#پست_سیوهشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
نگاهی کوتاه به اطرافش انداخت و نفسی چاق کرد و پاسخ داد:
- اتفاقاً میخوام این بازی کثیف رو ادامه بدم.
دستانش را روی میز قرار داد و بیتوجه به اطرافش، در جایش صامت ماند. شانهای بالا انداختم و منتظر کلامش ماندم تا تمام کند این قائلهی مسخره را.
- رستا؟
جانم گفتنهایم نای بالا آمدن نداشتند که اگر داشتند، جانی غلیظ برایش بالا میآوردم. با نگاه منتظرم، پاسخش را دادم که خودش را جلوتر کشید و با حرص و غیض پرسید:
- اون پسره کیه؟ نامزدته؟
لبخندی که قصد بالا آمدن داشت را به سرعت با فشردن ل*بهایم به روی هم خنثی کردم و بعد از مکثی کوتاه پاسخ دادم:
- من خیلی وقته دور تأهل و متعهد بودن رو خط کشیدم.
از پاسخم لبخندی کمرنگ کنج ل*بهایش نقش بست که به سختی مقابل خندهام ایستادم و ل*بهایم را از درون د*ه*ان گ*از گرفتم تا صدایم در سالن نپیچد. میان آن گیرودار و تمام اتفاقات عجیب، پارتنر داشتن من برایش مهم شده بود؟ گرشا یا دیوانه بود یا شهرتش برایش پشیزی ارزش نداشت.
آب دهانم را به سرعت پایین فرستادم و در حالی که سعی میکردم با شکاندن انگشتانم، اضطراب خیره شدنش را خنثی کنم، ل*بهای خشکیدهام را از هم باز کردم و به قول آوش متمدنانه صحبت را آغاز کردم:
- ببین گرشا! اگر روز اول اومدم کافه و نامزدیت رو به گند کشیدم، واقعاً دست خودم نبود. وقتی دیدم ما همچنان توی غصه داریم جون میدیم و شما...
کلافه هوفی کشیدم و نجوا کردم:
- بیخیال.
و ادامه دادم:
- اما بعد از اون، دیدم که خیلی وقته زندگی رستگارها و کرامتها جدا شده. منم اینجا اینقدر غصه دارم که دیگه به فکر فیس و افادههای بهار و تو نباشم. پس بیا تموم کنیم این دیدارها رو.
بغض لعنتیام بالا آمد و اشک در گوشهی چشمانم نم زد.
- بذار دوتا غریبه بمونیم برای هم. در مورد اون خبر حاشیهای هم هر کجا که بگی میام و میگم هیچی بین ما نبوده و میتونیم بگیم این عکس برای سالها پیشه و چه میدونم هر کمکی خواستی در خدمتم.
از جای برخاستم و سوزشی که پشت پلکهایم بود را نادیده گرفتم و ادامه دادم:
- و بعد از اون جوری ازم دور شو که همیشه آخرین جملهای که بهم گفتی ازت برام به یادگار بمونه.
آخرین جملهاش همان بیزاری بود که تا پایان عمرش تاریخ داشت.
عقبگرد کردم و با نفسی رها شده، اولین قدم را به سختی برداشتم و قدمهای بعدی را شتابان و استوارتر. اولین قطرهی اشک که روی گونهام چکید مصادف شد با ورودم به سالن VIP و نگاه نگران آوش. ابایی از ریختن اشک نداشتم که بعد از سالها برای خودم اشک میریختم. برای زنی شکستخورده و خسته که تنها امیدش در کیلومترها و فرسنگها درکشوری غریب چشم انتظارش بود.
- رستا؟
صدای محزون گرشا آنچنان تعجب بر انگیز بود که به سرعت به سمتش چرخیدم و نگاهم را سراسر صورتش گرداندم. در یک قدمیام ایستاد و با دوستانهترین لحنی که از او سراغ داشتم، پرسید:
- هیچ راهی برای درست کردن این ر*اب*طه وجود نداره؟ من و تو یه روزی دوستای خوبی برای هم بودیم. هنوزم میتونیم.
درسته که ریختن اشک در آنجا غرورم را خدشهدار میکرد؛ اما مقابله با آنها هم دشوار بود که فقط توانستم در پشت پلکهایم زندانیشان کنم تا همراه با غرورم فرو نریزند.
- گرشا! من برای تو خیلی جنگیدم. از نوجوونی جنگیدم تا من و عشقم رو ببینی و میون اون همه دختر رنگ و وارنگ اطرافت، به رستای بینوایی که مدام دخترعمو صداش میزدی گوشه چشمی بندازی.
انگشتانم را به بازوهایم رساندم و یک ب*غ*ل آرامش را به خود هدیه دادم.
- جوونیم رو جنگیدم تا برخلاف خواستهی بابا به جای نامزدی، عقد کنیم تا تو راضی باشی.
دیگر، بغض، جزء جدایی ناپذیر عضلات گلویم شده بود که سفت چسبیده بودش و رهایش نمیکرد. بزاق دهانم را سفت و سختتر پایین فرستادم تا راهی برای کلماتم باز کنم که نسبتاً موفق شدم.
- تموم دوران عقدمون جنگیدم تا تو به خواستههات برسی. به سفرهای طولانی، به باشگاه رفتنهای مداوم و دورههای مسخرهی بدنسازیت که گاهی چنان توی اون دورهها بداخلاق میشدی که تن و ب*دن منو میلرزوندی. با تموم حرف و حدیثهای پشت سرت جنگیدم تا ثابت کنم دوست دارم. حتی...
قدمی به سمتم برداشت و با صورت گرفتهاش جلوتر آمد؛ اما من آن فاصله را با برداشتن قدمی به عقب حفظ کردم و ادامه دادم:
- حتی وقتی پدرت، با بیرحمی تموم پدرم رو از اون ساختمون به اون بلندی به پایین پرت کرد هم با خونوادهام جنگیدم تا تو و خونوادهات رو نجات بدم. جنگیدم تا مثل من د*اغ پدر نبینی. جنگیدم تا تو رو خوشحال کنم. من بخاطرت خیلی جنگیدم گرشا؛ اما، نتیجهاش شد چی؟ خیانت تو به اعتمادم و نارو زدن و این که با وقاحت تموم بهم گفتی تا پایان عمرت ازم بیزاری.
دستانم بیجان به پایین افتادند و عضلات صورت او گرفتهتر از قبل شد. ل*بهایش تکان خوردند و توانستم نجوای بیصدایش را با ل*بخوانی متوجه بشوم:
- بس کن!
گفت و من تمام نکردم زخم زدن را.
- تو کاری کردی که من دیگه نتونستم به هیچ مردی اعتماد کنم. نتونستم به درخواست هیچ مردی حتی فکر کنم و این پیلهی تنهایی رو از دورم بکنم و بندازم دور. حالام ازم میپرسی نامزد دارم و...
تلخندی سر دادم و اینبار فاصله را کم کردم تا بهتر چشمان غمزده و صورت کبود شدهاش را ببینم و در اندک فاصلهای از چشمان باریکش ادامه دادم:
- دیگه جنگیدنی نیست گرشا. بیا یه جوری از هم دور بمونیم که حتی وقتی اتفاقی همدیگه رو جایی دیدیم، بیتفاوت از کنار هم رد شیم.
کف دست راستم را بند مانتوام کردم و چنگ زدم تا عصبانیتم را کم کند.
با درد ادامه دادم:
- من به سختی این آرامش رو به دست آوردم. وقتی میبینمت عصبی میشم، بهم میریزم و به شدت از خودم بیزار میشم. نذار این احساسات منو آزار بده. اگه هنوز ذرهای احساس توی وجودته، اگه هنوز به عنوان یه دوست قدمی پیشت احترام دارم، به خواستهام اهمیت بده و ازم دور بمون!
سری به طرفین تکان دادم و بیصدا ل*ب زدم:
- ازم دور بمون!
گفتم و به سختی از مردی که خودم هم قبول داشتم هنوز هم ذرهای از احساسات سابقم نسبت به او وجود دارد، پشت سر گذاشتم. دست لرزانم را بالا آوردم و پشت انگشتهایم را به روی ل*بهایم قرار دادم و همین که قدمهای سنگینش دور شد، شیشهی وجودم در س*ی*نه شکست؛ اما مانع غواصی اشکهای ندامت و عشق بیروح به روی گونههایم شدم. دستی به صورتم کشیدم و با نفس عمیقی از بینی، تپش ناآرام قلب مبحوس شده در س*ی*نهام را به آرامش دعوت کردم؛ اما یقیناً این قلب شکسته و درد کشیده با هزاران تنفس عمیق هم آرام نمیگرفت. او خیلی وقت بود که آرامشش را از دست داده بود.
- رستا جان!
″جان″ی که آوش، برادرم، برایم خرج کرد، نیمی از جان از دست رفتهام را برگرداند و لبخندی تلخ را به روی ل*بهای خشکیدهام روانه کرد. بزاق جمع شده در دهانم را به شدت فرو دادم و برای چشمان نگرانش، سری به معنای خوب بودن احوالاتم تکان دادم. پاهای سست شدهام را تکانی دادم و به سمت صندلیام رفتم و جای گرفتم.
باید یک روانشناس پیدا میکردم و میپرسیدم اسم این احساسی که من دارم چه بود؟ یکروز برای مردی که قریب هفتسال پیش با حیله و نیرنگ پدرش را از قصاص نجات داد، دل دل زدن و یک روز نفرت بیسابقهای نسبت به حتی نفس کشیدنش داشتن چه بود؟ یقیناً او نام عجیب و غریب یک بیماری را برایم به روی برگهی نوتاش مینوشت و در حالی که عینک فرم مشکلیاش تکانی میداد میگفت:
- شما نیاز به درمان دارید عزیزم!
#مهدیه_نوشت
دلم به حال رستا میسوزه این همه درد حقش نیست!
به نظرتون گرشای واقعی میتونه به همین بدی باشه یا...؟؟
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
نگاهی کوتاه به اطرافش انداخت و نفسی چاق کرد و پاسخ داد:
- اتفاقاً میخوام این بازی کثیف رو ادامه بدم.
دستانش را روی میز قرار داد و بیتوجه به اطرافش، در جایش صامت ماند. شانهای بالا انداختم و منتظر کلامش ماندم تا تمام کند این قائلهی مسخره را.
- رستا؟
جانم گفتنهایم نای بالا آمدن نداشتند که اگر داشتند، جانی غلیظ برایش بالا میآوردم. با نگاه منتظرم، پاسخش را دادم که خودش را جلوتر کشید و با حرص و غیض پرسید:
- اون پسره کیه؟ نامزدته؟
لبخندی که قصد بالا آمدن داشت را به سرعت با فشردن ل*بهایم به روی هم خنثی کردم و بعد از مکثی کوتاه پاسخ دادم:
- من خیلی وقته دور تأهل و متعهد بودن رو خط کشیدم.
از پاسخم لبخندی کمرنگ کنج ل*بهایش نقش بست که به سختی مقابل خندهام ایستادم و ل*بهایم را از درون د*ه*ان گ*از گرفتم تا صدایم در سالن نپیچد. میان آن گیرودار و تمام اتفاقات عجیب، پارتنر داشتن من برایش مهم شده بود؟ گرشا یا دیوانه بود یا شهرتش برایش پشیزی ارزش نداشت.
آب دهانم را به سرعت پایین فرستادم و در حالی که سعی میکردم با شکاندن انگشتانم، اضطراب خیره شدنش را خنثی کنم، ل*بهای خشکیدهام را از هم باز کردم و به قول آوش متمدنانه صحبت را آغاز کردم:
- ببین گرشا! اگر روز اول اومدم کافه و نامزدیت رو به گند کشیدم، واقعاً دست خودم نبود. وقتی دیدم ما همچنان توی غصه داریم جون میدیم و شما...
کلافه هوفی کشیدم و نجوا کردم:
- بیخیال.
و ادامه دادم:
- اما بعد از اون، دیدم که خیلی وقته زندگی رستگارها و کرامتها جدا شده. منم اینجا اینقدر غصه دارم که دیگه به فکر فیس و افادههای بهار و تو نباشم. پس بیا تموم کنیم این دیدارها رو.
بغض لعنتیام بالا آمد و اشک در گوشهی چشمانم نم زد.
- بذار دوتا غریبه بمونیم برای هم. در مورد اون خبر حاشیهای هم هر کجا که بگی میام و میگم هیچی بین ما نبوده و میتونیم بگیم این عکس برای سالها پیشه و چه میدونم هر کمکی خواستی در خدمتم.
از جای برخاستم و سوزشی که پشت پلکهایم بود را نادیده گرفتم و ادامه دادم:
- و بعد از اون جوری ازم دور شو که همیشه آخرین جملهای که بهم گفتی ازت برام به یادگار بمونه.
آخرین جملهاش همان بیزاری بود که تا پایان عمرش تاریخ داشت.
عقبگرد کردم و با نفسی رها شده، اولین قدم را به سختی برداشتم و قدمهای بعدی را شتابان و استوارتر. اولین قطرهی اشک که روی گونهام چکید مصادف شد با ورودم به سالن VIP و نگاه نگران آوش. ابایی از ریختن اشک نداشتم که بعد از سالها برای خودم اشک میریختم. برای زنی شکستخورده و خسته که تنها امیدش در کیلومترها و فرسنگها درکشوری غریب چشم انتظارش بود.
- رستا؟
صدای محزون گرشا آنچنان تعجب بر انگیز بود که به سرعت به سمتش چرخیدم و نگاهم را سراسر صورتش گرداندم. در یک قدمیام ایستاد و با دوستانهترین لحنی که از او سراغ داشتم، پرسید:
- هیچ راهی برای درست کردن این ر*اب*طه وجود نداره؟ من و تو یه روزی دوستای خوبی برای هم بودیم. هنوزم میتونیم.
درسته که ریختن اشک در آنجا غرورم را خدشهدار میکرد؛ اما مقابله با آنها هم دشوار بود که فقط توانستم در پشت پلکهایم زندانیشان کنم تا همراه با غرورم فرو نریزند.
- گرشا! من برای تو خیلی جنگیدم. از نوجوونی جنگیدم تا من و عشقم رو ببینی و میون اون همه دختر رنگ و وارنگ اطرافت، به رستای بینوایی که مدام دخترعمو صداش میزدی گوشه چشمی بندازی.
انگشتانم را به بازوهایم رساندم و یک ب*غ*ل آرامش را به خود هدیه دادم.
- جوونیم رو جنگیدم تا برخلاف خواستهی بابا به جای نامزدی، عقد کنیم تا تو راضی باشی.
دیگر، بغض، جزء جدایی ناپذیر عضلات گلویم شده بود که سفت چسبیده بودش و رهایش نمیکرد. بزاق دهانم را سفت و سختتر پایین فرستادم تا راهی برای کلماتم باز کنم که نسبتاً موفق شدم.
- تموم دوران عقدمون جنگیدم تا تو به خواستههات برسی. به سفرهای طولانی، به باشگاه رفتنهای مداوم و دورههای مسخرهی بدنسازیت که گاهی چنان توی اون دورهها بداخلاق میشدی که تن و ب*دن منو میلرزوندی. با تموم حرف و حدیثهای پشت سرت جنگیدم تا ثابت کنم دوست دارم. حتی...
قدمی به سمتم برداشت و با صورت گرفتهاش جلوتر آمد؛ اما من آن فاصله را با برداشتن قدمی به عقب حفظ کردم و ادامه دادم:
- حتی وقتی پدرت، با بیرحمی تموم پدرم رو از اون ساختمون به اون بلندی به پایین پرت کرد هم با خونوادهام جنگیدم تا تو و خونوادهات رو نجات بدم. جنگیدم تا مثل من د*اغ پدر نبینی. جنگیدم تا تو رو خوشحال کنم. من بخاطرت خیلی جنگیدم گرشا؛ اما، نتیجهاش شد چی؟ خیانت تو به اعتمادم و نارو زدن و این که با وقاحت تموم بهم گفتی تا پایان عمرت ازم بیزاری.
دستانم بیجان به پایین افتادند و عضلات صورت او گرفتهتر از قبل شد. ل*بهایش تکان خوردند و توانستم نجوای بیصدایش را با ل*بخوانی متوجه بشوم:
- بس کن!
گفت و من تمام نکردم زخم زدن را.
- تو کاری کردی که من دیگه نتونستم به هیچ مردی اعتماد کنم. نتونستم به درخواست هیچ مردی حتی فکر کنم و این پیلهی تنهایی رو از دورم بکنم و بندازم دور. حالام ازم میپرسی نامزد دارم و...
تلخندی سر دادم و اینبار فاصله را کم کردم تا بهتر چشمان غمزده و صورت کبود شدهاش را ببینم و در اندک فاصلهای از چشمان باریکش ادامه دادم:
- دیگه جنگیدنی نیست گرشا. بیا یه جوری از هم دور بمونیم که حتی وقتی اتفاقی همدیگه رو جایی دیدیم، بیتفاوت از کنار هم رد شیم.
کف دست راستم را بند مانتوام کردم و چنگ زدم تا عصبانیتم را کم کند.
با درد ادامه دادم:
- من به سختی این آرامش رو به دست آوردم. وقتی میبینمت عصبی میشم، بهم میریزم و به شدت از خودم بیزار میشم. نذار این احساسات منو آزار بده. اگه هنوز ذرهای احساس توی وجودته، اگه هنوز به عنوان یه دوست قدمی پیشت احترام دارم، به خواستهام اهمیت بده و ازم دور بمون!
سری به طرفین تکان دادم و بیصدا ل*ب زدم:
- ازم دور بمون!
گفتم و به سختی از مردی که خودم هم قبول داشتم هنوز هم ذرهای از احساسات سابقم نسبت به او وجود دارد، پشت سر گذاشتم. دست لرزانم را بالا آوردم و پشت انگشتهایم را به روی ل*بهایم قرار دادم و همین که قدمهای سنگینش دور شد، شیشهی وجودم در س*ی*نه شکست؛ اما مانع غواصی اشکهای ندامت و عشق بیروح به روی گونههایم شدم. دستی به صورتم کشیدم و با نفس عمیقی از بینی، تپش ناآرام قلب مبحوس شده در س*ی*نهام را به آرامش دعوت کردم؛ اما یقیناً این قلب شکسته و درد کشیده با هزاران تنفس عمیق هم آرام نمیگرفت. او خیلی وقت بود که آرامشش را از دست داده بود.
- رستا جان!
″جان″ی که آوش، برادرم، برایم خرج کرد، نیمی از جان از دست رفتهام را برگرداند و لبخندی تلخ را به روی ل*بهای خشکیدهام روانه کرد. بزاق جمع شده در دهانم را به شدت فرو دادم و برای چشمان نگرانش، سری به معنای خوب بودن احوالاتم تکان دادم. پاهای سست شدهام را تکانی دادم و به سمت صندلیام رفتم و جای گرفتم.
باید یک روانشناس پیدا میکردم و میپرسیدم اسم این احساسی که من دارم چه بود؟ یکروز برای مردی که قریب هفتسال پیش با حیله و نیرنگ پدرش را از قصاص نجات داد، دل دل زدن و یک روز نفرت بیسابقهای نسبت به حتی نفس کشیدنش داشتن چه بود؟ یقیناً او نام عجیب و غریب یک بیماری را برایم به روی برگهی نوتاش مینوشت و در حالی که عینک فرم مشکلیاش تکانی میداد میگفت:
- شما نیاز به درمان دارید عزیزم!
کد:
#پست_سیوهشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
نگاهی کوتاه به اطرافش انداخت و نفسی چاق کرد و پاسخ داد:
- اتفاقاً میخوام این بازی کثیف رو ادامه بدم.
دستانش را روی میز قرار داد و بیتوجه به اطرافش، در جایش صامت ماند. شانهای بالا انداختم و منتظر کلامش ماندم تا تمام کند این قائلهی مسخره را.
- رستا؟
جانم گفتنهایم نای بالا آمدن نداشتند که اگر داشتند، جانی غلیظ برایش بالا میآوردم. با نگاه منتظرم، پاسخش را دادم که خودش را جلوتر کشید و با حرص و غیض پرسید:
- اون پسره کیه؟ نامزدته؟
لبخندی که قصد بالا آمدن داشت را به سرعت با فشردن ل*بهایم به روی هم خنثی کردم و بعد از مکثی کوتاه پاسخ دادم:
- من خیلی وقته دور تأهل و متعهد بودن رو خط کشیدم.
از پاسخم لبخندی کمرنگ کنج ل*بهایش نقش بست که به سختی مقابل خندهام ایستادم و ل*بهایم را از درون د*ه*ان گ*از گرفتم تا صدایم در سالن نپیچد. میان آن گیرودار و تمام اتفاقات عجیب، پارتنر داشتن من برایش مهم شده بود؟ گرشا یا دیوانه بود یا شهرتش برایش پشیزی ارزش نداشت.
آب دهانم را به سرعت پایین فرستادم و در حالی که سعی میکردم با شکاندن انگشتانم، اضطراب خیره شدنش را خنثی کنم، ل*بهای خشکیدهام را از هم باز کردم و به قول آوش متمدنانه صحبت را آغاز کردم:
- ببین گرشا! اگر روز اول اومدم کافه و نامزدیت رو به گند کشیدم، واقعاً دست خودم نبود. وقتی دیدم ما همچنان توی غصه داریم جون میدیم و شما...
کلافه هوفی کشیدم و نجوا کردم:
- بیخیال.
و ادامه دادم:
- اما بعد از اون، دیدم که خیلی وقته زندگی رستگارها و کرامتها جدا شده. منم اینجا اینقدر غصه دارم که دیگه به فکر فیس و افادههای بهار و تو نباشم. پس بیا تموم کنیم این دیدارها رو.
بغض لعنتیام بالا آمد و اشک در گوشهی چشمانم نم زد.
- بذار دوتا غریبه بمونیم برای هم. در مورد اون خبر حاشیهای هم هر کجا که بگی میام و میگم هیچی بین ما نبوده و میتونیم بگیم این عکس برای سالها پیشه و چه میدونم هر کمکی خواستی در خدمتم.
از جای برخاستم و سوزشی که پشت پلکهایم بود را نادیده گرفتم و ادامه دادم:
- و بعد از اون جوری ازم دور شو که همیشه آخرین جملهای که بهم گفتی ازت برام به یادگار بمونه.
آخرین جملهاش همان بیزاری بود که تا پایان عمرش تاریخ داشت.
عقبگرد کردم و با نفسی رها شده، اولین قدم را به سختی برداشتم و قدمهای بعدی را شتابان و استوارتر. اولین قطرهی اشک که روی گونهام چکید مصادف شد با ورودم به سالن VIP و نگاه نگران آوش. ابایی از ریختن اشک نداشتم که بعد از سالها برای خودم اشک میریختم. برای زنی شکستخورده و خسته که تنها امیدش در کیلومترها و فرسنگها درکشوری غریب چشم انتظارش بود.
- رستا؟
صدای محزون گرشا آنچنان تعجب بر انگیز بود که به سرعت به سمتش چرخیدم و نگاهم را سراسر صورتش گرداندم. در یک قدمیام ایستاد و با دوستانهترین لحنی که از او سراغ داشتم، پرسید:
- هیچ راهی برای درست کردن این ر*اب*طه وجود نداره؟ من و تو یه روزی دوستای خوبی برای هم بودیم. هنوزم میتونیم.
درسته که ریختن اشک در آنجا غرورم را خدشهدار میکرد؛ اما مقابله با آنها هم دشوار بود که فقط توانستم در پشت پلکهایم زندانیشان کنم تا همراه با غرورم فرو نریزند.
- گرشا! من برای تو خیلی جنگیدم. از نوجوونی جنگیدم تا من و عشقم رو ببینی و میون اون همه دختر رنگ و وارنگ اطرافت، به رستای بینوایی که مدام دخترعمو صداش میزدی گوشه چشمی بندازی.
انگشتانم را به بازوهایم رساندم و یک ب*غ*ل آرامش را به خود هدیه دادم.
- جوونیم رو جنگیدم تا برخلاف خواستهی بابا به جای نامزدی، عقد کنیم تا تو راضی باشی.
دیگر، بغض، جزء جدایی ناپذیر عضلات گلویم شده بود که سفت چسبیده بودش و رهایش نمیکرد. بزاق دهانم را سفت و سختتر پایین فرستادم تا راهی برای کلماتم باز کنم که نسبتاً موفق شدم.
- تموم دوران عقدمون جنگیدم تا تو به خواستههات برسی. به سفرهای طولانی، به باشگاه رفتنهای مداوم و دورههای مسخرهی بدنسازیت که گاهی چنان توی اون دورهها بداخلاق میشدی که تن و ب*دن منو میلرزوندی. با تموم حرف و حدیثهای پشت سرت جنگیدم تا ثابت کنم دوست دارم. حتی...
قدمی به سمتم برداشت و با صورت گرفتهاش جلوتر آمد؛ اما من آن فاصله را با برداشتن قدمی به عقب حفظ کردم و ادامه دادم:
- حتی وقتی پدرت، با بیرحمی تموم پدرم رو از اون ساختمون به اون بلندی به پایین پرت کرد هم با خونوادهام جنگیدم تا تو و خونوادهات رو نجات بدم. جنگیدم تا مثل من د*اغ پدر نبینی. جنگیدم تا تو رو خوشحال کنم. من بخاطرت خیلی جنگیدم گرشا؛ اما، نتیجهاش شد چی؟ خیانت تو به اعتمادم و نارو زدن و این که با وقاحت تموم بهم گفتی تا پایان عمرت ازم بیزاری.
دستانم بیجان به پایین افتادند و عضلات صورت او گرفتهتر از قبل شد. ل*بهایش تکان خوردند و توانستم نجوای بیصدایش را با ل*بخوانی متوجه بشوم:
- بس کن!
گفت و من تمام نکردم زخم زدن را.
- تو کاری کردی که من دیگه نتونستم به هیچ مردی اعتماد کنم. نتونستم به درخواست هیچ مردی حتی فکر کنم و این پیلهی تنهایی رو از دورم بکنم و بندازم دور. حالام ازم میپرسی نامزد دارم و...
تلخندی سر دادم و اینبار فاصله را کم کردم تا بهتر چشمان غمزده و صورت کبود شدهاش را ببینم و در اندک فاصلهای از چشمان باریکش ادامه دادم:
- دیگه جنگیدنی نیست گرشا. بیا یه جوری از هم دور بمونیم که حتی وقتی اتفاقی همدیگه رو جایی دیدیم، بیتفاوت از کنار هم رد شیم.
کف دست راستم را بند مانتوام کردم و چنگ زدم تا عصبانیتم را کم کند.
با درد ادامه دادم:
- من به سختی این آرامش رو به دست آوردم. وقتی میبینمت عصبی میشم، بهم میریزم و به شدت از خودم بیزار میشم. نذار این احساسات منو آزار بده. اگه هنوز ذرهای احساس توی وجودته، اگه هنوز به عنوان یه دوست قدمی پیشت احترام دارم، به خواستهام اهمیت بده و ازم دور بمون!
سری به طرفین تکان دادم و بیصدا ل*ب زدم:
- ازم دور بمون!
گفتم و به سختی از مردی که خودم هم قبول داشتم هنوز هم ذرهای از احساسات سابقم نسبت به او وجود دارد، پشت سر گذاشتم. دست لرزانم را بالا آوردم و پشت انگشتهایم را به روی ل*بهایم قرار دادم و همین که قدمهای سنگینش دور شد، شیشهی وجودم در س*ی*نه شکست؛ اما مانع غواصی اشکهای ندامت و عشق بیروح به روی گونههایم شدم. دستی به صورتم کشیدم و با نفس عمیقی از بینی، تپش ناآرام قلب مبحوس شده در س*ی*نهام را به آرامش دعوت کردم؛ اما یقیناً این قلب شکسته و درد کشیده با هزاران تنفس عمیق هم آرام نمیگرفت. او خیلی وقت بود که آرامشش را از دست داده بود.
- رستا جان!
″جان″ی که آوش، برادرم، برایم خرج کرد، نیمی از جان از دست رفتهام را برگرداند و لبخندی تلخ را به روی ل*بهای خشکیدهام روانه کرد. بزاق جمع شده در دهانم را به شدت فرو دادم و برای چشمان نگرانش، سری به معنای خوب بودن احوالاتم تکان دادم. پاهای سست شدهام را تکانی دادم و به سمت صندلیام رفتم و جای گرفتم.
باید یک روانشناس پیدا میکردم و میپرسیدم اسم این احساسی که من دارم چه بود؟ یکروز برای مردی که قریب هفتسال پیش با حیله و نیرنگ پدرش را از قصاص نجات داد، دل دل زدن و یک روز نفرت بیسابقهای نسبت به حتی نفس کشیدنش داشتن چه بود؟ یقیناً او نام عجیب و غریب یک بیماری را برایم به روی برگهی نوتاش مینوشت و در حالی که عینک فرم مشکلیاش تکانی میداد میگفت:
- شما نیاز به درمان دارید عزیزم!
#مهدیه_نوشت
دلم به حال رستا میسوزه این همه درد حقش نیست!
به نظرتون گرشای واقعی میتونه به همین بدی باشه یا...؟؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: