کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت108

#فصل_سوم

[چنان دل بسته‌ام کردی
که با چشم خودم دیدم
خودم می‌رفتم؛ اما
سایه‌ام با من نمی‌آمد...]


ظرف‌ها را در کابینت جاگیر می‌کنم و هم‌زمان با مهرادی که صدایش روی اسپیکر است، حرف می‌زنم:
- اره، خلاصه که به سر سلامتی و میمنت، این داداشت ان‌قدر خر شده که داری عمو میشی.
ته گلو می‌خندد و اوهم انگار مشغول کاری‌ست، چون صدای من می‌پیچد و مشخص است روی پخش گذاشته.
- حالا تصمیمی هم برای انتخاب اسمش دارید؟
پر از حس خوب می‌شوم.
قابلمه چدن مشکی را در کابینت بالا می‌گذارم و دست به کمر از حرکت می‌ایستم:
- تازه دوماهمه مهراد، هنوز معلوم نیست پسر یا دختر، چجوری براش اسم انتخاب کنم؟
مهراد، کمی مکث می‌کند. خب مهراد نیاز به این توصیف دارد که او را بخشنده‌ترین و خوش قلب‌ترین ادم زمین به نامی، وگرنه کمتر کسی از انچنان خیانتی می‌گذرد و دوباره با برادرش اشتی می‌کند. شاید هم به قول پدرم خانواده درد گرانی‌ست، نه می‌شود ان را دور انداخت و نه می‌شود بخشید. مجبوری یک میانه را در پیش بگیری.
- دختر خوب، یه پسر انتخاب کن یه دختر.
متفکر، خم می‌شوم در ماشین ظرفشویی و بشقاب‌ها را بیرون می‌کشم:
- اینم حرفیه، نظر تو چیه؟ به هر حال اولین نوه خانواده‌تونه، مادرت وقتی فهمید زارزار گریه می‌کرد طفلک.
صدای ورق زدن کاغذ می‌اید. و پشت بندش اوم کشیده‌ی مهراد:
- دختر شد یه اسم بذارید به حامی بیاد، پسر شد به تو، مثلا حسنا، پسرم یاسین.
شانه بالا می‌اندازم و متفکر به این دو اسم فکر می‌کنم:
- قشنگن؛ اما داداش کافرتو که می‌شناسی، مطمعن باش میگه قرانیه نمی‌ذاره. باید حتما عجق وجق باشه تا به دل اقا بشینه.
با دیدن حامی که با اخم‌های درهم به طرفم می‌اید اب دَهانم را به سختی فرو می‌دهم و حرف را می‌پیچانم:
- منظورم اینه اقامون اسمای اصیل فارسی دوست دارن.
صدای قهقه‌ی مهراد می‌اید و بدون این‌که بخواهم هیچ حرفی از حضور حامی بزنم، خود متوجه می‌شود:
- سلام حامی.
حامی، به طرفم می‌اید و تخس، یک لیوان را برمی‌دارد و به طرف یخچال می‌رود تا اب بخورد:
- سلام شیر مرد، احوالت؟ روالی؟
مهراد با حامی مشغول حال و احوال می‌شود و من، خسته از ساعات طولانی کارهای خانه، دقیقه‌ای صندلی را عقب می‌کشم و می‌نشینم:
- حامی مادام کجاست؟ این دختر مثلا حامله است، هر وقت زنگ می‌زنم در حال شست و شو و جمع و جور کردنه.
حامی ظرف اب پرتقال تازه را روی میز می‌گذارد و اشاره می‌کند که ان را بخورم:
- بابا به همون خدایی که می‌پرستید خودش نمی‌تونه یک‌دقیقه رو زمین بشینه.
موبایلم را از روی کابینت بر می‌دارد و حینی که ان را به طرف گوشش می‌برد از حالت پخش خارج می‌کند:
- میگی چی‌کارش کنم؟
کمی اب پرتقال برای خودم می‌ریزم. باشگاه را به دستور حامی تعطیل کرده‌ام، در خانه‌ام، می‌خورم و می‌خوابم و کارهای خانه را انجام می‌دهم. یک‌جورهایی حق با حامی‌ست، خودم نمی‌توانم بنشینم.
- اره واریز کردم براش، به هانی بگو من رو گنج قارون ننشستم، کمتر خرج عیاشیش کنه.
نمی‌دانم بخاطر این‌که خواهر شوهرم است یا هر کوفت و زهر مار دیگری؛ اما اصلا از ان هانی از دماغ فیل افتاده خوشم نمی‌اید. حامی، گوشی را با کتفش می‌گیرد و مشغول قاچ کردن به می‌شود. چون مادرش گفته: به، باعث زیبایی و سلامتی جنین می‌شود و خب، یک‌ماهی است، میوه دانی لعنتی از طعم مزخرفش خالی نمی‌شود.
- خیلی‌خب، حواسم هست، کاری داشتی در جریانم بذار.
گوشی را از گوشش فاصله می‌دهد و با قطع کردن ان، حینی که سرش را در گوشی من می‌کند، ظرف به‌های قاچ شده را به طرفم دراز می‌کند:
- بخور.
دستور می‌دهد و اگر نخورم، به زور در دَهانم می‌کند.
- باشه، ولی خجالت نمی‌کشی سرتو میکنی توی گوشی من؟
نیم نگاهی می‌کنم و می‌بینم وارد لیست پیام‌هایم شده:
- کار دارم.
یک قاچ به را درون دَهانم می‌گذارم و می بینم وارد صحفه چت مهراد می‌شود و شماره‌ی کارتی را که فرستاده، کپی می‌کند و برای خودش می‌فرستد.
- دیگه حق نداری کار کنی، وگرنه مجبور می‌شم قلم پاهاتو خورد کنم.
کج کج نگاهش می‌کنم و شاکی نامش را می‌خوانم.
همین که حامی می‌خواهد موبایلم را خاموش کند، صدای نوتیف ان می‌اید و من هم کنجکاو خودم را به طرف صحفه‌ی موبایل می‌کشم. یک پیام کوتاه از یک شماره ناشناس:
- اقای خادم، شق القمرِ، تو خیابون انقلاب منتظرتم، رسیدی زنگ بزن.
سعی می‌کنم طبیعی رفتار کنم، سعی می‌کنم نشان ندهم که می‌دانم این یک پیام رمزی از طرف سروان حسین پور است.
- این روانی کیه دیگه؟
بی خیال شانه بالا می‌اندازم و تکیه‌ام را به صندلی می‌دهم:
- اشتباه گرفته، بیخیال.
حامی موبایل را خاموش می‌کند و به طرفم سوق می‌دهد:
- ببین با کیا شدیم هشتاد میلیون نفر.
نرم می‌خندم؛ اما درونم اشوب به پاست، یعنی چه کاری با من دارد؟

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#فصل_سوم

[چنان دل بسته‌ام کردی
که با چشم خودم دیدم
خودم می‌رفتم؛ اما
سایه‌ام با من نمی‌آمد...] 


ظرف‌ها را در کابینت جاگیر می‌کنم و هم‌زمان با مهرادی که صدایش روی اسپیکر است، حرف می‌زنم:
- اره، خلاصه که به سر سلامتی و میمنت، این داداشت ان‌قدر خر شده که داری عمو میشی.
ته گلو می‌خندد و اوهم انگار مشغول کاری‌ست، چون صدای من می‌پیچد و مشخص است روی پخش گذاشته.

- حالا تصمیمی هم برای انتخاب اسمش دارید؟
پر از حس خوب می‌شوم.

قابلمه چُدن مشکی را در کابینت بالا می‌گذارم و دست به کمر از حرکت می‌ایستم:
- تازه دوماهمه مهراد، هنوز معلوم نیست پسر یا دختر، چجوری براش اسم انتخاب کنم؟

مهراد، کمی مکث می‌کند. خب مهراد نیاز به این توصیف دارد که او را بخشنده‌ترین و خوش قلب‌ترین ادم زمین به نامی، وگرنه کمتر کسی از انچنان خیانتی می‌گذرد و دوباره با برادرش اشتی می‌کند. شاید هم به قول پدرم خانواده درد گرانی‌ست، نه می‌شود ان را دور انداخت و نه می‌شود بخشید. مجبوری یک راه میانه را در پیش بگیری.

- دختر خوب، یه پسر انتخاب کن یه دختر.

متفکر، خم می‌شوم در ماشین ظرفشویی و بشقاب‌ها را بیرون می‌کشم:

- اینم حرفیه، نظر تو چیه؟ به هر حال اولین نوه خانواده‌تونه، مادرت وقتی فهمید زارزار گریه می‌کرد طفلک.

صدای ورق زدن کاغذ می‌اید. و پشت بندش اوم کشیده‌ی مهراد:

- دختر شد یه اسم بذارید به حامی بیاد، پسر شد به تو، مثلا حسنا، پسرم یاسین.

شانه بالا می‌اندازم و متفکر به این دو اسم فکر می‌کنم:

- قشنگن؛ اما داداش کافرتو که می‌شناسی، مطمعن باش میگه قرانیه نمی‌ذاره. باید حتما عجق وجق باشه تا به دل اقا بشینه.

با دیدن حامی که با اخم‌های درهم به طرفم می‌اید اب دَهانم را به سختی فرو می‌دهم و حرف را می‌پیچانم:

- منظورم اینه اقامون اسمای اصیل فارسی دوست دارن.

صدای قهقه‌ی مهراد می‌اید و بدون این‌که بخواهم هیچ حرفی از حضور حامی بزنم، خود متوجه می‌شود:

- سلام حامی.

حامی، به طرفم می‌اید و تخس، یک لیوان را برمی‌دارد و به طرف یخچال می‌رود تا اب بخورد:

- سلام شیر مرد، احوالت؟ روالی؟

مهراد با حامی مشغول حال و احوال می‌شود و من، خسته از ساعات طولانی کارهای خانه، دقیقه‌ای صندلی را عقب می‌کشم و می‌نشینم:

- حامی مادام کجاست؟ این دختر مثلا حامله است، هر وقت زنگ می‌زنم در حال شست و شو و جمع و جور کردنه.

حامی ظرف اب پرتقال تازه را روی میز می‌گذارد و اشاره می‌کند که ان را بخورم:

- بابا به همون خدایی که می‌پرستید خودش نمی‌تونه یک‌دقیقه رو زمین بشینه.

موبایلم را از روی کابینت بر می‌دارد و حینی که ان را به طرف گوشش می‌برد از حالت پخش خارج می‌کند:

- میگی چی‌کارش کنم؟

کمی اب پرتقال برای خودم می‌ریزم. باشگاه را به دستور حامی تعطیل کرده‌ام، در خانه‌ام، می‌خورم و می‌خوابم و کارهای خانه را انجام می‌دهم. یک‌جورهایی حق با حامی‌ست، خودم نمی‌توانم بنشینم.

- اره واریز کردم براش، به هانی بگو من رو گنج قارون ننشستم، کمتر خرج عیاشیش کنه.

نمی‌دانم بخاطر این‌که خواهر شوهرم است یا هر کوفت و زهر مار دیگری؛ اما اصلا از ان هانی از دماغ فیل افتاده خوشم نمی‌اید. حامی، گوشی را با کتفش می‌گیرد و مشغول قاچ کردن به می‌شود. چون مادرش گفته: به، باعث زیبایی و سلامتی جنین می‌شود و خب، یک‌ماهی است، میوه دانی لعنتی از طعم مزخرفش خالی نمی‌شود.

- خیلی‌خب، حواسم هست، کاری داشتی در جریانم بذار.

گوشی را از گوشش فاصله می‌دهد و با قطع کردن ان، حینی که سرش را در گوشی من می‌کند، ظرف به‌های قاچ شده را به طرفم دراز می‌کند:

- بخور.
دستور می‌دهد و اگر نخورم، به زور در دَهانم می‌کند.

- باشه، ولی خجالت نمی‌کشی سرتو میکنی توی گوشی من؟

نیم نگاهی می‌کنم و می‌بینم وارد لیست پیام‌هایم شده:

- کار دارم.

یک قاچ به را درون دَهانم می‌گذارم و می بینم وارد صحفه چت مهراد می‌شود و شماره‌ی کارتی را که فرستاده، کپی می‌کند و برای خودش می‌فرستد.

- دیگه حق نداری کار کنی، وگرنه مجبور می‌شم قلم پاهاتو خورد کنم.

کج کج نگاهش می‌کنم و شاکی نامش را می‌خوانم.
همین که حامی می‌خواهد موبایلم را خاموش کند، صدای نوتیف ان می‌اید و من هم کنجکاو خودم را به طرف صحفه‌ی موبایل می‌کشم. یک پیام کوتاه از یک شماره ناشناس:

- اقای خادم، شق القمرِ، تو میدون انقلاب منتظرتم، رسیدی زنگ بزن.

سعی می‌کنم طبیعی رفتار کنم، سعی می‌کنم نشان ندهم که می‌دانم این یک پیام رمزی از طرف سروان حسین پور است.

- این روانی کیه دیگه؟

بی خیال شانه بالا می‌اندازم و تکیه‌ام را به صندلی می‌دهم:

- اشتباه گرفته، بیخیال.

حامی موبایل را خاموش می‌کند و به طرفم سوق می‌دهد:

- ببین با کیا شدیم هشتاد میلیون نفر.

نرم می‌خندم؛ اما درونم اشوب به پاست، یعنی چه کاری با من دارد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت109

به هر جان کندنی که بود، حامی را پیچانده بودم. حالا باز شانس اوردم خانه نبود. سوز خفیف هوای اخر ماه، لرز به تنم انداخته. نمی‌دانم چرا، سروان حسین پور برای قرارمان این ساعت و این شب را که ماه کامل است انتخاب کرده، نکند مانند عین فیلم‌ها یک‌هو گرگینه یا خون اشام شود و مرا هم تبدیل به ان کند؟ نه یاس از این تخیلات بیا بیرون. برای یک قناری مدل هفتاد و نه دست بلند می‌کنم و او همین که می‌ایستد اگزوزش برایم تیر می‌چکاند. در را باز می‌کنم و سوار می‌شوم، راننده از ان پیرمردهای راننده ماشین سنگین است، شاید هم من هرکس این چنین سیبیل پر پشتی دارد را راننده ماشین سنگین تصور می‌کنم:
- اقا بام بی‌زحمت.
راننده بدون هیچ حرفی دنده عوض می‌کند و به مسیر خود ادامه می‌دهد. استرس رودر رویی با سروان حسین‌پور را دارم و راستش، از استرس بیشتر، عذاب وجدان گرفته‌ام. این کارم نوعی خیانت است؟ به شوهرم نگفته‌ام و یزدانی را هم که گفته بود بیاید، پیچانده بودم تا با کسی ملاقات کنم که رفیق فرمانده‌ی سابق مرحومم و البته همکارم بوده و حالا یک زمانی کشته مرده. اقای راننده، اهنگ اهل دلی از مستی می‌گذارد:
(منم اون یار شیرین منم اون یار شیرین)
خب، در این هوا و این موزیک فقط کمی نفس کشیدن می‌چسبد که متاسفانه، بله ما نداریم.
- عجب اوضاعی شده.
به رو‌به‌رو نگاه می‌کنم و شخصی را که درست وسط خیابان ایستاده و سخت سرفه می‌کند، می‌بینم:
- قضیه چیه اقا؟ من این چند مدت زیاد دور و بر اخبار نبودم.
و انگار سر دل راننده با این حرف باز می‌شود. حرف از مریضی می‌زند که شیوع ان خیلی سریع و کشنده است، از چین شروع شده و تازه وارد ایران شده و خلاصه ان‌قدر داستان از فلان فامیل و فلان مسافرش می‌گوید که هنگامی که به بام می‌رسیم، سر من بنگ بنگ می‌کوبد. کرایه را حساب می‌کنم و حین پیاده شدنم می‌بینم که از اقایی که جلوی دستش نشسته و من به او توجه نکرده بود، ادرس مکانش را می پرسد. چادرم را روی سَرم مرتب می‌کنم و به طرف قامت تنومند و پهلوان مثالی که روی نیمکت نشسته حرکت می‌کنم. از پشت می‌بینم که لباس فرم به تن دارد و باد، موهای مشکی‌اش را مانند چمن ها به ر*ق*ص در می‌اورد. نزدیک‌تر که می‌شوم، صدایش را می‌شنوم:
- فکر نمی‌کردم بیای.
از اینکه دارد صمیمی صحبت می‌کند، اخم‌هایم در هم می‌رود. فاصله را بر می‌دارم و مقابل او می‌ایستم، مقابل اویی که محاسن خیلی بلندی دارد و قیافه‌اش را تغییر داده، مقابل اویی که با اینکه نق و نق زن نشنیده سرش سفید شده.
- گفتم حتما کار مهمی دارید جناب‌سروان.
لبخند کجی می‌زند و با کنار کشیدن خودش به انتهای نیمکت، به ان سوی ان اشاره می‌کند:
- بیا بشین، دست بردار از این عادت قدیمی، خیلی‌خب، رسمی صحبت می‌کنم.
مثل سگ از امدنم پشیمانم، اخر او چه کاری با من استعفا داده دارد؟ با اکراه، انتهایی‌ترین نقطه نیمکت می‌نشینم.
- حالت چطوره؟
یک‌جورهایی توأم با دلتنگی شدیدی حرف می‌زند. نگاهش یک‌جوری‌ست که انگار می‌خواهد مرا برای ذخیره در ذهنش نگه دارد.
- خوبم ممنون، شما که برای این حال و احوال پرسی‌ها نگفتید بیام این‌جا؟ در جریان هستید که ساعت نه و من یک زن هستم که اگر دیر برم خونه درست نیست.
پوزخند می‌زند و دست‌هایش مشت می‌شود. عصبی و هستریک می‌خندد:
- هنوز موندم چجوری دلت رضایت داد کنار قاچاقچی و حامی تروریست زندگی کنی.
همه‌چیز را که نمی شود به همه‌کس گفت؛ اما ان‌قدر از سروان‌حسین‌پور مطمعن هستم که بخاطر هیچ چیز کشورش را به خطر نیندازد:
- حامی توی ماموریته.
قهقه‌ی بلند سروان‌حسین‌پور و نگاه شوکه‌اش، قلبم را مچاله و حالم را خَراب می‌کند.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
به هر جان کندنی که بود، حامی را پیچانده بودم. حالا باز شانس اوردم خانه نبود. سوز خفیف هوای اخر ماه، لرز به تنم انداخته. نمی‌دانم چرا، سروان حسین پور برای قرارمان این ساعت و این شب را که ماه کامل است انتخاب کرده، نکند مانند عین فیلم‌ها یک‌هو گرگینه یا خون اشام شود و مرا هم تبدیل به ان کند؟ نه یاس از این تخیلات بیا بیرون. 
برای یک قناری مدل هفتاد و نه دست بلند می‌کنم و او همین که می‌ایستد اگزوزش برایم تیر می‌چکاند. 
در را باز می‌کنم و سوار می‌شوم، راننده از ان پیرمردهای راننده ماشین سنگین است، شاید هم من هرکس این چنین سیبیل پر پشتی دارد را راننده ماشین سنگین تصور می‌کنم:

- اقا بام بی‌زحمت.

راننده بدون هیچ حرفی دنده عوض می‌کند و به مسیر خود ادامه می‌دهد. استرس رودر رویی با سروان حسین‌پور را دارم و راستش، از استرس بیشتر، عذاب وجدان گرفته‌ام. این کارم نوعی خیانت است؟ به شوهرم نگفته‌ام و یزدانی را هم که گفته بود بیاید، پیچانده بودم تا با کسی ملاقات کنم که رفیق فرمانده‌ی سابق مرحومم و البته همکارم بوده و... حالا یک زمانی کشته مرده. اقای راننده، اهنگ اهل دلی از مستی می‌گذارد:
(منم اون یار شیرین منم اون یار شیرین)

خب، در این هوا و این موزیک فقط کمی نفس کشیدن می‌چسبد که متاسفانه، بله ما نداریم.

- عجب اوضاعی شده.

به رو‌به‌رو نگاه می‌کنم و شخصی را که درست وسط خیابان ایستاده و سخت سرفه می‌کند، می‌بینم:

- قضیه چیه اقا؟ من این چند مدت زیاد دور و بر اخبار نبودم.

و انگار سر دل راننده با این حرف باز می‌شود. حرف از مریضی می‌زند که شیوع ان خیلی سریع و کشنده است، از چین شروع شده و تازه وارد ایران شده و خلاصه ان‌قدر داستان از فلان فامیل و فلان مسافرش می‌گوید که هنگامی که به بام می‌رسیم، سر من بنگ بنگ می‌کوبد. کرایه را حساب می‌کنم و حین پیاده شدنم می‌بینم که از اقایی که جلوی دستش نشسته و من به او توجه نکرده بود، ادرس مکانش را می پرسد.
 چادرم را روی سَرم مرتب می‌کنم و به طرف قامت تنومند و پهلوان مثالی که روی نیمکت نشسته حرکت می‌کنم. از پشت می‌بینم که لباس فرم به تن دارد و باد، موهای مشکی‌اش را مانند چمن ها به ر*ق*ص در می‌اورد. نزدیک‌تر که می‌شوم، صدایش را می‌شنوم:

- فکر نمی‌کردم بیای.

از اینکه دارد صمیمی صحبت می‌کند، اخم‌هایم در هم می‌رود. فاصله را بر می‌دارم و مقابل او می‌ایستم، مقابل اویی که محاسن خیلی بلندی دارد و قیافه‌اش را تغییر داده، مقابل اویی که با اینکه نق و نق زن نشنیده سرش سفید شده.

- گفتم حتما کار مهمی دارید جناب‌سروان.

لبخند کجی می‌زند و با کنار کشیدن خودش به انتهای نیمکت، به ان سوی ان اشاره می‌کند:

- بیا بشین، دست بردار از این عادت قدیمی، خیلی‌خب، رسمی صحبت می‌کنم.

مثل سگ از امدنم پشیمانم، اخر او چه کاری با من استعفا داده دارد؟ با اکراه، انتهایی‌ترین نقطه نیمکت می‌نشینم.
- حالت چطوره؟
یک‌جورهایی توأم با دلتنگی شدیدی حرف می‌زند. نگاهش یک‌جوری‌ست که انگار می‌خواهد مرا برای ذخیره در ذهنش نگه دارد.

- خوبم ممنون، شما که برای این حال و احوال پرسی‌ها نگفتید بیام این‌جا؟ در جریان هستید که ساعت نه و من یک زن هستم که اگر دیر برم خونه درست نیست.

پوزخند می‌زند و دست‌هایش مشت می‌شود. عصبی و هستریک می‌خندد:

- هنوز موندم چجوری دلت رضایت داد کنار قاچاقچی و حامی تروریست زندگی کنی.

همه‌چیز را که نمی شود به همه‌کس گفت؛ اما ان‌قدر از سروان‌حسین‌پور مطمعن هستم که بخاطر هیچ چیز کشورش را به خطر نیندازد:

- حامی توی ماموریته.

قهقه‌ی بلند سروان‌حسین‌پور و نگاه شوکه‌اش، قلبم را مچاله و حالم را خَراب می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت110

نمی‌دانم این باران لعنتی از کجا شروع به باریدن کرده، نمی‌دانم چرا مردم با این سرعت می‌دوند و به دنبال پناه گاهی می‌گردند، نمی‌دانم چند ساعت است دارم خیابان را کز می‌کنم، نمی‌دانم ساعت از دوازده گذشته یانه، نمی دانم، من هیچ نمی‌دانم، نه زمان را، نه مکان را، نه اطراف را. فقط، فقط صدای کریه سروان‌حسین‌پور در گوشم است. زنگ زده بود به مافوق سابق حامی و از او درباره علت اخراج و زمان اخراج حامی می‌پرسید. تمام این مدت مرا بازی داده بود؟ از احساسات ساده من سو استفاده کرده بود.
بغض، مانند سنگ در گلویم گیر کرده و نمی‌دانم این راه که می‌روم به کجا می‌رسد. خیابان خلوت است و فقط هر از گاهی ماشینی با سرعت از کنارم می‌گذرد و سر تا پای مرا خیس‌تر می‌کند. سرم پر شده از او و پر شده از بودن و نبودن او و پر شده از جنینی که در شکم دارم و پدرش یک شیاد است و پر شده از این‌که بازی خورده‌ام، من...من بازی خورده‌ام. صدای بوق‌های پیاپی می‌اید و صدای بلند موزیک ناهنجاری.صدای خنده می‌اید و من ان‌قدر ضعف دارم که حتی نمی‌توانم سرم را بچرخانم:
- جونم، خانمی، چه خوش قد و بالایی شما.
پاهایم روی زمین کشیده می‌شود و چادرم، زمین را جارو می‌کند. دل درد دارم و سرم گیج می‌رود. انگار به یک‌باره تمام درد و مرزهای دنیا به روی دوشم اوار شده.
- بیا ببریمت خونه سرما می‌خوری خوشگله.
ماشینی محکم ترمز می‌گیرد و من، حتی نمی‌توانم احساس خطر کنم.
همه جا پر شده از حامی، از خنده هایش، از اغوشش، از رفتارش، از زبان بازی‌هایش، از هیکل مردانه‌اش. شخصی در حالی که دارد بر سر چند نفر فریاد می‌کشد، به من نزدیک می‌شود:
- شعور ندارین ببینین حالش چطوریه؟ یه ذره مردونگی ندارین؟
دستی زیر پایم می‌نشیند و من اهسته روی اغوش شخصی قرار می‌گیرم.
بوی عطرش، تلخ و سرد است و هیچ شباهتی به ترکیب خاص عطر حامی ندارد، تنش، گرمای عجیبی دارد و سینِه‌اش تندتند بالا و پایین می‌رود. یک سری صدا‌های بم در سرم اکو می‌شود؛ اما نمی‌دانم چه می‌گوید. نگاهم خیره به دانه‌های درشت باران است، که با سرعت از اسمان می‌ریزند. صدای حامی در سرم اکو می‌شود:
- بیا داخل سرما می‌خوری.
امان از او که همه‌جا هست، امان از او که دل و دین مرا به بازی گرفت، امان از او.
***
اهسته چشم باز می‌کنم. رنگ سفید پارکت سقف، اولین چیزی‌ست که توجه‌ام را جلب می‌کند. اهسته انگشتم را تکان می‌دهم. سوزش چیزی مانند سرم را پشت دستم حس می‌کنم. یک موزیک لایت و ارامبخش در فضا پیچیده.
- بیدار شدی؟
سرم را اهسته پایین می‌کشم و پسری قد بلند، با موهای بالای سر بسته‌ی مشکی، چشم‌های کشیده‌ی مشکی و فرم خاص بینی و لَب می‌بینم. اهسته پلک می‌زنم و نیم‌نگاهی به کت و شلوار مشکی و جلیقه‌ی جذب مشکی‌اش می‌اندازم. اندامی، زیادی پهن دارد. هرچه به دنبال رد اشنایی در او می‌گردم، هیچ نمی‌بینم.
- شما؟
لبخند کجی می‌زند و به سرمی که اویزان است نگاه می‌کند:
- فکر کنم من باید از تو بپرسم کدوم بی‌پدری زن حاملشو تو خیابون ول کرده به امون خدا.
یک چیزهایی یادم می‌اید. با دست آزادم، اهسته سرم را می‌فشارم و چشم می‌بندم.
- باید برم خونه.
جوان، یک سوزن را که محتویات زرد رنگی دارد به سرم می‌زند و متفکر نیم‌نگاهی به من می‌اندازد:
- حالت خوب نیست، خواستم ببرمت بیمارستان دیدم هیچ مدرک و اشنایی نداری، مجبور شدم بیارمت خونه کمی تقویتی برات بزنم.
به سختی سعی در نشستن می کنم که اخم‌هایش در هم می‌رود:
- دستتو تکون نده تا سرمت تموم بشه
از وجناتش مشخص است پرستار است.
- موبایل من کجاست؟
جوان، حینی که دست من را تنظیم می‌کند تا سرعت حرکت سرم بیشتر شود، نیم نگاهی به من می‌اندازد:
- انقدر اب رفته بود توش فکر کنم سوخته، خانمم گذاشتش توی برنج شاید فرجی بشه.
پس خداراشکر متاهل است.
- میشه یه موبایل بدید من؟
جوان شانه بالا می‌اندازد:
- of course(البته)
جوان به طرف خروجی اتاق می‌رود و من تمام فکر و ذکرم پی اینده‌ای‌ست، که قرار است داشته باشم، اینده‌ای که می‌خواستم بی‌حامی رقم بزنم. بی حامی اینده‌ای وجود داشت مگر؟

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
نمی‌دانم این باران لعنتی از کجا شروع به باریدن کرده، نمی‌دانم چرا مردم با این سرعت می‌دوند و به دنبال پناه گاهی می‌گردند، نمی‌دانم چند ساعت است دارم خیابان را کز می‌کنم، نمی‌دانم ساعت از دوازده گذشته یانه، نمی دانم، من هیچ نمی‌دانم، نه زمان را، نه مکان را، نه اطراف را. 
فقط، فقط صدای کریه سروان‌حسین‌پور در گوشم است. زنگ زده بود به مافوق سابق حامی و از او درباره علت اخراج و زمان اخراج حامی می‌پرسید.
 تمام این مدت مرا بازی داده بود؟ از احساسات ساده من سو استفاده کرده بود؟! 
بغض، مانند سنگ در گلویم گیر کرده و نمی‌دانم این راه که می‌روم به کجا می‌رسد. خیابان خلوت است و فقط هر از گاهی ماشینی با سرعت از کنارم می‌گذرد و سر تا پای مرا خیس‌تر می‌کند. سرم پر شده از او و پر شده از بودن و نبودن او و پر شده از جنینی که در شکم دارم و پدرش یک شیاد است و پر شده از این‌که بازی خورده‌ام، من...من بازی خورده‌ام. 
صدای بوق‌های پیاپی می‌اید و صدای بلند موزیک ناهنجاری.صدای خنده می‌اید و من ان‌قدر ضعف دارم که حتی نمی‌توانم سرم را بچرخانم:
- جونم، خانمی، چه خوش قد و بالایی شما.
پاهایم روی زمین کشیده می‌شود و چادرم، زمین را جارو می‌کند. دل درد دارم و سرم گیج می‌رود. انگار به یک‌باره تمام درد و مرزهای دنیا به روی دوشم اوار شده.
- بیا ببریمت خونه سرما می‌خوری خوشگله.
ماشینی محکم ترمز می‌گیرد و من، حتی نمی‌توانم احساس خطر کنم.
همه جا پر شده از حامی، از خنده هایش، از اغوشش، از رفتارش، از زبان بازی‌هایش، از هیکل مردانه‌اش. شخصی در حالی که دارد بر سر چند نفر فریاد می‌کشد، به من نزدیک می‌شود:
- شعور ندارین ببینین حالش چطوریه؟ یه ذره مردونگی ندارین؟
دستی زیر پایم می‌نشیند و من اهسته روی اغوش شخصی قرار می‌گیرم.
بوی عطرش، تلخ و سرد است و هیچ شباهتی به ترکیب خاص عطر حامی ندارد، تنش، گرمای عجیبی دارد و سینِه‌اش تندتند بالا و پایین می‌رود. یک سری صدا‌های بم در سرم اکو می‌شود؛ اما نمی‌دانم چه می‌گوید. نگاهم خیره به دانه‌های درشت باران است، که با سرعت از اسمان می‌ریزند. صدای حامی در سرم اکو می‌شود:
- بیا داخل سرما می‌خوری.
امان از او که همه‌جا هست، امان از او که دل و دین مرا به بازی گرفت، امان از او.


***


اهسته چشم باز می‌کنم. رنگ سفید پارکت سقف، اولین چیزی‌ست که توجه‌ام را جلب می‌کند. اهسته انگشتم را تکان می‌دهم. سوزش چیزی مانند سرم را پشت دستم حس می‌کنم. یک موزیک لایت و ارامبخش در فضا پیچیده.

- بیدار شدی؟

سرم را اهسته پایین می‌کشم و پسری قد بلند، با موهای بالای سر بسته‌ی مشکی، چشم‌های کشیده‌ی مشکی و فرم خاص بینی و لَب می‌بینم. اهسته پلک می‌زنم و نیم‌نگاهی به کت و شلوار مشکی و جلیقه‌ی جذب مشکی‌اش می‌اندازم. اندامی، زیادی پهن دارد. هرچه به دنبال رد اشنایی در او می‌گردم، هیچ نمی‌بینم.

- شما؟

لبخند کجی می‌زند و به سرمی که اویزان است نگاه می‌کند:

- فکر کنم من باید از تو بپرسم کدوم بی‌پدری زن حاملشو تو خیابون ول کرده به امون خدا.

یک چیزهایی یادم می‌اید. با دست آزادم، اهسته سرم را می‌فشارم و چشم می‌بندم.

- باید برم خونه.

جوان، یک سوزن را که محتویات زرد رنگی دارد به سرم می‌زند و متفکر نیم‌نگاهی به من می‌اندازد:

- حالت خوب نیست، خواستم ببرمت بیمارستان دیدم هیچ مدرک و اشنایی نداری، مجبور شدم بیارمت خونه کمی تقویتی برات بزنم.

به سختی سعی در نشستن می کنم که اخم‌هایش در هم می‌رود:

- دستتو تکون نده تا سرمت تموم بشه

از وجناتش مشخص است پرستار است.

- موبایل من کجاست؟

جوان، حینی که دست من را تنظیم می‌کند تا سرعت حرکت سرم بیشتر شود، نیم نگاهی به من می‌اندازد:

- انقدر اب رفته بود توش فکر کنم سوخته، خانمم گذاشتش توی برنج شاید فرجی بشه.

پس خداراشکر متاهل است.

- میشه یه موبایل بدید من؟

جوان شانه بالا می‌اندازد:

- of course(البته)

جوان به طرف خروجی اتاق می‌رود و من تمام فکر و ذکرم پی اینده‌ای‌ست، که قرار است داشته باشم، اینده‌ای که می‌خواستم بی‌حامی رقم بزنم. بی حامی اینده‌ای وجود داشت مگر؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت111

با دست‌های لرزان و پر از دو دلی قصد در گرفتن شماره‌ی را حامی دارم. تا انگشتم روی هر عدد برود یک دقیقه ای طول می‌کشد و نمی‌دانم جوان چه از حال من می‌خواند که تا شماره تکمیل می‌شود، گوشی را از من می‌گیرد. موبایل اخرین مدلش را کنار گوشش می‌گذارد و چند مین طول می‌کشد تا جواب بدهد:
- سلام اقا، روزتون بخیر.
صدای خش‌دار و بی‌حوصله حامی را می‌شنوم و دلم عجیب مچاله می‌شود. دلم، برایش انقدر مچاله شده که نفسم می‌گیرد. دردی استخوان‌هایم را می‌فشارد و حسی درونم فریاد می‌کشد که به اغوش او نیازمند است:
- همسرتون دیشب حالش بد شده بود، من ایشون رو کنار پاساژ کودک پیدا کردم و همراه همسرم به منزل اوردیم. الان حالشون مساعد و بهوش اومدند، ادرس بدید تا ایشون رو بیاریم منزل.
مرد از اتاق خارج می‌شود من را از شنیدن ان نوای ضعیف هم محروم می‌کند. من حتی طاقت یک شب نشنیدن صدای او را نداشته‌ام و می‌خواهم از او، برای ابد جدا شوم. می‌توانم؟ بغض، بزرگ می‌شود و سنگی گلویم را می‌فشارد. صدای مرد جوان، که گویاست بسیار فهمیده و عاقل است را می‌شنوم:
- خونسردی خودتون رو حفظ کنید اقای محترم، بنده دکتر هستم. ایشون بخاطر ضعف ناشی از بارداری از حال رفته بودند، الانم حالشون خوبه.
می‌شود خود را به خریت زد و با او ادامه داد؟ می‌شود بخاطر این طفل چشم بست بر اختلاف اعتقادات؟ نه، حداقل من ادمش نیستم.
***
از لحظه‌ای که سوار ماشین حامی شده بودم نه من حرفی زدم و نه او. او عصبی بود و حق داشت، من دلگیر بودم و حق داشتم. نمی‌گویم شخصیت من سفید است؛ اما من و او، مانند سیاه و سفید هستیم، همین‌قدر تضاد. پا داخل خانه که می‌گذارم یک راست سراغ اتاقم می‌روم تا وسایلم را بردارم. بغض دارم و انگار به پاهایم وزنه وصل کرده‌اند؛ اما باید رفت.
پدرم همیشه می‌گوید هرگاه نتوانستی اوج کثیف بودن فردی را بفهمی برای فهمیدن ان تلاش نکن، فقط رها کن و برو و از ان ادم دور شو. باید دور می‌شدم نه به خاطر خودم، بلکه بخاطر کودکی که نمی‌خواستم شغلش شغل پدرش باشد. در اتاق را باز می‌کنم و با نفسی، که از عمق، جانم را می‌سوزد به طرف در مخفی وسایل‌هایم می‌روم، می‌روم تا مدارکم را بردارم و برای همیشه او را ترک کنم. اویی که همه جان من است.
- نمی‌خوای توضیح بدی چرا تنهایی رفته بودی بیرون؟ نمی‌خوای منو ادم حساب کنی؟ نمیگی من خر از همون لحظه که گوشیتو خاموش کردی صد بار مردم و زنده شدم و صد جا مثل سگ پاپتی دویدم؟ ده جواب منو بده یاس.
یک کیف دستی کوچک مشکی بر می‌دارم و یک چادر خشک و تمیز. شناسنامه، کارت ملی و مقدار پول نقدی که داشتم را درون کیفم می‌گذارم و بی‌توجه به اویی که مانند اسفند روی اتش است، از کنارش می‌گذرم و به طرف خروجی اتاق میرم:
- کجا به سلامتی؟ نیومده سرتو انداختی زیر و داری میری، حواست هست بچه منم تو شکمته؟ حواست هست به این‌که من احمق نگران زن حامله‌مم؟
تلخ می‌خندم. قلبم زیادی تند می‌کوبد، زیادی تند. حالم از این وضعیت بهم می‌خورد. معده‌ام بهم می‌پیچد و زبانم سنگین می‌شود برای جواب دادن:
- من، دارم میرم، برای همیشه!
حامی ناباور و مبهوت می‌خندد:
- برای همیشه؟
به طرفم می‌اید و با گرفتن بازوی من، عصبی مرا به طرف خود می‌کشد:
- تو چشام نگاه کن لعنتی، نگاه کن شاید از خستگی چشام شرمت بگیره، نگاه کن شاید از تیرگی پای چشمم خجالت بکشی.
کیفم را اهسته روی کولم جا به جا می‌کنم. روی نگاه کردن به او را ندارم، اگر نگاه کنم دیگر هیچ راه برگشتی نیست، دیگر نمی‌توانم از او دل بکنم.
- حامی من ادم این بازی نیستم.
شوکه و مجنون‌وار دور خودش می‌چرخد. به طرف میز ارایشی حرکت می‌کند و پر از خشم ان را پخش زمین می‌کند. من، فقط از پایین تنه او شاید این ماجرام.
- ده سگ نکن منو، بچه من تو شکمته، من خر نفسم به خنده‌هات بنده، می‌فهمی؟
لَب‌هایم از زور بغض می‌لرزد، حالم خوب نیست.
- بچه منم هست.
حامی عصبی و هستریک می‌خندد و به طرف خروجی اتاق می‌رود. از اتاق بیرون می‌رود و من فقط صدای چرخش کلید در قفل و فریاد عصبی حامی را می‌شنوم:
- بعد این‌که بچمو تحویلم دادی برو.
اوار می‌شوم و می‌گذارم بغضی که تا مرز خفه کردنم پیش رفته بترکد. پر از کلافگی و حرص جیغ می‌کشم:
- توی ع*و*ضی بعد اون همه بازی هنوزم چشم تو چشم من نگاه می‌کنی میگی نفست به خنده‌ام بنده؟ من چجوری بعد فهمیدن واقعیت بخندم؟ چجوری حامی؟
مشتم را به زمین می‌کوبم و از ته دلم زار می‌زنم، زانویم را در اغوشم جمع می‌کنم و جیغ می‌کشم، جیغ می‌کشم و ان‌قدر این کار را ادامه می‌دهم که گلویم دیگر یاری نمی‌کند.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
با دست‌های لرزان و پر از دو دلی قصد در گرفتن شماره‌ی حامی را دارم. تا انگشتم روی هر عدد برود یک دقیقه ای طول می‌کشد و نمی‌دانم جوان چه از حال من می‌خواند که تا شماره تکمیل می‌شود، گوشی را از من می‌گیرد. 
موبایل اخرین مدلش را کنار گوشش می‌گذارد و چند مین طول می‌کشد تا جواب بدهد:
- سلام اقا، روزتون بخیر.
صدای خش‌دار و بی‌حوصله حامی را می‌شنوم و دلم عجیب مچاله می‌شود. دلم، برایش انقدر مچاله شده که نفسم می‌گیرد. 
دردی استخوان‌هایم را می‌فشارد و حسی درونم فریاد می‌کشد که به اغوش او نیازمند است:
- همسرتون دیشب حالش بد شده بود، من ایشون رو کنار پاساژ کودک پیدا کردم و همراه همسرم به منزل اوردیم. الان حالشون مساعد و بهوش اومدند، ادرس بدید تا ایشون رو بیاریم منزل.
مرد از اتاق خارج می‌شود من را از شنیدن ان نوای ضعیف هم محروم می‌کند. من حتی طاقت یک شب نشنیدن صدای او را نداشته‌ام و می‌خواهم از او، برای ابد جدا شوم. می‌توانم؟ بغض، بزرگ می‌شود و سنگی گلویم را می‌فشارد. صدای مرد جوان، که گویاست بسیار فهمیده و عاقل است را می‌شنوم:
- خونسردی خودتون رو حفظ کنید اقای محترم، بنده دکتر هستم. ایشون بخاطر ضعف ناشی از بارداری از حال رفته بودند، الانم حالشون خوبه.
می‌شود خود را به خریت زد و با او ادامه داد؟ می‌شود بخاطر این طفل چشم بست بر اختلاف اعتقادات؟ نه، حداقل من ادمش نیستم.

***

از لحظه‌ای که سوار ماشین حامی شده بودم نه من حرفی زدم و نه او.
 او عصبی بود و حق داشت، من دلگیر بودم و حق داشتم.
 نمی‌گویم شخصیت من سفید است؛ اما من و او، مانند سیاه و سفید هستیم، همین‌قدر تضاد. پا داخل خانه که می‌گذارم یک راست سراغ اتاقم می‌روم تا وسایلم را بردارم. 
بغض دارم و انگار به پاهایم وزنه وصل کرده‌اند؛ اما باید رفت.
پدرم همیشه می‌گوید هرگاه نتوانستی اوج کثیف بودن فردی را بفهمی برای فهمیدن ان تلاش نکن، فقط رها کن و برو و از ان ادم دور شو.
 باید دور می‌شدم نه به خاطر خودم، بلکه بخاطر کودکی که نمی‌خواستم شغلش، شغل پدرش باشد. در اتاق را باز می‌کنم و با نفسی، که از عمق، جانم را می‌سوزد به طرف در مخفی وسایل‌هایم می‌روم، می‌روم تا مدارکم را بردارم و برای همیشه او را ترک کنم.
 اویی که همه جان من است! 
به سختی و شدت رفتن جانم کار ندارم، به قول خودش، حرفی که میزنم باید انجام بگیرد... اینگونه به منطق نزدیک تر است. 
- نمی‌خوای توضیح بدی چرا تنهایی رفته بودی بیرون؟ نمی‌خوای منو ادم حساب کنی؟ نمیگی من خر از همون لحظه که گوشیتو خاموش کردی صد بار مردم و زنده شدم و صد جا مثل سگ پاپتی دویدم؟ ده جواب منو بده یاس.
یک کیف دستی کوچک مشکی بر می‌دارم و یک چادر خشک و تمیز. شناسنامه، کارت ملی و مقدار پول نقدی که داشتم را درون کیفم می‌گذارم و بی‌توجه به اویی که مانند اسفند روی اتش است، از کنارش می‌گذرم و به طرف خروجی اتاق میرم:
- کجا به سلامتی؟ نیومده سرتو انداختی زیر و داری میری، حواست هست بچه منم تو شکمته؟ حواست هست به این‌که من احمق نگران زن حامله‌مم؟
تلخ می‌خندم. قلبم زیادی تند می‌کوبد، زیادی تند. حالم از این وضعیت بهم می‌خورد. معده‌ام بهم می‌پیچد و زبانم سنگین می‌شود برای جواب دادن:
- من، دارم میرم، برای همیشه!
حامی ناباور و مبهوت می‌خندد:
- برای همیشه؟
به طرفم می‌اید و با گرفتن بازوی من، عصبی مرا به طرف خود می‌کشد:
- تو چشام نگاه کن لعنتی، نگاه کن شاید از خستگی چشام شرمت بگیره، نگاه کن شاید از تیرگی پای چشمم خجالت بکشی.
کیفم را اهسته روی کولم جا به جا می‌کنم. روی نگاه کردن به او را ندارم، اگر نگاه کنم دیگر هیچ راه برگشتی نیست، دیگر نمی‌توانم از او دل بکنم.
- حامی من ادم این بازی نیستم.
شوکه و مجنون‌وار دور خودش می‌چرخد. به طرف میز ارایشی حرکت می‌کند و پر از خشم ان را پخش زمین می‌کند. من، فقط از پایین تنه او شاهد این ماجرام.
- ده سگ نکن منو، بچه من تو شکمته، من خر نفسم به خنده‌هات بنده، می‌فهمی؟
لَب‌هایم از زور بغض می‌لرزد، حالم خوب نیست.
- بچه منم هست.
حامی عصبی و هستریک می‌خندد و به طرف خروجی اتاق می‌رود. از اتاق بیرون می‌رود و من فقط صدای چرخش کلید در قفل و فریاد عصبی حامی را می‌شنوم:
- بعد این‌که بچمو تحویلم دادی برو.
اوار می‌شوم و می‌گذارم بغضی که تا مرز خفه کردنم پیش رفته بترکد. پر از کلافگی و حرص جیغ می‌کشم:
- توی ع*و*ضی بعد اون همه بازی هنوزم چشم تو چشم من نگاه می‌کنی میگی نفست به خنده‌ام بنده؟ من چجوری بعد فهمیدن واقعیت بخندم؟ چجوری حامی؟
مشتم را به زمین می‌کوبم و از ته دلم زار می‌زنم، زانویم را در اغوشم جمع می‌کنم و جیغ می‌کشم، جیغ می‌کشم و ان‌قدر این کار را ادامه می‌دهم که گلویم دیگر یاری نمی‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت112

" حامی"

اشپز پر شده از دود سیگار. اعصابم بهم ریخته. جلوی چشم‌های خودم با ان حسین‌پور احمق قرار گذاشته بود، جلوی چشم‌های خودم کنارش روی یک نیمکت نشسته بود. اشتباه کردم نباید ان دو را تنها می‌گذاشتم. مردیکه احمق، حسابش را کف دستش می‌گذارم تا برای من گه خور نشود.
- اگر عقدش کرده بودی الان نگران این نبودی که ول کنه چیزی کف دستت رو نمی‌گیره و هیچ گهی نمی‌تونی بخوری.
بی‌توجه به لحن شاکی یزدان، لیوانم را پر از ابجو می‌کنم و با همان دستی که سیگار بین انگشت‌هایش بود، لیوان مربع شکل را برمی‌دارم.
- زر نزن یزدان، توکه بهتر از همه می‌فهمی من به خاطر اینکه شناسنامه‌ش کثیف نشه عقدش نکردم.
لیوان را سر می‌کشم و مزه تلخ ابجو کل تنم را منقبض می‌کند. یزدان پیتزا و سس مایونز را مقابلش می‌گذارد و من با دیدن سس، یاد لَب‌های او می‌افتم که با چه ذوقی مایونز می‌خورد. کج می‌خندم و ته مانده‌ی لیوانم را بالا می‌روم. خاک بر سر من که سَر پیری به ادا و اطوار یک فسقل بچه فکر می‌کردم.
- به نظرم باید ازش عذر خواهی کنی و قانعش کنی.
پوکی به سیگارم می‌زنم و حینی که چشم‌هایم تنگ شده به شیشه‌ی ابجوست او را مخاطب می‌گذارم:
- لجبازتر از این حرفاست، دو روزه لَب به غذا نزده.
سیگارم را از لَبم فاصله می‌دهم و درون زیر سیگاری می‌تکانم. شیشه ابجو را برمی‌دارم و نمی‌دانم چقدر خورده‌ام که یزدان معترض می‌شود:
- کافیه دیگه، در جریان هستی که برای بیماریت ضرر داره؟ نکنه می‌خوای بیماریت عود کنه بیفتی گوشه بیمارستان بچه‌ت از دست بپره؟
با چهره‌ی مچاله شده لیوان را پس می‌زنم:
- ری...م تو ارثشون.
یزدان تکه‌ای پیتزا درون دَهانش می‌گذارد و من غرق می‌شوم به مبلی که بارها تن من و یاس را در اغوش کشیده بود. بارها شاهد عشق بازی ما بود. خب، راستش فکرش را که می‌کنم می‌بینم این بچه بیشتر به خاطر این‌که مادرش یاس است، برایم ارزشمند بود. دلم می‌خواست پسری جسور مانند یاس باشد و باهوش مانند خودم. تا می‌توانستم با خیال راحت کپه‌ی مرگم را می‌گذاشتم.
- دکترت مسیج داده بود گزارش و ازمایش می‌خواست، می‌گفت امکان برگشت بیماری برای تویی که یک‌ساله قطع درمان کردی زیاده.
مرگ را پذیرفته‌ام، برای من هیچ راه گریزی وجود نداشت؛ اما خب، نگران دو چیز بودم، یاس و طفل در شکمش.
- یزدان من مُردم یه وقت گه خوری نکنی یاسو بگیری.
یزدان کج می‌خندد و جدی نگاهم می‌کند. کمی ابجو برای خودش می‌ریزد:
- خیالت راحت، من نمی گیرم؛ اما مهراد رو تضمین نمی‌کنم.
یعنی سگ ر...د به قبر پدربزرگم که سرطان را برای من و مادرم ارث گذاشته.
- دهنشو می...
با صدای جیغ پر از درد یاس، ضربان قلبم به انی بالا می‌رود و نا خواسته سراسیمه به طرف اتاقش حرکت می‌کنم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
" حامی"

اشپزخانه پر شده از دود سیگار. اعصابم بهم ریخته، جلوی چشم‌های خودم با ان حسین‌پور احمق قرار گذاشته بود، جلوی چشم‌های خودم کنارش روی یک نیمکت نشسته بود. 
اشتباه کردم نباید ان دو را تنها می‌گذاشتم. مردیکه احمق، حسابش را کف دستش می‌گذارم تا برای من گه خور نشود.
- اگر عقدش کرده بودی الان نگران این نبودی که ول کنه چیزی کف دستت رو نمی‌گیره و هیچ گهی نمی‌تونی بخوری.
بی‌توجه به لحن شاکی یزدان، لیوانم را پر از ابجو می‌کنم و با همان دستی که سیگار بین انگشت‌هایش بود، لیوان مربع شکل را برمی‌دارم.
- زر نزن یزدان، توکه بهتر از همه می‌فهمی من به خاطر اینکه شناسنامه‌ش کثیف نشه عقدش نکردم.
لیوان را سر می‌کشم و مزه تلخ ابجو کل تنم را منقبض می‌کند. یزدان پیتزا و سس مایونز را مقابلش می‌گذارد و من با دیدن سس، یاد لَب‌های او می‌افتم که با چه ذوقی مایونز می‌خورد. کج می‌خندم و ته مانده‌ی لیوانم را بالا می‌روم. خاک بر سر من که سَر پیری به ادا و اطوار یک فسقل بچه فکر می‌کردم.
- به نظرم باید ازش عذر خواهی کنی و قانعش کنی.
پوکی به سیگارم می‌زنم و حینی که چشم‌هایم تنگ شده به شیشه‌ی ابجوست او را مخاطب می‌گذارم:
- لجبازتر از این حرفاست، دو روزه لَب به غذا نزده.
سیگارم را از لَبم فاصله می‌دهم و درون زیر سیگاری می‌تکانم. شیشه ابجو را برمی‌دارم و نمی‌دانم چقدر خورده‌ام که یزدان معترض می‌شود:
- کافیه دیگه، در جریان هستی که برای بیماریت ضرر داره؟ نکنه می‌خوای بیماریت عود کنه بیفتی گوشه بیمارستان بچه‌ت از دست بپره؟
با چهره‌ی مچاله شده لیوان را پس می‌زنم:
- ری...م تو ارثشون.
یزدان تکه‌ای پیتزا درون دَهانش می‌گذارد و من غرق می‌شوم به مبلی که بارها تن من و یاس را در اغوش کشیده بود. بارها شاهد عشق بازی ما بود. 
خب، راستش فکرش را که می‌کنم می‌بینم این بچه بیشتر به خاطر این‌که مادرش یاس است، برایم ارزشمند بود. 
دلم می‌خواست پسری جسور مانند یاس باشد و باهوش مانند خودم. تا می‌توانستم با خیال راحت کپه‌ی مرگم را می‌گذاشتم.
- دکترت مسیج داده بود گزارش و ازمایش می‌خواست، می‌گفت امکان برگشت بیماری برای تویی که یک‌ساله قطع درمان کردی زیاده.
مرگ را پذیرفته‌ام، برای من هیچ راه گریزی وجود نداشت؛ اما خب، نگران دو چیز بودم، یاس و طفل در شکمش.
- یزدان من مُردم یه وقت گه خوری نکنی یاسو بگیری.
یزدان کج می‌خندد و جدی نگاهم می‌کند. کمی ابجو برای خودش می‌ریزد:
- خیالت راحت، من نمی گیرم؛ اما مهراد رو تضمین نمی‌کنم.
یعنی سگ رید به قبر پدربزرگم که سرطان را برای من و مادرم ارث گذاشته.
- دهنشو می...
با صدای جیغ پر از درد یاس، ضربان قلبم به انی بالا می‌رود و نا خواسته سراسیمه به طرف اتاقش حرکت می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت113

" یاس"
هیچ توجه‌ای به حامی که موهایم را نوازش می‌کند، نمی‌دهم. یزدان، سِرم را باز می‌کند و با نیم‌نگاهی به ما دوتا از اتاق بیرون می‌رود. تنم را کمی به جهت مخالف حامی می‌کشم و سعی دارم این بوی وسوسه کننده عطرش، که مزاجم را برای در اغوش کشیدنش ت*ح*ریک می‌کرد، نادیده بگیرم.
- قلب حامی چی دوست داره براش بگیرم؟
اخم در هم می‌کشم و با لَب‌های برچیده سرم را کج می‌کنم:
- نمی‌خوام صداتو بشنوم، گمشو از اتاق بیرون.
دست‌های حامی دور تَنم می پیچد و مرا به سمت خود می‌کشاند.
با یک دست روسری‌ام را ازاد می‌کند و با دست دیگرش مرا نگه داشته:
- ولد چموشم باهام قهره؟
پوزخند تلخی می‌زنم. اگر بگویم من حتی طاقت یک لحظه‌ی دوری‌اش را هم ندارم، دروغ نداده‌ام؛ اما از این‌که همچین دروغ بزرگی را به من داده سخت از او دلگیرم و حقیقت گور پدر قلبی که بخواهد اینده مرا به ملاقات او به پشت میله‌های زندان بکشاند. البته، این قلب صاحب مرده‌ام حتی اگر عاقبتش زندان هم باشد؛ اما باز با او بودن را می‌خواهد. لَب‌های گرمش را به بلندای گردنم می‌چسابند و عمیق می‌بوسد. کل تنم گُر می‌گیرد از گرمای وجود او.
- کی بَد و خوب رو تعیین می‌کنه دورت بگردم؟ هرکی یه کاری داره و کار منم اینه، می‌دونی سالانه چند نفر بر اثر خماری می‌میرن؟ مگه اونا ادم نیستن یاس؟
هیچ نمی‌گویم. دارد بهانه و توجیح می‌اورد.
- نیاز دارم فکر کنم، به این‌که می‌تونم باهات ادامه بدم یا نه.
صدای خنده‌ی ته گلوی حامی می‌اید. دست‌هایش، نوازش‌گر حریم بدنم را می‌گذرانند. بدنم، د*اغ می‌شود و این هورمون‌های لعنتی به جوش و خروش می‌افتند.
- این‌که باشی یا نباشی دست تو نیست، تو راهی جز بودن نداری؛ اما من دلم می‌خواد هم جسمت باشه هم قلبت.
نفسم، از نوازش‌های او پس رفته و مانند عروسکی بین دست‌هایش قرار گرفته‌ام. صدا از گلویم خارج نمی شود و بریده بریده شده:
- من، نمی‌خوام شغل...شغل پدر بچه‌ام این باشه.
ته گلو می‌خندد. زبانش را به گوشم می‌رساند و نفسش را عمیق بیرون می‌دهد و می‌بوسد:
- ولی من می‌خوام تو مادر بچه‌ام باشی.
چشم‌هایم روی هم می‌افتند و عضلات بدنم منقبض می‌شود. میل شدیدی درونم بیدار شده و جداً نیاز دارم برای یک ساعت هم که شده همه چیز را فراموش کنم.
انگشت‌هایش، معجزه‌وار روی پوستم می‌لغزند، انگار جای به جای بدنم را از بَر است.
- هوم؟
اوای ناخواسته‌ای که از بین لَبم خارج می‌شود، گونه‌هایم را سرخ می‌کند. پر از خجالت لَب می‌گزم و با اکراه مچ دست او را می‌گیرم و بی‌توجه به حرف قبلی او به سختی لَب می‌زنم:
- نکن حامی.
نفسش را، " ها" مانند روی گردنم بیرون می‌دهد و چیزی درون من سقوط می‌کند:
- هنوز کاری نکردم که.
ضربان قلبم، بالا رفته و تَنم گر گرفته است. همه‌ی وجودم او را می‌خواهد؛ خودش را، تَنش را، اغوشش را، نوازش‌هایش را.
- باید کارتو بذاری کنار.
از روی ترقوه‌ام را اهسته می‌بوسد و انقدر بالا می‌اید که به گوشم می‌رسد و اهسته پچ می‌زند:
- من کارمو دوست دارم، همون‌جور که تو رو، نه کارمو از دست میدم نه تو رو.
می‌توانم او را از دست بدهم؟ نه. من وسط بازی اویم، نمی‌خواهم بمانم؛ اما نمی‌توانم. بگذار شر بشود، ما که پی همه چیز را به تنمان مالیده‌ایم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
" یاس"
هیچ توجه‌ای به حامی که موهایم را نوازش می‌کند، نمی‌دهم. یزدان، سِرم را باز می‌کند و با نیم‌نگاهی به ما دوتا از اتاق بیرون می‌رود. تنم را کمی به جهت مخالف حامی می‌کشم و سعی دارم این بوی وسوسه کننده عطرش، که مزاجم را برای در اغوش کشیدنش ت*ح*ریک می‌کرد، نادیده بگیرم.
- قلب حامی چی دوست داره براش بگیرم؟
اخم در هم می‌کشم و با لَب‌های برچیده سرم را کج می‌کنم:
- نمی‌خوام صداتو بشنوم، گمشو از اتاق بیرون.
دست‌های حامی دور تَنم می پیچد و مرا به سمت خود می‌کشاند.
با یک دست روسری‌ام را ازاد می‌کند و با دست دیگرش مرا نگه داشته:
- ولد چموشم باهام قهره؟
پوزخند تلخی می‌زنم. اگر بگویم من حتی طاقت یک لحظه‌ی دوری‌اش را هم ندارم، دروغ نداده‌ام؛ اما از این‌که همچین دروغ بزرگی را به من داده سخت از او دلگیرم و حقیقت گور پدر قلبی که بخواهد اینده مرا به ملاقات او به پشت میله‌های زندان بکشاند.  البته، این قلب صاحب مرده‌ام حتی اگر عاقبتش زندان هم باشد؛ اما باز با او بودن را می‌خواهد.
 لَب‌های گرمش را به بلندای گردنم می‌چسابند و عمیق می‌بوسد. کل تنم گُر می‌گیرد از گرمای وجود او.
- کی بَد و خوب رو تعیین می‌کنه دورت بگردم؟ هرکی یه کاری داره و کار منم اینه، می‌دونی سالانه چند نفر بر اثر خماری می‌میرن؟ مگه اونا ادم نیستن یاس؟
هیچ نمی‌گویم. دارد بهانه و توجیح می‌اورد.
- نیاز دارم فکر کنم، به این‌که می‌تونم باهات ادامه بدم یا نه.
صدای خنده‌ی ته گلوی حامی می‌اید. دست‌هایش، نوازش‌گر حریم بدنم را می‌گذرانند. بدنم، د*اغ می‌شود و این هورمون‌های لعنتی به جوش و خروش می‌افتند.
- این‌که باشی یا نباشی دست تو نیست، تو راهی جز بودن نداری؛ اما من دلم می‌خواد هم جسمت باشه هم قلبت.
نفسم، از نوازش‌های او پس رفته و مانند عروسکی بین دست‌هایش قرار گرفته‌ام. صدا از گلویم خارج نمی شود و بریده بریده شده:
- من، نمی‌خوام شغل...شغل پدر بچه‌ام این باشه.
ته گلو می‌خندد. زبانش را به گوشم می‌رساند و نفسش را عمیق بیرون می‌دهد و می‌بوسد:
- ولی من می‌خوام تو مادر بچه‌ام باشی.
چشم‌هایم روی هم می‌افتند و عضلات بدنم منقبض می‌شود. میل شدیدی درونم بیدار شده و جداً نیاز دارم برای یک ساعت هم که شده همه چیز را فراموش کنم.
انگشت‌هایش، معجزه‌وار روی پوستم می‌لغزند، انگار جای به جای بدنم را از بَر است.
- هوم؟
اوای ناخواسته‌ای که از بین لَبم خارج می‌شود، گونه‌هایم را سرخ می‌کند. پر از خجالت لَب می‌گزم و با اکراه مچ دست او را می‌گیرم و بی‌توجه به حرف قبلی او به سختی لَب می‌زنم:
- نکن حامی.
نفسش را، " ها" مانند روی گردنم بیرون می‌دهد و چیزی درون من سقوط می‌کند:
- هنوز کاری نکردم که.
ضربان قلبم، بالا رفته و تَنم گر گرفته است. همه‌ی وجودم او را می‌خواهد؛ خودش را، تَنش را، اغوشش را، نوازش‌هایش را.
- باید کارتو بذاری کنار.
از روی ترقوه‌ام را اهسته می‌بوسد و انقدر بالا می‌اید که به گوشم می‌رسد و اهسته پچ می‌زند:
- من کارمو دوست دارم، همون‌جور که تو رو، نه کارمو از دست میدم نه تو رو.
می‌توانم او را از دست بدهم؟ نه. من وسط بازی اویم، نمی‌خواهم بمانم؛ اما نمی‌توانم. بگذار شر بشود، ما که پی همه چیز را به تنمان مالیده‌ایم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت114

هنوز هم پایم را از اتاق بیرون نگذاشته‌ام، حتی بعد ان شبی که تا صبح باهم گذرانده بودیم، حتی بعد ان همه قربان صدقه‌های حامی، حتی بعد ان همه خر کردن من. فقط کمی نرم‌تر شده‌ایم. باید اعتراف کنم او صبر بسیاری برای ناز کشیدن و مهارت بسیاری برای خَر کردن دارد، صد البته، دور از جان. دستم، اهسته می‌لرزد و روی شکمم می‌نشیند، می‌توانم حسش کنم.
- حالت خوبه مامانی؟ یه وقت غصه نخوری ها، بابایت ادم خوبیه فقط یکم کله‌اش خرابه خوشش میاد ساز مخالف بزنه.
در اتاق باز می‌شود و حامی با تک‌خند کجی و یک سینی در دست وارد اتاق می‌شود:
- چرت و پرت تو گوش بچم نخون.
محلش نمی‌دهم و پتو را روی سرم می‌کشم:
- من گرسنه نیستم برو بیرون.
صدای پایش می‌اید که دارد به طرف بالکن می‌رود:
- نفس حامی نفسش نگرفته از این فضای تاریک؟ بیا از بارون ل*ذت ببر.
صدای کنار زدن پرده، روشن شدن ناگهانی اتاق، باز کردن در و سوز سردی که به یک‌باره وارد اتاق می‌شود، توجه‌ام را جلب می‌کند. صدای شرشر دلبرانه باران و رعد و برق می‌اید.
- این بارون کیف میده برای کنار تو نفس کشیدن.
حرصی لَب می‌گزم و پتو را در مشتم می‌فشارم. صدای پاهایش به طرف من می‌اید و ناگهان قطع می‌شود. یک دقیقه‌ای می‌گذرد؛ اما هیچ خبری نمی‌شود، با خیال این‌که رفته است، اهسته پتو را از روی سَرم کنار می‌کشم که قامت تنومند و زیبایش را، با یک لبخند محو و یک نگاه خیره می‌بینم:
- همیشه همین قدر قشنگ پتو رو با دستات فشار میدی؟
حرصی لَب می‌گزم و رو می‌گیرم:
- من خر نمی‌شم، باید برم.
حامی شانه بالا می‌اندازد و تنش را به تخت می‌اندازد که باعث می‌شود چند بار بالا و پایین بروم.
- چرا نمی‌خوای این حقیقت رو بپذیری؟ تو بدون من دوام نمیاری یاس.
همیشه اعتماد به نفسش انقدر بالاست؟ با تک‌خند کجی چهره‌اش را از نظر می‌گذرانم:
- از چه لحاظی این حرفو می‌زنی؟
حامی دست‌هایش را زیر سرش می‌گذارد و نیم‌نگاهی به من می‌اندازد:
- چون نمی‌تونی کسی رو پیدا کنی که از من جذاب‌تر باشه.
حرصی جیغ می‌کشم و به بازویش می‌کوبم:
- خیلی بیشعوری حامی، مگه من عقده جذابیتتو دارم؟
حامی، دست‌هایم را در یک مشتش می‌گیرد و با دست دیگرش مرا به طرف خود می‌کشد:
- نه؛ اما تو تنها کسی هستی که من از دیدن زیبایش سیر نمی‌شم و دلم می‌خواد.
جیغ دوم را بلندتر می‌کشم و با پا محکم به ساقش می‌کوبم.
قیافه‌ام پر از حرص مچاله می‌شود:
- دعا کن خلاص نشم از دستت.
حامی متفکر انگشت شصتش کنج لَبش می‌کشد:
- این‌که دعا نمی‌خواد، خب جدا نشو.
حرصی جیغ می‌کشم و سعی در چنگ انداختن به صورتش دارم:
- دهنتو ببند حامی.
نرم می‌خندد و پیشانی‌ام را می‌بوسد:
- من ببندم تو باز می‌کنی؟
کم می‌اورم، کم می‌اورم و مانند تمام وقت‌هایی که کم می‌اورم، جیغ می‌کشم. حامی نرم می‌خندد و محکم در اغوشم می‌کشد. تیغه‌ی بینی استخوانی‌اش را به لَبم می‌کشد و از بین دندان‌هایش نفس می‌کشد:
- دلم می‌خواد سر تا پاتو مهر بزنم.
پاهایم را قفل می‌کند و در یک حرکت مرا زیر می‌گیرد و خود بالا می‌اید :
- داشتم چی می‌گفتم؟
پوکر نگاهش می‌کنم، مهم نیست چه گفته بود، مهم این است که الان عملی می‌شود.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
هنوز هم پایم را از اتاق بیرون نگذاشته‌ام، حتی بعد ان شبی که تا صبح باهم گذرانده بودیم، حتی بعد ان همه قربان صدقه‌های حامی، حتی بعد ان همه خر کردن من. فقط کمی نرم‌تر شده‌ایم. باید اعتراف کنم او صبر بسیاری برای ناز کشیدن و مهارت بسیاری برای خَر کردن دارد، صد البته، دور از جان. 
دستم، اهسته می‌لرزد و روی شکمم می‌نشیند، می‌توانم حسش کنم.
- حالت خوبه مامانی؟ یه وقت غصه نخوری ها، بابایت ادم خوبیه فقط یکم کله‌اش خرابه خوشش میاد ساز مخالف بزنه.
در اتاق باز می‌شود و حامی با تک‌خند کجی و یک سینی در دست وارد اتاق می‌شود:
- چرت و پرت تو گوش بچم نخون.
محلش نمی‌دهم و پتو را روی سرم می‌کشم:
- من گرسنه نیستم برو بیرون.
صدای پایش می‌اید که دارد به طرف بالکن می‌رود:
- نفس حامی نفسش نگرفته از این فضای تاریک؟ بیا از بارون ل*ذت ببر.
صدای کنار زدن پرده، روشن شدن ناگهانی اتاق، باز کردن در و سوز سردی که به یک‌باره وارد اتاق می‌شود، توجه‌ام را جلب می‌کند. صدای شرشر دلبرانه باران و رعد و برق می‌اید.
- این بارون کیف میده برای کنار تو نفس کشیدن.
حرصی لَب می‌گزم و پتو را در مشتم می‌فشارم. صدای پاهایش به طرف من می‌اید و ناگهان قطع می‌شود. یک دقیقه‌ای می‌گذرد؛ اما هیچ خبری نمی‌شود، با خیال این‌که رفته است، اهسته پتو را از روی سَرم کنار می‌کشم که قامت تنومند و زیبایش را، با یک لبخند محو و یک نگاه خیره می‌بینم:
- همیشه همین قدر قشنگ پتو رو با دستات فشار میدی؟
حرصی لَب می‌گزم و رو می‌گیرم:
- من خر نمی‌شم، باید برم.
حامی شانه بالا می‌اندازد و تنش را به تخت می‌اندازد که باعث می‌شود چند بار بالا و پایین بروم.
- چرا نمی‌خوای این حقیقت رو بپذیری؟ تو بدون من دوام نمیاری یاس.
همیشه اعتماد به نفسش انقدر بالاست؟ با تک‌خند کجی چهره‌اش را از نظر می‌گذرانم:
- از چه لحاظی این حرفو می‌زنی؟
حامی دست‌هایش را زیر سرش می‌گذارد و نیم‌نگاهی به من می‌اندازد:
- چون نمی‌تونی کسی رو پیدا کنی که از من جذاب‌تر باشه.
حرصی جیغ می‌کشم و به بازویش می‌کوبم:
- خیلی بیشعوری حامی، مگه من عقده جذابیتتو دارم؟
حامی، دست‌هایم را در یک مشتش می‌گیرد و با دست دیگرش مرا به طرف خود می‌کشد:
- نه؛ اما تو تنها کسی هستی که من از دیدن زیبایش سیر نمی‌شم و دلم می‌خواد.... 
جیغ دوم را بلندتر می‌کشم و با پا محکم به ساقش می‌کوبم.
قیافه‌ام پر از حرص مچاله می‌شود:
- دعا کن خلاص نشم از دستت.
حامی متفکر انگشت شصتش کنج لَبش می‌کشد:
- این‌که دعا نمی‌خواد، خب جدا نشو.
حرصی جیغ می‌کشم و سعی در چنگ انداختن به صورتش دارم:
- دهنتو ببند حامی.
نرم می‌خندد و پیشانی‌ام را می‌بوسد:
- من ببندم تو باز می‌کنی؟
کم می‌اورم، کم می‌اورم و مانند تمام وقت‌هایی که کم می‌اورم، جیغ می‌کشم. حامی نرم می‌خندد و محکم در اغوشم می‌کشد. تیغه‌ی بینی استخوانی‌اش را به لَبم می‌کشد و از بین دندان‌هایش نفس می‌کشد:
- دلم می‌خواد سر تا پاتو مهر بزنم.
پاهایم را قفل می‌کند و در یک حرکت مرا زیر می‌گیرد و خود بالا می‌اید :
- داشتم چی می‌گفتم؟
پوکر نگاهش می‌کنم، مهم نیست چه گفته بود، مهم این است که الان عملی می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت115

نه بخاطر حامی ها، بلکه بخاطر گرسنگی بیش از حد کودکم به اشپز امده بودم. یزدان نبود و حامی روی مبل نشسته و با دست‌های زیر چانه زده خیره مرا نگاه می‌کند:
- می‌دونی این خونه بی‌تو مثل جهنمه، مگه نه؟
او زبان باز است و عقل حکم می‌کند هر وقت دَهان باز کرده تا وردی روی قلبت بخواند، پنبه در گوش کنی.
- من هنوزم سر حرفم هستم، لااقل کاری که می‌تونی برای نگه داشتن من و بچه‌ت بکنی اینه که حمایت از طالبان رو کنار بذاری.
حامی از روی مبل بلند می‌شود و به سمتم می‌اید، فاصله را بر می‌دارد و از پشت در آغوشم می‌کشد:
- من با ترک افغانستان دست از حمایت اونا برداشتم.
نفسی از سر اسودگی می‌کشم. حالا حداقل می‌دانم که ناله کودکی پشت سر کودکم نیست. اب دَهانم را فرو می‌دهم. از اغوش او خارج می‌شوم و به طرف یخچال حرکت می‌کنم:
- خوبه.
تا می‌خواهم پیتزا را بیرون بکشم، حامی مرا از روی زمین بلند می‌کند و من ناخواسته جیغ می‌کشم:
- چی کار می‌کنی؟
حامی روی موهایم را می‌بوسد و به طرف اتاق حرکت می‌کند:
- بپوش بریم به دل و جیگر کثیف بزنیم به ب*دن حالت جا بیاد.
***
شیشه را تا اخر پایین کشیده‌ام، سوز هوای اوایل پاییز، زیر پوستم رسوخ می‌کند و به غیر از یخ زدگی نسبی صورتم، حالم را سر جاییش می‌اورد. انگار که برای چند لحظه هم که شده، می‌شود همه‌چیز را فراموش کرد و مانند برگی رها در دست باد، ازاد بود.
- انگار قصدت برای مریض شدن جدیه.
حامی، از طرف خودش، شیشه را تا حد امکان بالا می‌کشد و قفل ان را می‌زند تا نتوانم ان را پایین بیاورم:
- حالا به بیرون نگاه کن عمو.
بادم می‌خوابد، اصلا حال و حوصله جر و بحث کردن با او را ندارم، اصلا. پشت چراغ قرمز می‌ایستد و عینک آفتابی‌اش را به چشمش می‌زند. دختری، با پوشش زیادی ازاد، وسط خط عابر می‌اید و به گونه‌ای به ماشین های مدل بالا و سرنشينانشان نگاه می‌کند که انگار.
- عجب چیزیه.
پوزخندی می‌زنم و به بیرون خیره می‌شوم:
- کاسنی بخور بخاراتت بخوابه.
حامی عینکش را روی موهایش می‌فرستد و با خنده‌ی کجی گوشه‌ی چادر مرا می‌کشد:
- حسود خانمو ببین، من با این جنسیس قدیمی‌ام، ببین چه جمالی داره.
زیر چشمی، به جنسیس سفید مدل قدیمی که دو ماشین از ما جلوتر است، نگاه می‌کنم. صاحبش، پیداست ماشین باز قهاری‌ست.
- باور کردم.
حامی نرم می‌خندد و ضبط ماشین را روشن می‌کند:
- باشه ولد چموش، تا دور دورته ناز کن که بعدش دیگه خبری از این حرفا نیست.
نمی‌دانم چرا، این حرفش، یک جور‌هایی بوی غم دارد، انگار حقیقت تلخی پشت حرفش خوابیده. چراغ که سبز می‌شود، بوق و بوق ماشین‌ها بالا می‌گیرد و حامی، با یک فحش زیر لَبی که نثار اموات طیبه‌شان می‌کند، ماشین را حرکت می‌دهد. نمی‌دانم چند چهار راه و یا چند خیابان را رد می‌کنیم که به یک مغازه دل و جیگر فروشی، کوچک در یک کوچه فرعی می‌رسیم که در بوستان رو به روی مغازه‌اش میز و صندلی‌های پلاستیکی رنگارنگ گذاشته بود. حامی، ماشین بی‌ام‌و دوست‌داشتنی و جمع و جورش را، درست مقابل دیوار شیشه‌ای مغازه پارک می‌کند و حدس این‌که دلیلش چیست، زیاد کار سختی نیست:
- تو پارک بخوریم یا تو ماشین؟
بی‌تفاوت شانه بالا می‌اندازم:
- فرقی نداره.
ابرو بالا می‌دهد و با برداشتن کیف پولش، اهسته از ماشین پیاده می‌شود. متفکر به دختر و پسری که روی صندلی کنار هم نشسته‌اند، نگاه می‌کنم. پسر با هیجان چیزی را تعریف می‌کند و نگاه من، فقط به ماسک زیر چانه‌اش است. باید در اولین فرصت نگاهی به اخبار می‌انداختم. در طرف من باز می‌شود و با دیدن پاهای تنومند و کشیده درون شلوار جین دودی، اهسته بالا می‌روم و به کت جین دودی و تیشرت جذب سفیدش می‌رسم.
- کمتر مردمو دید بزن.
کنج لَبم اهسته بالا می‌رود. حتی به دروغ هم نمی‌توانم بگویم، طعمی که غیرتی شدن او زیر زبانم می‌گذارد، حس بد، یا عذاب‌اوری باشد. بوی جیگر، اشتهایم را ت*ح*ریک می‌کند. معده‌ام، به هم می‌پیچد و مانند تام در کارتون، که بوی غذا را دنبال می‌کرد، انقدر بو را دنبال می‌کنم و خودم را بالا می‌کشم تا کامل بلند شوم و به منبع بو که به دست‌های حامی و مقابل چهره اوست برسم. چشم که باز می‌کنم، چهره در چهره‌ی اویم. از ماشین پایین می‌ایم و بی‌طاقت دست می‌اندازم که سینی را از دستش بگیرم؛ اما او، مرموز و شیطانی عقب می‌رود.
- اشتی؟
لَب می‌گزم. می‌داند من روی شکمم حساس هستم دست روی نقطه ضعفم می‌گذارد. صدای قار و قور شکمم که بلند می‌شود، نرم می‌خندم و عمیق نگاهش می‌کنم
- نامرد، اشتی.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
نه بخاطر حامی ها، بلکه بخاطر گرسنگی بیش از حد کودکم به آشپزخانه امده بودم. یزدان نبود و حامی روی مبل نشسته و با دست‌های زیر چانه زده خیره مرا نگاه می‌کند:
- می‌دونی این خونه بی‌تو مثل جهنمه، مگه نه؟
او زبان باز است و عقل حکم می‌کند هر وقت دَهان باز کرده تا وردی روی قلبت بخواند، پنبه در گوش کنی.
- من هنوزم سر حرفم هستم، لااقل کاری که می‌تونی برای نگه داشتن من و بچه‌ت بکنی اینه که حمایت از طالبان رو کنار بذاری.
حامی از روی مبل بلند می‌شود و به سمتم می‌اید، فاصله را بر می‌دارد و از پشت در آغوشم می‌کشد:
- من با ترک افغانستان دست از حمایت اونا برداشتم.
نفسی از سر اسودگی می‌کشم. حالا حداقل می‌دانم که ناله کودکی پشت سر کودکم نیست. اب دَهانم را فرو می‌دهم. از اغوش او خارج می‌شوم و به طرف یخچال حرکت می‌کنم:
- خوبه.
تا می‌خواهم پیتزا را بیرون بکشم، حامی مرا از روی زمین بلند می‌کند و من ناخواسته جیغ می‌کشم:
- چی کار می‌کنی؟
حامی روی موهایم را می‌بوسد و به طرف اتاق حرکت می‌کند:
- بپوش بریم یه دل و جیگر کثیف بزنیم به ب*دن حالت جا بیاد.

***

شیشه را تا اخر پایین کشیده‌ام، سوز هوای اوایل پاییز، زیر پوستم رسوخ می‌کند و به غیر از یخ زدگی نسبی صورتم، حالم را سر جاییش می‌اورد. انگار که برای چند لحظه هم که شده، می‌شود همه‌چیز را فراموش کرد و مانند برگی رها در دست باد، ازاد بود.
- انگار قصدت برای مریض شدن جدیه.
حامی، از طرف خودش، شیشه را تا حد امکان بالا می‌کشد و قفل ان را می‌زند تا نتوانم ان را پایین بیاورم:
- حالا به بیرون نگاه کن عمو.
بادم می‌خوابد، اصلا حال و حوصله جر و بحث کردن با او را ندارم، اصلا. پشت چراغ قرمز می‌ایستد و عینک آفتابی‌اش را به چشمش می‌زند. دختری، با پوشش زیادی ازاد، وسط خط عابر می‌اید و به گونه‌ای به ماشین های مدل بالا و سرنشينانشان نگاه می‌کند که انگار منتظر مشتری جیب پر است! 
- عجب چیزیه.
پوزخندی می‌زنم و به بیرون خیره می‌شوم:
- کاسنی بخور بخاراتت بخوابه.
حامی عینکش را روی موهایش می‌فرستد و با خنده‌ی کجی گوشه‌ی چادر مرا می‌کشد:
- حسود خانمو ببین، من با این جنسیس قدیمی‌ام، ببین چه جمالی داره.
زیر چشمی، به جنسیس سفید مدل قدیمی که دو ماشین از ما جلوتر است، نگاه می‌کنم. صاحبش، پیداست ماشین باز قهاری‌ست.
- باور کردم.
حامی نرم می‌خندد و ضبط ماشین را روشن می‌کند:
- باشه ولد چموش، تا دور دورته ناز کن که بعدش دیگه خبری از این حرفا نیست.
نمی‌دانم چرا، این حرفش، یک جور‌هایی بوی غم دارد، انگار حقیقت تلخی پشت حرفش خوابیده. چراغ که سبز می‌شود، بوق و بوق ماشین‌ها بالا می‌گیرد و حامی، با یک فحش زیر لَبی که نثار اموات طیبه‌شان می‌کند، ماشین را حرکت می‌دهد. نمی‌دانم چند چهار راه و یا چند خیابان را رد می‌کنیم که به یک مغازه دل و جیگر فروشی، کوچک در یک کوچه فرعی می‌رسیم که در بوستان رو به روی مغازه‌اش میز و صندلی‌های پلاستیکی رنگارنگ گذاشته بود. حامی، ماشین بی‌ام‌و دوست‌داشتنی و جمع و جورش را، درست مقابل دیوار شیشه‌ای مغازه پارک می‌کند و حدس این‌که دلیلش چیست، زیاد کار سختی نیست:
- تو پارک بخوریم یا تو ماشین؟
بی‌تفاوت شانه بالا می‌اندازم:
- فرقی نداره.
ابرو بالا می‌دهد و با برداشتن کیف پولش، اهسته از ماشین پیاده می‌شود. متفکر به دختر و پسری که روی صندلی کنار هم نشسته‌اند، نگاه می‌کنم. پسر با هیجان چیزی را تعریف می‌کند و نگاه من، فقط به ماسک زیر چانه‌اش است. باید در اولین فرصت نگاهی به اخبار می‌انداختم. در طرف من باز می‌شود و با دیدن پاهای تنومند و کشیده درون شلوار جین دودی، اهسته بالا می‌روم و به کت جین دودی و تیشرت جذب سفیدش می‌رسم.
- کمتر مردمو دید بزن.
کنج لَبم اهسته بالا می‌رود. حتی به دروغ هم نمی‌توانم بگویم، طعمی که غیرتی شدن او زیر زبانم می‌گذارد، حس بد، یا عذاب‌اوری باشد. بوی جیگر، اشتهایم را ت*ح*ریک می‌کند. معده‌ام، به هم می‌پیچد و مانند تام در کارتون، که بوی غذا را دنبال می‌کرد، انقدر بو را دنبال می‌کنم و خودم را بالا می‌کشم تا کامل بلند شوم و به منبع بو که به دست‌های حامی و مقابل چهره اوست برسم. چشم که باز می‌کنم، چهره در چهره‌ی اویم. از ماشین پایین می‌ایم و بی‌طاقت دست می‌اندازم که سینی را از دستش بگیرم؛ اما او، مرموز و شیطانی عقب می‌رود.
- اشتی؟
لَب می‌گزم. می‌داند من روی شکمم حساس هستم دست روی نقطه ضعفم می‌گذارد. صدای قار و قور شکمم که بلند می‌شود، نرم می‌خندم و عمیق نگاهش می‌کنم
- نامرد، اشتی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت116

حامی قول داده تولیدش را کمتر کند و تا حد امکان به دنبال شغل سابق خود باشد. قول داده با پدرش حرف می‌زند تا دوباره به سازمان اطلاعات، یا نیروی انتظامی برگردد و بنظر من، با نبوغ نظامی که حامی دارد، قطعا روی هوا او را می‌قاپند. میوه‌ها را از ابکش بیرون می‌اورم و درون میوه‌دان می‌گذارم. سعی دارم ان‌ها را مرتب بچینم و کمی به اصطلاح، خود نشان بدهم. مهراد، هانی و یزدان، البته، یزدان مهمان حساب نمی‌شود، سوییت بالای ما را کرایه کرده و اکثر اوقات این‌جاست، در خانه هستند و من می‌خواهم سلیقه و مهمان‌نوازی‌ام را در چشم هانی کنم. دیس، که تقریبا سنگین شده را بر ی‌دارم و به طرف پذیرایی حرکت می‌کنم. یک نکته توجه‌ام را جلب کرده، با اینکه در اواخر ماه سوم هستم؛ اما باز هم شکمم برجستگی انچنانی ندارد و به قول دکتر، بخاطر سفتی بیش از حد ماهیچه‌های شکمم است. خب، به من چه؟ من مامور بودم و باید جسمی اماده برای خودم سرهم می‌کردم. چه می‌دانستم فردا روزی قرار است مادر شوم. مادر؟ چه واژه‌ی غریبی.
- یاس!
با تُن بالا رفته‌ی صدای حامی، متعجب نگاهش می‌کنم. از روی مبل می‌شود و با گام‌های بلندی به طرفم می‌اید. نگاه همه به سمت ما کشیده شده و این کمی معذبم می‌کرد:
- من چقدر باید به تو بگم وسیله‌ی سنگین بلند نکن!
شانه بالا می‌اندازم و میوه‌دانی را به طرفش دراز می‌کنم:
- این‌که دعوا نداره، بفرما.
حرصی دیس را می‌گیرد و با چشم تنگ کردنی به طرف جمع کوچکشان حرکت می‌کند. هانی، طبق معمول جلوی همه راحت است، حتی یزدان. تاپ مشکی زیبایی با یک جین زاپ‌دار اسمانی به تن دارد. چادر گلدارم را جمع و جور می‌کنم و با برداشتن فاصله کنار حامی می‌نشینم. هانی، یک جوری نگاهم می‌کند که انگار دنبال بهانه‌ای برای دست انداختن من است و البته که موفق به پیدا کردن می‌شود:
- توی دَهات شما جلو برادر شوهر چادر می‌کنند؟
لبخند ارامی به صورتش می‌زنم و اهسته ابرو بالا می‌دهند:
- توی دَهات ما که نه؛ اما همه جای دنیا ادما برای این‌که چی بپوشند ازادند، و من ترجیح می‌دم کل تنم برای همسرم باشه، حتی اگه یه تیکه پو*ست باشه.
به خوبی طعنه‌ام را می‌گیرد و با پوزخندی متعجب سر تا پایم را از نظر می‌گذراند:
- خودت خفه کردی تو چادر، بعد میگی انتخابته؟
تا حامی می‌خواهد چیزی بگوید دستش را می‌گیرم و به زبان بی‌زبانی می‌خواهم بین من و خواهرش قرار نگیرد. لبخندی به صورت هانا می‌زنم:
- هانا جان، می‌دونم شما از علاقه زیادتون به منه که دوست ندارید اذیت بشم؛ اما من با این پوشش ارامش بیشتری دارم.
هانا، بی‌پروا و خیر سر، سیبی را بر می‌دارد و پا روی پا می‌اندازد:
- نه عزیزم، اشتباه فکر می‌کنی، من اصلا علاقه‌ای به تو ندارم، هر جور دوست داری بمیری بمیر.
اها، صحیح است. انتظار این همه رک بودن را نداشتم؛ اما خب، بچه است دیگر چه کارش کنم. مهراد، نیم‌نگاهی به چهره‌ی ارام و لبخند به لَب من و یک نگاه به چهره‌ی پر حرص هانا می‌اندازد:
- خیلی می‌سوزه؟
از این حرفی که مهراد به هانی می‌زند، اخم‌هایم در هم می‌رود، بیشعور است؛ اما دلم نمی‌خواهد در جمع مورد حقارت قرار بگیرد، احساس می‌کنم خیلی تنهاست.
- مهراد جان!
مهراد با نیم‌نگاهی به من بحث را عوض می‌کند:
- چه خبر از نی‌نی؟
لبخند به لَب‌های من و حامی می‌نشیند. دست‌های حامی دور کمر من قرار می‌گیرد و مرا به اغوش می‌کشد:
- عمر باباش به مامانش رفته، چهار ماهشه؛ اما هنوزم خبری ازش نیست.
یزدان، با زنگ خوردن موبایلش، با یک عذرخواهی کوتاه حضور کمرنگش را از بین می‌برد. مهراد جای او را می‌گیرد و کنار حامی می‌نشیند:
- کی جنسیتش مشخص میشه؟
هانی، چینی به بینی‌اش می‌اندازد و مثلا می‌خواهد بگوید با مزه است:
- اخه گاو چیه که گوساله‌اش چی باشه؟ هر چی می‌خواد باشه، باشه.
حامی بی‌طاقت بر سرش فریاد می‌کشد و نامش را می‌خواند:
- دهنتو ببند! هر گهی خوردی هیچی نگفتم روت زیاده شده.
با دیدن بغض هانا، قلبم مچاله می‌شود. پوزخندی می‌زند و بلند می‌شود. مسیر رفتنش را، تا اتاق دنبال می‌کنم. می‌خواهم به دنبالش بروم تا از دلش در بیاورم که مورد هدف فریاد دوم حامی قرار می‌گیرم:
- بتمرگ سر جات!
چشم‌هایم را، به هم می‌فشارم و اهسته می‌نشینم. گند زده شد به مهمانی!

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
حامی قول داده تولیدش را کمتر کند و تا حد امکان به دنبال شغل سابق خود باشد. قول داده با پدرش حرف می‌زند تا دوباره به سازمان اطلاعات، یا نیروی انتظامی برگردد و بنظر من، با نبوغ نظامی که حامی دارد، قطعا روی هوا او را می‌قاپند. میوه‌ها را از ابکش بیرون می‌اورم و درون میوه‌دان می‌گذارم. سعی دارم ان‌ها را مرتب بچینم و کمی به اصطلاح، خود نشان بدهم. مهراد، هانی و یزدان،  البته، یزدان مهمان حساب نمی‌شود، سوییت بالای ما را کرایه کرده و اکثر اوقات این‌جاست، در خانه هستند و من می‌خواهم سلیقه و مهمان‌نوازی‌ام را در چشم هانی کنم. دیس، که تقریبا سنگین شده را بر ی‌دارم و به طرف پذیرایی حرکت می‌کنم. یک نکته توجه‌ام را جلب کرده، با اینکه در اواخر ماه سوم هستم؛ اما باز هم شکمم برجستگی انچنانی ندارد و به قول دکتر، بخاطر سفتی بیش از حد ماهیچه‌های شکمم است. خب، به من چه؟ من مامور بودم و باید جسمی اماده برای خودم سرهم می‌کردم. چه می‌دانستم فردا روزی قرار است مادر شوم. مادر؟ چه واژه‌ی غریبی.
- یاس!
با تُن بالا رفته‌ی صدای حامی، متعجب نگاهش می‌کنم. از روی مبل می‌شود و با گام‌های بلندی به طرفم می‌اید. نگاه همه به سمت ما کشیده شده و این کمی معذبم می‌کرد:
- من چقدر باید به تو بگم وسیله‌ی سنگین بلند نکن!
شانه بالا می‌اندازم و میوه‌دانی را به طرفش دراز می‌کنم:
- این‌که دعوا نداره، بفرما.
حرصی دیس را می‌گیرد و با چشم تنگ کردنی به طرف جمع کوچکشان حرکت می‌کند. هانی، طبق معمول جلوی همه راحت است، حتی یزدان. تاپ مشکی زیبایی با یک جین زاپ‌دار اسمانی به تن دارد. چادر گلدارم را جمع و جور می‌کنم و با برداشتن فاصله کنار حامی می‌نشینم. هانی، یک جوری نگاهم می‌کند که انگار دنبال بهانه‌ای برای دست انداختن من است و البته که موفق به پیدا کردن می‌شود:
- توی دَهات شما جلو برادر شوهر چادر می‌کنند؟
لبخند ارامی به صورتش می‌زنم و اهسته ابرو بالا می‌دهند:
- توی دَهات ما که نه؛ اما همه جای دنیا ادما برای این‌که چی بپوشند ازادند، و من ترجیح می‌دم کل تنم برای همسرم باشه، حتی اگه یه تیکه پو*ست باشه.
به خوبی طعنه‌ام را می‌گیرد و با پوزخندی متعجب سر تا پایم را از نظر می‌گذراند:
- خودت خفه کردی تو چادر، بعد میگی انتخابته؟
تا حامی می‌خواهد چیزی بگوید دستش را می‌گیرم و به زبان بی‌زبانی می‌خواهم بین من و خواهرش قرار نگیرد. لبخندی به صورت هانا می‌زنم:
- هانا جان، می‌دونم شما از علاقه زیادتون به منه که دوست ندارید اذیت بشم؛ اما من با این پوشش ارامش بیشتری دارم.
هانا، بی‌پروا و خیر سر، سیبی را بر می‌دارد و پا روی پا می‌اندازد:
- نه عزیزم، اشتباه فکر می‌کنی، من اصلا علاقه‌ای به تو ندارم، هر جور دوست داری بمیری بمیر.
اها، صحیح است. انتظار این همه رک بودن را نداشتم؛ اما خب، بچه است دیگر چه کارش کنم. مهراد، نیم‌نگاهی به چهره‌ی ارام و لبخند به لَب من و یک نگاه به چهره‌ی پر حرص هانا می‌اندازد:
- خیلی می‌سوزه؟
از این حرفی که مهراد به هانی می‌زند، اخم‌هایم در هم می‌رود، بیشعور است؛ اما دلم نمی‌خواهد در جمع مورد حقارت قرار بگیرد، احساس می‌کنم خیلی تنهاست. آرام تذکر می‌دهم:
- مهراد جان!
مهراد با نیم‌نگاهی به من بحث را عوض می‌کند:
- چه خبر از نی‌نی؟
لبخند به لَب‌های من و حامی می‌نشیند. دست‌های حامی دور کمر من قرار می‌گیرد و مرا به اغوش می‌کشد:
- عمر باباش به مامانش رفته، چهار ماهشه؛ اما هنوزم خبری ازش نیست.
یزدان، با زنگ خوردن موبایلش، با یک عذرخواهی کوتاه حضور کمرنگش را از بین می‌برد. مهراد جای او را می‌گیرد و کنار حامی می‌نشیند:
- کی جنسیتش مشخص میشه؟
هانی، چینی به بینی‌اش می‌اندازد و مثلا می‌خواهد بگوید با مزه است:
- اخه گاو چیه که گوساله‌اش چی باشه؟ هر چی می‌خواد باشه، باشه.
حامی بی‌طاقت بر سرش فریاد می‌کشد و نامش را می‌خواند:
- دهنتو ببند! هر گهی خوردی هیچی نگفتم روت زیاده شده.
با دیدن بغض هانا، قلبم مچاله می‌شود. پوزخندی می‌زند و بلند می‌شود. مسیر رفتنش را، تا اتاق دنبال می‌کنم. می‌خواهم به دنبالش بروم تا از دلش در بیاورم که مورد هدف فریاد دوم حامی قرار می‌گیرم:
- بتمرگ سر جات!
چشم‌هایم را، به هم می‌فشارم و اهسته می‌نشینم. گند زده شد به مهمانی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت117
***
روز ها ارام و بی‌صدا می‌گذشتند. ر*اب*طه من و حامی، توام با یک عشق پخته شده و بیش از حد مراقبم بود، تنها چیزی که در یک ماه جدید توجه‌ام را جلب کرده، ک*بودی‌های گسترده و عجیب اوست، استخوان درد‌هایی‌ست که می‌بینم گه‌گداری دارد، ضعف جسمانی و قدرتی که شدیدا مرا متعجب کرده و از همه عجیب‌تر اینکه راضی نمی‌شود به دکتر برود. با شنیدن صدای شکستن چیزی، ناخواسته هراسان به طرف اشپز خانه می‌روم. با دیدن حامی، که توام با کلافگی و معصومیت به شیشه‌ی شکسته‌ی ابجو و مواد بی‌رنگ پخش شده روی سنگ‌های اشپز نگاه می‌کند ، خیره می‌مانم:
- حالت خوبه؟
ببین من چه حالی شده‌ام که او به من می‌گوید. دستم را روی قلبم می‌گذارم و با کنترل کردن ضربان قلبم، لبخند محوی می‌زنم:
- من خوبم، چیزی نیست، مراقب باش شیشه تو پات نره.
قلبم درد دارد، نمی‌دانم چه بلایی سر حامی امده و منشأ این همه ضعف چیست. وقتی او را این چنین معصوم و کلافه می‌بینم دوست دارم زارزار گریه کنم و در اغوشش بکشم. لَبم را می‌گزم تا بغضم نمایان نشود. دمپایی‌های خرسی را پا می‌زنم و به طرف جارو برقی دستی حرکت می‌کنم:
- دورت بگردم احتیاط کن شیشه تو پاهات نره.
لبخندی به روی این همه نگرانی‌اش می‌زنم. جارو برقی را به پریز می‌زنم و جلوی پای حامی را، با دقت زیادی جارو می‌کشم.
- یاس انقدر خم نشو، برای بچه ضرر داره.
لبخندی می‌زنم و اهسته روی پا می‌نشینم. در ماه هفتم بارداری هستم، بچه‌مان، پسر بود و حامی، با این‌که گفته بود جنسیت برایش مهم نیست؛ اما زیادی سر شاد شد. مادرش هم امروز و فردا از قرنطینه‌اش برمی‌گشت و حسابی این بزم برایش دلنشین‌تر می‌شد. جلوی پای حامی که جارو می‌شود، خم می‌شود و با گرفتن جارو، کمکم می‌کند که اهسته و با احتیاط بلند شوم.
- ولد چموشم حالش خوبه؟ چرا رنگت پریده قلب حامی؟
لبخند عمیقی می‌زنم و در شوخی و شیطنت را باز می‌کنم:
- شاید چون دکتر ممنوع کرد که نزدیکت بشم.
قهقه می‌زند و من خرسند از فراموشی نگاه کلافه‌اش سرم را به سینِه‌اش می‌چسبانم. دست‌هایش دور تنم حلقه می‌شود و روی موهایم را می‌بوسد:
- دکتر غلط کرده، هزار و یک راه برای رسیدن به خدا وجود داره.
نرم می‌خندم و اهسته نیشگونی از بازویش می‌گیرم:
- واسه بچه خوب نیست.
حامی اهسته روی زانو می‌نشیند و دو طرف گردی شکمم را می‌گیرد:
- توله بابا که مانع کار بابا نمیشه، مگه نه؟
اهسته می‌خندم و دستم را زیر شکمم می‌گذارم، با احساس حرکت کردنش، جیغی می‌کشم و می‌خندم:
- حرکت کرد.
حامی، نیم‌رخش را به شکمم می‌چسباند و پچ‌پچ وار حرف می‌زند:
- هوی توله، مراقب مامانت باشیا، اگه من نبودم نذاری کسی اذیتش کنه.
قلبم ناخواسته مچاله می‌شود. این حرف‌های حامی، بوی جدایی می‌دهند و من نمی‌دانم چرا.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
***

روز ها ارام و بی‌صدا می‌گذشتند. ر*اب*طه من و حامی، توام با یک عشق پخته شده و بیش از حد مراقبم بود، تنها چیزی که در یک ماه جدید توجه‌ام را جلب کرده، ک*بودی‌های گسترده و عجیب اوست، استخوان درد‌هایی‌ست که می‌بینم گه‌گداری دارد، ضعف جسمانی و قدرتی که شدیدا مرا متعجب کرده و از همه عجیب‌تر اینکه راضی نمی‌شود به دکتر برود. با شنیدن صدای شکستن چیزی، ناخواسته هراسان به طرف اشپز خانه می‌روم. با دیدن حامی، که توام با کلافگی و معصومیت به شیشه‌ی شکسته‌ی ابجو و مواد بی‌رنگ پخش شده روی سنگ‌های اشپز نگاه می‌کند ، خیره می‌مانم. 
- حالت خوبه؟
ببین من چه حالی شده‌ام که او به من می‌گوید! دستم را روی قلبم می‌گذارم و با کنترل کردن ضربان قلبم، لبخند محوی می‌زنم:
- من خوبم، چیزی نیست عزیزم، مراقب باش شیشه تو پات نره.
قلبم درد دارد، نمی‌دانم چه بلایی سر حامی امده و منشأ این همه ضعف چیست. وقتی او را این چنین معصوم و کلافه می‌بینم دوست دارم زارزار گریه کنم و در اغوشش بکشم. لَبم را می‌گزم تا بغضم نمایان نشود. دمپایی‌های خرسی را پا می‌زنم و به طرف جارو برقی دستی حرکت می‌کنم:
- دورت بگردم احتیاط کن شیشه تو پاهات نره.
لبخندی به روی این همه نگرانی‌اش می‌زنم. جارو برقی را به پریز می‌زنم و جلوی پای حامی را، با دقت زیادی جارو می‌کشم.
- یاس انقدر خم نشو، برای بچه ضرر داره.
لبخندی می‌زنم و اهسته روی پا می‌نشینم. در ماه هفتم بارداری هستم، بچه‌مان، پسر بود و حامی، با این‌که گفته بود جنسیت برایش مهم نیست؛ اما زیادی سر شاد شد. مادرش هم امروز و فردا از قرنطینه‌اش برمی‌گشت و حسابی این بزم برایش دلنشین‌تر می‌شد. جلوی پای حامی که جارو می‌شود، خم می‌شود و با گرفتن جارو، کمکم می‌کند که اهسته و با احتیاط بلند شوم.
- ولد چموشم حالش خوبه؟ چرا رنگت پریده قلب حامی؟
لبخند عمیقی می‌زنم و در شوخی و شیطنت را باز می‌کنم:
- شاید چون دکتر ممنوع کرد که نزدیکت بشم.
قهقه می‌زند و من خرسند از فراموشی نگاه کلافه‌اش سرم را به سینِه‌اش می‌چسبانم. دست‌هایش دور تنم حلقه می‌شود و روی موهایم را می‌بوسد:
- دکتر غلط کرده، هزار و یک راه برای رسیدن به خدا وجود داره.
نرم می‌خندم و اهسته نیشگونی از بازویش می‌گیرم:
- واسه بچه خوب نیست.
حامی اهسته روی زانو می‌نشیند و دو طرف گردی شکمم را می‌گیرد:
- توله بابا که مانع کار بابا نمیشه، مگه نه؟
اهسته می‌خندم و دستم را زیر شکمم می‌گذارم، با احساس حرکت کردنش، جیغی می‌کشم و می‌خندم:
- حرکت کرد.
حامی، نیم‌رخش را به شکمم می‌چسباند و پچ‌پچ وار حرف می‌زند:
- هوی توله، مراقب مامانت باشیا، اگه من نبودم نذاری کسی اذیتش کنه.
قلبم ناخواسته مچاله می‌شود. این حرف‌های حامی، بوی جدایی می‌دهند و من نمی‌دانم چرا.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا