کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
#پارت128

پر از ویرانی می‌خندم و با باز کردن شیرِ دوش، با همان چادر زیر اب می‌روم. از نوک سَرم یخ می‌زند و تَنم به لَرز می‌نشیند. هانی بی‌شرف از من باردار می‌خواهد، ازدواج کنم تا به برادرش پیوند بدهد. وقتی در صورت ناباورش غریده بودم که من از برادرش باردارم گفته بود که از او دور شوم، برای همیشه، برای همیشه، برای همیشه. چطور ممکن است؟ تحمل نبود حامی چطور ممکن است؟
ناباور و جنون‌وار همین تک جمله" برای همیشه" را چند باری زیر لَب تکرار می‌کنم. دستم را شوکه روی صورتم می‌کشم. برای همیشه چه معنی می‌داد؟ چند سیلی ارام به خود می‌زنم. کوتاه بیا یاس، حامی زیر خاک را می‌خواهی یا حامی دور را دور را؟ بغض می کنم و جیغم را در گلو خفه می‌کنم تا حامی بیرون این دَر نداند چه بر سَرم امده. مشتم را پیا پی به سنگ سرد حمام می‌کوبم و جیغ‌هایم را در انتهایی‌ترین قسمت گلویم خفه می‌کنم. نفس کم می‌اورم.
هق‌هق‌هایم بی‌صدا می‌شود و تنم مانند بید می‌لرزد. درد کثیفی چهار ستون بدنم را می فشارد و من دارم زیر این همه فشار کمر می‌شکنم. اهسته کمرم را به دیوار می‌چسبانم و سر می‌خورم. همه چیز را تار می‌بینم و پلکم سنگینی می‌کند. فکم از شدت بغض می‌لرزد و بَدنم یخ زده. مچم را بین دندان‌هایم می‌فشارم و انقدر این دندان‌های لامصب را به پو*ست دستم فرو می‌کنم که شوری خون را حس می‌کنم. من خَر کل جانم به جان او بسته بود، چگونه رهایش می‌کردم؟ چگونه از او می‌بریدم؟ چه بلایی سر حامی می‌امد؟ حامی که تمام دلخوشی‌اش برای خوب شدن من و کودکش بودیم. نمی‌توانم کنترل کنم، نمی توانم کنترل کنم و از ته دل جیغ می‌کشم. صدای جیغم بین سنگ‌ها می‌پیچد و فقط چند ثانیه طول می‌کشد تا مشت‌های بی‌جان حامی به در بخورد:
- چیشد یاس؟ چیشده دورت بگردم؟ درد داری؟
کمی از دَر فاصله می‌گیرد و صدای فریادش بلندتر به گوش می‌رسد:
- پرستار، پرستار، تو رو به علی یکیتون بیاین.
صدای نگرانش گریه‌ام را اوج می‌دهد، اخر من بدون او چگونه دوام می‌اوردم؟ در خود می‌شکنم. صبح تا شبم ثانیه به ثانیه یا با او گذشته یا با ذکر او، چگونه رهایش می‌کردم؟ جنون‌وار سَرم را به سنگ سرد حمام می‌کوبم. در حمام ناگهانی باز می‌شود، چند نفر مرا می‌گیرند. هر کس چیزی می‌گوید و من فقط دلم آ*غ*و*ش حامی را می‌خواهد، هر کس کاری می‌کند و من فقط دلم نوازش‌ها و صدای ارام حامی را می‌خواهد... پشت دستم می‌سوزد و با همان نگاه تار به سوزنی که وحشیانه در پو*ست نازک دستم فرو می‌رود، نگاه می‌کنم. بی او چه کنم؟

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
پر از ویرانی می‌خندم و با باز کردن شیرِ دوش، با همان چادر زیر اب می‌روم. از نوک سَرم یخ می‌زند و تَنم به لَرز می‌نشیند. هانی بی‌شرف از من باردار می‌خواهد، ازدواج کنم تا به برادرش پیوند بدهد! . 
وقتی در صورت ناباورش غریده بودم که من از برادرش باردارم گفته بود که از او دور شوم، برای همیشه، برای همیشه، برای همیشه. چطور ممکن است؟ تحمل نبود حامی چطور ممکن است؟
ناباور و جنون‌وار همین تک جمله" برای همیشه" را چند باری زیر لَب تکرار می‌کنم. دستم را شوکه روی صورتم می‌کشم. برای همیشه چه معنی می‌داد؟
 چند سیلی ارام به خود می‌زنم. کوتاه بیا یاس، حامی زیر خاک را می‌خواهی یا حامی دور را دور را؟
 بغض می کنم و جیغم را در گلو خفه می‌کنم تا حامی بیرون این دَر نداند چه بر سَرم امده. مشتم را پیا پی به سنگ سرد حمام می‌کوبم و جیغ‌هایم را در انتهایی‌ترین قسمت گلویم خفه می‌کنم. نفس کم می‌اورم.
هق‌هق‌هایم بی‌صدا می‌شود و تنم مانند بید می‌لرزد. درد کثیفی چهار ستون بدنم را می فشارد و من دارم زیر این همه فشار کمر می‌شکنم. 
اهسته کمرم را به دیوار می‌چسبانم و سر می‌خورم. همه چیز را تار می‌بینم و پلکم سنگینی می‌کند. فکم از شدت بغض می‌لرزد و بَدنم یخ زده. مچم را بین دندان‌هایم می‌فشارم و انقدر این دندان‌های لامصب را به پو*ست دستم فرو می‌کنم که شوری خون را حس می‌کنم. من خَر کل جانم به جان او بسته بود، چگونه رهایش می‌کردم؟ چگونه از او می‌بریدم؟ چه بلایی سر حامی می‌امد؟ حامی که تمام دلخوشی‌اش برای خوب شدن من و کودکش بودیم.
 نمی‌توانم کنترل کنم، نمی توانم کنترل کنم و از ته دل جیغ می‌کشم. صدای جیغم بین سنگ‌ها می‌پیچد و فقط چند ثانیه طول می‌کشد تا مشت‌های بی‌جان حامی به در بخورد:
- چیشد یاس؟ چیشده دورت بگردم؟ درد داری؟
کمی از دَر فاصله می‌گیرد و صدای فریادش بلندتر به گوش می‌رسد:
- پرستار، پرستار، تو رو به علی یکیتون بیاین.
صدای نگرانش گریه‌ام را اوج می‌دهد، اخر من بدون او چگونه دوام می‌اوردم؟ در خود می‌شکنم. صبح تا شبم ثانیه به ثانیه یا با او گذشته یا با ذکر او، چگونه رهایش می‌کردم؟ جنون‌وار سَرم را به سنگ سرد حمام می‌کوبم. در حمام ناگهانی باز می‌شود، چند نفر مرا می‌گیرند. هر کس چیزی می‌گوید و من فقط دلم آ*غ*و*ش حامی را می‌خواهد، هر کس کاری می‌کند و من فقط دلم نوازش‌ها و صدای ارام حامی را می‌خواهد... پشت دستم می‌سوزد و با همان نگاه تار به سوزنی که وحشیانه در پو*ست نازک دستم فرو می‌رود، نگاه می‌کنم. بی او چه کنم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
#پارت129

احساس جسمی را دارم که روح از تنش سفر کرده و فقط صداهای اطرافش را می‌شنود و می‌بیند. همراه یزدان، از این اتاق به ان ساختمان اداری و از ان ساختمان به فلان آزمایشگاه می‌رفتیم. کارهای اداری همیشه پدر ادم را در می‌اورند. کمی از پارتِی پدر حامی برای جلو افتادن پیوندشان کمک گرفته بودیم؛ اما راستش را بخواهید، من خر جایی بین همان جسم زیر خاک حامی مانده‌ام. حامی که پیوند بدهد، من باید برای همیشه او را ترک کنم. برای همیشه، باور می‌کنید؟ اصلا مگر می‌شود؟
نفسم را خسته‌تر از هر زمان دیگری بیرون می‌دهم و روی صندلی، جلوی در اتاق پروفسوری که می‌خواهد عمل پیوند را انجام بدهد، می‌نشینم. هانی هم چند دقیقه‌ای می‌شود که امده تا دکتر او را ببینید. راجب نوع عمل اهدا از هانی می‌پرسد و وضعیت قد و وزنش. تکیه سرم را به پشتی صندلی پلاستیکی می‌دهم و چشم می‌بندم. دستم اهسته به طرفم شکمم سُر می‌خورد. هانی گفته باید بچه برادرش را بعد زایمان تحویل مادرش بدهم.
تلخ می‌خندم و اهسته شکمم را نوازش می‌کنم. می‌بینی شیر مردم؟ دنیا دنیای زور است، تو از شیره‌ی جان من پرورش پیدا می‌کنی؛ اما عمه‌ی ظالمت گفته اگر تو را به مادربزرگت ندهم، برایم دسیسه‌ای سرهم می‌کند و هم مرا هم تو را به زیر خاک می‌فرستد. عمه‌ات می‌گوید اگر بخواهم او را دور بزنم و بر گردم پیش پدرت هفت، هشت مرد را به جانم می‌اندازد تا ابرو و شرافتم را لکه‌دار کند. می‌بینی؟ هر روز و هر ثانیه که گذشت را به عشق لحظه‌ی دیدار سر کردیم، هر دردی که در جانم پیچید را به فدای یک بار حرکت کردنت بخشیدم و حالا عمه‌ات می‌خواهد مرا از دیدنت محروم کند. بغض کثیفی، جایی حوالی زیر گلویم را می‌فشارد و ان لبخند زهر ماری که روی لَبم نشسته قلبم را مچاله می‌کند. یزدان اهسته از در اتاق دکتر بیرون می‌اید و متعجب احوال مرا بررسی می‌کند:
- چرا انقدر اشفته‌ای؟ دکتر گفت پیوند اضطراری، کمتر از یک ماه دیگه کارهاشون رو انجام میده.
می‌خواست مثلا حال مرا خوب کند؟ به سختی، سنگ گیر کرده در گلویم را پایین می‌فرستم و تلخ می‌خندم.
- خوبه.
فقط یک ماه دیگر می‌توانستم کنارش باشم، فقط یک ماه. مسخره است. این همه زجر کشیدم تا خوب شود و دوباره کنار هم سه نفره‌هایمان را بگذرانیم، این همه زجر کشیدم تا دوباره او را سر پا ببینم و حالا از دیدنش محروم می‌شوم. فدای سرش! او خوب شود، او دوباره بخندد، او دوباره عطر فوق جذابش را بزند، او دوباره ان تار مو را در صورتش بیندازد، من به دست خودم دارم کارهای خاکسپاریم را انجام می‌دهم. خاکسپاری، گمان می‌کنم اسم خوبی‌ست، تدفین و ترحیم و چهلم و هفته، این ها هم همه یکی می‌شوند.
درست در روز جدایی، یعنی تنها تا زمانی که طفلم به دنیا بیاید، می‌توانم کنارش باشم. از یک طرف، باید از کل جانم جدا شوم و از طرف دیگر باید از مَردی که تنها انگیزه برای زندگی کردنم بود. زندگی گل بلبل است و اصلا مگر بهتر از این می‌شود؟ من بروم سرم را بگذارم و به درد خودم بمیرم. عصبی از روی صندلی بلند می‌شوم و مقابل نگاه متعجب یزدان به طرف اسانسور حرکت می‌کنم. این سرنوشتی نبود که در انتظارش بودم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
احساس جسمی را دارم که روح از تنش سفر کرده و فقط صداهای اطرافش را می‌شنود و می‌بیند. همراه یزدان، از این اتاق به ان ساختمان اداری و از ان ساختمان به فلان آزمایشگاه می‌رفتیم. کارهای اداری همیشه پدر ادم را در می‌اورند. کمی از پارتِی پدر حامی برای جلو افتادن پیوندشان کمک گرفته بودیم؛ اما راستش را بخواهید، من خر جایی بین همان جسم زیر خاک حامی مانده‌ام. حامی که پیوند بدهد، من باید برای همیشه او را ترک کنم. برای همیشه، باور می‌کنید؟ اصلا مگر می‌شود؟
نفسم را خسته‌تر از هر زمان دیگری بیرون می‌دهم و روی صندلی، جلوی در اتاق پروفسوری که می‌خواهد عمل پیوند را انجام بدهد، می‌نشینم. هانی هم چند دقیقه‌ای می‌شود که امده تا دکتر او را ببینید. راجب نوع عمل اهدا از هانی می‌پرسد و وضعیت قد و وزنش. 
تکیه سرم را به پشتی صندلی پلاستیکی می‌دهم و چشم می‌بندم. دستم اهسته به طرفم شکمم سُر می‌خورد. هانی گفته باید بچه برادرش را بعد زایمان تحویل مادرش بدهم.
تلخ می‌خندم و اهسته شکمم را نوازش می‌کنم. می‌بینی شیر مردم؟ دنیا دنیای زور است، تو از شیره‌ی جان من پرورش پیدا می‌کنی؛ اما عمه‌ی ظالمت گفته اگر تو را به مادربزرگت ندهم، برایم دسیسه‌ای سرهم می‌کند و هم مرا هم تو را به زیر خاک می‌فرستد. 
عمه‌ات می‌گوید اگر بخواهم او را دور بزنم و بر گردم پیش پدرت هفت، هشت مرد را به جانم می‌اندازد تا ابرو و شرافتم را لکه‌دار کند. می‌بینی؟ هر روز و هر ثانیه که گذشت را به عشق لحظه‌ی دیدار سر کردیم، هر دردی که در جانم پیچید را به فدای یک بار حرکت کردنت بخشیدم و حالا عمه‌ات می‌خواهد مرا از دیدنت محروم کند. 
بغض کثیفی، جایی حوالی زیر گلویم را می‌فشارد و ان لبخند زهر ماری که روی لَبم نشسته قلبم را مچاله می‌کند. یزدان اهسته از در اتاق دکتر بیرون می‌اید و متعجب احوال مرا بررسی می‌کند:
- چرا انقدر اشفته‌ای؟ دکتر گفت پیوند اضطراری، کمتر از یک ماه دیگه کارهاشون رو انجام میده.
می‌خواست مثلا حال مرا خوب کند؟ به سختی، سنگ گیر کرده در گلویم را پایین می‌فرستم و تلخ می‌خندم.
- خوبه.
فقط یک ماه دیگر می‌توانستم کنارش باشم، فقط یک ماه. مسخره است. این همه زجر کشیدم تا خوب شود و دوباره کنار هم سه نفره‌هایمان را بگذرانیم، این همه زجر کشیدم تا دوباره او را سر پا ببینم و حالا از دیدنش محروم می‌شوم.
 فدای سرش! او خوب شود، او دوباره بخندد، او دوباره عطر فوق جذابش را بزند، او دوباره ان تار مو را در صورتش بیندازد، من به دست خودم دارم کارهای خاکسپاریم را انجام می‌دهم. خاکسپاری، گمان می‌کنم اسم خوبی‌ست، تدفین و ترحیم و چهلم و هفته، این ها هم همه یکی می‌شوند.
درست در روز جدایی، یعنی تنها تا زمانی که طفلم به دنیا بیاید، می‌توانم کنارش باشم. از یک طرف، باید از کل جانم جدا شوم و از طرف دیگر باید از مَردی که تنها انگیزه برای زندگی کردنم بود. 
زندگی گل بلبل است و اصلا مگر بهتر از این می‌شود؟ من بروم سرم را بگذارم و به درد خودم بمیرم. عصبی از روی صندلی بلند می‌شوم و مقابل نگاه متعجب یزدان به طرف اسانسور حرکت می‌کنم. این سرنوشتی نبود که در انتظارش بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
#پارت130
***
نمی‌دانم، مشکل از من است یا واقعا اسمان زیادی دلگیر شده. پاییز و غروب جمعه باشد، اسمان هم طوفانی ببارد. کمی روی صندلی جابه‌جا می‌شوم و پتو را جمع می‌کنم تا روی زمین نیفتد. این روزهای اخر، کمردرد و دل‌دردم شدید شده و احساس می‌کنم زانوهایم خالی شده‌اند.
- یاس یه لیوان اب بهم میدی.
اهسته به طرف حامی برمی‌گردم. کمی موهایش سبز شده و بخاطر قطع شیمی درمانی‌اش، کمی جان گرفته. پتو را اهسته جمع می‌کنم و روی صندلی می‌گذارم.
به طرف یخچال می‌روم و با باز کردن ان، عمیق بین انواع نو*شی*دنی سر می‌چرخانم و بطری اب را بیرون می‌کشم.
- قلب حامی چرا انقدر اروم شده؟
لبخند تلخی می‌زنم و با بستن در یخچال به طرف تخت حامی حرکت می‌کنم. دیگر حالم از بیمارستان بهم می خورد! وصیت می کنم که حتی هنگام مردن هم مرا در بیمارستان نیاورند. به حامی کمک می کنم تا کمی بنشیند.
- شاید چون خیلی وقته نتونستیم باهم باشیم.
حامی، بر خلاف همیشه که در شیطنت را باز می‌کرد، جدی نگاهم می‌کند و با گرفتن بطری اب، با ان دستش مچم را می‌گیرد. با احساس نگاه خیره‌اش، سرم را بلند می‌کنم و در چشم‌های جدی‌اش خیره می‌مانم. نگاهم بین رگه های سورمه‌ای و اسمانی‌اش می‌چرخد و اهسته در تیله‌ی مشکی زیبای وسطش خیره می‌ماند.
- حالت خوبه؟
کمی ل*بم به خنده کج می‌شود. نگاهم از چشم‌هایش، به لَب‌های بی‌جان رنگ پریده و ته ریش کم پشتی که در اورده سر می‌خورد. برای یک لحظه انگار همه چیز را فراموش می‌کنم و تنها چیزی که در مغزم روشن می‌شود ترک کردن اوست. کمتر از یک هفته مانده و این سه هفته انچنان مزخرف سریع گذشته بود که من هنوز هم گیج و مات مانده‌ام. اهسته روی تخت می‌نشینم و خودم را به اغوش او می‌کشم. زخم پورتش خوب شده. دستم به طرف تتوی زیبای عجیبش سُر می‌خورد.
سرم را روی سینِه‌اش می‌چسبانم و چشم می‌بندم. خاطرات، درست از اولین روز دیدن او، در پشت سیاهی چشم‌هایم جان می‌گیرد. اولین نگاه، و اولین برخورد زنده می‌شود. اولین باهم بودن و اولین باهم خندیدنمان زنده می‌شود. شیطنت‌های او و ان روزی که تار مو در غذایش انداخته بودم زنده می‌شود. همه چیز زنده می‌شود و من جایی بین این زنده شدن‌ها می‌میرم. می‌میرم تا یادم نیاید که باید از او جدا شوم. دست‌های حامی، اهسته موهایم را نوازش می‌کند. نفس‌های بریده بریده و خسته‌اش، روی موهایم فرود می‌اید و فکش را به سرم می‌چسباند. حالا دقیقا چفت اغوشش شده‌ام:
- یه چیزی شده که تو بهم نمیگی.
چه به او می‌گفتم؟ می‌گفتم که قرار است از تو برای تو بگذرم؟ کمی هندی و ترکی نمی‌شود؟ چرا می‌شود. سرم را به سینِه‌اش می‌کشم و نفس‌های عمیقم را روی ماهیچه‌ی کمرنگ شده‌ی س*ی*نه‌اش بیرون می‌دهم.
- یاس، من این حالت پریشون تو رو که می‌بینم و نمی‌دونم چته نگران می‌شم، هر چی شده بهم بگو، از دست هانی ناراحتی؟
لَبم حالت یک خنده‌ی مزخرفی می‌گیرد. هانی؟ نه خیر او شیطان رجیم است.
- چیزی نیست.
کلافه پوف می کشد و با احتیاط مرا دعوت می‌کند تا در اغوشش دراز بکشم. همین که دراز می‌کشد و مرا به اغوش می‌فشرد، پتو را تا زیر گردنم بالا می‌اورد و اهسته روی سَرم را می‌بوسد:
- خیلی خوشحالم که از این دنیا تو نصیبم شدی.
غرق می‌شوم در حرف او و حامی چه می‌داند که به چه زودی مرا از دست می‌دهد.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
***
نمی‌دانم، مشکل از من است یا واقعا اسمان زیادی دلگیر شده. پاییز و غروب جمعه باشد، اسمان هم طوفانی ببارد.
 کمی روی صندلی جابه‌جا می‌شوم و پتو را جمع می‌کنم تا روی زمین نیفتد. این روزهای اخر، کمردرد و دل‌دردم شدید شده و احساس می‌کنم زانوهایم خالی شده‌اند.
- یاس یه لیوان اب بهم میدی.
اهسته به طرف حامی برمی‌گردم. کمی موهایش سبز شده و بخاطر قطع شیمی درمانی‌اش، کمی جان گرفته. پتو را اهسته جمع می‌کنم و روی صندلی می‌گذارم.
به طرف یخچال می‌روم و با باز کردن ان، عمیق بین انواع نو*شی*دنی سر می‌چرخانم و بطری اب را بیرون می‌کشم.
- قلب حامی چرا انقدر اروم شده؟
لبخند تلخی می‌زنم و با بستن در یخچال به طرف تخت حامی حرکت می‌کنم. دیگر حالم از بیمارستان بهم می خورد! وصیت می کنم که حتی هنگام مردن هم مرا در بیمارستان نیاورند. به حامی کمک می کنم تا کمی بنشیند.
- شاید چون خیلی وقته نتونستیم باهم باشیم.
حامی، بر خلاف همیشه که در شیطنت را باز می‌کرد، جدی نگاهم می‌کند و با گرفتن بطری اب، با ان دستش مچم را می‌گیرد. با احساس نگاه خیره‌اش، سرم را بلند می‌کنم و در چشم‌های جدی‌اش خیره می‌مانم. نگاهم بین رگه های سورمه‌ای و اسمانی‌اش می‌چرخد و اهسته در تیله‌ی مشکی زیبای وسطش خیره می‌ماند.
- حالت خوبه؟
کمی ل*بم به خنده کج می‌شود. نگاهم از چشم‌هایش، به لَب‌های بی‌جان رنگ پریده و ته ریش کم پشتی که در اورده سر می‌خورد. برای یک لحظه انگار همه چیز را فراموش می‌کنم و تنها چیزی که در مغزم روشن می‌شود ترک کردن اوست. کمتر از یک هفته مانده و این سه هفته انچنان مزخرف سریع گذشته بود که من هنوز هم گیج و مات مانده‌ام. اهسته روی تخت می‌نشینم و خودم را به اغوش او می‌کشم. زخم پورتش خوب شده. دستم به طرف تتوی زیبای عجیبش سُر می‌خورد.
سرم را روی سینِه‌اش می‌چسبانم و چشم می‌بندم. خاطرات، درست از اولین روز دیدن او، در پشت سیاهی چشم‌هایم جان می‌گیرد. اولین نگاه، و اولین برخورد زنده می‌شود. اولین باهم بودن و اولین باهم خندیدنمان زنده می‌شود. شیطنت‌های او و ان روزی که تار مو در غذایش انداخته بودم زنده می‌شود. همه چیز زنده می‌شود و من جایی بین این زنده شدن‌ها می‌میرم. می‌میرم تا یادم نیاید که باید از او جدا شوم.
 دست‌های حامی، اهسته موهایم را نوازش می‌کند. نفس‌های بریده بریده و خسته‌اش، روی موهایم فرود می‌اید و فکش را به سرم می‌چسباند. حالا دقیقا چفت اغوشش شده‌ام:
- یه چیزی شده که تو بهم نمیگی.
چه به او می‌گفتم؟ می‌گفتم که قرار است از تو برای تو بگذرم؟ کمی هندی و ترکی نمی‌شود؟ چرا می‌شود. سرم را به سینِه‌اش می‌کشم و نفس‌های عمیقم را روی ماهیچه‌ی کمرنگ شده‌ی س*ی*نه‌اش بیرون می‌دهم.
- یاس، من این حالت پریشون تو رو که می‌بینم و نمی‌دونم چته نگران می‌شم، هر چی شده بهم بگو، از دست هانی ناراحتی؟
لَبم حالت یک خنده‌ی مزخرفی می‌گیرد. هانی؟ نه خیر او شیطان رجیم است.
- چیزی نیست.
کلافه پوف می کشد و با احتیاط مرا دعوت می‌کند تا در اغوشش دراز بکشم. همین که دراز می‌کشد و مرا به اغوش می‌فشرد، پتو را تا زیر گردنم بالا می‌اورد و اهسته روی سَرم را می‌بوسد:
- خیلی خوشحالم که از این دنیا تو نصیبم شدی.
غرق می‌شوم در حرف او و حامی چه می‌داند که به چه زودی مرا از دست می‌دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
#پارت131

"حامی"
پایه سِرُم را می‌گیرم و با برداشتن ساکم نیم‌نگاهی به یاس می‌اندازم. رنگش پریده، چشم‌هایش خمار است، زیر چشم‌هایش گود شده و فکش از شدت بغض می‌لرزد. خود را در اغوش کشیده و کلافه به من نگاه می‌کند. دیشب تا صبح پلک روی هم نگذاشته بود و حالا هم یک ثانیه نگاه از من بر نمی‌دارد. کلافه دستی روی سَرم می‌کشم و حرصی نگاهش می‌کنم:
- داری دیوونم می‌کنی، چته دختر؟
لَب‌هایش از شدت بغض می‌لرزد و بی نفس باز و بسته می‌شود. مانند ماهی که از اب بیرون افتاده و راه برگشتی ندارد. چهره‌اش، برای یک لحظه از درد جمع می‌شود و دستش پهلویش را می‌فشارد. نگاهم از لباس صورتی ایزوله‌اش، تا چهره‌ی نزارش بالا می‌اید.
- چند روز دیگه بچه دنیا میاد بعدش میای پیشم.
نمی‌تواند تحمل کند. بغضش می‌شکند و اهسته روی زمین می‌نشیند. او هق هق می‌کند و من، عصبی از این که کاری از دستم بر نمی‌اید بر پیشانی‌ام می‌کوبم:
- داری منو سگ می‌کنی، کافیه.
دستم‌هایش را روی صورتش می‌گذارد تا من گریه‌هایش را نبینم. پرستاری، با لباس مخصوص بخش پیوند، در بخش را باز می‌کند و متعجب به ما دوتا نگاه می‌کند.
- اقای راد، باید زودی بیاین داخل بخش، بیرون میکروب داره برای بیمارا خطر داره.
کاش حداقل یزدان می‌توانست بیرون کنار یاس باشد. نیم‌نگاهی به یزدان می‌اندازم که با لباس ایزوله و ساک مشکی کوچکی به دست از اتاق رختکن بیرون می‌اید، با نیم‌نگاهی به یاس به من نگاه می‌کند. نفس عمیقی می‌کشم و می‌خواهم بروم که گریه یاس اوج می‌گیرد و ناگهانی خود را در اغوشم می‌اندازم. چنان سخت در اغوشم گرفته که انگار اخرین دیدار اوست. متعجب به حالات عجیبش نگاه می‌کنم. زبانم را روی لَبم می‌کشم و با نوازش سَرش در شوخی را باز می‌کنم:
- ابتین که دنیا اومد میای خَراب میشی رو سَرم دیگه، این چه وضعیه دختر.
انگار هیچ نمی‌شنود. چنگ می‌اندازد به لباسم و با تمام توان می‌فشارد. هیچ نمی‌گوید و این سکوتش مرا به مرز جنون می‌رساند. پرستار به سختی یاس را از من جدا می کند و همراه یزدان وارد بخش می شویم. می‌بینم که گریه‌اش اوج می‌گیرد، می‌بینم که پر از درد اسمم را می‌خواند. می‌بینم که نگاهش برای یک ثانیه از من برداشته نمی‌شود. می‌بینم که موهای خود را می‌کشد و برایش مهم نیست که روسری‌اش افتاده. می‌بینم و هیچ زِ دستم بر نمی‌اید.
عصبی و بی‌طاقت به طرف در ورودی بخش حرکت می کنم تا او را در اغوش بکشم؛ اما دو نفر از پرستارها مانع می‌شوند. پر از کلافگی به گریه‌های بی‌امان او نگاه می‌کنم. کلافه دستم را روی صورتم می‌کشم و ان چند نفری که می‌خواهند او را بیرون ببرند نگاه می‌کنم. ای‌کاش نرود. یک‌جورهایی کل وجودم به وجودش وابسته شده. اوست و ارامش حضورش، اوست و دست‌های مهربانش، اوست و قلب بدون کینه‌اش، اوست و سادگی‌های دلنشینش، اوست و منی که تا یک هفته از دیدن و بوییدن و در اغوش کشیدنش منع شده‌ام، اوست و منی که بی‌وجودش، وجودم خزان می‌شود.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
"حامی"
پایه سِرُم را می‌گیرم و با برداشتن ساکم نیم‌نگاهی به یاس می‌اندازم. رنگش پریده، چشم‌هایش خمار است، زیر چشم‌هایش گود شده و فکش از شدت بغض می‌لرزد. خود را در اغوش کشیده و کلافه به من نگاه می‌کند. دیشب تا صبح پلک روی هم نگذاشته بود و حالا هم یک ثانیه نگاه از من بر نمی‌دارد. کلافه دستی روی سَرم می‌کشم و حرصی نگاهش می‌کنم:
- داری دیوونم می‌کنی، چته دختر؟
لَب‌هایش از شدت بغض می‌لرزد و بی نفس باز و بسته می‌شود. مانند ماهی که از اب بیرون افتاده و راه برگشتی ندارد. چهره‌اش، برای یک لحظه از درد جمع می‌شود و دستش پهلویش را می‌فشارد. نگاهم از لباس صورتی ایزوله‌اش، تا چهره‌ی نزارش بالا می‌اید.
- چند روز دیگه بچه دنیا میاد بعدش میای پیشم.
نمی‌تواند تحمل کند. بغضش می‌شکند و اهسته روی زمین می‌نشیند. او هق هق می‌کند و من، عصبی از این که کاری از دستم بر نمی‌اید بر پیشانی‌ام می‌کوبم:
- داری منو سگ می‌کنی، کافیه.
دستم‌هایش را روی صورتش می‌گذارد تا من گریه‌هایش را نبینم. پرستاری، با لباس مخصوص بخش پیوند، در بخش را باز می‌کند و متعجب به ما دوتا نگاه می‌کند.
- اقای راد، باید زودی بیاین داخل بخش، بیرون میکروب داره برای بیمارا خطر داره.
کاش حداقل یزدان می‌توانست بیرون کنار یاس باشد. نیم‌نگاهی به یزدان می‌اندازم که با لباس ایزوله و ساک مشکی کوچکی به دست از اتاق رختکن بیرون می‌اید، با نیم‌نگاهی به یاس به من نگاه می‌کند. نفس عمیقی می‌کشم و می‌خواهم بروم که گریه یاس اوج می‌گیرد و ناگهانی خود را در اغوشم می‌اندازم. چنان سخت در اغوشم گرفته که انگار اخرین دیدار اوست. متعجب به حالات عجیبش نگاه می‌کنم. زبانم را روی لَبم می‌کشم و با نوازش سَرش در شوخی را باز می‌کنم:
- ابتین که دنیا اومد میای خَراب میشی رو سَرم دیگه، این چه وضعیه دختر.
انگار هیچ نمی‌شنود. چنگ می‌اندازد به لباسم و با تمام توان می‌فشارد. هیچ نمی‌گوید و این سکوتش مرا به مرز جنون می‌رساند. پرستار به سختی یاس را از من جدا می کند و همراه یزدان وارد بخش می شویم. می‌بینم که گریه‌اش اوج می‌گیرد، می‌بینم که پر از درد اسمم را می‌خواند. می‌بینم که نگاهش برای یک ثانیه از من برداشته نمی‌شود. می‌بینم که موهای خود را می‌کشد و برایش مهم نیست که روسری‌اش افتاده. می‌بینم و هیچ زِ دستم بر نمی‌اید.
عصبی و بی‌طاقت به طرف در ورودی بخش حرکت می کنم تا او را در اغوش بکشم؛ اما دو نفر از پرستارها مانع می‌شوند. پر از کلافگی به گریه‌های بی‌امان او نگاه می‌کنم. کلافه دستم را روی صورتم می‌کشم و ان چند نفری که می‌خواهند او را بیرون ببرند نگاه می‌کنم. ای‌کاش نرود. یک‌جورهایی کل وجودم به وجودش وابسته شده. اوست و ارامش حضورش، اوست و دست‌های مهربانش، اوست و قلب بدون کینه‌اش، اوست و سادگی‌های دلنشینش، اوست و منی که تا یک هفته از دیدن و بوییدن و در اغوش کشیدنش منع شده‌ام، اوست و منی که بی‌وجودش، وجودم خزان می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
#پارت132

"یاس"
سه روز از پیوند حامی می‌گذرد. هانی، امروز مرا فرا خوانده بود. انگشت‌هایم می‌لرزد. قلبم، چنان می‌کوبد که انگار در یک ترن هوایی در حال سقوط است و او واقعا در حال سقوط است؛ از بلندای نگاه حامی به قعر چاه دلتنگی او. نگاهم از پو*ست براق رانش به دامن کوتاه قرمز و شومیز سفیدش می‌چرخد. هانی، پا روی پا می اندازد و انگشت‌هایش به تمسخر در هوا می‌چرخند:
- چی شده زن‌داداش؟ چرا پریشونی؟ بنویس بنویس.
فکم از شدت بغض می‌لرزد. هانی انگشتش را کنج لَبش می‌گذارد و پر هیجان نگاهم می‌کند:
- بنویس من حاضر نیستم با یه مریض لاعلاج زندگی کنم، کره‌ت هم برای خودت.
طاقت نمی‌اورم، بغض می‌شکند و اشک جلوی دیدم را می‌گیرد. دستی قوی کل تَنم را می‌فشارد و سَرم پر توان نبض می‌گیرد. زانوهایم سست می‌شود و جلوی پای هانی زانو می‌زنم:
- نکن، تو رو به جون عزیزت نکن. هرچی تو گفتی باشه اصلا من کنیزیتو می‌کنم؛ اما نکن.
هانی با چهره‌ی مچاله شده، ورقه‌ی سفید را از زیر دستم می‌کشد و چهره‌ی جمع شده‌اش را عقب می‌برد:
- اه، اه، قیافشو. زود باش بنویس. در ضمن، یه قطره اشک بیفته رو برگه باید از اول بنویسی.
دستم را روی دَهانم می‌گذارم و محکم می‌گزم، برای حامی، برای حامی، فقط برای حامی. او خوب بشود، او با کودکش بازی کند، فقط او مهم است. انگشت‌هایم یاری‌ام نمی‌کنند و به فجیع‌ترین شکل ممکن خودکار در دستم می‌لرزد. تا کلمه به کلمه و حرف به حرف را کنار هم بگذارم، جانم در می‌رود، تا جمله کامل می‌شود، قلبم تیر می‌کشد و حتی فکر این‌که خواندن این جمله چه بلایی به سَر او می‌اورد، مرا به مرز جنون می‌رساند. تا جمله کامل می‌شود، هانی سریع برگه را از دستم می‌کشد و پیروز به ان نگاه می‌کند:
- افرین دختر خوب، فردا هم که بچه دنیا اومد، یه نفر رو می‌فرستم دنبالت، سیمکارت قدیمیت رو می‌شکنی میدی دستش تا اونم تو رو ببره به یه سوییت، اخه گناه داری من اونقدرام که ادم بدی نیستم.
تلخ و ناباور می‌خندم و دستم را روی دَهانم می‌گذارم. من کی این قدر در او غرق شدم که بخاطرش از کودکم بگذرم؟ من کی انقدر احمق شدم که بخاطرش از خانواده‌ام بگذرم؟من کی... بیخیال، همه چیز فدای حامی. زانو‌هایم را در ب*غ*ل می‌کشم و گهواره‌وار تکان می‌خورم و خودم را دلداری می‌دهم. این روزها هم می‌گذرد، همه چیز می‌گذرد.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
"یاس"
سه روز از پیوند حامی می‌گذرد. دکتر گفته نتیجه پیوند بعد شش ماه مشخص می‌شود ولی فی‌الواقع احوالش رو به راه است! 
هانی، امروز مرا فرا خوانده بود. انگشت‌هایم می‌لرزد. قلبم، چنان می‌کوبد که انگار در یک ترن هوایی در حال سقوط است... و او واقعا در حال سقوط است؛ از بلندای نگاه حامی به قعر چاه دلتنگی او. نگاهم از پو*ست براق رانش به دامن کوتاه قرمز و شومیز سفیدش می‌چرخد. هانی، پا روی پا می اندازد و انگشت‌هایش به تمسخر در هوا می‌چرخند:
- چی شده زن‌داداش؟ چرا پریشونی؟ بنویس بنویس.
فکم از شدت بغض می‌لرزد. هانی انگشتش را کنج لَبش می‌گذارد و پر هیجان نگاهم می‌کند:
- بنویس من حاضر نیستم با یه مریض لاعلاج زندگی کنم، کره‌ت هم برای خودت.
طاقت نمی‌اورم، بغض می‌شکند و اشک جلوی دیدم را می‌گیرد. دستی قوی کل تَنم را می‌فشارد و سَرم پر توان نبض می‌گیرد. زانوهایم سست می‌شود و جلوی پای هانی زانو می‌زنم:
- نکن، تو رو به جون عزیزت نکن. هرچی تو گفتی باشه اصلا من کنیزیتو می‌کنم؛ اما نکن.
هانی با چهره‌ی مچاله شده، ورقه‌ی سفید را از زیر دستم می‌کشد و چهره‌ی جمع شده‌اش را عقب می‌برد:
- اه، اه، قیافشو. زود باش بنویس. در ضمن، یه قطره اشک بیفته رو برگه باید از اول بنویسی.
دستم را روی دَهانم می‌گذارم و محکم می‌گزم، برای حامی، برای حامی، فقط برای حامی. او خوب بشود، او با کودکش بازی کند، فقط او مهم است. انگشت‌هایم یاری‌ام نمی‌کنند و به فجیع‌ترین شکل ممکن خودکار در دستم می‌لرزد. تا کلمه به کلمه و حرف به حرف را کنار هم بگذارم، جانم در می‌رود، تا جمله کامل می‌شود،  قلبم تیر می‌کشد و حتی فکر این‌که خواندن این جمله چه بلایی به سَر او می‌اورد، مرا به مرز جنون می‌رساند.
 تا جمله کامل می‌شود، هانی سریع برگه را از دستم می‌کشد و پیروز به ان نگاه می‌کند:
- افرین دختر خوب، فردا هم که بچه دنیا اومد، یه نفر رو می‌فرستم دنبالت، سیمکارت قدیمیت رو می‌شکنی میدی دستش تا اونم تو رو ببره به یه سوییت، اخه گناه داری من اونقدرام که ادم بدی نیستم.
تلخ و ناباور می‌خندم و دستم را روی دَهانم می‌گذارم. من کی این قدر در او غرق شدم که بخاطرش از کودکم بگذرم؟ من کی انقدر احمق شدم که بخاطرش از خانواده‌ام بگذرم؟من کی... بیخیال، همه چیز فدای حامی. زانو‌هایم را در ب*غ*ل می‌کشم و گهواره‌وار تکان می‌خورم و خودم را دلداری می‌دهم. این روزها هم می‌گذرد، همه چیز می‌گذرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
#پارت133

چشم‌هایم به خاطر بی‌هوشی دیشب هنوز هم نیمه باز است و گیج‌تر از هر زمان دیگری به اطراف نگاه می‌کنم. یک اقای جوان، کارهای ترخیص من از بیمارستان را کرده بود و من اصلا در بیمارستان چه می‌خواستم؟ نیم‌نگاهی به خیابان‌هایی که با سرعت از ان ها می‌گذریم، می‌اندازم.
- سیم‌کارتت رو رد کن بیاد.
متعجب به او نگاه می‌کنم. دستم به طرف موبایلم می‌رود و تازه متوجه عمق ماجرا می‌شوم. ابتین من کجاست؟ دستم، ناباور و شوکه روی شکم فرو رفته‌ام می‌نشیند. ارام، ارام، جیغم بالا می‌رود و از پشت، گر*دن راننده را می‌کشم و پیاپی جیغ می‌کشم. ماشین، نامتعادل در خیابان خلوت به چپ و راست می‌رود و با اخرین جیغ من محکم به بلوار بر خورد می‌کند.
جوان به طرفم بر می‌گردد و با گرفتن مچ دو دستم چنان بر سرم فریاد می‌کشد که خفه می‌شوم:
- بتمرگ سر جات وحشی!
فکم می‌لرزد. ابتین من کجاست؟
- بچه‌ام کجاست؟
ناباور می‌خندد و با صاف کردن یقه کت مشکی‌اش، به عقب بر می‌گردد و موبایل مرا از روی پایم بر می‌دارد. با در اوردن جلد شیشه‌ای‌اش، مشغول در اوردن سیم‌کارت می‌شود و هم‌زمان جواب مرا هم می‌دهد:
- بچه‌ت پَر، بهتر دنبال یکی دیگه باشی.
نوک انگشت‌هایم اهسته اهسته یخ می‌زند. چشم‌هایم می‌سوزند و کمر، زیر دل و لگنم شدید درد دارد. دستم به طرف کیفم می‌رود و با انگشت‌های لرزان اهسته زیپش را باز می‌کنم. ای‌کاش هیچ وقت زیپ لعنتی‌اش باز نمی‌شد تا ان لباس نوزدای به طرح کت و شلوار را نمی‌دیدم. دلم می‌پیچد و معده‌ام می‌سوزد. دنیا بر سَرم خَراب می‌شود و چه زود عمر روز‌های خوبم تمام شده بود. کدام دعا کن و رمال زندگی‌ام را نفرین کرد؟ کدام چشم کور، زندگی‌ام را نظر کرد؟ کجای کارم را کج رفتم؟
دست‌هایم می‌لرزند و با احتیاط به طرف لباس می‌روند. گوشی‌ام روی پایم می‌افتد و ماشین حرکت می‌کند. چشم‌هایم خیس و تار می‌شود. تَنم به لرزه می‌نشیند و نُت به نُت هوا برایم موزیک غمگین پخش می‌کند. همه چیز برای یک گریه‌ی طولانی فراهم است و راستش قلب من دیگر طاقت ندارد. لباس را به اغوش می‌کشم و اهسته‌اهسته لالایی می‌خوانم. لالایی می‌خوانم و کودک نداشته را تکان می‌دهم.
- لا لا گل پونه، بخواب مَردم، نگیر بهونه. لالا گل لادن، بخواب اروم، تویی همدم. لالا گل مریم، بخواب مادر، که دلتنگم.
گریه‌ام اوج می‌گیرد و لباس را اهسته تا روی صورتم بالا می‌کشم و می‌بوییم. چرا از بوییدن همه جانم محروم شدم؟ نمی‌دانم کی می‌رسیم و جوان چگونه مرا از ماشین پیاده می‌کند و یک کلید به دستم می‌دهد. ساختمان سه طبقه‌ی قدیمی که داد می‌زند در پایین شهر تهران است. لَبم می‌لرزد و اهسته ابتینم را به اغوش می‌فشارم:
- همه چی دُرست میشه مامان، غصه نخوری ها خدا بزرگه.
نمی‌توانم سر پا بایستم. درد شدیدی دارم و تنم کرخت است. بی‌حال و بی‌جان گوشه‌ی عابر پیاده می‌نشینم و چشم‌هایم اهسته روی هم می‌افتد.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
چشم‌هایم به خاطر بی‌هوشی دیشب هنوز هم نیمه باز است و گیج‌تر از هر زمان دیگری به اطراف نگاه می‌کنم. یک اقای جوان، کارهای ترخیص من از بیمارستان را کرده بود و من اصلا در بیمارستان چه می‌خواستم؟ نیم‌نگاهی به خیابان‌هایی که با سرعت از ان ها می‌گذریم، می‌اندازم.
- سیم‌کارتت رو رد کن بیاد.
متعجب به او نگاه می‌کنم. دستم به طرف موبایلم می‌رود و تازه متوجه عمق ماجرا می‌شوم. ابتین من کجاست؟ دستم، ناباور و شوکه روی شکم فرو رفته‌ام می‌نشیند. ارام، ارام، جیغم بالا می‌رود و از پشت، گر*دن راننده را می‌کشم و پیاپی جیغ می‌کشم. ماشین، نامتعادل در خیابان خلوت به چپ و راست می‌رود و با اخرین جیغ من محکم به بلوار بر خورد می‌کند.
جوان به طرفم بر می‌گردد و با گرفتن مچ دو دستم چنان بر سرم فریاد می‌کشد که خفه می‌شوم:
- بتمرگ سر جات وحشی!
فکم می‌لرزد. ابتین من کجاست؟
- بچه‌ام کجاست؟
ناباور می‌خندد و با صاف کردن یقه کت مشکی‌اش، به عقب بر می‌گردد و موبایل مرا از روی پایم بر می‌دارد. با در اوردن جلد شیشه‌ای‌اش، مشغول در اوردن سیم‌کارت می‌شود و هم‌زمان جواب مرا هم می‌دهد:
- بچه‌ت پَر، بهتر دنبال یکی دیگه باشی.
نوک انگشت‌هایم اهسته اهسته یخ می‌زند. چشم‌هایم می‌سوزند و کمر، زیر دل و لگنم شدید درد دارد. دستم به طرف کیفم می‌رود و با انگشت‌های لرزان اهسته زیپش را باز می‌کنم. ای‌کاش هیچ وقت زیپ لعنتی‌اش باز نمی‌شد تا ان لباس نوزدای به طرح کت و شلوار را نمی‌دیدم. دلم می‌پیچد و معده‌ام می‌سوزد. دنیا بر سَرم خَراب می‌شود و چه زود عمر روز‌های خوبم تمام شده بود. کدام دعا کن و رمال زندگی‌ام را نفرین کرد؟ کدام چشم کور، زندگی‌ام را نظر کرد؟ کجای کارم را کج رفتم؟
دست‌هایم می‌لرزند و با احتیاط به طرف لباس می‌روند. گوشی‌ام روی پایم می‌افتد و ماشین حرکت می‌کند. چشم‌هایم خیس و تار می‌شود. تَنم به لرزه می‌نشیند و نُت به نُت هوا برایم موزیک غمگین پخش می‌کند. همه چیز برای یک گریه‌ی طولانی فراهم است و راستش قلب من دیگر طاقت ندارد. لباس را به اغوش می‌کشم و اهسته‌اهسته لالایی می‌خوانم. لالایی می‌خوانم و کودک نداشته را تکان می‌دهم.
- لا لا گل پونه، بخواب مَردم، نگیر بهونه. لالا گل لادن، بخواب اروم، تویی همدم. لالا گل مریم، بخواب مادر، که دلتنگم.
گریه‌ام اوج می‌گیرد و لباس را اهسته تا روی صورتم بالا می‌کشم و می‌بوییم. چرا از بوییدن همه جانم محروم شدم؟ نمی‌دانم کی می‌رسیم و جوان چگونه مرا از ماشین پیاده می‌کند و یک کلید به دستم می‌دهد. ساختمان سه طبقه‌ی قدیمی که داد می‌زند در پایین شهر تهران است. لَبم می‌لرزد و اهسته ابتینم را به اغوش می‌فشارم:
- همه چی دُرست میشه مامان، غصه نخوری ها خدا بزرگه.
نمی‌توانم سر پا بایستم. درد شدیدی دارم و تنم کرخت است. بی‌حال و بی‌جان گوشه‌ی عابر پیاده می‌نشینم و چشم‌هایم اهسته روی هم می‌افتد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
#پارت134
***
سه سال بعد...
اهسته می‌خندم و روی نوک پا می‌پرم تا روسری را از دستش بگیرم:
- اهورا اذیت نکن، بده دیرم شده.
ماهور با خنده به ما دوتا نگاه می‌کند و روزنامه را ورق می‌زند:
- اهورا بهش ندی.
چشم غره‌ی غلیظی به ماهور می‌روم و سرم را بلند می‌کنم تا به چشم‌های عسلی خندان و لَب‌های کش امده اهورا برسم:
- میرم یه روسری دیگه می‌پوشم.
اهورا، تن برومندش را سد راه من می‌کند و ابرو بالا می‌اندازد:
- عمرا اگه بذارم، بهت گفتم حق نداری بری سر این کار.
کج کج نگاهش می‌کنم و با یک پرش، اخرین تلاش خود برای گرفتن روسری را انجام می‌دهم و با بالا رفتن دست اهورا تلاشم بی نتیجه می‌شود. حرصی جیغ می‌کشم و نگاهم را بین اهورا و ماهور می‌چرخانم:
- من بی‌کار باشم، شما خرج منو بدید؟
اهورا س*ی*نه سپر می‌کند و دست در جیب شلوار جین مشکی‌اش می‌برد:
- من که حمال شما دوتا نیستم؛ اما سر این کار حق نداری بری.
عصبی چند ضربه پی‌درپی به پیشانی‌ام می‌کوبم و به قصد خوردن اب، به طرف اشپزخانه کوچک کنج پذیرایی حرکت می‌کنم. اهورا، راضی از منع کردن من، با تک‌خندی به طرف خروجی حرکت می‌کند:
- من میرم سرکار، نبینم تا برگردم ساختمون رو به اتیش کشیده باشید.
حرصی، لیوان شیشه‌ای را پر از اب می‌کنم و بی‌انکه نگاهش کنم دستم را در هوا تکان می‌دهم:
- تو فقط برو من قیافتو نبینم.
صدای تک‌خنده‌ی اهورا می‌اید و خداحافظی‌اش. لیوان اب را یک نفس بالا می‌روم که باعث می‌شود کمی ارام‌تر شوم.
اهسته برمی‌گردم و حینی که تکیه دستم را به کابینت داده‌ام، به ماهور نگاه می‌کنم که غرق در قسمت نیازمندی‌های روز نامه است.
- دختر من به این کار نیاز داشتم.
.ماهور جدی سرش را از روی روزنامه بلند می‌کند. نگاهم از چشم‌های کشیده‌ی زیبایش به طرف بینی استخوانی و ل*ب‌های کشیده‌اش می‌چرخد.
صورت گردش، زیبایش را دو چندان کرده و قطعا اهورا حق دارد که انقدر مراقب اوست.
- یاس بهتره یادت نره، روزی که اهورا جنازتو از جلو در خونه جمع کرد اورد داخل و وقتی فهمید چه بلایی سرت اوردن، قسم خورد نذاره دیگه حتی یه خارم به پاهات بره، فکر نکنم بدتو خواسته باشه.
صورتم اهسته به پایین کش می‌اید. ناانصافی است اگر بگویم در این سه سال و اندی کمتر از برادر بوده، همان‌گونه که هوای ماهور را داشت، پناه من هم شده بود؛ اما...
- میگی چی کار کنم، کف پاهام دیگه تاول زده، سه ماه در به در دنبال کارم، بخدا من روم نمیشه تو صورت اهورا نگاه کنم. مگه خودش چقدر در امد داره که هم خرج منو می‌کشه هم تو رو.
ماهور دوباره سرش را در روزنامه می‌کند و دستش را در هوا تکان می‌دهد:
- زر نزن یاس، من و تو سرهم یه ادمم حساب نمی‌شیم.
تکیه‌ام را از کابینت بر می‌دارم و به طرف روسری که کف پذیرایی افتاده می‌روم:
- اون طفلک تعهد نداده که جور منم بکشه، همین جوریشم از صبح که میره عصر جنازه‌اش میاد خونه اونم واسه دو قرون حقوق نظامی.
ماهور کنج لَبش به بالا می‌رود و پر هیجان سر بلند می‌کند:
- هیع، دختر بهت نگفتم میخوان ببرنش تو بخش عملیاتی؟ حقوقش بیشتر میشه.
لَبم اهسته به لبخند کش می‌اید و با برداشتن روسری به طرف ماهور می‌چرخم:
- خدا رو شکر.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
***

سه سال بعد...

اهسته می‌خندم و روی نوک پا می‌پرم تا روسری را از دستش بگیرم:
- اهورا اذیت نکن، بده دیرم شده.
ماهور با خنده به ما دوتا نگاه می‌کند و روزنامه را ورق می‌زند:
- اهورا بهش ندی.
چشم غره‌ی غلیظی به ماهور می‌روم و سرم را بلند می‌کنم تا به چشم‌های عسلی خندان و لَب‌های کش امده اهورا برسم:
- میرم یه روسری دیگه می‌پوشم.
اهورا، تن برومندش را سد راه من می‌کند و ابرو بالا می‌اندازد:
- عمرا اگه بذارم، بهت گفتم حق نداری بری سر این کار.
کج کج نگاهش می‌کنم و با یک پرش، اخرین تلاش خود برای گرفتن روسری را انجام می‌دهم و با بالا رفتن دست اهورا تلاشم بی نتیجه می‌شود. حرصی جیغ می‌کشم و نگاهم را بین اهورا و ماهور می‌چرخانم:
- من بی‌کار باشم، شما خرج منو بدید؟
اهورا س*ی*نه سپر می‌کند و دست در جیب شلوار جین مشکی‌اش می‌برد:
- من که حمال شما دوتا نیستم؛ اما سر این کار حق نداری بری.
عصبی چند ضربه پی‌درپی به پیشانی‌ام می‌کوبم و به قصد خوردن اب، به طرف اشپزخانه کوچک کنج پذیرایی حرکت می‌کنم. اهورا، راضی از منع کردن من، با تک‌خندی به طرف خروجی حرکت می‌کند:
- من میرم سرکار، نبینم تا برگردم ساختمون رو به اتیش کشیده باشید.
حرصی، لیوان شیشه‌ای را پر از اب می‌کنم و بی‌انکه نگاهش کنم دستم را در هوا تکان می‌دهم:
- تو فقط برو من قیافتو نبینم.
صدای تک‌خنده‌ی اهورا می‌اید و خداحافظی‌اش. لیوان اب را یک نفس بالا می‌روم که باعث می‌شود کمی ارام‌تر شوم.
اهسته برمی‌گردم و حینی که تکیه دستم را به کابینت داده‌ام، به ماهور نگاه می‌کنم که غرق در قسمت نیازمندی‌های روز نامه است.
- دختر من به این کار نیاز داشتم.
.ماهور جدی سرش را از روی روزنامه بلند می‌کند. نگاهم از چشم‌های کشیده‌ی زیبایش به طرف بینی استخوانی و ل*ب‌های کشیده‌اش می‌چرخد.
صورت گردش، زیبایش را دو چندان کرده و قطعا اهورا حق دارد که انقدر مراقب اوست.
- یاس بهتره یادت نره، روزی که اهورا جنازتو از جلو در خونه جمع کرد اورد داخل و وقتی فهمید چه بلایی سرت اوردن، قسم خورد نذاره دیگه حتی یه خارم به پاهات بره، فکر نکنم بدتو خواسته باشه.
صورتم اهسته به پایین کش می‌اید. ناانصافی است اگر بگویم در این سه سال و اندی کمتر از برادر بوده، همان‌گونه که هوای ماهور را داشت، پناه من هم شده بود؛ اما...
- میگی چی کار کنم، کف پاهام دیگه تاول زده، سه ماه در به در دنبال کارم، بخدا من روم نمیشه تو صورت اهورا نگاه کنم. مگه خودش چقدر در امد داره که هم خرج منو می‌کشه هم تو رو.
ماهور دوباره سرش را در روزنامه می‌کند و دستش را در هوا تکان می‌دهد:
- زر نزن یاس، من و تو سرهم یه ادمم حساب نمی‌شیم.
تکیه‌ام را از کابینت بر می‌دارم و به طرف روسری که کف پذیرایی افتاده می‌روم:
- اون طفلک تعهد نداده که جور منم بکشه، همین جوریشم از صبح که میره عصر جنازه‌اش میاد خونه اونم واسه دو قرون حقوق نظامی.
ماهور کنج لَبش به بالا می‌رود و پر هیجان سر بلند می‌کند:
- هیع، دختر بهت نگفتم میخوان ببرنش تو بخش عملیاتی؟ حقوقش بیشتر میشه.
لَبم اهسته به لبخند کش می‌اید و با برداشتن روسری به طرف ماهور می‌چرخم:
- خدا رو شکر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
#پارت135

با شنیدن صدای تلفن من و ماهور با یک نگاه خیره به هم، ناگهانی هجوم می‌بریم به سمت طبقه پایین و پله‌ها را تندتند پایین می‌اییم. به خاله جیران که در راه‌پله با منیژه خانم صحبت می‌کند، سلام می‌دهیم. ماهور سریع به طرف واحدشان می‌دود و با باز کردن ان، هراسان به دنبال تلفن می‌گردد و صدای ان را دنبال می‌کند.
نفس‌نفس‌زنان، تکیه دستم را به قاب دَر می‌دهم و به اویی که فوری تلفن را بر می‌دارد، نگاه می‌کنم.
- الو.
صدایش بخاطر نفس‌زدن بریده بریده است و از دَهانی که باز و بسته می‌کند، مشخص است گلویش خشک شده:
- ببخشید سلام، بله ما برای استخدام درخواست داده بودیم.
قلبم پر هیجان می‌کوبد. اگر درخواست را قبول کرده باشند نانم در روغن افتاده و کم کم می‌توانم ماهی شش یا هفت میلیون حقوق داشته باشم و این برای من تنها، رقم قابل توجهی است. ماهور خوشحال می‌خندد و دستش را روی صورتش می‌کشد:
- واقعا ممنون، بله عصر سر ساعت می‌رسیم خدمتتون.
ناباور می‌خندم و دستم را روی دَهانم می‌گذارم. باورم نمی‌شود، برای محاسبه دعوت شدم.
- خیلی ممنون، خدانگهدار، خدمتتون می‌رسیم.
ماهور تلفن را که سر جایش می‌گذارد، ربات‌وار به طرف من می‌چرخد. انگار منتظر یک جرقه هستیم و ان جرقه را اول ماهور می‌زند. جیغ او که به هوا می‌رود، من هم جیغ‌کشان به طرفش می‌دوم و خودم را در اغوشش می‌اندازم.
بالا و پایین می‌پرم و هم‌دیگر را در اغوش می‌فشریم که با صدای داد کلافه اهورا هر دو، در جا خشک می‌شویم و مودب و دست به پشت می‌ایستم.
- این‌جا چه خبره؟
اب دَهانم را به سختی فرو می‌دهم. اهورا بیست‌ونه سال دارد و با این‌که فقط یک سال از من و سه سال از ماهور بزرگتر است؛ اما حسابی از او حرف شنوی داشتیم. زیر چشمی، می‌بینم که غر و لندکنان کفش‌هایش را در می‌اورد و رد دمپایی‌های مرا تا رسیدن به پاهای من دنبال می‌کند. نگاهی به دمپایی طرح خرگوش پشمی‌ام می اندازم و برای جلوگیری از انفجار خنده‌ام دستم را می‌گزم:
- یعنی خاک تو سَر جفتتون!
و انگار پیش زمینه برای خندیدنمان فراهم می‌شود. اهورا با دیدن خنده‌های سر شاد من و ماهور با تاسف سر تکان می‌دهد و به طرف اتاقش می‌رود.
***
چند نفس عمیق می‌کشم. چادرم را مرتب می‌کنم و با تر کردن لَب‌هایم در اسانسور را باز می‌کنم و وارد شرکت می‌شوم. بر عکس انتظارم زیادی شلوغ است. تمام کارکنان از گرافیست تا مدیر عامل و منشی در یک سالن هستند. یک شرکت تبلیغاتی معتبر با نزدیک به بیست سال سابقه. با دیدن میز منشی و دختر نوجوانی که با سلیقه‌ی هنری پشت ان نشسته به طرفش می‌روم. نگاهم از موهای نارنجی چتری‌اش، به طرف لنزهای طوسی‌اش می‌رود. نهایت شانزده سال دارد.
- سلام.
سرش را از کامپیوترش بلند می‌کند و با لبخند خوش‌رویی از پشت میز بلند می‌شود:
- سلام گلم، بفرمایید، بهادری هستم.
دست‌های دراز شده‌اش را بین دست‌هایم می‌فشارم و با اشاره‌ی دستش روی صندلی مقابلش می‌نشینم.
- باید خانم بختیاری باشید، درسته؟
سرم را به نشان تایید تکان می‌دهم و نگاهم ناخواسته به طرف اتاق شیشه‌ای گوشه‌ی سالن می‌رود که جوان بسیار خوش پوش و خوش هیکلی پشت میزش نشسته و سر در پرونده‌ای برده.
- خب خانم بختیاری، فرمتون رو ببرید به اتاق مدیر عامل ببینم دایی جان چی کار می‌کنن.
اها، پس خواهر زاده‌اش منشی بود و احتمال زیاد بخاطر شروع شدن مدارس دنبال منشی می‌گشتند. فرم را از دست دخترک خوش رو می‌گیرم و به طرف همان اتاق شیشه‌ای می‌روم. لباس جوان خیلی خاص بود، کت بود؛ اما لَش و در یک طرح خاص و زیبا، یک جورهایی هم مردانه و هم لش، به رنگ سبز لجنی و تیشرت سفید با دو نوع گردنبند متفاوت چرم و زنجیر بلند. سعی در لبخند زدن می‌کنم. اهسته به در شیشه‌ای اتاق می‌زنم و با سر بلند کردن جوان، اولین چیزی که توجه‌ام را جلب می‌کند چشم و ابروی خاص مشکی اوست. خب، باید اعتراف کنم زیبایش جزو همان رشته پسرهای دخترکش و دختر اویزان‌کن است.
با اشاره‌ی جوان حدودا سی‌وپنج ساله در را باز می‌کنم. شاید تعبیر استرس برای من بیست‌وهشت‌ساله با سابقه هفت‌سال کار در نیروی انتظامی کمی بَد باشد، بیشتر نگران خرج‌های سنگینی هستم که اهورا دارد تحمیل می‌شود. با لبخند متینی وارد اتاق می‌شوم و با اشاره‌ی دست جوان روی مبل چرم مقابلش می‌نشینم.
فرم را روی میزش می‌گذارم و با نگاهی به سیبک بر امده گلویش، اهسته به چشم‌هایش میانبر می‌زنم:
- سلام، بختیاری هستم. هفته‌ی پیش اومده بودم برای استخدام فرم پر کرده بودم، امروز منشی‌تون تماس گرفت، گویا قصد مصاحبه داشتید.
ابرو بالا می‌اندازد و خیلی راحت پشت میزش می‌نشیند. صدایش تن خاصی دارد و مانند گوینده‌هاست.
- بله، فرمتون رو خوندم و اولین چیزی که منو متقاعد کرد شما رو انتخاب کنم سابقه کاری جالبتون توی نیروی انتظامی بود. من به یک انسان با تجربه نیاز داشتم که قشر مختلف رو بشناسه.
لبخندی می‌زنم و کمی امیدوار می‌شوم. دستم را در هم چفت می‌کنم و ردیف دندان‌هایم را برایش به نمایش می‌گذارم.
- و چقدر من از این بابت خوش شانس بودم.
لبخند می‌زند و من نگاهم به کامپوزیت‌هایش می‌افتد. فرمم را برمی‌دارد و نگاهش سرسری روی خط به خط ان می‌چرخد.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
با شنیدن صدای تلفن من و ماهور با یک نگاه خیره به هم، ناگهانی هجوم می‌بریم به سمت طبقه پایین و پله‌ها را تندتند پایین می‌اییم. به خاله جیران که در راه‌پله با منیژه خانم صحبت می‌کند، سلام می‌دهیم. ماهور سریع به طرف واحدشان می‌دود و با باز کردن ان، هراسان به دنبال تلفن می‌گردد و صدای ان را دنبال می‌کند.
نفس‌نفس‌زنان، تکیه دستم را به قاب دَر می‌دهم و به اویی که فوری تلفن را بر می‌دارد، نگاه می‌کنم.
- الو.
صدایش بخاطر نفس‌زدن بریده بریده است و از دَهانی که باز و بسته می‌کند، مشخص است گلویش خشک شده:
- ببخشید سلام، بله ما برای استخدام درخواست داده بودیم.
قلبم پر هیجان می‌کوبد. اگر درخواست را قبول کرده باشند نانم در روغن افتاده و کم کم می‌توانم ماهی شش یا هفت میلیون حقوق داشته باشم و این برای من تنها، رقم قابل توجهی است. ماهور خوشحال می‌خندد و دستش را روی صورتش می‌کشد:
- واقعا ممنون، بله عصر سر ساعت می‌رسیم خدمتتون.
ناباور می‌خندم و دستم را روی دَهانم می‌گذارم. باورم نمی‌شود، برای محاسبه دعوت شدم.
- خیلی ممنون، خدانگهدار، خدمتتون می‌رسیم.
ماهور تلفن را که سر جایش می‌گذارد، ربات‌وار به طرف من می‌چرخد. انگار منتظر یک جرقه هستیم و ان جرقه را اول ماهور می‌زند. جیغ او که به هوا می‌رود، من هم جیغ‌کشان به طرفش می‌دوم و خودم را در اغوشش می‌اندازم.
بالا و پایین می‌پرم و هم‌دیگر را در اغوش می‌فشریم که با صدای داد کلافه اهورا هر دو، در جا خشک می‌شویم و مودب و دست به پشت می‌ایستم.
- این‌جا چه خبره؟
اب دَهانم را به سختی فرو می‌دهم. اهورا بیست‌ونه سال دارد و با این‌که  هم سن من و سه سال از ماهور بزرگتر است؛ اما حسابی از او حرف شنوی داشتیم. زیر چشمی، می‌بینم که غر و لندکنان کفش‌هایش را در می‌اورد و رد دمپایی‌های مرا تا رسیدن به پاهای من دنبال می‌کند. نگاهی به دمپایی طرح خرگوش پشمی‌ام می اندازم و برای جلوگیری از انفجار خنده‌ام دستم را می‌گزم:
- یعنی خاک تو سَر جفتتون!
و انگار پیش زمینه برای خندیدنمان فراهم می‌شود. اهورا با دیدن خنده‌های سر شاد من و ماهور با تاسف سر تکان می‌دهد و به طرف اتاقش می‌رود.
***
چند نفس عمیق می‌کشم. چادرم را مرتب می‌کنم و با تر کردن لَب‌هایم در اسانسور را باز می‌کنم و وارد شرکت می‌شوم. بر عکس انتظارم زیادی شلوغ است. تمام کارکنان از گرافیست تا مدیر عامل و منشی در یک سالن هستند. یک شرکت تبلیغاتی معتبر با نزدیک به بیست سال سابقه. با دیدن میز منشی و دختر نوجوانی که با سلیقه‌ی هنری پشت ان نشسته به طرفش می‌روم. نگاهم از موهای نارنجی چتری‌اش، به طرف لنزهای طوسی‌اش می‌رود. نهایت شانزده سال دارد.
- سلام.
سرش را از کامپیوترش بلند می‌کند و با لبخند خوش‌رویی از پشت میز بلند می‌شود:
- سلام گلم، بفرمایید، بهادری هستم.
دست‌های دراز شده‌اش را بین دست‌هایم می‌فشارم و با اشاره‌ی دستش روی صندلی مقابلش می‌نشینم.
- باید خانم بختیاری باشید، درسته؟
سرم را به نشان تایید تکان می‌دهم و نگاهم ناخواسته به طرف اتاق شیشه‌ای گوشه‌ی سالن می‌رود که جوان بسیار خوش پوش و خوش هیکلی پشت میزش نشسته و سر در پرونده‌ای برده.
- خب خانم بختیاری، فرمتون رو ببرید به اتاق مدیر عامل ببینم دایی جان چی کار می‌کنن.
اها، پس خواهر زاده‌اش منشی بود و احتمال زیاد بخاطر شروع شدن مدارس دنبال منشی می‌گشتند. فرم را از دست دخترک خوش رو می‌گیرم و به طرف همان اتاق شیشه‌ای می‌روم. لباس جوان خیلی خاص بود، کت بود؛ اما لَش و در یک طرح خاص و زیبا، یک جورهایی هم مردانه و هم لش، به رنگ سبز لجنی و تیشرت سفید با دو نوع گردنبند متفاوت چرم و زنجیر بلند. سعی در لبخند زدن می‌کنم. اهسته به در شیشه‌ای اتاق می‌زنم و با سر بلند کردن جوان، اولین چیزی که توجه‌ام را جلب می‌کند چشم و ابروی خاص مشکی اوست. خب، باید اعتراف کنم زیبایش جزو همان رشته پسرهای دخترکش و دختر اویزان‌کن است.
با اشاره‌ی جوان حدودا سی‌وپنج ساله در را باز می‌کنم. شاید تعبیر استرس برای من بیست‌ونه ساله با سابقه هفت‌سال کار در نیروی انتظامی کمی بَد باشد، بیشتر نگران خرج‌های سنگینی هستم که اهورا دارد تحمیل می‌شود. با لبخند متینی وارد اتاق می‌شوم و با اشاره‌ی دست جوان روی مبل چرم مقابلش می‌نشینم.
فرم را روی میزش می‌گذارم و با نگاهی به سیبک بر امده گلویش، اهسته به چشم‌هایش میانبر می‌زنم:
- سلام، بختیاری هستم. هفته‌ی پیش اومده بودم برای استخدام فرم پر کرده بودم، امروز منشی‌تون تماس گرفت، گویا قصد مصاحبه داشتید.
ابرو بالا می‌اندازد و خیلی راحت پشت میزش می‌نشیند. صدایش تن خاصی دارد و مانند گوینده‌هاست.
- بله، فرمتون رو خوندم و اولین چیزی که منو متقاعد کرد شما رو انتخاب کنم سابقه کاری جالبتون توی نیروی انتظامی بود. من به یک انسان با تجربه نیاز داشتم که قشر مختلف رو بشناسه.
لبخندی می‌زنم و کمی امیدوار می‌شوم. دستم را در هم چفت می‌کنم و ردیف دندان‌هایم را برایش به نمایش می‌گذارم.
- و چقدر من از این بابت خوش شانس بودم.
لبخند می‌زند و من نگاهم به کامپوزیت‌هایش می‌افتد. فرمم را برمی‌دارد و نگاهش سرسری روی خط به خط ان می‌چرخد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
#پارت136

" حامی"

کتاب‌خانه عزیز مرا کرده‌اند سفره‌خانه و روی میز پر شده از پو*ست تخمه، چیپس، پفک و سس‌های تک نفره‌ای که کنار پیتزاهایشان گذاشته شده. مهراد به شانه یزدان می‌کوبد و با خنده به پیتزا اشاره می‌زند:
- بخور، اگه نخوردی یه چیز دیگه دهنت می‌ذارم.
یزدان، محکم به گر*دن مهراد می‌کوبد، و جواب حرف دو پهلویش را با یک حرکت رمزی می‌دهد که اصلا معنای خوبی ندارد. من نمی‌دانم چرا باید تلویزیون را به کتاب‌خانه من بیاورند و فوتبال ببینند. اصلا حال و حوصله مسخره بازی‌هایشان را نداشتم.
- حامی.
با شنیدن صدای صدف، اهسته سرم را بلند می‌کنم و به طرف ورودی دَر می‌چرخانم. لبخند به لَب دارد و دست‌هایش با گوشه‌ی دامن کوتاه مشکی‌اش بازی می‌کند. پاهایش را پشت هم انداخته و این نشان می‌دهد که می خواهد یک حرف بزند که من دوست ندارم. چشم‌هایم را در کاسه می‌چرخانم و اهسته بلند می‌شوم و به طرفش می‌روم. دستم اهسته در جیبم سر می‌خورد و مقابلش، جلوی در کتاب‌خانه می‌ایستم:
- چی شده صدف؟
به خاطر اختلاف قد، روی پاهایش بلند می‌شود و دستش را دور گردنم می‌اندازد. چشم‌هایش را که معصوم می‌کند، حساب کار دستم می‌اید و بی‌حوصله پوف می‌کشم:
- حوصلتو ندارم صدف.
وزنش را روی گردنم می‌اندازد و خود را بالا می‌کشد تا بتواند سیبک گلویم را ببوسد، عصبی چشم می‌بندم و مچ دستش را می‌گیرم:
- نکن.
اهسته چشم باز می‌کنم، لنز ابی گذاشته. عصبی پوزخند و دستم را بین موهایم فرو می‌برم.
- بهت گفتم حق نداری لنز ابی بذاری.
می‌بینم که طاقتش طاق می‌شود و بی‌حوصله می‌خواهد زر بزند که با شنیدن صدای ابتین که بابا، باباکنان به طرف ما می‌دود، ساکت می‌شود. لبخندم کش می‌اید و با نشستن روی زانویم، اغوشم را برای او باز می‌کنم و ابتین، محکم خود را در اغوشم می‌اندازد. تمام بی‌حوصلگی‌ام پر می‌کشد و پر از عشق نگاهش می‌کنم. نگاهم بین تیله‌های ابی‌اش می‌چرخد و دستم بین موهای بلند فر درشتش می‌رود:
- قلب بابا چطوره؟
دندان‌های تابه‌تایش را برایم به نمایش می‌گذارد و ریشم را عمیق می‌بوسد:
- خوب، خوب. با مامی‌جون رفتیم پالک.
تک‌خندی می‌زنم و اهسته سر بلند می‌کنم که با دیدن مادرم لبخندم کش می‌اید:
- ممنون مادر.
لبخند عمیقی می‌زند و نیم‌نگاهی بین من و صدف و ابتینی که وسط ایستاده می‌اندازد:
- ابتینم بیا بریم بابا می‌خواد با مامان تنها باشه.
می بینم که اخم های ابتین در هم می رود و محکم گر*دن مرا می فشارد:
- اون مامان من نیست.
صدف لبخند زوری می‌زند و روی زانو مقابل ابتین می‌نشیند:
- چرا قشنگم؟ من که تو رو خیلی دوست دارم.
ابتین خود را در اغوش من پنهان می‌کند و سرش را در گردنم فرو می‌برد. لَب‌های کوچک در گردنم تکان می‌خورد و اخم‌های مرا هم در هم می‌برند:
- اون مامان نیست، من اونو دوست ندارم.
دستم روی کمر کوچکش می‌نشیند و اهسته تنش را نوازش می‌کنم:
- باشه بابا تو اروم باش بیا بریم پیش عمو مهراد.
او را در اغوش می‌کشم و با بلند شدنم، بی‌توجه به صدف و مادرم به سمت مهراد حرکت می‌کنم. هرگز فکر نمی‌کردم بدون وجود اوی ع*و*ضی زندگی انقدر سخت خواهد شد. یک‌بار با یک نقشه مشابه مهراد فریب خورد و یک بار دیگر با همان نقشه من.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
" حامی"

کتاب‌خانه عزیز مرا کرده‌اند سفره‌خانه و روی میز پر شده از پو*ست تخمه، چیپس، پفک و سس‌های تک نفره‌ای که کنار پیتزاهایشان گذاشته شده. مهراد به شانه یزدان می‌کوبد و با خنده به پیتزا اشاره می‌زند:
- بخور، اگه نخوردی یه چیز دیگه دهنت می‌ذارم.
یزدان، محکم به گر*دن مهراد می‌کوبد، و جواب حرف دو پهلویش را با یک حرکت رمزی می‌دهد که اصلا معنای خوبی ندارد. من نمی‌دانم چرا باید تلویزیون را به کتاب‌خانه من بیاورند و فوتبال ببینند. اصلا حال و حوصله مسخره بازی‌هایشان را نداشتم.
- حامی.
با شنیدن صدای صدف، اهسته سرم را بلند می‌کنم و به طرف ورودی دَر می‌چرخانم. لبخند به لَب دارد و دست‌هایش با گوشه‌ی دامن کوتاه مشکی‌اش بازی می‌کند. پاهایش را پشت هم انداخته و این نشان می‌دهد که می خواهد یک حرف بزند که من دوست ندارم. چشم‌هایم را در کاسه می‌چرخانم و اهسته بلند می‌شوم و به طرفش می‌روم. دستم اهسته در جیبم سر می‌خورد و مقابلش، جلوی در کتاب‌خانه می‌ایستم:
- چی شده صدف؟
به خاطر اختلاف قد، روی پاهایش بلند می‌شود و دستش را دور گردنم می‌اندازد. چشم‌هایش را که معصوم می‌کند، حساب کار دستم می‌اید و بی‌حوصله پوف می‌کشم:
- حوصلتو ندارم صدف.
وزنش را روی گردنم می‌اندازد و خود را بالا می‌کشد تا بتواند سیبک گلویم را ببوسد، عصبی چشم می‌بندم و مچ دستش را می‌گیرم:
- نکن.
اهسته چشم باز می‌کنم، لنز ابی گذاشته. عصبی پوزخند می‌زنم و دستم را بین موهایم فرو می‌برم؛ من از این رنگ متنفرم! 
- بهت گفتم حق نداری لنز ابی بذاری.
می‌بینم که طاقتش طاق می‌شود و بی‌حوصله می‌خواهد زر بزند که با شنیدن صدای ابتین که بابا، باباکنان به طرف ما می‌دود، ساکت می‌شود. لبخندم کش می‌اید و با نشستن روی زانویم، اغوشم را برای او باز می‌کنم و ابتین، محکم خود را در اغوشم می‌اندازد. تمام بی‌حوصلگی‌ام پر می‌کشد و پر از عشق نگاهش می‌کنم. نگاهم بین تیله‌های ابی‌اش می‌چرخد و دستم بین موهای بلند فر درشتش می‌رود:
- قلب بابا چطوره؟
دندان‌های تابه‌تایش را برایم به نمایش می‌گذارد و ریشم را عمیق می‌بوسد:
- خوب، خوب. با مامی‌جون رفتیم پالک.
تک‌خندی می‌زنم و اهسته سر بلند می‌کنم که با دیدن مادرم لبخندم کش می‌اید:
- ممنون مادر.
لبخند عمیقی می‌زند و نیم‌نگاهی بین من و صدف و ابتینی که وسط ایستاده می‌اندازد:
- ابتینم بیا بریم بابا می‌خواد با مامان تنها باشه.
می بینم که اخم های ابتین در هم می رود و محکم گر*دن مرا می فشارد:
- اون مامان من نیست.
صدف لبخند زوری می‌زند و روی زانو مقابل ابتین می‌نشیند:
- چرا قشنگم؟ من که تو رو خیلی دوست دارم.
ابتین خود را در اغوش من پنهان می‌کند و سرش را در گردنم فرو می‌برد. لَب‌های کوچک در گردنم تکان می‌خورد و اخم‌های مرا هم در هم می‌برند:
- اون مامان نیست، من اونو دوست ندارم.
دستم روی کمر کوچکش می‌نشیند و اهسته تنش را نوازش می‌کنم:
- باشه بابا تو اروم باش بیا بریم پیش عمو مهراد.
او را در اغوش می‌کشم و با بلند شدنم، بی‌توجه به صدف و مادرم به سمت مهراد حرکت می‌کنم. هرگز فکر نمی‌کردم بدون وجود اوی ع*و*ضی زندگی انقدر سخت خواهد شد. یک‌بار با یک نقشه مشابه مهراد فریب خورد و یک بار دیگر با همان نقشه من.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,452
Points
1,625
#پارت137

کلافه پیشانی‌ام را می‌فشارم و به پرونده‌ها نگاه می‌کنم.
- اوضاع شرکت خَراب یزدان، هیچ‌وقت نباید کارمو ول می‌کردم.
به گونه‌ای نگاهم می‌کند که حساب کار دَستم می‌اید. نمی‌گویم خام و بی‌عقل بودم؛ اما عشق او چنان دَماری از روزگارم در اورده بود که بخاطرش شغلم را رها کنم و سراغ خرید یک کارخانه بروم. من را چه به تولید ابمیوه. من مهارتم در تولید خشخاش بود، تریاک اصل و اعلا تحویل جامعه می‌دادم. حالا چه می‌دانم چگونه شیره‌ی این میوه‌ها را بیرون بکشم.
- راه و چاهش رو یاد می‌گیری؛ اما اول باید به فکر یه تبلیغات گسترده باشیم، چه تو فضای مجازی چه تلویزیون و چه در سطح شهر.
ورقه‌ها را زیر رو می‌کنم و به نمودار نسبتا رو به افت نگاه می‌کنم. ابمیوه‌های طبیعی قطعا مشتری کمتری از تریاک‌های طبیعی دارند.
- همه‌ش هم بحث یاس نبود، خودت خوب می‌دونی بخاطر ابتینم که شده بود، نمی‌خواستی ادامه بدی، حالا هم پای حرفت بمون.
جدی نگاهش می‌کنم، مانند همیشه رفیقی همراه و مشاوری بی‌نقص است. ورقه‌ها را به دستش می‌دهم و مشغول باز کردن دکمه‌های پیراهنم می‌شوم:
- بگرد دنبال یه آژانس تبلیغاتی معتبر.
یزدان سری تکان می‌دهد و مسیر خروج از اتاق را پیش می‌گیرد. نگاهی به ابتین که در کمال معصومیت پتو را بین اغوشش جمع کرده می‌اندازم، کمبود نداشتن مادر را از ده فرسخی می‌توانستی در این کودک ببینی. یاس نه تنها در حق من، که در حق کودک شیر خوارش هم ظلم کرده بود و من هنوز هم نمی‌دانم چگونه می‌توانست ان کار را کند.
پیراهنم را روی مبل می‌اندازم و به طرف تخت دو نفره‌ام می‌روم. بعد از گذشت سه سال هنوز هم که هنوز است شب‌های بسیاری را با فکر به احوال به او به صبح رسانده بودم. نمی‌دانم چه می‌کند. ان روزهای اولی که از بیمارستان مرخص شدم تقریبا به مرز جنون رسیده بودم. یک مَرد سی‌وشش‌ساله تنها با یک کودک شیرخوار بی‌مادر و یک جمله خانه برانداز که بوی جدایی‌اش حالت تهوع را در تک‌تک خانه‌های این شهر پیچیده بود.
سراغ پدرش رفتم و ان بدبخت از بی خبری غیب شدن او دق کرد. بیمارستان‌ها، زندان‌ها و اگاهی و محل کار قبلی او رفتم و هیچ کف دستم را نگرفت. امید واهی برگشتن او و دیدن دوباره‌اش داغی شد که سه‌سال است بر دلم نشسته. نمی‌توانستم باور کنم که یاسی که در اخرین دیدارمان انچنان سینِه چاک کرده بود، مرا بخاطر بیماری‌ام رها کرده، بیماری که یک‌ماه سختش را کنار او گذارندم و در مرحله خوب شدن و از بین رفتنش مرا رها کرد. با عقل سالم این حرف جور در نمی‌امد؛ اما دست خط خودش بود، خود ناکس ع*و*ضی هفت‌خطش. نمی‌توانستم ان یک‌سال خوبی را که با گذرانده بودم فراموش کنم.
- حامی
به سمت صدفی که پر از عشوه به طرفم می‌اید برمی‌گردم. من در مرز چهل سالگی عملا از زن‌ها زده شده‌ام. از نازهای مزخرف و عشوه‌های خرکی‌شان. دست‌هایش دور کمرم می‌پیچد و مرا در اغوش می‌کشد:
- صدف ابتین این‌جا خوابیده، اصلا دوست ندارم با همچین صحنِه‌ای مواجه بشه.
زبانش بین ماهیچه‌های من می‌نشیند و گربه‌وار تنش را به تنَم می‌کشد:
- بهتر نیست یه امشبی به ابتین فکر نکنی؟ کمی فکر خودت باش.
مچ دستش را محکم می گیرم. یاس با گوش‌های خودش خطبه عقد را شنیده بود و حاضر نبود دست‌های من تنَش را لمس کند؛ اما این دختر، هنوز هیچ نشده پیشنهاد یکی شدن می‌دهد، مسخره است، چرا باید صدف را یاس مقایسه کنم؟
- ابتین اولویت منه، بهتره مراقب حرف زدنت باشی.
مرا به طرف تخت می‌کشد و حینی که خود را روی تخت می‌اندازد، نگاه نگران من به طرف ابتین کشیده می‌شود تا بیدار نشود.
- بیا بخوابیم دیگه.
کلافه دستم را در موهایم می‌برم به صدف نگاه می‌کنم. نگاهم روی تَنش می‌چرخد و لباس بازش کمی وسوسه کننده است. تای ابرویم بالا می‌پرد و با نیم‌نگاهی به ابتین اهسته به طرفش حرکت می‌کنم:
- بریم اتاق بغلی.
نمی‌دانم چرا باید از این پیشنهاد غیر مستقیم این همه ذوق زده شود. پتو را روی ابتین مرتب می‌کنم و با کشیدن‌های صدف به طرف اتاق بغلی حرکت می‌کنیم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
کلافه پیشانی‌ام را می‌فشارم و به پرونده‌ها نگاه می‌کنم.
- اوضاع شرکت خَرابه یزدان، هیچ‌وقت نباید کارمو ول می‌کردم.
به گونه‌ای نگاهم می‌کند که حساب کار دَستم می‌اید. نمی‌گویم خام و بی‌عقل بودم؛ اما عشق او چنان دَماری از روزگارم در اورده بود که بخاطرش شغلم را رها کنم و سراغ خرید یک کارخانه بروم. من را چه به تولید ابمیوه. من مهارتم در تولید خشخاش بود، تریاک اصل و اعلا تحویل جامعه می‌دادم. حالا چه می‌دانم چگونه شیره‌ی این میوه‌ها را بیرون بکشم.
- راه و چاهش رو یاد می‌گیری؛ اما اول باید به فکر یه تبلیغات گسترده باشیم، چه تو فضای مجازی چه تلویزیون و چه در سطح شهر.
ورقه‌ها را زیر رو می‌کنم و به نمودار نسبتا رو به افت نگاه می‌کنم. ابمیوه‌های طبیعی قطعا مشتری کمتری از تریاک‌های طبیعی دارند.
- همه‌ش هم بحث یاس نبود، خودت خوب می‌دونی بخاطر ابتینم که شده بود، نمی‌خواستی ادامه بدی، حالا هم پای حرفت بمون.
جدی نگاهش می‌کنم، مانند همیشه رفیقی همراه و مشاوری بی‌نقص است. ورقه‌ها را به دستش می‌دهم و مشغول باز کردن دکمه‌های پیراهنم می‌شوم:
- بگرد دنبال یه آژانس تبلیغاتی معتبر.
یزدان سری تکان می‌دهد و مسیر خروج از اتاق را پیش می‌گیرد. نگاهی به ابتین که در کمال معصومیت پتو را بین اغوشش جمع کرده می‌اندازم، کمبود نداشتن مادر را از ده فرسخی می‌توانستی در این کودک ببینی. یاس نه تنها در حق من، که در حق کودک شیر خوارش هم ظلم کرده بود و من هنوز هم نمی‌دانم چگونه می‌توانست ان کار را کند.
پیراهنم را روی مبل می‌اندازم و به طرف تخت دو نفره‌ام می‌روم. بعد از گذشت سه سال هنوز هم که هنوز است شب‌های بسیاری را با فکر به احوال به او به صبح رسانده بودم. نمی‌دانم چه می‌کند. ان روزهای اولی که از بیمارستان مرخص شدم تقریبا به مرز جنون رسیده بودم. یک مَرد سی‌وشش‌ساله تنها با یک کودک شیرخوار بی‌مادر و یک جمله خانه برانداز که بوی جدایی‌اش حالت تهوع را در تک‌تک خانه‌های این شهر پیچیده بود.
سراغ پدرش رفتم و ان بدبخت از بی خبری غیب شدن او دق کرد. بیمارستان‌ها، زندان‌ها و اگاهی و محل کار قبلی او رفتم و هیچ کف دستم را نگرفت. امید واهی برگشتن او و دیدن دوباره‌اش داغی شد که سه‌سال است بر دلم نشسته. نمی‌توانستم باور کنم که یاسی که در اخرین دیدارمان انچنان سینِه چاک کرده بود، مرا بخاطر بیماری‌ام رها کرده، بیماری که دو ماه سختش را کنار او گذارندم و در مرحله خوب شدن و از بین رفتنش مرا رها کرد. با عقل سالم این حرف جور در نمی‌امد؛ اما دست خط خودش بود، خود ناکس ع*و*ضی هفت‌خطش. نمی‌توانستم ان یک‌سال خوبی را که با گذرانده بودم فراموش کنم.
- حامی
به سمت صدفی که پر از عشوه به طرفم می‌اید برمی‌گردم. من در مرز چهل سالگی عملا از زن‌ها زده شده‌ام. از نازهای مزخرف و عشوه‌های خرکی‌شان. دست‌هایش دور کمرم می‌پیچد و مرا در اغوش می‌کشد:
- صدف ابتین این‌جا خوابیده، اصلا دوست ندارم با همچین صحنِه‌ای مواجه بشه.
زبانش بین ماهیچه‌های من می‌نشیند و گربه‌وار تنش را به تنَم می‌کشد:
- بهتر نیست یه امشبی به ابتین فکر نکنی؟ کمی فکر خودت باش.
مچ دستش را محکم می گیرم. یاس با گوش‌های خودش خطبه عقد را شنیده بود و حاضر نبود دست‌های من تنَش را لمس کند؛ اما این دختر، هنوز هیچ نشده پیشنهاد یکی شدن می‌دهد، مسخره است، چرا باید صدف را یاس مقایسه کنم؟
- ابتین اولویت منه، بهتره مراقب حرف زدنت باشی.
مرا به طرف تخت می‌کشد و حینی که خود را روی تخت می‌اندازد، نگاه نگران من به طرف ابتین کشیده می‌شود تا بیدار نشود.
- بیا بخوابیم دیگه.
کلافه دستم را در موهایم می‌برم به صدف نگاه می‌کنم. نگاهم روی تَنش می‌چرخد و لباس بازش کمی وسوسه کننده است. تای ابرویم بالا می‌پرد و با نیم‌نگاهی به ابتین اهسته به طرفش حرکت می‌کنم:
- بریم اتاق بغلی.
نمی‌دانم چرا باید از این پیشنهاد غیر مستقیم این همه ذوق زده شود. پتو را روی ابتین مرتب می‌کنم و با کشیدن‌های صدف به طرف اتاق بغلی حرکت می‌کنیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا