کامل شده رمان دو امپراطور و یک ملکه | ونیس (مهدیس امیرخانی) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

موضوع رمان چطوره؟🤔

  • خوب بود👏

    رای: 1 100.0%
  • خیلی خوب بود👍

    رای: 1 100.0%
  • عالی🤏

    رای: 1 100.0%
  • فوق العاده🤞

    رای: 1 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
رازانا با تمام توانش زجه می‌زد. او در قصر خوش می‌گذراند و می‌خورد و می‌خوابید. امنیت داشت و در آرامش بود و سرش را مانند کبک در برف برده بود و نمی‌دانست در اطرافش چه می‌گذرد.
در تمام این مدت پدرش در بستر بیماری بود و هاکان در آن وضع اسفناک به سر می‌برد.
-پدرم! چرا؟ چرا اینقدر زود رفت؟ چرا نتوانستم یک بار دیگر او را ببینم؟ چطور توانست برود پیش مادر؟ چطور بدون دیدن نوه‌اش تنهایم گذاشت؟ اولین مرد زندگیم او بود.
-رازانا آرام باش! روح پدر در آرامش است. اگر تو خود را اذیت کنی او هم در آرامش نخواهد بود.
رازانا آنقدر در آ*غ*و*ش راوود گریه می‌کند تا به خواب می‌رود.
سه روز از آن روز گذشت و رازانا گوشه گیر شده بود. از طرفی کویات بدون اینکه وضع رازانا را درک کند او را تحت فشار قرار داده بود.
رازانا مقابل آینه می‌ایستد و به انعکاس تصویر خودش در آینه چشم می‌دوزد. رنگش پریده بود و زیر چشمانش گود افتاده بود. صورت زیبا و مرتب به چه دردش می‌خورد و قتی دیگر کسی برایش نمانده بود؟
پدرش به پیش مادرش پر کشید. لاقل دلش به این خوش بود که در گوشه‌ای از کره خاکی نفس می‌کشد. و هاکان که در سیاه چاله بود. با یاد آوری وضعیت هاکان آهی می‌کشد. چگونه باید او را از چنگال کویات نجات دهد؟
باز هم اشک بود که به چشمان او هجوم آورد. چه می‌شد اگر با هاکان و دخترش به سانراب برگردد؟
-ملکه برادرتان به دیدار شما آمده‌اند.
سریع نم چشمان خود را می‌گیرد. نمی‌خواست راوود را باز ناراحت کند. بنابراین سعی کرد لبخند بزند.
-بگو به داخل بی‌آید.
-بله ملکه.
در باز شد و راوود به داخل آمد. رازانا مثل ۳ روز گذشته برادرش را ب*غ*ل کرد و او را دعوت به نشستن کرد.
-حالت چطور است؟

رازانا لبخندی به راوود می‌زند.
کد:
رازانا با تمام توانش زجه می‌زد. او در قصر خوش می‌گذراند و می‌خورد و می‌خوابید. امنیت داشت و در آرامش بود و سرش را مانند کبک در برف برده بود و نمی‌دانست در اطرافش چه می‌گذرد.

در تمام این مدت پدرش در بستر بیماری بود و هاکان در آن وضع اسفناک به سر می‌برد.

-پدرم! چرا؟ چرا اینقدر زود رفت؟ چرا نتوانستم یک بار دیگر او را ببینم؟ چطور توانست برود پیش مادر؟ چطور بدون دیدن نوه‌اش تنهایم گذاشت؟ اولین مرد زندگیم او بود.

-رازانا آرام باش! روح پدر در آرامش است. اگر تو خود را اذیت کنی او هم در آرامش نخواهد بود.

رازانا آنقدر در آ*غ*و*ش راوود گریه می‌کند تا به خواب می‌رود.

سه روز از آن روز گذشت و رازانا گوشه گیر شده بود. از طرفی کویات بدون اینکه وضع رازانا را درک کند او را تحت فشار قرار داده بود. 

رازانا مقابل آینه می‌ایستد و به انعکاس تصویر خودش در آینه چشم می‌دوزد. رنگش پریده بود و زیر چشمانش گود افتاده بود. صورت زیبا و مرتب به چه دردش می‌خورد و قتی دیگر کسی برایش نمانده بود؟ 

پدرش به پیش مادرش پر کشید. لاقل دلش به این خوش بود که در گوشه‌ای از کره خاکی نفس می‌کشد. و هاکان که در سیاه چاله بود. با یاد آوری وضعیت هاکان آهی می‌کشد. چگونه باید او را از چنگال کویات نجات دهد؟

باز هم اشک بود که به چشمان او هجوم آورد. چه می‌شد اگر با هاکان و دخترش به سانراب برگردد؟ 

-ملکه برادرتان به دیدار شما آمده‌اند.

سریع نم چشمان خود را می‌گیرد. نمی‌خواست راوود را باز ناراحت کند. بنابراین سعی کرد لبخند بزند.

-بگو به داخل بی‌آید.

-بله ملکه.

در باز شد و راوود به داخل آمد. رازانا مثل ۳ روز گذشته برادرش را ب*غ*ل کرد و او را دعوت به نشستن کرد.

-حالت چطور است؟

رازانا لبخندی به راوود می‌زند.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
-من خوب هستم.
راوود کاغذی به سمت رازانا گرفت.
-این نامه از طرف پدر هست. در روزهای پایانی عمرش برای تو نوشت.
اشک در چشمان رازانا حلقه می‌زند و نامه را همانند یک شیء با ارزش از دست راوود می‌گیرد و با دست لرزان نامه را باز کرد. هر خطی از آن نامه را که می‌خواند چشمانش بیشتر گرد می‌شد.
(رازانای عزیزم!
حالا که تو این نامه را می‌خوانی شاید من دیگر در این دنیا نباشم! ولی بدان که تا آخرین نفسم به یادت بودم. دلم می‌خواست خودم این واقعیت را به تو بگویم. و از تو طلب بخشش کنم.
داستان به زمانی برمی‌گردد که من از سر انتقام تو را از برادرم دزدیدم! من همیشه گله مند بودم که چرا برادرم که پدر واقعیه تو هست جانشین و امپراطور شد. برادرم همیشه از من جلو تر بود و پدرم او را بیشتر از من دوست داشت.
همیشه بهترین چیزها برای او بود. بزرگ‌ترین اتاق قصر، بهترین معلم‌ها، بهترین امکانات و هر چیز که بگویی.
ما بزرگ شدیم و هر دو عاشق شدیم. او عاشق دختر وزیر شده بود و من عاشق دختری از سطح پایین جامعه شده بودم.
پدرم با ازدواج برادرم موافقت کرد ولی وقتی من مسئله عشقم را مطرح کردم در قصر قشقرق به پا کرد. باز هم برادرم به چیزی که می‌خواست رسید ولی پدرم می‌خواست مانع از رسیدن من به عشقم شود. اصرارها و پا فشاری‌های من ادامه داشت و پدرم توجهی به خواسته‌هایم نمی‌کرد.
او برادرم را جانشین خودش کرد چون می‌گفت من کله شق هستم. و از طرفی کویات تازه به دنیا آمده بود و به حتم سلطنت بدون وارث نمی‌ماند
تا اینکه بعد از جنگ برای آزادی اسیران جنگی سانراب درخواست کرد پدرم یکی از پسرانش را به عنوان پیشکش به سانراب بفرستد. و مثل همیشه من بودم که قربانی می‌شدم.
ولی دیگر نمی‌خواستم قربانی باشم و طی یک نقشه برنامه ریزی شده‌ با کسی که دوستش داشتم فرار کردیم.
راوود یک سال داشت که خبر دار شدیم برادرم صاحب یک فرزند دختر شده است. انتقام و حرص و طمع جلوی چشمانم را گرفت. و تو را برای همیشه از پدر و مادرت جدا کردم. درست فهمیدی. من عمویت هستم و پادشاه سابق پدر تو بود. تو و کویات هم خواهر و برادر هستید.
ولی این را باور کن که من تو را اندازه راوود دوست داشتم.
تو با اینکه فرزند واقعیم نبودی اما همیشه مجبور بودی تاوان کار‌های مرا پس بدهی. رازانا امیدوارم مرا ببخشی! می‌دانم سزاوار این هستم که از من متنفر باشی. ولی لطفا مرا ببخش.
کد:
-من خوب هستم. 

راوود کاغذی به سمت رازانا گرفت.

-این نامه از طرف پدر هست. در روزهای پایانی عمرش برای تو نوشت.

اشک در چشمان رازانا حلقه می‌زند و نامه را همانند یک شیء با ارزش از دست راوود می‌گیرد و با دست لرزان نامه را باز کرد. هر خطی از آن نامه را که می‌خواند چشمانش بیشتر  گرد می‌شد.

(رازانای عزیزم!

حالا که تو این نامه را می‌خوانی شاید من دیگر در این دنیا نباشم! ولی بدان که تا آخرین نفسم به یادت بودم. دلم می‌خواست خودم این واقعیت را به تو بگویم. و از تو طلب بخشش کنم. 

داستان به زمانی برمی‌گردد که من از سر انتقام تو را از برادرم دزدیدم! من همیشه گله مند بودم که چرا برادرم که پدر واقعیه تو هست جانشین و امپراطور شد. برادرم همیشه از من جلو تر بود و  پدرم او را بیشتر از من دوست داشت. 

همیشه بهترین چیزها برای او بود. بزرگ‌ترین اتاق قصر، بهترین معلم‌ها، بهترین امکانات و هر چیز که بگویی.

ما بزرگ شدیم و هر دو عاشق شدیم. او عاشق دختر وزیر شده بود و من عاشق دختری از سطح پایین جامعه شده بودم.

پدرم با ازدواج برادرم موافقت کرد ولی وقتی من مسئله عشقم را مطرح کردم در قصر قشقرق به پا کرد. باز هم برادرم به چیزی که می‌خواست رسید ولی پدرم می‌خواست مانع از رسیدن من به عشقم شود. اصرارها و پا فشاری‌های من ادامه داشت و پدرم توجهی به خواسته‌هایم نمی‌کرد.

او برادرم را جانشین خودش کرد چون می‌گفت من کله شق هستم. و از طرفی کویات تازه به دنیا آمده بود و به حتم سلطنت بدون وارث نمی‌ماند

تا اینکه بعد از جنگ برای آزادی اسیران جنگی سانراب درخواست کرد پدرم یکی از پسرانش را به عنوان پیشکش به سانراب بفرستد. و مثل همیشه من بودم که قربانی می‌شدم.

ولی دیگر نمی‌خواستم قربانی باشم و طی یک نقشه برنامه ریزی شده‌ با کسی که دوستش داشتم فرار کردیم.

راوود یک سال داشت که خبر دار شدیم برادرم صاحب یک فرزند دختر شده است. انتقام و حرص و طمع جلوی چشمانم را گرفت. و تو را برای همیشه از پدر و مادرت جدا کردم. درست فهمیدی. من عمویت هستم و پادشاه سابق پدر تو بود. تو و کویات هم خواهر و برادر هستید.

ولی این را باور کن که من تو را اندازه راوود دوست داشتم.

تو  با اینکه فرزند واقعیم نبودی اما همیشه مجبور بودی تاوان کار‌های مرا پس بدهی. رازانا امیدوارم مرا ببخشی! می‌دانم سزاوار این هستم که از من متنفر باشی. ولی لطفا مرا ببخش.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
دستان رازانا می‌لرزد و نامه پایین می‌افتد. باورش نمی‌شد. تمام این مدت به کسی پدر می‌گفت که او را از پدر و مادر واقعی‌اش جدا کرده بود؟ به کسی پدر می‌گفت که رازانا را طعمه خود قرار داده بود؟ اصلا مادر واقعی رازانا که بود؟
رازانا خواهر کویات بود؟ وای! یعنی رازانا قبلا عاشق برادر خودش شده بود؟ حتی فکرش هم حال بهم زن است.
با صدای راوود به خودش می‌آید.
-رازانا! خوبی؟ مطمئنا چیزی بعد از این تغییر نمی‌کند! مگر نه؟
رازانا سرد و بی‌احساس به چشمان راوود نگاه می‌کند.
-تو می‌دانستی؟
راوود شوکه می‌پرسد.
-چه چیز را؟
-اینکه من خواهرت نیستم.
بغض رازانا می‌ترکد. و ادامه می‌دهد.
-اینکه من عموزاده‌ی تو هستم. اینکه کسی که به او پدر می‌گفتم عمویم بود. اینکه ‌کسی که غصه نبودش را داشتم مادرم نبود. اینکه کسانی که خودم را بابت آن‌ها فدا کردم و ملکه پیشکش شدم خوانواده‌ام نبودند.
-می‌دانستم. ولی باور کن من همیشه تو را دوست داشتم. من تو رو خواهر خودم می‌دانستم حتی پدرمان هم اندازه من دوستت داشت.
-پدرمان نه! بهتر است بگویی پدرت!
-رازانا! ما نمی‌خواستیم تو سختی بکشی! من هم هیچ تقصیری نداشتم.
رازانای جوش می‌آورد. و با صدای بلند که کم از داد زدن نداشت شروع به صحبت کرد.
-نمی‌خواستید؟ نمی‌خواستید ولی من به جای اینکه تمام عمرم را در قصر باشم و به عنوان دختر امپراطور زندگی کنم در یک دهکده دور افتاده به عنوان کشاورز زندکی کردم. من هم هیچ تقصیری نداشتم ولی دور از خوانواده‌ام زندگی کردم. پدر و مادر واقعیم را تا به حال ندیده‌ام. من هم بی‌گناه بودم ولی برده شدم. می‌فهمی؟ من برده شدم. می‌دانی برده فروشان چه رفتاری با من داشتند؟ می‌دانی چقدر در این قصر تحقیر شدم؟ شما نمی‌خواستید ولی من عاشق برادر خونی خودم شده بودم! می‌فهمی یعنی چه؟ من بخاطر کسی که باعث تمام سختی‌های زندگی‌ام شده بود ملکه پیشکش شدم. با کسی ازدواج کرده بودم که علاقه‌ای به او نداشتم. من هیچ تقصیری نداشتم ولی پدر تو باعث شد سامتایان و سانراب سال‌ها دشمن خونی هم باشند. بخاطر پدرت جنگ شد و من نزدیک به یکسال از دیدن شوهرم محروم شدم. الان می‌دانی که همسر من در چه وضعی به سر می‌رود؟ بخاطر سر به هوا و خودخواه بودن پدرت بود که من تنهایی فرزندم را به دنیا آوردم. کافیست؟ یا باز هم بگویم؟
کد:
دستان رازانا می‌لرزد و نامه پایین می‌افتد. باورش نمی‌شد. تمام این مدت به کسی پدر می‌گفت که او را از پدر و مادر واقعی‌اش جدا کرده بود؟ به کسی پدر می‌گفت که رازانا را طعمه خود قرار داده بود؟ اصلا مادر واقعی رازانا که بود؟

رازانا خواهر کویات بود؟ وای! یعنی رازانا قبلا عاشق برادر خودش شده بود؟ حتی فکرش هم حال بهم زن است.

با صدای راوود به خودش می‌آید.

-رازانا! خوبی؟ مطمئنا چیزی بعد از این تغییر نمی‌کند! مگر نه؟

رازانا سرد و بی‌احساس به چشمان راوود نگاه می‌کند. 

-تو می‌دانستی؟

راوود شوکه می‌پرسد.

-چه چیز را؟

-اینکه من خواهرت نیستم.

بغض رازانا می‌ترکد. و ادامه می‌دهد.

-اینکه من عموزاده‌ی تو هستم. اینکه کسی که به او پدر می‌گفتم عمویم بود. اینکه ‌کسی که غصه نبودش را داشتم مادرم نبود. اینکه کسانی که خودم را بابت آن‌ها فدا کردم و ملکه پیشکش شدم خوانواده‌ام نبودند. 

-می‌دانستم. ولی باور کن من همیشه تو را دوست داشتم. من تو رو خواهر خودم می‌دانستم حتی پدرمان هم اندازه من دوستت داشت.

-پدرمان نه! بهتر است بگویی پدرت!

-رازانا! ما نمی‌خواستیم تو سختی بکشی! من هم هیچ تقصیری نداشتم.

رازانای جوش می‌آورد. و با صدای بلند که کم از داد زدن نداشت شروع به صحبت کرد.

-نمی‌خواستید؟ نمی‌خواستید ولی من به جای اینکه تمام عمرم را در قصر باشم و به عنوان دختر امپراطور زندگی کنم در یک دهکده دور افتاده به عنوان کشاورز زندکی کردم. من هم هیچ تقصیری نداشتم ولی دور از خوانواده‌ام زندگی کردم. پدر و مادر واقعیم را تا به حال ندیده‌ام. من هم بی‌گناه بودم ولی برده شدم. می‌فهمی؟ من برده شدم. می‌دانی برده فروشان چه رفتاری با من داشتند؟ می‌دانی چقدر در این قصر تحقیر شدم؟ شما نمی‌خواستید ولی من عاشق برادر خونی خودم شده بودم! می‌فهمی یعنی چه؟ من بخاطر کسی که باعث تمام سختی‌های زندگی‌ام شده بود ملکه پیشکش شدم. با کسی ازدواج کرده بودم که علاقه‌ای به او نداشتم. من هیچ تقصیری نداشتم ولی پدر تو باعث شد سامتایان و سانراب سال‌ها دشمن خونی هم باشند. بخاطر پدرت جنگ شد و من نزدیک به یکسال از دیدن شوهرم محروم شدم. الان می‌دانی که همسر من در چه وضعی به سر می‌رود؟ بخاطر سر به هوا و خودخواه بودن پدرت بود که من تنهایی فرزندم را به دنیا آوردم. کافیست؟ یا باز هم بگویم؟
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
راوود از جایش بلند می‌شود. حتی انتظار واکنش تند تر از این را هم داشت.
-حق داری! تو هر کاری که انجام بدهی، هرچه که بگویی حق داری! زندگی تو هیچ موقع راحت نبود. و مقصر بیشتر یا بهتر است بگویم تمام مشکلاتت پدر من بود. اما من با اینکه می‌دانستم خواهر واقعیم نیستی تو را همانند یک خواهر دوست داشتم.
بعد به سوی در اتاق می‌رود و لحظه آخر رو به رارانا می‌گوید.
-می‌دانم انتظار زیادی از تو دارم. اما باور کن پدر از این‌که تو رو در عذاب قرار داده بود رنج می‌برد‌ به خصوص در زمان‌های آخر عمرش! از من خواست که ازت تو بخواهم او را ببخشی. هر چند که انتظار بی‌خودی است.
بعد در را باز کرد و بیرون رفت. رازانا رو به سیتا و سونا که شوکه ایستاده بودند نگاه کرد.
-بروید بیرون!
-ول...
-ولی و اما، اگر نداریم! می‌خواهم تنها باشم.
سیتا و سونا بیرون رفتند و مانند همیشه رازانا ماند و این همه غصه مشکل ریخته شده روی سرش.
چرا مشکلاتش تمامی ندارد؟ چرا تا می‌آید فکر کند زندگی‌اش خوب است همه چیز بهم می‌ریزد؟ سرش دیگر در حال انفجار بود. نبود هاکان و وضعیتش به کنار، مرگ پدرش و بر ملا شدن این حقیقت بزرگ هم به تمامی مشکلاتش اضافه شدند.
سرش را روی میز می‌گذارد و سعی می‌کند خودش را آرام کند. اما فایده نداشت. حتی ذره‌ای از پریشانی‌هایش کم نمی‌شد و بار مشکلات به ذهنش حجوم می‌آورد.
چند تقه به در می‌خورد. و گویا آتش رازانا را شعله ور تر کرده‌اند. دادی می‌کشد.
-مگر نگفته‌ام که می‌خواهم تنها باشم. تنهایم بگذارید.
صدای ترسیده سونا به گوشش خورد.
-عذر می‌خواهم ملکه! ولی ضروری است.
مغز رازانا با شنیدن کلمه ضروری زنگ زد. باز یعنی چه شده است؟ باز دیگر چه فاجعه‌ای می‌خواهد رخ بدهد؟ مطمئنا اگر باز هم چیزی شده باشد رازانا خودش را در تنور د*اغ پرت می‌کند.
کد:
راوود از جایش بلند می‌شود. حتی انتظار واکنش تند تر از این را هم داشت. 

-حق داری! تو هر کاری که انجام بدهی، هرچه که بگویی حق داری! زندگی تو هیچ موقع راحت نبود. و مقصر بیشتر یا بهتر است بگویم تمام مشکلاتت پدر من بود. اما من با اینکه می‌دانستم خواهر واقعیم نیستی تو را همانند یک خواهر دوست داشتم. 

بعد به سوی در اتاق می‌رود و لحظه آخر رو به رارانا می‌گوید.

-می‌دانم انتظار زیادی از تو دارم. اما باور کن پدر از این‌که تو رو در عذاب قرار داده بود رنج می‌برد‌ به خصوص در زمان‌های آخر عمرش! از من خواست که ازت تو بخواهم او را ببخشی. هر چند که انتظار بی‌خودی است.

بعد در را باز کرد و بیرون رفت. رازانا رو به سیتا و سونا که شوکه ایستاده بودند نگاه کرد.

-بروید بیرون!

-ول...

-ولی و اما، اگر نداریم! می‌خواهم تنها باشم.

سیتا و سونا بیرون رفتند و مانند همیشه رازانا ماند و این همه غصه مشکل ریخته شده روی سرش.

چرا مشکلاتش تمامی ندارد؟ چرا تا می‌آید فکر کند زندگی‌اش خوب است همه چیز بهم می‌ریزد؟ سرش دیگر در حال انفجار بود. نبود هاکان و وضعیتش به کنار، مرگ پدرش و بر ملا شدن این حقیقت بزرگ هم به تمامی مشکلاتش اضافه شدند.

سرش را روی میز می‌گذارد و سعی می‌کند خودش را آرام کند. اما فایده نداشت. حتی ذره‌ای از پریشانی‌هایش کم نمی‌شد و بار مشکلات به ذهنش حجوم می‌آورد.

چند تقه به در می‌خورد. و گویا آتش رازانا را شعله ور تر کرده‌اند. دادی می‌کشد.

-مگر نگفته‌ام که می‌خواهم تنها باشم. تنهایم بگذارید.

صدای ترسیده سونا به گوشش خورد.

-عذر می‌خواهم ملکه! ولی ضروری است.

مغز رازانا با شنیدن کلمه ضروری زنگ زد. باز یعنی چه شده است؟ باز دیگر چه فاجعه‌ای می‌خواهد رخ بدهد؟ مطمئنا اگر باز هم چیزی شده باشد رازانا خودش را در تنور د*اغ پرت می‌کند.
#انجمن_تک_رمان
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
#ونیس_امیر_خانی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
-بیا تو!
سونا داخل می‌آید و رازانا بی‌حوصله به او چشم می‌دوزد.
-ملکه! راستش را بخواهید، همین حالا نامه‌ای از قصر امپراطور کویات دریافت کرده‌ایم!
-چه نامه‌ای؟
-ایشان گفتند به دیدارشان بروید.
رازانا کسل سری تکان داد. همین را کم داشت. در میان این آشفته بازار آزارهای کویات هم ادامه پیدا می‌کند. رازانا از جایش پاشد و میان آینه ایستاد. با این حال و روز چگونه به دیدار دشمنش برود؟
دشمنش؟ دشمن! کسی که حالا فهمیده بود برادرش است.
کویات و رازانا از اول عمر باید مانند یک خواهر و برادر صمیمی بودند نه اینکه اینگونه به جان هم بیوفتند!
رازانا از این که در گذشته دلباخته برادرش بود حس گناه و عذاب وجدان داشت. نمی‌دانست واکنش کویات بعد از فهمیدن واقعیت چیست؟ اگر رازانا واقعیت را به کویات می‌گفت کویات به ناچار بی‌خیال رازانا می‌شد. و برای آزادی هاکان شرط دیگری می‌گذاشت.
در میان تمام درد ها و غصه‌هایش لبخندی روی لبانش شکفت. نباید کفر می‌گفت. تمام این مشکلات به وجود آمده بودند تا رازانا از شر این مشکل و دردسر بزرگ راحت شود.
وصیت نامه پدرش... نه! وصیت نامه‌ی عمویش را برداشت.
-برویم!
-ملکه از این طرف!
-مگر قصر امپراطور د این طرف نبود؟
-بله! ولی ایشان دستور دادند که به میدان اصلی قصر بروید.
ناگهان دلشوره به رازانا حجوم می‌آورد. یعنی چه شده که همه باید در میدان اصلی قصر حضور داشته باشند؟
رازانا پس از گذشتن از رودخانه بزرگ قصر بلاخره به میدان رسید.
-پس ملکه ما هم آمدند.
کویات این را گفت و ابروهایش را بالا انداخت.
-پس بهتر است حالا که تمامی وزرا و درباریان شاهد هستند و امپراطور و ملکه سانراب هستند ما با سانراب معامله‌ای انجام دهیم.
همهمه جمعیت خاموش شد و همه با کنجکاوی به کویات نگاه کردند.
-ما ملکه رازانا را از شما می‌خواهیم! به عبارتی دیگر شرط ما برای آزادی امپراطور سانراب این است که عموزاده من و هاکان شاه طلاق بگیرند. و ملکه رازانا مرا به عنوان همسرش بپذیرد.
دوباره همهمه جمعیت بالا می‌رود و بیشتر نگا‌ه‌ها روی کویات و رازانا ثابت می‌مانند. رازانا از نگاه خیره و پچ پچ جمعیت عاصی شده بود. البته از طرفی هم بابت اینکه کویات بی‌خیال این پیشنهاد احمقانه‌اش می‌شود خوشحال بود.
-قبل از آن باید شما از واقعیتی آگاه شوید.
کویات کنجکاو به رازانا چشم می‌دوزد و رازانا وصیت نامه را به ملازم کویات می‌دهد و ملازم با احترام برگه تا شدا را به کویات می‌دهد.
کد:
-بیا تو!

سونا داخل می‌آید و رازانا بی‌حوصله به او چشم می‌دوزد.

-ملکه! راستش را بخواهید، همین حالا نامه‌ای از قصر امپراطور کویات دریافت کرده‌ایم!

-چه نامه‌ای؟

-ایشان گفتند به دیدارشان بروید.

رازانا کسل سری تکان داد. همین را کم داشت. در میان این آشفته بازار آزارهای کویات هم ادامه پیدا می‌کند. رازانا از جایش پاشد و میان آینه ایستاد. با این حال و روز چگونه به دیدار دشمنش برود؟

دشمنش؟ دشمن! کسی که حالا فهمیده بود برادرش است.

کویات و رازانا از اول عمر باید مانند یک خواهر و برادر صمیمی بودند نه اینکه اینگونه به جان هم بیوفتند!

رازانا از این که در گذشته دلباخته برادرش بود حس گناه و عذاب وجدان داشت. نمی‌دانست واکنش کویات بعد از فهمیدن واقعیت چیست؟ اگر رازانا واقعیت را به کویات می‌گفت کویات به ناچار بی‌خیال رازانا می‌شد. و برای آزادی هاکان شرط دیگری می‌گذاشت.

در میان تمام درد ها و غصه‌هایش لبخندی روی لبانش شکفت. نباید کفر می‌گفت. تمام این مشکلات به وجود آمده بودند تا رازانا از شر این مشکل و دردسر بزرگ راحت شود.

وصیت نامه پدرش... نه! وصیت نامه‌ی عمویش را برداشت.

-برویم!

-ملکه از این طرف!

-مگر قصر امپراطور د این طرف نبود؟

-بله! ولی ایشان دستور دادند که به میدان اصلی قصر بروید.

ناگهان دلشوره به رازانا حجوم می‌آورد. یعنی چه شده که همه باید در میدان اصلی قصر حضور داشته باشند؟ 

رازانا پس از گذشتن از رودخانه بزرگ قصر بلاخره به میدان رسید.

-پس ملکه ما هم آمدند.

کویات این را گفت و ابروهایش را بالا انداخت.

-پس بهتر است حالا که تمامی وزرا و درباریان شاهد هستند و امپراطور و ملکه سانراب هستند ما با سانراب معامله‌ای انجام دهیم.

همهمه جمعیت خاموش شد و همه با کنجکاوی به کویات نگاه کردند.

-ما ملکه رازانا را از شما می‌خواهیم! به عبارتی دیگر شرط ما برای آزادی امپراطور سانراب این است که عموزاده من و هاکان شاه طلاق بگیرند. و ملکه رازانا مرا به عنوان همسرش بپذیرد.

دوباره همهمه جمعیت بالا می‌رود و بیشتر نگا‌ه‌ها روی کویات و رازانا ثابت می‌مانند.  رازانا از نگاه خیره و پچ پچ جمعیت عاصی شده بود. البته از طرفی هم بابت اینکه کویات بی‌خیال این پیشنهاد احمقانه‌اش می‌شود خوشحال بود.

-قبل از آن باید شما از واقعیتی آگاه شوید.

کویات کنجکاو به رازانا چشم می‌دوزد و رازانا وصیت نامه را به ملازم کویات می‌دهد و ملازم با احترام برگه تا شدا را به کویات می‌دهد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
کویات با اخم‌های درهم وصیت نامه‌ را گرفت
-این دیگر چیست؟
-این وصیت نامه‌ی عموی شماست! و این را نشان می‌دهد که ما خواهر و برادر هستیم.
گره اخم‌های کویات سفت تر می‌شود.
-این چرندیات دیگر چیست؟
-لطفا بازش کنید.
کویات بی‌حوصله نامه را باز کرد. و با هر خطی که می‌خواند بیشتر در بهت فرو می‌رفت. طاقتش تمام شد و نامه را روی میزش کوبید. دیگر طاقت اینکه باز هم رازانا را از دست بدهد نداشت. از جایش بلند شد و فریاد کشید!
-این دروغ‌ها دیگر چیست؟ یعنی چه که ما خواهر و برادریم.
-امپراطور من خواهر خونی شما هستم بنابراین ما نمی‌توانیم ازدواج کنیم. از شما عاجزانه خواهش‌مند هستم که هاکان شاه را آزاد کنید. ما تمام زمین‌هایی که در قرارداد آن سال از شما گرفتیم را به شما پس می‌دهیم.
-جالب است! برای اینکه با عشق خودت بمانی به من دروغ می‌گویی؟ به کویات شاه دروغ می‌گویی؟
-من به شما دروغ نمی‌گویم. بهتر است این حقیقت را باور کنید.
کویات به سوی رازانا می‌آید. و تکه تکه می‌گوید.
-یعنی تو... تو.... خوا...هر گمشده‌ی م...ن تو هس...ستی؟
-بله!
کویات دیوانه می‌شود و فریاد می‌کشد. باز هم نمی‌توانست عشقش را داشته باشد. باز هم رازانا برای او نمی‌شد. این‌ تاوان دل‌هایی است که شکسته است. این تاوان همان گناه کویات است.
-هاکان را به اینجا بیاورید.
سرباز‌ها از بازوی هاکان می‌گیرند ‌و جلوی پای کویات پرت می‌کند. کویات شمشیرش را می‌کشد و رو به هاکان می‌گوید.
-حالا که رازانا برای من نیست! حالا که من نمی‌توانم عشقم را داشته باشم. شما هم نباید پسش هم باشید! نباید خوشبخت باشید.
بعد شمشیر را در شکم هاکان فرو کرد و شمشیر خونی را از شکم هاکان بیرون کشید. رازانا جیغ کشید. کویات باز شمشیرش را بالا برد که رازانا خود را جلوی شمشیر انداخت و ایندفعه شمشیر به رازانا اصابت کرد. و رازانا در ب*غ*ل هاکان نیمه هوش افتاد.
نگاه‌شان به یکدیگر خورد. هاکان به سختی ل*ب باز کرد. و شمرده شمرده و با صدایی که از درد خش‌دار شده بود گفت.
-تو چرا این کار را کردی؟
-چون دوستت دارم! من بدون تو نمی‌توانم زندگی کنم. حالا که تو می‌روی بعد هم من می‌روم.
-پس دخترمان؟
-نمی‌دانم؟ نمی‌دانم که در این کشور غریب چه می‌شود؟
-دوستت دارم!
رازنا هم جوابش را داد.
-من هم دوس...
و مرگ مجال حرف زدن به رازانا را نداد.

#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه

کد:
کویات با اخم‌های درهم وصیت نامه‌ را گرفت 

-این دیگر چیست؟

-این وصیت نامه‌ی عموی شماست! و این را نشان می‌دهد که ما خواهر و برادر هستیم.

گره اخم‌های کویات سفت تر می‌شود.

-این چرندیات دیگر چیست؟

-لطفا بازش کنید.

کویات بی‌حوصله نامه را باز کرد. و با هر خطی که می‌خواند بیشتر در بهت فرو می‌رفت. طاقتش تمام شد و نامه را روی میزش کوبید. دیگر طاقت اینکه باز هم رازانا را از دست بدهد نداشت. از جایش بلند شد و فریاد کشید!

-این دروغ‌ها دیگر چیست؟ یعنی چه که ما خواهر و برادریم.

-امپراطور من خواهر خونی شما هستم بنابراین ما نمی‌توانیم ازدواج کنیم. از شما عاجزانه خواهش‌مند هستم که هاکان شاه را آزاد کنید. ما تمام زمین‌هایی که در قرارداد آن سال از شما گرفتیم را به شما پس می‌دهیم.

-جالب است! برای اینکه با عشق خودت بمانی به من دروغ می‌گویی؟ به کویات شاه دروغ می‌گویی؟

-من به شما دروغ نمی‌گویم. بهتر است این حقیقت را باور کنید.

کویات به سوی رازانا می‌آید. و تکه تکه می‌گوید.

-یعنی تو... تو.... خوا...هر گمشده‌ی م...ن تو هس...ستی؟

-بله!

کویات دیوانه می‌شود و فریاد می‌کشد. باز هم نمی‌توانست عشقش را داشته باشد. باز هم رازانا برای او نمی‌شد. این‌ تاوان دل‌هایی است که شکسته است. این تاوان همان گناه کویات است.

-هاکان را به اینجا بیاورید.

سرباز‌ها از بازوی هاکان می‌گیرند ‌و جلوی پای کویات پرت می‌کند. کویات شمشیرش را می‌کشد و رو به هاکان می‌گوید.

-حالا که رازانا برای من نیست! حالا که من نمی‌توانم عشقم را داشته باشم. شما هم نباید پسش هم باشید! نباید خوشبخت باشید.

بعد شمشیر را در شکم هاکان فرو کرد و شمشیر خونی را از شکم هاکان بیرون کشید. رازانا جیغ کشید. کویات باز شمشیرش را بالا برد که رازانا خود را جلوی شمشیر انداخت و ایندفعه شمشیر به رازانا اصابت کرد. و رازانا در ب*غ*ل هاکان نیمه هوش افتاد.

نگاه‌شان به یکدیگر خورد. هاکان به سختی ل*ب باز کرد. و شمرده شمرده و با صدایی که از درد خش‌دار شده بود گفت.

-تو چرا این کار را کردی؟

-چون دوستت دارم! من بدون تو نمی‌توانم زندگی کنم. حالا که تو می‌روی بعد هم من می‌روم. 

-پس دخترمان؟

-نمی‌دانم؟ نمی‌دانم که در این کشور غریب چه می‌شود؟

-دوستت دارم!

رازنا هم جوابش را داد.

-من هم دوس...

و مرگ مجال حرف زدن به رازانا را نداد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
۱۵ سال بعد:
بعد از گذاشتن موهایش در کلاه پوتین‌هایش را می‌پوشد و به سوی اسکله راهی می‌شود. در بازار همه از کنارش به آرامی رد می‌شدند. بیشتر مردم شهر او را می‌شناختند و می‌دانستند اگر این پسر را عصبی کنند یک بلایی سرشان می‌آورد.
-سلام پسر! خیلی دیر کردی!
مهبد با صدای بمی جواب می‌دهد. در تقلید صدا فوق‌العاده بود.
-دیر از خواب پاشدم.
صورون که رعیس ماهی‌گیرها بود سری تکان داد. اگر هر کس دیگری جای مهبد بود او را اخراج می‌کرد. ولی حیف که این پسر عجیب و غریب به دلش می‌نشیند.
-برو سر کارت.
-چشم.
بعد به سوی یکی از قایق‌ها رفت و با ووداد یکی از ماهی گیر‌های مسن به سمت دریا رفتند. مهبد آهی‌ می‌کشد و به دریا زل می‌زند. از وقتی یادش می‌آمد در خیابان‌ها بود. نه خودش و نه کسی می‌دانست که از کجا آمده است! نه هویتش معلوم بود و نه خوانواده‌اش!
از وقتی چشم گشود، با پیر مردی گدا به نام کوما زندگی می‌کرد با اینکه دارایی نداشت اما به خوبی کوما را بزرگ کرد. کوما با اینکه می‌دانست مهبد دختر است ولی اسم او را مهبد گذاشت.
ولی عاقبت سرباز‌های پادشاه او را دستگیر کردند و کسی ندانست برای چه؟ حتی کسی نفهمید که چه بر سر آن پیرمرد مهربان آمد. و اینگونه بود که مهبد تنها کسش را هم از دست داد.
از آن موقع مهبد یک دختر ۱۲ ساله، تک و تنها در کوچه پس کوچه‌های شهر زندگی می‌کرد. با آن سن کم می‌توانست نگاه هرز مرد‌ها را روی خودش بییند. تا اینکه آخر تصمیم گرفت یک دختر در ظاهر پسر باشد. چون کسی به یک زن به خصوص به یک دختر ۱۵ ساله کار نمی‌داد. از طرفی، هیچ کس نبود که با جشم هرز او را نگاه نکند.
از آن موقع لباس پسرانه می‌پوشید، موهایش را در کلاه پنهان می‌کرد و آنقدر خوب تقلید صدا می‌کرد که هیچ کس به اینکه او دختر است شک نمی‌کرد.
کد:
 سال بعد:

 بعد از گذاشتن موهایش در کلاه پوتین‌هایش را می‌پوشد و به سوی اسکله راهی می‌شود. در بازار همه از کنارش به آرامی رد می‌شدند. بیشتر مردم شهر او را می‌شناختند و می‌دانستند اگر این پسر را عصبی کنند یک بلایی سرشان می‌آورد.

-سلام پسر! خیلی دیر کردی!

مهبد با صدای بمی جواب می‌دهد. در تقلید صدا فوق‌العاده بود.

-دیر از خواب پاشدم.

صورون که رعیس ماهی‌گیرها بود سری تکان داد. اگر هر کس دیگری جای مهبد بود او را اخراج می‌کرد. ولی حیف که این پسر عجیب و غریب به دلش می‌نشیند.

-برو سر کارت.

-چشم.

بعد به سوی یکی از قایق‌ها رفت و با ووداد یکی از ماهی گیر‌های مسن به سمت دریا رفتند. مهبد آهی‌ می‌کشد و به دریا زل می‌زند. از وقتی یادش می‌آمد در خیابان‌ها بود. نه خودش و نه کسی می‌دانست که از کجا آمده است! نه هویتش معلوم بود و نه خوانواده‌اش! 

از وقتی چشم گشود، با پیر مردی گدا به نام کوما زندگی می‌کرد با اینکه دارایی نداشت اما به خوبی کوما را بزرگ کرد. کوما با اینکه می‌دانست مهبد دختر است ولی اسم او را مهبد گذاشت.

 ولی عاقبت سرباز‌های پادشاه او را دستگیر کردند و کسی ندانست برای چه؟ حتی کسی نفهمید که چه بر سر آن پیرمرد مهربان آمد. و اینگونه بود که مهبد تنها کسش را هم از دست داد. 

از آن موقع مهبد یک دختر ۱۲ ساله، تک و تنها در کوچه پس کوچه‌های شهر زندگی می‌کرد. با آن سن کم می‌توانست نگاه هرز مرد‌ها را روی خودش بییند. تا اینکه آخر تصمیم گرفت یک دختر در ظاهر پسر باشد. چون کسی به یک زن به خصوص به یک دختر ۱۵ ساله کار نمی‌داد. از طرفی، هیچ کس نبود که با جشم هرز او را نگاه نکند.

از آن موقع لباس پسرانه می‌پوشید، موهایش را در کلاه پنهان می‌کرد و آنقدر خوب تقلید صدا می‌کرد که هیچ کس به اینکه او دختر است شک نمی‌کرد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
آن روز هم درست مانند روزهای دیگر گذشت. ماهی گرفت و بعد از تحویل‌شان به صورون به سمت کلبه ۲۰ متری‌اش می‌رود. کلبه‌ای متروکه که بدون صاحب بود و مهبد در آنجا ساکن شده بود.
از بازارچه گذشت و وارد دهکده‌ی خودش شد. اینجا را هیچکس نمی‌شناخت و جز آن کلبه ۲۰ متری و یه چشمه کنار آن هیچ چیز دیگری نبود.
قفل کلبه‌اش را باز کرد و وارد شد. با اینکه کلبه از تمیزی برق می‌زد ولی هیچ وسیله‌ی ‌نو و تازه‌ای در آن وجود نداشت. کف اتاق را یک گلیم پاره پوشانده بود و یک پشتی کهنه کنج دیوار بود. در آن طرف هم چند تا ظرف و اجاق قرار داشت.
همین!
مهبد خسته روی زمین دراز می‌کشد و چشمانش را می‌بندد.
نمی‌دانست زندگی‌اش چگونه خواهد شد. یعنی تا آخر عمرش در نقش یک پسر ماهی گیر در این کلبه کلنگی زندگی‌اش را خواهد گذراند؟
نگاهش را به قاب عکس روی طاقچه می‌دوزد. چون هیچ تصوری از پدر و مادرش نداشت یک قاب عکس خالی روی طاقچه گذاشته بود.
یعنی چه میشد که اگر زندگی او هم مانند بقیه عادی بود؟ چه میشد اگر یک خوانواده داشت؟ چه میشد اگر مانند یک دختر زندگی می‌کرد؟ چه میشد اگر وقتی این مردم یک دختر تنها می‌دیدند با چشم هرز نگاهش نمی‌کردند؟
صدای رعد و برق طنین انداز شد و باران به یکباره شروع به باریدن کرد. و قطره آبی که روی صورت مهبد افتاد او را به خود آورد و مهبد فهمید که مشکلاتش ادامه دارد.
از جایش بلند شد و ظرفی زیر آن جایی که سقف چکه می‌کرد گذاشت و به قطره‌‌های باران که از سقف داخل ظرف می‌ریختند نگاه کرد.
***
ناگهان باران شروع به باریدن کرد. و نیوان¹ نچی زیر ل*ب گفت. امروز را هم که بعد از مدت‌ها به شکار آمده بود باران شروع به باریدن کرده بود. باید هر چه سریع تر در جایی پناه می‌گرفت. در غیر این صورت ممکن بود رعد و برق درختی بر رویش بیاندازد و از شانسش امروز هیچ کس را با خود همراه نکرده بود.
افسار اسب سفیدش را گرفت و به سوی درون آن جنگل مخوف راند. حدود یک ساعت بود که زیر باران بود. نه باران بند آمده بود و نه جایی برای ماندن پیدا کرده بود.
ناگهان چشمش در تاریکی به یک نور خیلی ضعیف خورد. فکر کرد خیالاتی شده است ولی کمی که به جلو رفت متوجه کلبه‌ای شد. نگاهی به وضعیت کلبه کلنگی کرد. یعنی یک نفر در همچین جایی زندکی می‌کند؟
کد:
آن روز هم درست مانند روزهای دیگر گذشت. ماهی گرفت و بعد از تحویل‌شان به صورون به سمت کلبه ۲۰ متری‌اش می‌رود. کلبه‌ای متروکه که بدون صاحب بود و مهبد در آنجا ساکن شده بود. 

از بازارچه گذشت و وارد دهکده‌ی خودش شد. اینجا را هیچکس نمی‌شناخت و جز آن کلبه ۲۰ متری و یه چشمه کنار آن هیچ چیز دیگری نبود.

قفل کلبه‌اش را باز کرد و وارد شد. با اینکه کلبه از تمیزی برق می‌زد ولی هیچ وسیله‌ی ‌نو و تازه‌ای در آن وجود نداشت. کف اتاق را یک گلیم پاره پوشانده بود و  یک پشتی کهنه کنج دیوار بود. در آن طرف هم چند تا ظرف و اجاق قرار داشت.

همین!

 مهبد خسته روی زمین دراز می‌کشد و چشمانش را می‌بندد.

نمی‌دانست زندگی‌اش چگونه خواهد شد. یعنی تا آخر عمرش در نقش یک پسر ماهی گیر در این کلبه کلنگی زندگی‌اش را خواهد گذراند؟ 

نگاهش را به قاب عکس روی طاقچه می‌دوزد. چون هیچ تصوری از پدر و مادرش نداشت یک قاب عکس خالی روی طاقچه گذاشته بود. 

یعنی چه میشد که اگر زندگی او هم مانند بقیه عادی بود؟ چه میشد اگر یک خوانواده داشت؟ چه میشد اگر مانند یک دختر زندگی می‌کرد؟ چه میشد اگر وقتی این مردم یک دختر تنها می‌دیدند با چشم هرز نگاهش نمی‌کردند؟ 

صدای رعد و برق طنین انداز شد و باران به یکباره شروع به باریدن کرد. و قطره آبی که روی صورت مهبد افتاد او را به خود آورد و مهبد فهمید که مشکلاتش ادامه دارد.

از جایش بلند شد و ظرفی زیر آن جایی که سقف چکه می‌کرد گذاشت و به قطره‌‌های باران که از سقف داخل ظرف می‌ریختند نگاه کرد.

***

ناگهان باران شروع به باریدن کرد. و نیوان¹ نچی زیر ل*ب گفت. امروز را هم که بعد از مدت‌ها به شکار آمده بود باران شروع به باریدن کرده بود. باید هر چه سریع تر در جایی پناه می‌گرفت. در غیر این صورت ممکن بود رعد و برق درختی بر رویش بیاندازد و از شانسش امروز هیچ کس را با خود همراه نکرده بود. 

افسار اسب سفیدش را گرفت و به سوی درون آن جنگل مخوف راند.  حدود یک ساعت بود که زیر باران بود. نه باران بند آمده بود و نه جایی برای ماندن پیدا کرده بود.

ناگهان چشمش در تاریکی به یک نور خیلی ضعیف خورد. فکر کرد خیالاتی شده است ولی کمی که به جلو رفت متوجه کلبه‌ای شد. نگاهی به وضعیت کلبه کلنگی کرد. یعنی یک نفر در همچین جایی زندکی می‌کند؟
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
چراغ روشن و هیزم‌های کنار کلبه گواه از زندگی چند نفر در این کلبه کوچک را می‌داد. نیوان از اسب پیاده شد و افسار اسب را به سمت کلبه کشید و آن را به درختی بست. امیدوار بود آدم‌های درون کلبه مهمان نواز باشند. البته اگر بفهمند کسی که به کلبه‌شان آمده است جانشین کویات شاه است، به حتم از او به نحو احسنت پذیرایی خواهند کرد.
نیوان چند تقه به در زد و به لافاصله در کلبه را باز کرد و در کلبه با صدای بدی باز شد. خب! او جانشین مملکت بود نباید در بزند!
مهبد با صدای در از فکر بیرون آمد و ترسیده به مردی که بخاطر باران خیس شده بود نگاه کرد. حالا چه کند؟ اگر بفهمد او دختر است جه بلایی به سرش می‌آورد؟ اگر بفهمد کلبه برای مهبد نیست او را به سربازهای شاه تحویل می‌دهد.
مهبد از جایش بلند می‌شود و خنجرش را در آورده و به سوی نیوان می‌گیرد.
-تو چه کسی هستی؟ در کلبه من چه می‌کنی؟ چرا بدون اجازه وارد منزل من می‌شوی؟
نیوان که از رفتار غیر منتظره‌ی مهبد شوکه شده بود و به غرورش بر خورده بود اخم در هم کشید.
-ای گستاخ! خنجرت را بکش! چطور جرئت می‌کنی با جانشین کویات شاه اینگونه حرف بزنی؟ اصلا می‌دانی من که هستم؟
مهبد که گویا با دیوانه‌ای مواجه شده است شروع به خندیدن کرد و با پوزخند گفت.
-چه جالب! تو پسر کویات شاه هستی! پس من هم خود کویات شاه امپراطور این مملکت هستم!
بعد دوباره شروع به خندیدن کرد.
-پسرم! شاهراده نیوان! حالت خوب است؟
-پسرک خیره سر!
مهبد خندیدن را تمام کرد و با چشم‌هایی درنده به نیوان نگاه کرد.
-یک نگاهی به خنجر بکن! من همین الان می‌توانم تو را بکشم و در پشت کلبه دفنت کنم! بعد تو بجای التماس به من توهین می‌کنی؟
نیوان خونسرد به مهبد نگاه کرد و در یک حرکت خجر را از دستش کشید و در گلوی مهبد گذاشت و او را در آغوشش گرفت. مهبد داد کشید.
-ولم کن! تو دیگر چه آدم پررویی هستی؟ آخر تو دیگر سر و کله‌ات از کجا...
نیوان اخم‌هایش را پررنگ تر می‌کند.
-تا باران بند بی‌آید مهمان تو هستم! بهتر است در این مدت همدیگر را تحمل کنیم.
مهبد دندان‌هایش را روی هم می‌سابد.
کد:
چراغ روشن و هیزم‌های کنار کلبه گواه از زندگی چند نفر در این کلبه کوچک را می‌داد. نیوان از اسب پیاده شد و افسار اسب را به سمت کلبه کشید و آن را به درختی بست. امیدوار بود آدم‌های درون کلبه مهمان نواز باشند. البته اگر بفهمند کسی که به کلبه‌شان آمده است جانشین کویات شاه است، به حتم از او به نحو احسنت پذیرایی خواهند کرد.

نیوان چند تقه به در زد و به لافاصله در کلبه را باز کرد و در کلبه با صدای بدی باز شد. خب! او جانشین مملکت بود نباید در بزند!

مهبد با صدای در از فکر بیرون آمد و ترسیده به مردی که بخاطر باران خیس شده بود نگاه کرد. حالا چه کند؟ اگر بفهمد او دختر است جه بلایی به سرش می‌آورد؟ اگر بفهمد کلبه برای مهبد نیست او را به سربازهای شاه تحویل می‌دهد.

مهبد از جایش بلند می‌شود و خنجرش را در آورده و به سوی نیوان می‌گیرد.

-تو چه کسی هستی؟ در کلبه من چه می‌کنی؟ چرا بدون اجازه وارد منزل من می‌شوی؟

نیوان که از رفتار غیر منتظره‌ی مهبد شوکه شده بود و به غرورش بر خورده بود اخم در هم کشید.

-ای گستاخ! خنجرت را بکش! چطور جرئت می‌کنی با جانشین کویات شاه اینگونه حرف بزنی؟ اصلا می‌دانی من که هستم؟ 

مهبد که گویا با دیوانه‌ای مواجه شده است شروع به خندیدن کرد و با پوزخند گفت.

-چه جالب! تو پسر کویات شاه هستی! پس من هم خود کویات شاه امپراطور این مملکت هستم! 

بعد دوباره شروع به خندیدن کرد.

-پسرم! شاهراده نیوان! حالت خوب است؟

-پسرک خیره سر!

مهبد خندیدن را تمام کرد و با چشم‌هایی درنده به نیوان نگاه کرد.

-یک نگاهی به خنجر بکن! من همین الان می‌توانم تو را بکشم و در پشت کلبه دفنت کنم! بعد تو بجای التماس به من توهین می‌کنی؟

نیوان خونسرد به مهبد نگاه کرد و در یک حرکت خجر را از دستش کشید و در گلوی مهبد گذاشت و او را در آغوشش گرفت. مهبد داد کشید.

-ولم کن! تو دیگر چه آدم پررویی هستی؟ آخر تو دیگر سر و کله‌ات از کجا...

نیوان اخم‌هایش را پررنگ تر می‌کند.

-تا باران بند بی‌آید مهمان تو هستم! بهتر است در این مدت همدیگر را تحمل کنیم. 

مهبد دندان‌هایش را روی هم می‌سابد.
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ

آفتــابــ گــردوݩ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-08-08
نوشته‌ها
510
لایک‌ها
2,124
امتیازها
73
محل سکونت
میان خیال خاطرات💫
کیف پول من
14,745
Points
804
نیوان او را رها کرد و مهبد که در ب*غ*ل نیوان معذب شده بود نفس راحتی کشید نیوان با مررویی تمام به سوی پشتی رفت و به آن تکیه داد.
-لطفا از خانه‌ی من بیرون بروید.
نیوان پوزخندی به این پسر زد.
-تو به اینجا خانه می‌گویی؟
-به نظر می‌رسد از قشر مرفه‌ی جامعه هستید. اما باید بدانید فعلا شما محتاج ماندن در کلبه‌ی من هستید.
باز هم اخم‌های نیوان بود که در هم کشیده میشد. به گمان اخم‌هایش عضوی از صورت جذابش هستند. ولی با این حال نتوانست چیزی به مهبد بگوید. چون می‌دانست که حق با اوست!
مهبد روی گلیم نشست و مشغول بافتن سبد حصیری شد تا فردا در بازارچه بفروشد.
-اینجا چیزی برای خوردن پیدا می‌شود؟
مهبد از حرص چشمانش را بست. چرا این مردک اینقدر مر توقع است؟ در هنگام شب به زور وارد خانه‌اش شد و با پررویی در کنج اتق نشست. تازه با کفشان گلی‌اش کف خانه و گلیم را هم کثیف کرد و حالا انتظار دارد مهبد از او مانند یک مهمان پذیرایی کند؟
البته مهبد آداب مهمانداری را نمی‌دانست، چرا که تا به حال نه مهمانی داشت و نه به مهمانی رفته بود.
نگاهی به نیوان که مظلوم نگاهش می‌کرد کرد. معلوم بود مرد خیلی در جنگل سرگردان بود.حیف که مهبد دل رحم و مهربان بود.
از جایش پاشد و به سمت پارچه نان رفت و دو نان برداشت. و کمی ماست در کاسه‌ای ریخت. حصیری بر روی زمین انداخت و نان و ماست را رویش گذاشت. خودش هم کنار سفره نشست و شروع به خوردن کرد. حالا که فکر می‌کرد خودش هم گرسنه بود و از صبح چیزی نخورده بود.
نیوان با تعجب به سفره‌ی غذا نگاه کرد.
-مگر نگفتی که گرسنه هستی؟ پس چرا چیزی نمی‌خوری؟
-همین؟
-نکند انتظار داری بره کبابی برایت بدهم. خیلی از مردم این را هم برای خوردن ندارند. شاید هم باز می‌خواهی یک دروغ دیگر ببافی؟
کد:
نیوان او را رها کرد و مهبد که در ب*غ*ل نیوان معذب شده بود نفس راحتی کشید نیوان با مررویی تمام به سوی پشتی رفت و به آن تکیه داد.

-لطفا از خانه‌ی من بیرون بروید.

نیوان پوزخندی به این پسر زد.

-تو به اینجا خانه می‌گویی؟

-به نظر می‌رسد از قشر مرفه‌ی جامعه هستید. اما باید بدانید فعلا شما محتاج ماندن در کلبه‌ی من هستید.

باز هم اخم‌های نیوان بود که در هم کشیده میشد. به گمان اخم‌هایش عضوی از صورت جذابش هستند. ولی با این حال نتوانست چیزی به مهبد بگوید. چون می‌دانست که حق با اوست!

مهبد روی گلیم نشست و مشغول بافتن سبد حصیری شد تا فردا در بازارچه بفروشد.

-اینجا چیزی برای خوردن پیدا می‌شود؟

مهبد از حرص چشمانش را بست. چرا این مردک اینقدر مر توقع است؟ در هنگام شب به زور وارد خانه‌اش شد و با پررویی در کنج اتق نشست. تازه با کفشان گلی‌اش کف خانه و گلیم را هم کثیف کرد و حالا انتظار دارد مهبد از او مانند یک مهمان پذیرایی کند؟

البته مهبد آداب مهمانداری را نمی‌دانست، چرا که تا به حال نه مهمانی داشت و نه به مهمانی رفته بود. 

نگاهی به نیوان که مظلوم نگاهش می‌کرد کرد. معلوم بود مرد خیلی در جنگل سرگردان بود.حیف که مهبد دل رحم و مهربان بود.

از جایش پاشد و به سمت پارچه نان رفت و دو نان برداشت. و کمی ماست در کاسه‌ای ریخت. حصیری بر روی زمین انداخت و نان و ماست را رویش گذاشت. خودش هم کنار سفره نشست و شروع به خوردن کرد. حالا که فکر می‌کرد خودش هم گرسنه بود و از صبح چیزی نخورده بود.

نیوان با تعجب به سفره‌ی غذا نگاه کرد. 

-مگر نگفتی که گرسنه هستی؟ پس چرا چیزی نمی‌خوری؟

-همین؟

-نکند انتظار داری بره کبابی برایت بدهم. خیلی از مردم این را هم برای خوردن ندارند.  شاید هم باز می‌خواهی یک دروغ دیگر ببافی؟


#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آفتــابــ گــردوݩ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا