• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت118

" حامی"
سَرم را به پشتی مبل می‌گذارم و تمام سعیم بر این است که از دیس مزخرف و پخش نوری که در سالن می‌شود، فاصله بگیرم. صدای جیغ می‌اید و همه‌جا پر از دود و صدای خنده‌ی بی‌دردی‌ست. احساس می کنم تنم را بین دو دیوار گذاشته‌اند و هر لحظه ان دو دیوار به هم نزدیک می‌شوند. استخوان‌های تنم در حال خرد شدن است. فریاد خفه‌ام را با فشردن کوسن، مخفی می‌کنم و چهره از درد جمع شده‌ام را با بالا رفتن شیشه‌ی ابجو پنهان می‌کنم. یزدان، اهسته کنارم می‌نشیند. فکر بدی بود. گمان می‌کردم اگر غرق در دنیای بی‌خبری شوم این درد صاحب مرده کم می‌شود؛ اما نه، به قصد جان کل تنم را می‌فشارد. یزدان با تاسف نگاهم می‌کند:
- لجبازی رو بذار کنار، هر خری هم از دور رد بشه می‌تونه وخامت حالت رو تشخیص بده.
نمی‌توانم کنترل کنم و پر از درد فریاد می‌کشم. دو بازویم را می‌فشارم و سعی می‌کنم نفس‌هایم را کنترل کنم. نمی‌شود هیچ جوره درد مزخرفش را تحمل کرد. دَهانم باز می‌شود به فحاشی، به اول قبر ان بی‌پدری که ارث گذاشته تا اخرینش. هر چه کفر می‌گویم و داد و بی‌داد می‌کنم این درد لعنتی شدید‌تر می‌شود. یزدان، دست‌هایش را زیر تنم می‌اندازد و مرا کشان‌کشان به طرف خروجی می‌برد. دنیا دور سرم می‌‎چرخد و چشم‌هایم پیاپی سیاهی می‌روند. درد مزخرف غیر قابل توصیفی کل تَنم را می‌فشارد، انقدر که به نعره زدن بیفتم و صدایم در بیس‌های مهمانی گم شود، انقدر که نتوانم راه بروم و یزدان با کمک سه نفر دیگر جسم از دنیا بی‌خبر و غرق درد مرا درون ماشین بیندازند.
درد دارم، درد دارم. مشتی قدرتمند، دارد تک به تک استخوان‌هایم را می‌فشارد. نفس در سینِه‌ام بالا نمی‌اید و حتی سنگینی وزن هوا روی تنم را هم نمی‌توانم تحمل کنم. با تمام توان فریاد می کشم. هر چه یزدان مسکن در حلقم می‌ریزد، بی‌فایده است، ارام نمی‌شود، ارام نمی‌شود و من حتی دیگر این نفسی که در سینِه‌ام می‌پیچد را نمی‌توانم تحمل کنم. نفس‌نفس‌زنان به صندلی چرمین لعنتی مشت می‌کوبم و نفرین می‌کنم خودم را. چرا این درد لعنتی‌اش را فراموش کرده بودم.
***
" یاس "
تا به حال شده حس کنید دنیا روی سرتان خَراب شده؟ انقدر این بار روی دوشم سنگینی می‌کند که هنوز هم همان وسط سالن، که یزدان گفته حامی سرطان خون دارد، ایستاده‌ام. نمی‌توانم حرکت کنم، انگار وزنه‌ای صد تنی به پاهایم بسته‌اند. برگه‌ی ازمایش در دستم و ان کلمه‌ی لعنتی positive که جلوی Malignant cancer نشان از بد خیم بودن سرطان حامی می‌داد. یک جایی حوالی سمت چپ سینِه‌ام را اتش کشیده بود. برگه‌ی ازمایش، که پر شده از قطرات ریز و درشت اشک، انگار سنگین شده باشد، اهسته از دستم سر می‌خورد.
حامی، همه کس من است. دلم، تیر می‌کشد و کودکم بی‌تابی می‌کند، نفس‌هایم، بریده‌بریده و نامنظم خارج می‌شود. زانویم خالی می‌کند و روی زمین فرود می‌ایم. همه چیز دور سَرم می‌چرخد. یک لحظه نبود حامی؟ اصلا، اصلا، اصلا. جنون‌وار بر سَرم می‌کوبم و همین تک کلمه را تکرار می‌کنم. پیاپی به سرم مشت می‌زنم و جیغ می‌کشم تا از شر فکر نبودن او خلاص شوم. تمام جانم از این غم می‌سوزد. دو دستم گرفته و از پشت به هم قفل می‌شود. صدای، فریاد‌های شخصی در سرم می‌پیچد و چشم‌های من یعقوب‌وار کور شده. همه چیز می‌چرخد. درد شدیدی، در دل و کمرم می‌پیچد و نشان می‌دهد کودکم همچو من عزادار است. کل تنم می‌لرزد و نمی‌توانم نفس بکشم. تنم از زمین فاصله می‌گیرد و من فقط پی نفسی هستم که پس رفته و بالا نمی‌اید.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
" حامی"

سَرم را به پشتی مبل می‌گذارم و تمام سعیم بر این است که از دیس مزخرف و پخش نوری که در سالن می‌شود، فاصله بگیرم. صدای جیغ می‌اید و همه‌جا پر از دود و صدای خنده‌ی بی‌دردی‌ست. 
احساس می کنم تنم را بین دو دیوار گذاشته‌اند و هر لحظه ان دو دیوار به هم نزدیک می‌شوند. استخوان‌های تنم در حال خرد شدن است. فریاد خفه‌ام را با فشردن کوسن، مخفی می‌کنم و چهره از درد جمع شده‌ام را با بالا رفتن شیشه‌ی ابجو پنهان می‌کنم. یزدان، اهسته کنارم می‌نشیند. فکر بدی بود. گمان می‌کردم اگر غرق در دنیای بی‌خبری شوم این درد صاحب مرده کم می‌شود؛ اما نه، به قصد جان کل تنم را می‌فشارد. یزدان با تاسف نگاهم می‌کند:
- لجبازی رو بذار کنار، هر خری هم از دور رد بشه می‌تونه وخامت حالت رو تشخیص بده.
نمی‌توانم کنترل کنم و پر از درد فریاد می‌کشم. دو بازویم را می‌فشارم و سعی می‌کنم نفس‌هایم را کنترل کنم. نمی‌شود هیچ جوره درد مزخرفش را تحمل کرد. دَهانم باز می‌شود به فحاشی، به اول قبر ان بی‌پدری که ارث گذاشته تا اخرینش. هر چه کفر می‌گویم و داد و بی‌داد می‌کنم این درد لعنتی شدید‌تر می‌شود. یزدان، دست‌هایش را زیر تنم می‌اندازد و مرا کشان‌کشان به طرف خروجی می‌برد. دنیا دور سرم می‌‎چرخد و چشم‌هایم پیاپی سیاهی می‌روند. درد مزخرف غیر قابل توصیفی کل تَنم را می‌فشارد، انقدر که به نعره زدن بیفتم و صدایم در بیس‌های مهمانی گم شود، انقدر که نتوانم راه بروم و یزدان با کمک سه نفر دیگر جسم از دنیا بی‌خبر و غرق درد مرا درون ماشین بیندازند.
درد دارم، درد دارم. مشتی قدرتمند، دارد تک به تک استخوان‌هایم را می‌فشارد. نفس در سینِه‌ام بالا نمی‌اید و حتی سنگینی وزن هوا روی تنم را هم نمی‌توانم تحمل کنم. با تمام توان فریاد می کشم. هر چه یزدان مسکن در حلقم می‌ریزد، بی‌فایده است، ارام نمی‌شود، ارام نمی‌شود و من حتی دیگر این نفسی که در سینِه‌ام می‌پیچد را نمی‌توانم تحمل کنم. نفس‌نفس‌زنان به صندلی چرمین لعنتی مشت می‌کوبم و نفرین می‌کنم خودم را. چرا این درد لعنتی‌اش را فراموش کرده بودم.

 ***

" یاس "

تا به حال شده حس کنید دنیا روی سرتان خَراب شده؟ انقدر این بار روی دوشم سنگینی می‌کند که هنوز هم همان وسط سالن، که یزدان گفته حامی سرطان خون دارد، ایستاده‌ام. نمی‌توانم حرکت کنم، انگار وزنه‌ای صد تنی به پاهایم بسته‌اند. برگه‌ی ازمایش در دستم و ان کلمه‌ی لعنتی positive که جلوی Malignant cancer نشان از بد خیم بودن سرطان حامی می‌داد.
 یک جایی حوالی سمت چپ سینِه‌ام را اتش کشیده بود. برگه‌ی ازمایش، که پر شده از قطرات ریز و درشت اشک، انگار سنگین شده باشد، اهسته از دستم سر می‌خورد.
حامی، همه کس من است. دلم، تیر می‌کشد و کودکم بی‌تابی می‌کند؛ نفس‌هایم، بریده‌بریده و نامنظم خارج می‌شود. 
زانویم خالی می‌کند و روی زمین فرود می‌ایم. همه چیز دور سَرم می‌چرخد. یک لحظه نبود حامی؟ اصلا، اصلا، اصلا. 
جنون‌وار بر سَرم می‌کوبم و همین تک کلمه را تکرار می‌کنم. پیاپی به سرم مشت می‌زنم و جیغ می‌کشم تا از شر فکر نبودن او خلاص شوم. تمام جانم از این غم می‌سوزد. دو دستم گرفته و از پشت به هم قفل می‌شود. 
صدای، فریاد‌های شخصی در سرم می‌پیچد و چشم‌های من یعقوب‌وار کور شده. همه چیز می‌چرخد. 
درد شدیدی، در دل و کمرم می‌پیچد و نشان می‌دهد کودکم همچو من عزادار است. کل تنم می‌لرزد و نمی‌توانم نفس بکشم. تنم از زمین فاصله می‌گیرد و من فقط پی نفسی هستم که پس رفته و بالا نمی‌اید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت119
***
حالم از بوی بیمارستان بهم می‌خورد. برگه‌های بستری، رسیدهای حسابداری و جواب ازمایش‌های حامی، در دستم اویزان است و تَنم، خسته‌تر از هر موقعه‌ی دیگری دولا شده. تکیه ارنجم را به زانویم می‌دهم تا از سقوط احتمالی جسم سنگینم جلوگیری کنم. چت کرده‌ام، روی ورقه‌هایی که با هر رهگذری که از کنارشان می‌گذرد، تکان ریزی می‌خورند. قرار نبود کار من و او به این‌جا بکشد. من پلیس و اوی خلافکار، نهایت اتصالمان زندان بود، بیمارستان؟ عجب کلمه حال بهم زن، تهوع‌اوری. نفس خسته‌ای، عمیق و کوتاه می‌کشم. صدای پرستاری که دکتر گودرزی را پیج می‌کند، به همهمه‌ی بیمارستان و سر و صداهای مختلفش افزوده می‌شود. چشم‌هایم می‌سوزد. حامی را به زور صد مسکن ارام کرده بودند و حالا در حال شیمی درمانی‌ست. داروهایش را در نخاع تزریق می‌کنند و من حتی طاقت دیدن این‌که به او سوزن معمولی را بزنند هم نداشتم. دکتر گفته باید ای تی و نمی‌دانم فلان کوفت و زهرمار را بگیرد و بزند و موهایش را، چون دچار ریزش فوق شدیدی شده بود از ته کوتاه کند.
- یاس؟
گردنم یاری نمی‌دهد تا ان را صاف کنم. بعد از سه روز در بیمارستان بودن، ان هم با این شکم، تقریبا از پا در امده‌ام. می‌خواهم زبان بچرخانم و جواب یزدان را بدهم؛ اما زبانم سنگین و دَهانم خشک و گس است؛ یک طعم مزخرف تلخ.
- بیا این ابمیوه رو بخور، فکر خودت نیستی فکر بچه‌تون باش.
بزاقم را، به سختی رفتن جان از ب*دن فرو می‌دهم. گلویم، خشک و خش‌دار است. از بس که در این چند روز اشک ریخته‌ام و جیغ‌هایم را در گلو خفه کرده‌ام که دیگر حتی توانایی اشامیدن هم ندارم.
- نمی‌تونم.
یزدان، کنارم می‌نشیند و من فقط صدای کلافه‌اش را می‌شنوم:
- من الان پنج ساله که از بیماری حامی باخبرم، حامی که برای من از برادر عزیزتر و از پدر حامی‌تر بوده.
توان حرف زدنم که نیست؛ اما یارای شنیدن هم ندارم. حامی من پنج سال است سرطان دارد؟
- اوایل حال من بدتر از تو بود؛ اما خب، فکر که کردم دیدم تنها کاری که می‌تونم براش بکنم اینه که هر لحظه که کنارمه فراموش کنه بیماره.
نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و لیوان بزرگ اب پرتقال و نی نارنجی ان را به طرفم می‌گیرد:
- تو با این حال و با این قیافه فقط باعث میشی حالش بدتر شه و بیماریش وخیم‌تر.
گریه‌ام می‌گیرد و بغض تا بیخ گلویم بالا می‌اید. تلخ می‌خندم، خنده‌ای که مزه زهر مار دارد و روحم را می‌خراشد:
- نشنیدی دکتر گفت امیدی بهش نیست؟ نشنیدی دکتر گفت بیماری نصف بیشتر بدنشو گرفته؟ نشنیدی...
نمی‌توانم ادامه دهم. چند نفس لرزان و عمیق می‌کشم. دستم را روی دَهانم می‌گذارم و می‌فشارم. خاک بر دَهانم اگر بخواهد به نبودن او بچرخد. چشم‌هایم بی‌صدا یکی پس از دیگری سدشان می‌شکند و ریزش می‌کنند. مغز لعنتی‌ام کاسه‌ی د*اغ‌تر از اش شده و خاطرات او را، مو به مو برایم زنده می‌کند.
- نمی‌تونم یزدان، نمی‌تونم به نبودش فکر کنم.
گریه‌هایم می‌رود که اوج بگیرد. یزدان عصبی لیوان اب پرتقال را کنارم می‌گذارد و بلند می‌شود. به سمت ایستگاه پرستاری می‌رود و حدس این‌که می‌خواهد از پرستار تقاضای تزریق آرام‌بخش کند، کار سختی نیست. حالم انقدر ویران است که دلم می‌خواهد فقط در اغوش حامی باشم. چشم‌های زیبایش را ببوسم و روی کله‌ی خالی شده از مویش ب*وسه بنشانم و بگویم هنوز هم زیباست. او همیشه زیباست، حتی با موهای ریخته‌ی ابرو و سرش، حتی با ک*بودی زیر چشم و ترک‌های لَبش، حتی با ان صورت بدون ته ریش، حامی من همیشه زیباست.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
***

حالم از بوی بیمارستان بهم می‌خورد. برگه‌های بستری، رسیدهای حسابداری و جواب ازمایش‌های حامی، در دستم اویزان است و تَنم، خسته‌تر از هر موقعه‌ی دیگری دولا شده. 
تکیه ارنجم را به زانویم می‌دهم تا از سقوط احتمالی جسم سنگینم جلوگیری کنم. 
چت کرده‌ام، روی ورقه‌هایی که با هر رهگذری که از کنارشان می‌گذرد، تکان ریزی می‌خورند. قرار نبود کار من و او به این‌جا بکشد. 
من پلیس و اوی خلافکار، نهایت اتصالمان زندان بود؛ بیمارستان؟ عجب کلمه حال بهم زن، تهوع‌اوری. 
نفس خسته‌ای، عمیق و کوتاه می‌کشم. صدای پرستاری که دکتر گودرزی را پیج می‌کند، به همهمه‌ی بیمارستان و سر و صداهای مختلفش افزوده می‌شود.
 چشم‌هایم می‌سوزد. حامی را به زور صد مسکن ارام کرده بودند و حالا در حال شیمی درمانی‌ست. داروهایش را در نخاع تزریق می‌کنند و من حتی طاقت دیدن این‌که به او سوزن معمولی را بزنند هم نداشتم. دکتر گفته باید ای تی و نمی‌دانم فلان کوفت و زهرمار را بگیرد و بزند، و موهایش را، چون دچار ریزش فوق شدیدی شده بود از ته کوتاه کند.
- یاس؟
گردنم یاری نمی‌دهد تا ان را صاف کنم. بعد از سه روز در بیمارستان بودن، ان هم با این شکم، تقریبا از پا در امده‌ام. می‌خواهم زبان بچرخانم و جواب یزدان را بدهم؛ اما زبانم سنگین و دَهانم خشک و گس است؛ یک طعم مزخرف تلخ.
- بیا این ابمیوه رو بخور، فکر خودت نیستی فکر بچه‌تون باش.
بزاقم را، به سختی رفتن جان از ب*دن فرو می‌دهم. گلویم، خشک و خش‌دار است. از بس که در این چند روز اشک ریخته‌ام و جیغ‌هایم را در گلو خفه کرده‌ام که دیگر حتی توانایی اشامیدن هم ندارم.
- نمی‌تونم.
یزدان، کنارم می‌نشیند و من فقط صدای کلافه‌اش را می‌شنوم:
- من الان پنج ساله که از بیماری حامی باخبرم، حامی که برای من از برادر عزیزتر و از پدر حامی‌تر بوده.
توان حرف زدنم که نیست؛ اما یارای شنیدن هم ندارم. حامی من پنج سال است سرطان دارد؟
- اوایل حال من بدتر از تو بود؛ اما خب، فکر که کردم دیدم تنها کاری که می‌تونم براش بکنم اینه که هر لحظه که کنارمه فراموش کنه بیماره.
نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و لیوان بزرگ اب پرتقال و نی نارنجی ان را به طرفم می‌گیرد:
- تو با این حال و با این قیافه فقط باعث میشی حالش بدتر شه و بیماریش وخیم‌تر.
گریه‌ام می‌گیرد و بغض تا بیخ گلویم بالا می‌اید. تلخ می‌خندم، خنده‌ای که مزه زهر مار دارد و روحم را می‌خراشد:
- نشنیدی دکتر گفت امیدی بهش نیست؟ نشنیدی دکتر گفت بیماری نصف بیشتر بدنشو گرفته؟ نشنیدی...
نمی‌توانم ادامه دهم. چند نفس لرزان و عمیق می‌کشم. دستم را روی دَهانم می‌گذارم و می‌فشارم. خاک بر دَهانم اگر بخواهد به نبودن او بچرخد. چشم‌هایم بی‌صدا یکی پس از دیگری سدشان می‌شکند و ریزش می‌کنند. مغز لعنتی‌ام کاسه‌ی د*اغ‌تر از اش شده و خاطرات او را، مو به مو برایم زنده می‌کند.
- نمی‌تونم یزدان، نمی‌تونم به نبودش فکر کنم.
گریه‌هایم می‌رود که اوج بگیرد. یزدان عصبی لیوان اب پرتقال را کنارم می‌گذارد و بلند می‌شود. به سمت ایستگاه پرستاری می‌رود و حدس این‌که می‌خواهد از پرستار تقاضای تزریق آرام‌بخش کند، کار سختی نیست. حالم انقدر ویران است که دلم می‌خواهد فقط در اغوش حامی باشم. چشم‌های زیبایش را ببوسم و روی کله‌ی خالی شده از مویش ب*وسه بنشانم و بگویم هنوز هم زیباست. او همیشه زیباست، حتی با موهای ریخته‌ی ابرو و سرش، حتی با ک*بودی زیر چشم و ترک‌های لَبش، حتی با ان صورت بدون ته ریش، حامی من همیشه زیباست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت120

با احساس سنگینی سری روی دستم و احساس خشک شدن ان، دستم را تکان می‌دهم و اهسته چشم باز می‌کنم. همه چیز ارام است، صدای جیک و جیک گنجشک و نور خورشید در اتاق افتاده.
- ولد چموش منو ببین.
با شنیدن صدای اشنا و گرم او اهسته ل*بم به لبخند کش می‌اید. حرکت انگشت‌هایش به روی شکم گردم را احساس می‌کنم. یعنی می‌شود، برگردیم به چند ماه پیش. من از خواب بلند شوم و برای او صبحانه اماده کنم، او صبحانه را بخورد و بگوید وعده‌ی اصلی‌اش را می‌خواهد. بعد با شیطنت شیرین وجودش، لپ‌های مرا بین دندان‌هایش بکشد و جیغ من به هوا برود. می‌شود تمام این‌ها دروغ باشد؟ یک کابوس وحشت‌ناک که با صدای او تمام بشود.
- قلب حامی چشماشو باز نمی‌کنه؟ من دلم برای چشمات تنگ شده.
چیزی درون دلم می‌پیچد و کودکم حرکت می‌کند.
- اخ بابا قربون این پدرسگ بره، توله من چطوره؟
اهسته، دستش را می‌فشارم و از او می‌خواهم تا بالاتر بیاید.
- پس ولدچموشم بیداره و محل ما نمی‌ذاره.
نرم می‌خندم. حامی، سرش را روی بالشت می‌گذارد و بازویش را بالای سرم می‌اورد و من با بلند کردن سرم، در اغوش او فرو می‌روم. اهسته چشم باز می‌کنم و با بلند کردن سرم به چهره‌ی جدیدش نگاه می‌کنم. کمی با این چهره احساس غریبی دارم. ان یک تار مویی که بند از قلب ما ربوده بود، کجا رفت؟
- حالت چطوره؟
لبخند کجی می‌زند و با نوک انگشت چند ضربه ارام به بینی‌ام می‌زند:
- من خوبم؛ اما تو اوضات خَرابه.
کمی تکان می‌خورد که چهره‌اش در هم می‌رود و قلب من با مچاله شدن صورتش، مچاله می‌شود:
- چی شد؟
حامی ته گلو می‌خندد و ان یکی دستش را دور تنم می‌اندازد :
- این دکتر بی‌پدر سوزنای گاویش رو از کمرم تا ما تحتم فرو کرده.
بغض می‌کنم. الان جای گریه کردن نیست، نمی‌خواهم روحیه او خَراب شود. حامی با دیدن قیافه من نرم می‌خندد:
- قیافشو.
می‌خندم و با گزیدن لَبم خیره نگاهش می‌کنم. می‌خواهم تک‌تک حالاتش را ذخیره کنم. تک‌تک خنده‌هایش در گاو صندوق مغزم سیو کنم. از نگاه خیره من نرم می‌خندد و با تاسف یک نگاه به سِرُم و یک نگاه به چهره‌ی بی‌حالم می‌اندازد. موهای خوش‌فرم و مجعدش ریخته و کلاه روی سرش گذاشته، بمیرم من برای او.
- اخرشم من نفهمیدم ولد چموش.
بی‌حال لبخندی به صورتش می‌پاشم. حس می‌کنم شیره‌ی جانم را کشیده‌اند:
- چیو نفهمیدی؟
دستم را بلند می‌کند و به سِرُم خیره می‌شود:
- من اومدم از تو نگه داری کنم یا تو از من؟
دستش را بین انگشت‌هایم می‌فشارم.
خیره می‌شوم به اسمان زلال چشم‌هایش.
به حالت خنده‌ی لَب‌های ترک خورده‌اش، هیچ وقت باورش را نمی‌کردم که روزی این حرف‌ها از دَهان من خارج شود.
- اومده بودم قوربونت برم، حالا هم رفتم، دیدی؟

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
با احساس سنگینی سری روی دستم و احساس خشک شدن ان، دستم را تکان می‌دهم و اهسته چشم باز می‌کنم. همه چیز ارام است، صدای جیک و جیک گنجشک و نور خورشید در اتاق افتاده.
- ولد چموش منو ببین.
با شنیدن صدای اشنا و گرم او اهسته ل*بم به لبخند کش می‌اید. حرکت انگشت‌هایش به روی شکم گردم را احساس می‌کنم. یعنی می‌شود، برگردیم به چند ماه پیش. 
من از خواب بلند شوم و برای او صبحانه اماده کنم، او صبحانه را بخورد و بگوید وعده‌ی اصلی‌اش را می‌خواهد. بعد با شیطنت شیرین وجودش، لپ‌های مرا بین دندان‌هایش بکشد و جیغ من به هوا برود.
 می‌شود تمام این‌ها دروغ باشد؟ یک کابوس وحشت‌ناک که با صدای او تمام بشود.
- قلب حامی چشماشو باز نمی‌کنه؟ من دلم برای چشمات تنگ شده.
چیزی درون دلم می‌پیچد و کودکم حرکت می‌کند.
- اخ بابا قربون این پدرسگ بره، توله من چطوره؟
اهسته، دستش را می‌فشارم و از او می‌خواهم تا بالاتر بیاید.
- پس ولدچموشم بیداره و محل ما نمی‌ذاره.
نرم می‌خندم. حامی، سرش را روی بالشت می‌گذارد و بازویش را بالای سرم می‌اورد و من با بلند کردن سرم، در اغوش او فرو می‌روم. اهسته چشم باز می‌کنم و با بلند کردن سرم به چهره‌ی جدیدش نگاه می‌کنم. کمی با این چهره احساس غریبی دارم. ان یک تار مویی که بند از قلب ما ربوده بود، کجا رفت؟
- حالت چطوره؟
لبخند کجی می‌زند و با نوک انگشت چند ضربه ارام به بینی‌ام می‌زند:
- من خوبم؛ اما تو اوضات خَرابه.
کمی تکان می‌خورد که چهره‌اش در هم می‌رود و قلب من با مچاله شدن صورتش، مچاله می‌شود:
- چی شد؟
حامی ته گلو می‌خندد و ان یکی دستش را دور تنم می‌اندازد :
- این دکتر بی‌پدر سوزنای گاویش رو از کمرم تا ما تحتم فرو کرده.
بغض می‌کنم. الان جای گریه کردن نیست، نمی‌خواهم روحیه او خَراب شود. حامی با دیدن قیافه من نرم می‌خندد:
- قیافشو.
می‌خندم و با گزیدن لَبم خیره نگاهش می‌کنم. می‌خواهم تک‌تک حالاتش را ذخیره کنم. تک‌تک خنده‌هایش در گاو صندوق مغزم سیو کنم. از نگاه خیره من نرم می‌خندد و با تاسف یک نگاه به سِرُم و یک نگاه به چهره‌ی بی‌حالم می‌اندازد. موهای خوش‌فرم و مجعدش ریخته و کلاه روی سرش گذاشته، بمیرم من برای او.
- اخرشم من نفهمیدم ولد چموش.
بی‌حال لبخندی به صورتش می‌پاشم. حس می‌کنم شیره‌ی جانم را کشیده‌اند:
- چیو نفهمیدی؟
دستم را بلند می‌کند و به سِرُم خیره می‌شود:
- من اومدم از تو نگه داری کنم یا تو از من؟
دستش را بین انگشت‌هایم می‌فشارم.
خیره می‌شوم به اسمان زلال چشم‌هایش.
به حالت خنده‌ی لَب‌های ترک خورده‌اش، هیچ وقت باورش را نمی‌کردم که روزی این حرف‌ها از دَهان من خارج شود.
- اومده بودم قوربونت برم، حالا هم رفتم، دیدی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت121

در خانه را اهسته باز می‌کنم. سیلی از خاطرات و هوای سَرد، بر صورتم می‌کوبد. چشم می‌بندم و عطر خاص خانه‌مان را به اعماق ریه‌هایم می‌فرستم. هنوز هم بوی مَست کننده عطرش در جای جای خانه حس می‌شود.
- یاس.
با احساس نوای محو او به طرف اتاق خوابمان حرکت می‌کنم. دل و دماغ روشن کردن چراغ‌ها را ندارم. دست‌هایم، روی دستگیره سَرد در می‌نشیند و پاهایم به زمین قفل شده. می‌توانم او را با بالا تنه بر*ه*نه و ان تتوی زیبای روی س*ی*نه و بازویش تصور کنم، که ولو شده روی تخت و موهای بلند زیبایش، بهم ریخته است.
بعد هم نق می‌زند به جان من بی‌نوا که دست از سَر ان ظرف‌های کوفتی بردارم و کمی به شوهرم برسم. لَب می‌گزم. دلم، گریه می‌خواهد و نمی‌دانم چرا این چشم‌های لعنتی خسته نمی‌شوند.
بی حوصله دَر اتاق را باز می‌کنم و بدون ان‌که سَرم را بلند کنم، وارد می‌شوم. بوی عطر حامی، شامه‌ام را نوازش می‌کند. حالم از این سوت و کوری خانه بهم می‌خورد. چرا قدر لحظه‌های باهم بودنمان را ندانستم؟ دستم به طرف پریز برق می‌رود و با اکراه لوستر را روشن می‌کنم. به تخت خوابمان، که از اخرین شبی که نصفه نیمه کنار هم بوده‌ایم، هنوز هم نامرتب است، خیره می‌شوم.
- خاموش کن اون لامصبو بیا تو ب*غ*ل عمو.
صدایش انگار در، در و دیوار این خانه ذخیره شده.
هر طرف را که نگاه می‌کنی، نوایی از بودنش را می‌بینی، نوایی که حالا، یک هفته‌ای‌ست در بیمارستان خوابیده. به طرف کمد می‌روم و با برداشتن حوله و یک دست لباس به طرف مستر می‌روم. در مستر را که باز می‌کنم نا گهان صح*نه‌ای که مرا به دیوار کوبیده و قفل کرده زنده می‌شود. تلخ می‌خندم و دستم را جلوی چشم‌هایم تکان می‌دهم تا این سراب‌های زیبا پاک شوند.
به طرف وان می‌روم و حین باز کردن ان با احساس صدای ضعیفی به پشتم برمی‌گردم. اوست با یک حوله‌ی کوتاه که شل و ول به کمرش بسته شده. صدای جیغ کوتاه من می‌اید و خنده‌ی او. من می‌گویم می‌افتد و او می گوید از عمد شل بسته که بیفتد. اب دَهانم را به سختی فرو می‌دهم. یک جسم سنگ مانند در گلویم مانع از نفس کشیدن می‌شود. نفس‌هایم، می‌لرزند و چشمم اهسته به نم می‌نشیند. حالم از این روزها که باید چشم به ثانیه خیره کرد و با گذشتن هر ثانیه حال حامی را پرسید بهم می‌خورد. حالم از خانه که بی او شده بهم می‌خورد.
شومیز گلبهی مخصوص بارداري‌ام را از سر بیرون می‌کشم و با گرفتن سنگ سفید وان، با احتیاط شلوارمم را در می‌اورم. پاهایم را اهسته به اب می‌سپرم و اجازه می‌دهم، گرمای اب، گوشه به گوشه تنم را غرق یک گز گز لِذت بخش بکند. می‌نشینم در وان و تا ان‌جا که می‌شود، پاهایم را در اغوش می‌کشم.
نگران به شکمم نگاه می‌کنم، زیر اب کودکم اذیت نمی‌شود؟ نکند خفه شود؟ کاش هر چه زود تر به دنیا می‌امد تا با بوییدن سر و ب*وس*یدن جسمش، التیامی بر دردهایم می‌گذاشتم.
با احساس تکان خوردن ان، ل*بم، اهسته به لبخند کش می‌اید:
- حال مامان قشنگم خوبه؟ اون تو جات تنگ نیست مامان؟
او دوباره تکان می‌خورد و من فقط قربان صدقه‌اش می‌روم. احساس تنهایی، از نوک پاهایم بالا می‌اید و پیچک‌وار تَنم را در اغوش می‌کشد. کاش هر چه زودتر این روزهای مزخرف بگذرد.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان


کد:
در خانه را اهسته باز می‌کنم. سیلی از خاطرات و هوای سَرد، بر صورتم می‌کوبد. چشم می‌بندم و عطر خاص خانه‌مان را به اعماق ریه‌هایم می‌فرستم. هنوز هم بوی مَست کننده عطرش در جای جای خانه حس می‌شود.
- یاس.
با احساس نوای محو او به طرف اتاق خوابمان حرکت می‌کنم. دل و دماغ روشن کردن چراغ‌ها را ندارم. دست‌هایم، روی دستگیره سَرد در می‌نشیند و پاهایم به زمین قفل شده. می‌توانم او را با بالا تنه بر*ه*نه و ان تتوی زیبای روی س*ی*نه و بازویش تصور کنم، که ولو شده روی تخت و موهای بلند زیبایش، بهم ریخته است.
بعد هم نق می‌زند به جان من بی‌نوا که دست از سَر ان ظرف‌های کوفتی بردارم و کمی به شوهرم برسم. لَب می‌گزم. دلم، گریه می‌خواهد و نمی‌دانم چرا این چشم‌های لعنتی خسته نمی‌شوند.
بی حوصله دَر اتاق را باز می‌کنم و بدون ان‌که سَرم را بلند کنم، وارد می‌شوم. بوی عطر حامی، شامه‌ام را نوازش می‌کند. حالم از این سوت و کوری خانه بهم می‌خورد.
 چرا قدر لحظه‌های باهم بودنمان را ندانستم؟ دستم به طرف پریز برق می‌رود و با اکراه لوستر را روشن می‌کنم.
 به تخت خوابمان، که از اخرین شبی که نصفه نیمه کنار هم بوده‌ایم، هنوز هم نامرتب است، خیره می‌شوم.
- خاموش کن اون لامصبو بیا تو ب*غ*ل عمو.
صدایش انگار در، در و دیوار این خانه ذخیره شده.
هر طرف را که نگاه می‌کنی، نوایی از بودنش را می‌بینی، نوایی که حالا، یک هفته‌ای‌ست در بیمارستان خوابیده. به طرف کمد می‌روم و با برداشتن حوله و یک دست لباس به طرف مستر می‌روم. در مستر را که باز می‌کنم نا گهان صح*نه‌ای که مرا به دیوار کوبیده و قفل کرده زنده می‌شود. تلخ می‌خندم و دستم را جلوی چشم‌هایم تکان می‌دهم تا این سراب‌های زیبا پاک شوند.
به طرف وان می‌روم و حین باز کردن ان با احساس صدای ضعیفی به پشتم برمی‌گردم. اوست با یک حوله‌ی کوتاه که شل و ول به کمرش بسته شده. صدای جیغ کوتاه من می‌اید و خنده‌ی او. من می‌گویم می‌افتد و او می گوید از عمد شل بسته که بیفتد.
 اب دَهانم را به سختی فرو می‌دهم. یک جسم سنگ مانند در گلویم مانع از نفس کشیدن می‌شود. نفس‌هایم، می‌لرزند و چشمم اهسته به نم می‌نشیند. حالم از این روزها که باید چشم به ثانیه خیره کرد و با گذشتن هر ثانیه حال حامی را پرسید بهم می‌خورد. حالم از خانه که بی او شده بهم می‌خورد.
شومیز گلبهی مخصوص بارداري‌ام را از سر بیرون می‌کشم و با گرفتن سنگ سفید وان، با احتیاط شلوارمم را در می‌اورم. پاهایم را اهسته به اب می‌سپرم و اجازه می‌دهم، گرمای اب، گوشه به گوشه تنم را غرق یک گز گز لِذت بخش بکند. می‌نشینم در وان و تا ان‌جا که می‌شود، پاهایم را در اغوش می‌کشم.
نگران به شکمم نگاه می‌کنم، زیر اب کودکم اذیت نمی‌شود؟ نکند خفه شود؟ کاش هر چه زود تر به دنیا می‌امد تا با بوییدن سر و ب*وس*یدن جسمش، التیامی بر دردهایم می‌گذاشتم.
با احساس تکان خوردن ان، ل*بم، اهسته به لبخند کش می‌اید:
- حال مامان قشنگم خوبه؟ اون تو جات تنگ نیست مامان؟
او دوباره تکان می‌خورد و من فقط قربان صدقه‌اش می‌روم. احساس تنهایی، از نوک پاهایم بالا می‌اید و پیچک‌وار تَنم را در اغوش می‌کشد. کاش هر چه زودتر این روزهای مزخرف بگذرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت122

وسایل حامی را درون باکس می‌گذارم و با چند نفس عمیق، برای کنترل کمر درد وحشت‌ناکم به چشم‌های بسته حامی نگاه می‌کنم. غم عظیمی، به دلم سرازیر می‌شود. انچنان که به یک‌باره نفس در س*ی*نه‌ام گیر کند و بغض سد راهش شود. دستم اهسته به طرف صورت زرد رنگش سُر می‌خورد. نوک انگشت‌های یخ زده‌ام، از سیاهی زیر چشم‌های حامی تا لَب‌های ترک خورده‌اش را نوازش می‌کند و قلبم با دیدن اوی این چنین از پا افتاده، فلج می‌شود. هر چه شیمی درمانی‌هایش را سنگین‌تر می‌کنند، وضعیت جسمی‌اش خَراب‌تر می‌شود. دکتر فقط می‌خواهد به هر قیمتی شده زنده نگه‌اش دارد.
- یاس.
با شنیدن صدای یزدان، اهسته به طرفش برمی‌گردم. دست در جیب، منتظر نگاهم می‌کند:
- نوبت دکترته.
بزاقم را به سختی فرو می‌دَهم. خم می شوم و با ب*وس*یدن گونه‌ی استخوانی حامی، اهسته سَرم را در گوشش می‌بَرم:
- میرم دکتر زودی برمی‌گردم، مراقب خودت باش عمر یاس.
لَب‌هایش کمی کش می‌اید و صدای خش‌دار بیمار گونه‌اش، حال خَراب مرا خَراب‌تر می‌کند:
- تو گوشم، حرف نزن، این بی‌صاحب کار نداره تو بیمارستانه.
تلخ می‌خندم. لاله‌ی گوشش را می*ب*و*سم و حینی که می‌خوام کمرم را راست کنم، مچ دستم را می‌گیرد. از بین چشم‌هایش اهسته ولی عمیق و پر از شیفتگی نگاهم می‌کند:
- مراقب خودت باش.
لبخند عمیقی می‌زنم و پشت بندش چشمک ریزی می‌بندم. اهسته از اتاق او خارج می‌شوم و دست‌هایم به طرف بند لباس ایزوله صورتی می‌رود. یزدان، با خارج شدن از اتاق، مانند بادیگاردها پشت سَرم حرکت می‌کند. لباس را در می‌اورم و چادرم را روی سَرم می‌اندازم.
- زنگ نزدی به مهراد؟
یزدان نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و دست در جیب کت چرم مشکی‌اش می‌برد. استوار و خشک حرکت می‌کند:
- بار سوم که دارم بهت میگم حامی دلش نمی‌خواد کسی مطلع بشه. مهرادم تایلند پیش مادرشه دونستنش دردی دوا نمی‌کنه.
روسری‌ام را مرتب می‌کنم و لباس ایزوله را درون زباله می‌اندازم.
- حامی کله شق، مگه میشه خانواده‌اش نباشن؟
یزدان، جدی شانه بالا می‌اندازد و با رسیدن به اسانسور دکمه ان را می‌فشرد و به طرف من بر می‌گردد. نیم‌نگاهی به شکم بزرگ من می‌اندازد و عمیق نگاهم می‌کند:
- حالت چطوره؟
نفس عمیقی می‌کشم و به اعداد آسانسور که جایشان را با یکی بالا‌تر از خودشان عوض می‌کنند، نگاه می‌کنم. خب، حال جسمی ام داغان و حال روحی‌ام داغان‌تر است. خود را باخته‌ام و خواب به چشم‌هایم حرام شده. شب تا صبح نگاهم خیره به قفسه سینِه اوست که مرتب بالا و پایین برود. برای سرویس رفتن اذیت می شود و من با هر لحظه درد کشیدنش اب می‌شوم.
روی سرش لک‌های قهوه‌ای افتاده و دکتر می‌گوید از عوارض شیمی درمانی سنگینش است. بدنش، اب شده و هیکل تنومندش دارد، از بین می‌رود. او ضعیف می‌شود و من با دیدن هر لحظه اب شدنش جان می‌دهم. جان می‌دهم و گفتن من، کی مانند دیدن است.
- خوبم.
بیشتر از این نمی‌شود، توضیح داد. هر چه هم اذیت شوم به اندازه‌ی یک صدم حامی نیست و راستش فدای یک بار پلک زدن او. اسانسور می‌رسد و چند نفر دیگر به جز ماهم در ان وجود دارند. ماسکم را بالا می‌کشم و وارد می‌شویم. یزدان زیادی نسبت به من محتاط است، زیادی.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
وسایل حامی را درون باکس می‌گذارم و با چند نفس عمیق، برای کنترل کمر درد وحشت‌ناکم به چشم‌های بسته حامی نگاه می‌کنم. غم عظیمی، به دلم سرازیر می‌شود. انچنان که به یک‌باره نفس در س*ی*نه‌ام گیر کند و بغض سد راهش شود. دستم اهسته به طرف صورت زرد رنگش سُر می‌خورد. نوک انگشت‌های یخ زده‌ام، از سیاهی زیر چشم‌های حامی تا لَب‌های ترک خورده‌اش را نوازش می‌کند و قلبم با دیدن اوی این چنین از پا افتاده، فلج می‌شود.
 هر چه شیمی درمانی‌هایش را سنگین‌تر می‌کنند، وضعیت جسمی‌اش خَراب‌تر می‌شود. دکتر فقط می‌خواهد به هر قیمتی شده زنده نگه‌اش دارد.
- یاس.
با شنیدن صدای یزدان، اهسته به طرفش برمی‌گردم. دست در جیب، منتظر نگاهم می‌کند:
- نوبت دکترته.
بزاقم را به سختی فرو می‌دَهم. خم می شوم و با ب*وس*یدن گونه‌ی استخوانی حامی، اهسته سَرم را در گوشش می‌بَرم:
- میرم دکتر زودی برمی‌گردم، مراقب خودت باش عمر یاس.
لَب‌هایش کمی کش می‌اید و صدای خش‌دار بیمار گونه‌اش، حال خَراب مرا خَراب‌تر می‌کند:
- تو گوشم... حرف نزن... این بی‌صاحب... کار نداره تو بیمارستانه.
تلخ می‌خندم. قلبم مچاله می‌شود از صدای بریده بریده و بی جانش... لاله‌ی گوشش را می*ب*و*سم و حینی که می‌خوام کمرم را راست کنم، مچ دستم را می‌گیرد. از بین چشم‌هایش اهسته ولی عمیق و پر از شیفتگی نگاهم می‌کند:
- مراقب... خودت باش.
لبخند عمیقی می‌زنم و پشت بندش چشمک ریزی می‌بندم. اهسته از اتاق او خارج می‌شوم و دست‌هایم به طرف بند لباس ایزوله صورتی می‌رود. یزدان، با خارج شدن از اتاق، مانند بادیگاردها پشت سَرم حرکت می‌کند. لباس را در می‌اورم و چادرم را روی سَرم می‌اندازم.
- زنگ نزدی به مهراد؟
یزدان نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و دست در جیب کت چرم مشکی‌اش می‌برد. استوار و خشک حرکت می‌کند:
- بار سوم که دارم بهت میگم حامی دلش نمی‌خواد کسی مطلع بشه. مهرادم تایلند پیش مادرشه دونستنش دردی دوا نمی‌کنه.
روسری‌ام را مرتب می‌کنم و لباس ایزوله را درون زباله می‌اندازم.
- حامی کله شقه، مگه میشه خانواده‌اش نباشن؟
یزدان، جدی شانه بالا می‌اندازد و با رسیدن به اسانسور دکمه ان را می‌فشرد و به طرف من بر می‌گردد. نیم‌نگاهی به شکم بزرگ من می‌اندازد و عمیق نگاهم می‌کند:
- حالت چطوره؟
نفس عمیقی می‌کشم و به اعداد آسانسور که جایشان را با یکی بالا‌تر از خودشان عوض می‌کنند، نگاه می‌کنم. خب، حال جسمی ام داغان و حال روحی‌ام داغان‌تر است. خود را باخته‌ام و خواب به چشم‌هایم حرام شده. شب تا صبح نگاهم خیره به قفسه سینِه اوست که مرتب بالا و پایین برود. برای سرویس رفتن اذیت می شود و من با هر لحظه درد کشیدنش اب می‌شوم.
روی سرش لک‌های قهوه‌ای افتاده و دکتر می‌گوید از عوارض شیمی درمانی سنگینش است. بدنش، اب شده و هیکل تنومندش دارد، از بین می‌رود. او ضعیف می‌شود و من با دیدن هر لحظه اب شدنش جان می‌دهم. جان می‌دهم و گفتن من، کی مانند دیدن است.
- خوبم.
بیشتر از این نمی‌شود، توضیح داد. هر چه هم اذیت شوم به اندازه‌ی یک صدم حامی نیست و راستش فدای یک بار پلک زدن او.
 اسانسور می‌رسد و چند نفر دیگر به جز ماهم در ان وجود دارند. ماسکم را بالا می‌کشم و وارد می‌شویم. یزدان زیادی نسبت به من محتاط است، زیادی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت123
***
خسته شده‌ام. بیست روز است که حامی بستری شده. من با این شکم بزرگ، دست تنها، بی‌خوابی‌های شبانه و دوندگی‌های روزانه از پا در امده‌ام. سرم را روی بازوی حامی گذاشته‌ام و چشم بسته‌ام؛ اما خواب به چشم‌هایم حرام است. صدای تق و تق کفش در اتاق می‌اید. سرم را مانند بچه گربه‌ها به سینِه حامی می‌کشم و او ملافه را تا زیر گَردن من می‌کشد:
- عزیزم، چقدر ناز خوابیدن. باید قدر خانومتون رو بدونید، ما بیمار داشتیم همین که همسرش فهمید رفت درخواست طلاق داد، ایشون با این‌که باردارن و نیاز به مراقبت دارن و خیلی خسته میشن، من حتی ندیدم که بخوابن.
انگشت‌های حامی، تار به تار موهای مرا نوازش می‌کند. مانند نواختن یک ویالون عاشقانه، که نوازنده حرف نمی‌زند؛ اما صدایش را به عمق قلبت می‌نشاند.
صدایش، خش‌دار و از ته گلوست:
- این دختر قلب منه، خیلی با اون ادمایی که شما ازش حرف می‌زنید، فرق داره.
قلبم به یک جایی حوالی زیر دلم فرو می‌ریزد ... جلوی کش امدن لَب‌هایم را می‌گیرم. صدای خنده‌ی ارام پرستار می‌اید و حرکت کردنش به طرف حامی:
- یه خبر خوبم براتون دارم، که انشالله وقتی خانومتون بیدار بود میگم.
دست‌های حامی، اهسته به نوازش تنم می‌نشیند.
- اگر امکان داره یه سِرُم تقویتی هم برای خانومم بزنید.
پرستار چشم می‌گوید و از اتاق خارج می‌شود. هنوز کامل بیرون نرفته که صدای سلام کردن یزدان در اتاق می‌پیچد و جواب ضعیف حامی:
- چه خبر؟
یزدان به طرف مبلی که وسط اتاق است می‌رود و جوابش کمی با تاخیر می‌اید:
- جنسا رو فروختم ریختم به حسابای مختلفت، دکتر یاس خیلی شاکی بود؛ می‌گفت باید استراحت مطلق باشه و خوب تقویت بشه.
سینِه‌ی حامی سخت بالا و پایین می‌رود و صدایش ارام به گوش می‌رسد:
- خیلی دور یاس می‌پلکی یزدان، من هنوز زنده‌ام، دارم نفس می‌کشم.
صدای جدی یزدان توجه‌ام را جلب می‌کند.
- از چی حرف می‌زنی حامی؟ گفتی مراقبش باش، منم مراقبشم.
اخم‌هایم اهسته در هم می‌رود. حامی، بیمار است و بهانه‌گیر. برای این‌که مانع از بحث کردنشان بشوم اهسته چشم‌هایم را باز می‌کنم. نگاهم به پورت در سینِه‌ی حامی می‌افتد، چند بار اهسته پلک می‌زنم، چشم‌هایم، شدید می‌سوزند.
- گل من بیدار شده؟
اهسته سرم را بلند می‌کنم و به لبخند کج و چشم‌های بی‌حالش نگاه می‌کنم:
- سلام.
انگشت حامی، روی نوک بینی‌ام می‌نشیند و با تک‌خندی، چند ضربه می‌زند:
- چقدر به شما بگم برو خونه استراحت کن؟
لَب وَر می‌چینم و سرم را روی بازویش می‌گذارم. ضربان قلبم، با ریتم قلبش می‌کوبد.
- بی تو کجا برم که حالم بَد نشه؟
قهقه می‌زند و موهایم را بهم می‌ریزد.
- ز*ب*ون نریز توله سگ.
نرم می‌خندم و تَن نزار زردش را می*ب*و*سم. کنار او، بیمارستان که سهل است، جهنم هم زیباست.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
***

خسته شده‌ام. بیست روز است که حامی بستری شده. من با این شکم بزرگ، دست تنها، بی‌خوابی‌های شبانه و دوندگی‌های روزانه از پا در امده‌ام. 
سرم را روی بازوی حامی گذاشته‌ام و چشم بسته‌ام؛ اما خواب به چشم‌هایم حرام است. صدای تق و تق کفش در اتاق می‌اید. 
سرم را مانند بچه گربه‌ها به سینِه حامی می‌کشم و او ملافه را تا زیر گَردن من می‌کشد:
- عزیزم، چقدر ناز خوابیدن. باید قدر خانومتون رو بدونید، ما بیمار داشتیم همین که همسرش فهمید رفت درخواست طلاق داد، ایشون با این‌که باردارند، نیاز به مراقبت دارن و خیلی خسته میشن، من حتی ندیدم که بخوابن.
انگشت‌های حامی، تار به تار موهای مرا نوازش می‌کند. مانند نواختن یک ویالون عاشقانه، که نوازنده حرف نمی‌زند؛ اما صدایش را به عمق قلبت می‌نشاند.
صدایش، خش‌دار و از ته گلوست:
- این دختر قلب منه، خیلی با اون ادمایی که شما ازش حرف می‌زنید، فرق داره.
قلبم به یک جایی حوالی زیر دلم فرو می‌ریزد ... جلوی کش امدن لَب‌هایم را می‌گیرم. صدای خنده‌ی ارام پرستار می‌اید و حرکت کردنش به طرف حامی:
- یه خبر خوبم براتون دارم، که انشالله وقتی خانومتون بیدار بود میگم.
دست‌های حامی، اهسته به نوازش تنم می‌نشیند.
- اگر امکان داره یه سِرُم تقویتی هم برای خانومم بزنید.
پرستار چشم می‌گوید و از اتاق خارج می‌شود. هنوز کامل بیرون نرفته که صدای سلام کردن یزدان در اتاق می‌پیچد و جواب ضعیف حامی:
- چه خبر؟
یزدان به طرف مبلی که وسط اتاق است می‌رود و جوابش کمی با تاخیر می‌اید:
- جنسا رو فروختم ریختم به حسابای مختلفت، دکتر یاس خیلی شاکی بود؛ می‌گفت باید استراحت مطلق باشه و خوب تقویت بشه.
سینِه‌ی حامی سخت بالا و پایین می‌رود و صدایش ارام به گوش می‌رسد:
- خیلی دور یاس می‌پلکی یزدان، من هنوز زنده‌ام، دارم نفس می‌کشم.
صدای جدی یزدان توجه‌ام را جلب می‌کند.
- از چی حرف می‌زنی حامی؟ گفتی مراقبش باش، منم مراقبشم.
اخم‌هایم اهسته در هم می‌رود. حامی، بیمار است و بهانه‌گیر. برای این‌که مانع از بحث کردنشان بشوم اهسته چشم‌هایم را باز می‌کنم. نگاهم به پورت در سینِه‌ی حامی می‌افتد، چند بار اهسته پلک می‌زنم، چشم‌هایم، شدید می‌سوزند.
- گل من بیدار شده؟
اهسته سرم را بلند می‌کنم و به لبخند کج و چشم‌های بی‌حالش نگاه می‌کنم:
- سلام.
انگشت حامی، روی نوک بینی‌ام می‌نشیند و با تک‌خندی، چند ضربه می‌زند:
- چقدر به شما بگم برو خونه استراحت کن؟
لَب وَر می‌چینم و سرم را روی بازویش می‌گذارم. ضربان قلبم، با ریتم قلبش می‌کوبد.
- بی تو کجا برم که حالم بَد نشه؟
قهقه می‌زند و موهایم را بهم می‌ریزد.
- ز*ب*ون نریز توله سگ.
نرم می‌خندم و تَن نزار زردش را می*ب*و*سم. کنار او، بیمارستان که سهل است، جهنم هم زیباست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت124

با یک دست سِرم حامی را که علامت خطر روی ان است گرفته‌ام و با دست دیگرم کمرش را. دست‌های حامی روی شانه‌های من افتاده و تقریبا لَنگ می‌زند. چهره‌اش با هر حرکتی که می‌کند در هم می‌رود و مچاله می‌شود:
- حالا درد به کنار، این داروهای لعنتی منو باد پیچ کردن، انگار هر لحظه در حال انفجاری و ابروت برای همیشه میره.
نرم می‌خندم و با تاسف سَر تکان می‌دهم:
- دکتر گفت طبیعیه دیگه، شیمی درمانی معده‌ت رو بهم ریخته.
نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و اهسته سرش را تا اتاق دکتر بالا می‌کشد:
- حالا این بی‌پدر خودش فلج بود که ما باید میومدیم.
لَب می‌گزم و اهسته نیشگونش می‌گیرم:
- زشته حامی.
نیم‌نگاهی به یقه باز لباس گان ابی‌اش می‌اندازم. پورتش کمی چرک گرفته و جای عملش زشت شده:
- یادت باشه بخاطر پورتت هم به دکتر بگیم.
پوفی می‌کشد و نیم‌نگاهی به یقه‌اش می‌اندازد:
- ببین چه بلایی سر سینِه‌ی دخترکش من اوردن، دیگه یقمم نمی‌تونم باز بذارم.
کج‌کج نگاهش می‌کنم و ناخواسته مشت محکمی به بازویش می‌کوبم:
- واسه کی می‌خوای یقتو باز بذاری؟
ته گلو می‌خندد و به سختی خم می‌شود تا روی موهای مرا ببوسد:
- واسه ولد چموش کج فهمم.
پشت چشمی برایش نازک می‌کنم و با رسیدن به دَر اتاق دکتر، اهسته چند تقه به دَر می‌زنم.
- بفرمایید.
برای یک لحظه دستم را از دور کمر حامی بر‌می‌دارم و در را باز می‌کنم. دکتر، با همان روپوش سفید و لباس ایزوله‌ای ابی رنگی که در بخش می‌پوشد پشت میزش نشسته:
- سلام دکتر شکیب.
دکتر، مانند همیشه مهربان و ارام بر خورد می‌کند:
- سلام دخترم.
از پشت میزش بلند می‌شود و به طرف ما می‌اید، کمر حامی را می‌گیرد و من با گرفتن دکتر کنار می‌روم. به حامی کمک می‌کند تا روی مبل دو نفره بنشیند. خدایی حق دکتری را در حق حامی تمام کرد و به مرز حق پدری رسید. با نشستن حامی به طرف میزش می‌رود و عینک طبی‌اش را به چشم می‌زند:
- احوال پهلوون ما چطوره؟
حامی، کلا بی‌حیای عالم است و برایش فرقی ندارد طرف مقابلش پرفسور سن‌دار یک مملکت است.
- اقای دکتر باد معده منو کشته.
خجل بر صورتم می‌کوبم که صدای خنده‌ی دکتر شکیب هم بلند می‌شود. قد کوتاه و پر است؛ پو*ست سبزه دارد و کمی از موهای روی سرش ریخته و با ان عینک گوگولی‌اش باعث می‌شود خیلی مهربان جلوه کند.
- پسر خوب بهت گفتم که عوارض دارو.
حامی پاهایش را دراز می‌کند و به ب*غ*ل دستش اشاره می‌کند تا من هم کنارش روی مبل بنشینم. اهسته، روی مبل چرم رنگ، ب*غ*ل دست حامی می‌نشینم و او، طبق عادتش دست‌هایش را دور کمرم می‌اندازد:
- خوب دکتر، گفتی کارمون داری.
دکتر نیم‌نگاهی به حامی می‌اندازد و سرش را در پرونده ای فرو می‌برد:
- مادرتونم سرطان خون داشتند و شماها برای پیوند دادن به ایشون ازمایش داده بودید درسته؟
حامی سرش را به نشان مثبت تکان می‌دهد. دکتر، یک ورقه‌ی ازمایش را بیرون می‌کشد و عمیق نگاهش می‌کند.
- خبر خوب این‌که شما هم می تونید پیوند بزنید و احتمال از بین رفتن بیماری زیاده و خبر خوب‌تر این‌که من جواب ازمایشای قبلی شما رو از ازمایشگاه مرکزی گرفتم، خون خواهرتون صد در صد به شما می‌خوره و امادگی این رو دارند که بهتون پیوند ب*دن.
نه تنها باد من، بلکه باد حامی هم می‌خوابد، هانی؟ یا حضرت صبر!

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
با یک دست سِرم حامی را که علامت خطر روی ان است گرفته‌ام و با دست دیگرم کمرش را. دست‌های حامی روی شانه‌های من افتاده و تقریبا لَنگ می‌زند. چهره‌اش با هر حرکتی که می‌کند در هم می‌رود و مچاله می‌شود:
- حالا درد به کنار، این داروهای لعنتی منو باد پیچ کردن، انگار هر لحظه در حال انفجاری و ابروت برای همیشه میره.
نرم می‌خندم و با تاسف سَر تکان می‌دهم:
- دکتر گفت طبیعیه دیگه، شیمی درمانی معده‌ت رو بهم ریخته.
نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و اهسته سرش را تا اتاق دکتر بالا می‌کشد:
- حالا این بی‌پدر خودش فلج بود که ما باید میومدیم.
لَب می‌گزم و اهسته نیشگونش می‌گیرم:
- زشته حامی.
نیم‌نگاهی به یقه باز لباس گان ابی‌اش می‌اندازم. پورتش کمی چرک گرفته و جای عملش زشت شده:
- یادت باشه بخاطر پورتت هم به دکتر بگیم.
پوفی می‌کشد و نیم‌نگاهی به یقه‌اش می‌اندازد:
- ببین چه بلایی سر سینِه‌ی دخترکش من اوردن، دیگه یقمم نمی‌تونم باز بذارم.
کج‌کج نگاهش می‌کنم و ناخواسته مشت محکمی به بازویش می‌کوبم:
- واسه کی می‌خوای یقتو باز بذاری؟
ته گلو می‌خندد و به سختی خم می‌شود تا روی موهای مرا ببوسد:
- واسه ولد چموش کج فهمم.
پشت چشمی برایش نازک می‌کنم و با رسیدن به دَر اتاق دکتر، اهسته چند تقه به دَر می‌زنم.
- بفرمایید.
برای یک لحظه دستم را از دور کمر حامی بر‌می‌دارم و در را باز می‌کنم. دکتر، با همان روپوش سفید و لباس ایزوله‌ای ابی رنگی که در بخش می‌پوشد پشت میزش نشسته:
- سلام دکتر شکیب.
دکتر، مانند همیشه مهربان و ارام بر خورد می‌کند:
- سلام دخترم.
از پشت میزش بلند می‌شود و به طرف ما می‌اید، کمر حامی را می‌گیرد و من با گرفتن دکتر کنار می‌روم. به حامی کمک می‌کند تا روی مبل دو نفره بنشیند. خدایی حق دکتری را در حق حامی تمام کرد و به مرز حق پدری رسید. با نشستن حامی به طرف میزش می‌رود و عینک طبی‌اش را به چشم می‌زند:
- احوال پهلوون ما چطوره؟
حامی، کلا بی‌حیای عالم است و برایش فرقی ندارد طرف مقابلش پرفسور سن‌دار یک مملکت است.
- اقای دکتر باد معده منو کشته.
خجل بر صورتم می‌کوبم که صدای خنده‌ی دکتر شکیب هم بلند می‌شود. قد کوتاه و پر است؛ پو*ست سبزه دارد و کمی از موهای روی سرش ریخته و با ان عینک گوگولی‌اش باعث می‌شود خیلی مهربان جلوه کند.
- پسر خوب بهت گفتم که عوارض دارو.
حامی پاهایش را دراز می‌کند و به ب*غ*ل دستش اشاره می‌کند تا من هم کنارش روی مبل بنشینم. اهسته، روی مبل چرم رنگ، ب*غ*ل دست حامی می‌نشینم و او، طبق عادتش دست‌هایش را دور کمرم می‌اندازد:
- خوب دکتر، گفتی کارمون داری.
دکتر نیم‌نگاهی به حامی می‌اندازد و سرش را در پرونده ای فرو می‌برد:
- مادرتونم سرطان خون داشتند و شماها برای پیوند دادن به ایشون ازمایش داده بودید درسته؟
حامی سرش را به نشان مثبت تکان می‌دهد. دکتر، یک ورقه‌ی ازمایش را بیرون می‌کشد و عمیق نگاهش می‌کند.
- خبر خوب این‌که شما هم می تونید پیوند بزنید و احتمال از بین رفتن بیماری زیاده و خبر خوب‌تر این‌که من جواب ازمایشای قبلی شما رو از ازمایشگاه مرکزی گرفتم، خون خواهرتون صد در صد به شما می‌خوره و امادگی این رو دارند که بهتون پیوند ب*دن.
نه تنها باد من، بلکه باد حامی هم می‌خوابد، هانی؟ یا حضرت صبر!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت125

یزدان یک طرف، من یک طرف و حامی هم روی تخت غرق فکر است. می‌توانم اینکه میل به خوب شدن پیدا کرده را حس کنم و؛ اما حامی، نمی‌دانم که از عوارض دارویش است یا هر چیز دیگر؛ اما زیادی بهانه گیر و بی‌حوصله شده:
- فقط کم مونده بود برم زیر منت هانی گو...
با نیم‌نگاه من حرفش را می‌بندد و حرصی چند بد و بیراه بار پدرش می‌کند که هانی را درست کرده.
- کاش خواب رفته بودی!
هم از این حرص خوردن هایش خنده‌ام می‌گیرد و هم زورم می‌اید.
- حامی کافیه، هانا اونقدراهم که میگی بَد نیست.
حامی پوزخند می‌زند و دستی به کله‌ی بی‌مویش می‌کشد:
- وای یاس، امان از این سادگی تو، اخرش یه جایی هم تو پای این سادگی رو می‌خوری هم من.
یزدان به میان می‌اید و جدی نیم‌نگاهی بین جفتمان می‌اندازد:
- چاره‌ی دیگه‌ای نداریم، حالا که یه نور امید روشن شده نباید بِشا...
حرصی جیغ می‌کشم:
- یزدان، نمی‌تونین مثل ادم مودب حرف بزنید؟
حامی کج‌کج به یزدان نگاه می‌کند و بالشت اضافه‌ای که روی تختش است را به طرفش پرتاب می‌کند:
- من صد بار به تو نگفتم مثل دخترا حرف بزن، این الفاظ پسرونه چیه به کار می‌بری؟
یزدان اهسته می‌خندد و بالشت حامی را در هوا می‌گیرد:
- از بس چرت و پرت پیشم گفتی دهن منم کج کردی.
حامی یک حرکت رمزی پسرانه به یزدان نشان می‌دهد و با بالا رفتن قهقه‌ی یزدان، من حرصی به ان دو نگاه می‌کنم.
- خجالت بکشید، یه چند سال دیگه چهل‌سالتون می شه.
به طرف یخچال کوچک می‌روم و حینی که می‌خواهم اب معدنی را بیرون بکشم حامی را مخاطب می‌گذارم:
- هانی با من، هر چی باشه تو برادرشی.
صدای پوزخند حامی را می‌شنوم؛ اما به روی خودم نمی‌اورم. یخچال کوچک پر شده از غذا و ادم خوردن ان نیست:
- من عصر که خواستم برم پیش هانی این غذاها هم می‌برم برای هر کی نیاز داشت.
در بطری اب معدنی را باز می‌کنم و نیم‌نگاهی به یزدان می‌اندازم:
- بادیگاردم نمی‌خوام.
یزدان جدی و عمیق نگاهم می‌کند:
- مطمئنی؟
بطری را بالا می‌روم و چند قلپ اب را پشت سرهم و یک نفس می‌نوشم. بطری را که از دَهانم فاصله می‌دهم چند قطره اب از روی لَب‌هایم به سمت فکم سُر می‌خورد و باعث می‌شود لَبم را به دَهان بکشم و با ان یکی دستم اطرافش را پاک کنم:
- اره.
سر که بلند می‌کنم، با دیدن نگاه خیره یزدان به لَب‌هایم، اخم‌هایم سخت در هم می‌رود و روسری‌ام را مرتب می‌کنم که سریع سَرش را زیر می‌اندازد. اهسته به طرف حامی بر می‌گردم و با دیدن اخم‌های چفت شده‌اش، نفس عمیقی می‌کشم.
- میرم نمازخونه، خداحافظ.
اتاق را ترک می‌کنم و در دل، هر چه بد و بیراه بلدم بار خودم می‌کنم، خاک بر سَر بی‌شعورم!

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
یزدان یک طرف، من یک طرف و حامی هم روی تخت غرق فکر است. می‌توانم اینکه میل به خوب شدن پیدا کرده را حس کنم و؛ اما حامی، نمی‌دانم که از عوارض دارویش است یا هر چیز دیگر؛ اما زیادی بهانه گیر و بی‌حوصله شده:
- فقط کم مونده بود برم زیر منت هانی گو...
با نیم‌نگاه من حرفش را می‌بندد و حرصی چند بد و بیراه بار پدرش می‌کند که هانی را درست کرده.
- کاش خواب رفته بودی!
هم از این حرص خوردن هایش خنده‌ام می‌گیرد و هم زورم می‌اید.
- حامی کافیه، هانا اونقدراهم که میگی بَد نیست.
حامی پوزخند می‌زند و دستی به کله‌ی بی‌مویش می‌کشد:
- وای یاس، امان از این سادگی تو، اخرش یه جایی هم تو پای این سادگی رو می‌خوری هم من.
یزدان به میان می‌اید و جدی نیم‌نگاهی بین جفتمان می‌اندازد:
- چاره‌ی دیگه‌ای نداریم، حالا که یه نور امید روشن شده نباید بِشا...
حرصی جیغ می‌کشم:
- یزدان، نمی‌تونین مثل ادم مودب حرف بزنید؟
حامی کج‌کج به یزدان نگاه می‌کند و بالشت اضافه‌ای که روی تختش است را به طرفش پرتاب می‌کند:
- من صد بار به تو نگفتم مثل دخترا حرف بزن، این الفاظ پسرونه چیه به کار می‌بری؟
یزدان اهسته می‌خندد و بالشت حامی را در هوا می‌گیرد:
- از بس چرت و پرت پیشم گفتی دهن منم کج کردی.
حامی یک حرکت رمزی پسرانه به یزدان نشان می‌دهد و با بالا رفتن قهقه‌ی یزدان، من حرصی به ان دو نگاه می‌کنم.
- خجالت بکشید، یه چند سال دیگه چهل‌سالتون می شه.
به طرف یخچال کوچک می‌روم و حینی که می‌خواهم اب معدنی را بیرون بکشم حامی را مخاطب می‌گذارم:
- هانی با من، هر چی باشه تو برادرشی.
صدای پوزخند حامی را می‌شنوم؛ اما به روی خودم نمی‌اورم. یخچال کوچک پر شده از غذا و ادم خوردن ان نیست:
- من عصر که خواستم برم پیش هانی این غذاها هم می‌برم برای هر کی نیاز داشت.
در بطری اب معدنی را باز می‌کنم و نیم‌نگاهی به یزدان می‌اندازم:
- بادیگاردم نمی‌خوام.
یزدان جدی و عمیق نگاهم می‌کند:
- مطمئنی؟
بطری را بالا می‌روم و چند قلپ اب را پشت سرهم و یک نفس می‌نوشم. بطری را که از دَهانم فاصله می‌دهم چند قطره اب از روی لَب‌هایم به سمت فکم سُر می‌خورد و باعث می‌شود لَبم را به دَهان بکشم و با ان یکی دستم اطرافش را پاک کنم:
- اره.
سر که بلند می‌کنم، با دیدن نگاه خیره یزدان به لَب‌هایم، اخم‌هایم سخت در هم می‌رود و روسری‌ام را مرتب می‌کنم که سریع سَرش را زیر می‌اندازد. اهسته به طرف حامی بر می‌گردم و با دیدن اخم‌های چفت شده‌اش، نفس عمیقی می‌کشم.
- میرم نمازخونه، خداحافظ.
اتاق را ترک می‌کنم و در دل، هر چه بد و بیراه بلدم بار خودم می‌کنم، خاک بر سَر بی‌شعورم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت126

پشت چراغ قرمز می‌ایستم. نیم‌نگاهی به پلاستیک غذاهای دست نزده‌ای که روی صندلی ب*غ*ل دستم گذاشته می‌اندازم و چادرم را در اینه مرتب می‌کنم. هوا، تقریبا سرد شده؛ اما خب من از سوز ساعت چهار عصر و افتاب لِذت می‌برم، برای همین شیشه را پایین کشیده‌ام. ماشین مدل بالایی، با اهنگ رپ تندی کنارم می‌ایستد و من فقط نیم‌نگاهی به دو سَر نشین جوانش می‌کنم:
- همین‌جوری دَم از ساده زیستی علی می‌زنین حاج خانوم؟ حجاب و ف*یل*تر و امام حسین، در امدی برای خودتون سر هم کردید.
اخم‌هایم شدید در هم می رود و نیم‌نگاهی به پسر حدودا بیست‌ساله می‌اندازم:
- عزیزم امام حسین و حجاب ربطی به اون ادمایی که شما می‌بینید ندارن، قرار نیست من شما رو ببینم و بگم عه، پس هرکی مخالف دین بیشعور، من و شما هر دو انسانیم و برای انتخاب سبک زندگیمون ازادیم، قرار نیست فقط افرادی که ضعیف‌تر هستند خدا رو قبول داشته باشن و یا سیاسیون که بخاطر منفعتشون و اجبار قانونشونه. پسرک می‌خندد و خودش را از شیشه بیرون می‌کشد:
- راستشو بگو، زن کدوم وزیر یا نماینده‌ای؟
استغفرالله ربی و اتوب الیه! مردم ما چه عادتی کرده‌اند که همه را با یک چوب بزنند و همه‌چیز را در پاچه این و ان کنند:
- من زن حامی رادم، می‌شناسی؟
جوانک نو سیبیل می‌خندد و با برداشتن یک دستمال کاغذی ادای من را در می‌اورد و مثلا در اینه می‌خواهد چادرش را مرتب کند. با سبز شدن چراغ بدون این‌که هیچ جوابی به توهین‌های او بدهم، دنده را عوض می‌کنم و با چند نفس عمیق به راهم ادامه می‌دهم. از پدر حامی سراغ هانی را گرفته بودم و او گفته بود دانشگاه است و این خیابان لعنتی خیلی شلوغ‌تر از ان است که تصور می‌کردم. با برخورد چند تقه به شیشه‌ی ب*غ*ل اهسته تکانی می‌خورم و به طرف شیشه برمی‌گردم. زنی حدودا چهل‌ساله، تکیده و ژولیده، در حالی که اسفند دود می‌کند به شیشه اشاره می‌زند و من انگار تازه به خودم امده باشم شیشه را پایین می‌کشم:
- سلام عزیزم، جانم.
زن نیم‌نگاهی به داخل ماشین می‌اندازد و دوباره روی صورت من بر می‌گردد:
- از چشم مردم به دور باشه زندگیت.
تازه یاد غذاها می‌افتم و با خم شدن به طرف صندلی، یک دست غذا را از پلاستیک بیرون می‌کشم و به طرفش می‌گیرم:
- بیا عزیزم.
غذا را می‌گیرد و با لبخندی تشکر می‌کند. با دیدن لبخندش، لبخند عمیقی می‌زنم و همین که او می‌رود، سه، چهار دختر بچه کوچک روی ماشین می‌ریزند و خاله، خاله‌کنان می‌خواهند که به ان‌ها غذا بدهم. اهسته لبخند می‌زنم و پلاستیک را به طرف دختری که از همه‌شان بزرگ‌تر است، می‌گیرم:
- بفرما خوشگل خانم بین دوستات تقسیم کن.
دخترها می‌روند و من، با احساس سوز سردی که می‌اید شیشه را بالا می‌کشم و درون خیابان منتهی به دانشگاه می‌پیچم. هوا، ابری و دل گرفته است. امان از ان روزی که پاییز باشد؛ هوا ابری و تیره هم باشد. دل ادم‌ها جنبه این ترکیب را ندارد. خیابان، به اندازه کافی شلوغ بود و تا برسم، یک دل سیر از منظره ل*ذت برده بودم. جلوی در دانشگاه ازاد می‌ایستم و با برداشتن موبایلم به دنبال شماره‌ی هانی می‌گردم. به دلیل این‌که اسمش را " آبجی هانی" سیو کرده بودم اولین مخاطبم بود. تماس را وصل می‌کنم و موبایل را روی اسپیکر می‌گذارم. یک بوق، دو بوق، سه بوق. رعد و برق می‌زند و هوا تیره‌تر می‌شود. چهار بوق...
- چته؟
نفس عمیقی برای کنترل خودم می‌کشم و لبخند می‌زنم:
- سلام هانا جان، فرصت داری حضوری صحبت کنم؟
صدای خنده‌ی چند پسر اطرافش می‌اید و هانا، از ان‌ها دور می‌شود:
- همین‌جوری بگو، من که مثل تو بیکار نیستم.
لبخند دندان‌نمایی می‌زنم و برای کنترل خون سردی و ارامشم، روی فرمان ضرب می‌گیرم:
- یک موضوع خیلی مهم راجب حامیه.
معلوم است دور و بر هانی حسابی شلوغ است. یک شخص با خنده اسمش را صدا می‌زند و ان جمله‌ای که می‌گوید، قابل بازگو کردن نیست و من حتی از پشت موبایل هم سرخ می‌شوم از شنیدنش. هانی عصبی جوابم را می‌دهد و بی‌انکه منتظر جواب باشد، قطع می‌کند:
- برو گمشو بابا من حوصله خودمم ندارم، امشب پی‌ام میدم بهت، اونم به خاطر حامی نه توی عقده‌ای.
و من فقط گوش سپرده‌ام به بوق‌های ممتدی که در ماشین پخش می‌شود. لابد کار داشت؛ اما خداوند، این چنین افعی را نصیب گرگ بیابان نکند.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
پشت چراغ قرمز می‌ایستم. نیم‌نگاهی به پلاستیک غذاهای دست نزده‌ای که روی صندلی ب*غ*ل دستم گذاشته می‌اندازم و چادرم را در اینه مرتب می‌کنم. هوا، تقریبا سرد شده؛ اما خب من از سوز ساعت چهار عصر و افتاب لِذت می‌برم، برای همین شیشه را پایین کشیده‌ام. ماشین مدل بالایی، با اهنگ رپ تندی کنارم می‌ایستد و من فقط نیم‌نگاهی به دو سَر نشین جوانش می‌کنم:
- همین‌جوری دَم از ساده زیستی علی می‌زنین حاج خانوم؟ از حجاب و ف*یل*تر و امام حسین، درامدی برای خودتون سر هم کردید.
اخم‌هایم شدید در هم می رود و نیم‌نگاهی به پسر حدودا بیست‌ساله می‌اندازم:
- عزیزم امام حسین و حجاب ربطی به اون ادمایی که شما می‌بینید ندارن، قرار نیست من شما رو ببینم و بگم عه، پس هرکی مخالف دین بیشعور، من و شما هر دو انسانیم و برای انتخاب سبک زندگیمون ازادیم، قرار نیست فقط افرادی که ضعیف‌تر هستند خدا رو قبول داشته باشن و یا سیاسیون که بخاطر منفعتشون و اجبار قانونشونه. پسرک می‌خندد و خودش را از شیشه بیرون می‌کشد:
- راستشو بگو، زن کدوم وزیر یا نماینده‌ای؟
استغفرالله ربی و اتوب الیه! مردم ما چه عادتی کرده‌اند که همه را با یک چوب بزنند و همه‌چیز را در پاچه این و ان کنند:
- من زن حامی رادم، می‌شناسی؟
جوانک نو سیبیل می‌خندد و با برداشتن یک دستمال کاغذی ادای من را در می‌اورد و مثلا در اینه می‌خواهد چادرش را مرتب کند. با سبز شدن چراغ بدون این‌که هیچ جوابی به توهین‌های او بدهم، دنده را عوض می‌کنم و با چند نفس عمیق به راهم ادامه می‌دهم. از پدر حامی سراغ هانی را گرفته بودم و او گفته بود دانشگاه است و این خیابان لعنتی خیلی شلوغ‌تر از ان است که تصور می‌کردم. با برخورد چند تقه به شیشه‌ی ب*غ*ل اهسته تکانی می‌خورم و به طرف شیشه برمی‌گردم. زنی حدودا چهل‌ساله، تکیده و ژولیده، در حالی که اسفند دود می‌کند به شیشه اشاره می‌زند و من انگار تازه به خودم امده باشم شیشه را پایین می‌کشم:
- سلام عزیزم، جانم.
زن نیم‌نگاهی به داخل ماشین می‌اندازد و دوباره روی صورت من بر می‌گردد:
- از چشم مردم به دور باشه زندگیت.
تازه یاد غذاها می‌افتم و با خم شدن به طرف صندلی، یک دست غذا را از پلاستیک بیرون می‌کشم و به طرفش می‌گیرم:
- بیا عزیزم.
غذا را می‌گیرد و با لبخندی تشکر می‌کند. با دیدن لبخندش، لبخند عمیقی می‌زنم و همین که او می‌رود، سه، چهار دختر بچه کوچک روی ماشین می‌ریزند و خاله، خاله‌کنان می‌خواهند که به ان‌ها غذا بدهم. اهسته لبخند می‌زنم و پلاستیک را به طرف دختری که از همه‌شان بزرگ‌تر است،  می‌گیرم:
- بفرما خوشگل خانم بین دوستات تقسیم کن.
دخترها می‌روند و من، با احساس سوز سردی که می‌اید شیشه را بالا می‌کشم و درون خیابان منتهی به دانشگاه می‌پیچم. هوا، ابری و دل گرفته است. امان از ان روزی که پاییز باشد؛ هوا ابری و تیره هم باشد. دل ادم‌ها جنبه این ترکیب را ندارد. 
خیابان، به اندازه کافی شلوغ بود و تا برسم، یک دل سیر از منظره ل*ذت برده بودم. جلوی در دانشگاه ازاد می‌ایستم و با برداشتن موبایلم به دنبال شماره‌ی هانی می‌گردم. به دلیل این‌که اسمش را " آبجی هانی" سیو کرده بودم اولین مخاطبم بود. تماس را وصل می‌کنم و موبایل را روی اسپیکر می‌گذارم. یک بوق، دو بوق، سه بوق. رعد و برق می‌زند و هوا تیره‌تر می‌شود. چهار بوق...
- چته؟
نفس عمیقی برای کنترل خودم می‌کشم و لبخند می‌زنم:
- سلام هانا جان، فرصت داری حضوری صحبت کنیم؟
صدای خنده‌ی چند پسر اطرافش می‌اید و هانا، از ان‌ها دور می‌شود:
- همین‌جوری بگو، من که مثل تو بیکار نیستم.
لبخند دندان‌نمایی می‌زنم و برای کنترل خون سردی و ارامشم، روی فرمان ضرب می‌گیرم:
- یک موضوع خیلی مهم راجب حامیه.
معلوم است دور و بر هانی حسابی شلوغ است. یک شخص با خنده اسمش را صدا می‌زند و ان جمله‌ای که می‌گوید، قابل بازگو کردن نیست و من حتی از پشت موبایل هم سرخ می‌شوم از شنیدنش. هانی عصبی جوابم را می‌دهد و بی‌انکه منتظر جواب باشد، قطع می‌کند:
- برو گمشو بابا من حوصله خودمم ندارم، امشب پی‌ام میدم بهت، اونم به خاطر حامی نه توی عقده‌ای.
و من فقط گوش سپرده‌ام به بوق‌های ممتدی که در ماشین پخش می‌شود. لابد کار داشت؛ اما خداوند، این چنین افعی را نصیب گرگ بیابان نکند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,571
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,238
Points
1,287
#پارت127

ادرس را برای بار اخر چک می‌کنم. یک هتل خیلی لوکس و بزرگ در منطقه‌ی شاه‌نشینان تهران. طبقه پنجاه‌وشش اسانسور را می‌فشارم و تا اسانسور برسد، از دیوار شیشه‌ای ان، به منظره فوق زیبا و معماری تمیز ساختمان نگاه می‌کنم، همه چیز در ابعاد هندسی زیبا، کاملا به جا و تمیز به کار رفته. خب، این هم از وجود هانی بود که چشممان به وجود همچین ساختمان‌هایی منور شد، این خود نعمتی‌ست.
خانمی خوش صدا، رسیدن من را اعلام می‌کند و من با دل کندن از منظره معماری ساختمان، از اسانسور بیرون می‌روم. برگه را چک می‌کنم و به دنبال سوییتش می‌گردم که در یکی از واحد ها باز می‌شود و جوانی خوش قد و سیما با خنده با اهل خانه خداحافظی می‌کند.
همین که جوان برمی‌گردد و من را می‌بیند ناخواسته پقی از خنده می‌زند و دست روی دَهان می‌گذارد:
- شما باید خانوم یاس باشید، بفرمایید هانی داخله.
تشکر زیر لَبی می‌کنم و اهمیتی به نگاه خیره توام با تمسخرش نمی‌دهم؛ اما راستش را بخواهید قلبم مچاله شده، نمی‌دانم چقدر مرا پیش این و ان مسخره کرده که این جوان حتی نمی‌تواند خنده‌اش را کنترل کند. من، تا به حال رفتار بدی با او داشتم؟ هرگز، لااقل خودم به یاد ندارم. وارد ساختمان که می‌شوم با دیدن منظره‌ی روبه‌رویم برای یک لحظه ناخواسته می‌لرزم و سَرم را زیر می‌اندازم. یک دختر و پسر که فراتر از روابط انسانی رفته بودند، لباس چرم مشکی که سرتا پای را پوشانده و فقط چشم‌ها و لَب‌های سرخ پرتز شده دختر پیداست و دارد... و دارد... نه بیخیال، داردش را توضیح ندهیم که کارمان به ف*یل*تر نکشد خیلی بهتر است.
می‌دانم هانی از عمد مرا به این‌جا آورده که مثلا من مذهبی را با دیدن این صح*نه‌ها اذیت کند؛ اما من بیشتر به خاطر زیر پا گذاشتن انسانیتشان ناراحتم. با شنیدن صدای خنده‌های هانی، به طرف اتاقی که انتهای سالن بزرگ و مجلل است و در ان گشوده شده می‌روم. هر چه نزدیک‌تر می‌شوم صدای خنده‌ها بیشتر می‌شود. باید حداقل چهارنفر در اتاق باشند. سَرم را زیر می‌اندازم و قبل از دَر زدن پی تمام تمسخر‌هایی که قرار است بخورم را، به جان می‌خرم. فدای یک‌بار دیگر خوب شدن حامی. نفس عمیقی می‌کشم و چند تقه به دَر می‌زنم. صدای خنده‌ها بند می‌اید و من هنوز وارد نشده اخم‌هایم سخت درهم رفته.
با شنیدن صدای هانی اهسته از نوک پاهای بر*ه*نه او بالا می‌ایم و می‌بینم که این روند را تا انتهایی‌ترین قسمت رانش ادامه داده. کمی نگاهم را بالاتر می‌برم و لباس بافت لَش و گشاد کرمش را می‌بینم که سر شانه‌هایش از ان بیرون افتاده. دست از نگاه کردن به او می‌کشم و اهسته و ارام به او سلام می‌کنم. تک‌خندی می‌زند و به طرفم می‌اید. بازوی مرا از روی چادر می‌گیرد و به طرف جمع‌شان می‌کشد. من فقط به سنگ‌های کف سالن نگاه می‌کنم و حواسم جمع هانی‌ست:
- بچه‌ها معرفی می‌کنم، عتیقه دوران!
با شنیدن صدای خنده‌هایشان حس بدی در کل تَنم می‌پیچد، چطور به خودش اجازه می‌دهد مرا مسخره کند؟ جدی سر بلند می‌کنم و خیره می‌شوم به چشم‌های پر ارایش هانی، نمی‌دانم از نگاهم چه می‌خواند که ساکت می‌شود.
- بهتره احترام خودت رو نگه داری، وگرنه یه جور دیگه‌ای از خجالتت درمیام.
ساکت شدنش را دوست دارم. نمی‌دانم فکرش رفته پی کله خرابی‌های حامی یا حمایت‌های مهراد، فقط می‌دانم که یک نگاه خیره و توام با تنفر به من دارد.
- حرفتو بزن.
نیم‌نگاهی به موهای بابلیس شده‌اش می‌اندازم و تمام توانم را برای جدی بودن به کار گرفته‌ام:
- حامی سرطان خون داره، باید پیوند بزنه و خون تو بهش خورده، اومدم ازت خواهش کنم که این کار رو برای برادرت انجام بدی.
پوزخند می‌زند و با خنده‌ی کجی به طرف یک پسر باد شده‌ی عملی می‌رود. روی پاهایش می‌نشیند و من اصلا از نگاه خیره‌ی جوان روی صورتم خوشم نمی‌اید. یک احساس مثل ج*ن*س بودن را به من دست می‌دهد.
- چرا باید همچین کاری بکنم؟
چند نفس عمیق می‌کشم و سعی دارم به خاطر حامی هم شده تمام گستاخی‌هایش را تحمل کنم:
- چون حامی برادرته.
قهقه می‌زند و خود را از شانه‌های جوان اویزان می‌کند. مانند گربه چشم‌هایش را برای پسر لوچ می‌کند و لَب وَر می‌چیند:
- این ک*ثافت رو می‌بینی الان چه مظلومه؟ دوتا داداشای منو می‌ندازه به جونم، حالا ازم می‌خواد واسه حامی که مثل سگ پاچمو می‌گیره، مغز استخون بدم.
با شنیدن صدای خنده‌هایشان سنگی سد راه نفس کشیدنم می‌شود. دستم اهسته روی گلویم می‌نشیند و سَرم را زیر می‌اندازم. خاک بَر سر هانی که برادرش را به چند جوان رهگذر می‌فروشد، خاک بر سَر من ساده که... نه، فدای سَر حامی، او خوب بشود به همه چیز می‌ارزد.
- گناه داره هانی، اذیتش نکن خانومو.،یه دفعه بگو دکمشو بزنه.
دست‌هایم اهسته مشت می‌شود. کاش به او نیاز نداشتم تا می‌توانستم او را سر جایش بنشانم، کاش! بغض تیره‌ی که توی گلویم گیر کرده مانع از درست حرف زدنم می‌شود.
- حامی برادرته چطور دلت میاد؟
هانی، پوزخند می‌شود و قلب من مچاله می‌شود:
- پارسال مرده بود بهتر از امسال بود.
نمی‌توانم بغضم را کنترل کنم. حتی فکر نبودن حامی هم دیوانه کننده است، چه برسد به گفتنش. چگونه می‌تواند این‌قدر سنگ‌دل باشد.
- هانی، چطور دلت میاد؟
هانی تک‌خندی می‌زند و با بلند شدن از روی پاهای پسر به طرفم می‌اید:
- باشه قبوله؛ اما شرط دارم.
دستم را برای کنترل بغضم روی دَهانم می‌گذارم و صورتم ناخواسته فرم خنده می‌گیرد.
- هر چی باشه قبوله.
هانی شیطانی نگاهم می‌کند و حینی که روی صورتم خم می‌شود، اهسته پچ می‌زند:
- ازدواج کن!

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
ادرس را برای بار اخر چک می‌کنم. یک هتل خیلی لوکس و بزرگ در منطقه‌ی شاه‌نشینان تهران. طبقه پنجاه‌وشش اسانسور را می‌فشارم و تا اسانسور برسد، از دیوار شیشه‌ای ان، به منظره فوق زیبا و معماری تمیز ساختمان نگاه می‌کنم، همه چیز در ابعاد هندسی زیبا، کاملا به جا و تمیز به کار رفته. خب، این هم از وجود هانی بود که چشممان به وجود همچین ساختمان‌هایی منور شد، این خود نعمتی‌ست.
خانمی خوش صدا، رسیدن من را اعلام می‌کند و من با دل کندن از منظره معماری ساختمان، از اسانسور بیرون می‌روم. برگه را چک می‌کنم و به دنبال سوییتش می‌گردم که در یکی از واحد ها باز می‌شود و جوانی خوش قد و سیما با خنده با اهل خانه خداحافظی می‌کند.
همین که جوان برمی‌گردد و من را می‌بیند ناخواسته پقی از خنده می‌زند و دست روی دَهان می‌گذارد:
- شما باید خانوم یاس باشید، بفرمایید هانی داخله.
تشکر زیر لَبی می‌کنم و اهمیتی به نگاه خیره توام با تمسخرش نمی‌دهم؛ اما راستش را بخواهید قلبم مچاله شده، نمی‌دانم چقدر مرا پیش این و ان مسخره کرده که این جوان حتی نمی‌تواند خنده‌اش را کنترل کند. من، تا به حال رفتار بدی با او داشتم؟ هرگز، لااقل خودم به یاد ندارم. وارد ساختمان که می‌شوم با دیدن منظره‌ی روبه‌رویم برای یک لحظه ناخواسته می‌لرزم و سَرم را زیر می‌اندازم. یک دختر و پسر که فراتر از روابط انسانی رفته بودند، لباس چرم مشکی که سرتا پای را پوشانده و فقط چشم‌ها و لَب‌های سرخ پرتز شده دختر پیداست و دارد... و دارد... نه بیخیال، داردش را توضیح ندهیم که کارمان به ف*یل*تر نکشد خیلی بهتر است.
می‌دانم هانی از عمد مرا به این‌جا آورده که مثلا من مذهبی را با دیدن این صح*نه‌ها اذیت کند؛ اما من بیشتر به خاطر زیر پا گذاشتن انسانیتشان ناراحتم. با شنیدن صدای خنده‌های هانی، به طرف اتاقی که انتهای سالن بزرگ و مجلل است و در ان گشوده شده می‌روم. هر چه نزدیک‌تر می‌شوم صدای خنده‌ها بیشتر می‌شود. باید حداقل چهارنفر در اتاق باشند. سَرم را زیر می‌اندازم و قبل از دَر زدن پی تمام تمسخر‌هایی که قرار است بخورم را، به جان می‌خرم. فدای یک‌بار دیگر خوب شدن حامی. نفس عمیقی می‌کشم و چند تقه به دَر می‌زنم. صدای خنده‌ها بند می‌اید و من هنوز وارد نشده اخم‌هایم سخت درهم رفته.
با شنیدن صدای هانی اهسته از نوک پاهای بر*ه*نه او بالا می‌ایم و می‌بینم که این روند را تا انتهایی‌ترین قسمت رانش ادامه داده. کمی نگاهم را بالاتر می‌برم و لباس بافت لَش و گشاد کرمش را می‌بینم که سر شانه‌هایش از ان بیرون افتاده. دست از نگاه کردن به او می‌کشم و اهسته و ارام به او سلام می‌کنم. تک‌خندی می‌زند و به طرفم می‌اید. بازوی مرا از روی چادر می‌گیرد و به طرف جمع‌شان می‌کشد. من فقط به سنگ‌های کف سالن نگاه می‌کنم و حواسم جمع هانی‌ست:
- بچه‌ها معرفی می‌کنم، عتیقه دوران!
با شنیدن صدای خنده‌هایشان حس بدی در کل تَنم می‌پیچد، چطور به خودش اجازه می‌دهد مرا مسخره کند؟ جدی سر بلند می‌کنم و خیره می‌شوم به چشم‌های پر ارایش هانی، نمی‌دانم از نگاهم چه می‌خواند که ساکت می‌شود.
- بهتره احترام خودت رو نگه داری، وگرنه یه جور دیگه‌ای از خجالتت درمیام.
ساکت شدنش را دوست دارم. نمی‌دانم فکرش رفته پی کله خرابی‌های حامی یا حمایت‌های مهراد، فقط می‌دانم که یک نگاه خیره و توام با تنفر به من دارد.
- حرفتو بزن.
نیم‌نگاهی به موهای بابلیس شده‌اش می‌اندازم و تمام توانم را برای جدی بودن به کار گرفته‌ام:
- حامی سرطان خون داره، باید پیوند بزنه و خون تو بهش خورده، اومدم ازت خواهش کنم که این کار رو برای برادرت انجام بدی.
پوزخند می‌زند و با خنده‌ی کجی به طرف یک پسر باد شده‌ی عملی می‌رود. روی پاهایش می‌نشیند و من اصلا از نگاه خیره‌ی جوان روی صورتم خوشم نمی‌اید. یک احساس مثل ج*ن*س بودن را به من دست می‌دهد.
- چرا باید همچین کاری بکنم؟
چند نفس عمیق می‌کشم و سعی دارم به خاطر حامی هم شده تمام گستاخی‌هایش را تحمل کنم:
- چون حامی برادرته.
قهقه می‌زند و خود را از شانه‌های جوان اویزان می‌کند. مانند گربه چشم‌هایش را برای پسر لوچ می‌کند و لَب وَر می‌چیند:
- این ک*ثافت رو می‌بینی الان چه مظلومه؟ دوتا داداشای منو می‌ندازه به جونم، حالا ازم می‌خواد واسه حامی که مثل سگ پاچمو می‌گیره، مغز استخون بدم.
با شنیدن صدای خنده‌هایشان سنگی سد راه نفس کشیدنم می‌شود. دستم اهسته روی گلویم می‌نشیند و سَرم را زیر می‌اندازم. خاک بَر سر هانی که برادرش را به چند جوان رهگذر می‌فروشد، خاک بر سَر من ساده که... نه، فدای سَر حامی، او خوب بشود به همه چیز می‌ارزد.
- گناه داره هانی، اذیتش نکن خانومو،یه دفعه بگو دکمشو بزنه.
دست‌هایم اهسته مشت می‌شود. کاش به او نیاز نداشتم تا می‌توانستم او را سر جایش بنشانم، کاش! بغض تیره‌ی که توی گلویم گیر کرده مانع از درست حرف زدنم می‌شود.
- حامی برادرته چطور دلت میاد؟
هانی، پوزخند می‌زند و قلب من مچاله می‌شود:
- پارسال مرده بود بهتر از امسال بود.
نمی‌توانم بغضم را کنترل کنم. حتی فکر نبودن حامی هم دیوانه کننده است، چه برسد به گفتنش. چگونه می‌تواند این‌قدر سنگدل باشد.
- هانی، چطور دلت میاد؟
هانی تک‌خندی می‌زند و با بلند شدن از روی پاهای پسر به طرفم می‌اید:
- باشه قبوله؛ اما شرط دارم.
دستم را برای کنترل بغضم روی دَهانم می‌گذارم و صورتم ناخواسته فرم خنده می‌گیرد.
- هر چی باشه قبوله.
هانی شیطانی نگاهم می‌کند و حینی که روی صورتم خم می‌شود، اهسته پچ می‌زند:
- جدا شو از داداشم، ازدواج کن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا