والاست که بیاهمیت به جلز و ولز کردن میثم، دوشاخهی سشوار را به پریز برق میزند و ثانیهای بعد، صدای بادِ گرم سشواری که والا به موهای خیسش میگیرد، میشودِ جوابِ سوالِ میثم...
میثم که این حجم کلهشقی را میبیند، ساکت میشود. خودش را میزند به کر و لالی و اصلاً به او چه ربطی داشت؟ وقتی خودِ والا نمیخواست قبول کند که این کار از بیخ و بن اشتباه است، مابقیاش به میثم دخلی نداشت.
به اتاق نشیمن برمیگردد. ساکت و گوشی به دست روی یکی از مبلهای تکنفره منتظر مینشیند تا والا حاضر شود.
خانهاش را برانداز میکند. قلعهی هاگوارتز از این خانه، رنگ و جلای بهتر و دلبازتری دارد!
همهچیز مشکی، خاکستری، سرد و بیروح است.
خواهرش به این خانه، عروس میآمد؟
چقدر مزخرف!
و سی دقیقهی بعد...
قامتِ تماماً سیاهپوش، اتوکشیده و خوشعطر والا و آن چهرهی سرد و جدیاش در هال نمایان میشود. بفرما! لُرد ولدمورت هم بالاخره حاضر و آماده شد.
و این بدون حرف به طرفِ در رفتنش، یعنی میثم، بلند شو و بیا. نمیگویم؛ ولی خودت بدان و بیا.
میثم، پوفِ کلافه و ناچاری از میان لبانش بیرون میدهد. اسیری شده بود از دستِ این پسرعموی تازه پیدا شده.
والا، کفشهای براق و سیاهش را به پا میزند و میثم، نایک جردنهای سیاه و سفیدش را...
سوار آسانسور میشوند. بدونِ حرف و ارتباطِ چشمیای...
طولی نمیکشد که به پارکینگ میرسند. امیروالا، قفلِ کادنزای خاکستریِ تیرهاش را میزند و هر دو داخل اتومبیل میشوند.
***
-بپر پایین، دستهگلو بگیر و جَلدی بیا که بد جایی پارک کردم.
میثم است که هاج و واج به دستِ در هوا ماندهی امیروالا و کارتِ گرفته شده به سمت خود نگاه میکند.
باورش نمیشود! این بشر، همینقدر پررو بود؟
تکخندی میکند:
-من برم؟
امیروالا همانطور که با دست چپ چیزی در گوشی تایپ میکند، ل*ب میزند:
-هشتاد و هشت، صفر هشت.
رمز کارت را گفته بود.
-خیرِ سرت تو دومادی، نه من!
چهرهی والا در هم میرود. هی داماد و داماد به ریشش میبست. آن هم سر چیزهای مفت!
صفحهی گوشی را خاموش میکند و سپس با سر چرخاندن به طرف میثم، با اخم کمرنگی جواب میدهد:
-به من بود که گُل نمیگرفتم. همینم واسه بستنِ دهن ددیت میگیریم عزیزم که یه امشبو پیتیکو پیتیکو نکنه رو اعصابِ من.
میثم، ناباورانه نگاهش میکند. به این پرستیژِ دارک و خشن، قطعا همین شخصیت میآمد! تقصیرِ خانوادهی ساده و خواهر احمق خودش بود که از این بشر انتظار بیجا داشتند و دارند.
کارت را با حرص از میان دو انگشت اشاره و میانی والا میقاپد و همزمان با باز کردن در و بیرون رفتن از ماشین میپرسد:
-رمز؟
کجخندِ والا، والله قسم که برای بیشتر حرص دادن میثم است. که بفهماند هر که میخواهد باشد، باشد. در مقابل امرِ والا، باید تسلیم شود.
-هشتاد و هشت، صفر هشت.
میثم بیهیچ حرفی در را به هم میکوبد. هنوز یک قدم هم دور نشده است که والا شیشه را پایین میدهد و با صدای بلندی صدایش میزند و دستوری بعدی را صادر میکند:
-میثم؟ از همین رو به رو هم بپر شیرینی بخر، بعد بیا.
میثم که حسابی کفرش از رفتارهای او درآمده بود، به سمتِ او عقبگرد میکند و بیاهمیت به حضور پررنگِ مردم، دست روی س*ی*نه میگذارد و تا حدی خم میشود. با لحن آلوده به تمسخر و بلند میپرسد:
-امر دیگه اعلی حضرت؟
بعد از مدتها، میخندد. بلند... خیلی بلند...
چیزی نمیگوید که میثم، قامت راست کرده و با پشت چشم نازک کردنی وارد گلفروشی میشود.
به سبدهای پر از لاله، آفتابگردان و نرگسِ بیرون از مغازه نگاه میکند.
نرگسش، همیشه نرگس دوست داشت.
صدای بوقِ ممتد ماشینها، بچههای کار، صدایِ اولِ شب هم دیگر نمیتوانند حواسِ امیروالا را پرت کنند.
نگاهش قفلِ آن دستههای پُر و بزرگ نرگسهاست.
چقدر جای نرگسش خالیست.
صدای لطیفِ آمیخته به خنده و از ج*ن*سِ زنانهای از گذشتههای دور مرور میشود:
"سایه، کلهشقه امیرم. پیرت میکنه این دختر! اما چون تو دوسش داری، چشم! خودم عروسش میارم."
ای پناه بیپناهان، تو بمان=)
پست71
مختوم به تو
والاست که بیاهمیت به جلز و ولز کردن میثم، دوشاخهی سشوار را به پریز برق میزند و ثانیهای بعد، صدای بادِ گرم سشواری که والا به موهای خیسش میگیرد، میشودِ جوابِ سوالِ میثم...
میثم که این حجم کلهشقی را میبیند، ساکت میشود. خودش را میزند به کر و لالی و اصلاً به او چه ربطی داشت؟ وقتی خودِ والا نمیخواست قبول کند که این کار از بیخ و بن اشتباه است، مابقیاش به میثم دخلی نداشت.
به اتاق نشیمن برمیگردد. ساکت و گوشی به دست روی یکی از مبلهای تکنفره منتظر مینشیند تا والا حاضر شود.
خانهاش را برانداز میکند. قلعهی هاگوارتز از این خانه، رنگ و جلای بهتر و دلبازتری دارد!
همهچیز مشکی، خاکستری، سرد و بیروح است.
خواهرش به این خانه، عروس میآمد؟
چقدر مزخرف!
و سی دقیقهی بعد...
قامتِ تماماً سیاهپوش، اتوکشیده و خوشعطر والا و آن چهرهی سرد و جدیاش در هال نمایان میشود. بفرما! لُرد ولدمورت هم بالاخره حاضر و آماده شد.
و این بدون حرف به طرفِ در رفتنش، یعنی میثم، بلند شو و بیا. نمیگویم؛ ولی خودت بدان و بیا.
میثم، پوفِ کلافه و ناچاری از میان لبانش بیرون میدهد. اسیری شده بود از دستِ این پسرعموی تازه پیدا شده.
والا، کفشهای براق و سیاهش را به پا میزند و میثم، نایک جردنهای سیاه و سفیدش را...
سوار آسانسور میشوند. بدونِ حرف و ارتباطِ چشمیای...
طولی نمیکشد که به پارکینگ میرسند. امیروالا، قفلِ کادنزای خاکستریِ تیرهاش را میزند و هر دو داخل اتومبیل میشوند.
***
-بپر پایین، دستهگلو بگیر و جَلدی بیا که بد جایی پارک کردم.
میثم است که هاج و واج به دستِ در هوا ماندهی امیروالا و کارتِ گرفته شده به سمت خود نگاه میکند.
باورش نمیشود! این بشر، همینقدر پررو بود؟
تکخندی میکند:
-من برم؟
امیروالا همانطور که با دست چپ چیزی در گوشی تایپ میکند، ل*ب میزند:
-هشتاد و هشت، صفر هشت.
رمز کارت را گفته بود.
-خیرِ سرت تو دومادی، نه من!
چهرهی والا در هم میرود. هی داماد و داماد به ریشش میبست. آن هم سر چیزهای مفت!
صفحهی گوشی را خاموش میکند و سپس با سر چرخاندن به طرف میثم، با اخم کمرنگی جواب میدهد:
-به من بود که گُل نمیگرفتم. همینم واسه بستنِ دهن ددیت میگیریم عزیزم که یه امشبو پیتیکو پیتیکو نکنه رو اعصابِ من.
میثم، ناباورانه نگاهش میکند. به این پرستیژِ دارک و خشن، قطعا همین شخصیت میآمد! تقصیرِ خانوادهی ساده و خواهر احمق خودش بود که از این بشر انتظار بیجا داشتند و دارند.
کارت را با حرص از میان دو انگشت اشاره و میانی والا میقاپد و همزمان با باز کردن در و بیرون رفتن از ماشین میپرسد:
-رمز؟
کجخندِ والا، والله قسم که برای بیشتر حرص دادن میثم است. که بفهماند هر که میخواهد باشد، باشد. در مقابل امرِ والا، باید تسلیم شود.
-هشتاد و هشت، صفر هشت.
میثم بیهیچ حرفی در را به هم میکوبد. هنوز یک قدم هم دور نشده است که والا شیشه را پایین میدهد و با صدای بلندی صدایش میزند و دستوری بعدی را صادر میکند:
-میثم؟ از همین رو به رو هم بپر شیرینی بخر، بعد بیا.
میثم که حسابی کفرش از رفتارهای او درآمده بود، به سمتِ او عقبگرد میکند و بیاهمیت به حضور پررنگِ مردم، دست روی س*ی*نه میگذارد و تا حدی خم میشود. با لحن آلوده به تمسخر و بلند میپرسد:
-امر دیگه اعلی حضرت؟
بعد از مدتها، میخندد. بلند... خیلی بلند...
چیزی نمیگوید که میثم، قامت راست کرده و با پشت چشم نازک کردنی وارد گلفروشی میشود.
به سبدهای پر از لاله، آفتابگردان و نرگسِ بیرون از مغازه نگاه میکند.
نرگسش، همیشه نرگس دوست داشت.
صدای بوقِ ممتد ماشینها، بچههای کار، صدایِ اولِ شب هم دیگر نمیتوانند حواسِ امیروالا را پرت کنند.
نگاهش قفلِ آن دستههای پُر و بزرگ نرگسهاست.
چقدر جای نرگسش خالیست.
صدای لطیفِ آمیخته به خنده و از ج*ن*سِ زنانهای از گذشتههای دور مرور میشود:
"سایه، کلهشقه امیرم. پیرت میکنه این دختر! اما چون تو دوسش داری، چشم! خودم عروسش میارم."