#پارت_صد_هفتاد_نه
با احساس سوزش دستم با درد چشمهام رو باز کردم که نور چراغ مستقیم توی چشمهام خورد. صورتم رو با خستگی جمع کردم و دستم رو روی چشمهام گذاشتم. آروم پلکهای چشمهام رو باز کردم که با دیدن خودم توی اتاق بیمارستان آهی کشیدم و نگاهی به دستم انداختم که دیدم به سِرم وصل بود. من اینجا چیکار میکنم؟ کی از من متنفر بود که من رو به بیمارستان آورده؟ چون زنده بودن من برابر با عذاب کشیدنم بود؛ اما مرگ من رو از این دنیای پر عذاب راحت میکرد. آرامش و خواب ابدی رو برای همیشه بهم هدیه میداد. میدونم کسی جز امیرحسین نبود که منِ بدبخت رو باز به این دنیا برگردوند؛ ولی بدون که کار خیلی اشتباهی کردی امیرحسین! چرا من رو به این بیمارستان لعنتی آوردی؟ من خیلی وقته با زندگیم خداحافظی کردم؛ چون غمگینترین جای زندگیم اون جا بود که با کسی خداحافظی کردم که دلم میخواست تموم زندگیم رو باهاش بگذرونم؛ امّا قسمت نشد، تقدیر این آرزوی قشنگ من رو برآورده نکرد. حالا هم نیازی نبود به این زندگی نکبتوارم ادامه بدم؛ امّا باز هم باید برخلاف میلم به نفس کشیدن اجباری ادامه بدم. با درد نفسم رو بیرون دادم که دست سردی روی دستم نشست که باعث شد لرزی به بدنم بیفته. چیکار کنم؟ حتّی دستهای لعنتیم هم به دستهای گرم سیاوش عادت کرده بودن و من چهطور میتونستم دستهام رو به این دستهای سرد عادت بدم؟ سریع نگاهم رو به کسی که دستم رو گرفت انداختم که کسی رو جز امیرحسین ندیدم. با دیدنش اخمی کردم و دستم رو زودی از زیر دستش بیرون کشیدم. امیرحسین با حرکتم پفی کشید و روی صندلی کنارم تکیه داد و گفت:
- خوبی جانانم؟
بدون جواب دادن بهش بیحرف به سقف اتاق بیمارستان خیره شده بودم. دیگه نه حال گریه کردن داشتم نه حال غصّه خوردن. با قلبی زخمخورده دل به سکوت داده بودم و میلی به حرف زدن با هیچکس رو نداشتم؛ امّا انگاری امیرحسین از این وضع زیاد خوشش نیومد و با کلافگی گفت:
- این رفتارت چه معنی میده جانان؟
از حرفش دندونهام رو روی هم فشار دادم. صداش خیلی روی مخم بود و من تحمّل شنیدن صدای نحسش توی این حال بدم رو اصلاً نداشتم. با حرص چشمهام رو توی کاسه چرخوندم و نگاه سردی بهش کردم و گفتم:
- برو بیرون!
امیرحسین از حرفی که زدم چشمهاش گرد شد و با بهت گفت:
- چی؟
با این حرف نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره با همون لحن سردم تکرار کردم:
- گفتم برو بیرون امیرحسین!
امیرحسین از حرص نفس عمیقی کشید و لبخند ساختگی زد. از جاش بلند شد و سریع گفت:
- باشه عشقم هر چی که تو بگی؛ امّا بدون به هر چیزی که نیاز داشتی فوراً باید بهم بگی؛ چون من پشت در منتظرت ایستادم. بدون هیچوقت تو رو توی این حال بدت تنها نمیذارم عزیزم.
دستم رو با خشم مشت کردم و با کنترل کردن لرزش صدام گفتم:
- این رو فراموش نکن که تویِ لعنتی مسبب حال بدم شدی.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
با احساس سوزش دستم با درد چشمهام رو باز کردم که نور چراغ مستقیم توی چشمهام خورد. صورتم رو با خستگی جمع کردم و دستم رو روی چشمهام گذاشتم. آروم پلکهای چشمهام رو باز کردم که با دیدن خودم توی اتاق بیمارستان آهی کشیدم و نگاهی به دستم انداختم که دیدم به سِرم وصل بود. من اینجا چیکار میکنم؟ کی از من متنفر بود که من رو به بیمارستان آورده؟ چون زنده بودن من برابر با عذاب کشیدنم بود؛ اما مرگ من رو از این دنیای پر عذاب راحت میکرد. آرامش و خواب ابدی رو برای همیشه بهم هدیه میداد. میدونم کسی جز امیرحسین نبود که منِ بدبخت رو باز به این دنیا برگردوند؛ ولی بدون که کار خیلی اشتباهی کردی امیرحسین! چرا من رو به این بیمارستان لعنتی آوردی؟ من خیلی وقته با زندگیم خداحافظی کردم؛ چون غمگینترین جای زندگیم اون جا بود که با کسی خداحافظی کردم که دلم میخواست تموم زندگیم رو باهاش بگذرونم؛ امّا قسمت نشد، تقدیر این آرزوی قشنگ من رو برآورده نکرد. حالا هم نیازی نبود به این زندگی نکبتوارم ادامه بدم؛ امّا باز هم باید برخلاف میلم به نفس کشیدن اجباری ادامه بدم. با درد نفسم رو بیرون دادم که دست سردی روی دستم نشست که باعث شد لرزی به بدنم بیفته. چیکار کنم؟ حتّی دستهای لعنتیم هم به دستهای گرم سیاوش عادت کرده بودن و من چهطور میتونستم دستهام رو به این دستهای سرد عادت بدم؟ سریع نگاهم رو به کسی که دستم رو گرفت انداختم که کسی رو جز امیرحسین ندیدم. با دیدنش اخمی کردم و دستم رو زودی از زیر دستش بیرون کشیدم. امیرحسین با حرکتم پفی کشید و روی صندلی کنارم تکیه داد و گفت:
- خوبی جانانم؟
بدون جواب دادن بهش بیحرف به سقف اتاق بیمارستان خیره شده بودم. دیگه نه حال گریه کردن داشتم نه حال غصّه خوردن. با قلبی زخمخورده دل به سکوت داده بودم و میلی به حرف زدن با هیچکس رو نداشتم؛ امّا انگاری امیرحسین از این وضع زیاد خوشش نیومد و با کلافگی گفت:
- این رفتارت چه معنی میده جانان؟
از حرفش دندونهام رو روی هم فشار دادم. صداش خیلی روی مخم بود و من تحمّل شنیدن صدای نحسش توی این حال بدم رو اصلاً نداشتم. با حرص چشمهام رو توی کاسه چرخوندم و نگاه سردی بهش کردم و گفتم:
- برو بیرون!
امیرحسین از حرفی که زدم چشمهاش گرد شد و با بهت گفت:
- چی؟
با این حرف نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره با همون لحن سردم تکرار کردم:
- گفتم برو بیرون امیرحسین!
امیرحسین از حرص نفس عمیقی کشید و لبخند ساختگی زد. از جاش بلند شد و سریع گفت:
- باشه عشقم هر چی که تو بگی؛ امّا بدون به هر چیزی که نیاز داشتی فوراً باید بهم بگی؛ چون من پشت در منتظرت ایستادم. بدون هیچوقت تو رو توی این حال بدت تنها نمیذارم عزیزم.
دستم رو با خشم مشت کردم و با کنترل کردن لرزش صدام گفتم:
- این رو فراموش نکن که تویِ لعنتی مسبب حال بدم شدی.
#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
با احساس سوزش دستم با درد چشمهام رو باز کردم که نور چراغ مستقیم توی چشمهام خورد. صورتم رو با خستگی جمع کردم و دستم رو روی چشمهام گذاشتم. آروم پلکهای چشمهام رو باز کردم که با دیدن خودم توی اتاق بیمارستان آهی کشیدم و نگاهی به دستم انداختم که دیدم به سِرم وصل بود. من اینجا چیکار میکنم؟ کی از من متنفر بود که من رو به بیمارستان آورده؟ چون زنده بودن من برابر با عذاب کشیدنم بود؛ اما مرگ من رو از این دنیای پر عذاب راحت میکرد. آرامش و خواب ابدی رو برای همیشه بهم هدیه میداد. میدونم کسی جز امیرحسین نبود که منِ بدبخت رو باز به این دنیا برگردوند؛ ولی بدون که کار خیلی اشتباهی کردی امیرحسین! چرا من رو به این بیمارستان لعنتی آوردی؟ من خیلی وقته با زندگیم خداحافظی کردم؛ چون غمگینترین جای زندگیم اون جا بود که با کسی خداحافظی کردم که دلم میخواست تموم زندگیم رو باهاش بگذرونم؛ امّا قسمت نشد، تقدیر این آرزوی قشنگ من رو برآورده نکرد. حالا هم نیازی نبود به این زندگی نکبتوارم ادامه بدم؛ امّا باز هم باید برخلاف میلم به نفس کشیدن اجباری ادامه بدم. با درد نفسم رو بیرون دادم که دست سردی روی دستم نشست که باعث شد لرزی به بدنم بیفته. چیکار کنم؟ حتّی دستهای لعنتیم هم به دستهای گرم سیاوش عادت کرده بودن و من چهطور میتونستم دستهام رو به این دستهای سرد عادت بدم؟ سریع نگاهم رو به کسی که دستم رو گرفت انداختم که کسی رو جز امیرحسین ندیدم. با دیدنش اخمی کردم و دستم رو زودی از زیر دستش بیرون کشیدم. امیرحسین با حرکتم پفی کشید و روی صندلی کنارم تکیه داد و گفت:
- خوبی جانانم؟
بدون جواب دادن بهش بیحرف به سقف اتاق بیمارستان خیره شده بودم. دیگه نه حال گریه کردن داشتم نه حال غصّه خوردن. با قلبی زخمخورده دل به سکوت داده بودم و میلی به حرف زدن با هیچکس رو نداشتم؛ امّا انگاری امیرحسین از این وضع زیاد خوشش نیومد و با کلافگی گفت:
- این رفتارت چه معنی میده جانان؟
از حرفش دندونهام رو روی هم فشار دادم. صداش خیلی روی مخم بود و من تحمّل شنیدن صدای نحسش توی این حال بدم رو اصلاً نداشتم. با حرص چشمهام رو توی کاسه چرخوندم و نگاه سردی بهش کردم و گفتم:
- برو بیرون!
امیرحسین از حرفی که زدم چشمهاش گرد شد و با بهت گفت:
- چی؟
با این حرف نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره با همون لحن سردم تکرار کردم:
- گفتم برو بیرون امیرحسین!
امیرحسین از حرص نفس عمیقی کشید و لبخند ساختگی زد. از جاش بلند شد و سریع گفت:
- باشه عشقم هر چی که تو بگی؛ امّا بدون به هر چیزی که نیاز داشتی فوراً باید بهم بگی؛ چون من پشت در منتظرت ایستادم. بدون هیچوقت تو رو توی این حال بدت تنها نمیذارم عزیزم.
دستم رو با خشم مشت کردم و با کنترل کردن لرزش صدام گفتم:
- این رو فراموش نکن که تویِ لعنتی مسبب حال بدم شدی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: