• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_صد_هفتاد_نه

با احساس سوزش دستم با درد چشم‌هام رو باز کردم که نور چراغ مستقیم توی چشم‌هام خورد. صورتم رو با خستگی جمع کردم و دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم. آروم پلک‌های چشم‌هام رو باز کردم که با دیدن خودم توی اتاق بیمارستان آهی کشیدم و نگاهی به دستم انداختم که دیدم به سِرم وصل بود. من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟ کی از من متنفر بود که من رو به بیمارستان آورده؟ چون زنده بودن من برابر با عذاب کشیدنم بود؛ اما مرگ من رو از این دنیای پر عذاب راحت می‌کرد. آرامش و خواب ابدی رو برای همیشه بهم هدیه می‌داد. می‌دونم کسی جز امیر‌حسین نبود که منِ بدبخت رو باز به این دنیا برگردوند؛ ولی بدون که کار خیلی اشتباهی کردی امیرحسین! چرا من رو به این بیمارستان لعنتی آوردی؟ من خیلی وقته با زندگیم خداحافظی کردم؛ چون غمگین‌ترین جای زندگیم اون جا بود که با کسی خداحافظی کردم که دلم می‌خواست تموم زندگیم رو باهاش بگذرونم؛ امّا قسمت نشد، تقدیر این آرزوی قشنگ من رو برآورده نکرد. حالا هم نیازی نبود به این زندگی نکبت‌وارم ادامه بدم؛ امّا باز هم باید برخلاف میلم به نفس کشیدن اجباری ادامه بدم. با درد نفسم رو بیرون دادم که دست سردی روی دستم نشست که باعث شد لرزی به بدنم بیفته. چی‌کار کنم؟ حتّی دست‌های لعنتیم هم به دست‌های گرم سیاوش عادت کرده بودن و من چه‌طور می‌تونستم دست‌هام رو به این دست‌های سرد عادت بدم؟ سریع نگاهم رو به کسی که دستم رو گرفت انداختم که کسی رو جز امیرحسین ندیدم. با دیدنش اخمی کردم و دستم رو زودی از زیر دستش بیرون کشیدم. امیرحسین با حرکتم پفی کشید و روی صندلی کنارم تکیه داد و گفت:
- خوبی جانانم؟
بدون جواب دادن بهش بی‌حرف به سقف اتاق بیمارستان خیره شده بودم. دیگه نه حال گریه کردن داشتم نه حال غصّه خوردن. با قلبی زخم‌خورده دل به سکوت داده بودم و میلی به حرف زدن با هیچ‌کس رو نداشتم؛ امّا انگاری امیرحسین از این وضع زیاد خوشش نیومد و با کلافگی گفت:
- این رفتارت چه معنی میده جانان؟
از حرفش دندون‌هام رو روی هم فشار دادم. صداش خیلی روی مخم بود و من تحمّل شنیدن صدای نحسش توی این حال بدم رو اصلاً نداشتم. با حرص چشم‌هام رو توی کاسه چرخوندم و نگاه سردی بهش کردم و گفتم:
- برو بیرون!
امیرحسین از حرفی که زدم چشم‌هاش گرد شد و با بهت گفت:
- چی؟
با این حرف نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره با همون لحن سردم تکرار کردم:
- گفتم برو بیرون امیرحسین!
امیرحسین از حرص نفس عمیقی کشید و لبخند ساختگی زد. از جاش بلند شد و سریع گفت:
- باشه عشقم هر چی که تو بگی؛ امّا بدون به هر چیزی که نیاز داشتی فوراً باید بهم بگی؛ چون من پشت در منتظرت ایستادم. بدون هیچ‌وقت تو رو توی این حال بدت تنها نمی‌ذارم عزیزم.
دستم رو با خشم مشت کردم و با کنترل کردن لرزش صدام گفتم:
- این رو فراموش نکن که تویِ لعنتی مسبب حال بدم شدی.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با احساس سوزش دستم با درد چشم‌هام رو باز کردم که نور چراغ مستقیم توی چشم‌هام خورد. صورتم رو با خستگی جمع کردم و دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم. آروم پلک‌های چشم‌هام رو باز کردم که با دیدن خودم توی اتاق بیمارستان آهی کشیدم و نگاهی به دستم انداختم که دیدم به سِرم وصل بود. من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟ کی از من متنفر بود که من رو به بیمارستان آورده؟ چون زنده بودن من برابر با عذاب کشیدنم بود؛ اما مرگ من رو از این دنیای پر عذاب راحت می‌کرد. آرامش و خواب ابدی رو برای همیشه بهم هدیه می‌داد. می‌دونم کسی جز امیر‌حسین نبود که منِ بدبخت رو باز به این دنیا برگردوند؛ ولی بدون که کار خیلی اشتباهی کردی امیرحسین! چرا من رو به این بیمارستان لعنتی آوردی؟ من خیلی وقته با زندگیم خداحافظی کردم؛ چون غمگین‌ترین جای زندگیم اون جا بود که با کسی خداحافظی کردم که دلم می‌خواست تموم زندگیم رو باهاش بگذرونم؛ امّا قسمت نشد، تقدیر این آرزوی قشنگ من رو برآورده نکرد. حالا هم نیازی نبود به این زندگی نکبت‌وارم ادامه بدم؛ امّا باز هم باید برخلاف میلم به نفس کشیدن اجباری ادامه بدم. با درد نفسم رو بیرون دادم که دست سردی روی دستم نشست که باعث شد لرزی به بدنم بیفته. چی‌کار کنم؟ حتّی دست‌های لعنتیم هم به دست‌های گرم سیاوش عادت کرده بودن و من چه‌طور می‌تونستم دست‌هام رو به این دست‌های سرد عادت بدم؟ سریع نگاهم رو به کسی که دستم رو گرفت انداختم که کسی رو جز امیرحسین ندیدم. با دیدنش اخمی کردم و دستم رو زودی از زیر دستش بیرون کشیدم. امیرحسین با حرکتم پفی کشید و روی صندلی کنارم تکیه داد و گفت:
- خوبی جانانم؟
بدون جواب دادن بهش بی‌حرف به سقف اتاق بیمارستان خیره شده بودم. دیگه نه حال گریه کردن داشتم نه حال غصّه خوردن. با قلبی زخم‌خورده دل به سکوت داده بودم و میلی به حرف زدن با هیچ‌کس رو نداشتم؛ امّا انگاری امیرحسین از این وضع زیاد خوشش نیومد و با کلافگی گفت:
- این رفتارت چه معنی میده جانان؟
از حرفش دندون‌هام رو روی هم فشار دادم. صداش خیلی روی مخم بود و من تحمّل شنیدن صدای نحسش توی این حال بدم رو اصلاً نداشتم. با حرص چشم‌هام رو توی کاسه چرخوندم و نگاه سردی بهش کردم و گفتم:
- برو بیرون!
امیرحسین از حرفی که زدم چشم‌هاش گرد شد و با بهت گفت:
- چی؟
با این حرف نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره با همون لحن سردم تکرار کردم:
- گفتم برو بیرون امیرحسین!
امیرحسین از حرص نفس عمیقی کشید و لبخند ساختگی زد. از جاش بلند شد و سریع گفت:
- باشه عشقم هر چی که تو بگی؛ امّا بدون به هر چیزی که نیاز داشتی فوراً باید بهم بگی؛ چون من پشت در منتظرت ایستادم. بدون هیچ‌وقت تو رو توی این حال بدت تنها نمی‌ذارم عزیزم.
دستم رو با خشم مشت کردم و با کنترل کردن لرزش صدام گفتم:
- این رو فراموش نکن که تویِ لعنتی مسبب حال بدم شدی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
امیرحسین با حرفم پوزخندی زد و با حالت شوخی که بیشتر د*اغ دلم رو زیادتر کرد گفت:
- من برای به دست آوردنت همه کاری رو می‌کنم جانان. دقت کن همه کار.
بعد از این حرف پوخندی بهم زد و به سمت در رفت که یکهو آروم صداش زدم:
- امیرحسین؟
امیر‌حسین با صدای من سر جاش ایستاد و با بهت به سمتم برگشت. کم‌کم لبخندی روی ل*بش اومد و گفت:
- جانِ امیرحسین. بگو عزیزم؟
با این حرف بی‌اراده پوزخندی زدم و با بغضی که ته گلوم نشسته بود گفتم:
- شاید بتونی ماهی رو از دریا بگیریی؛ ولی هیچ‌وقت نمی‌تونی دریا رو از توی فکر ماهی در بیاری. پس زیاد به این‌که یک روزی من مال تو بشم بی‌خودی دلت رو صابون نزن؛ چون سیاوش هر کاری که با من کرده باشه. باز هم اون عشق اول منه و این رو فراموش نکن امیرحسین که تا آخرین لحظه‌ی مرگم قلبم فقط برای سیاوش می‌تپه.
با زدن این حرف قیافه‌ی امیرحسین از عصبانیت سرخ شد و بی‌اراده دستش رو مشت کرد؛ امّا من با همون نگاه سردم بهش زل زده بودم. امیرحسین با همون صورت سرخ رنگش دو قدم به سمتم اومد و با لحن خشنی گفت:
- نظر مزخرفت رو برای خودت نگه‌دار؛ چون این رو زمان ثابت می‌کنه که تو مال من میشی یا نه جانان‌ خانوم.
با حرفش پوزخندی زدم و نگاهم رو با اکراه ازش گرفتم که امیرحسین با خشم از اتاق بیرون زد و با رفتنش بالاخره بغضم شکست. آروم شروع به گریه کردن شدم. گاهی باید به‌جای د*اغ کردن دستت باید دلت رو د*اغ کنی، تا بدونی دل دادن و محبت کردن به آدم اشتباه چه تاوان سنگینی داره و من باید تا آخر عمرم تقاص این اشتباه بزرگ و سنگینم رو پس بدم؛ امّا یکی بیاد بهم بگه که من چه‌طوری باید این‌ همه عذاب رو تحمّل کنم؟ چه‌طور می‌تونم خاطرات قشنگم رو از روی قلب و ذهنم پاک کنم؟ با این فکر تلخ شونه‌هام از زیاد هق زدن می‌لرزیدن و حال من چه‌قدر بد بود. با من چی‌کار کردی سیاوش؟ قلب شکننده‌ی من رو شکستی و نابود کردی؛ امّا بالاخره که دلتنگم میشی، دلتنگِ اون خاطره‌هایِ بینمون، دلتنگِ اون آ*غ*و*ش‌ها و حرف‌هایی که بهم می‌زدیم. دلتنگِ جاهایی که می‌رفتیم و رازهایی که داشتیم. دلتنگِ طوری که اسمِ هم رو صدا می‌زدیم. دلتنگِ روزهایِ تلخ و شیرینمون. تو که سنگ نیستی بخوای خیلی مقاومت کنی. می‌دونم یک روزی می‌رسه که از شدت دلتنگی شکسته میشی و میفهمی دردِ من توی این‌ همه مدت چی بوده و چی کشیدم؛ اما عشق بی‌رحم من، بدون اگه بعد از دلتنگی یک روزی از روزها گذرت به من خورد. این رو بدون که جانانِ شاداب و شیطونی که قبلاً می‌شناختیش رو با دست‌های خودت کُشتی و زیر خاک دفنش کردی و دیگه اثری ازش باقی نذاشتی.
***
بعد از تموم کردن سِرم و کارهای بیمارستان من و امیرحسین که مثل کنه بهم چسبیده بود. هر دو از بیمارستان خارج شدیم و به سمت ماشینم رفتیم که امیرحسین با پرو بازی سوئیچ ماشینم رو از کیفم در آورد و خودش پشت فرمون نشست. کلاه مشکی تی‌شرتش رو روی سرش گذاشت و استارت ماشین رو زد.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
امیرحسین با حرفم پوزخندی زد و با حالت شوخی که بیشتر د*اغ دلم رو زیادتر کرد گفت:
-  من برای به دست آوردنت همه کاری رو می‌کنم جانان. دقت کن همه کار.
بعد از این حرف پوخندی بهم زد و به سمت در رفت که یکهو آروم صداش زدم:
- امیرحسین؟
امیر‌حسین با صدای من سر جاش ایستاد و با بهت به سمتم برگشت. کم‌کم لبخندی روی ل*بش اومد و گفت:
- جانِ امیرحسین. بگو عزیزم؟
با این حرف بی‌اراده پوزخندی زدم و با بغضی که ته گلوم نشسته بود گفتم:
- شاید بتونی ماهی رو از دریا بگیریی؛ ولی هیچ‌وقت نمی‌تونی دریا رو از توی فکر ماهی در بیاری. پس زیاد به این‌که یک روزی من مال تو بشم بی‌خودی دلت رو صابون نزن؛ چون سیاوش هر کاری که با من کرده باشه. باز هم اون عشق اول منه و این رو فراموش نکن امیرحسین که تا آخرین لحظه‌ی مرگم قلبم فقط برای سیاوش می‌تپه.
با زدن این حرف قیافه‌ی امیرحسین از عصبانیت سرخ شد و بی‌اراده دستش رو مشت کرد؛ امّا من با همون نگاه سردم بهش زل زده بودم. امیرحسین با همون صورت سرخ رنگش دو قدم به سمتم اومد و با لحن خشنی گفت:
- نظر مزخرفت رو برای خودت نگه‌دار؛ چون این رو زمان ثابت می‌کنه که تو مال من میشی یا نه جانان‌ خانوم.
با حرفش پوزخندی زدم و نگاهم رو با اکراه ازش گرفتم که امیرحسین با خشم از اتاق بیرون زد و با رفتنش بالاخره بغضم شکست. آروم شروع به گریه کردن شدم. گاهی باید به‌جای د*اغ کردن دستت باید دلت رو د*اغ کنی، تا بدونی دل دادن و محبت کردن  به آدم اشتباه چه تاوان سنگینی داره و من باید تا آخر عمرم تقاص این اشتباه بزرگ و سنگینم رو پس بدم؛ امّا یکی بیاد بهم بگه که من چه‌طوری باید این‌ همه عذاب رو تحمّل کنم؟ چه‌طور می‌تونم خاطرات قشنگم رو از روی قلب و ذهنم پاک کنم؟ با این فکر تلخ شونه‌هام از زیاد هق زدن می‌لرزیدن و حال من چه‌قدر بد بود. با من چی‌کار کردی سیاوش؟ قلب شکننده‌ی من رو شکستی و نابود کردی؛ امّا بالاخره که دلتنگم میشی، دلتنگِ اون خاطره‌هایِ بینمون، دلتنگِ اون آ*غ*و*ش‌ها و حرف‌هایی که بهم می‌زدیم. دلتنگِ جاهایی که می‌رفتیم و رازهایی که داشتیم. دلتنگِ طوری که اسمِ هم رو صدا می‌زدیم. دلتنگِ روزهایِ تلخ و شیرینمون. تو که سنگ نیستی بخوای خیلی مقاومت کنی. می‌دونم  یک روزی می‌رسه که از شدت دلتنگی شکسته میشی و میفهمی دردِ من توی این‌ همه مدت چی بوده و چی کشیدم؛ اما عشق بی‌رحم من، بدون اگه بعد از دلتنگی یک روزی از روزها گذرت به من خورد. این رو بدون که جانانِ شاداب و شیطونی که قبلاً می‌شناختیش رو با دست‌های خودت کُشتی و زیر خاک دفنش کردی و دیگه اثری ازش باقی نذاشتی.
***
بعد از تموم کردن سِرم و کارهای بیمارستان من و امیرحسین که مثل کنه بهم چسبیده بود. هر دو از بیمارستان خارج شدیم و به سمت ماشینم رفتیم که امیرحسین با پرو بازی سوئیچ ماشینم رو از کیفم در آورد و خودش پشت فرمون نشست. کلاه مشکی تی‌شرتش رو روی سرش گذاشت و استارت ماشین رو زد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
دست لرزونم رو روی سرم گذاشتم؛ چون سردرد زیادی داشتم. این حسابی اعصاب من رو بهم ریخته بود. با بی‌حالی به سمت ماشین رفتم. در عقب ماشین رو باز کردم و می‌خواستم بشینم که امیرحسین سریع توپید:
- شوفرت نیستم که عقب بشینی جانان! یالا بیا جلو بشین.
با حرفش با حرص نفس عمیقی کشیدم. آروم و بی‌سر صدا در شاگرد جلو رو باز کردم و جلو نشستم؛ چون حوصله‌ی دعوا و بحث رو اصلاً باهاش نداشتم. با غم سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشم‌هام رو با درد بستم که امیرحسین به سمت خونه راه افتاد. با رسیدن به خونه امیرحسین ماشین رو جلوی در خونمون پارک کرد و رو به من برگشت. با لحن دستوری گفت:
- فعلاً کسی از موضوعی که من زندان نیستم خبر نداره. پس تو هم اون دهنت مبارکت رو می‌بیندی و حرفی هم از من نمی‌زنی تا وقتی که من بهت خبر بدم. اوکی؟
با این حرف نگاه بی‌تفاوتی بهش انداختم و گفتم:
- اگر بگم چی میشه اون‌وقت؟
امیرحسین دستی به کلاهش زد و با نیشخند گفت:
- من هم دهن‌لق می‌شم و همه چیز رو کف دست زن‌عموی عزیزم می‌ذارم که دخترش دیگه دخ... .
با عصبانیت دندون‌هام رو روی هم فشار دادم. وسط حرفش پریدم و غریدم:
- خفه‌شو.
امیرحسین از خشمم لبخند حرص‌درآری زد و گفت:
- آفرین؛ چون اگر مامی‌جونت از موضوع من با خبر بشه! ممکنه پرونده‌ی جدیدی برای من دوباره باز کنند. من هم خیلی شیک آبروت رو می‌برم.
با این حرف زیر ل*ب ع*و*ضی نثارش کردم و از ماشین پیاده شدم. در ماشین رو محکم بستم که امیرحسین با خنده نگاهم کرد. ماشین رو جلوی در خونمون پارک کرد و از ماشین پیاده شد. سوئیچ ماشین رو از دور به سمتم پرت کرد و گفت:
- خوشگلم سوئیچت.
بعد از این حرف برای اولین تاکسی دست بلند کرد؛ اما من زودی به سمت در خونمون رفتم. بدون محل دادن بهش در رو باز کردم و وارد خونه شدم. خونه غرق تاریکی بود! با تعجب چراغ‌ها‌ی حال رو روشن کردم و می‌خواستم به سمت اتاقم برم که دیدم مامانم روی مبل خوابش برده بود. لبخند پر از دردی زدم و به سمتش رفتم و ب*وسه‌ی روی لُپش کاشتم که مامانم کمی تکون خورد؛ امّا خداروشکر بیدار نشد.
ل*بم رو آروم تَر کردم و به سمت اتاقم رفتم. زودی لباس‌هام رو با یک پیرهن و شلوار راحتی ست قهوه‌ایی عوض کردم. موهام رو هم با بی‌حوصلگی دم‌اسبی بستم. به سمت میز کنار تختم رفتم و قرص‌های که خانوم دکتر برای من تجویز کرده بود رو خوردم. بعد با بی‌حالی خودم رو روی تخت انداختم و چشم‌هام با درد بستم که ناگهان صدای دورنم بلند شد که به تلخی می‌گفت:
- اگر می‌خوای گریه کنی، گریه کن جانان. نیازی نیست غمت رو با سکوتت پنهون کنی؛ چون درون س*ی*نه‌‌ات یک سرزمین داره گریه می‌کنه.
با این حرف بالش رو با دست فشار دادم تا گریه نکنم تا نشکنم؛ چون دیگه توانی برای خالی کردن درد و ناراحتیم رو نداشتم؛ امّا از خستگی زیاد کم‌کم چشم‌هام گرم شدن و به خواب رفتم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
دست لرزونم رو روی سرم گذاشتم؛ چون سردرد زیادی داشتم. این حسابی اعصاب من رو بهم ریخته بود. با بی‌حالی به سمت ماشین رفتم. در عقب ماشین رو باز کردم و می‌خواستم بشینم که امیرحسین سریع توپید:
- شوفرت نیستم که عقب بشینی جانان! یالا بیا جلو بشین.
با حرفش با حرص نفس عمیقی کشیدم. آروم و بی‌سر صدا در شاگرد جلو رو باز کردم و جلو نشستم؛ چون حوصله‌ی دعوا و بحث رو اصلاً باهاش نداشتم. با غم سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشم‌هام رو با درد بستم که امیرحسین به سمت خونه راه افتاد. با رسیدن به خونه امیرحسین ماشین رو جلوی در خونمون پارک کرد و رو به من برگشت. با لحن دستوری گفت:
- فعلاً کسی از موضوعی که من زندان نیستم خبر نداره. پس تو هم اون دهنت مبارکت رو می‌بیندی و حرفی هم از من نمی‌زنی تا وقتی که من بهت خبر بدم. اوکی؟
با این حرف نگاه بی‌تفاوتی بهش انداختم و گفتم:
- اگر بگم چی میشه اون‌وقت؟
امیرحسین دستی به کلاهش زد و با نیشخند گفت:
- من هم دهن‌لق می‌شم و همه چیز رو کف دست زن‌عموی عزیزم می‌ذارم که دخترش دیگه دخ... .
با عصبانیت دندون‌هام رو روی هم فشار دادم. وسط حرفش پریدم و غریدم:
- خفه‌شو.
امیرحسین از خشمم لبخند حرص‌درآری زد و گفت:
- آفرین؛ چون اگر مامی‌جونت از موضوع من با خبر بشه! ممکنه پرونده‌ی جدیدی برای من دوباره باز کنند. من هم خیلی شیک آبروت رو می‌برم.
با این حرف زیر ل*ب ع*و*ضی نثارش کردم و از ماشین پیاده شدم. در ماشین رو محکم بستم که امیرحسین با خنده نگاهم کرد. ماشین رو جلوی در خونمون پارک کرد و از ماشین  پیاده شد. سوئیچ ماشین رو از دور به سمتم پرت کرد و گفت:
- خوشگلم سوئیچت.
بعد از این حرف برای اولین تاکسی دست بلند کرد؛ اما  من زودی به سمت در خونمون رفتم. بدون محل دادن بهش در رو باز کردم و وارد خونه شدم. خونه غرق تاریکی بود! با تعجب  چراغ‌ها‌ی حال رو روشن کردم و می‌خواستم به سمت اتاقم برم که دیدم مامانم روی مبل خوابش برده بود. لبخند پر از دردی زدم و به سمتش رفتم و ب*وسه‌ی روی لُپش کاشتم که مامانم کمی تکون خورد؛ امّا خداروشکر بیدار نشد.
ل*بم رو آروم تَر کردم و به سمت اتاقم رفتم. زودی لباس‌هام رو با یک پیرهن و شلوار راحتی ست قهوه‌ایی عوض کردم. موهام رو هم با بی‌حوصلگی دم‌اسبی بستم. به سمت میز کنار تختم رفتم و قرص‌های که خانوم دکتر برای من تجویز کرده بود رو خوردم. بعد با بی‌حالی خودم رو روی تخت انداختم و چشم‌هام با درد بستم که ناگهان صدای دورنم بلند شد که به تلخی می‌گفت:
- اگر می‌خوای گریه کنی، گریه کن جانان.  نیازی نیست غمت رو با سکوتت پنهون کنی؛ چون درون س*ی*نه‌‌ات یک سرزمین داره گریه می‌کنه.
با این حرف بالش رو با دست فشار دادم تا گریه نکنم تا نشکنم؛ چون دیگه توانی برای خالی کردن درد و ناراحتیم رو نداشتم؛ امّا از خستگی زیاد کم‌کم چشم‌هام گرم شدن و به خواب رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_صد_هشتاد_دو

با تشنگی از خواب بیدار شدم. با بی‌حالی به سمت آشپزخونه رفتم و قبل از این‌که چراغ آشپزخونه رو رو روشن کنم. با دیدن یک دختر کوچولو با موهای بلند به رنگ مشکی که روی زمین نشسته و پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود. داشت آروم گریه می‌کرد. خدای من! این دختر کوچولو توی خونه‌ی ما چی‌کار می‌کرد؟ اصلاً چ... چرا به این حال روز افتاده و داره گریه می‌کنه؟ یک قدم به سمتش رفتم و با ترس گفتم:
- د... دختر کوچولو چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنی؟!
دختر کوچولو با صدای من سرش رو بالا گرفت و با چشم‌های به رنگ عسلی به خون نشسته بهم خیره شد. ناگهان از جاش بلند و با لباس سفید خونین در حالی‌که به سمتم می‌اومد. عروسکی که سرش کنده شده بود رو به سمتم گرفت. با گریه گفت:
- ببین عروسکم رو کُشتن.
با دیدن این صح*نه جیغ بلندی از ترس کشیدم و از خواب بلند شدم. با بدنی لرزون روی تخت نشستم از ترس نفس‌نفس می‌زدم. خیس عرق شده بودم. این دیگه چه خوابی بود؟ نفس‌های پی‌در‌پی‌ام رو با دهن بلعیدم و با دست‌های لرزون برای خودم آبی ریختم و آروم ازش یک قُلپی خوردم. برای آروم شدنم دوباره نفس عمیقی کشیدم و روی تخت خوابیدم؛ امّا نمی‌دونم چرا این بار اصلاً خوابم نبرد! بی‌اراده به ساعت دیواری نگاهی انداختم. شیش صبح بود! بهتره سرم رو زیر پتوم ببرم شاید احساس امنیت کنم. گرمم بشه و بخوابم؛ چون خیلی خسته بودم و به خواب‌ عمیق به شدت نیاز داشتم. چشم‌هام رو آروم روی هم بستم که کم‌کم چشم‌هام گرم شدن و بخواب رفتم.
با صدای جاروبرقی مامانم پلک‌هام رو باز کردم و خمیازه‌ی بلندی کشیدم. با خواب‌آلودگی اطرافم رو نگاه کردم که دیدم در اتاقم باز بود و مامان مثل همیشه حسابی داشت حال‌پذیرایی رو جاروبرقی می‌زد. به ساعت دیواری اتاقم نگاهی کردم. ساعت یازده و چهل پنج دقیقه بود. اوه! چه‌قدر من خوابیدم! با این فکر دهن کجی کردم. از جام بلند شدم و به سمت دست‌شویی رفتم تا یک دوش سرسری بگیرم. بلکه سرحال بشم تا این خستگی و کوفتگی از تنم خارج بشه. با برخورد آب د*اغ به پوستم آروم چشم‌هام رو بستم. حس می‌کردم تموم وجودم به طرز باورنکردنی جون گرفت. موهای که به‌خاطر آب دوش جلوی صورتم اومده بود رو کنار زدم و زودی صابون رو برداشتم و شروع به گربه‌شوری کردم. بعد از این‌که حموم کردنم تموم شد. از اتاقم بیرون زدم که دیدم مامان داشت لباس‌های توی ساکم رو در می‌آورد، لباس‌های کثیف رو از تمیز جدا می‌کرد و توی کمدم آویزون می‌کرد و زیر ل*ب غرغرکنان می‌گفت:
- دختر هم دختر‌های قدیم؟ من که جوون بودم کل خونه رو با یک انگشت می‌چرخوندم. اون‌وقت دختر تنبل من رو نگاه. واه‌واه!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هشتاد_دو
با تشنگی از خواب بیدار شدم. با بی‌حالی به سمت آشپزخونه رفتم و قبل از این‌که چراغ آشپزخونه رو رو روشن کنم. با دیدن یک دختر کوچولو با موهای بلند به رنگ مشکی که روی زمین نشسته و پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود. داشت آروم گریه می‌کرد. خدای من! این دختر کوچولو توی خونه‌ی ما چی‌کار می‌کرد؟ اصلاً چ... چرا به این حال روز افتاده و داره گریه می‌کنه؟ یک قدم به سمتش رفتم و با ترس گفتم:
- د... دختر کوچولو چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنی؟!
دختر کوچولو با صدای من سرش رو بالا گرفت و با چشم‌های به رنگ عسلی به خون نشسته بهم خیره شد. ناگهان از جاش بلند و با لباس سفید خونین در حالی‌که به سمتم می‌اومد. عروسکی که سرش کنده شده بود رو به سمتم گرفت. با گریه گفت:
- ببین عروسکم رو کُشتن.
با دیدن این صح*نه جیغ بلندی از ترس کشیدم و از خواب بلند شدم. با بدنی لرزون روی تخت نشستم از ترس نفس‌نفس می‌زدم. خیس عرق شده بودم. این دیگه چه خوابی بود؟ نفس‌های پی‌در‌پی‌ام رو با دهن بلعیدم و با دست‌های لرزون برای خودم آبی ریختم و آروم ازش یک قُلپی خوردم. برای آروم شدنم دوباره نفس عمیقی کشیدم و روی تخت خوابیدم؛ امّا نمی‌دونم چرا این بار اصلاً خوابم نبرد! بی‌اراده به ساعت دیواری نگاهی انداختم. شیش صبح بود! بهتره سرم رو زیر پتوم ببرم شاید احساس امنیت کنم. گرمم بشه و بخوابم؛ چون خیلی خسته بودم و به خواب‌ عمیق به شدت نیاز داشتم. چشم‌هام رو آروم روی هم بستم که کم‌کم چشم‌هام گرم شدن و بخواب رفتم.
با صدای جاروبرقی مامانم پلک‌هام رو باز کردم و خمیازه‌ی بلندی کشیدم. با خواب‌آلودگی اطرافم رو نگاه کردم که دیدم در اتاقم باز بود و مامان مثل همیشه حسابی داشت حال‌پذیرایی رو جاروبرقی می‌زد. به ساعت دیواری اتاقم نگاهی کردم. ساعت یازده و چهل پنج دقیقه بود. اوه! چه‌قدر من خوابیدم! با این فکر دهن کجی کردم. از جام بلند شدم و به سمت دست‌شویی رفتم تا یک دوش سرسری بگیرم. بلکه سرحال بشم تا این خستگی و کوفتگی از تنم خارج بشه. با برخورد آب د*اغ به پوستم آروم چشم‌هام رو بستم. حس می‌کردم تموم وجودم به طرز باورنکردنی جون گرفت. موهای که به‌خاطر آب دوش جلوی صورتم اومده بود رو کنار زدم و زودی صابون رو برداشتم و شروع به گربه‌شوری کردم. بعد از این‌که حموم کردنم تموم شد. از اتاقم بیرون زدم که دیدم مامان داشت لباس‌های توی ساکم رو در می‌آورد، لباس‌های کثیف رو از تمیز جدا می‌کرد و توی کمدم آویزون می‌کرد و زیر ل*ب غرغرکنان می‌گفت:
- دختر هم دختر‌های قدیم؟ من که جوون بودم کل خونه رو با یک انگشت می‌چرخوندم. اون‌وقت دختر تنبل من رو نگاه. واه‌واه!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_صد_هشتاد_سه

با شنیدن حرف‌هاش لبخندی زدم. به سمتش رفتم و م*اچ‌ آبداری ازش گرفتم که مامانم آروم خندید و گفت:
- برو اون‌ور دختره‌ی تنبل.
با حرفش خنده‌ی ساختگی کردم. به سمت کمدم رفتم و شروع به پوشیدن لباس‌هام شدم که یک‌دفعه مامان در حالی‌که شارژر گوشیم رو از چمدونم بیرون آورده بود نگاهی بهم کرد و گفت:
- این رو کجا بذارم دخترم؟
نگاهی به مامانم کردم. با دست به سمت میز کنار تختم اشاره کردم و گفتم:
- بذارش تو کشوی دومی کنار تختم.
مامان با حرفم سری تکون داد و به سمت کشوی میزم رفت. من هم سشوار رو در آوردم و شروع به خشک کردن موهام شدم که صدای متعجّب مامانم بلند شد که گفت:
- این قرص‌ها پیش تو چی‌کار می‌کنند؟
با حرف مامانم ناگهان سرجام خشکم زد. وای نه بدبخت شدم! با چشم‌های گرد شده به مامانم از توی آیینه خیره شدم و با ترس به سمت مامانم برگشتم. با تته‌پته گفتم:
- چ‌... چیزه این قرص‌ها... .
مامان مات و مبهوت قرص‌ها شده بود. ناگهان با خشم به سمتم برگشت و گفت:
- کری؟ جواب بده ببینم؟!
از عکس‌العمل وحشتناک مامانم کل بدنم شروع به لرزیدن کرد و با هول گفتم:
- ا... این‌ها قرص‌های سردرد هستند. آخه اون‌جا سرم خیلی درد‌ می‌کرد به‌خاطر ه... همین.
مامانم با خشم به سمتم اومد و نگاهی بهم کرد. قوطی قرص رو به سمتم گرفت و گفت:
- جانان! این قرص‌ها رو زمانی که تازه عروس بودم مصرف می‌کردم. حالا بگو ببینم این قرص‌ها پیش تو چه غلطی می‌کنند. هان؟!
با ترس به مامان نگاه کردم و دست‌های لرزونم رو بهم مالوندم. با بی‌چارگی شروع به گشتن دورغی بودم که بتونم مامان تیزم رو باهاش قانع کنم. رسماً خودم با دست‌های خودم گورم رو کندم. لعنت به خودم و به حواس پرتیم. ل*ب‌های خشکم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
- مامان من... .
مامان با دیدن دستپاچگیم رنگش پرید و گفت:
- جانان! نکنه یک غلطی کردی و من خبر ندارم؟!
از تغیر رفتار مامانم بی‌اراده ترسم بیشتر شد. سریع دست‌هام رو به معنی نه بلند کردم و گفتم:
- نه مامان! من فقط سوزش ادرار دا... .
هنوز حرفم رو کامل نکردم که مامان سیلی محکمی توی صورتم زد. با بهت دستم رو روی گونم گذاشتم و با چشم‌های اشکیم به مامان خیره شده بودم. مامان قوطی قرص رو محکم به س*ی*نه‌ام کوبید و گفت:
- فکر کردی من احمقم! فکر کردی متوجّه رفتارهای غیرعادی این روز‌هات نشدم؟!
بعد محکم موهام رو با دستش کشید که جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
- آخ مامان!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هشتاد_سه

با شنیدن حرف‌هاش لبخندی زدم. به سمتش رفتم و م*اچ‌ آبداری ازش گرفتم که مامانم آروم خندید و گفت:
- برو اون‌ور دختره‌ی تنبل.
با حرفش خنده‌ی ساختگی کردم. به سمت کمدم رفتم و شروع به پوشیدن لباس‌هام شدم که یک‌دفعه مامان در حالی‌که شارژر گوشیم رو از چمدونم بیرون آورده بود نگاهی بهم کرد و گفت:
- این رو کجا بذارم دخترم؟
نگاهی به مامانم کردم. با دست به سمت میز کنار تختم اشاره کردم و گفتم:
- بذارش تو کشوی دومی کنار تختم.
مامان با حرفم سری تکون داد و به سمت کشوی میزم رفت. من هم سشوار رو در آوردم و شروع به خشک کردن موهام شدم که صدای متعجّب مامانم بلند شد که گفت:
- این قرص‌ها پیش تو چی‌کار می‌کنند؟
با حرف مامانم ناگهان سرجام خشکم زد. وای نه بدبخت شدم! با چشم‌های گرد شده به مامانم از توی آیینه خیره شدم و با ترس به سمت مامانم برگشتم. با تته‌پته گفتم:
- چ‌... چیزه این قرص‌ها... .
مامان مات و مبهوت قرص‌ها شده بود. ناگهان با خشم به سمتم برگشت و گفت:
- کری؟ جواب بده ببینم؟!
از عکس‌العمل وحشتناک مامانم کل بدنم شروع به لرزیدن کرد و با هول گفتم:
 - ا... این‌ها قرص‌های سردرد هستند. آخه اون‌جا سرم خیلی درد‌ می‌کرد به‌خاطر ه... همین.
مامانم با خشم به سمتم اومد و نگاهی بهم کرد. قوطی قرص رو به سمتم گرفت و گفت:
- جانان! این قرص‌ها رو زمانی که تازه عروس بودم مصرف می‌کردم. حالا بگو ببینم این قرص‌ها پیش تو چه غلطی می‌کنند. هان؟!
با ترس به مامان نگاه کردم و دست‌های لرزونم رو بهم مالوندم. با بی‌چارگی شروع به گشتن دورغی بودم که بتونم مامان تیزم رو باهاش قانع کنم. رسماً خودم با دست‌های خودم گورم رو کندم. لعنت به خودم و به حواس پرتیم. ل*ب‌های خشکم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
- مامان من... .
مامان با دیدن دستپاچگیم رنگش پرید و گفت:
- جانان! نکنه یک غلطی کردی و من خبر ندارم؟!
از تغیر رفتار مامانم بی‌اراده ترسم بیشتر شد. سریع دست‌هام رو به معنی نه بلند کردم و گفتم:
- نه مامان! من فقط سوزش ادرار دا... .
هنوز حرفم رو کامل نکردم که مامان سیلی محکمی توی صورتم زد. با بهت دستم رو روی گونم گذاشتم و با چشم‌های اشکیم به مامان خیره شده بودم. مامان قوطی قرص رو محکم به س*ی*نه‌ام کوبید و گفت:
- فکر کردی من احمقم! فکر کردی متوجّه رفتارهای غیرعادی این روز‌هات نشدم؟!
بعد محکم موهام رو با دستش کشید که جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
- آخ مامان!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_صد_هشتاد_چهار

مامان با خشم موهام رو محکم کشید و با داد گفت:
- مامان و زهرمار. بگو جانان! بگو که این قرص‌های لعنتی متعلق به تو نیستند. بگو لامصب!
با چشم‌های اشکیم آخ بلندی گفتم و با صدای لرزونی گفتم:
- مامان تو رو خدا موهام رو ول کن. به‌خدا دردم اومد.
- بگو جانان! بگو که این‌کار رو با ما نکردی؟!
مامان با این حرف موهام رو محکم‌تر کشید که از درد جیغی بلندی کشیدم و با گریه بلند گفتم:
- آره کردم!
مامانم با حرفم رنگ از رخش پرید و با بهت موهام رو ول کرد. از شکست مامانم دلم هزاران بار دیگه خرد شد. امروز با تموم بی‌رحمی توی چشم‌های مادرم زل زدم و غیر مستقیم بهش فهموندم که از دختر احمقش سوءاستفاده کردن. اون هم با میل و رضایت خودش؛ امّا دختر احمقش موفق به نگه‌داری این ر*اب*طه نبوده؛ چون تموم این عشق همه‌اش فیلم بود. یک فیلمی کثیفی که کارگردانش امیرحسین و بازیگر ماهرش هم سیاوش بود. من بدبخت هم یک مهره‌ی سوخته‌ی بیش نبودم. این درد و شکست من رو مامان به راحتی می‌تونست از اشک‌های توی چشم‌هام به خوبی متوجّه من بشه و این چه‌قدر برای من زجرآور بود. نگاهم رو با شرمندگی ازش گرفتم و سرم رو آروم پایین انداختم. مامانم با دیدن شرمندگیم توی‌ چشم‌هاش اشک جمع شد و با دست‌های لرزونش بهم اشاره کرد و گفت:
- من تو رو این‌جور بزرگ کردم جانان؟
با حرف مامانم بی‌اراده زیر گریه زدم که مامان با صدای لرزونش در ادامه گفت:
- من تو رو این‌جوری بزرگ کردم که بری آبروی ما رو این‌طور جلوی همه ببری؟ می‌خوای کمر بابات رو با این گندتت خم کنی؟!
با حرف مامانم هق‌هق‌هام بلند شدن و صورتم رو با دست پوشوندم. با زار گفتم:
- مامان! اون‌جوری که تو فکرش رو می‌کنی نیست.
مامانم یک‌دفعه با حرفم عصبی شد و دیونه‌وار نزدیکم شد. دست‌هام رو از روی صورتم برداشت. با خشم داد زد:
- پس چه‌جوریه؟ به من نگاه کن و بگو چه‌جوریه؟ من تو رو با اون مر*تیکه‌ی سیاوش فرستادم که کار کنی نه این‌که باهاش... .
مامان در این‌جا ضربه‌ی به س*ی*نه‌اش زد و با ناله گفت:
- چی‌کار کردی جانان! به‌خاطر این‌که اون شب تو رو از دست امیرحسین نجاتت داد. برای جبران کارش این غلط رو باهاش کردی! خودت رو پیش‌کش اون مر*تیکه کردی؟! تُف بهت دختر تُف.
با تُفی که مامان توی صورتم کرد. هق‌هق‌هام بیشتر شدن. آخ سیاوشم غرورم بعد از تو ویرون شده این رو می‌دونستی لعنتی؟! مامان با گریه روی زمین زانو زد و با زاری گفت:
- من الان جواب بابات و مردم رو چی بدم؟
مامان با این حرفش محکم توی صورتش ضربه زد و ناله می‌کرد. با چشم‌های اشکی به شکستن کمر مامانم نگاه کردم. هزاران بار خودم رو لعنت فرستادم؛ چون نمی‌تونستم برم جلو بغلش کنم و با ب*غ*ل کردنش قلب بی‌قرارش رو آروم کنم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هشتاد_چهار

مامان با خشم موهام رو محکم کشید و با داد گفت:
- مامان و زهرمار. بگو جانان! بگو که این قرص‌های لعنتی متعلق به تو نیستند. بگو لامصب!
با چشم‌های اشکیم آخ بلندی گفتم و با صدای لرزونی گفتم:
- مامان تو رو خدا موهام رو ول کن. به‌خدا دردم اومد.
- بگو جانان! بگو که این‌کار رو با ما نکردی؟!
مامان با این حرف موهام رو محکم‌تر کشید که از درد جیغی بلندی کشیدم و با گریه بلند گفتم:
- آره کردم!
مامانم با حرفم رنگ از رخش پرید و با بهت موهام رو ول کرد. از شکست مامانم دلم هزاران بار دیگه خرد شد. امروز با تموم بی‌رحمی توی چشم‌های مادرم زل زدم و غیر مستقیم بهش فهموندم که از دختر احمقش سوءاستفاده کردن. اون هم با میل و رضایت خودش؛ امّا دختر احمقش موفق به نگه‌داری این ر*اب*طه نبوده؛ چون تموم این عشق همه‌اش فیلم بود. یک فیلمی کثیفی که کارگردانش امیرحسین و بازیگر ماهرش هم سیاوش بود. من بدبخت هم یک مهره‌ی سوخته‌ی بیش نبودم. این درد و شکست من رو مامان به راحتی می‌تونست از اشک‌های توی چشم‌هام به خوبی متوجّه من بشه و این چه‌قدر برای من زجرآور بود. نگاهم رو با شرمندگی ازش گرفتم و سرم رو آروم پایین انداختم. مامانم با دیدن شرمندگیم توی‌ چشم‌هاش اشک جمع شد و با دست‌های لرزونش بهم اشاره کرد و گفت:
- من تو رو این‌جور بزرگ کردم جانان؟
با حرف مامانم بی‌اراده زیر گریه زدم که مامان با صدای لرزونش در ادامه گفت:
- من تو رو این‌جوری بزرگ کردم که بری آبروی ما رو این‌طور جلوی همه ببری؟ می‌خوای کمر بابات رو با این گندتت خم کنی؟!
با حرف مامانم هق‌هق‌هام بلند شدن و صورتم رو با دست پوشوندم. با زار گفتم:
- مامان! اون‌جوری که تو فکرش رو می‌کنی نیست.
مامانم یک‌دفعه با حرفم عصبی شد و دیونه‌وار نزدیکم شد. دست‌هام رو از روی صورتم برداشت. با خشم داد زد:
- پس چه‌جوریه؟ به من نگاه کن و بگو چه‌جوریه؟ من تو رو با اون مر*تیکه‌ی سیاوش فرستادم که کار کنی نه این‌که باهاش... .
مامان در این‌جا ضربه‌ی به س*ی*نه‌اش زد و با ناله گفت:
- چی‌کار کردی جانان! به‌خاطر این‌که اون شب تو رو از دست امیرحسین نجاتت داد. برای جبران کارش این غلط رو باهاش کردی! خودت رو پیش‌کش اون مر*تیکه کردی؟! تُف بهت دختر تُف.
با تُفی که مامان توی صورتم کرد. هق‌هق‌هام بیشتر شدن. آخ سیاوشم غرورم بعد از تو ویرون شده این رو می‌دونستی لعنتی؟! مامان با گریه روی زمین زانو زد و با زاری گفت:
- من الان جواب بابات و مردم رو چی بدم؟
مامان با این حرفش محکم توی صورتش ضربه زد و ناله می‌کرد. با چشم‌های اشکی به شکستن کمر مامانم نگاه کردم. هزاران بار خودم رو لعنت فرستادم؛ چون نمی‌تونستم برم جلو بغلش کنم و با ب*غ*ل کردنش قلب بی‌قرارش رو آروم کنم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_صد_هشتاد_پنج

چشم‌هام رو با درد بستم و به بدبختی خودم گریه کردم که مامانم بعد از شنیدن صدای گریه‌ام با عصبانیت از جاش بلند شد. جلوم ایستاد و گفت:
- الان اون پسره کجاست؟ حاضره بیاد تو رو بگیره. هان؟!
چشم‌هام رو با درد باز کردم و با ل*ب‌های لرزونی گفتم:
- ولم کرد مامان! با این‌که بهم گفت من رو دوست داره؛ امّا از اعتمادم سوءاستفاده کرد و بهم نارو زد. مگه نمی‌بینی حالم چه‌قدر خرابه؟
مامانم با این حرفم دستش رو روی دهنش گذاشت و آروم اشک ریخت. با گریه به مامانم نگاه کردم و با بی‌طاقتی خودم رو توی بغلش انداختم. من هم آدمی‌زاد بودم. از این همه بدبختی و غم تاب نیاوردم. بالاخره باید یک جایی رو داشته باشم تا به اون‌جا پناه ببرم. مثلاً شهری، دیاری، خانه‌ای، سایه‌ای، وطنی، آغوشی. مامانم با گریه من رو توی بغلش فشرد و هر دو گریه می‌کردیم که مامان با زجه گفت:
- من‌که بهت گفتم این‌ قدر زود به کسی اعتماد نکن دخترم. پس چرا غفلت کردی و خودت رو توی چاه سیاه انداختی؟!
بی‌حرف فقط گریه می‌کردم. توان جواب دادن به حرف تلخ مامانم رو نداشتم؛ چون هیچ‌کس عشق من به سیاوش رو درک نمی‌کرد. عشقی که من به سیاوش داشتم عشق زودگذر نبود. واقعی بود؛ اما هیچ‌کس نمی‌فهمه که من سیاوش رو به اندازه‌ی جونم دوست دارم. به قدری که رنگ چشم‌هاش برای من بهترین رنگه جهانه و صداش قشنگ‌ترین ملودی دنیاست. سیاوش! کاش پیشم بودی تا می‌فهمیدی که چه‌قدر دلم برات تنگ شده. کاش می‌فهمیدی که بین عقل و دلم هر روز سرت جنگ میشه و منِ ناتوان باید صدای هر دو رو با بی‌رحمی توی خودم سرکوب کنم. آروم از ب*غ*ل مامانم بیرون اومدم که مامانم با دست‌های لرزون اشک‌هاش رو پاک کرد و به سمت در اتاقم رفت. با غمگینی به سمتم برگشت و گفت:
- نگران نباش دخترم. من کنارتم بالاخره یک راه حلی برای این باتلاقی که توش داری غرق می‌شی پیدا می‌کنم.
با حرف مامانم با صورت خیس از اشک سرم رو به معنی باشه تکون دادم که مامانم آهی کشید و در اتاقم رو آروم پشت سرش بست. با غم توی خودم جمع شدم. سرم رو روی پاهام گذاشتم که بی‌اراده نگاهم به سمت گوشیم کشیده شد. با بی‌حالی گوشیم رو از روی تخت برداشتم. سرجای اولم برگشتم و آروم روی زمین سرد نشستم. توی فهرست مخاطبین گوشیم رفتم که نگاهم روی اسم سیاوش قفل شد. بی‌اراده دستم روی اسم سیاوش رفت و تماس برقرار شد که بعد از چهار بوق تماس وصل شد. آب دهنم رو بلعیدم و با صدای گرفته و لرزونم گفتم:
- سیاوش؟

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هشتاد_پنج

چشم‌هام رو با درد بستم و به بدبختی خودم گریه کردم که مامانم بعد از شنیدن صدای گریه‌ام با عصبانیت از جاش بلند شد. جلوم ایستاد و گفت:
- الان اون پسره کجاست؟ حاضره بیاد تو رو بگیره. هان؟!
چشم‌هام رو با درد باز کردم و با ل*ب‌های لرزونی گفتم:
- ولم کرد مامان! با این‌که بهم گفت من رو دوست داره؛ امّا از اعتمادم سوءاستفاده کرد و بهم نارو زد. مگه نمی‌بینی حالم چه‌قدر خرابه؟
مامانم با این حرفم دستش رو روی دهنش گذاشت و آروم اشک ریخت. با گریه به مامانم نگاه کردم و با بی‌طاقتی خودم رو توی بغلش انداختم. من هم آدمی‌زاد بودم. از این همه بدبختی و غم تاب نیاوردم. بالاخره باید یک جایی رو داشته باشم تا به اون‌جا پناه ببرم. مثلاً شهری، دیاری، خانه‌ای، سایه‌ای، وطنی، آغوشی. مامانم با گریه من رو توی بغلش فشرد و هر دو گریه می‌کردیم که مامان با زجه گفت:
- من‌که بهت گفتم این‌ قدر زود به کسی اعتماد نکن دخترم. پس چرا غفلت کردی و خودت رو توی چاه سیاه انداختی؟!
بی‌حرف فقط گریه می‌کردم. توان جواب دادن به حرف تلخ مامانم رو نداشتم؛ چون هیچ‌کس عشق من به سیاوش رو درک نمی‌کرد. عشقی که من به سیاوش داشتم عشق زودگذر نبود. واقعی بود؛ اما هیچ‌کس نمی‌فهمه که من سیاوش رو به اندازه‌ی جونم دوست دارم. به قدری که رنگ چشم‌هاش برای من بهترین رنگه جهانه و صداش قشنگ‌ترین ملودی دنیاست. سیاوش! کاش پیشم بودی تا می‌فهمیدی که چه‌قدر دلم برات تنگ شده. کاش می‌فهمیدی که بین عقل و دلم هر روز سرت جنگ میشه و منِ ناتوان باید صدای هر دو رو با بی‌رحمی توی خودم سرکوب کنم. آروم از ب*غ*ل مامانم بیرون اومدم که مامانم با دست‌های لرزون اشک‌هاش رو پاک کرد و به سمت در اتاقم رفت. با غمگینی به سمتم برگشت و گفت:
- نگران نباش دخترم. من کنارتم بالاخره یک راه حلی برای این باتلاقی که توش داری غرق می‌شی پیدا می‌کنم.
با حرف مامانم با صورت خیس از اشک سرم رو به معنی باشه تکون دادم که مامانم آهی کشید و در اتاقم رو آروم پشت سرش بست. با غم توی خودم جمع شدم. سرم رو روی پاهام گذاشتم که بی‌اراده نگاهم به سمت گوشیم کشیده شد. با بی‌حالی گوشیم رو از روی تخت برداشتم. سرجای اولم برگشتم و آروم روی زمین سرد نشستم. توی فهرست مخاطبین گوشیم رفتم که نگاهم روی اسم سیاوش قفل شد. بی‌اراده دستم روی اسم سیاوش رفت و تماس برقرار شد که بعد از چهار بوق تماس وصل شد. آب دهنم رو بلعیدم و با صدای گرفته و لرزونم گفتم:
- سیاوش؟

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_صد_هشتاد_شیش

با صدا زدن اسمش هیچ حرفی دریافت نکردم و این یعنی سیاوش دل به سکوت داده بود و من رو به عذاب محکوم کرده بود. بی‌اختیار اشکی از چشمم لغزید و ناله‌کنان گفتم:
- می‌دونم داری صدام رو می‌شنوی؛ پس خواهشاً قطع نکن.
آب دهنم رو به زور بلعیدم و آروم گفتم:
- سیاوش! از وقتی آدم‌ها پی به قصّه‌ی عشقمون بردن بی‌رحمانه دارن قلب، روحم رو اذیت می‌کنند. با حرف‌هاشون گلویم رو فشار میدن و با نگاهشون نفسم رو دارن قطع می‌‌کنند.
در حالی‌که اشک‌هام از چشم‌هام جاری می‌شد. این‌بار به زور بغضم رو بلعیدم و با مظلومیت گفتم:
- ا... امّا می‌دونی تلخ‌ترین قسمت قصّه‌ی ما کجا بود؟ وقتی یاد اذیت کردن‌هام توسط بقیه میفتم. قلبم هزاران بار می‌شکنه؛ چون یادم میفتم تو هم جزئی از همون آدم‌ها هستی.
سیاوش هم‌چنان سکوت کرده بود و به حرف‌های من گوش می‌داد. آیا واقعاً گوش می‌داد؟! اگر براش یک ذره مهم باشم حتماً به حرف‌هام گوش میده؛ امّا اگر نباشم چی؟! با درد به فکرهای تلخم خاتمه دادم. آهی زیر ل*ب کشیدم و گفتم:
- می‌خوام این رو بدونی سیاوش که هنوز برای من تموم نشدی و از ذهنم نرفتی. هنوز عشقت توی قلب کوچیکم ادامه داره. حتّی همین حالا هم که نیستی، از صبح تا شب توی ذهنم من خیمه زدی و رویای کنار بودنت به خواب همیشگی بیداری‌هام تبدیل شده.
قطرات اشک مثل سیل از چشم‌هام جاری شدن که با حرص با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم و در ادامه گفتم:
- هرروز که می‌گذره بیشتر از قبل دوست دارم. سیاوش! تو رو خدا این‌کار رو با من نکن. من طاقت این همه عذاب کشیدن رو ندارم. یک دفعه می‌بینی افتادم مردم ها؟!
بالاخره این طلسم سکوت شکسته شد و صدای بَم سیاوش توی گوشی پیچید که با صدای بلند آمیخته با عصبانیت گفت:
- جانان!
با صدا زدن اسمم از جانب سیاوش چشم‌هام رو با درد بستم و گفتم:
- این‌قدر دلتنگت هستم. حتّی روی سنگ قبرم هم می‌نویسن. جانان توکلی با حسرت دیدن عشقش از دنیا رفت.
سیاوش با حرفم نفس عمیقی کشید و با صدای پر از خشمش گفت:
- شوخیش هم بده. جانان تمومش کن!
با حرف سیاوش آروم دستم رو روی دهنم گذاشتم، هق زدم گفتم:
- خب اگر این شوخی جدی بشه چی؟ اگه روزی بهت نرسم و بمیرم... .
می‌خواستم ادامه‌ی حرفم رو بدم که گلوم از شدت وجود بغض سنگینم درد گرفت. دست لرزونم رو روی گلوم گذاشتم و گفتم:
- دلت نمی‌سوزه که جانان با حسرت تو از دنیا رفت؟
سیاوش بدون اهمیت دادن به حرفم با خشم گفت:
- جانان چرا هنوز بهم زنگ می‌زنی؟ مگه من اون روز بهت نگفتم که دیگه نمی‌خوام صدات رو بشنوم. حتّی نمی‌خوام ببینمت؛ پس حتّی اگه یک روز خواستی بمیری بهم زنگ نزن لطفاً.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هشتاد_شیش

با صدا زدن اسمش هیچ حرفی دریافت نکردم و این یعنی سیاوش دل به سکوت داده بود و من رو به عذاب محکوم کرده بود. بی‌اختیار اشکی از چشمم لغزید و ناله‌کنان گفتم:
- می‌دونم داری صدام رو می‌شنوی؛ پس خواهشاً قطع نکن.
آب دهنم رو به زور بلعیدم و آروم گفتم:
- سیاوش! از وقتی آدم‌ها پی به قصّه‌ی عشقمون بردن بی‌رحمانه دارن قلب، روحم رو اذیت می‌کنند. با حرف‌هاشون گلویم رو فشار میدن و با نگاهشون نفسم رو دارن قطع می‌‌کنند.
در حالی‌که اشک‌هام از چشم‌هام جاری می‌شد. این‌بار به زور بغضم رو بلعیدم و با مظلومیت گفتم:
- ا... امّا می‌دونی تلخ‌ترین قسمت قصّه‌ی ما کجا بود؟ وقتی یاد اذیت کردن‌هام توسط بقیه میفتم. قلبم هزاران بار می‌شکنه؛ چون یادم میفتم تو هم جزئی از همون آدم‌ها هستی.
سیاوش هم‌چنان سکوت کرده بود و به حرف‌های من گوش می‌داد. آیا واقعاً گوش می‌داد؟! اگر براش یک ذره مهم باشم حتماً به حرف‌هام گوش میده؛ امّا اگر نباشم چی؟! با درد به فکرهای تلخم خاتمه دادم. آهی زیر ل*ب کشیدم و گفتم:
- می‌خوام این رو بدونی سیاوش که هنوز برای من تموم نشدی و از ذهنم نرفتی. هنوز عشقت توی قلب کوچیکم ادامه داره. حتّی همین حالا هم که نیستی، از صبح تا شب توی ذهنم من خیمه زدی و رویای کنار بودنت به خواب همیشگی بیداری‌هام تبدیل شده.
قطرات اشک مثل سیل از چشم‌هام جاری شدن که با حرص با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم و در ادامه گفتم:
- هرروز که می‌گذره بیشتر از قبل دوست دارم. سیاوش! تو رو خدا این‌کار رو با من نکن. من طاقت این همه عذاب کشیدن رو ندارم. یک دفعه می‌بینی افتادم مردم ها؟!
بالاخره این طلسم سکوت شکسته شد و صدای بَم سیاوش توی گوشی پیچید که با صدای بلند آمیخته با عصبانیت گفت:
- جانان!
با صدا زدن اسمم از جانب سیاوش چشم‌هام رو با درد بستم و گفتم:
- این‌قدر دلتنگت هستم. حتّی روی سنگ قبرم هم می‌نویسن. جانان توکلی با حسرت دیدن عشقش از دنیا رفت.
سیاوش با حرفم نفس عمیقی کشید و با صدای پر از خشمش گفت:
- شوخیش هم بده. جانان تمومش کن!
با حرف سیاوش آروم دستم رو روی دهنم گذاشتم، هق زدم گفتم:
- خب اگر این شوخی جدی بشه چی؟ اگه روزی بهت نرسم و بمیرم... .
می‌خواستم ادامه‌ی حرفم رو بدم که گلوم از شدت وجود بغض سنگینم درد گرفت. دست لرزونم رو روی گلوم گذاشتم و گفتم:
- دلت نمی‌سوزه که جانان با حسرت تو از دنیا رفت؟
سیاوش بدون اهمیت دادن به حرفم با خشم گفت:
- جانان چرا هنوز بهم زنگ می‌زنی؟ مگه من اون روز بهت نگفتم که دیگه نمی‌خوام صدات رو بشنوم. حتّی نمی‌خوام ببینمت؛ پس حتّی اگه یک روز خواستی بمیری بهم زنگ نزن لطفاً.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_صد_هشتاد_هفت

با حرفش چشم‌هام رو با درد بستم و گفتم:
- خیلی بی‌رحمی سیاوش.
ناگهان صدای ظریف زنی رو پشت خط شنیدم که با عشوه می‌گفت:
- با کی حرف می‌زنی عشقم؟!
با شنیدن صدای دختره که سیاوش رو عشقم خطاب کرد. با خشم تماس رو قطع کردم، با عصبانیت گوشی رو توی دیوار کوبیدم و داد زدم:
- ع*و*ضی!
حس می‌کنم دنیا روی سرم خ*را*ب شده و من زیر آوار این خرابه موندم. کی قراره من رو از این جهنم نجات بده؟ دستم رو با غم روی قلبم گذاشتم. قلب لعنتیم داشت آتیش می‌گرفت؛ چون بزرگترین نامردی در سایه‌ی عشق نمایان شده. حس می‌کنم دیگه هیچ‌وقت قرار نیست درست بشه و دیگه قرار نیست لبخند به روی ل*ب‌های من نمایان بشه‌. لعنت بهت سیاوش! لعنت به عشق غلط من.
*سیاوش*
با شنیدن حرف آخر جانان با خشم دندون‌هام رو روی هم فشار دادم. قلب عاشق من داشت از حرف‌های جانان خرد می‌شد؛ چون باعث‌بانی همه‌ی این عذاب و بدبختی جانان تنها من بودم و بس. حالا من تحمّل شنیدن حرف‌های تلخش رو نداشتم. می‌خواستم دهن باز کنم و دل بی‌قرار جانان رو آروم کنم که یک‌دفعه صدای ملیکا بلند شد. با عشوه دستش رو روی کتفم گذاشت و گفت:
- با کی حرف می‌زنی عشقم؟
با اشاره می‌خواستم ملیکا رو خفه کنم؛ امّا دیر شده بود، جانان تماس رو قطع کرده بود. لیوان نوشیدنیم که توی دستم بود رو محکم به دیوار کوبیدم و فریاد بلندی از خشم کشیدم که ملیکا از عصبانیتم دست‌هاش رو با ترس روی گوش‌هاش گذاشت و جیغ بلندی کشید. دیوونه‌وار به سمت ملیکا رفتم و بازوش رو محکم گرفتم، گفتم:
- دختره‌ی آشغال چرا نتونستی دو دقیقه جلوی اون دهن لامصبت رو بگیری. هان؟
ملیکا که از رفتارم حسابی ترسیده بود. با قیافه‌ی رنگ پریده‌اش با تته‌پته گفت:
- ب‌... بخشید من خبر... .
با خشم وسط حرفش پریدم و با داد گفتم:
- خفه‌شو!
با این حرف محکم ولش کردم و به سمت کیف پولم رفتم. دوتا اسکناس صد هزارتومنی براش در آوردم و به سمت صورتش پرت کردم و با داد گفتم:
- هری.
دختره با بدنی لرزون پول رو از روی زمین جمع کرد. زودی لباسش رو پوشید و از خونه بیرون زد. با رفتنش با خشم دستی لای موهام کشیدم و زیر ل*ب لعنتی به خودم فرستادم که با یادآوری صدای بی‌حال جانان داشتم به جنون می‌رسیدم. چه بلای سر این دختر آوردم؟! به‌خاطر بابام غرور این دختر معصوم رو خورد کردم. اصلاً ارزشش رو داشت؟! بابای که هیچ‌وقت من رو دوست نداشت و همیشه انگ بی‌عرضگی رو توی پیشونیم چسبونده بود. بابای که همیشه برادر بزرگترم یعنی سروش رو بیشتر از من دوست داشت.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هشتاد_هفت

با حرفش چشم‌هام رو با درد بستم و گفتم:
- خیلی بی‌رحمی سیاوش.
ناگهان صدای ظریف زنی رو پشت خط شنیدم که با عشوه می‌گفت:
- با کی حرف می‌زنی عشقم؟!
با شنیدن صدای دختره که سیاوش رو عشقم خطاب کرد. با خشم تماس رو قطع کردم، با عصبانیت گوشی رو توی دیوار کوبیدم و داد زدم:
- ع*و*ضی!
حس می‌کنم دنیا روی سرم خ*را*ب شده و من زیر آوار این خرابه موندم. کی قراره من رو از این جهنم نجات بده؟ دستم رو با غم روی قلبم گذاشتم. قلب لعنتیم داشت آتیش می‌گرفت؛ چون بزرگترین نامردی در سایه‌ی عشق نمایان شده. حس می‌کنم دیگه هیچ‌وقت قرار نیست درست بشه و دیگه قرار نیست لبخند به روی ل*ب‌های من نمایان بشه‌. لعنت بهت سیاوش! لعنت به عشق غلط من.
*سیاوش*
با شنیدن حرف آخر جانان با خشم دندون‌هام رو روی هم فشار دادم. قلب عاشق من داشت از حرف‌های جانان خرد می‌شد؛ چون باعث‌بانی همه‌ی این عذاب و بدبختی جانان تنها من بودم و بس. حالا من تحمّل شنیدن حرف‌های تلخش رو نداشتم. می‌خواستم دهن باز کنم و دل بی‌قرار جانان رو آروم کنم که یک‌دفعه صدای ملیکا بلند شد. با عشوه دستش رو روی کتفم گذاشت و گفت:
- با کی حرف می‌زنی عشقم؟
با اشاره می‌خواستم ملیکا رو خفه کنم؛ امّا دیر شده بود، جانان تماس رو قطع کرده بود. لیوان نوشیدنیم که توی دستم بود رو محکم به دیوار کوبیدم و فریاد بلندی از خشم کشیدم که ملیکا از عصبانیتم دست‌هاش رو با ترس روی گوش‌هاش گذاشت و جیغ بلندی کشید. دیوونه‌وار به سمت ملیکا رفتم و بازوش رو محکم گرفتم، گفتم:
- دختره‌ی آشغال چرا نتونستی دو دقیقه جلوی اون دهن لامصبت رو بگیری. هان؟
ملیکا که از رفتارم حسابی ترسیده بود. با قیافه‌ی رنگ پریده‌اش با تته‌پته گفت:
- ب‌... بخشید من خبر... .
با خشم وسط حرفش پریدم و با داد گفتم:
- خفه‌شو!
با این حرف محکم ولش کردم و به سمت کیف پولم رفتم. دوتا اسکناس صد هزارتومنی براش در آوردم و به سمت صورتش پرت کردم و با داد گفتم:
- هری.
دختره با بدنی لرزون پول رو از روی زمین جمع کرد. زودی لباسش رو پوشید و از خونه بیرون زد. با رفتنش با خشم دستی لای موهام کشیدم و زیر ل*ب لعنتی به خودم فرستادم که با یادآوری صدای بی‌حال جانان داشتم به جنون می‌رسیدم. چه بلای سر این دختر آوردم؟! به‌خاطر بابام غرور این دختر معصوم رو خورد کردم. اصلاً ارزشش رو داشت؟! بابای که هیچ‌وقت من رو دوست نداشت و همیشه انگ بی‌عرضگی رو توی پیشونیم چسبونده بود. بابای که همیشه برادر بزرگترم یعنی سروش رو بیشتر از من دوست داشت.



#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
321
لایک‌ها
2,583
امتیازها
73
کیف پول من
5,365
Points
383
#پارت_صد_هشتاد_هشت

الان که شرکت داره ورشکست میشه. سروش با نامردی زن بچه‌اش رو برداشت؛ بدون اهمیّت دادن به شرکت و خانوادمون به کانادا فرار کرد. من هم فرصت رو طلایی دونستم تا خودم رو پیش پدرم ثابت کنم؛ امّا در ازای چی؟ در ازای شکستن قلب جانانی که من در اوّلین نگاه شیفته‌اش شدم؟ اصلاً بعد اون می‌تونم زندگی آرومی داشته باشم و یا دوباره عاشق بشم؟! با درموندگی آهی کشیدم و دستی لای موهام کشیدم. من چی‌کار کردم؟ گفتم یکی دیگه رو کنار خودم بیارم تا از فکر جانان بیرون بیام؛ امّا نه، انگاری دل و دینم رو به جانان باخته بودم و این دل‌باختگی زمانی شروع شد که یک بار توی چشم‌های جانانم نگاه کردم. بعد هر جا رو که نگاه کردم فقط چشم‌های اون رو دیدم.
دینگ‌دینگ. با شنیدن زنگ در با بی‌حوصلگی به سمت در رفتم و در رو باز کردم که با دیدن قیافه‌ی امیر پفی کشیدم و گفتم:
- تو کار و زندگی نداری همش این‌جا تِلپی؟
امیر با حرفم اخمی کرد. بدون حرف بهم تنه زد و وارد خونه شد. از رفتارش تعجّب کردم. با اعصابی خرد به سمت مبل رفتم و روش لم دادم. آروم پاکت سیگارم رو در آوردم و شروع به کشیدن شدم که امیر با اخم به سمتم اومد. کنارم روی مبل نشست و گفت:
- کی می‌خوای به این بازی کثیفت خاتمه بدی؟!
با حیرت به امیر نگاه کردم. ته دلم حس می‌کردم. امیر از نیت واقعی قلبم خبر داره و می‌دونه دلم راضی به این کار کثیف نیست؛ امّا بر خلاف میلم اخمی کردم و گفتم:
- امیر اگه می‌خوای درمورد این موضوع دوباره حرف بزنی. بهتره بگم همین الان تمومش کنی؛ چون اصلاً دل و دماغ بحث کردن رو ندارم.
امیر با حرفم حرصش گرفته بود و به سمتم حمله‌ور شد. با خشم سیگار رو از لای انگشت‌هام بیرون کشید و با داد گفت:
- چرا از من حقیقت به این مهمی رو پنهون کردی پسر؟!
با تردید نگاهش کردم و گفتم:
- چه حقیقتی؟
امیر عصبی‌تر از قبل با داد بلندی گفت:
- این‌که از جانان سوءاستفاده‌ی کرد و اون رو تصاحب کردی. قرار ما این نبود که فقط اون رو عاشق خودت کنی. بعد ولش کنی! پس چی‌شد؟ چی عوض شد؟!
- تو از کجا این موضوع رو فهمیدی؟
امیر با حرفم پوزخندی زد و گفت:
- فکر کردی ماه پشت ابر می‌مونه؟ نه خیرم حضرت آقا نمی‌مونه. من اگه می‌دونستم قراره این نامردی رو در حق اون دختر بی‌چاره بکنی. هیچ‌وقت وارد بازی کثیفت نمی‌شدم.
با حرفش اخمی کردم و من هم با خشم در جوابش گفتم:
- دِ اگه تو رو با خبر می‌کردم. هیچ‌وقت توی این بازی کمکم نمی‌کردی. من هم به پولم نمی‌رسیدم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_صد_هشتاد_هشت

الان که شرکت داره ورشکست میشه. سروش با نامردی زن بچه‌اش رو برداشت؛ بدون اهمیّت دادن به شرکت و خانوادمون به کانادا فرار کرد. من هم فرصت رو طلایی دونستم تا خودم رو پیش پدرم ثابت کنم؛ امّا در ازای چی؟ در ازای شکستن قلب جانانی که من در اوّلین نگاه شیفته‌اش شدم؟ اصلاً بعد اون می‌تونم زندگی آرومی داشته باشم و یا دوباره عاشق بشم؟! با درموندگی آهی کشیدم و دستی لای موهام کشیدم. من چی‌کار کردم؟ گفتم یکی دیگه رو کنار خودم بیارم تا از فکر جانان بیرون بیام؛ امّا نه، انگاری دل و دینم رو به جانان باخته بودم و این دل‌باختگی زمانی شروع شد که یک بار توی چشم‌های جانانم نگاه کردم. بعد هر جا رو که نگاه کردم فقط چشم‌های اون رو دیدم.
دینگ‌دینگ. با شنیدن زنگ در با بی‌حوصلگی به سمت در رفتم و در رو باز کردم که با دیدن قیافه‌ی امیر پفی کشیدم و گفتم:
- تو کار و زندگی نداری همش این‌جا تِلپی؟
امیر با حرفم اخمی کرد. بدون حرف بهم تنه زد و وارد خونه شد. از رفتارش تعجّب کردم. با اعصابی خرد به سمت مبل رفتم و روش لم دادم. آروم پاکت سیگارم رو در آوردم و شروع به کشیدن شدم که امیر با اخم به سمتم اومد. کنارم روی مبل نشست و گفت:
- کی می‌خوای به این بازی کثیفت خاتمه بدی؟!
با حیرت به امیر نگاه کردم. ته دلم حس می‌کردم. امیر از نیت واقعی قلبم خبر داره و می‌دونه دلم راضی به این کار کثیف نیست؛ امّا بر خلاف میلم اخمی کردم و گفتم:
- امیر اگه می‌خوای درمورد این موضوع دوباره حرف بزنی. بهتره بگم همین الان تمومش کنی؛ چون اصلاً دل و دماغ بحث کردن رو ندارم.
امیر با حرفم حرصش گرفته بود و به سمتم حمله‌ور شد. با خشم سیگار رو از لای انگشت‌هام بیرون کشید و با داد گفت:
- چرا از من حقیقت به این مهمی رو پنهون کردی پسر؟!
با تردید نگاهش کردم و گفتم:
- چه حقیقتی؟
امیر عصبی‌تر از قبل با داد بلندی گفت:
- این‌که از جانان سوءاستفاده‌ی کرد و اون رو تصاحب کردی. قرار ما این نبود که فقط اون رو عاشق خودت کنی. بعد ولش کنی! پس چی‌شد؟ چی عوض شد؟!
- تو از کجا این موضوع رو فهمیدی؟
امیر با حرفم پوزخندی زد و گفت:
- فکر کردی ماه پشت ابر می‌مونه؟ نه خیرم حضرت آقا نمی‌مونه. من اگه می‌دونستم قراره این نامردی رو در حق اون دختر بی‌چاره بکنی. هیچ‌وقت وارد بازی کثیفت نمی‌شدم.
با حرفش اخمی کردم و من هم با خشم در جوابش گفتم:
- دِ اگه تو رو با خبر می‌کردم. هیچ‌وقت توی این بازی کمکم نمی‌کردی. من هم به پولم نمی‌رسیدم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : شکوفه فدیعمی☆
بالا