- تاریخ ثبتنام
- 2022-08-08
- نوشتهها
- 510
- لایکها
- 2,124
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- میان خیال خاطرات💫
- کیف پول من
- 14,745
- Points
- 804
رازانا با تمام توانش زجه میزد. او در قصر خوش میگذراند و میخورد و میخوابید. امنیت داشت و در آرامش بود و سرش را مانند کبک در برف برده بود و نمیدانست در اطرافش چه میگذرد.
در تمام این مدت پدرش در بستر بیماری بود و هاکان در آن وضع اسفناک به سر میبرد.
-پدرم! چرا؟ چرا اینقدر زود رفت؟ چرا نتوانستم یک بار دیگر او را ببینم؟ چطور توانست برود پیش مادر؟ چطور بدون دیدن نوهاش تنهایم گذاشت؟ اولین مرد زندگیم او بود.
-رازانا آرام باش! روح پدر در آرامش است. اگر تو خود را اذیت کنی او هم در آرامش نخواهد بود.
رازانا آنقدر در آ*غ*و*ش راوود گریه میکند تا به خواب میرود.
سه روز از آن روز گذشت و رازانا گوشه گیر شده بود. از طرفی کویات بدون اینکه وضع رازانا را درک کند او را تحت فشار قرار داده بود.
رازانا مقابل آینه میایستد و به انعکاس تصویر خودش در آینه چشم میدوزد. رنگش پریده بود و زیر چشمانش گود افتاده بود. صورت زیبا و مرتب به چه دردش میخورد و قتی دیگر کسی برایش نمانده بود؟
پدرش به پیش مادرش پر کشید. لاقل دلش به این خوش بود که در گوشهای از کره خاکی نفس میکشد. و هاکان که در سیاه چاله بود. با یاد آوری وضعیت هاکان آهی میکشد. چگونه باید او را از چنگال کویات نجات دهد؟
باز هم اشک بود که به چشمان او هجوم آورد. چه میشد اگر با هاکان و دخترش به سانراب برگردد؟
-ملکه برادرتان به دیدار شما آمدهاند.
سریع نم چشمان خود را میگیرد. نمیخواست راوود را باز ناراحت کند. بنابراین سعی کرد لبخند بزند.
-بگو به داخل بیآید.
-بله ملکه.
در باز شد و راوود به داخل آمد. رازانا مثل ۳ روز گذشته برادرش را ب*غ*ل کرد و او را دعوت به نشستن کرد.
-حالت چطور است؟
رازانا لبخندی به راوود میزند.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
در تمام این مدت پدرش در بستر بیماری بود و هاکان در آن وضع اسفناک به سر میبرد.
-پدرم! چرا؟ چرا اینقدر زود رفت؟ چرا نتوانستم یک بار دیگر او را ببینم؟ چطور توانست برود پیش مادر؟ چطور بدون دیدن نوهاش تنهایم گذاشت؟ اولین مرد زندگیم او بود.
-رازانا آرام باش! روح پدر در آرامش است. اگر تو خود را اذیت کنی او هم در آرامش نخواهد بود.
رازانا آنقدر در آ*غ*و*ش راوود گریه میکند تا به خواب میرود.
سه روز از آن روز گذشت و رازانا گوشه گیر شده بود. از طرفی کویات بدون اینکه وضع رازانا را درک کند او را تحت فشار قرار داده بود.
رازانا مقابل آینه میایستد و به انعکاس تصویر خودش در آینه چشم میدوزد. رنگش پریده بود و زیر چشمانش گود افتاده بود. صورت زیبا و مرتب به چه دردش میخورد و قتی دیگر کسی برایش نمانده بود؟
پدرش به پیش مادرش پر کشید. لاقل دلش به این خوش بود که در گوشهای از کره خاکی نفس میکشد. و هاکان که در سیاه چاله بود. با یاد آوری وضعیت هاکان آهی میکشد. چگونه باید او را از چنگال کویات نجات دهد؟
باز هم اشک بود که به چشمان او هجوم آورد. چه میشد اگر با هاکان و دخترش به سانراب برگردد؟
-ملکه برادرتان به دیدار شما آمدهاند.
سریع نم چشمان خود را میگیرد. نمیخواست راوود را باز ناراحت کند. بنابراین سعی کرد لبخند بزند.
-بگو به داخل بیآید.
-بله ملکه.
در باز شد و راوود به داخل آمد. رازانا مثل ۳ روز گذشته برادرش را ب*غ*ل کرد و او را دعوت به نشستن کرد.
-حالت چطور است؟
رازانا لبخندی به راوود میزند.
کد:
رازانا با تمام توانش زجه میزد. او در قصر خوش میگذراند و میخورد و میخوابید. امنیت داشت و در آرامش بود و سرش را مانند کبک در برف برده بود و نمیدانست در اطرافش چه میگذرد.
در تمام این مدت پدرش در بستر بیماری بود و هاکان در آن وضع اسفناک به سر میبرد.
-پدرم! چرا؟ چرا اینقدر زود رفت؟ چرا نتوانستم یک بار دیگر او را ببینم؟ چطور توانست برود پیش مادر؟ چطور بدون دیدن نوهاش تنهایم گذاشت؟ اولین مرد زندگیم او بود.
-رازانا آرام باش! روح پدر در آرامش است. اگر تو خود را اذیت کنی او هم در آرامش نخواهد بود.
رازانا آنقدر در آ*غ*و*ش راوود گریه میکند تا به خواب میرود.
سه روز از آن روز گذشت و رازانا گوشه گیر شده بود. از طرفی کویات بدون اینکه وضع رازانا را درک کند او را تحت فشار قرار داده بود.
رازانا مقابل آینه میایستد و به انعکاس تصویر خودش در آینه چشم میدوزد. رنگش پریده بود و زیر چشمانش گود افتاده بود. صورت زیبا و مرتب به چه دردش میخورد و قتی دیگر کسی برایش نمانده بود؟
پدرش به پیش مادرش پر کشید. لاقل دلش به این خوش بود که در گوشهای از کره خاکی نفس میکشد. و هاکان که در سیاه چاله بود. با یاد آوری وضعیت هاکان آهی میکشد. چگونه باید او را از چنگال کویات نجات دهد؟
باز هم اشک بود که به چشمان او هجوم آورد. چه میشد اگر با هاکان و دخترش به سانراب برگردد؟
-ملکه برادرتان به دیدار شما آمدهاند.
سریع نم چشمان خود را میگیرد. نمیخواست راوود را باز ناراحت کند. بنابراین سعی کرد لبخند بزند.
-بگو به داخل بیآید.
-بله ملکه.
در باز شد و راوود به داخل آمد. رازانا مثل ۳ روز گذشته برادرش را ب*غ*ل کرد و او را دعوت به نشستن کرد.
-حالت چطور است؟
رازانا لبخندی به راوود میزند.
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه