کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 127
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_سی‌و‌هشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

نگاهی کوتاه به اطرافش انداخت و نفسی چاق کرد و پاسخ داد:
- اتفاقاً می‌خوام این بازی کثیف رو ‌ادامه بدم.
دستانش را روی میز قرار داد و بی‌توجه به اطرافش، در جایش صامت ماند. شانه‌ای بالا انداختم و منتظر کلامش ماندم تا تمام کند این قائله‌ی مسخره را.
- رستا؟
جانم گفتن‌هایم نای بالا آمدن نداشتند که اگر داشتند، جانی غلیظ برایش بالا می‌آوردم. با نگاه منتظرم، پاسخش را دادم که خودش را جلوتر کشید و با حرص و غیض پرسید:
- اون پسره کیه؟ نامزدته؟
لبخندی که قصد بالا آمدن داشت را به سرعت با فشردن ل*ب‌هایم به روی هم خنثی کردم و بعد از مکثی کوتاه پاسخ دادم:
- من خیلی وقته دور تأهل و متعهد بودن رو ‌خط کشیدم.
از پاسخم لبخندی کمرنگ کنج ل*ب‌هایش نقش بست که به سختی مقابل خنده‌ام ایستادم و ل*ب‌هایم را از درون د*ه*ان گ*از گرفتم تا صدایم در سالن نپیچد. میان آن گیرودار و تمام اتفاقات عجیب، پارتنر داشتن من برایش مهم شده بود؟ گرشا یا دیوانه بود یا شهرتش برایش پشیزی ارزش نداشت.
آب دهانم را به سرعت پایین فرستادم و در حالی که سعی می‌کردم با شکاندن انگشتانم، اضطراب خیره شدنش را خنثی کنم، ل*ب‌های خشکیده‌ام را از هم باز کردم و به قول آوش متمدنانه صحبت را آغاز کردم:
- ببین گرشا! اگر روز اول اومدم کافه و‌ نامزدیت رو به گند کشیدم، واقعاً دست خودم نبود. وقتی دیدم ما هم‌چنان توی غصه داریم جون می‌دیم و شما...
کلافه هوفی کشیدم و نجوا کردم:
- بیخیال.
و ادامه دادم:
- اما بعد از اون، دیدم که خیلی وقته زندگی رستگار‌ها و کرامت‌ها جدا شده. منم این‌جا این‌قدر غصه دارم که دیگه به فکر فیس و افاده‌های بهار و ‌تو نباشم. پس بیا تموم کنیم این دیدارها رو.
بغض لعنتی‌ام بالا آمد و اشک در گوشه‌ی چشمانم نم زد.
- بذار دوتا غریبه بمونیم برای هم. در مورد اون خبر حاشیه‌ای هم هر کجا که بگی میام و میگم هیچی بین ما نبوده و می‌تونیم بگیم این عکس برای سال‌ها پیشه و چه می‌دونم هر کمکی خواستی در خدمتم.
از جای برخاستم و سوزشی که پشت پلک‌هایم بود را نادیده گرفتم و ادامه دادم:
- و بعد از اون جوری ازم دور شو که همیشه آخرین جمله‌ای که بهم‌ گفتی ازت برام به یادگار بمونه.
آخرین جمله‌اش همان بیزاری بود که تا پایان عمرش تاریخ داشت.
عقب‌گرد کردم و با نفسی رها شده، اولین قدم را به سختی برداشتم و قدم‌های بعدی را شتابان و استوارتر. اولین قطره‌ی اشک که روی گونه‌ام چکید مصادف شد با ورودم به سالن VIP و نگاه نگران آوش. ابایی از ریختن اشک‌ نداشتم که بعد از سال‌ها برای خودم اشک ‌می‌ریختم. برای زنی شکست‌خورده و خسته که تنها امیدش در کیلومترها و فرسنگ‌ها درکشوری غریب چشم انتظارش بود.
- رستا؟
صدای محزون گرشا آن‌چنان تعجب بر انگیز بود که به سرعت به سمتش چرخیدم و نگاهم را سراسر صورتش گرداندم. در یک قدمی‌ام ایستاد و با دوستانه‌ترین لحنی که از او سراغ داشتم، پرسید:
- هیچ‌ راهی برای درست کردن این ر*اب*طه وجود نداره؟ من و‌ تو یه روزی دوستای خوبی برای هم بودیم. هنوزم ‌می‌تونیم.
درسته که ریختن اشک در آن‌جا غرورم را خدشه‌دار می‌کرد؛ اما مقابله با آن‌ها هم دشوار بود که فقط توانستم در پشت پلک‌هایم زندانی‌شان کنم تا همراه با غرورم ‌فرو نریزند.
- گرشا! من برای تو خیلی جنگیدم. از نوجوونی جنگیدم تا من و عشقم رو ببینی و میون اون همه دختر رنگ ‌و وارنگ اطرافت، به رستای بی‌نوایی که مدام دخترعمو صداش می‌زدی گوشه چشمی بندازی.
انگشتانم را به بازوهایم رساندم و یک ب*غ*ل آرامش را به خود هدیه دادم.
- جوونیم رو ‌جنگیدم تا برخلاف خواسته‌ی بابا به ‌جای نامزدی، عقد کنیم تا تو راضی باشی.
دیگر، بغض، جزء جدایی ناپذیر عضلات گلویم شده بود که سفت چسبیده بودش و رهایش نمی‌کرد. بزاق دهانم را سفت‌ و سخت‌تر پایین فرستادم تا راهی برای کلماتم باز کنم که نسبتاً موفق شدم.
- تموم دوران عقدمون جنگیدم تا تو به خواسته‌هات برسی‌. به سفرهای طولانی، به باشگاه رفتن‌های مداوم و ‌دوره‌‌های مسخره‌ی بدنسازیت که گاهی چنان توی اون ‌دوره‌ها بداخلاق می‌شدی که تن و ب*دن منو می‌لرزوندی. با تموم ‌حرف و ‌حدیث‌های پشت سرت جنگیدم تا ثابت کنم دوست دارم. حتی...
قدمی به سمتم برداشت و با صورت گرفته‌اش جلوتر آمد؛ اما من آن فاصله را با برداشتن قدمی به عقب حفظ‌ کردم و ادامه دادم:
- حتی وقتی پدرت، با بی‌رحمی ‌تموم ‌پدرم رو از اون ساختمون به اون بلندی به پایین پرت کرد هم با خونواده‌ام جنگیدم تا تو و ‌خونواده‌ات رو ‌نجات بدم. جنگیدم تا مثل من د*اغ پدر نبینی. جنگیدم تا تو رو‌ خوشحال کنم. من بخاطرت خیلی جنگیدم گرشا؛ اما، نتیجه‌اش شد چی؟ خیانت تو به اعتمادم و نارو‌ زدن و این که با وقاحت تموم بهم گفتی تا پایان عمرت ازم بیزاری.
دستانم بی‌جان به پایین افتادند و عضلات صورت او ‌گرفته‌تر از قبل شد. ل*ب‌هایش تکان خوردند و توانستم نجوای بی‌صدایش را با ل*ب‌خوانی متوجه بشوم:
- بس کن!
گفت و من تمام نکردم زخم زدن را.
- تو کاری کردی که من دیگه ‌نتونستم به هیچ مردی اعتماد کنم. نتونستم به درخواست هیچ ‌مردی حتی فکر کنم و این ‌پیله‌ی تنهایی رو‌ از دورم بکنم و بندازم ‌دور. حالام ازم ‌می‌پرسی نامزد ‌دارم و...
تلخندی سر دادم و این‌بار فاصله را کم‌ کردم تا بهتر چشمان غم‌زده و صورت کبود شده‌اش را ببینم و‌ در اندک فاصله‌ای از چشمان باریکش ادامه دادم:
- دیگه جنگیدنی نیست گرشا. بیا یه جوری از هم‌ دور بمونیم که حتی وقتی اتفاقی همدیگه رو‌ جایی دیدیم، بی‌تفاوت از کنار هم‌ رد شیم.
کف دست راستم را بند مانتوام کردم و‌ چنگ زدم تا عصبانیتم را کم ‌کند.
با درد ادامه دادم:
- من به سختی این آرامش رو ‌به دست آوردم. وقتی می‌بینمت عصبی می‌شم، بهم ‌می‌ریزم و به شدت از خودم بیزار می‌شم. نذار این احساسات منو آزار بده. اگه هنوز ذره‌ای احساس توی‌ وجودته، اگه هنوز به عنوان یه دوست قدمی پیشت احترام دارم، به خواسته‌ام اهمیت بده و ازم ‌دور بمون!
سری به طرفین تکان دادم و بی‌صدا ل*ب زدم:
- ازم دور بمون!
گفتم و به سختی از مردی که خودم هم قبول داشتم هنوز هم ذره‌ای از احساسات سابقم نسبت به او وجود دارد، پشت سر گذاشتم. دست لرزانم را بالا آوردم و پشت انگشت‌هایم را به روی ل*ب‌هایم قرار دادم و همین که قدم‌های سنگینش دور شد، شیشه‌ی وجودم در س*ی*نه شکست؛ اما‌ مانع غواصی اشک‌های ندامت و عشق بی‌روح به روی گونه‌هایم شدم. دستی به صورتم کشیدم و با نفس عمیقی از بینی، تپش ناآرام قلب مبحوس شده در س*ی*نه‌ام را به آرامش دعوت کردم؛ اما یقیناً این قلب شکسته و‌ درد کشیده با هزاران تنفس عمیق هم‌ آرام نمی‌گرفت. او خیلی وقت بود که آرامشش را از دست داده بود.
- رستا جان!
″جان″ی که آوش، برادرم، برایم خرج کرد، نیمی از جان از دست رفته‌ام را برگرداند و لبخندی تلخ را به روی ل*ب‌های خشکیده‌ام روانه کرد. بزاق جمع شده در دهانم را به شدت فرو‌ دادم و برای چشمان‌ نگرانش، سری به معنای خوب ‌بودن احوالاتم تکان دادم. پاهای سست شده‌ام را تکانی دادم و به سمت صندلی‌ام رفتم و جای گرفتم.
باید یک روانشناس پیدا می‌کردم و می‌پرسیدم اسم‌ این احساسی که من دارم چه بود؟ یک‌روز برای مردی که قریب هفت‌سال پیش با حیله و‌ نیرنگ پدرش را از قصاص نجات داد، دل دل زدن و یک روز نفرت بی‌سابقه‌ای نسبت به حتی نفس کشیدنش داشتن چه بود؟ یقیناً او ‌نام عجیب و غریب یک‌ بیماری را برایم به روی برگه‌ی نوت‌اش می‌نوشت و در حالی که عینک‌ فرم‌ مشکلی‌اش تکانی می‌داد می‌گفت:
- شما نیاز به درمان دارید عزیزم!

کد:
#پست_سی‌و‌هشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

نگاهی کوتاه به اطرافش انداخت و نفسی چاق کرد و پاسخ داد:
- اتفاقاً می‌خوام این بازی کثیف رو ‌ادامه بدم.
دستانش را روی میز قرار داد و بی‌توجه به اطرافش، در جایش صامت ماند. شانه‌ای بالا انداختم و منتظر کلامش ماندم تا تمام کند این قائله‌ی مسخره را.
- رستا؟
جانم گفتن‌هایم نای بالا آمدن نداشتند که اگر داشتند، جانی غلیظ برایش بالا می‌آوردم. با نگاه منتظرم، پاسخش را دادم که خودش را جلوتر کشید و با حرص و غیض پرسید:
- اون پسره کیه؟ نامزدته؟
لبخندی که قصد بالا آمدن داشت را به سرعت با فشردن ل*ب‌هایم به روی هم خنثی کردم و بعد از مکثی کوتاه پاسخ دادم:
- من خیلی وقته دور تأهل و متعهد بودن رو ‌خط کشیدم.
از پاسخم لبخندی کمرنگ کنج ل*ب‌هایش نقش بست که به سختی مقابل خنده‌ام ایستادم و ل*ب‌هایم را از درون د*ه*ان گ*از گرفتم تا صدایم در سالن نپیچد. میان آن گیرودار و تمام اتفاقات عجیب، پارتنر داشتن من برایش مهم شده بود؟ گرشا یا دیوانه بود یا شهرتش برایش پشیزی ارزش نداشت.
آب دهانم را به سرعت پایین فرستادم و در حالی که سعی می‌کردم با شکاندن انگشتانم، اضطراب خیره شدنش را خنثی کنم، ل*ب‌های خشکیده‌ام را از هم باز کردم و به قول آوش متمدنانه صحبت را آغاز کردم:
- ببین گرشا! اگر روز اول اومدم کافه و‌ نامزدیت رو به گند کشیدم، واقعاً دست خودم نبود. وقتی دیدم ما هم‌چنان توی غصه داریم جون می‌دیم و شما...
کلافه هوفی کشیدم و نجوا کردم:
- بیخیال.
و ادامه دادم:
- اما بعد از اون، دیدم که خیلی وقته زندگی رستگار‌ها و کرامت‌ها جدا شده. منم این‌جا این‌قدر غصه دارم که دیگه به فکر فیس و افاده‌های بهار و ‌تو نباشم. پس بیا تموم کنیم این دیدارها رو.
بغض لعنتی‌ام بالا آمد و اشک در گوشه‌ی چشمانم نم زد.
- بذار دوتا غریبه بمونیم برای هم. در مورد اون خبر حاشیه‌ای هم هر کجا که بگی میام و میگم هیچی بین ما نبوده و می‌تونیم بگیم این عکس برای سال‌ها پیشه و چه می‌دونم هر کمکی خواستی در خدمتم.
از جای برخاستم و سوزشی که پشت پلک‌هایم بود را نادیده گرفتم و ادامه دادم:
- و بعد از اون جوری ازم دور شو که همیشه آخرین جمله‌ای که بهم‌ گفتی ازت برام به یادگار بمونه.
آخرین جمله‌اش همان بیزاری بود که تا پایان عمرش تاریخ داشت.
عقب‌گرد کردم و با نفسی رها شده، اولین قدم را به سختی برداشتم و قدم‌های بعدی را شتابان و استوارتر. اولین قطره‌ی اشک که روی گونه‌ام چکید مصادف شد با ورودم به سالن VIP و نگاه نگران آوش. ابایی از ریختن اشک‌ نداشتم که بعد از سال‌ها برای خودم اشک ‌می‌ریختم. برای زنی شکست‌خورده و خسته که تنها امیدش در کیلومترها و فرسنگ‌ها درکشوری غریب چشم انتظارش بود.
- رستا؟
صدای محزون گرشا آن‌چنان تعجب بر انگیز بود که به سرعت به سمتش چرخیدم و نگاهم را سراسر صورتش گرداندم. در یک قدمی‌ام ایستاد و با دوستانه‌ترین لحنی که از او سراغ داشتم، پرسید:
- هیچ‌ راهی برای درست کردن این ر*اب*طه وجود نداره؟ من و‌ تو یه روزی دوستای خوبی برای هم بودیم. هنوزم ‌می‌تونیم.
درسته که ریختن اشک در آن‌جا غرورم را خدشه‌دار می‌کرد؛ اما مقابله با آن‌ها هم دشوار بود که فقط توانستم در پشت پلک‌هایم زندانی‌شان کنم تا همراه با غرورم ‌فرو نریزند.
- گرشا! من برای تو خیلی جنگیدم. از نوجوونی جنگیدم تا من و عشقم رو ببینی و میون اون همه دختر رنگ ‌و وارنگ اطرافت، به رستای بی‌نوایی که مدام دخترعمو صداش می‌زدی گوشه چشمی بندازی.
انگشتانم را به بازوهایم رساندم و یک ب*غ*ل آرامش را به خود هدیه دادم.
- جوونیم رو ‌جنگیدم تا برخلاف خواسته‌ی بابا به ‌جای نامزدی، عقد کنیم تا تو راضی باشی.
 دیگر، بغض، جزء جدایی ناپذیر عضلات گلویم شده بود که سفت چسبیده بودش و رهایش نمی‌کرد. بزاق دهانم را سفت‌ و سخت‌تر پایین فرستادم تا راهی برای کلماتم باز کنم که نسبتاً موفق شدم.
- تموم دوران عقدمون جنگیدم تا تو به خواسته‌هات برسی‌. به سفرهای طولانی، به باشگاه رفتن‌های مداوم و ‌دوره‌‌های مسخره‌ی بدنسازیت که گاهی چنان توی اون ‌دوره‌ها بداخلاق می‌شدی که تن و ب*دن منو می‌لرزوندی. با تموم ‌حرف و ‌حدیث‌های پشت سرت جنگیدم تا ثابت کنم دوست دارم. حتی...
قدمی به سمتم برداشت و با صورت گرفته‌اش جلوتر آمد؛ اما من آن فاصله را با برداشتن قدمی به عقب حفظ‌ کردم و ادامه دادم:
- حتی وقتی پدرت، با بی‌رحمی ‌تموم ‌پدرم رو از اون ساختمون به اون بلندی به پایین پرت کرد هم با خونواده‌ام جنگیدم تا تو و ‌خونواده‌ات رو ‌نجات بدم. جنگیدم تا مثل من د*اغ پدر نبینی. جنگیدم تا تو رو‌ خوشحال کنم. من بخاطرت خیلی جنگیدم گرشا؛ اما، نتیجه‌اش شد چی؟ خیانت تو به اعتمادم و نارو‌ زدن و این که با وقاحت تموم بهم گفتی تا پایان عمرت ازم بیزاری.
دستانم بی‌جان به پایین افتادند و عضلات صورت او ‌گرفته‌تر از قبل شد. ل*ب‌هایش تکان خوردند و توانستم نجوای بی‌صدایش را با ل*ب‌خوانی متوجه بشوم:
- بس کن!
گفت و من تمام نکردم زخم زدن را.
- تو کاری کردی که من دیگه ‌نتونستم به هیچ مردی اعتماد کنم. نتونستم به درخواست هیچ ‌مردی حتی فکر کنم و این ‌پیله‌ی تنهایی رو‌ از دورم بکنم و بندازم ‌دور. حالام ازم ‌می‌پرسی نامزد ‌دارم و...
تلخندی سر دادم و این‌بار فاصله را کم‌ کردم تا بهتر چشمان غم‌زده و صورت کبود شده‌اش را ببینم و‌ در اندک فاصله‌ای از چشمان باریکش ادامه دادم:
- دیگه جنگیدنی نیست گرشا. بیا یه جوری از هم‌ دور بمونیم که حتی وقتی اتفاقی همدیگه رو‌ جایی دیدیم، بی‌تفاوت از کنار هم‌ رد شیم.
کف دست راستم را بند مانتوام کردم و‌ چنگ زدم تا عصبانیتم را کم ‌کند.
با درد ادامه دادم:
- من به سختی این آرامش رو ‌به دست آوردم. وقتی می‌بینمت عصبی می‌شم، بهم ‌می‌ریزم و به شدت از خودم بیزار می‌شم. نذار این احساسات منو آزار بده. اگه هنوز ذره‌ای احساس توی‌ وجودته، اگه هنوز به عنوان یه دوست قدمی پیشت احترام دارم، به خواسته‌ام اهمیت بده و ازم ‌دور بمون!
سری به طرفین تکان دادم و بی‌صدا ل*ب زدم:
- ازم دور بمون!
گفتم و به سختی از مردی که خودم هم قبول داشتم هنوز هم ذره‌ای از احساسات سابقم نسبت به او وجود دارد، پشت سر گذاشتم. دست لرزانم را بالا آوردم و پشت انگشت‌هایم را به روی ل*ب‌هایم قرار دادم و همین که قدم‌های سنگینش دور شد، شیشه‌ی وجودم در س*ی*نه شکست؛ اما‌ مانع غواصی اشک‌های ندامت و عشق بی‌روح به روی گونه‌هایم شدم. دستی به صورتم کشیدم و با نفس عمیقی از بینی، تپش ناآرام قلب مبحوس شده در س*ی*نه‌ام را به آرامش دعوت کردم؛ اما یقیناً این قلب شکسته و‌ درد کشیده با هزاران تنفس عمیق هم‌ آرام نمی‌گرفت. او خیلی وقت بود که آرامشش را از دست داده بود.
- رستا جان!
″جان″ی که آوش، برادرم، برایم خرج کرد، نیمی از جان از دست رفته‌ام را برگرداند و لبخندی تلخ را به روی ل*ب‌های خشکیده‌ام روانه کرد. بزاق جمع شده در دهانم را به شدت فرو‌ دادم و برای چشمان‌ نگرانش، سری به معنای خوب ‌بودن احوالاتم تکان دادم. پاهای سست شده‌ام را تکانی دادم و به سمت صندلی‌ام رفتم و جای گرفتم.
باید یک روانشناس پیدا می‌کردم و می‌پرسیدم اسم‌ این احساسی که من دارم چه بود؟ یک‌روز برای مردی که قریب هفت‌سال پیش با حیله و‌ نیرنگ پدرش را از قصاص نجات داد، دل دل زدن و یک روز نفرت بی‌سابقه‌ای نسبت به حتی نفس کشیدنش داشتن چه بود؟ یقیناً او ‌نام عجیب و غریب یک‌ بیماری را برایم به روی برگه‌ی نوت‌اش می‌نوشت و در حالی که عینک‌ فرم‌ مشکلی‌اش تکانی می‌داد می‌گفت:
- شما نیاز به درمان دارید عزیزم!


#مهدیه_نوشت
دلم به حال رستا می‌سوزه💔 این همه درد حقش نیست!
به نظرتون گرشای واقعی می‌تونه به همین بدی باشه یا...؟؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_سی‌و‌نهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

همانند همان روانشناسی که سال‌ها برایم ‌نسخه پیچید تا از بیماری پرخوری نجات یابم و‌ تمام ‌تلاشش در آن مهمانی و روبرویی با گرشا از بین رفت. اگر به مطبش در پایتخت کانادا، اتاوا ، می‌رفتم و از نابود شدن دست‌رنجش‌ می‌گفتم، مجازاتم می‌کرد؟ مجازاتش چه بود؟ زیاد شدن قرص‌های آرامبخشم یا مراجعه‌ی دوباره به دکتر اعصاب و‌ روان؟
دست گرم آوش‌ که شانه‌ی‌ نحیفم‌ را لمس کرد، نگاه یخ‌زده‌ام را تکانی دادم و به چشمان خوش‌رنگش دوختم. لبخند‌ مختص به خودش را به روی ل*ب نشاند تا قوت قلبی برایم باشد. همان لبخندی که چین‌های ریزی را در اطراف چشمانش ایجاد می‌کرد و‌ تنها کمی ل*ب‌هایش را به بالا جهت می‌داد. زبانم را به روی ترک‌های رژلب کشیدم و لبخند تلخم ‌را وسعت بخشیدم‌.
مامان راست گفته بود، رستا اگر سالیان سال هم از گرشا دور می‌ماند باز هم او ‌اولین مردی بود که رویای داشتنش را از نوجوانی داشته. گرشا اولین کسی بود که من، برایش جنگیدم. برای حال خوبش همیشه جنگیدم و در آخر پس زده شدم. با این که آن ر*اب*طه را خودم تمام کردم؛ اما او هیچ‌گاه نفهمید که من چقدر تحت فشار بودم. مامان مدام از طلاق حرف می‌زد و در آخر آن ملاقاتش با وکیل ع*و*ضی‌شان و شنیدن گفتگویشان همه‌چی را خ*را*ب‌تر کرد.
انگشت‌های کشیده‌ام را میان موهای استخوانی‌ام کشیدم و‌ به زیر شال فرستادم‌شان. هوفی کلافه و سنگین بیرون فرستادم و به سمت مژده و مرصاد چرخیدم.
- ببخشید. نمی‌خواستم جو رو ناراحت و عصبی کنم. افسار کلامم از دستم گریخت.
مژده چهره‌ی گرفته‌اش را با لبخندی بی‌روح تغییر داد و با صدایی گرفته ل*ب زد:
- اختیار داری عزیزم؛ اما رستاجان! من باید یه چیزی رو برات روشن ‌کنم. حتی اگه فرض بر فضولی بذاری.
نیم‌نگاهی به مرصادی که اخم، جزء جدانشدنی صورتش شده بود انداخت و ادامه داد:
- اصلاً گرشا بد عالم؛ اما اون بهت خیانت نکرد عزیزم. بهار تنها دو ساله که وارد زندگیش شده‌. درسته که ما از جیک و پوکش خبر نداریم؛ اما مرصاد دو سال پیش از ز*ب*ون خودش شنیده بود که گرشا بنا بر اصرار مادرش، می‌خواد یه شانس ‌دوباره به زندگیش بده.
تنش را جلوتر کشید و در مقابل منی که با فرو ‌دادن ل*ب‌هایم به د*ه*ان و به دندان گرفتن‌شان برای جلوگیری از داد و‌ گریه، تلاش می‌کردم، با چشمان صادقش ل*ب زد:
- بهتره به جای این قضاوت‌ها و کشمکش‌های عصبی، باهاش صحبت کنی و‌ تموم سوء‌تفاهمات رو ‌برطرف کنی.
ل*ب‌هایم را رها کردم‌ و خسته و دلشکسته نالیدم:
- ما برای هم‌ تموم شدیم.
انگشتان رها شده‌ام را از روی میز گرفت و این‌بار با لبخندی مهربان صورتش را جلا داد و گفت:
- من نمی‌گم به هم برگردین. می‌گم که این‌ کینه‌ها رو ‌رها کنید. از شأن شما دوره که تا یه جایی همدیگه رو‌ می‌بینید با حرفای تلخ‌تون به جون هم ‌می‌افتید.
ل*ب‌هایم لرزیدند و چشمانم دل زدند برای باریدن؛ اما من باید برای مقابله با دلِ شکسته‌ام مقاوم‌تر از هر زنی می‌بودم.
- بهار...
نگاهی میان‌شان ردوبدل کردم و‌ با تلخندی که صورت هر سه‌نفرشان را به تلخی و گرفتگی ‌نشاند ادامه دادم:
- بهار به من گفت که هشت ساله همو می‌شناسن و رفت‌وآمد دارن. یعنی درست زمانی که گرشا بیخ ‌گوش‌ من زمزمه می‌کرد دوسم داره. این، یعنی چی؟ اسم رو باید دوست اجتماعی گذاشت یا چی؟
تا مژده ل*ب به اعتراض باز می‌کند، صدای جدی و محکم مرصاد میان‌مان قرار گرفت و ل*ب‌هایش را به هم ‌دوخت:
- مژده جان!
این یعنی یک اخطار عاشقانه برای بستن موضوع. گوشه‌ی ل*بم را به دندان گرفتم و در حالی که سعی می‌کردم داغی که خود به روی دلم ‌نشانده بودم را با لبخندهای لوس و الکی‌ام به فراموشی بسپارم، صورتی بی‌خیال به خود گرفتم و دستمال را از روی میز برداشتم. تایش را باز کردم و حین انداختنش به روی پاهایم ل*ب زدم:
- من دلم از اون پاستاهای قدیم می‌خواد. هنوز طبخ می‌کنید؟
مرصاد هم خود را در تیم من قرار داد و با لبخند پرسید:
- همون قارچ و مرغ معروف؟
با اشتیاق بله گفتم و او‌ سفارشات‌مان را به پیش‌خدمت یادآوری کرد.
سفارشم که روی میز قرار گرفت، به سمت آوش که مدت‌ها سکوت اختیار کرده بود چرخیدم و بااشتیاق گفتم:
- این پاستا معرکه‌ست! می‌تونم بگم بهتر از پاستاهایی که توی سفرمون به ایتالیا خوردیم.
ابرویی بالا انداخت و چنگال نقره‌ایش را برداشت و با شوخ‌طبعی گفت:
- پس باید ظرفامون رو‌ عوض ‌کنیم.
خنده‌ام مصادف شد با فرو رفتن چنگالش در ظرفم. اعتراضم با فرو رفتن پاستای بی‌نوای خوش رنگ و لعابی که سس سفید و‌ خاصش دهانم را آب می‌انداخت، در دهانش خفه شد و مشتم به روی بازویش فرود آمد. اومی از لذیذ بودن غذا سر داد و بشقابم را به سمت خودش کشید و‌ در مقابل چشمان متعجب‌ و گرد شده‌ام ظرف خودش که حاوی استیک گوشت بود را مقابلم‌ قرار داد و با لبخندخاصش لی زد:
- بهتره که غذامون رو‌ عوض‌کنیم. به نظرم بدنت به گوشت نیاز داره.
ع*و*ضی که نثارش کردم، خنده‌ی کنترل شده‌ی مژده و مرصاد را در فضای خالی سالن بلند کرد؛ اما هیچ‌کدام نفهمیدند که ذهن بیمارم من خودش را در دقایقی که گرشا را به رفتن توبیخ‌ کردم، جا گذاشت. ذهن من در همان نیم‌ساعت پیش جا مانده بود.

*****

- می‌خوایی همراهت بیام؟
ادکلن را روی میز قرار دادم و به عقب چرخیدم. اندام درشتش فضای چارچوب را کاملاً پر کرده بود و دست راستش از ساق به روی فلز چارچوب قرار داشت. لبخندی به جدیت صورت و صدای نگرانش زدم و‌ پرسیدم:
- از چی می‌ترسی؟
تکیه‌اش را گرفت و ‌قدم‌های کوتاه و محکمش را به سمتم روانه کرد. مقابلم ایستاد و با ابروهایی که در هم تنیده شده بودند پاسخ داد:
- از وقتی پا توی خونواده‌ی شما گذاشتم، با ترس هم‌خونه ‌شدم. ترس از نبودن‌تون، ترس از، از دست دادن‌تون و‌ حتی ترس از بد بودن حال‌تون.
از احساس مسئولیتی که در میان کلماتش موج‌ می‌زد ردیف دندان‌هایم نمایان شد و ل*ب‌های مزین به برق ل*بم را کش‌ داد.
نگاهی میان مردمک‌های رقصانم ردوبدل کرد و گفت:
- حالام از این که بری اون‌جا و چیزایی بشنوی و ببینی که حالت رو‌ خ*را*ب کنه، می‌ترسم‌. آره!‌ من می‌ترسم‌ خواهر عزیزم‌ و ‌این ترس رو فقط با تو‌ و ‌خونواده‌ات تجربه کردم.
دست دراز کردم و انگشتانم را به روی رگ بیرون‌زده‌ی گ*ردنش قرار دادم و ل*ب زدم:
- خونواده‌مون. یادت نره که تو هم از مایی.
نگاه نگرانش تمام صورتم را رصد کرد و ل*ب زد:
- اگه‌ بهم ‌نیاز داشتی زنگ بزن.



کد:
#پست_سی‌و‌نهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

همانند همان روانشناسی که سال‌ها برایم ‌نسخه پیچید تا از بیماری پرخوری نجات یابم و‌ تمام ‌تلاشش در آن مهمانی و روبرویی با گرشا از بین رفت. اگر به مطبش در پایتخت کانادا، اتاوا ، می‌رفتم و از نابود شدن دست‌رنجش‌ می‌گفتم، مجازاتم می‌کرد؟ مجازاتش چه بود؟ زیاد شدن قرص‌های آرامبخشم یا مراجعه‌ی دوباره به دکتر اعصاب و‌ روان؟
دست گرم آوش‌ که شانه‌ی‌ نحیفم‌ را لمس کرد، نگاه یخ‌زده‌ام را تکانی دادم و به چشمان خوش‌رنگش دوختم. لبخند‌ مختص به خودش را به روی ل*ب نشاند تا قوت قلبی برایم باشد. همان لبخندی که چین‌های ریزی را در اطراف چشمانش ایجاد می‌کرد و‌ تنها کمی ل*ب‌هایش را به بالا جهت می‌داد. زبانم را به روی ترک‌های رژلب کشیدم و لبخند تلخم ‌را وسعت بخشیدم‌.
مامان راست گفته بود، رستا اگر سالیان سال هم از گرشا دور می‌ماند باز هم او ‌اولین مردی بود که رویای داشتنش را از نوجوانی داشته. گرشا اولین کسی بود که من، برایش جنگیدم. برای حال خوبش همیشه جنگیدم و در آخر پس زده شدم. با این که آن ر*اب*طه را خودم تمام کردم؛ اما او هیچ‌گاه نفهمید که من چقدر تحت فشار بودم. مامان مدام از طلاق حرف می‌زد و در آخر آن ملاقاتش با وکیل ع*و*ضی‌شان و شنیدن گفتگویشان همه‌چی را خ*را*ب‌تر کرد.
انگشت‌های کشیده‌ام را میان موهای استخوانی‌ام کشیدم و‌ به زیر شال فرستادم‌شان. هوفی کلافه و سنگین بیرون فرستادم و به سمت مژده و مرصاد چرخیدم.
- ببخشید. نمی‌خواستم جو رو ناراحت و عصبی کنم. افسار کلامم از دستم گریخت.
مژده چهره‌ی گرفته‌اش را با لبخندی بی‌روح تغییر داد و با صدایی گرفته ل*ب زد:
- اختیار داری عزیزم؛ اما رستاجان! من باید یه چیزی رو برات روشن ‌کنم. حتی اگه فرض بر فضولی بذاری.
نیم‌نگاهی به مرصادی که اخم، جزء جدانشدنی صورتش شده بود انداخت و ادامه داد:
- اصلاً گرشا بد عالم؛ اما اون بهت خیانت نکرد عزیزم. بهار تنها دو ساله که وارد زندگیش شده‌. درسته که ما از جیک و پوکش خبر نداریم؛ اما مرصاد دو سال پیش از ز*ب*ون خودش شنیده بود که گرشا بنا بر اصرار مادرش، می‌خواد یه شانس ‌دوباره به زندگیش بده.
تنش را جلوتر کشید و در مقابل منی که با فرو ‌دادن ل*ب‌هایم به د*ه*ان و به دندان گرفتن‌شان برای جلوگیری از داد و‌ گریه، تلاش می‌کردم، با چشمان صادقش ل*ب زد:
- بهتره به جای این قضاوت‌ها و کشمکش‌های عصبی، باهاش صحبت کنی و‌ تموم سوء‌تفاهمات رو ‌برطرف کنی.
ل*ب‌هایم را رها کردم‌ و خسته و دلشکسته نالیدم:
- ما برای هم‌ تموم شدیم.
انگشتان رها شده‌ام را از روی میز گرفت و این‌بار با لبخندی مهربان صورتش را جلا داد و گفت:
- من نمی‌گم به هم برگردین. می‌گم که این‌ کینه‌ها رو ‌رها کنید. از شأن شما دوره که تا یه جایی همدیگه رو‌ می‌بینید با حرفای تلخ‌تون به جون هم ‌می‌افتید.
ل*ب‌هایم لرزیدند و چشمانم دل زدند برای باریدن؛ اما من باید برای مقابله با دلِ شکسته‌ام مقاوم‌تر از هر زنی می‌بودم.
- بهار...
نگاهی میان‌شان ردوبدل کردم و‌ با تلخندی که صورت هر سه‌نفرشان را به تلخی و گرفتگی ‌نشاند ادامه دادم:
- بهار به من گفت که هشت ساله همو می‌شناسن و رفت‌وآمد دارن. یعنی درست زمانی که گرشا بیخ ‌گوش‌ من زمزمه می‌کرد دوسم داره. این، یعنی چی؟ اسم رو باید دوست اجتماعی گذاشت یا چی؟
تا مژده ل*ب به اعتراض باز می‌کند، صدای جدی و محکم مرصاد میان‌مان قرار گرفت و ل*ب‌هایش را به هم ‌دوخت:
- مژده جان!
این یعنی یک اخطار عاشقانه برای بستن موضوع. گوشه‌ی ل*بم را به دندان گرفتم و در حالی که سعی می‌کردم داغی که خود به روی دلم ‌نشانده بودم را با لبخندهای لوس و الکی‌ام به فراموشی بسپارم، صورتی بی‌خیال به خود گرفتم و دستمال را از روی میز برداشتم. تایش را باز کردم و حین انداختنش به روی پاهایم ل*ب زدم:
- من دلم از اون پاستاهای قدیم می‌خواد. هنوز طبخ می‌کنید؟
مرصاد هم خود را در تیم من قرار داد و با لبخند پرسید:
- همون قارچ و مرغ معروف؟
با اشتیاق بله گفتم و او‌ سفارشات‌مان را به پیش‌خدمت یادآوری کرد.
سفارشم که روی میز قرار گرفت، به سمت آوش که مدت‌ها سکوت اختیار کرده بود چرخیدم و با اشتیاق گفتم:
- این پاستا معرکه‌ست! می‌تونم بگم بهتر از پاستاهایی که توی سفرمون به ایتالیا خوردیم.
ابرویی بالا انداخت و چنگال نقره‌ایش را برداشت و با شوخ‌طبعی گفت:
- پس باید ظرفامون رو‌ عوض ‌کنیم.
خنده‌ام مصادف شد با فرو رفتن چنگالش در ظرفم. اعتراضم با فرو رفتن پاستای بی‌نوای خوش رنگ و لعابی که سس سفید و‌ خاصش دهانم را آب می‌انداخت، در دهانش خفه شد و مشتم به روی بازویش فرود آمد. اومی از لذیذ بودن غذا سر داد و بشقابم را به سمت خودش کشید و‌ در مقابل چشمان متعجب‌ و گرد شده‌ام ظرف خودش که حاوی استیک گوشت بود را مقابلم‌ قرار داد و با لبخندخاصش لی زد:
- بهتره که غذامون رو‌ عوض‌کنیم. به نظرم بدنت به گوشت نیاز داره.
 ع*و*ضی‌که نثارش کردم، خنده‌ی کنترل شده‌ی مژده و مرصاد را در فضای خالی سالن بلند کرد؛ اما هیچ‌کدام نفهمیدند که ذهن بیمارم من خودش را در دقایقی که گرشا را به رفتن توبیخ‌ کردم، جا گذاشت. ذهن من در همان نیم‌ساعت پیش جا مانده بود.

*****

- می‌خوایی همراهت بیام؟
ادکلن را روی میز قرار دادم و به عقب چرخیدم. اندام درشتش فضای چارچوب را کاملاً پر کرده بود و دست راستش از ساق به روی فلز چارچوب قرار داشت. لبخندی به جدیت صورت و صدای نگرانش زدم و‌ پرسیدم:
- از چی می‌ترسی؟
تکیه‌اش را گرفت و ‌قدم‌های کوتاه و محکمش را به سمتم روانه کرد. مقابلم ایستاد و با ابروهایی که در هم تنیده شده بودند پاسخ داد:
- از وقتی پا توی خونواده‌ی شما گذاشتم، با ترس هم‌خونه ‌شدم. ترس از نبودن‌تون، ترس از، از دست دادن‌تون و‌ حتی ترس از بد بودن حال‌تون.
از احساس مسئولیتی که در میان کلماتش موج‌ می‌زد ردیف دندان‌هایم نمایان شد و ل*ب‌های مزین به برق ل*بم را کش‌ داد.
نگاهی میان مردمک‌های رقصانم ردوبدل کرد و گفت:
- حالام از این که بری اون‌جا و چیزایی بشنوی و ببینی که حالت رو‌ خ*را*ب کنه، می‌ترسم‌. آره!‌ من می‌ترسم‌ خواهر عزیزم‌ و ‌این ترس رو فقط با تو‌ و ‌خونواده‌ات تجربه کردم.
دست دراز کردم و انگشتانم را به روی رگ بیرون‌زده‌ی گ*ردنش قرار دادم و ل*ب زدم:
- خونواده‌مون. یادت نره که تو هم از مایی.
نگاه نگرانش تمام صورتم را رصد کرد و ل*ب زد:
- اگه‌ بهم ‌نیاز داشتی زنگ بزن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_چهل
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

برای اطمینان خاطرش، چشمانم را برای چندثانیه به روی هم فشردم و باز کردم. انگشتانم را به دور گ*ردنش سفت کردم و به روی پنجه‌هایم بلند شدم و ب*وسه‌ای کوتاه را مهمان گونه‌ی زبر مردانه‌اش کردم.
از وقتی که پا به خانه‌ی ما گذاشت، عطر بابا را با خود آورد. او‌ اردشیر کوچک بود نه آوش! نه پسر الیزابت.
به قصد احترام ضربه‌ی آرام و نوازش‌واری به کمرم زد و به روی شال مشکی گل ب*ر*جسته‌ام ب*وسه‌ام را پاسخ داد. به آرامی عقب کشیدم و کیف دستی‌ام را از روی تخت برداشتم و گفتم:
- پناه، قراره بیاد یه سری مدارک تحویل بده. بداخلاقی نمی‌کنی پسرم! خانم ریاحی خیلی برام محترمه.
و صورت متفکرم را بلند کردم تا تأثیر کلامم را ببینم.
چشمی در حدقه گرداند و گفت:
- خانم ریاحی عزیزت رو نمی‌خورم. قول!
و با اخم عقبگرد کرد. خنده‌ای سر دادم و خداحافظی‌اش را بلند و گیرا پاسخ دادم. برای آخرین‌بار خودم را در آینه بررسی کردم و همین که از مرتبی اتوی مانتوی پاییزه‌ی خاکستری و شلوار راسته و شال مشکی‌ام مطمئن شدم، هوفی سر دادم و به سرعت از اتاق بیرون زدم. از خورشید خداحافظی کردم و سوار بر ماشین به سمت موقعیت مدنظر یورش بردم. موقعیتی که بعد از مدت‌ها بالاخره رضایت به رفتن و دیدار ایزدی دادم.
وکیل رستگارها، مردک‌پیری که نامردی را به گرشا یاد داد.‌ کسی که باعث شد بر تصمیم طلاقم ‌مصمم شوم.
تا رسیدن به مقصد نیم ساعتی زمان از دست دادم و وقتی که ساعتم را چک‌ کردم، با دیدن زمان اضافه، برای ایجاد تمرکز هم که شده پشت فرمان ماندم و سرم را به روی فرمان قرار دادم.
ذهن گریزپایم به سرعت به زمانی فرار کرد که چهل روز از نبودن بابا گذشته بود و آن اتفاق افتاد. چهل روزی که برای خانواده‌ی من چهل‌تا بیست‌وچهارساعت درد و رنج بود، به معنای واقعی درد و درد. روزی که بالاخره خودم را راضی کردم تا برای عوض‌شدن حال و احوالم از حبس چهل روزه بیرون بیاییم و‌ برای دیدن هانیه به همان کافه‌ی همیشگی‌مان بروم. کافه‌ای که حقایق تلخی را برایم آشکار کرد:


*فلاش بک:

انگشتان بی‌رمقم را به زیر گودی سیاه و بدترکیب چشمانم کشیدم و‌ وارد کافه شدم. در اولین نگاه، مرصاد را دیدم که با مرد پشت پیشخوان مشغول گفت‌وگو بود و مدام دست راستش را تکان می‌داد و مرد هم در تأیید حرف‌هایش تک‌کلمه‌ای به زبان می‌آورد. نگاه گرفتم و سالن پیش‌رویم را کوتاه و ‌مختصر از نظر گذراندم؛ اما هانیه را‌ پشت میز همیشگی‌مان ندیدم.
- رستا جان؟
نگاه یخ‌زده‌ام را به سمت مرصاد برگرداندم و با صدای گرفته و ‌خش‌دارم او را که به سمتم می‌آمد خطاب قرار دادم:
- سلام. خسته نباشی.
مقابلم قرار گرفت و برخلاف دفعه‌ی قبل بدون تعجب زمزمه کرد:
- ممنون. خوش اومدی.
نگاهی به سر تا پای سیاه‌پوشم انداخت و با صدایی که رسای قبل را نداشت ل*ب زد:
- بهتری؟
آهی کشیدم و بغض‌‌ چهل روزه‌ام را پایین فرستادم:
- سعی می‌کنم که باشم.
نگاهش رنگ ترحم و ‌دلسوزی گرفت و قلب من در س*ی*نه تیر کشید.
یعنی آن همه بدبخت شده بودیم که این‌ نگاه در چشمان همه می‌نشست؟ آخ بابا! تو، ‌ما را به چه روزی انداختی که ترحم برانگیز شدیم و‌ بدبخت؟ بابا! با رفتنت ما را به خاك سیاه نشاندی.
سعی کردم لبخندی هرچند الکی و بی‌روح بر روی صورت بکشم؛ اما نشد که نشد. دل که شاد نباشد، عضلات صورت هم بی‌خودی جولان نمی‌دهند.
- گرشا هم این‌جاست. توی قسمت VIP نشسته اگه خواستی ببینیش.
گرشا؟ همسرم؟ آخ گرشا پدرت چه کرد با ما؟ پدرت چه ‌کرد با خانواده‌ی من و‌ ر*اب*طه‌ی ما؟ من و تو قرار بود تابستان امسال ازدواج کنیم. قرار بود جنب و‌ جوش عروسی در خانه‌ی ما برپا شود، نه زجه و‌ مویه‌ی عزا.
سری به طرفین تکان دادم و نالیدم:
- چهل روزه ندیدمش. چهل روزه که خونواده‌ی رستگار ما رو خونه‌نشین کردن.
سرش را خم کرد تا بهتر چشمانم را ببیند و‌ با صورتی در هم ل*ب زد:
- گناه پدر رو به پای پسر ننویس!
آه کشیدم و با درد گفتم:
- اما‌ مادرم ‌می‌نویسه، مادرم می‌نویسه که می‌گه طلاق بگیرم و روی خون‌ پدرم خونه نسازم‌. مادرم ‌می‌نویسه که آقم کرده اگه پام رو ‌تو خونه‌شون بذارم. من چه‌کار کنم مرصاد؟ خسته شدم.
گفتم و اشک‌هایم بی‌پروا به روی گونه‌ام ‌غلتیدند. ناباور نامم را صدا زد و من به تنگ آمده از چهل شبانه‌روز کلنجار رفتن با مادرم به اولین کسی که دیدم پناه آورده بودم.
با بغض ادامه دادم:
- می‌گم از خون بابا نگذر؛ اما خونواده‌ی دیگه‌ای رو بی‌پدر و بی‌سایه‌ی سر نکن، ناسزا بهم‌ می‌گه. می‌گم از شوهرم جدا نمی‌شم شیرش رو حرومم می‌کنه و مشت تو س*ی*نه‌اش می‌زنه. خسته شدم. کاش بابام بود. بابا که نیست، مامان غیرقابل تحمل شده.
پشت دستم را به روی دهانم قرار دادم تا مشتری‌های مرصاد را نترسانم از بلند شدن گریه‌ام. مرصاد بغ کرده و غمگین دستش را به سمت اتاق مدیریت گرفت و گفت:
- بیا بریم‌ توی اتاق صحبت کنیم. گریه نکن دخترخوب! بیا بریم.
سری به معنای مخالفت تکان دادم و به سرعت اشک‌هایم را کنار زدم و گفتم:
- نه ممنون. می‌رم پیش گرشا.
و آرام برای خود زمزمه کردم:
- دلم براش تنگ شده. مامان راهش نمی‌ده تو خونه.
و هم‌چون ربات مسیر سالن خاص را در پیش گرفتم و آل‌استارهایم را لخ‌لخ کنان به روی کفپوش‌ها کشیدم.




کد:
#پست_چهل

#آخرین_شبگیر

#مهدیه_سیف‌الهی


برای اطمینان خاطرش، چشمانم را برای چندثانیه به روی هم فشردم و باز کردم. انگشتانم را به دور گ*ردنش سفت کردم و به روی پنجه‌هایم بلند شدم و ب*وسه‌ای کوتاه را مهمان گونه‌ی زبر مردانه‌اش کردم.
 از وقتی که پا به خانه‌ی ما گذاشت، عطر بابا را با خود آورد. او‌ اردشیر کوچک بود نه آوش! نه پسر الیزابت.
به قصد احترام ضربه‌ی آرام و نوازش‌واری به کمرم زد و به روی شال مشکی گل ب*ر*جسته‌ام ب*وسه‌ام را پاسخ داد. به آرامی عقب کشیدم و کیف دستی‌ام را از روی تخت برداشتم و گفتم:
- پناه، قراره بیاد یه سری مدارک تحویل بده. بداخلاقی نمی‌کنی پسرم! خانم ریاحی خیلی برام محترمه.
و صورت متفکرم را بلند کردم تا تأثیر کلامم را ببینم.
چشمی در حدقه گرداند و گفت:
- خانم ریاحی عزیزت رو نمی‌خورم. قول!
و با اخم عقبگرد کرد. خنده‌ای سر دادم و خداحافظی‌اش را بلند و گیرا پاسخ دادم. برای آخرین‌بار خودم را در آینه بررسی کردم و همین که از مرتبی اتوی مانتوی پاییزه‌ی خاکستری و شلوار راسته و شال مشکی‌ام مطمئن شدم، هوفی سر دادم و به سرعت از اتاق بیرون زدم. از خورشید خداحافظی کردم و سوار بر ماشین به سمت موقعیت مدنظر یورش بردم. موقعیتی که بعد از مدت‌ها بالاخره رضایت به رفتن و دیدار ایزدی دادم.
وکیل رستگارها، مردک‌پیری که نامردی را به گرشا یاد داد.‌ کسی که باعث شد بر تصمیم طلاقم ‌مصمم شوم.
تا رسیدن به مقصد نیم ساعتی زمان از دست دادم و وقتی که ساعتم را چک‌ کردم، با دیدن زمان اضافه، برای ایجاد تمرکز هم که شده پشت فرمان ماندم و سرم را به روی فرمان قرار دادم.
ذهن گریزپایم به سرعت به زمانی فرار کرد که چهل روز از نبودن بابا گذشته بود و آن اتفاق افتاد. چهل روزی که برای خانواده‌ی من چهل‌تا بیست‌وچهارساعت درد و رنج بود، به معنای واقعی درد و درد. روزی که بالاخره خودم را راضی کردم تا برای عوض‌شدن حال و احوالم از حبس چهل روزه بیرون بیاییم و‌ برای دیدن هانیه به همان کافه‌ی همیشگی‌مان بروم. کافه‌ای که حقایق تلخی را برایم آشکار کرد:



*فلاش بک:

انگشتان بی‌رمقم را به زیر گودی سیاه و بدترکیب چشمانم کشیدم و‌ وارد کافه شدم. در اولین نگاه، مرصاد را دیدم که با مرد پشت پیشخوان مشغول گفت‌وگو بود و مدام دست راستش را تکان می‌داد و مرد هم در تأیید حرف‌هایش تک‌کلمه‌ای به زبان می‌آورد. نگاه گرفتم و سالن پیش‌رویم را کوتاه و ‌مختصر از نظر گذراندم؛ اما هانیه را‌ پشت میز همیشگی‌مان ندیدم.
- رستا جان؟
نگاه یخ‌زده‌ام را به سمت مرصاد برگرداندم و با صدای گرفته و ‌خش‌دارم او را که به سمتم می‌آمد خطاب قرار دادم:
- سلام. خسته نباشی.
مقابلم قرار گرفت و برخلاف دفعه‌ی قبل بدون تعجب زمزمه کرد:
- ممنون. خوش اومدی.
نگاهی به سر تا پای سیاه‌پوشم انداخت و با صدایی که رسای قبل را نداشت ل*ب زد:
- بهتری؟
آهی کشیدم و بغض‌‌ چهل روزه‌ام را پایین فرستادم:
- سعی می‌کنم که باشم.
نگاهش رنگ ترحم و ‌دلسوزی گرفت و قلب من در س*ی*نه تیر کشید.
یعنی آن همه بدبخت شده بودیم که این‌ نگاه در چشمان همه می‌نشست؟ آخ بابا! تو، ‌ما را به چه روزی انداختی که ترحم برانگیز شدیم و‌ بدبخت؟ بابا! با رفتنت ما را به خاك سیاه نشاندی.
سعی کردم لبخندی هرچند الکی و بی‌روح بر روی صورت بکشم؛ اما نشد که نشد. دل که شاد نباشد، عضلات صورت هم بی‌خودی جولان نمی‌دهند.
- گرشا هم این‌جاست. توی قسمت VIP نشسته اگه خواستی ببینیش.
گرشا؟ همسرم؟ آخ گرشا پدرت چه کرد با ما؟ پدرت چه ‌کرد با خانواده‌ی من و‌ ر*اب*طه‌ی ما؟ من و تو قرار بود تابستان امسال ازدواج کنیم. قرار بود جنب و‌ جوش عروسی در خانه‌ی ما برپا شود، نه زجه و‌ مویه‌ی عزا.
سری به طرفین تکان دادم و نالیدم:
- چهل روزه ندیدمش. چهل روزه که خونواده‌ی رستگار ما رو خونه‌نشین کردن.
سرش را خم کرد تا بهتر چشمانم را ببیند و‌ با صورتی در هم ل*ب زد:
- گناه پدر رو به پای پسر ننویس!
آه کشیدم و با درد گفتم:
- اما‌ مادرم ‌می‌نویسه؛ مادرم می‌نویسه که می‌گه طلاق بگیرم و روی خون‌ پدرم خونه نسازم‌. مادرم ‌می‌نویسه که آقم کرده اگه پام رو ‌تو خونه‌شون بذارم. من چه‌کار کنم مرصاد؟ خسته شدم.
گفتم و اشک‌هایم بی‌پروا به روی گونه‌ام ‌غلتیدند. ناباور نامم را صدا زد و من به تنگ آمده از چهل شبانه‌روز کلنجار رفتن با مادرم به اولین کسی که دیدم پناه آورده بودم.
با بغض ادامه دادم:
- می‌گم از خون بابا نگذر؛ اما خونواده‌ی دیگه‌ای رو بی‌پدر و بی‌سایه‌ی سر نکن، ناسزا بهم‌ می‌گه. می‌گم از شوهرم جدا نمی‌شم شیرش رو حرومم می‌کنه و مشت تو س*ی*نه‌اش می‌زنه. خسته شدم. کاش بابام بود. بابا که نیست، مامان غیرقابل تحمل شده.
پشت دستم را به روی دهانم قرار دادم تا مشتری‌های مرصاد را نترسانم از بلند شدن گریه‌ام. مرصاد بغ کرده و غمگین دستش را به سمت اتاق مدیریت گرفت و گفت:
- بیا بریم‌ توی اتاق صحبت کنیم. گریه نکن دخترخوب! بیا بریم.
سری به معنای مخالفت تکان دادم و به سرعت اشک‌هایم را کنار زدم و گفتم:
- نه ممنون. می‌رم پیش گرشا.
و آرام برای خود زمزمه کردم:
- دلم براش تنگ شده. مامان راهش نمی‌ده تو خونه.
و هم‌چون ربات مسیر سالن خاص را در پیش گرفتم و آل‌استارهایم را لخ‌لخ کنان به روی کفپوش‌ها کشیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_چهل‌و‌یکم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


وارد سالن شدم و تنها دوتا از میزها را پر دیدم. یک دختر و پسر مشغول تولد گرفتن بودن و گرشایی که با وکیل‌شان آقای ایزدی سخت مشغول گفتگو بود. به سمت‌شان قدم برداشتم؛ اما درست در چندقدمی‌شان بودم که صدای ایزدی قوت را از پاهایم گرفت:
- این‌جوری نمی‌شه پسرجون. باید با پول بابات رو از زندون در بیاریم. تنها راهش دروغه و شاهدهای الکی.
تمام تنم سوزن سوزن شد و قلبم در س*ی*نه به تکاپو افتاد. به سرعت خودم را به درختچه‌ی بزرگی که در کنارم بود رساندم و گوش تیز کردم.
گرشا با صدایی کلافه گفت:
- آقای ایزدی چرا بابا هیچی نمی‌گه؟ چرا ساکت شده تا حکم قصاصش بیاد؟
- نمی‌دونم پسرجون. منم راهی جز این پیدا نکردم. به دونفر از کارگرا سپردم و ریز و‌ درشت صح*نه رو براشون بازسازی کردم تا بیان برای شهادت. فقط یکم دندون ‌گِردن! اون قاضی الدنگ‌ از همه دندون گردتره. به صدتا راضی نشد! بیشتر می‌خواد.
- می‌دم. برای زنده بودن بابا زندگیمم می‌دم. این‌ها که چیزی نیست.
- پس من قرار می‌ذارم تا خودت ببینی‌شون و چک‌ها رو ‌بدی.
- فقط احتیاط کن! همه رو ‌ندیم یه‌بار بزنن زیرش.
- نترس! بلده این کارم، راستی!‌ از دختر مرحوم چه خبر؟ اون می‌تونه مهره‌ی خوبی برای خلاصی بابات باشه.
دستم به روی قلبم ‌مشت شد و گریه‌ام شدت گرفت.
باورم ‌نمی‌شد گرشا چنین کاری با من می‌کرد. من برای او‌ و ‌خانواده‌اش داشتم می‌جنگیدم و‌ از حق قصاص می‌گذشتم؛ اما حالا او و ایزدی پست‌فطرت چه نقشه‌ها که نمی‌کشیدند.
صدای برخورد فنجان با نعلبکی چینی آمد و بعد گرشا که با کلامش فاتحه‌ی قلب مرا خواند:
- چندبار با هم تماس گرفتیم و تونستم روی مغزش کار کنم. فقط اگه بتونم یه‌بار فقط یه‌بار ببرمش خونه‌ام همه‌چی حله. رستا منو دوست داره و مطمئناً تمام تلاشش رو ‌می‌کنه. رستا که حرفی بزنه مادر و خواهرشم بالاخره رام میشن.
- عالیه! بلدی که چه‌طوری نرمش کنی؟
خنده‌ی گرشا هق‌هقم را بلند کرد و فشار دنده‌ها به روی قلبم را دوچندان.
- ناسلامتی زنمه! بلدم چه‌طوری با دوتا ز*ب*ون ریختن و ناز و‌ نیاز حلش کنم.
- خوبه. پس جلسه‌ی آینده‌ی دادگاه همه‌چی درست می‌شه.
نماندم، یعنی نتوانستم بیشتر از آن بمانم و بشنوم و درد بکشم. به معنای واقعی گریختم و در حالی که دستانم را محکم به روی گوش‌های می‌فشردم از کافه بیرون زدم.
نه، نه، نه! من چیزی نشنیده بودم. آن صدا، صدای گرشا نبود. اصلاً مردی که آن‌طور بی‌رحمانه و بی‌شرم از من صحبت می‌کرد، گرشا نبود. گرشای من این مرد پست‌فطرت نبود.‌ گرشای من، آخ!‌ خدای من او‌ گرشا بود. فریب دادن کافیه. کافیه!
جیغ کشیدم و به زانو به روی پیاده‌رو‌ فرود آمدم.
گرشا چه‌طور می‌توانست با من و خانواده‌ام این‌چنین کند؟ چطور می‌توانست از اعتماد من سوءاستفاده کند و به ریشم بخند؟‌ می‌خندید؟ چقدر راحت می‌خندید و من تا به امروز یک لحظه‌ام بدون اشک سپری نشده بود. حتی در خواب هم اختیار چشمانم از دست رفته بود و گویی نشتی داشتند که وقتی بیدار می‌شدم بالشتم خیس بود و البته از شدت فشار عصبی غرق مو. موهای بلندی که کم‌پشت شده بودند.



*زمان حال*

سر بلند کرده و همین که خیسی گونه‌هایم را احساس کردم، به سرعت برگی دستمال از جعبه برداشتم و به جان اشک‌هایم افتادم.
نباید اشک می‌ریختم، از زمان اشک ریختن من خیلی وقت بود که گذشته. الان زمان شادی بود. هفت‌سال پیش، وقتی گرشا از پشت به من خنجر زد و با ایزدی دغل‌باز برای رهایی پدرش دسیسه کردند، به معنای واقعی شکستم، شکستم و کسی از د*اغ دلم خبر دار نشد. نه هانیه و نه خانواده‌ام هیچ‌کدام نفهمیدند که من چه شنیدم و چه دیدم! برای هانیه بهانه‌ی حال نداری‌ام را جور کردم و به خانه برگشتم. مامان و یسنا را فریب دادم و د*ه*ان بستم. نمی‌دانم آن روزها چرا سکوت کردم و در پایمال شدن خون پدرم شریک شدم. آن‌قدر گیج اتفاق عجیب و ترسناک بعد از آن دیدار شدم که به کل ترسیدم برای فاش کردنش. با خودم که تعارف نداشتم، من، گمان می‌کردم راهی برای با هم بودن من و گرشا خواهد بود. همین سکوت و مهر و‌ موم کردن ل*ب‌هایم شد عذاب‌ وجدان چندساله‌ی من‌. عذابی که مرا در ریخته شدن خون پدرم هم‌دست می‌کرد.
گوشه‌ی ل*بم را از میان دندان نیشم بیرون کشیدم و هق هق مخلوط شده با نفس عمیقم بیرون فرستادم و نگاهم را از درختان رقصان در باد گرفتم و به سمت چپ چرخیدم. تابلوی ب*ر*جسته‌ی طلایی کافه میلان را از نظر گذراندم و با صدایی لرزان و شکسته نالیدم:
- منم یه قاتلم!
اما من قاتل نَفس کسی نبودم‌. خون پدرم روی انگشتانم نبود؛ ولی نمی‌توانستم خودم را ببخشم. اگر موضوع را با وکیل‌مان در میان گذاشته بودم شاید، شاید حق مادر و خواهرم پایمال نمی‌شد. بابا که برادر و خواهری در این کشور نداشت تا ما را راهنمایی کنند. شادمهر هم اعتقاد داشت قتل غیرعمد بوده و باید بگذریم. اگر کسی را داشتم که راهنمایی‌ام می‌کرد، اگر، اگر، اگر. یعنی حاضر بودم سالار رستگار را به پای چوبه‌ی دار بکشانم؟ یعنی می‌توانستم آن همه بد باشم و گرشا و آرشا را بی‌پدر کنم؟ من نمی‌توانستم.
نمی‌توانستم آن همه بد باشم. من به بخشیدن اعتقاد داشتم. هر چند که گرشا روح و ‌قلبم را به بدترین حالت ممکن شکست.
صدای زنگ هشدار گوشی که بلند ‌شد، قرار ملاقاتم را یادآوری کرد که به سرعت قطعش کردم و سر و سامانی به صورتم دادم. کیفم را به دست گرفتم و پیاده شدم. ریموت را زدم و نگاهی اجمالی سراسر خیابان انداخت. باد، ولوله کنان میان موهایم به رقاصی و طنازی پرداخت که بی‌حوصله و عصبی شالم را محکم‌تر به دور گردنم پیچیدم و به قدم‌هایم سرعت دادم‌. وارد کافه شدم و برای دیدن آقای ایزدی نگاهم را گرداندم. کجای این کافه‌ی معمولی شبیه کافه‌های میلان بود را نمی‌دانم! شاید صاحبش عشق خارج داشته و علمش را نداشته.
با بلند شدن دستی، نگاهم از‌ میزهای کوچک ‌چوبی به انتهای سالن خلوت کشیده شد. خودش بود. سری برایش تکان دادم و بدون کاوش در فضا و دکور کافه، قدم برداشتم و مقابلش روی‌ صندلی نشستم. کیفم را با طمأنینه روی میز قرار دادم و سلام کردم. احوالپرسی رسمی‌مان که تمام شد، نگاهی کوتاه سراسر صورت میانسالش انداختم و تکیه‌ام را به پشتی صندلی سپردم.
- می‌شنوم آقای ایزدی.
کف دستش را تواَم با نفسی عمیق، به روی صورت کشید و چشمان قرمزش را به شمع‌های خاموش روی میز داد.
- اول از همه بگم که من برای هر حرفی که می‌زنم دلیل و مدرک دارم و خواهش می‌کنم قبل از این که تمام واقعیت رو نگفتم، عصبانیت خودتون رو کنترل کنید.
چشمی در حدقه گرداندم و با لحن طلبکار گفتم:
- من این‌جام تا بشنوم نه این که دعوا درست کنم.


کد:
#پست_چهل‌و‌یکم

#آخرین_شبگیر

#مهدیه_سیف‌الهی




وارد سالن شدم و تنها دوتا از میزها را پر دیدم. یک دختر و پسر مشغول تولد گرفتن بودن و گرشایی که با وکیل‌شان آقای ایزدی سخت مشغول گفتگو بود. به سمت‌شان قدم برداشتم؛ اما درست در چندقدمی‌شان بودم که صدای ایزدی قوت را از پاهایم گرفت:
- این‌جوری نمی‌شه پسرجون. باید با پول بابات رو از زندون در بیاریم. تنها راهش دروغه و شاهدهای الکی.
تمام تنم سوزن سوزن شد و قلبم در س*ی*نه به تکاپو افتاد. به سرعت خودم را به درختچه‌ی بزرگی که در کنارم بود رساندم و گوش تیز کردم.
گرشا با صدایی کلافه گفت:
- آقای ایزدی چرا بابا هیچی نمی‌گه؟ چرا ساکت شده تا حکم قصاصش بیاد؟
- نمی‌دونم پسرجون. منم راهی جز این پیدا نکردم. به دونفر از کارگرا سپردم و ریز و‌ درشت صح*نه رو براشون بازسازی کردم تا بیان برای شهادت. فقط یکم دندون ‌گِردن! اون قاضی الدنگ‌ از همه دندون گردتره. به صدتا راضی نشد! بیشتر می‌خواد.
- می‌دم. برای زنده بودن بابا زندگیمم می‌دم. این‌ها که چیزی نیست.
- پس من قرار می‌ذارم تا خودت ببینی‌شون و چک‌ها رو ‌بدی.
- فقط احتیاط کن! همه رو ‌ندیم یه‌بار بزنن زیرش.
- نترس! بلده این کارم، راستی!‌ از دختر مرحوم چه خبر؟ اون می‌تونه مهره‌ی خوبی برای خلاصی بابات باشه.
دستم به روی قلبم ‌مشت شد و گریه‌ام شدت گرفت.
باورم ‌نمی‌شد گرشا چنین کاری با من می‌کرد. من برای او‌ و ‌خانواده‌اش داشتم می‌جنگیدم و‌ از حق قصاص می‌گذشتم؛ اما حالا او و ایزدی پست‌فطرت چه نقشه‌ها که نمی‌کشیدند.
صدای برخورد فنجان با نعلبکی چینی آمد و بعد گرشا که با کلامش فاتحه‌ی قلب مرا خواند:
- چندبار با هم تماس گرفتیم و تونستم روی مغزش کار کنم. فقط اگه بتونم یه‌بار فقط یه‌بار ببرمش خونه‌ام همه‌چی حله. رستا منو دوست داره و مطمئناً تمام تلاشش رو ‌می‌کنه. رستا که حرفی بزنه مادر و خواهرشم بالاخره رام میشن.
- عالیه! بلدی که چه‌طوری نرمش کنی؟
خنده‌ی گرشا هق‌هقم را بلند کرد و فشار دنده‌ها به روی قلبم را دوچندان.
- ناسلامتی زنمه! بلدم چه‌طوری با دوتا ز*ب*ون ریختن و ناز و‌ نیاز حلش کنم.
- خوبه. پس جلسه‌ی آینده‌ی دادگاه همه‌چی درست می‌شه.
نماندم، یعنی نتوانستم بیشتر از آن بمانم و بشنوم و درد بکشم. به معنای واقعی گریختم و در حالی که دستانم را محکم به روی گوش‌های می‌فشردم از کافه بیرون زدم.
نه، نه، نه! من چیزی نشنیده بودم. آن صدا، صدای گرشا نبود. اصلاً مردی که آن‌طور بی‌رحمانه و بی‌شرم از من صحبت می‌کرد، گرشا نبود. گرشای من این مرد پست‌فطرت نبود.‌ گرشای من، آخ!‌ خدای من او‌ گرشا بود. فریب دادن کافیه. کافیه!
جیغ کشیدم و به زانو به روی پیاده‌رو‌ فرود آمدم.
گرشا چطور می‌توانست با من و خانواده‌ام این‌چنین کند؟ چه‌طور می‌توانست از اعتماد من سوءاستفاده کند و به ریشم بخند؟‌ می‌خندید؟ چقدر راحت می‌خندید و من تا به امروز یک لحظه‌ام بدون اشک سپری نشده بود. حتی در خواب هم اختیار چشمانم از دست رفته بود و گویی نشتی داشتند که وقتی بیدار می‌شدم بالشتم خیس بود و البته از شدت فشار عصبی غرق مو. موهای بلندی که کم‌پشت شده بودند.





*زمان حال*

سر بلند کرده و همین که خیسی گونه‌هایم را احساس کردم، به سرعت برگی دستمال از جعبه برداشتم و به جان اشک‌هایم افتادم.
نباید اشک می‌ریختم، از زمان اشک ریختن من خیلی وقت بود که گذشته. الان زمان شادی بود. هفت‌سال پیش، وقتی گرشا از پشت به من خنجر زد و با ایزدی دغل‌باز برای رهایی پدرش دسیسه کردند، به معنای واقعی شکستم، شکستم و کسی از د*اغ دلم خبر دار نشد. نه هانیه و نه خانواده‌ام هیچ‌کدام نفهمیدند که من چه شنیدم و چه دیدم! برای هانیه بهانه‌ی حال نداری‌ام را جور کردم و به خانه برگشتم. مامان و یسنا را فریب دادم و د*ه*ان بستم. نمی‌دانم آن روزها چرا سکوت کردم و در پایمال شدن خون پدرم شریک شدم. آن‌قدر گیج اتفاق عجیب و ترسناک بعد از آن دیدار شدم که به کل ترسیدم برای فاش کردنش. با خودم که تعارف نداشتم، من، گمان می‌کردم راهی برای با هم بودن من و گرشا خواهد بود. همین سکوت و مهر و‌ موم کردن ل*ب‌هایم شد عذاب‌ وجدان چندساله‌ی من‌. عذابی که مرا در ریخته شدن خون پدرم هم‌دست می‌کرد.
گوشه‌ی ل*بم را از میان دندان نیشم بیرون کشیدم و هق هق مخلوط شده با نفس عمیقم بیرون فرستادم و نگاهم را از درختان رقصان در باد گرفتم و به سمت چپ چرخیدم. تابلوی ب*ر*جسته‌ی طلایی کافه میلان را از نظر گذراندم و با صدایی لرزان و شکسته نالیدم:
- منم یه قاتلم!
اما من قاتل نَفس کسی نبودم‌. خون پدرم روی انگشتانم نبود؛ ولی نمی‌توانستم خودم را ببخشم. اگر موضوع را با وکیل‌مان در میان گذاشته بودم شاید، شاید حق مادر و خواهرم پایمال نمی‌شد. بابا که برادر و خواهری در این کشور نداشت تا ما را راهنمایی کنند. شادمهر هم اعتقاد داشت قتل غیرعمد بوده و باید بگذریم. اگر کسی را داشتم که راهنمایی‌ام می‌کرد، اگر، اگر، اگر. یعنی حاضر بودم سالار رستگار را به پای چوبه‌ی دار بکشانم؟ یعنی می‌توانستم آن همه بد باشم و گرشا و آرشا را بی‌پدر کنم؟ من نمی‌توانستم.
نمی‌توانستم آن همه بد باشم. من به بخشیدن اعتقاد داشتم. هر چند که گرشا روح و ‌قلبم را به بدترین حالت ممکن شکست.
صدای زنگ هشدار گوشی که بلند ‌شد، قرار ملاقاتم را یادآوری کرد که به سرعت قطعش کردم و سر و سامانی به صورتم دادم. کیفم را به دست گرفتم و پیاده شدم. ریموت را زدم و نگاهی اجمالی سراسر خیابان انداخت. باد، ولوله کنان میان موهایم به رقاصی و طنازی پرداخت که بی‌حوصله و عصبی شالم را محکم‌تر به دور گردنم پیچیدم و به قدم‌هایم سرعت دادم‌. وارد کافه شدم و برای دیدن آقای ایزدی نگاهم را گرداندم. کجای این کافه‌ی معمولی شبیه کافه‌های میلان بود را نمی‌دانم! شاید صاحبش عشق خارج داشته و علمش را نداشته.
با بلند شدن دستی، نگاهم از‌ میزهای کوچک ‌چوبی به انتهای سالن خلوت کشیده شد. خودش بود. سری برایش تکان دادم و بدون کاوش در فضا و دکور کافه، قدم برداشتم و مقابلش روی‌ صندلی نشستم. کیفم را با طمأنینه روی میز قرار دادم و سلام کردم. احوالپرسی رسمی‌مان که تمام شد، نگاهی کوتاه سراسر صورت میانسالش انداختم و تکیه‌ام را به پشتی صندلی سپردم.
- می‌شنوم آقای ایزدی.
کف دستش را تواَم با نفسی عمیق، به روی صورت کشید و چشمان قرمزش را به شمع‌های خاموش روی میز داد.
- اول از همه بگم که من برای هر حرفی که می‌زنم دلیل و مدرک دارم و خواهش می‌کنم قبل از این که تمام واقعیت رو نگفتم، عصبانیت خودتون رو کنترل کنید.
چشمی در حدقه گرداندم و با لحن طلبکار گفتم:
- من این‌جام تا بشنوم نه این که دعوا درست کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_چهل‌و‌دوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


سری تکان داد و مقصد‌ نگاهش را به چشمان منتظر من تغییر داد.
- اون روز توی مهمونی، گرشا بهم زنگ زد و اصرار کرد تا بیام و با تو صحبت کنم. گفت وقتشه واقعیت رو بدونی.
از آمدن نام گرشا چینی به روی ابروهایم ایجاد شد؛ اما میان کلامش نپریدم و اجازه دادم از روی آرامش آن‌چه را که منتظرش بودم شرح بدهد. زبانش را به روی ل*ب‌های کبود مردانه‌اش کشید و هوفی کلافه سر داد و خودش را به جلو مایل کرد.
- جناب سالار رستگار پدر شما رو نکشته! اون یه اتفاق غیرعمدی بود.
به سرعت واکنش نشان دادم و تنم را جلو کشیدم و با ملایمت پرسیدم:
- پس چرا وقتی به ملاقاتش رفتم چیزی نگفت؟ چرا ساکت ‌مونده بود؟ مگه نه این که همه‌ی کارگرا می‌گفتن صدای جر و بحث‌شون تا پایین پروژه عمرانی میومده؟
با آرامش برای سوالاتم سری جنباند و دستانش را برای تسط بیشتر در هم گره کرد.
- بذار حقیقتی رو بگم که ‌خودمم یک‌ساله ازش باخبر شدم. یک‌سال پیش زندان به من اطلاع داد که آقای رستگار قصد ملاقات منو داره‌. رفتم پیشش. خیلی شکسته شده بود. مرگ پدرت، اونو هم‌ پیر کرده.
لبانم را به روی هم فشردم تا لرزش‌شان بیشتر نشود و بغض گریبان‌گیرم نفسم را بند نیاورد.
چرا هنوزم دلم‌ برایش ریش می‌شد؟ چرا هنوز در کنج خلوتی از ذهنم او را بی‌گناه می‌دانستم؟
آقای ایزدی محکم‌تر ضمام کلامش را در دست گرفت و برای بازگو ‌کردن واقعیت آن واقعه ل*ب گشود:
- وقتی نشستم مقابلش یهو شروع کرد به تعریف کردن. گفت که پدرت یه مقدار سرمایه داشته و اورده تو کار عمران. اونم از خداش بود که رفیق شفیقش بشه شریکش. در اصل این پروژه سه‌تا شریک ‌داشت. پدرت، آقای رستگار، یونس وحدت. یونس وحدت که با پیشنهاد پدرت پا توی این ‌سرمایه‌گذاری و‌ پروژه گذاشته بعد از مدتی تو زرد از آب در می‌آد و تموم سرمایه‌ای که برای خرید مصالح، هزینه‌ها و‌ تقریباً نیمی از سرمایه‌ی پروژه که به دستش امانت بوده رو بر‌می‌داره و فلنگ رو‌ می‌بنده. آقای رستگار روی حساب پدر شما به وحدت اعتماد کرد و وقتی از این قضیه خبر دار می‌شه یهو شک به دلش می‌اوفته که نکنه اردشیر سر من کلاه گذاشته و همدست وحدت شده؟ شیطون به جونش می‌افته و همون‌جا سر ساختمون زنگ می‌زنه تا پدرت بره پیشش.
چشمانم دوخته شده بودند به دهانی که از واقعه‌ای سخن می‌گفت که ما خبر نداشتیم. ما فقط از یک ‌همکاری میان بابا و سالار رستگار خبر دار بودیم. با آمدن ناگهانی گارسون، به اجبار نگاه نمناکم را از صورت ایزدی گرفتم و قبل از آن که گارسون کلامی بگوید درخواستم را به زبان آوردم:
- لطفاً یه اسموتی با یخ فراوون.
چشمی زیرلب گفت و ایزدی هم که درخواست تجدید قهوه‌اش را کرد، رفت. بی‌طاقت و بغض کرده منتظر ادامه‌ی رخداد آن روز شوم‌ شدم که این انتظار را از نگاهم خواند و به سرعت ادامه داد درسته دعواشون می‌شه و صداشون بلند. رستگار تهمت می‌زد و ‌پدرت از بی‌اعتمادی رفیقش عصبانی بود. یهو حرفی به میون می‌آد که پدرت رو عصبی می‌کنه و رستگار رو برزخی. پدرت می‌گه:
- تو از همون جوونیتم کینه‌ای و شکاک بودی.
رستگار هم می‌زنه به سیم آخر و می‌گه:
- آره. از وقتی دختری که من روش دست گذاشته بودم و رفتی به عقد خودت در اوردی، دیگه اعتمادم بهت ته کشید دزدناموس!
همین می‌شه بالا گرفتن بحث. بابات می‌گه اون دیگه زنشه و حق نداره اسمش رو به ز*ب*ون بیاره. از اون ورم رستگار بیچاره می‌گه که میون این دعواها دست به یقعه می‌شند. پدرت که به جون رستگار می‌اوفته، رستگار برای حفظ جونش اونو به عقب هل میده. جناب کرامت عقب‌عقب میره و با تهدید که نمی‌ذاره دخترش عروس یه مرد چشم ناپاک بشه و فلان، بدون این که به پشت سرش نگاه کنه قدم برمیداره. یهو پاش گیر می‌کنه به تخته‌های بنایی و...
نفسی چاق کرد و در مقابل چشمان بارانی و مبهوت من با صدایی ضعیف به همراه آهی غلیظ ادامه داد:
- اونی که نباید می‌شه و شما رو ‌عزادار می‌کنه. آقای رستگار برای این که اسم مادر شما وسط بازجویی‌ها نیاد و همسرش آزرده‌خاطر نشه ترجیح داد سکوت کنه. عذاب‌وجدانی هم که از اون حرفای زننده و مرگ رفیقش به جونش افتاده بود، اونو به قبول قصاص وامی‌داشت. می‌خواست با پاک کردن خودش از زمین این عذاب رو ‌کم کنه و آبروی مادرت رو حفظ.
رعشه‌ای عظیم بر اندامم چیره گشت، که آقای ایزدی مجبور شد تا به جای اسموتی خنکی که گارسون آورده بود، قهوه‌اش را مقابلم قرار بدهد و گفت:
- خواهش می‌کنم آرامش خودتون رو‌ حفظ کنید. این یه قصه‌ی قدیمیه که خیلی ساله فراموش شده. آقای رستگار توی همون سال‌ها مادر شما رو فراموش کردن و بعدم که با همسرشون ازدواج ‌کردند.
قهوه را با کمال میل قبول کردم و جرعه‌ای از داغی‌اش را به د*ه*ان فرستادم تا لرزی که بی‌رحمانه وجودم را از آن خود کرده بود، خنثی کنم.
یعنی حرف‌های آقای ایزدی واقعیت داشت؟ واقعیت داشت که قبل از هر حرفی گفت مدرک دارد. وای خدای من! مادرم چه ربطی به این قصه داشت؟ عشق قدیمی؟ وای که اگر زن‌عمو می‌فهمید دق می‌کرد. هنوز هم‌نگاه‌های عاشقانه‌اش را از بر بودم. گفتم زن‌عمو؟ چرا او را هنوز زن‌عمو خطاب می‌کردم؟ مگر نه این که یک‌بار از دهانم در رفت و مامان با پشت دست، دهانم را بست.
آخی که از گلویم خارج شد، از شدت دردی بود که بیخ ‌گلویم را چسبید. نفس‌های تنگ شده‌ام را به سختی رها کردم و پا به روی غرورم گذاشتم و اجازه‌ی باریدن صادر کردم. برای واقعیتی باریدم که تلخ بود، هم برای عموسالار، هم پدر بی‌نوایم. کاش آن دعوا به یک زد و خورد ساده ختم شده بود. کاش!
تلخی قهوه‌ی ترک که همیشه انتهای زبانم را خشک و‌ زهرمار می‌کرد، این‌بار در مقابل حرف‌های آقای ایزدی هیچ بود. مابقی قهوه را لاجرعه بالا کشیدم و به تلخی بیش ‌از حدش مجالی برای خودنمایی ندادم. چشمان تار شده‌ام را از سیاهی درون فنجان گرفتم و به صورتی دادم که همانند من در غصه‌ای عظیم سیر می‌کرد. از ترحم چشمانش، بغضم بزرگ‌تر شد و ذهن ترسیده و شکاکم به جای قلب بی‌نوایم‌ نالید:
- دروغه! عین اون صح*نه‌سازیای چندسال پیش و خریدن قاضی، اینم یه ترفند جدید برای بیرون آوردن سالار رستگار از زندونه. منو چی فرض کردین؟ من دیگه یک دختر احمق عاشق پیشه نیستم که...
دستش را برای ساکت کردنم بالا آورد و باز هم تنش را جلو کشید و میان کلامم پرید:
- باور کنید عین حقیقت رو براتون گفتم.
دستم را مقابل دهانم قرار دادم و هق هقم ‌را به سرعت خفه کردم. سری به طرفین تکان دادم تا حرف‌هایش تأثیری در ذهنم نگذارد؛ اما زهی خیال باطل. قلبی که مدام و با هیجان می‌کوبید خط بطلانی بر روی خواسته‌ام‌ کشید.
- من از تموم اتفاقات مالی اون سال مدرک‌ جمع‌ کردم. حتی چندنفر حاضرن شهادت ب*دن که سی و خردی سال پیش، وقتی آقای کرامت و رستگار جوون بودن، آقای رستگار خاطرخواه دختر همسایه شون بوده؛ اما یهو دختره که مادر شماست به خواستگاری پدرتون جواب مثبت میده و چندسال بعدم ازدواج‌ می‌‌کنن.
صدای مامان در سرم اکو شد که از دوران ‌خوش آشنایی‌اش با بابا می‌گفت:
- اون وقتا با عمو سالارات توی یه محله بودیم. بابات از اون پسر خوشتیپا بود که مدام خونه‌ی عموت ول معطل بود. چندباری دیده بودمش و بوی عطرای خارجکیش دلم رو برده بود. وقتی اومد خواستگاریم اصلاً باورم نمی‌شد! فکر می‌کردم توی رویاهام. بابام که سرخ و سفیدی منو دید، جواب مثبت داد؛ اما شرط گذاشت تا گرفتن دیپلمم نباید عروسی بگیریم. بابام روی درس ما خیلی حساس بود. دلش می‌خواست ما باسواد باشیم. خلاصه که دیپلمه رو‌ گرفتم؛ اما با مریضی مادر خدابیامرز بابات، همه‌چی بهم ریخت. سرطان خیلی زود اونو از ما گرفت. وضع روحی بابات خیلی خ*را*ب شد و تا سرپا شد، خوشحال از این که قراره ما هم عین عموت عروسی بگیریم و صاحب بچه بشیم، پدرم مریض احوال شد و چندوقت بعدم فوت کرد. دو سالی عروسی‌مون عقب افتاد بازم تا این که بالاخره بعد از هفت‌سال تونستیم بریم سر خونه زندگی.


کد:
#پست_چهل‌و‌دوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


سری تکان داد و مقصد‌ نگاهش را به چشمان منتظر من تغییر داد.
- اون روز توی مهمونی، گرشا بهم زنگ زد و اصرار کرد تا بیام و با تو صحبت کنم. گفت وقتشه واقعیت رو بدونی.
از آمدن نام گرشا چینی به روی ابروهایم ایجاد شد؛ اما میان کلامش نپریدم و اجازه دادم از روی آرامش آن‌چه را که منتظرش بودم شرح بدهد. زبانش را به روی ل*ب‌های کبود مردانه‌اش کشید و هوفی کلافه سر داد و خودش را به جلو مایل کرد.
- جناب سالار رستگار پدر شما رو نکشته! اون یه اتفاق غیرعمدی بود.
به سرعت واکنش نشان دادم و تنم را جلو کشیدم و با ملایمت پرسیدم:
- پس چرا وقتی به ملاقاتش رفتم چیزی نگفت؟ چرا ساکت ‌مونده بود؟ مگه نه این که همه‌ی کارگرا می‌گفتن صدای جر و بحث‌شون تا پایین پروژه عمرانی میومده؟
با آرامش برای سوالاتم سری جنباند و دستانش را برای تسط بیشتر در هم گره کرد.
- بذار حقیقتی رو بگم که ‌خودمم یک‌ساله ازش باخبر شدم. یک‌سال پیش زندان به من اطلاع داد که آقای رستگار قصد ملاقات منو داره‌. رفتم پیشش. خیلی شکسته شده بود. مرگ پدرت، اونو هم‌ پیر کرده.
لبانم را به روی هم فشردم تا لرزش‌شان بیشتر نشود و بغض گریبان‌گیرم نفسم را بند نیاورد.
چرا هنوزم دلم‌ برایش ریش می‌شد؟ چرا هنوز در کنج خلوتی از ذهنم او را بی‌گناه می‌دانستم؟
آقای ایزدی محکم‌تر ضمام کلامش را در دست گرفت و برای بازگو ‌کردن واقعیت آن واقعه ل*ب گشود:
- وقتی نشستم مقابلش یهو شروع کرد به تعریف کردن. گفت که پدرت یه مقدار سرمایه داشته و آورده تو کار عمران. اونم از خداش بود که رفیق شفیقش بشه شریکش. در اصل این پروژه سه‌تا شریک ‌داشت. پدرت، آقای رستگار، یونس وحدت. یونس وحدت که با پیشنهاد پدرت پا توی این ‌سرمایه‌گذاری و‌ پروژه گذاشته بعد از مدتی تو زرد از آب در میاد و تموم سرمایه‌ای که برای خرید مصالح، هزینه‌ها و‌ تقریباً نیمی از سرمایه‌ی پروژه که به دستش امانت بوده رو بر‌می‌داره و فلنگ رو‌ می‌بنده. آقای رستگار روی حساب پدر شما به وحدت اعتماد کرد و وقتی از این قضیه خبر دار می‌شه یهو شک به دلش می‌اوفته که نکنه اردشیر سر من کلاه گذاشته و همدست وحدت شده؟ شیطون به جونش می‌افته و همون‌جا سر ساختمون زنگ می‌زنه تا پدرت بره پیشش.
چشمانم دوخته شده بودند به دهانی که از واقعه‌ای سخن می‌گفت که ما خبر نداشتیم. ما فقط از یک ‌همکاری میان بابا و سالار رستگار خبر دار بودیم. با آمدن ناگهانی گارسون، به اجبار نگاه نمناکم را از صورت ایزدی گرفتم و قبل از آن که گارسون کلامی بگوید درخواستم را به زبان آوردم:
- لطفاً یه اسموتی با یخ فراوون.
چشمی زیرلب گفت و ایزدی هم که درخواست تجدید قهوه‌اش را کرد، رفت. بی‌طاقت و بغض کرده منتظر ادامه‌ی رخداد آن روز شوم‌ شدم که این انتظار را از نگاهم خواند و به سرعت ادامه داد، درسته دعواشون می‌شه و صداشون بلند. رستگار تهمت می‌زد و ‌پدرت از بی‌اعتمادی رفیقش عصبانی بود. یهو حرفی به میون می‌آد که پدرت رو عصبی می‌کنه و رستگار رو برزخی. پدرت می‌گه: 
- تو از همون جوونیتم کینه‌ای و شکاک بودی.
 رستگار هم می‌زنه به سیم آخر و می‌گه:
 - آره. از وقتی دختری که من روش دست گذاشته بودم و رفتی به عقد خودت در اوردی، دیگه اعتمادم بهت ته کشید دزدناموس!
همین می‌شه بالا گرفتن بحث. بابات می‌گه اون دیگه زنشه و حق نداره اسمش رو به ز*ب*ون بیاره. از اون ورم رستگار بیچاره می‌گه که میون این دعواها دست به یقعه می‌شند. پدرت که به جون رستگار میوفته، رستگار برای حفظ جونش اونو به عقب هل میده. جناب کرامت عقب‌عقب میره و با تهدید که نمی‌ذاره دخترش عروس یه مرد چشم ناپاک بشه و فلان، بدون این که به پشت سرش نگاه کنه قدم برمیداره. یهو پاش گیر می‌کنه به تخته‌های بنایی و...
نفسی چاق کرد و در مقابل چشمان بارانی و مبهوت من با صدایی ضعیف به همراه آهی غلیظ ادامه داد:
- اونی که نباید می‌شه و شما رو ‌عزادار می‌کنه. آقای رستگار برای این که اسم مادر شما وسط بازجویی‌ها نیاد و همسرش آزرده‌خاطر نشه ترجیح داد سکوت کنه. عذاب‌وجدانی هم که از اون حرفای زننده و مرگ رفیقش به جونش افتاده بود، اونو به قبول قصاص وامی‌داشت. می‌خواست با پاک کردن خودش از زمین این عذاب رو ‌کم کنه و آبروی مادرت رو حفظ.
رعشه‌ای عظیم بر اندامم چیره گشت، که آقای ایزدی مجبور شد تا به جای اسموتی خنکی که گارسون آورده بود، قهوه‌اش را مقابلم قرار بدهد و گفت:
- خواهش می‌کنم آرامش خودتون رو‌ حفظ کنید. این یه قصه‌ی قدیمیه که خیلی ساله فراموش شده. آقای رستگار توی همون سال‌ها مادر شما رو فراموش کردن و بعدم که با همسرشون ازدواج ‌کردند.
قهوه را با کمال میل قبول کردم و جرعه‌ای از داغی‌اش را به د*ه*ان فرستادم تا لرزی که بی‌رحمانه وجودم را از آن خود کرده بود، خنثی کنم.
یعنی حرف‌های آقای ایزدی واقعیت داشت؟ واقعیت داشت که قبل از هر حرفی گفت مدرک دارد. وای خدای من! مادرم چه ربطی به این قصه داشت؟ عشق قدیمی؟ وای که اگر زن‌عمو می‌فهمید دق می‌کرد. هنوز هم‌نگاه‌های عاشقانه‌اش را از بر بودم. گفتم زن‌عمو؟ چرا او را هنوز زن‌عمو خطاب می‌کردم؟ مگر نه این که یک‌بار از دهانم در رفت و مامان با پشت دست، دهانم را بست.
آخی که از گلویم خارج شد، از شدت دردی بود که بیخ ‌گلویم را چسبید. نفس‌های تنگ شده‌ام را به سختی رها کردم و پا به روی غرورم گذاشتم و اجازه‌ی باریدن صادر کردم. برای واقعیتی باریدم که تلخ بود، هم برای عموسالار، هم پدر بی‌نوایم. کاش آن دعوا به یک زد و خورد ساده ختم شده بود. کاش!
تلخی قهوه‌ی ترک که همیشه انتهای زبانم را خشک و‌ زهرمار می‌کرد، این‌بار در مقابل حرف‌های آقای ایزدی هیچ بود. مابقی قهوه را لاجرعه بالا کشیدم و به تلخی بیش ‌از حدش مجالی برای خودنمایی ندادم. چشمان تار شده‌ام را از سیاهی درون فنجان گرفتم و به صورتی دادم که همانند من در غصه‌ای عظیم سیر می‌کرد. از ترحم چشمانش، بغضم بزرگ‌تر شد و ذهن ترسیده و شکاکم به جای قلب بی‌نوایم‌ نالید:
- دروغه! عین اون صح*نه‌سازیای چندسال پیش و خریدن قاضی، اینم یه ترفند جدید برای بیرون آوردن سالار رستگار از زندونه. منو چی فرض کردین؟ من دیگه یک دختر احمق عاشق پیشه نیستم که...
دستش را برای ساکت کردنم بالا آورد و باز هم تنش را جلو کشید و میان کلامم پرید:
- باور کنید عین حقیقت رو براتون گفتم.
دستم را مقابل دهانم قرار دادم و هق هقم ‌را به سرعت خفه کردم. سری به طرفین تکان دادم تا حرف‌هایش تأثیری در ذهنم نگذارد؛ اما زهی خیال باطل. قلبی که مدام و با هیجان می‌کوبید خط بطلانی بر روی خواسته‌ام‌ کشید.
- من از تموم اتفاقات مالی اون سال مدرک‌ جمع‌ کردم. حتی چندنفر حاضرن شهادت ب*دن که سی و خردی سال پیش، وقتی آقای کرامت و رستگار جوون بودن، آقای رستگار خاطرخواه دختر همسایه شون بوده؛ اما یهو دختره که مادر شماست به خواستگاری پدرتون جواب مثبت میده و چندسال بعدم ازدواج‌ می‌‌کنن.
صدای مامان در سرم اکو شد که از دوران ‌خوش آشنایی‌اش با بابا می‌گفت:
- اون وقتا با عمو سالارات توی یه محله بودیم. بابات از اون پسر خوشتیپا بود که مدام خونه‌ی عموت ول معطل بود. چندباری دیده بودمش و بوی عطرای خارجکیش دلم رو برده بود. وقتی اومد خواستگاریم اصلاً باورم نمی‌شد! فکر می‌کردم توی رویاهام. بابام که سرخ و سفیدی منو دید، جواب مثبت داد؛ اما شرط گذاشت تا گرفتن دیپلمم نباید عروسی بگیریم. بابام روی درس ما خیلی حساس بود. دلش می‌خواست ما باسواد باشیم. خلاصه که دیپلمه رو‌ گرفتم؛ اما با مریضی مادر خدابیامرز بابات، همه‌چی بهم ریخت. سرطان خیلی زود اونو از ما گرفت. وضع روحی بابات خیلی خ*را*ب شد و تا سرپا شد، خوشحال از این که قراره ما هم عین عموت عروسی بگیریم و صاحب بچه بشیم، پدرم مریض احوال شد و چندوقت بعدم فوت کرد. دو سالی عروسی‌مون عقب افتاد بازم تا این که بالاخره بعد از هفت‌سال تونستیم بریم سر خونه زندگی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_چهل‌و‌سوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

بی‌توجه به یک‌ریز صحبت کردن‌های آقای ایزدی، دستم را پایین آوردم و با صدای گرفته‌ام ل*ب زدم:
- عموسالار کی عروسی‌گرفت؟
نگاه کارآگاهی‌ام را که دید، لبخندی زد و به سرعت پاسخ داد:
- درست سه ماه بعد از خواستگاری پدرت با دخترعموش ازدواج کردن و رفتن آمریکا. چندسال بعد هم با گرشا برگشتن.
زمانش دقیق بود. مامان خودش همه‌ی این‌ها را به من گفته بود.
برگه‌هایی را روی میز مقابلم گذاشت و ادامه داد:
- این‌ها اعترافات سالار رستگاره‌ و مدارکی که حرفام رو باور کنی.
انگشتان یخ کرده‌ام را به روی پاکت کاغذی سفید گذاشتم و تلخ و گزنده پرسیدم:
- عین همون مدارک جعلی که هفت‌سال پیش برای دادگاه ارائه دادین؟
هوف کلافه‌ای سر داد و تنش را به عقب کشید. برگی دستمال از جعبه‌ی روی میز برداشت و به روی پیشانی عرق‌ کرده‌اش کشید. دستم را بالا آوردم و صورت خیسم را پاک‌ کردم. بینی گرفته‌ام را بالا کشیدم و سرم را میان پنجه‌هایم‌ قرار دادم.
- شما، چی‌ از مدارک‌ جعلی می‌دونید؟
چشمانم را به روی هم فشردم و در همان حالت پاسخ دادم:
- همه چیو. هفت‌سال پیش که داشتین با گرشا توی کافه‌ی مرصاد از خریدن قاضی و شاهدا می‌گفتین شنیدم تا حرفای کثیف همسرم از ناز‌های زنانه‌ی من.
- خانم کرامت؟
دلم می‌خواست فریاد بکشم:« خانم‌ کرامت و درد!» کاش زمان می‌داد تا حرفایش را تحلیل می‌کردم بعد این‌جوری با استیصال صدایم می‌کرد.
پنجه‌هایم را به سختی باز کردم و‌ چشمان داغم را به دهانش دوختم و این‌بار به معنای واقعی با کلامش قلبم برای چند ثانیه ایستاد:
- می‌دونست اون‌جایی. وقتی وارد سالن شدی دیدم که عطرت رو از دور بو‌ کشید و گفت:«اومد.» گرشا مجبور بود. مجبور بود برای زدن اون حرفا. در اصل، قاضی و شاهدا واقعی بودن و هیچ‌چیز غیرقانونی اتفاق نیوفتاد.
صدای دنگ دنگ ‌ناقوسی قدیمی از مغزم‌ بیرون نمی‌رفت و بهت و‌ ناباوری یک لحظه هم از زمانی که همانند مجنون‌های گم شده بی ‌هیچ ‌حرفی آقای ایزدی را ترک‌ کردم و‌ راهی خیابان‌ها شدم، رهایم نکرد و چندساعتی بود که می‌گذشت و من هم‌چنان روی همان ‌نیمکت قدیمی نارنجی رنگ و رو رفته‌ای که نشسته بودم، قرار داشتم، با نگاهی مات به درخت بی‌ثمر مقابلم و نفس‌هایی سنگین. دنده‌هایم برای فرو رفتن در عضلات س*ی*نه و قلبم فشار شدیدی وارد می‌کردند و نفس کشیدن را دشوارتر.
گوشی بی‌نوایم چند دقیقه‌ای بود که بالاخره از صدا افتاده بود و‌ جاده‌ی مقابلم چنددقیقه‌ای یک‌بار مهمان ماشینی با سرعتی کم‌ می‌شد. صدای جیرجیرک‌ها بلند شده بود و سوز پاییزه فین فینم را بلند کرده بود؛ اما عمق درد و سوزش گوش‌هایم آن‌چنان شدید و غیرقابل تحمل بود که مجالی برای سروسامان دادن به ذهن بی‌نوایم را نمی‌داد‌.
- گرشا! وایسا مامان!
ترسیده و هیجان‌زده به سمت صدا برگشتم که زن، نفس‌زنان به دنبال پسرکش دوید و او را برای بردن به خانه تشویق می‌کرد. با دیدن تفاوت میان گرشای زن و گرشای من، دستم را از روی قلب هیجان‌زده‌ام برداشتم و نفس حبس شده‌ام را بیرون فرستادم. چشمانم را به سمت آسمان سوق دادم و همین که تاریکی زننده‌اش در سرم هشدار را ایجاد کرد، به سختی به پاهایم قوت دادم و با هر سختی و مشقتی که بود، مسیر آسفالت پارک را در پیش گرفتم.
گرشا چرا این کار را کرده بود؟ پای مادر من وسط دعوای بابا و عمو چه‌کار می‌کرد؟ چرا حرف‌های ایزدی را باور می‌کردم در صورتی که می‌دانستم او یک شیاد بوده و‌ هست؛ اما شیاد هم که بود، برای ریز به ریز حرف‌هایش مدرک داشت. صدای ضبط شده‌ی گرشا که گرفته و رنجیده به ایزدی گفته بود:
- طلاق گرفت سهراب! بالاخره از من گرفتنش.
چه کسی و کسانی مرا از او‌ گرفتن؟ قصه‌ی اصلی چه بود و چه به خورد منِ از همه جا بی‌خبر داده بودند؟
سرگیجه‌ی بدی به جانم افتاده بود و ذوق ذوق پاهایم از راه رفتن طولانی با آن پاشنه ‌بلندها امانم را بریده بود و راه رفتن را سخت‌تر می‌کرد؛ اما من باید دوام‌ می‌آوردم. من همان دختری بودم که با دسیسه و دروغ از شوهرش طلاق گرفت و به سرعت راهی کشوری غریبه شد تا کسی راز سر به مهرش را نفهمد.
راه رفته را به سختی به یاد آوردم و در حالی که صدای نم‌نم باران و‌ کشیدن کیفم به روی آسفالت مته به روی اعصابم می‌کشید، کفری و عصبانی مسیر را ادامه دادم. چه اهمیتی داشت باران تنم را خیس می‌کرد در حالی که من از درون شکسته بودم. با حدس و گمان‌هایی که در ذهنم نقش می‌بست، فاتحه‌ی ته‌مانده‌ی خودداری‌ام را خواندم.
شدت باران دو چندان شد و تازیانه‌های بی‌رحمش شانه‌های افتاده‌ام را هدف قرار داد. بغضم بزرگ‌تر و صدای هق هقم هم‌نوا با رعدوبرق بلند شد. با گیر کردن پاشنه‌ی کفشم در بند رها شده‌ی کیف، تلنگری خوردم و از آن‌جایی که جانی در ب*دن نبود و تا به خود بیایم، نقش بر زمین شدم و روی دو زانو فرود آمدم.
مگر تنم را در آن کافه جا گذاشته بودم که دردی در زانوهایم احساس نکردم؟ مگر روح که می‌شکست، دل که ساز مخالف می‌زد، انسان هم‌چون مرده‌ای می‌شد که فقط راه می‌رفت و راه می‌رفت؟ اگر نه پس چرا من نه دردی داشتم، نه غروری، نه ترسی و نه جانی برای فریاد. خدا، صدای ضعیف مرا می‌شنید؟ صدای شکستن دلم را چه؟ من چه کرده بودم با دل بی‌نوایم؟ گرشا چه کرده بود با آینده‌ی ما؟
- رستا!
صدای هول‌زده‌اش، چنان ولوله و ترسی در وجودم راه انداخت که به سرعت به سمتش چرخیدم و مبهوت از دیدنش در آن‌جا، به قامت رشیدش خیره شدم. موهای لختی که همیشه با هزارجور ژل و چسب و مواد بالا نگه‌شان می‌داشت، حالا از شدت خیسی و ماندن در زیر باران به روی پیشانی بلندش ریخته بودند و صورت سرخش را زشت کرده بودند. مگر مامان نمی‌گفت کسانی که پیشانی بلندی داشتند، زندگی و شانس بهتری هم دارند؟ پس چرا این مَثَل او شامل حال گرشا نبود؟ من با گرشای بیچاره چه کرده بودم؟ وای از آن روزی که می‌فهمید رستا با او چه کرده! وای!


کد:
#پست_چهل‌و‌سوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

بی‌توجه به یک‌ریز صحبت کردن‌های آقای ایزدی، دستم را پایین آوردم و با صدای گرفته‌ام ل*ب زدم:
- عموسالار کی عروسی‌گرفت؟
نگاه کارآگاهی‌ام را که دید، لبخندی زد و به سرعت پاسخ داد:
- درست سه ماه بعد از خواستگاری پدرت با دخترعموش ازدواج کردن و رفتن آمریکا. چندسال بعد هم با گرشا برگشتن.
زمانش دقیق بود. مامان خودش همه‌ی این‌ها را به من گفته بود.
برگه‌هایی را روی میز مقابلم گذاشت و ادامه داد:
- این‌ها اعترافات سالار رستگاره‌ و مدارکی که حرفام رو باور کنی.
انگشتان یخ کرده‌ام را به روی پاکت کاغذی سفید گذاشتم و تلخ و گزنده پرسیدم:
- عین همون مدارک جعلی که هفت‌سال پیش برای دادگاه ارائه دادین؟
هوف کلافه‌ای سر داد و تنش را به عقب کشید. برگی دستمال از جعبه‌ی روی میز برداشت و به روی پیشانی عرق‌ کرده‌اش کشید. دستم را بالا آوردم و صورت خیسم را پاک‌ کردم. بینی گرفته‌ام را بالا کشیدم و سرم را میان پنجه‌هایم‌ قرار دادم.
- شما، چی‌ از مدارک‌ جعلی می‌دونید؟
چشمانم را به روی هم فشردم و در همان حالت پاسخ دادم:
- همه چیو. هفت‌سال پیش که داشتین با گرشا توی کافه‌ی مرصاد از خریدن قاضی و شاهدا می‌گفتین شنیدم تا حرفای کثیف همسرم از ناز‌های زنانه‌ی من.
- خانم کرامت؟
دلم می‌خواست فریاد بکشم:« خانم‌ کرامت و درد!» کاش زمان می‌داد تا حرفایش را تحلیل می‌کردم بعد این‌جوری با استیصال صدایم می‌کرد.
پنجه‌هایم را به سختی باز کردم و‌ چشمان داغم را به دهانش دوختم و این‌بار به معنای واقعی با کلامش قلبم برای چند ثانیه ایستاد:
- می‌دونست اون‌جایی. وقتی وارد سالن شدی دیدم که عطرت رو از دور بو‌ کشید و گفت:«اومد.» گرشا مجبور بود. مجبور بود برای زدن اون حرفا. در اصل، قاضی و شاهدا واقعی بودن و هیچ‌چیز غیرقانونی اتفاق نیوفتاد.
صدای دنگ دنگ ‌ناقوسی قدیمی از مغزم‌ بیرون نمی‌رفت و بهت و‌ ناباوری یک لحظه هم از زمانی که همانند مجنون‌های گم شده بی ‌هیچ ‌حرفی آقای ایزدی را ترک‌ کردم و‌ راهی خیابان‌ها شدم، رهایم نکرد و چندساعتی بود که می‌گذشت و من هم‌چنان روی همان ‌نیمکت قدیمی نارنجی رنگ و رو رفته‌ای که نشسته بودم، قرار داشتم، با نگاهی مات به درخت بی‌ثمر مقابلم و نفس‌هایی سنگین. دنده‌هایم برای فرو رفتن در عضلات س*ی*نه و قلبم فشار شدیدی وارد می‌کردند و نفس کشیدن را دشوارتر.
گوشی بی‌نوایم چند دقیقه‌ای بود که بالاخره از صدا افتاده بود و‌ جاده‌ی مقابلم چنددقیقه‌ای یک‌بار مهمان ماشینی با سرعتی کم‌ می‌شد. صدای جیرجیرک‌ها بلند شده بود و سوز پاییزه فین فینم را بلند کرده بود؛ اما عمق درد و سوزش گوش‌هایم آن‌چنان شدید و غیرقابل تحمل بود که مجالی برای سروسامان دادن به ذهن بی‌نوایم را نمی‌داد‌.
- گرشا! وایسا مامان!
ترسیده و هیجان‌زده به سمت صدا برگشتم که زن، نفس‌زنان به دنبال پسرکش دوید و او را برای بردن به خانه تشویق می‌کرد. با دیدن تفاوت میان گرشای زن و گرشای من، دستم را از روی قلب هیجان‌زده‌ام برداشتم و نفس حبس شده‌ام را بیرون فرستادم. چشمانم را به سمت آسمان سوق دادم و همین که تاریکی زننده‌اش در سرم هشدار را ایجاد کرد، به سختی به پاهایم قوت دادم و با هر سختی و مشقتی که بود، مسیر آسفالت پارک را در پیش گرفتم.
گرشا چرا این کار را کرده بود؟ پای مادر من وسط دعوای بابا و عمو چه‌کار می‌کرد؟ چرا حرف‌های ایزدی را باور می‌کردم در صورتی که می‌دانستم او یک شیاد بوده و‌ هست؛ اما شیاد هم که بود، برای ریز به ریز حرف‌هایش مدرک داشت. صدای ضبط شده‌ی گرشا که گرفته و رنجیده به ایزدی گفته بود:
 - طلاق گرفت سهراب! بالاخره از من گرفتنش.
 چه کسی و کسانی مرا از او‌ گرفتن؟ قصه‌ی اصلی چه بود و چه به خورد منِ از همه جا بی‌خبر داده بودند؟
سرگیجه‌ی بدی به جانم افتاده بود و ذوق ذوق پاهایم از راه رفتن طولانی با آن پاشنه ‌بلندها امانم را بریده بود و راه رفتن را سخت‌تر می‌کرد؛ اما من باید دوام‌ می‌آوردم. من همان دختری بودم که با دسیسه و دروغ از شوهرش طلاق گرفت و به سرعت راهی کشوری غریبه شد تا کسی راز سر به مهرش را نفهمد.
راه رفته را به سختی به یاد آوردم و در حالی که صدای نم‌نم باران و‌ کشیدن کیفم به روی آسفالت مته به روی اعصابم می‌کشید، کفری و عصبانی مسیر را ادامه دادم. چه اهمیتی داشت باران تنم را خیس می‌کرد در حالی که من از درون شکسته بودم. با حدس و گمان‌هایی که در ذهنم نقش می‌بست، فاتحه‌ی ته‌مانده‌ی خودداری‌ام را خواندم.
شدت باران دو چندان شد و تازیانه‌های بی‌رحمش شانه‌های افتاده‌ام را هدف قرار داد. بغضم بزرگ‌تر و صدای هق هقم هم‌نوا با رعدوبرق بلند شد. با گیر کردن پاشنه‌ی کفشم در بند رها شده‌ی کیف، تلنگری خوردم و از آن‌جایی که جانی در ب*دن نبود و تا به خود بیایم، نقش بر زمین شدم و روی دو زانو فرود آمدم.
مگر تنم را در آن کافه جا گذاشته بودم که دردی در زانوهایم احساس نکردم؟ مگر روح که می‌شکست، دل که ساز مخالف می‌زد، انسان هم‌چون مرده‌ای می‌شد که فقط راه می‌رفت و راه می‌رفت؟ اگر نه پس چرا من نه دردی داشتم، نه غروری، نه ترسی و نه جانی برای فریاد. خدا، صدای ضعیف مرا می‌شنید؟ صدای شکستن دلم را چه؟ من چه کرده بودم با دل بی‌نوایم؟ گرشا چه کرده بود با آینده‌ی ما؟
- رستا!
صدای هول‌زده‌اش، چنان ولوله و ترسی در وجودم راه انداخت که به سرعت به سمتش چرخیدم و مبهوت از دیدنش در آن‌جا، به قامت رشیدش خیره شدم. موهای لختی که همیشه با هزارجور ژل و چسب و مواد بالا نگه‌شان می‌داشت، حالا از شدت خیسی و ماندن در زیر باران به روی پیشانی بلندش ریخته بودند و صورت سرخش را زشت کرده بودند. مگر مامان نمی‌گفت کسانی که پیشانی بلندی داشتند، زندگی و شانس بهتری هم دارند؟ پس چرا این مَثَل او شامل حال گرشا نبود؟ من با گرشای بیچاره چه کرده بودم؟ وای از آن روزی که می‌فهمید رستا با او چه کرده! وای!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_چهل‌و‌چهارم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



قدم‌های بلند و محصور شده در کفش‌های ورنی بزرگش را که به سمتم کشاند، میله بافتنی جدیدی خودش را در عضلات قلبم فرو کرد و نفس کشیدنم را سخت‌تر. ل*ب‌های لرزانم را به دندان کشیدم و کف دستانم را به روی خیسی آسفالت مشت کردم و سر به زیر انداختم تا خفت و ‌خاری مرا نبیند و بیشتر از این درد نکشم. عطر تند جدیدش به زیر بینی‌ام کشیده شد و صدای برخورد کفش‌هایش با چاله‌های کوچک آب متوقف شد. از گوشه‌ی چشم، هاله‌ی مردی را دیدم که به‌خاطر من کمر خم کرد و زانو به زمین زد. مردی پوشیده در لباس‌های اسپرت یک‌دست سیاه، درست به رنگ بخت من، سیاه و کریه.
سرش را آن‌قدر پایین آورد که صدای گرم تابستانی‌اش، سرمای باران بی‌رحم پاییز و آبان‌ماه را از تنم دور کرد.
- خیلی دنبالت گشتم.
دنبالم گشته بود؟ برای چی؟ برای دعوای جدید و منم منم کردن‌هایش؟ به خدا که ظرفیت گرشا را در این شب منحوس نداشتم. دلم تخت گرمم را می‌خواست و دو عدد ژلوفن برای التیام سردردم و بعد یک خواب طولانی. خوابی به اندازه‌ی یک شبانه‌روز کامل. دلم عطر پدرم را می‌خواست. پدری که زود بود برای از دست دادنش.
شانه‌ی چپش را جلوتر کشید و دست گرمش را به مدد کمرم آورد برای بلند شدن. توانی برای کنار زدنش نداشتم و البته دلی.
ایزدی با دلم چه کرده بود که بوی عطر این مرد قوی‌تر و گرمایش نابودکننده‌تر شده بود؟
به سختی دل به دلش دادم و تنم را از کثیفی خیابان جدا کردم و تکیه‌ام را به مردی سپردم که روزی گمان می‌کردم با او،‌ دوش به دوش تمام خیابان‌ها را طی می‌کردیم و‌ سرخوشانه به انتظار ثمره‌ی عشق‌مان می‌نشستیم؛ اما حالا، بعد از هفت‌سال آن‌قدر از هم‌دور شده بودیم که همدیگر را درد و عذاب خطاب می‌کردیم. پهلویم چنان به سوزش افتاد که آخ بی‌صدایم بلند شد و نگاه بارانی‌ام به سمتش کشیده شد. انگشتانش محکم‌تر در نازکی لباسم ‌فرو رفتند و فاصله‌ی تن‌هایمان را کمتر کرد. قدم‌هایش را به آرامی بلند کرد و به پاهای بی‌رمقم جان داد. ناخواسته در آغوشش نفس عمیقی کشیدم و به اویی که برایم ممنوع بود با ولع و اشتهایی وافر چسبیدم. بوی عطرش هم‌چنان تند بود؛ اما تندی‌اش برای من خاص بود و وسوسه‌انگیز‌. همانند اخلاق خودش که گاهی چنان تند می‌شد که نفسم را بند می‌آورد‌. بزاقی در دهانم نمانده بود تا از شدت حرارتی که به وجودم تزریق می‌کرد پایین بفرستم و آتش درون شکمم را خاموش کنم. چندین‌بار نهیب زدم که او دیگر برای بهار است؛ اما دلی که امروز به بازی گرفته شده بود، قبول نکرد و تنم را به مچاله شدن در میان بازوانش ترغیب ساخت و چه اجبار شیرینی برایم بود. حال یک اسیری را داشتم که سالیان سال در سلول انفرادی و در تاریکی مطلق مبحوس مانده بود؛ اما به یک‌باره فرجی شد و او را به زندان عمومی منتقل کردند. زندان همان زندان بود؛ اما ل*ذت بند عمومی از انفرادی بیشتر بود. لذتی که دلت را به هوسِ ماندن می‌انداخت. گرچه آزادی در انتظار نبود؛ اما برای زندانی بی‌نوا همان زندان عمومی بهشت بود. بهشت من هم در کمال ناباوری زندانی شدن در میان عضلات ساخته‌ شده‌ی او‌ بود.
تا رسیدن به ماشینش مرا همراهی کرد و به سرعت به روی صندلی چرم مازراتی گیبلی رستای ربات را نشاند. از گرمای صندلی، تنم ریلکس شد و چشمانم به روی هم افتادند. بینی گرفته ام را به سختی بالا کشیدم و خودم را به فنجانی آرامش و آ*غ*و*ش دعوت کردم. سر سنگین شده‌ام را کج کردم و وزنش را به روی گردنی انداختم که تاب و توان تحمل سنگینی او را نداشت.
صدای بسته شدن در آمد و بعد استارت خوردن ماشینش. یادمه آن زمان هم عشق مازراتی و ماشین خارجی بود. تمام رویاهایش بعد از من یکی پس از دیگری به حقیقت پیوسته بودند. پس چرا عذاب وجدان داشتم؟ او، بدون ما خوش بود و من بهترین تصمیم را گرفتم.
- سردت نیست؟ بخاری روشنه، الان گرم‌ می‌شی.
زبانم از شدت تلخی و خشکی دهانم به سقف چسبیده بود و میل شدیدم برای سکوت هم‌چنان پابرجا بود. چشمانم را محکم‌تر به روی هم فشردم و آخرین قطره‌ی سیل اشک‌هایم را نیز روانه‌ی گونه‌ی یخ‌زده‌ام کردم.
صدایش با نرمشی عجیب و دلنشین مهمان گوش‌هایی شد که از شنیدن کلمات از زبان ایزدی همچنان ذوق ذوق می‌کردند و درد می‌کشیدند.
- ترسوندی منو! از وقتی ایزدی گفت که با هم ملاقات داشتین و تو یهو‌ گذاشتی رفتی، تموم خیابونای منتهی به کافه رو رج زدم. چرا ماشینت رو‌ همین‌جور ول کرده بود؟ به آرشا زنگ زدم بردش خونه‌. اون پسره هم دنبالته. بهش زنگ بزن.
از پر حرفی‌اش چینی به روی ابروهایم نشست و گوش‌هایم بیشتر سوت کشیدند. به سختی پلک‌های بهم چسبیده‌ام را باز کردم و به کیفی دادم که توسط او به روی ران‌هایم افتاده بود. انگشتانم را از بازوهای محصور شده در مانتوی خیس و چسبیده جدا کردم و به درون کیف رساندم. گوشی‌ام را بیرون آوردم و همین که نام «آوش» را به روی صفحه دیدم، بغض ناتمامم بالاتر آمد و پشت زبان کوچکم برای خود رخت‌خواب انداخت. گوشی میان انگشتانم به لرزش افتاد و بالاخره تماس او را بعد از ۳۳ مرتبه تماس ناموفق، وصل کردم:
- نگرانتم! کجایی؟
چقدر خوب بلد بود دلتنگی و نگرانی‌اش را بفهماند‌. ل*ب‌هایم را از هم فاصله دادم و به سختی پاسخ دادم:
- به تنهایی نیاز دارم. خوبم.
از صدای گرفته و سنگینم، ابروهایم بالا پریدند و چشمانم درشت شدند. این صدای گرفته برای من بود؟
نفس عمیقی کشید و نجوا کرد:
- هر زمان بهم نیاز داشتی، زنگ بزن.
- اُکی.
گوشی تعمیر شده‌ام را پایین آوردم و به جای اولش برگرداندم.
نگاه مسخ‌ شده‌ام که به خیابان ناآشنای مقابلم افتاد، چشم ریز کردم و به سمتش چرخیدم و این‌جا بود که برای لحظاتی نفسم برید از دیدن نیم‌رخش.
چرا عذاب‌ وجدان رهایم نمی‌کرد؟ چرا به دنبالم آمده بود در صورتی که گفته بودم از من دور بمان! کاش می‌فهمید من دلی برای دوباره با او بودن نداشتم. کاش.
نیم‌نگاهی به سمتم روانه کرد و همین که صورت رباتم را دید، لبخندی برای دل خودش زد و گفت:
- آره! گفتی ازت دور بمونم؛ اما نمی‌تونستم توی خیابابون رهات کنم.
ذهن‌خوانی هم یاد گرفته بود این مرد جذاب؟
رو برگرداندم و به عبور درختان چشم دوختم. درختانی که تازیانه‌های باران، برایشان هم‌چون نوازش مادری دلنواز بود. به سختی جان کندم تا آن کلمه‌ی سه حرفی را به زبان آوردم:
- چرا؟
چرا مرا رها نمی‌کرد؟ چرا دنبالم آمده بود؟ چرا دروغ گفته بود؟ چرا مرا فریب داده بود؟ چرا و چراهای زیاد دیگر؛ اما او فقط به اولی پاسخ داد:
- نمی‌تونم. حالا که بعد از هفت‌سال می‌بینمت، برام سخته که یادم بره روزی این زن رو‌ تمام و کمال داشتم و‌ حالا به اجبار باید ازش دوری کنم. من دیگه این اجبار رو ‌نمی‌خوام رستا.
تمام‌ وجودم را احساس خاصی در بر گرفت‌ همانند زمانی که در کافه‌ی مرصاد ابراز علاقه کرد و من برای لحظاتی ضربان قلبم را احساس نکردم. قلب انسان خیلی بی‌رحم بود؛ با این که بارها و بارها از عشقش ضربه می‌دید؛ اما باز هم با یک‌ حرکت ریزش سودای عاشقی سر می‌داد. قلبم تلنگر می‌زد که بیخیال هر چه در سر داری بشو و‌ این آرامش را به خودت برگردان؛ اما روح و عقلی که با سختی فراوان دست و پنجه نرم ‌کردند، مانع شدند.
چشمانم را محکم‌تر به‌ روی هم فشردم و گوش‌هایم را کر گرفتم.
تاب و تحمل مسئله‌ی جدیدی را نداشتم. هم‌چنان صدای مادرم که خاطراتش را تعریف می‌کرد در سرم بود و وای که افکار منفی وجودم را هم‌چون خوره، می‌خوردند. گرشا و ‌آقای ایزدی که دادگاه را بردند، تهدیدهای مامان بیشتر شد و استرس و اضطراب من بیشتر‌. باید با آن گندی که به بار آورده بودم چه می‌کردم؟


کد:
#پست_چهل‌و‌چهارم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

قدم‌های بلند و محصور شده در کفش‌های ورنی بزرگش را که به سمتم کشاند، میله بافتنی جدیدی خودش را در عضلات قلبم فرو کرد و نفس کشیدنم را سخت‌تر. ل*ب‌های لرزانم را به دندان کشیدم و کف دستانم را به روی خیسی آسفالت مشت کردم و سر به زیر انداختم تا خفت و ‌خاری مرا نبیند و بیشتر از این درد نکشم. عطر تند جدیدش به زیر بینی‌ام کشیده شد و صدای برخورد کفش‌هایش با چاله‌های کوچک آب متوقف شد. از گوشه‌ی چشم، هاله‌ی مردی را دیدم که به‌خاطر من کمر خم کرد و زانو به زمین زد. مردی پوشیده در لباس‌های اسپرت یک‌دست سیاه، درست به رنگ بخت من، سیاه و کریه.
سرش را آن‌قدر پایین آورد که صدای گرم تابستانی‌اش، سرمای باران بی‌رحم پاییز و آبان‌ماه را از تنم دور کرد.
- خیلی دنبالت گشتم.
دنبالم گشته بود؟ برای چی؟ برای دعوای جدید و منم منم کردن‌هایش؟ به خدا که ظرفیت گرشا را در این شب منحوس نداشتم. دلم تخت گرمم را می‌خواست و دو عدد ژلوفن برای التیام سردردم و بعد یک خواب طولانی. خوابی به اندازه‌ی یک شبانه‌روز کامل. دلم عطر پدرم را می‌خواست. پدری که زود بود برای از دست دادنش.
شانه‌ی چپش را جلوتر کشید و دست گرمش را به مدد کمرم آورد برای بلند شدن. توانی برای کنار زدنش نداشتم و البته دلی.
ایزدی با دلم چه کرده بود که بوی عطر این مرد قوی‌تر و گرمایش نابودکننده‌تر شده بود؟
به سختی دل به دلش دادم و تنم را از کثیفی خیابان جدا کردم و تکیه‌ام را به مردی سپردم که روزی گمان می‌کردم با او،‌ دوش به دوش تمام خیابان‌ها را طی می‌کردیم و‌ سرخوشانه به انتظار ثمره‌ی عشق‌مان می‌نشستیم؛ اما حالا، بعد از هفت‌سال آن‌قدر از هم‌دور شده بودیم که همدیگر را درد و عذاب خطاب می‌کردیم. پهلویم چنان به سوزش افتاد که آخ بی‌صدایم بلند شد و نگاه بارانی‌ام به سمتش کشیده شد. انگشتانش محکم‌تر در نازکی لباسم ‌فرو رفتند و فاصله‌ی تن‌هایمان را کمتر کرد. قدم‌هایش را به آرامی بلند کرد و به پاهای بی‌رمقم جان داد. ناخواسته در آغوشش نفس عمیقی کشیدم و به اویی که برایم ممنوع بود با ولع و اشتهایی وافر چسبیدم. بوی عطرش هم‌چنان تند بود؛ اما تندی‌اش برای من خاص بود و وسوسه‌انگیز‌. همانند اخلاق خودش که گاهی چنان تند می‌شد که نفسم را بند می‌آورد‌. بزاقی در دهانم نمانده بود تا از شدت حرارتی که به وجودم تزریق می‌کرد پایین بفرستم و آتش درون شکمم را خاموش کنم. چندین‌بار نهیب زدم که او دیگر برای بهار است؛ اما دلی که امروز به بازی گرفته شده بود، قبول نکرد و تنم را به مچاله شدن در میان بازوانش ترغیب ساخت و چه اجبار شیرینی برایم بود. حال یک اسیری را داشتم که سالیان سال در سلول انفرادی و در تاریکی مطلق مبحوس مانده بود؛ اما به یک‌باره فرجی شد و او را به زندان عمومی منتقل کردند. زندان همان زندان بود؛ اما ل*ذت بند عمومی از انفرادی بیشتر بود. لذتی که دلت را به هوسِ ماندن می‌انداخت. گرچه آزادی در انتظار نبود؛ اما برای زندانی بی‌نوا همان زندان عمومی بهشت بود. بهشت من هم در کمال ناباوری زندانی شدن در میان عضلات ساخته‌ شده‌ی او‌ بود.
تا رسیدن به ماشینش مرا همراهی کرد و به سرعت به روی صندلی چرم مازراتی گیبلی رستای ربات را نشاند. از گرمای صندلی، تنم ریلکس شد و چشمانم به روی هم افتادند. بینی گرفته ام را به سختی بالا کشیدم و خودم را به فنجانی آرامش و آ*غ*و*ش دعوت کردم. سر سنگین شده‌ام را کج کردم و وزنش را به روی گردنی انداختم که تاب و توان تحمل سنگینی او را نداشت.
صدای بسته شدن در آمد و بعد استارت خوردن ماشینش. یادمه آن زمان هم عشق مازراتی و ماشین خارجی بود. تمام رویاهایش بعد از من یکی پس از دیگری به حقیقت پیوسته بودند. پس چرا عذاب وجدان داشتم؟ او، بدون ما خوش بود و من بهترین تصمیم را گرفتم.
- سردت نیست؟ بخاری روشنه، الان گرم‌ می‌شی.
زبانم از شدت تلخی و خشکی دهانم به سقف چسبیده بود و میل شدیدم برای سکوت هم‌چنان پابرجا بود. چشمانم را محکم‌تر به روی هم فشردم و آخرین قطره‌ی سیل اشک‌هایم را نیز روانه‌ی گونه‌ی یخ‌زده‌ام کردم.
صدایش با نرمشی عجیب و دلنشین مهمان گوش‌هایی شد که از شنیدن کلمات از زبان ایزدی همچنان ذوق ذوق می‌کردند و درد می‌کشیدند.
- ترسوندی منو! از وقتی ایزدی گفت که با هم ملاقات داشتین و تو یهو‌ گذاشتی رفتی، تموم خیابونای منتهی به کافه رو رج زدم. چرا ماشینت رو‌ همین‌جور ول کرده بود؟ به آرشا زنگ زدم بردش خونه‌. اون پسره هم دنبالته. بهش زنگ بزن.
از پر حرفی‌اش چینی به روی ابروهایم نشست و گوش‌هایم بیشتر سوت کشیدند. به سختی پلک‌های بهم چسبیده‌ام را باز کردم و به کیفی دادم که توسط او به روی ران‌هایم افتاده بود. انگشتانم را از بازوهای محصور شده در مانتوی خیس و چسبیده جدا کردم و به درون کیف رساندم. گوشی‌ام را بیرون آوردم و همین که نام «آوش» را به روی صفحه دیدم، بغض ناتمامم بالاتر آمد و پشت زبان کوچکم برای خود رخت‌خواب انداخت. گوشی میان انگشتانم به لرزش افتاد و بالاخره تماس او را بعد از ۳۳ مرتبه تماس ناموفق، وصل کردم:
- نگرانتم! کجایی؟
چقدر خوب بلد بود دلتنگی و نگرانی‌اش را بفهماند‌. ل*ب‌هایم را از هم فاصله دادم و به سختی پاسخ دادم:
- به تنهایی نیاز دارم. خوبم.
از صدای گرفته و سنگینم، ابروهایم بالا پریدند و چشمانم درشت شدند. این صدای گرفته برای من بود؟
نفس عمیقی کشید و نجوا کرد:
- هر زمان بهم نیاز داشتی، زنگ بزن.
- اُکی.
گوشی تعمیر شده‌ام را پایین آوردم و به جای اولش برگرداندم.
نگاه مسخ‌ شده‌ام که به خیابان ناآشنای مقابلم افتاد، چشم ریز کردم و به سمتش چرخیدم و این‌جا بود که برای لحظاتی نفسم برید از دیدن نیم‌رخش.
چرا عذاب‌ وجدان رهایم نمی‌کرد؟ چرا به دنبالم آمده بود در صورتی که گفته بودم از من دور بمان! کاش می‌فهمید من دلی برای دوباره با او بودن نداشتم. کاش.
نیم‌نگاهی به سمتم روانه کرد و همین که صورت رباتم را دید، لبخندی برای دل خودش زد و گفت:
- آره! گفتی ازت دور بمونم؛ اما نمی‌تونستم توی خیابابون رهات کنم.
ذهن‌خوانی هم یاد گرفته بود این مرد جذاب؟
رو برگرداندم و به عبور درختان چشم دوختم. درختانی که تازیانه‌های باران، برایشان هم‌چون نوازش مادری دلنواز بود. به سختی جان کندم تا آن کلمه‌ی سه حرفی را به زبان آوردم:
- چرا؟
چرا مرا رها نمی‌کرد؟ چرا دنبالم آمده بود؟ چرا دروغ گفته بود؟ چرا مرا فریب داده بود؟ چرا و چراهای زیاد دیگر؛ اما او فقط به اولی پاسخ داد:
- نمی‌تونم. حالا که بعد از هفت‌سال می‌بینمت، برام سخته که یادم بره روزی این زن رو‌ تمام و کمال داشتم و‌ حالا به اجبار باید ازش دوری کنم. من دیگه این اجبار رو ‌نمی‌خوام رستا.
تمام‌ وجودم را احساس خاصی در بر گرفت‌ همانند زمانی که در کافه‌ی مرصاد ابراز علاقه کرد و من برای لحظاتی ضربان قلبم را احساس نکردم. قلب انسان خیلی بی‌رحم بود؛ با این که بارها و بارها از عشقش ضربه می‌دید؛ اما باز هم با یک‌ حرکت ریزش سودای عاشقی سر می‌داد. قلبم تلنگر می‌زد که بیخیال هر چه در سر داری بشو و‌ این آرامش را به خودت برگردان؛ اما روح و عقلی که با سختی فراوان دست و پنجه نرم ‌کردند، مانع شدند.
چشمانم را محکم‌تر به‌ روی هم فشردم و گوش‌هایم را کر گرفتم.
تاب و تحمل مسئله‌ی جدیدی را نداشتم. هم‌چنان صدای مادرم که خاطراتش را تعریف می‌کرد در سرم بود و وای که افکار منفی وجودم را هم‌چون خوره، می‌خوردند. گرشا و ‌آقای ایزدی که دادگاه را بردند، تهدیدهای مامان بیشتر شد و استرس و اضطراب من بیشتر‌. باید با آن گندی که به بار آورده بودم چه می‌کردم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_چهل‌و‌پنجم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی




*فلاش بک*

گوش‌هایم را محکم‌تر میان دستانم گرفتم و هق‌هقم را بلندتر سر دادم. صدای عصبی و فریاد مامان هنوز هم از بیرون از اتاق می‌آمد و ناله و نفرین‌هایش دلم‌ را می‌سوزاند.
من چه‌ گناهی داشتم؟ چه‌ گناهی داشتم که گرشا همسرم بود و پدر همسرم، پدرم را به زیر خاک‌ فرستاده بود؟ گناه من چه بود که باید مورد حمله‌ی مامان قرار می‌گرفتم تا دادخواست طلاق بدهم؟ من نمی‌توانستم. اگر هم می‌خواستم نمی‌توانستم.
صدای باز و بسته شدن در که آمد، به سرعت چشمان خیسم را بلند کردم. هانیه با صورتی اشکی جلو آمد که دستانم را پایین آوردم و نامش را با بغض ل*ب زدم:
- هانی!
به سمتم پرواز کرد و تن لرزانم را در آ*غ*و*ش کشید و‌ دستانش را محکم‌تر به دور شانه‌هایم پیچید.
- الهی دورت بگردم من. خوبی؟
هق زدم و با انبوهی اشک و ‌درد نالیدم:
- چه خاکی به سرم بریزم؟ اگه مامان بفهمه؟
دستانش را بالا آورد و صورتم را از اشک زدود و فین‌فین‌کنان خودش را عقب کشید و چهار دست و پا مقابلم نشست.
- تو‌ مطمئنی؟
سری تکان دادم و به سمت کشوی پاتختی کج ‌شدم. پاکت را بیرون آوردم و به دستش دادم که به سرعت مشغول شد. بینی‌ام را با دستمال مچاله شده گرفتم و تنم را به پشتی تخت سپردم. چشمانم را به روی هوارهای مامان و تلاش‌های دایی بستم و نالیدم:
- یادم رفته بود قرصامو بخورم. گرشا بهم گفت؛ اما‌ من این‌قدر توی رویا بودم که...
بغض بالا آمده را با بزاق دهانم پایین فرستادم و هم‌نوا با زجه‌ام ادامه دادم:
- چه‌طوری به مامان بگم حامله‌ام؟
به صورت مبهوتش چشم دوختم و ل*ب‌های ترک خورده‌ام را میان دندان‌های لرزانم فرستادم. نگاهش میان دو‌ خط قرمز شیء درون دستش و برگه‌ی آزمایش روی تخت، در گردش بود و ناباور کلمه‌ی ترسناک حامله را طوطی‌وار زمزمه می‌کرد.
چشمانش را بالا کشید و با صدایی که دیگر رنگی از امید نداشت ل*ب زد:
- چه‌کار می‌کنی؟ نگهش می‌داری؟ یا...
از کلمه‌ای که ممکن بود بعد از یا بیاید، تنم لرزید و گریه‌ام در جا قطع شد. سرم را به چپ چرخاندم و به تصویر خودم در آینه چشم دوختم. پاهایم را دراز کردم. انگشتانم بی‌اراده به سمت شکمم حرکت کردند و نوازش وار به دور نافم چرخ زدند. در شکم من، موجودی رشد می‌کرد که قدمت دوماهه داشت. دو ماه بود که جنین گرشا، موجودی که آرزویش را داشتم، زیر دلم نبض می‌زد و من جدای از اضطراب، احساس عجیبی داشتم. گمان می‌کردم به‌خاطر شرایط روحی‌ام همه‌ی آن علائم را داشتم؛ اما بعد از آن فال‌گوش ایستادن توی کافه که حالم بدتر شد و هوس‌های شیرینی‌جات عجیب به سرم زد، شک به جانم افتاد. حتی به آن ‌دو ‌خط قرمز اعتماد نکردم و یک سر به آزمایشگاه زدم. مامان در غم‌ بابا آن‌چنان غرق شده بود که علائم مرا اصلاً نمی‌دید. بی‌حال بودن، رنگ‌پریدگی و بالا آوردنم را به پای فشارهای عصبی گذاشته بود؛ وای اگر می‌فهمید!
- من قاتل نیستم هانی! درسته این بچه‌ی گرشاست؛ اما بچه‌ی منم هست! من مادر می‌شم.
ل*ب‌هایم لرزیدند و نام مادر را چنان با بغض نالیدم که هانیه به جای من به گریه افتاد و زمزمه کرد:
- قربون دوتاتون بشم من! طلاق رو چه‌کار می‌کنی؟
شانه‌ای بالا انداختم و نفس حبس شده‌ام را بیرون فرستادم.
- وای! باورم ‌نمی‌شه بعد از دادگاه گرشا جلوی همه داد زد دیگه نمی‌خواد ببینتم. تو باورت می‌شه هانی؟ باورت می‌شه که گفت همه چی تمومه؟
- این بچه همه چیو ‌درست می‌کنه عزیزم.
و دست نوازش‌گرش را به روی بازویم کشید.
اما همه‌چی درست نشد که هیچ! بدتر هم شد. درست یک‌روز بعد گرشا پشت پا زد به تمام‌ امیدم. می‌خواستم از جنین عزیزم برایش بگویم؛ اما ‌همین که تماسم وصل شد، دعوا راه انداخت و با توپ و تشر پر، تماس را قطع کرد. او مقصر زندانی بودن پدرش را من و‌ مادرم ‌می‌دانست. در صورتی که من تمام تلاشم را کرده بودم. بالاخره با دل مامان کنار آمدم و درخواستش برای طلاق را قبول کردم؛ طلاق بعد از سقط جنین دوست‌داشتنی‌ام. سخت بود؛ اما گرشا ما را نمی‌خواست. برای دکتر وقت گرفتم؛ اما‌ درست چند روز قبل از نوبتم، مامان بی‌خبر و در یک عمل غرقابل پیشبینی دست مرا گرفت و‌ با خود به مطب یکی از دوستانش برد...
پایم را از استرس زیاد به زیر صندلی کشاندم تا مبادا لرزش‌شان مامان را مشکوک کند؛ اما او با چشمان ریزبینش نگاهی به صورت سفید کرده‌ام انداخت و با ملایمتی که به سختی در او دیده می‌شد گفت:
- ترس نداره که عزیزم! می‌ریم‌ برگه‌ی سلامتت رو ‌می‌گیریم، اون‌وقت بعد از طلاقم اسم اون ع*و*ضی رو از شناسنامه‌ات پاک ‌می‌کنیم.
گفت ع*و*ضی؟ مامان همان کسی بود که گرشا را «پسرم» صدا می‌زد؛ ولی حالا...
اولین قطره‌ی اشک‌ که روی گونه‌ام چکید، ابرو در هم کشید و ‌نگاهی به اطراف انداخت و تشر زد:
-گریه نکن، آبروم رو ‌بردی دختر.
ل*ب‌های لرزانی که به واسطه‌ی اشک‌های شورم خیس شده بودند را میان دندان کشیدم و چشمانم را با ترس و ‌لرز پایین انداختم. مانتوی تیره‌ام را محکم‌تر میان انگشتان بنفش شده‌ام فشردم. از تصور نامردی که مامان قرار بود در حقم انجام دهد، ناخودآگاه پاهایم را جفت کردم و اندام لرزانم را با منقبض کردن، سفت‌تر و محکم‌تر گرفتم.
می‌ترسیدم. از بازگو‌ کردنش می‌ترسیدم. ای کاش حداقل پای جنین بی‌گناهی وسط نبود تا با این حال خرابی روی نیمکت انتظار نمی‌نشستم. خدایا! منتظر معجزه‌ات هستم.
با باز شدن در به سرعت سر بلند کردم که با بیرون آمدن دخترکی شاد و پیروز به همراه‌ دو زن اخمو، نگاه هراسانم را به منشی انداختم. منشی لبخندی زد و به سمت مامان برگشت و گفت:
- نوبت شماست خانم کرامت.
مامان تشکری کرد و همین که دست به سمت کیفش برد، غیرارادی به آستینش چنگ انداختم. به سمتم چرخید و همین که صورت رنگ‌ پریده و هق هقم را دید، در جا میخکوب شد و ناباور ل*ب زد:
- نگو‌ که گند زدی به آبرومون!
هق زدم و با صدایی که سعی داشتم کنترل شود، اما باز هم‌ نگاه‌های کنجکاو زیادی را به صورتم ‌دوخته بود، بالاخره ل*ب زدم:
- مامان! من و گرشا با هم بودیم. اون، اون، شوهرم بود.


کد:
#پست_چهل‌و‌پنجم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


*فلاش بک*

گوش‌هایم را محکم‌تر میان دستانم گرفتم و هق‌هقم را بلندتر سر دادم. صدای عصبی و فریاد مامان هنوز هم از بیرون از اتاق می‌آمد و ناله و نفرین‌هایش دلم‌ را می‌سوزاند.
من چه‌ گناهی داشتم؟ چه‌ گناهی داشتم که گرشا همسرم بود و پدر همسرم، پدرم را به زیر خاک‌ فرستاده بود؟ گناه من چه بود که باید مورد حمله‌ی مامان قرار می‌گرفتم تا دادخواست طلاق بدهم؟ من نمی‌توانستم. اگر هم می‌خواستم نمی‌توانستم.
صدای باز و بسته شدن در که آمد، به سرعت چشمان خیسم را بلند کردم. هانیه با صورتی اشکی جلو آمد که دستانم را پایین آوردم و نامش را با بغض ل*ب زدم:
- هانی!
به سمتم پرواز کرد و تن لرزانم را در آ*غ*و*ش کشید و‌ دستانش را محکم‌تر به دور شانه‌هایم پیچید.
- الهی دورت بگردم من. خوبی؟
هق زدم و با انبوهی اشک و ‌درد نالیدم:
- چه خاکی به سرم بریزم؟ اگه مامان بفهمه؟
دستانش را بالا آورد و صورتم را از اشک زدود و فین‌فین‌کنان خودش را عقب کشید و چهار دست و پا مقابلم نشست.
- تو‌ مطمئنی؟
سری تکان دادم و به سمت کشوی پاتختی کج ‌شدم. پاکت را بیرون آوردم و به دستش دادم که به سرعت مشغول شد. بینی‌ام را با دستمال مچاله شده گرفتم و تنم را به پشتی تخت سپردم. چشمانم را به روی هوارهای مامان و تلاش‌های دایی بستم و نالیدم:
- یادم رفته بود قرصامو بخورم. گرشا بهم گفت؛ اما‌ من این‌قدر توی رویا بودم که...
بغض بالا آمده را با بزاق دهانم پایین فرستادم و هم‌نوا با زجه‌ام ادامه دادم:
- چه‌طوری به مامان بگم حامله‌ام؟
به صورت مبهوتش چشم دوختم و ل*ب‌های ترک خورده‌ام را میان دندان‌های لرزانم فرستادم. نگاهش میان دو‌ خط قرمز شیء درون دستش و برگه‌ی آزمایش روی تخت، در گردش بود و ناباور کلمه‌ی ترسناک حامله را طوطی‌وار زمزمه می‌کرد.
چشمانش را بالا کشید و با صدایی که دیگر رنگی از امید نداشت ل*ب زد:
- چه‌کار می‌کنی؟ نگهش می‌داری؟ یا...
از کلمه‌ای که ممکن بود بعد از یا بیاید، تنم لرزید و گریه‌ام در جا قطع شد. سرم را به چپ چرخاندم و به تصویر خودم در آینه چشم دوختم. پاهایم را دراز کردم. انگشتانم بی‌اراده به سمت شکمم حرکت کردند و نوازش وار به دور نافم چرخ زدند. در شکم من، موجودی رشد می‌کرد که قدمت دوماهه داشت. دو ماه بود که جنین گرشا، موجودی که آرزویش را داشتم، زیر دلم نبض می‌زد و من جدای از اضطراب، احساس عجیبی داشتم. گمان می‌کردم به‌خاطر شرایط روحی‌ام همه‌ی آن علائم را داشتم؛ اما بعد از آن فال‌گوش ایستادن توی کافه که حالم بدتر شد و هوس‌های شیرینی‌جات عجیب به سرم زد، شک به جانم افتاد. حتی به آن ‌دو ‌خط قرمز اعتماد نکردم و یک سر به آزمایشگاه زدم. مامان در غم‌ بابا آن‌چنان غرق شده بود که علائم مرا اصلاً نمی‌دید. بی‌حال بودن، رنگ‌پریدگی و بالا آوردنم را به پای فشارهای عصبی گذاشته بود؛ وای اگر می‌فهمید!
- من قاتل نیستم هانی! درسته این بچه‌ی گرشاست؛ اما بچه‌ی منم هست! من مادر می‌شم.
ل*ب‌هایم لرزیدند و نام مادر را چنان با بغض نالیدم که هانیه به جای من به گریه افتاد و زمزمه کرد:
- قربون دوتاتون بشم من! طلاق رو چه‌کار می‌کنی؟
شانه‌ای بالا انداختم و نفس حبس شده‌ام را بیرون فرستادم.
- وای! باورم ‌نمی‌شه بعد از دادگاه گرشا جلوی همه داد زد دیگه نمی‌خواد ببینتم. تو باورت می‌شه هانی؟ باورت می‌شه که گفت همه چی تمومه؟
- این بچه همه چیو ‌درست می‌کنه عزیزم.
و دست نوازش‌گرش را به روی بازویم کشید.
اما همه‌چی درست نشد که هیچ! بدتر هم شد. درست یک‌روز بعد گرشا پشت پا زد به تمام‌ امیدم. می‌خواستم از جنین عزیزم برایش بگویم؛ اما ‌همین که تماسم وصل شد، دعوا راه انداخت و با توپ و تشر پر، تماس را قطع کرد. او مقصر زندانی بودن پدرش را من و‌ مادرم ‌می‌دانست. در صورتی که من تمام تلاشم را کرده بودم. بالاخره با دل مامان کنار آمدم و درخواستش برای طلاق را قبول کردم؛ طلاق بعد از سقط جنین دوست‌داشتنی‌ام. سخت بود؛ اما گرشا ما را نمی‌خواست. برای دکتر وقت گرفتم؛ اما‌ درست چند روز قبل از نوبتم، مامان بی‌خبر و در یک عمل غرقابل پیشبینی دست مرا گرفت و‌ با خود به مطب یکی از دوستانش برد...
پایم را از استرس زیاد به زیر صندلی کشاندم تا مبادا لرزش‌شان مامان را مشکوک کند؛ اما او با چشمان ریزبینش نگاهی به صورت سفید کرده‌ام انداخت و با ملایمتی که به سختی در او دیده می‌شد گفت:
- ترس نداره که عزیزم! می‌ریم‌ برگه‌ی سلامتت رو ‌می‌گیریم، اون‌وقت بعد از طلاقم اسم اون ع*و*ضی رو از شناسنامه‌ات پاک ‌می‌کنیم.
گفت ع*و*ضی؟ مامان همان کسی بود که گرشا را «پسرم» صدا می‌زد؛ ولی حالا...
اولین قطره‌ی اشک‌ که روی گونه‌ام چکید، ابرو در هم کشید و ‌نگاهی به اطراف انداخت و تشر زد:
-گریه نکن، آبروم رو ‌بردی دختر.
ل*ب‌های لرزانی که به واسطه‌ی اشک‌های شورم خیس شده بودند را میان دندان کشیدم و چشمانم را با ترس و ‌لرز پایین انداختم. مانتوی تیره‌ام را محکم‌تر میان انگشتان بنفش شده‌ام فشردم. از تصور نامردی که مامان قرار بود در حقم انجام دهد، ناخودآگاه پاهایم را جفت کردم و اندام لرزانم را با منقبض کردن، سفت‌تر و محکم‌تر گرفتم.
می‌ترسیدم. از بازگو‌ کردنش می‌ترسیدم. ای کاش حداقل پای جنین بی‌گناهی وسط نبود تا با این حال خرابی روی نیمکت انتظار نمی‌نشستم. خدایا! منتظر معجزه‌ات هستم.
با باز شدن در به سرعت سر بلند کردم که با بیرون آمدن دخترکی شاد و پیروز به همراه‌ دو زن اخمو، نگاه هراسانم را به منشی انداختم. منشی لبخندی زد و به سمت مامان برگشت و گفت:
- نوبت شماست خانم کرامت.
مامان تشکری کرد و همین که دست به سمت کیفش برد، غیرارادی به آستینش چنگ انداختم. به سمتم چرخید و همین که صورت رنگ‌ پریده و هق هقم را دید، در جا میخکوب شد و ناباور ل*ب زد:
- نگو‌ که گند زدی به آبرومون!
هق زدم و با صدایی که سعی داشتم کنترل شود، اما باز هم‌ نگاه‌های کنجکاو زیادی را به صورتم ‌دوخته بود، بالاخره ل*ب زدم:
- مامان! من و گرشا با هم بودیم. اون، اون، شوهرم بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_چهل‌و‌ششم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

لفظ شوهر که از میان لرزش صدایم بلند شد، نفهمیدم چه شد که برقی چند ولتی از صورتم گذشت و مزه‌ی تلخ خون در دهانم پیچید. دستم را روی دهانم گذاشتم و مبهوت از پشت‌دستی سنگینش با آن انگشترهای نگین قرمز بزرگش، به سمتش چرخیدم. گویی کیلو کیلو فلفل چیلی در دهانش ریخته بودند که صورتش از سرخی رو به ک*بودی نشست و بی‌توجه به حضور مراجعین بر سرم فریاد کشیدم:
- غلط کردی! شکر خوردی با اون ‌پسره‌ی جانی بودی. واسه هوس یکی ‌دو شبت پا گذاشتی روی خون بابات!
چیزی در س*ی*نه‌ام چنان منفجر شد که گریه‌ام را بلند آورد و صورتم را به سردی زمستان‌های سیبری نشاند.
هوس؟ مگر به حلال خدا هوس می‌گفتند؟ کدام پا گذاشتن؟ من، من با همسر شرعی خودم بودم. کسی که در مقابل چندصد آدم به او بله گفته بودم.
به آستینم چنگ انداخت و بی‌رحمانه تنم را بلند کرد و غرید:
- می‌ریم یه غلطی می‌کنیم؛ ولی نمی‌ذارم این بی‌آبرویی رو همه‌جا جار بزنی.
و مرا به دنبال خودش کشان کشان به سمت اتاق برد. پوزخند زنان حاضر و احساس هم‌دردی یک دختر چنان قلبم را تحت فشار قرار داد که یک آن انفجاری عظیم در گلویم رخ داد و نامش را فریاد کشیدم:
- مامان!
از فریادم، مبهوت به عقب چرخید که عصبی و بهم ریخته دستم را محکم عقب کشیدم و با گریه داد زدم:
- اون شوهرمه. پدر بچه‌ام! کدوم بی‌آبرویی؟
با چشمانی گرد و صورتی ناباور چندین‌بار کلمه‌ی بچه را زمزمه کرد و ناگهان نفهمیدم چه شد که دو دستی بر فرق سرم ‌کوبید و ناله و نفرینش را به جان من و جنین بی‌نوایم حواله کرد. دستم را جای ضربه‌اش قرار دادم و خودم را عقب کشیدم و نالیدم:
- ازت خسته شدم مامان. از این کارای مسخره و اعصاب‌ خردکنت. گرشا مقصر مرگ بابا نیست. پدرش یه خطایی کرده که نباید گر*دن اون ‌نوشت.
خانم دکتر بهرامی، رفیق شفیق مامان، هراسان از اتاقش بیرون آمد و به مدد مامان شتافت که بی‌جان ‌و مویه‌کنان خودش را روی نیمکت رها کرده بود. بی‌توجه به ساکت باش‌ های دکتر و ماساژ‌های منشی و نگاه تماشاچی حضار، عقب‌تر رفتم و رو به مامان که یک لحظه هم از نفرین دست برنمی‌داشت فریاد کشیدم:
-به‌خاطر شما می‌خواستم بچه‌ی بی‌گناهم رو از بین ببرم؛ اما نمی‌تونم. نمی‌تونم چون نبض داره. نمی‌تونم چون دوسش دارم.
اشک‌های مزاحمم را از صورتم پاک کردم و به چشمان گریان مامان خیره شدم که از شنیدن کلامم بی‌وقفه‌ می‌لرزیدند.
دستم را روی شکمم گذاشتم و با هق‌هق نالیدم:
- برام مهم نیست گرشا و شما این بچه رو نمی‌خوایین. من تنهایی بزرگش می‌کنم. از امروز هم فراموش کنید دختری به اسم رستا دارین.
و به سرعت عقب‌گرد کردم و زجه‌زنان از مطب ترسناک و حضار کنجکاوش دور شدم.



*زمان حال*

با تیر کشیدن شقیقه‌هایم، آخی پر درد سر دادم و انگشتانم را به قصد ماساژ بالا آوردم؛ اما با دوبینی و چرخش چشمانم، دستانم به پایین رها شدند و گردش بی‌وقفه‌ی ماشین و صدای پارازیت‌وار گرشا ترس و لرز را بر اندامم چیره ساخت. ضربان قلبم به یک آن چنان شدت گرفت که نفس بریدم و پلک‌ خواباندم؛ اما همین که چشم باز کردم با صفحه‌ای تماماً سیاه روبه‌رو شدم و ناله‌ای که ناخواسته از میان ل*ب‌های بهم چسبیده‌ام خارج شد و احساس تهی که تمام وجودم را در برگرفت...
- بهتری؟ می‌خوایی غذا سفارش بدم؟
عصبی و خشمگین، چشمانم را محکم‌تر به روی هم فشردم و دندان ساییدم تا مبادا صدایم بلند شود و آبرو و شهرتی که برایش زحمت کشیده بود را به باد بدهم. فشار روی دستان مشت شده‌ام را بیشتر کردم و نفس گر گرفته‌ام را عصبی فوت کردم. دستپاچه و مظلوم، نگاه مستقیمش را از چشمان برزخی‌ام گرفت و به سمت پرستاری که از ابتدای به هوش آمدنم به واسطه‌ی شهرت و نامی بودن گرشا هم‌چون عجل معلق بالای سرم ایستاده بود، چشم ‌دوخت و پرسید:
- می‌تونیم بریم؟ سُرمش تموم شد دیگه.
پرستار وسعت لبخندش را شدت بخشید و گفت:
- بله. دکترم امضا زدن برای خروج‌شون. فقط...
کلافه هوفی کشیدم و سرم را میان انگشتانم کشیدم و چشمانم را به پتوی سبزرنگ پُرزدار روی پاهایم دوختم.
- فقط چی؟
نگرانی درون صدای گرشا را در این شرایط و‌ در این حال نمی‌خواستم. مخصوصاً با آن دروغ بزرگ و‌ کثیفی که چند لحظه پیش به زبان آورد.
صدای خوشحال پرستار، فشار انگشتانم را زیاد کرد و چشمانم را به سوزش انداخت و پیشانی‌ام تیر کشید:
- می‌شه یه عکس بگیریم؟ داداشم خیلی شما رو ‌دوست داره و ‌دنبال‌تون می‌کنه. آرزوشه یه‌بار تمرینات ورزشی شما رو از نزدیک ببینه.
دستانم را پایین کشیدم و محکم به روی گوش‌هایم قرار دادم که صدای خوش و بش‌شان در جا خفه شد و آرامش را به مغز بی‌نوایم هدیه داد. مثلا من بیمار بودم؛ اما از زمانی که‌ در اورژانس چشم باز کردم مدام عکس و حرف و امضا و کوفت و زهرمار شد. مگر یک‌ مربی بدنسازی چقدر مشهور‌ بود که برایش دست و ‌پا می‌شکستند؟ یقیناً این شهرت از تیمی نشأت می‌گرفت که گرشا در آن فعالیت داشت. حضور در تیمی که صدرنشین جدول لیگ برتر بود، کم چیزی نبود. باورم ‌نمی‌شد که در ماشینش از حال رفته بودم و دلیلش هم افت فشار بود و زیاد ماندن در زیر بارانی که از شانس خوبم به ذات‌الریه ختم نشده بود و مطمئناً و طبق نظر دکتر یک سرماخوردگی خفیف را به زودی مهمان تنم می‌کرد. دلیلی مسخره‌تر از این نبود. من بدترین‌ها را تجربه کرده بودم و درست در زمانی که باید قوی می‌بودم، مقابلش ‌گاف دادم. هنوز احوالاتم سر جا نیامده بودند که چند نوجوان پیگیر سر و کله‌شان پیدا شد و از ر*اب*طه‌ی ما پرسیدند و خبرهای جنجالی. همین که روی زبانم آمد تا او را پسر خاله‌ام معرفی کنم، با گفتن کلمه‌ی همسر و جمله‌ی:« توی لایو گفته بودم» به معنای واقعی آچمز شدم و زبانم به سقف دهانم چسبید.



#مهدیه_نوشت
به قول اهل دلاش:« اوه! جیز کرایست!» چی چی شد؟!🥲🥺🖐

کد:
#پست_چهل‌و‌ششم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

لفظ شوهر که از میان لرزش صدایم بلند شد، نفهمیدم چه شد که برقی چند ولتی از صورتم گذشت و مزه‌ی تلخ خون در دهانم پیچید. دستم را روی دهانم گذاشتم و مبهوت از پشت‌دستی سنگینش با آن انگشترهای نگین قرمز بزرگش، به سمتش چرخیدم. گویی کیلو کیلو فلفل چیلی در دهانش ریخته بودند که صورتش از سرخی رو به ک*بودی نشست و بی‌توجه به حضور مراجعین بر سرم فریاد کشیدم:
- غلط کردی! شکر خوردی با اون ‌پسره‌ی جانی بودی. واسه هوس یکی ‌دو شبت پا گذاشتی روی خون بابات!
چیزی در س*ی*نه‌ام چنان منفجر شد که گریه‌ام را بلند آورد و صورتم را به سردی زمستان‌های سیبری نشاند.
هوس؟ مگر به حلال خدا هوس می‌گفتند؟ کدام پا گذاشتن؟ من، من با همسر شرعی خودم بودم. کسی که در مقابل چندصد آدم به او بله گفته بودم.
به آستینم چنگ انداخت و بی‌رحمانه تنم را بلند کرد و غرید:
- می‌ریم یه غلطی می‌کنیم؛ ولی نمی‌ذارم این بی‌آبرویی رو همه‌جا جار بزنی.
و مرا به دنبال خودش کشان کشان به سمت اتاق برد. پوزخند زنان حاضر و احساس هم‌دردی یک دختر چنان قلبم را تحت فشار قرار داد که یک آن انفجاری عظیم در گلویم رخ داد و نامش را فریاد کشیدم:
- مامان!
از فریادم، مبهوت به عقب چرخید که عصبی و بهم ریخته دستم را محکم عقب کشیدم و با گریه داد زدم:
- اون شوهرمه. پدر بچه‌ام! کدوم بی‌آبرویی؟
با چشمانی گرد و صورتی ناباور چندین‌بار کلمه‌ی بچه را زمزمه کرد و ناگهان نفهمیدم چه شد که دو دستی بر فرق سرم ‌کوبید و ناله و نفرینش را به جان من و جنین بی‌نوایم حواله کرد. دستم را جای ضربه‌اش قرار دادم و خودم را عقب کشیدم و نالیدم:
- ازت خسته شدم مامان. از این کارای مسخره و اعصاب‌ خردکنت. گرشا مقصر مرگ بابا نیست. پدرش یه خطایی کرده که نباید گر*دن اون ‌نوشت.
خانم دکتر بهرامی، رفیق شفیق مامان، هراسان از اتاقش بیرون آمد و به مدد مامان شتافت که بی‌جان ‌و مویه‌کنان خودش را روی نیمکت رها کرده بود. بی‌توجه به ساکت باش‌ های دکتر و ماساژ‌های منشی و نگاه تماشاچی حضار، عقب‌تر رفتم و رو به مامان که یک لحظه هم از نفرین دست برنمی‌داشت فریاد کشیدم:
 -به‌خاطر شما می‌خواستم بچه‌ی بی‌گناهم رو از بین ببرم؛ اما نمی‌تونم. نمی‌تونم چون نبض داره. نمی‌تونم چون دوسش دارم.
اشک‌های مزاحمم را از صورتم پاک کردم و به چشمان گریان مامان خیره شدم که از شنیدن کلامم بی‌وقفه‌ می‌لرزیدند.
دستم را روی شکمم گذاشتم و با هق‌هق نالیدم:
- برام مهم نیست گرشا و شما این بچه رو نمی‌خوایین. من تنهایی بزرگش می‌کنم. از امروز هم فراموش کنید دختری به اسم رستا دارین.
و به سرعت عقب‌گرد کردم و زجه‌زنان از مطب ترسناک و حضار کنجکاوش دور شدم.





*زمان حال*

با تیر کشیدن شقیقه‌هایم، آخی پر درد سر دادم و انگشتانم را به قصد ماساژ بالا  آوردم؛ اما با دوبینی و چرخش چشمانم، دستانم به پایین رها شدند و گردش بی‌وقفه‌ی ماشین و صدای پارازیت‌وار گرشا ترس و لرز را بر اندامم چیره ساخت. ضربان قلبم به یک آن چنان شدت گرفت که نفس بریدم و پلک‌ خواباندم؛ اما همین که چشم باز کردم با صفحه‌ای تماماً سیاه روبه‌رو شدم و ناله‌ای که ناخواسته از میان ل*ب‌های بهم چسبیده‌ام خارج شد و احساس تهی که تمام وجودم را در برگرفت...
....

- بهتری؟ می‌خوایی غذا سفارش بدم؟

عصبی و خشمگین، چشمانم را محکم‌تر به روی هم فشردم و دندان ساییدم تا مبادا صدایم بلند شود و آبرو و شهرتی که برایش زحمت کشیده بود را به باد بدهم. فشار روی دستان مشت شده‌ام را بیشتر کردم و نفس گر گرفته‌ام را عصبی فوت کردم. دستپاچه و مظلوم، نگاه مستقیمش را از چشمان برزخی‌ام گرفت و به سمت پرستاری که از ابتدای به هوش آمدنم به واسطه‌ی شهرت و نامی بودن گرشا همچون عجل معلق بالای سرم ایستاده بود، چشم ‌دوخت و پرسید:
- می‌تونیم بریم؟ سُرمش تموم شد دیگه.
پرستار وسعت لبخندش را شدت بخشید و گفت:
- بله. دکترم امضا زدن برای خروج‌شون. فقط...
کلافه هوفی کشیدم و سرم را میان انگشتانم کشیدم و چشمانم را به پتوی سبزرنگ پُرزدار روی پاهایم دوختم.
- فقط چی؟
نگرانی درون صدای گرشا را در این شرایط و‌ در این حال نمی‌خواستم. مخصوصاً با آن دروغ بزرگ و‌ کثیفی که چند لحظه پیش به زبان آورد.
صدای خوشحال پرستار، فشار انگشتانم را زیاد کرد و چشمانم را به سوزش انداخت و پیشانی‌ام تیر کشید:
- میشه یه عکس بگیریم؟ داداشم خیلی شما رو ‌دوست داره و ‌دنبال‌تون می‌کنه. آرزوشه یه‌بار تمرینات ورزشی شما رو از نزدیک ببینه.
دستانم را پایین کشیدم و محکم به روی گوش‌هایم قرار دادم که صدای خوش و بش‌شان در جا خفه شد و آرامش را به مغز بی‌نوایم هدیه داد. مثلا من بیمار بودم؛ اما از زمانی که‌ در اورژانس چشم باز کردم مدام عکس و حرف و امضا و کوفت و زهرمار شد. مگر یک‌ مربی بدنسازی چقدر مشهور‌ بود که برایش دست و ‌پا می‌شکستند؟ یقیناً این شهرت از تیمی نشأت می‌گرفت که گرشا در آن فعالیت داشت. حضور در تیمی که صدرنشین جدول لیگ برتر بود، کم چیزی نبود. باورم ‌نمی‌شد که در ماشینش از حال رفته بودم و دلیلش هم افت فشار بود و زیاد ماندن در زیر بارانی که از شانس خوبم به ذات‌الریه ختم نشده بود و مطمئناً و طبق نظر دکتر یک سرماخوردگی خفیف را به زودی مهمان تنم می‌کرد. دلیلی مسخره‌تر از این نبود. من بدترین‌ها را تجربه کرده بودم و درست در زمانی که باید قوی می‌بودم، مقابلش ‌گاف دادم. هنوز احوالاتم سر جا نیامده بودند که چند نوجوان پیگیر سر و کله‌شان پیدا شد و از ر*اب*طه‌ی ما پرسیدند و خبرهای جنجالی. همین که روی زبانم آمد تا او را پسر خاله‌ام معرفی کنم، با گفتن کلمه‌ی همسر و جمله‌ی:« توی لایو گفته بودم» به معنای واقعی آچمز شدم و زبانم به سقف دهانم چسبید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_چهل‌و‌هفتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

دروغ که شاخ و دم نداشت. داشت؟ چه‌طور این دروغ را سر هم کرده بود و من نفهمیده بودم را ماندم. از بعد از قصه‌ی رستوران آن‌قدر درگیر شدم و خودم را نهیب زدم تا سراغش نروم که به کل قصه‌ی آن رسوایی را از یاد بردم.
با تکان خوردن بازویم، به اجبار پلک‌هایم را از هم باز کردم و به مرد مقابلم چشم‌ دوختم. اخم روی ابروهایم را با لبخندی کمرنگ پاسخ داد و ‌پرسید:
- خوبی؟ فکر کردم حالت بد شده!
چندبار دیگر می‌خواست احوالاتم را بپرسد؟ زبانش از چرخش مداوم خسته نمی‌شد؟ چرا دست از سر رستایی که هفت‌سال پیش همانند آشغال بیرونش انداخت، برنمی‌داشت؟
چشمانم را در جهتی مخالف از صورت به ظاهر نگرانش به گردش در آوردم و در تمام مدتی که پرستار سُرم را در می‌آورد و توصیه‌های پزشکی می‌کرد، به پرده‌ی ضخیم سبزرنگ چشم‌ دوختم. با کمکش از تخت پایین آمدم و بی‌توجه به گردش چشمانم، به راهم ادامه دادم و مسیر خروج را در پیش گرفتم. با بیرون زدن از فضای خفقان‌آور بیمارستان و برخورد نم‌نم باران به‌ پوستم، دم عمیقی وارد ریه‌هایم کردم و به پاهایم قوت بخشیدم. احوالاتم بهتر شده بود؛ اما هم‌چنان در گنگی عظیمی به سر می‌بردم. هزاران مسئله در سرم بود که باید حل می‌شد و نمی‌دانستم از کدام باید شروع می‌کردم؟ گرشا، دوشا دوشم قدم برمی‌داشت و ناخودآگاه مرا از توجه بقیه به خودش عصبی و ‌گاهاً معذب می‌کرد. با "ای جانمی" که از میان ل*ب‌هایش خارج شد، به سرعت سر چرخاندم و نگاهش را دنبال کردم. دخترکی مو خرگوشی که تازه راه رفتن را یاد گرفته بود، دست در دست پدر و مادرش پیاده‌رو کنار بیمارستان را گز می‌کرد و صدای کفش‌هایش سکوت وهم‌آور خیابان را جلوه‌ می‌خشید. از دیدن دخترک و عکش‌العملش، قلبم به تپش افتاد و نگاهم هراسان به روی صورتش نشست‌. لبخندش را وسعت بخشید و به سمتم‌ چرخید که با دیدن احوالاتم ل*ب زد:
- خیلی ناز بود نه؟ جریان چیه که دختربچه‌ها خوشگل‌تر از پسربچه‌هان؟
و خودش به حرفش خنده‌ای ریز کرد و به مقابلش چشم دوخت. ریموت را زد و حین باز کردن در برای من، صدایش را کمی بلند کرد:
- زشته! اون‌جور به بچه‌ی مردم خیره نشو!
نگاه خیره‌ام را از دختربچه گرفتم و به سمتش چرخیدم که در را رها کرد و دوباره در کنارم قرار گرفت.
یعنی دختر دوست داشت؟ اگر ‌می‌فهمید صاحب دختری شش‌ساله‌است چه‌کار می‌کرد؟ دخترکی که از عسل شیرین‌تر و از عروسک زیباتر بود؟ آه خدای من! من چه کرده بودم؟ من با این مرد و خودم چه کرده بودم؟
مقابلم ایستاد و سیاهی لباسانش را به رخ کشید که نگاه دزدیدم و خشمگین از خودم و تمامی درگیری‌هایم، دستی که به مدد کمک آمده بود را رد کردم و روی چرم نرم صندلی قرار گرفتم.
خدای من! ای‌کاش در آن بی‌خبری ساعاتی پیش فرو رفته و هم‌چنان مهمان گرمای تخت بودم‌. من تاب و تحمل حقه‌ها و حیله‌گری‌هایم را نداشتم. هفت‌سال پیش کاری با گرشا کردم که حالا عذاب‌وجدانش به سراغم آمده بود. او خودش مرا پس زده بود؛ اما نمی‌دانست قرار است بچه‌دار شود و من چه بی‌رحمانه دخترک بی‌نوایم را سال‌ها با دروغ شاخ‌دارم دواندم و او هم‌چون همیشه مرا باور کرد. آخ دخترک شیرینم! عسل مادر! من چه جفایی در حقت کردم؟ شش‌سال کم نبود برای بی‌پدری. ۹ماه کم نبود برای حرکات زیبایت درون شکم و‌ لمس نشدنت توسط انگشتان پدرت؟ کدام پدر؟ پدری که رهایمان کرد؟ پدری که بدی را در حقم تمام کرده بود؟ چرا خودم را مقصر می‌دانستم؟ در صورتی که گناه گرشا هم به اندازه‌ی من سنگین بود. اگر مرا از خود دور نمی‌کرد، من مقابل مامان می‌ایستادم و چمدانم به دست راهی خانه‌ی پسر قاتل پدرم می‌شدم. آن هم فقط به‌خاطر آینده‌ی دخترم؛ اما گرشا چه‌کار کرد؟ پس زد، دشنام داد، نامردی کرد و از پشت خنجر زد.
نگاه دزدیدم و به ریختن اشک‌هایم توجهی نکردم و دستی که حالا چسب‌زخم ریزی بخاطر سُرم‌ داشت را روی قلبی قرار دادم که هنوز هم از بوی خوش مرد کنارش بی‌تاب می‌شد.
چرا قلب انسان هیچ‌وقت با دیگر اعضاء هماهنگ نبود؟ چرا این همه خودسر و یاغی بود؟
ماشین که به حرکت در آمد، صدای ضعیف دستگاه پخش بلند شد و از شنیدن آن جمله‌ی خواننده، دستم به روی س*ی*نه چنگ شد تا قلب دردناکم را آرام ‌کنم:
«دارم می‌سوزم از تب، چقدر حالِ من امشب گریه داره...»
*آهنگ بارون_سهراب پاکزاد

نفهمیدم چی شد که هق هقم بلند شد.
برای ندیدن صورتش به اجبار چشمانم را به روی هم فشردم و با گریه نالیدم:
- ازت متنفرم گرشا رستگار. متنفر!
سکوت توأم نفس عمیقش دلم را بیشتر به درد آورد تا حرف زدن‌های نیش‌دارش. مشتم را آرام به روی قلبم کوبیدم و هق زدم.
گرشا تقاص کدام گناهم بود؟
خیلی طول نکشید که ماشین از حرکت ایستاد. به اجبار چشم گشودم که با دیدن پارکینگ ناآشنا و خلوت، فین‌فین کنان به سمتش چرخیدم‌. اخم‌های فجیعش را کنار زد و به سمتم چرخید. لبخند کمرنگش را به روی صورت نشاند و حینی که سعی می‌کرد با ملایمت حرف بزند به سمتم خم شد و خودش را با باز کردن کمربندم درگیر کرد.
- بریم بالا کمی استراحت کنی؟ روبه‌راه شدی برو ‌خونه.
کمربند سرتق را که باز کرد، نفس حبس شده ام را به سختی بیرون فرستادم و چشمان متعجبم را به نیم‌رخ جذابش دادم که درست مقابل صورتم قرار گرفته بود. فاصله‌ی بینی‌ام با گر*دن کشیده‌اش آن‌قدری کم بود که بتوانم عطر خوشبویی که روی رگش پخش ‌شده بود را با ولع به ریه بفرستم‌ و با ناسازگاری قلبم راه بیایم. سرش را به آرامی به سمتم چرخاند که نگاه براقش در دو دو زدن‌های چشمانم نشست و زبانم را بند آورد. دوست نداشتم به معنای نگاهی که مدام بالا و پایین می‌شد حتی فکر کنم که دل بی‌ظرفیت من هنوز از آن اتفاق شرمگین در مهمانی، شب‌ها بی‌قراری می‌کرد. درست بود که من یک زن بودم و سرشار از نیاز خواسته شدن؛ اما من در این مدت یاد گرفته بودم به روی خواسته‌های قلبم چشم‌پوشی کنم. برای همین، سر به زیر انداختم و ل*ب زدم:
- منو ببر خونه‌ام آقای رستگار.
سرش که جلوتر آمد، چشمانم را ترسیده به روی هم فشردم و خودم را به پشتی صندلی فشردم؛ اما با شنیدن صدای گرمش در زیر گوشم به معنای واقعی نفس بریدم:
- یا پیاده می‌شی، یا با این سرخی گونه‌ها و عطر شیرینت تضمین نمی‌کنم که حاشیه‌ی جدیدی برای خودم درست نکنم.
همین که گرمای تنش نزدیک‌تر شد، به سرعت چشم گشودم و در را باز کردم. خودم را بیرون انداختم و ل*ب‌های لرزانم را میان دندان کشیدم. بلاتکلیف و خسته دستی به صورتم کشیدم و نم چشمانم را پاک کردم. سردرد رفته رفته بیشتر می‌شد و سرگیجه‌ی لعنتی هم‌چنان پایبند بود. با زدن ریموت ماشینش، با اخم به سمتش چرخیدم که لبخندزنان و پیروز، ماشین را دور زد و مقابلم ایستاد.
نگاهش را بالا و پایین کرد و ل*ب زد:
-باید حرف بزنیم.
دندان ساییدم و نالیدم:
- من حرفی برای زدن ندارم. الانم نمی‌خوام جایی که اون دختره تازه به دوران رسیده حضور داره، پا بذارم.
با همان لبخند پهن و در عین حال خطرناکش قدمی به جلو برداشت که کمرم را به ماشین چسباندم و به شدت اخم‌هایم افزودم. کف دستانش را به روی سقف ماشین و در دو طرفم قرار داد و گ*ردنش را کج‌ کرد و پرسید:
-اگه اون نباشه، چی؟ حاضری پا توی خونه‌ی شوهر سابقت بذاری؟


کد:
#پست_چهل‌و‌هفتم

#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

دروغ که شاخ و دم نداشت. داشت؟ چه‌طور این دروغ را سر هم کرده بود و من نفهمیده بودم را ماندم. از بعد از قصه‌ی رستوران آن‌قدر درگیر شدم و خودم را نهیب زدم تا سراغش نروم که به کل قصه‌ی آن رسوایی را از یاد بردم.
با تکان خوردن بازویم، به اجبار پلک‌هایم را از هم باز کردم و به مرد مقابلم چشم‌ دوختم. اخم روی ابروهایم را با لبخندی کمرنگ پاسخ داد و ‌پرسید:
- خوبی؟ فکر کردم حالت بد شده!
چندبار دیگر می‌خواست احوالاتم را بپرسد؟ زبانش از چرخش مداوم خسته نمی‌شد؟ چرا دست از سر رستایی که هفت‌سال پیش همانند آشغال بیرونش انداخت، برنمی‌داشت؟
چشمانم را در جهتی مخالف از صورت به ظاهر نگرانش به گردش در آوردم و در تمام مدتی که پرستار سُرم را در می‌آورد و توصیه‌های پزشکی می‌کرد، به پرده‌ی ضخیم سبزرنگ چشم‌ دوختم. با کمکش از تخت پایین آمدم و بی‌توجه به گردش چشمانم، به راهم ادامه دادم و مسیر خروج را در پیش گرفتم. با بیرون زدن از فضای خفقان‌آور بیمارستان و برخورد نم‌نم باران به‌ پوستم، دم عمیقی وارد ریه‌هایم کردم و به پاهایم قوت بخشیدم. احوالاتم بهتر شده بود؛ اما هم‌چنان در گنگی عظیمی به سر می‌بردم. هزاران مسئله در سرم بود که باید حل می‌شد و نمی‌دانستم از کدام باید شروع می‌کردم؟ گرشا، دوشا دوشم قدم برمی‌داشت و ناخودآگاه مرا از توجه بقیه به خودش عصبی و ‌گاهاً معذب می‌کرد. با "ای جانمی" که از میان ل*ب‌هایش خارج شد، به سرعت سر چرخاندم و نگاهش را دنبال کردم. دخترکی مو خرگوشی که تازه راه رفتن را یاد گرفته بود، دست در دست پدر و مادرش پیاده‌رو کنار بیمارستان را گز می‌کرد و صدای کفش‌هایش سکوت وهم‌آور خیابان را جلوه‌ می‌خشید. از  دیدن  دخترک و عکش‌العملش، قلبم به تپش افتاد و نگاهم هراسان به روی صورتش نشست‌. لبخندش را وسعت بخشید و به سمتم‌ چرخید که با دیدن احوالاتم ل*ب زد:
- خیلی  ناز بود نه؟ جریان چیه که دختربچه‌ها خوشگل‌تر از پسربچه‌هان؟
و خودش به حرفش خنده‌ای ریز کرد و به مقابلش چشم دوخت. ریموت را زد و حین باز کردن در برای من، صدایش را کمی بلند کرد:
- زشته! اون‌جور به بچه‌ی مردم خیره نشو!
نگاه خیره‌ام را از دختربچه گرفتم و به سمتش چرخیدم که در را رها کرد و دوباره در کنارم قرار گرفت.
 یعنی دختر دوست داشت؟ اگر ‌می‌فهمید صاحب دختری شش‌ساله‌است چه‌کار می‌کرد؟ دخترکی که از عسل شیرین‌تر و از عروسک زیباتر بود؟ آه خدای من! من چه کرده بودم؟ من با این مرد و خودم چه کرده بودم؟
مقابلم ایستاد و سیاهی لباسانش را به رخ کشید که نگاه دزدیدم و خشمگین از خودم و تمامی درگیری‌هایم، دستی که به مدد کمک آمده بود را رد کردم و روی چرم نرم صندلی قرار گرفتم.
خدای من!  ای‌کاش در آن بی‌خبری ساعاتی پیش فرو رفته و هم‌چنان مهمان گرمای تخت بودم‌. من تاب و تحمل حقه‌ها و حیله‌گری‌هایم را نداشتم. هفت‌سال پیش کاری با گرشا کردم که حالا عذاب‌وجدانش به سراغم آمده بود. او خودش مرا پس زده بود؛ اما نمی‌دانست قرار است بچه‌دار شود و من چه بی‌رحمانه دخترک بی‌نوایم را سال‌ها با دروغ شاخ‌دارم دواندم و او هم‌چون همیشه مرا باور کرد. آخ دخترک شیرینم! عسل مادر! من چه جفایی در حقت کردم؟ شش‌سال کم نبود برای بی‌پدری. ۹ماه کم نبود برای حرکات زیبایت درون شکم و‌ لمس نشدنت توسط انگشتان پدرت؟ کدام پدر؟ پدری که رهایمان کرد؟ پدری که بدی را در حقم تمام کرده بود؟ چرا خودم را مقصر می‌دانستم؟ در صورتی که گناه گرشا هم به اندازه‌ی من سنگین بود. اگر مرا از خود دور نمی‌کرد، من مقابل مامان می‌ایستادم و چمدانم به دست راهی خانه‌ی پسر قاتل پدرم می‌شدم. آن هم فقط به‌خاطر آینده‌ی دخترم؛ اما گرشا چه‌کار کرد؟ پس زد، دشنام داد، نامردی کرد و از پشت خنجر زد.
نگاه دزدیدم و به ریختن اشک‌هایم توجهی نکردم و دستی که حالا چسب‌زخم ریزی بخاطر سُرم‌ داشت را روی قلبی قرار دادم که هنوز هم از بوی خوش مرد کنارش بی‌تاب می‌شد.
 چرا قلب انسان هیچ‌وقت با دیگر اعضاء هماهنگ نبود؟ چرا این همه خودسر و یاغی بود؟
ماشین که به حرکت در آمد، صدای ضعیف دستگاه پخش بلند شد و از شنیدن آن جمله‌ی خواننده، دستم به روی س*ی*نه چنگ شد تا قلب دردناکم را آرام ‌کنم:
«دارم می‌سوزم از تب، چقدر حالِ من امشب گریه داره...»
*آهنگ بارون_سهراب پاکزاد

نفهمیدم چی شد که هق هقم بلند شد.
برای ندیدن صورتش به اجبار چشمانم را به روی هم فشردم و با گریه نالیدم:
- ازت متنفرم گرشا رستگار. متنفر!
سکوت توأم نفس عمیقش دلم را بیشتر به درد آورد تا حرف زدن‌های نیش‌دارش. مشتم را آرام به روی قلبم کوبیدم و هق زدم.
گرشا تقاص کدام گناهم بود؟
خیلی طول نکشید که ماشین از حرکت ایستاد. به اجبار چشم گشودم که با دیدن پارکینگ ناآشنا و خلوت، فین‌فین کنان به سمتش چرخیدم‌. اخم‌های فجیعش را کنار زد و به سمتم چرخید. لبخند کمرنگش را به روی صورت نشاند و حینی که سعی می‌کرد با ملایمت حرف بزند به سمتم خم شد و خودش را با باز کردن کمربندم درگیر کرد.
- بریم بالا کمی استراحت کنی؟ روبه‌راه شدی برو ‌خونه.
کمربند سرتق را که باز کرد، نفس حبس شده ام را به سختی بیرون فرستادم و چشمان متعجبم را به نیم‌رخ جذابش دادم که درست مقابل صورتم قرار گرفته بود. فاصله‌ی بینی‌ام با گر*دن کشیده‌اش آن‌قدری کم بود که بتوانم عطر خوشبویی که روی رگش پخش ‌شده بود را با ولع به ریه بفرستم‌ و با ناسازگاری قلبم راه بیایم. سرش را به آرامی به سمتم چرخاند که نگاه براقش در دو دو زدن‌های چشمانم نشست و زبانم را بند آورد. دوست نداشتم به معنای نگاهی که مدام بالا و پایین می‌شد حتی فکر کنم که دل بی‌ظرفیت من هنوز از آن اتفاق شرمگین در مهمانی، شب‌ها بی‌قراری می‌کرد. درست بود که من یک زن بودم و سرشار از نیاز خواسته شدن؛ اما من در این مدت یاد گرفته بودم به روی خواسته‌های قلبم چشم‌پوشی کنم. برای همین، سر به زیر انداختم و ل*ب زدم:
- منو ببر خونه‌ام آقای رستگار.
سرش که جلوتر آمد، چشمانم را ترسیده به روی هم فشردم و خودم را به پشتی صندلی فشردم؛ اما با شنیدن صدای گرمش در زیر گوشم به معنای واقعی نفس بریدم:
- یا پیاده می‌شی، یا با این سرخی گونه‌ها و عطر شیرینت تضمین نمی‌کنم که حاشیه‌ی جدیدی برای خودم درست نکنم.
همین که گرمای تنش نزدیک‌تر شد، به سرعت چشم گشودم و در را باز کردم. خودم را بیرون انداختم و ل*ب‌های لرزانم را میان دندان کشیدم. بلاتکلیف و خسته دستی به صورتم کشیدم و نم چشمانم را پاک کردم. سردرد رفته رفته بیشتر می‌شد و سرگیجه‌ی لعنتی هم‌چنان پایبند بود. با زدن ریموت ماشینش، با اخم به سمتش چرخیدم که لبخندزنان و پیروز، ماشین را دور زد و مقابلم ایستاد.
نگاهش را بالا و پایین کرد و ل*ب زد:
 -باید حرف بزنیم.
دندان ساییدم و نالیدم:
- من حرفی برای زدن ندارم. الانم نمی‌خوام جایی که اون دختره تازه به دوران رسیده حضور داره، پا بذارم.
با همان لبخند پهن و در عین حال خطرناکش قدمی به جلو برداشت که کمرم را به ماشین چسباندم و به شدت اخم‌هایم افزودم. کف دستانش را به روی سقف ماشین و در دو طرفم قرار داد و گ*ردنش را کج‌ کرد و پرسید:
 -اگه اون نباشه، چی؟ حاضری پا توی خونه‌ی شوهر سابقت بذاری؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا