یا ذوالجلال والاکرام :)
داستان اول:
#پارت1
#گسیخته
بشقاب و چنگالها را بیاختیار، محکم بر روی میز میکوبد و شام میچیند. سبد سبزی را کنارِ ظرف نان میگذارد و چشمش به کابینت باز ماندهی ادویهها میخورد. بیاعصاب به سراغش میرود و محکم دربش را میبندد که صدای بدی تولید میکند.
-اگه نمیشکنه محکمتر بکوب!
توجهی به صدای خشمگینِ همسرش نمیکند و به جایش، کلافه صدا بالا میبرد:
-حامد و هانیه؟ دعوتنامه بفرستم تا بیایین شام؟
نمکدان از دستش میافتد و صدای برخورد و شکستنش با سرامیکهای آشپزخانه، این بار فریادِ مَرد را بالاتر میبَرَد:
-چه خبره تو این خ*را*بشده؟ از وقتی اومدم هی دانگ دونگ، سرم رفت بابا!
از حرص فک میفشارد. جایی حوالی س*ی*نهاش از حسهای بدِ زنانه و حسادتِ ذاتی میسوزد. بیاراده تلخ میشود:
-تقصیرِ تو نیست. از بس خونه نیستی، عادت نداری به این سر و صداها.
و بیاینکه اصلا نگاهی به آن سمتِ اُپِن بیندازد، دوباره داد میزند:
-حامد و هانیه؟ مگه با شما نیستم؟ کَر شدین بحمدالله؟
صدای کوبش چیزی میآید. ترسیده هین میکشد و نگاه میدهد به آن سمتِ اُپِن...
به کنترلهای تلویزون متلاشی شده روی سرامیک و حسامِ برافروخته و ایستاده در وسطِ هال.
-چرا اینجوری حرف میزنی با من ریحانه؟ چرا با طعنه و نیش و کنایه با من حرف میزنی؟ چرا اون زری که پشت دهنت قُفل زدیو بازش نمیکنی؟
چیزی توی س*ی*نهاش جوش و غُل میخورد. به سراغ سینک ظرفشویی میرود و شیر آب را باز میکند. بیتوجه به حضور حسام در هال، با سر و صدا شروع به شستنِ ظرفهای کثیف باقیمانده از ظهر میکند. چانهاش از زور بغض میلرزد و حرص بر تمام جانش نشسته است که باز صدای فریادگونهی حسام میآید:
-لال شدی چرا؟ برنامهت واسه تِر زدن به امشب چیه؟ اونو بگو. از وقتی رسیدم، هی اخم و تَخم و زهرماری. مرگتو بگو ریحانه. با اعصاب من بازی نکن!
و ظرفیتش با جملهی آخرِ حسام پُر میشود. لیوان را محکم توی سینک میکوبد و عصبی شیر آب را میبندد. میچرخد و خیره در تیلههای سیاه و آمادهی جنگ حسام، جیغ میزند:
-مرگم تویی حسام. تویی که معلوم نیست صبحت با کی شب میشه و شبت با کی صبح میشه؟ به من گیر نده حسام. خودت میدونی خطاکاری اَدا نیا که من بدهکار شم.
صدای پسرِ پانزدهسالهشان میآید:
-بازم شروع شد!
و سپس، صدای بسته و به هم کوبیده شدن درب اتاق.
حسام است که هوار میکشد:
-تو غلط اضافه نکن میام چپ و راستتو یکی میکنما آقا حامد!
و ریحانه است که دیگر نمیکشد. خسته است. از بحثهای تکراری و دعوا و مشاجرههای هرشبشان خسته است. دست روی میز میکوبد:
-بسه حسام. بسه. تورو به ارواح خاک مادرت بس کن...
و هنوز حرفش کامل نشده است که جوابِ هوارگونهی حسام بر در و دیوارِ خانه سیلی میزند:
-من بس کنم یا تو؟ تو که معلوم نیست اون مادرِ پتیارهت چی تو گوشات فرو کرده که اینجوری هار شدی؟ من بس کنم یا تو؟ ریحانه به ولای علی اگه یه بار دیگه بهم وصله بچسبونی، جوری زدمت که اسم خودتو یادت نیاد!
ل*بهایش میلرزند. دستش را به لبهی میز میگیرد تا از سقوطِ احتمالیاش جلوگیری کند. حسام همین است. فقط بلد است که توهین و تهدید کند.
اشکهایش بیمهابا میچکند و خوب میداند که حسهای زنانهاش دروغ و پوچ نیستند. میان گریه همپایِ فریادِ حسام، داد میزند:
-خودم کورم ندیدم اون رژ ل*بِ رو یقهتو؟ مامانم چی میتونه بگه آخه حیوون وقتی تو کله سحر از خونه میزنی بیرون و ده شب لَشِت رو مُبل پهنِ؟
حسام است که عصبی داخل آشپزخانه میشود. س*ی*نه به س*ی*نهی ریحانه میایستد و برزخی نگاهش میکند. س*ی*نهاش از زور خشم و با شتاب، پُر و خالی میشود. از بین دندانهای کلید شدهاش میغرد:
-دوباره گُهی که خوردی رو تکرار کن تا جنازهتو از خونه بفرستم بیرون.
هق میزند:
-این زندگی نیست که ما داریم میکنیم حسام. جهنمه، جهنم!
و حسام است که دست زیر چانهی ریحانه میبرد و با بالا کشیدن صورتِ او، خیره در سبز عسلیهای زنِ ترسیده و رنجورش، محکم، با نفوذ و ترسناک پچ میزند:
-خوشت نمیاد ریحانه؟
و ریحانه فقط اشک میریزد و هق میزند.
و حسام با فشردنِ بیشترِ چانهی ریحانه، دوباره میپرسد:
-از این زندگیِ با من خوشت نمیاد؟ هوم؟
و ریحانه، میان بغض و گریه، عاجز و خسته کوتاه ل*ب میزند:
-نم... نمیاد.
حسام هیستریک میخندد و پر حرص چانهی ریحانه را ول میکند. طوری که سرِ زن به عقب پرت شود و سکندری بخورد.
میان خندههای عصبیاش پر از تمسخر هوار میکشد:
-خب پس چرا موندی ریحانه؟
دستش را سمت درِ خروجی خانه میگیرد:
-دست بچههاتو بگیر و گورتو از این خونه گُم کن.
و قلبِ زن چنگ میخورد. حسام این چنین تشنهی جدایی بود که تا ریحانه بر زبان آورده، او قبول کرده بود؟!
هق میزند:
-میرم. معلومه که میرم. فقط قبلش حق و حقوقمو بده.
حسام جلو میآید. سیلیِ شُلی به صورتِ ریحانه میزند و با تفریح؛ اما عصبی میخندد:
-کدوم حق و حقوق؟
و یکطور ترسناکی زمزمه میکند:
-ز*ب*ون درآوردی ریحانه!
موهای بافته شدهی زن زیر نگاهش میرقصد. پرحرص میخندد و طی یک حرکت موهای بافته شدهاش را میگیرد و میکشد.
ریحانه از درد جیغ میزند:
-آی... ولم کن وحشی...
حسام بیشتر میکشد:
-واسه اون مادرِ بیشرفتم دارم.
قلبش میسوزد. بیچاره مادرش و اگر د*ه*ان باز میکرد برای دفاع، حسام برایش دست و پا نمیگذاشت!
از دردِ کشیده شدن موهایش ثانیهای آرام و قرار ندارد. تقلا میکرد و از شدت درد و کشیدگی موهایش، توی چشمها و شقیقههایش میسوزند. هق میزند:
-دِ میگم ول کن ع*و*ضی...
حسام با بیشتر کشیدنِ موهای زن، دست دور گر*دن او حلقه میکند:
-از زندگیم گمشو بیرون تا نکُشتمت.
ریحانه جیغ میزند:
-ول... ولم کن. طلاق... طلاقمو میگیرم ازت.
و حسام درست در این لحظه، موهای زن را ول کرده و یکهو پشت دستی محکمی به د*ه*ان ریحانه میکوبد. پرقدرت و مردانه.
فریاد میزند:
-طلاق میگیرم نه! طلاقت میدم ریحانه!