.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت118
" حامی"
سَرم را به پشتی مبل میگذارم و تمام سعیم بر این است که از دیس مزخرف و پخش نوری که در سالن میشود، فاصله بگیرم. صدای جیغ میاید و همهجا پر از دود و صدای خندهی بیدردیست. احساس می کنم تنم را بین دو دیوار گذاشتهاند و هر لحظه ان دو دیوار به هم نزدیک میشوند. استخوانهای تنم در حال خرد شدن است. فریاد خفهام را با فشردن کوسن، مخفی میکنم و چهره از درد جمع شدهام را با بالا رفتن شیشهی ابجو پنهان میکنم. یزدان، اهسته کنارم مینشیند. فکر بدی بود. گمان میکردم اگر غرق در دنیای بیخبری شوم این درد صاحب مرده کم میشود؛ اما نه، به قصد جان کل تنم را میفشارد. یزدان با تاسف نگاهم میکند:
- لجبازی رو بذار کنار، هر خری هم از دور رد بشه میتونه وخامت حالت رو تشخیص بده.
نمیتوانم کنترل کنم و پر از درد فریاد میکشم. دو بازویم را میفشارم و سعی میکنم نفسهایم را کنترل کنم. نمیشود هیچ جوره درد مزخرفش را تحمل کرد. دَهانم باز میشود به فحاشی، به اول قبر ان بیپدری که ارث گذاشته تا اخرینش. هر چه کفر میگویم و داد و بیداد میکنم این درد لعنتی شدیدتر میشود. یزدان، دستهایش را زیر تنم میاندازد و مرا کشانکشان به طرف خروجی میبرد. دنیا دور سرم میچرخد و چشمهایم پیاپی سیاهی میروند. درد مزخرف غیر قابل توصیفی کل تَنم را میفشارد، انقدر که به نعره زدن بیفتم و صدایم در بیسهای مهمانی گم شود، انقدر که نتوانم راه بروم و یزدان با کمک سه نفر دیگر جسم از دنیا بیخبر و غرق درد مرا درون ماشین بیندازند.
درد دارم، درد دارم. مشتی قدرتمند، دارد تک به تک استخوانهایم را میفشارد. نفس در سینِهام بالا نمیاید و حتی سنگینی وزن هوا روی تنم را هم نمیتوانم تحمل کنم. با تمام توان فریاد می کشم. هر چه یزدان مسکن در حلقم میریزد، بیفایده است، ارام نمیشود، ارام نمیشود و من حتی دیگر این نفسی که در سینِهام میپیچد را نمیتوانم تحمل کنم. نفسنفسزنان به صندلی چرمین لعنتی مشت میکوبم و نفرین میکنم خودم را. چرا این درد لعنتیاش را فراموش کرده بودم.
***
" یاس "
تا به حال شده حس کنید دنیا روی سرتان خَراب شده؟ انقدر این بار روی دوشم سنگینی میکند که هنوز هم همان وسط سالن، که یزدان گفته حامی سرطان خون دارد، ایستادهام. نمیتوانم حرکت کنم، انگار وزنهای صد تنی به پاهایم بستهاند. برگهی ازمایش در دستم و ان کلمهی لعنتی positive که جلوی Malignant cancer نشان از بد خیم بودن سرطان حامی میداد. یک جایی حوالی سمت چپ سینِهام را اتش کشیده بود. برگهی ازمایش، که پر شده از قطرات ریز و درشت اشک، انگار سنگین شده باشد، اهسته از دستم سر میخورد.
حامی، همه کس من است. دلم، تیر میکشد و کودکم بیتابی میکند، نفسهایم، بریدهبریده و نامنظم خارج میشود. زانویم خالی میکند و روی زمین فرود میایم. همه چیز دور سَرم میچرخد. یک لحظه نبود حامی؟ اصلا، اصلا، اصلا. جنونوار بر سَرم میکوبم و همین تک کلمه را تکرار میکنم. پیاپی به سرم مشت میزنم و جیغ میکشم تا از شر فکر نبودن او خلاص شوم. تمام جانم از این غم میسوزد. دو دستم گرفته و از پشت به هم قفل میشود. صدای، فریادهای شخصی در سرم میپیچد و چشمهای من یعقوبوار کور شده. همه چیز میچرخد. درد شدیدی، در دل و کمرم میپیچد و نشان میدهد کودکم همچو من عزادار است. کل تنم میلرزد و نمیتوانم نفس بکشم. تنم از زمین فاصله میگیرد و من فقط پی نفسی هستم که پس رفته و بالا نمیاید.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
" حامی"
سَرم را به پشتی مبل میگذارم و تمام سعیم بر این است که از دیس مزخرف و پخش نوری که در سالن میشود، فاصله بگیرم. صدای جیغ میاید و همهجا پر از دود و صدای خندهی بیدردیست. احساس می کنم تنم را بین دو دیوار گذاشتهاند و هر لحظه ان دو دیوار به هم نزدیک میشوند. استخوانهای تنم در حال خرد شدن است. فریاد خفهام را با فشردن کوسن، مخفی میکنم و چهره از درد جمع شدهام را با بالا رفتن شیشهی ابجو پنهان میکنم. یزدان، اهسته کنارم مینشیند. فکر بدی بود. گمان میکردم اگر غرق در دنیای بیخبری شوم این درد صاحب مرده کم میشود؛ اما نه، به قصد جان کل تنم را میفشارد. یزدان با تاسف نگاهم میکند:
- لجبازی رو بذار کنار، هر خری هم از دور رد بشه میتونه وخامت حالت رو تشخیص بده.
نمیتوانم کنترل کنم و پر از درد فریاد میکشم. دو بازویم را میفشارم و سعی میکنم نفسهایم را کنترل کنم. نمیشود هیچ جوره درد مزخرفش را تحمل کرد. دَهانم باز میشود به فحاشی، به اول قبر ان بیپدری که ارث گذاشته تا اخرینش. هر چه کفر میگویم و داد و بیداد میکنم این درد لعنتی شدیدتر میشود. یزدان، دستهایش را زیر تنم میاندازد و مرا کشانکشان به طرف خروجی میبرد. دنیا دور سرم میچرخد و چشمهایم پیاپی سیاهی میروند. درد مزخرف غیر قابل توصیفی کل تَنم را میفشارد، انقدر که به نعره زدن بیفتم و صدایم در بیسهای مهمانی گم شود، انقدر که نتوانم راه بروم و یزدان با کمک سه نفر دیگر جسم از دنیا بیخبر و غرق درد مرا درون ماشین بیندازند.
درد دارم، درد دارم. مشتی قدرتمند، دارد تک به تک استخوانهایم را میفشارد. نفس در سینِهام بالا نمیاید و حتی سنگینی وزن هوا روی تنم را هم نمیتوانم تحمل کنم. با تمام توان فریاد می کشم. هر چه یزدان مسکن در حلقم میریزد، بیفایده است، ارام نمیشود، ارام نمیشود و من حتی دیگر این نفسی که در سینِهام میپیچد را نمیتوانم تحمل کنم. نفسنفسزنان به صندلی چرمین لعنتی مشت میکوبم و نفرین میکنم خودم را. چرا این درد لعنتیاش را فراموش کرده بودم.
***
" یاس "
تا به حال شده حس کنید دنیا روی سرتان خَراب شده؟ انقدر این بار روی دوشم سنگینی میکند که هنوز هم همان وسط سالن، که یزدان گفته حامی سرطان خون دارد، ایستادهام. نمیتوانم حرکت کنم، انگار وزنهای صد تنی به پاهایم بستهاند. برگهی ازمایش در دستم و ان کلمهی لعنتی positive که جلوی Malignant cancer نشان از بد خیم بودن سرطان حامی میداد. یک جایی حوالی سمت چپ سینِهام را اتش کشیده بود. برگهی ازمایش، که پر شده از قطرات ریز و درشت اشک، انگار سنگین شده باشد، اهسته از دستم سر میخورد.
حامی، همه کس من است. دلم، تیر میکشد و کودکم بیتابی میکند، نفسهایم، بریدهبریده و نامنظم خارج میشود. زانویم خالی میکند و روی زمین فرود میایم. همه چیز دور سَرم میچرخد. یک لحظه نبود حامی؟ اصلا، اصلا، اصلا. جنونوار بر سَرم میکوبم و همین تک کلمه را تکرار میکنم. پیاپی به سرم مشت میزنم و جیغ میکشم تا از شر فکر نبودن او خلاص شوم. تمام جانم از این غم میسوزد. دو دستم گرفته و از پشت به هم قفل میشود. صدای، فریادهای شخصی در سرم میپیچد و چشمهای من یعقوبوار کور شده. همه چیز میچرخد. درد شدیدی، در دل و کمرم میپیچد و نشان میدهد کودکم همچو من عزادار است. کل تنم میلرزد و نمیتوانم نفس بکشم. تنم از زمین فاصله میگیرد و من فقط پی نفسی هستم که پس رفته و بالا نمیاید.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
کد:
" حامی"
سَرم را به پشتی مبل میگذارم و تمام سعیم بر این است که از دیس مزخرف و پخش نوری که در سالن میشود، فاصله بگیرم. صدای جیغ میاید و همهجا پر از دود و صدای خندهی بیدردیست.
احساس می کنم تنم را بین دو دیوار گذاشتهاند و هر لحظه ان دو دیوار به هم نزدیک میشوند. استخوانهای تنم در حال خرد شدن است. فریاد خفهام را با فشردن کوسن، مخفی میکنم و چهره از درد جمع شدهام را با بالا رفتن شیشهی ابجو پنهان میکنم. یزدان، اهسته کنارم مینشیند. فکر بدی بود. گمان میکردم اگر غرق در دنیای بیخبری شوم این درد صاحب مرده کم میشود؛ اما نه، به قصد جان کل تنم را میفشارد. یزدان با تاسف نگاهم میکند:
- لجبازی رو بذار کنار، هر خری هم از دور رد بشه میتونه وخامت حالت رو تشخیص بده.
نمیتوانم کنترل کنم و پر از درد فریاد میکشم. دو بازویم را میفشارم و سعی میکنم نفسهایم را کنترل کنم. نمیشود هیچ جوره درد مزخرفش را تحمل کرد. دَهانم باز میشود به فحاشی، به اول قبر ان بیپدری که ارث گذاشته تا اخرینش. هر چه کفر میگویم و داد و بیداد میکنم این درد لعنتی شدیدتر میشود. یزدان، دستهایش را زیر تنم میاندازد و مرا کشانکشان به طرف خروجی میبرد. دنیا دور سرم میچرخد و چشمهایم پیاپی سیاهی میروند. درد مزخرف غیر قابل توصیفی کل تَنم را میفشارد، انقدر که به نعره زدن بیفتم و صدایم در بیسهای مهمانی گم شود، انقدر که نتوانم راه بروم و یزدان با کمک سه نفر دیگر جسم از دنیا بیخبر و غرق درد مرا درون ماشین بیندازند.
درد دارم، درد دارم. مشتی قدرتمند، دارد تک به تک استخوانهایم را میفشارد. نفس در سینِهام بالا نمیاید و حتی سنگینی وزن هوا روی تنم را هم نمیتوانم تحمل کنم. با تمام توان فریاد می کشم. هر چه یزدان مسکن در حلقم میریزد، بیفایده است، ارام نمیشود، ارام نمیشود و من حتی دیگر این نفسی که در سینِهام میپیچد را نمیتوانم تحمل کنم. نفسنفسزنان به صندلی چرمین لعنتی مشت میکوبم و نفرین میکنم خودم را. چرا این درد لعنتیاش را فراموش کرده بودم.
***
" یاس "
تا به حال شده حس کنید دنیا روی سرتان خَراب شده؟ انقدر این بار روی دوشم سنگینی میکند که هنوز هم همان وسط سالن، که یزدان گفته حامی سرطان خون دارد، ایستادهام. نمیتوانم حرکت کنم، انگار وزنهای صد تنی به پاهایم بستهاند. برگهی ازمایش در دستم و ان کلمهی لعنتی positive که جلوی Malignant cancer نشان از بد خیم بودن سرطان حامی میداد.
یک جایی حوالی سمت چپ سینِهام را اتش کشیده بود. برگهی ازمایش، که پر شده از قطرات ریز و درشت اشک، انگار سنگین شده باشد، اهسته از دستم سر میخورد.
حامی، همه کس من است. دلم، تیر میکشد و کودکم بیتابی میکند؛ نفسهایم، بریدهبریده و نامنظم خارج میشود.
زانویم خالی میکند و روی زمین فرود میایم. همه چیز دور سَرم میچرخد. یک لحظه نبود حامی؟ اصلا، اصلا، اصلا.
جنونوار بر سَرم میکوبم و همین تک کلمه را تکرار میکنم. پیاپی به سرم مشت میزنم و جیغ میکشم تا از شر فکر نبودن او خلاص شوم. تمام جانم از این غم میسوزد. دو دستم گرفته و از پشت به هم قفل میشود.
صدای، فریادهای شخصی در سرم میپیچد و چشمهای من یعقوبوار کور شده. همه چیز میچرخد.
درد شدیدی، در دل و کمرم میپیچد و نشان میدهد کودکم همچو من عزادار است. کل تنم میلرزد و نمیتوانم نفس بکشم. تنم از زمین فاصله میگیرد و من فقط پی نفسی هستم که پس رفته و بالا نمیاید.
آخرین ویرایش: