.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت108
#فصل_سوم
[چنان دل بستهام کردی
که با چشم خودم دیدم
خودم میرفتم؛ اما
سایهام با من نمیآمد...]
ظرفها را در کابینت جاگیر میکنم و همزمان با مهرادی که صدایش روی اسپیکر است، حرف میزنم:
- اره، خلاصه که به سر سلامتی و میمنت، این داداشت انقدر خر شده که داری عمو میشی.
ته گلو میخندد و اوهم انگار مشغول کاریست، چون صدای من میپیچد و مشخص است روی پخش گذاشته.
- حالا تصمیمی هم برای انتخاب اسمش دارید؟
پر از حس خوب میشوم.
قابلمه چدن مشکی را در کابینت بالا میگذارم و دست به کمر از حرکت میایستم:
- تازه دوماهمه مهراد، هنوز معلوم نیست پسر یا دختر، چجوری براش اسم انتخاب کنم؟
مهراد، کمی مکث میکند. خب مهراد نیاز به این توصیف دارد که او را بخشندهترین و خوش قلبترین ادم زمین به نامی، وگرنه کمتر کسی از انچنان خیانتی میگذرد و دوباره با برادرش اشتی میکند. شاید هم به قول پدرم خانواده درد گرانیست، نه میشود ان را دور انداخت و نه میشود بخشید. مجبوری یک میانه را در پیش بگیری.
- دختر خوب، یه پسر انتخاب کن یه دختر.
متفکر، خم میشوم در ماشین ظرفشویی و بشقابها را بیرون میکشم:
- اینم حرفیه، نظر تو چیه؟ به هر حال اولین نوه خانوادهتونه، مادرت وقتی فهمید زارزار گریه میکرد طفلک.
صدای ورق زدن کاغذ میاید. و پشت بندش اوم کشیدهی مهراد:
- دختر شد یه اسم بذارید به حامی بیاد، پسر شد به تو، مثلا حسنا، پسرم یاسین.
شانه بالا میاندازم و متفکر به این دو اسم فکر میکنم:
- قشنگن؛ اما داداش کافرتو که میشناسی، مطمعن باش میگه قرانیه نمیذاره. باید حتما عجق وجق باشه تا به دل اقا بشینه.
با دیدن حامی که با اخمهای درهم به طرفم میاید اب دَهانم را به سختی فرو میدهم و حرف را میپیچانم:
- منظورم اینه اقامون اسمای اصیل فارسی دوست دارن.
صدای قهقهی مهراد میاید و بدون اینکه بخواهم هیچ حرفی از حضور حامی بزنم، خود متوجه میشود:
- سلام حامی.
حامی، به طرفم میاید و تخس، یک لیوان را برمیدارد و به طرف یخچال میرود تا اب بخورد:
- سلام شیر مرد، احوالت؟ روالی؟
مهراد با حامی مشغول حال و احوال میشود و من، خسته از ساعات طولانی کارهای خانه، دقیقهای صندلی را عقب میکشم و مینشینم:
- حامی مادام کجاست؟ این دختر مثلا حامله است، هر وقت زنگ میزنم در حال شست و شو و جمع و جور کردنه.
حامی ظرف اب پرتقال تازه را روی میز میگذارد و اشاره میکند که ان را بخورم:
- بابا به همون خدایی که میپرستید خودش نمیتونه یکدقیقه رو زمین بشینه.
موبایلم را از روی کابینت بر میدارد و حینی که ان را به طرف گوشش میبرد از حالت پخش خارج میکند:
- میگی چیکارش کنم؟
کمی اب پرتقال برای خودم میریزم. باشگاه را به دستور حامی تعطیل کردهام، در خانهام، میخورم و میخوابم و کارهای خانه را انجام میدهم. یکجورهایی حق با حامیست، خودم نمیتوانم بنشینم.
- اره واریز کردم براش، به هانی بگو من رو گنج قارون ننشستم، کمتر خرج عیاشیش کنه.
نمیدانم بخاطر اینکه خواهر شوهرم است یا هر کوفت و زهر مار دیگری؛ اما اصلا از ان هانی از دماغ فیل افتاده خوشم نمیاید. حامی، گوشی را با کتفش میگیرد و مشغول قاچ کردن به میشود. چون مادرش گفته: به، باعث زیبایی و سلامتی جنین میشود و خب، یکماهی است، میوه دانی لعنتی از طعم مزخرفش خالی نمیشود.
- خیلیخب، حواسم هست، کاری داشتی در جریانم بذار.
گوشی را از گوشش فاصله میدهد و با قطع کردن ان، حینی که سرش را در گوشی من میکند، ظرف بههای قاچ شده را به طرفم دراز میکند:
- بخور.
دستور میدهد و اگر نخورم، به زور در دَهانم میکند.
- باشه، ولی خجالت نمیکشی سرتو میکنی توی گوشی من؟
نیم نگاهی میکنم و میبینم وارد لیست پیامهایم شده:
- کار دارم.
یک قاچ به را درون دَهانم میگذارم و می بینم وارد صحفه چت مهراد میشود و شمارهی کارتی را که فرستاده، کپی میکند و برای خودش میفرستد.
- دیگه حق نداری کار کنی، وگرنه مجبور میشم قلم پاهاتو خورد کنم.
کج کج نگاهش میکنم و شاکی نامش را میخوانم.
همین که حامی میخواهد موبایلم را خاموش کند، صدای نوتیف ان میاید و من هم کنجکاو خودم را به طرف صحفهی موبایل میکشم. یک پیام کوتاه از یک شماره ناشناس:
- اقای خادم، شق القمرِ، تو خیابون انقلاب منتظرتم، رسیدی زنگ بزن.
سعی میکنم طبیعی رفتار کنم، سعی میکنم نشان ندهم که میدانم این یک پیام رمزی از طرف سروان حسین پور است.
- این روانی کیه دیگه؟
بی خیال شانه بالا میاندازم و تکیهام را به صندلی میدهم:
- اشتباه گرفته، بیخیال.
حامی موبایل را خاموش میکند و به طرفم سوق میدهد:
- ببین با کیا شدیم هشتاد میلیون نفر.
نرم میخندم؛ اما درونم اشوب به پاست، یعنی چه کاری با من دارد؟
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
#فصل_سوم
[چنان دل بستهام کردی
که با چشم خودم دیدم
خودم میرفتم؛ اما
سایهام با من نمیآمد...]
ظرفها را در کابینت جاگیر میکنم و همزمان با مهرادی که صدایش روی اسپیکر است، حرف میزنم:
- اره، خلاصه که به سر سلامتی و میمنت، این داداشت انقدر خر شده که داری عمو میشی.
ته گلو میخندد و اوهم انگار مشغول کاریست، چون صدای من میپیچد و مشخص است روی پخش گذاشته.
- حالا تصمیمی هم برای انتخاب اسمش دارید؟
پر از حس خوب میشوم.
قابلمه چدن مشکی را در کابینت بالا میگذارم و دست به کمر از حرکت میایستم:
- تازه دوماهمه مهراد، هنوز معلوم نیست پسر یا دختر، چجوری براش اسم انتخاب کنم؟
مهراد، کمی مکث میکند. خب مهراد نیاز به این توصیف دارد که او را بخشندهترین و خوش قلبترین ادم زمین به نامی، وگرنه کمتر کسی از انچنان خیانتی میگذرد و دوباره با برادرش اشتی میکند. شاید هم به قول پدرم خانواده درد گرانیست، نه میشود ان را دور انداخت و نه میشود بخشید. مجبوری یک میانه را در پیش بگیری.
- دختر خوب، یه پسر انتخاب کن یه دختر.
متفکر، خم میشوم در ماشین ظرفشویی و بشقابها را بیرون میکشم:
- اینم حرفیه، نظر تو چیه؟ به هر حال اولین نوه خانوادهتونه، مادرت وقتی فهمید زارزار گریه میکرد طفلک.
صدای ورق زدن کاغذ میاید. و پشت بندش اوم کشیدهی مهراد:
- دختر شد یه اسم بذارید به حامی بیاد، پسر شد به تو، مثلا حسنا، پسرم یاسین.
شانه بالا میاندازم و متفکر به این دو اسم فکر میکنم:
- قشنگن؛ اما داداش کافرتو که میشناسی، مطمعن باش میگه قرانیه نمیذاره. باید حتما عجق وجق باشه تا به دل اقا بشینه.
با دیدن حامی که با اخمهای درهم به طرفم میاید اب دَهانم را به سختی فرو میدهم و حرف را میپیچانم:
- منظورم اینه اقامون اسمای اصیل فارسی دوست دارن.
صدای قهقهی مهراد میاید و بدون اینکه بخواهم هیچ حرفی از حضور حامی بزنم، خود متوجه میشود:
- سلام حامی.
حامی، به طرفم میاید و تخس، یک لیوان را برمیدارد و به طرف یخچال میرود تا اب بخورد:
- سلام شیر مرد، احوالت؟ روالی؟
مهراد با حامی مشغول حال و احوال میشود و من، خسته از ساعات طولانی کارهای خانه، دقیقهای صندلی را عقب میکشم و مینشینم:
- حامی مادام کجاست؟ این دختر مثلا حامله است، هر وقت زنگ میزنم در حال شست و شو و جمع و جور کردنه.
حامی ظرف اب پرتقال تازه را روی میز میگذارد و اشاره میکند که ان را بخورم:
- بابا به همون خدایی که میپرستید خودش نمیتونه یکدقیقه رو زمین بشینه.
موبایلم را از روی کابینت بر میدارد و حینی که ان را به طرف گوشش میبرد از حالت پخش خارج میکند:
- میگی چیکارش کنم؟
کمی اب پرتقال برای خودم میریزم. باشگاه را به دستور حامی تعطیل کردهام، در خانهام، میخورم و میخوابم و کارهای خانه را انجام میدهم. یکجورهایی حق با حامیست، خودم نمیتوانم بنشینم.
- اره واریز کردم براش، به هانی بگو من رو گنج قارون ننشستم، کمتر خرج عیاشیش کنه.
نمیدانم بخاطر اینکه خواهر شوهرم است یا هر کوفت و زهر مار دیگری؛ اما اصلا از ان هانی از دماغ فیل افتاده خوشم نمیاید. حامی، گوشی را با کتفش میگیرد و مشغول قاچ کردن به میشود. چون مادرش گفته: به، باعث زیبایی و سلامتی جنین میشود و خب، یکماهی است، میوه دانی لعنتی از طعم مزخرفش خالی نمیشود.
- خیلیخب، حواسم هست، کاری داشتی در جریانم بذار.
گوشی را از گوشش فاصله میدهد و با قطع کردن ان، حینی که سرش را در گوشی من میکند، ظرف بههای قاچ شده را به طرفم دراز میکند:
- بخور.
دستور میدهد و اگر نخورم، به زور در دَهانم میکند.
- باشه، ولی خجالت نمیکشی سرتو میکنی توی گوشی من؟
نیم نگاهی میکنم و میبینم وارد لیست پیامهایم شده:
- کار دارم.
یک قاچ به را درون دَهانم میگذارم و می بینم وارد صحفه چت مهراد میشود و شمارهی کارتی را که فرستاده، کپی میکند و برای خودش میفرستد.
- دیگه حق نداری کار کنی، وگرنه مجبور میشم قلم پاهاتو خورد کنم.
کج کج نگاهش میکنم و شاکی نامش را میخوانم.
همین که حامی میخواهد موبایلم را خاموش کند، صدای نوتیف ان میاید و من هم کنجکاو خودم را به طرف صحفهی موبایل میکشم. یک پیام کوتاه از یک شماره ناشناس:
- اقای خادم، شق القمرِ، تو خیابون انقلاب منتظرتم، رسیدی زنگ بزن.
سعی میکنم طبیعی رفتار کنم، سعی میکنم نشان ندهم که میدانم این یک پیام رمزی از طرف سروان حسین پور است.
- این روانی کیه دیگه؟
بی خیال شانه بالا میاندازم و تکیهام را به صندلی میدهم:
- اشتباه گرفته، بیخیال.
حامی موبایل را خاموش میکند و به طرفم سوق میدهد:
- ببین با کیا شدیم هشتاد میلیون نفر.
نرم میخندم؛ اما درونم اشوب به پاست، یعنی چه کاری با من دارد؟
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
کد:
#فصل_سوم
[چنان دل بستهام کردی
که با چشم خودم دیدم
خودم میرفتم؛ اما
سایهام با من نمیآمد...]
ظرفها را در کابینت جاگیر میکنم و همزمان با مهرادی که صدایش روی اسپیکر است، حرف میزنم:
- اره، خلاصه که به سر سلامتی و میمنت، این داداشت انقدر خر شده که داری عمو میشی.
ته گلو میخندد و اوهم انگار مشغول کاریست، چون صدای من میپیچد و مشخص است روی پخش گذاشته.
- حالا تصمیمی هم برای انتخاب اسمش دارید؟
پر از حس خوب میشوم.
قابلمه چُدن مشکی را در کابینت بالا میگذارم و دست به کمر از حرکت میایستم:
- تازه دوماهمه مهراد، هنوز معلوم نیست پسر یا دختر، چجوری براش اسم انتخاب کنم؟
مهراد، کمی مکث میکند. خب مهراد نیاز به این توصیف دارد که او را بخشندهترین و خوش قلبترین ادم زمین به نامی، وگرنه کمتر کسی از انچنان خیانتی میگذرد و دوباره با برادرش اشتی میکند. شاید هم به قول پدرم خانواده درد گرانیست، نه میشود ان را دور انداخت و نه میشود بخشید. مجبوری یک راه میانه را در پیش بگیری.
- دختر خوب، یه پسر انتخاب کن یه دختر.
متفکر، خم میشوم در ماشین ظرفشویی و بشقابها را بیرون میکشم:
- اینم حرفیه، نظر تو چیه؟ به هر حال اولین نوه خانوادهتونه، مادرت وقتی فهمید زارزار گریه میکرد طفلک.
صدای ورق زدن کاغذ میاید. و پشت بندش اوم کشیدهی مهراد:
- دختر شد یه اسم بذارید به حامی بیاد، پسر شد به تو، مثلا حسنا، پسرم یاسین.
شانه بالا میاندازم و متفکر به این دو اسم فکر میکنم:
- قشنگن؛ اما داداش کافرتو که میشناسی، مطمعن باش میگه قرانیه نمیذاره. باید حتما عجق وجق باشه تا به دل اقا بشینه.
با دیدن حامی که با اخمهای درهم به طرفم میاید اب دَهانم را به سختی فرو میدهم و حرف را میپیچانم:
- منظورم اینه اقامون اسمای اصیل فارسی دوست دارن.
صدای قهقهی مهراد میاید و بدون اینکه بخواهم هیچ حرفی از حضور حامی بزنم، خود متوجه میشود:
- سلام حامی.
حامی، به طرفم میاید و تخس، یک لیوان را برمیدارد و به طرف یخچال میرود تا اب بخورد:
- سلام شیر مرد، احوالت؟ روالی؟
مهراد با حامی مشغول حال و احوال میشود و من، خسته از ساعات طولانی کارهای خانه، دقیقهای صندلی را عقب میکشم و مینشینم:
- حامی مادام کجاست؟ این دختر مثلا حامله است، هر وقت زنگ میزنم در حال شست و شو و جمع و جور کردنه.
حامی ظرف اب پرتقال تازه را روی میز میگذارد و اشاره میکند که ان را بخورم:
- بابا به همون خدایی که میپرستید خودش نمیتونه یکدقیقه رو زمین بشینه.
موبایلم را از روی کابینت بر میدارد و حینی که ان را به طرف گوشش میبرد از حالت پخش خارج میکند:
- میگی چیکارش کنم؟
کمی اب پرتقال برای خودم میریزم. باشگاه را به دستور حامی تعطیل کردهام، در خانهام، میخورم و میخوابم و کارهای خانه را انجام میدهم. یکجورهایی حق با حامیست، خودم نمیتوانم بنشینم.
- اره واریز کردم براش، به هانی بگو من رو گنج قارون ننشستم، کمتر خرج عیاشیش کنه.
نمیدانم بخاطر اینکه خواهر شوهرم است یا هر کوفت و زهر مار دیگری؛ اما اصلا از ان هانی از دماغ فیل افتاده خوشم نمیاید. حامی، گوشی را با کتفش میگیرد و مشغول قاچ کردن به میشود. چون مادرش گفته: به، باعث زیبایی و سلامتی جنین میشود و خب، یکماهی است، میوه دانی لعنتی از طعم مزخرفش خالی نمیشود.
- خیلیخب، حواسم هست، کاری داشتی در جریانم بذار.
گوشی را از گوشش فاصله میدهد و با قطع کردن ان، حینی که سرش را در گوشی من میکند، ظرف بههای قاچ شده را به طرفم دراز میکند:
- بخور.
دستور میدهد و اگر نخورم، به زور در دَهانم میکند.
- باشه، ولی خجالت نمیکشی سرتو میکنی توی گوشی من؟
نیم نگاهی میکنم و میبینم وارد لیست پیامهایم شده:
- کار دارم.
یک قاچ به را درون دَهانم میگذارم و می بینم وارد صحفه چت مهراد میشود و شمارهی کارتی را که فرستاده، کپی میکند و برای خودش میفرستد.
- دیگه حق نداری کار کنی، وگرنه مجبور میشم قلم پاهاتو خورد کنم.
کج کج نگاهش میکنم و شاکی نامش را میخوانم.
همین که حامی میخواهد موبایلم را خاموش کند، صدای نوتیف ان میاید و من هم کنجکاو خودم را به طرف صحفهی موبایل میکشم. یک پیام کوتاه از یک شماره ناشناس:
- اقای خادم، شق القمرِ، تو میدون انقلاب منتظرتم، رسیدی زنگ بزن.
سعی میکنم طبیعی رفتار کنم، سعی میکنم نشان ندهم که میدانم این یک پیام رمزی از طرف سروان حسین پور است.
- این روانی کیه دیگه؟
بی خیال شانه بالا میاندازم و تکیهام را به صندلی میدهم:
- اشتباه گرفته، بیخیال.
حامی موبایل را خاموش میکند و به طرفم سوق میدهد:
- ببین با کیا شدیم هشتاد میلیون نفر.
نرم میخندم؛ اما درونم اشوب به پاست، یعنی چه کاری با من دارد؟
آخرین ویرایش: