مهم 💡💡چــــلچــراغ💡💡

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
بسمِ ربِ قلم✏

با سلام خدمت دوستانِ عزیزِ تک رمانی.

قلبی به مولا
افتخار داریم که با مجموعه‌ی نویسندگانِ گــروهِ تازه تأسیس "حرفه‌ای شو" در خدمت شما عزیزان باشیم.این مجموعه تلاش دارد تا با خلق آثاری در ژانرهای مختلف و هـــر بار به قلمِ ارزشمندِ یکی از نویسندگانِ خوش ذوقِ سایت؛ داستان‌های کوتاه و تاثیرگذاری را خدمت شما ارائه نماید.
19-19

چـــلچـــراغ
برای ارزش نهادن به شأن و درکِ مخاطبِ فهیم و فاصله دادنِ ایشان از مطالعه‌ی آثارِ بی ارزش و بی‌هدف، تأسیس گردیده است.

امیدواریم با حمایت و همراهیِ شما عزیزان، بتوانیم تحول چشمگیری در امر داستان نویسی ایجاد کنیم.

55-5


تشکر ویژه از مدیریت محترم سایتِ @تک_رمان
و همچنین تشکر از نویسندگانِ عزیزی
که در این مجموعه ما را یاری خواهند کرد.

به زودی فعالیت این تاپیک آغاز خواهد شد.




 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
یا ذوالجلال والاکرام :)


داستان اول:

#پارت1
#گسیخته

بشقاب‌ و چنگال‌ها را بی‌اختیار، محکم بر روی میز می‌کوبد و شام می‌چیند. سبد سبزی را کنارِ ظرف نان می‌گذارد و چشمش به کابینت باز مانده‌ی ادویه‌ها می‌خورد. بی‌اعصاب به سراغش می‌رود و محکم دربش را می‌بندد که صدای بدی تولید می‌کند.
-اگه نمی‌شکنه محکم‌تر بکوب!
توجهی به صدای خشمگینِ همسرش نمی‌کند و به جایش، کلافه صدا بالا می‌برد:
-حامد و هانیه؟ دعوت‌نامه بفرستم تا بیایین شام؟
نمکدان از دستش می‌افتد و صدای برخورد و شکستنش با سرامیک‌های آشپزخانه، این بار فریادِ مَرد را بالاتر می‌بَرَد:
-چه خبره تو این خ*را*ب‌شده؟ از وقتی اومدم هی دانگ دونگ، سرم رفت بابا!
از حرص فک می‌فشارد. جایی حوالی س*ی*نه‌اش از حس‌های بدِ زنانه و حسادتِ ذاتی می‌سوزد. بی‌اراده تلخ می‌شود:
-تقصیرِ تو نیست. از بس خونه نیستی، عادت نداری به این سر و صداها.
و بی‌اینکه اصلا نگاهی به آن سمتِ اُپِن بیندازد، دوباره داد می‌زند:
-حامد و هانیه؟ مگه با شما نیستم؟ کَر شدین بحمدالله؟
صدای کوبش چیزی می‌آید. ترسیده هین می‌کشد و نگاه می‌دهد به آن سمتِ اُپِن...
به کنترل‌های تلویزون متلاشی شده روی سرامیک و حسامِ برافروخته و ایستاده در وسطِ هال.
-چرا اینجوری حرف می‌زنی با من ریحانه؟ چرا با طعنه و نیش و کنایه با من حرف می‌زنی؟ چرا اون زری که پشت دهنت قُفل زدیو بازش نمی‌کنی؟
چیزی توی س*ی*نه‌اش جوش و غُل می‌خورد. به سراغ سینک ظرفشویی می‌رود و شیر آب را باز می‌کند. بی‌توجه به حضور حسام در هال، با سر و صدا شروع به شستنِ ظرف‌های کثیف باقی‌مانده از ظهر می‌کند. چانه‌اش از زور بغض می‌لرزد و حرص بر تمام جانش نشسته است که باز صدای فریادگونه‌ی حسام می‌آید:
-لال شدی چرا؟ برنامه‌ت واسه تِر زدن به امشب چیه؟ اونو بگو. از وقتی رسیدم، هی اخم و تَخم و زهرماری. مرگتو بگو ریحانه. با اعصاب من بازی نکن!
و ظرفیتش با جمله‌ی آخرِ حسام پُر می‌شود. لیوان را محکم توی سینک می‌کوبد و عصبی شیر آب را می‌بندد. می‌چرخد و خیره در تیله‌های سیاه و آماده‌ی جنگ حسام، جیغ می‌زند:
-مرگم تویی حسام. تویی که معلوم نیست صبحت با کی شب میشه و شبت با کی صبح میشه؟ به من گیر نده حسام. خودت میدونی خطاکاری اَدا نیا که من بدهکار شم.
صدای پسرِ پانزده‌ساله‌شان می‌آید:
-بازم شروع شد!
و سپس، صدای بسته و به هم کوبیده شدن درب اتاق.
حسام است که هوار می‌کشد:
-تو غلط اضافه نکن میام چپ و راستتو یکی می‌کنما آقا حامد!
و ریحانه‌ است که دیگر نمی‌کشد. خسته است. از بحث‌های تکراری و دعوا و مشاجره‌های هرشبشان خسته است. دست روی میز می‌کوبد:
-بسه حسام‌. بسه. تورو به ارواح خاک مادرت بس کن...
و هنوز حرفش کامل نشده است که جوابِ هوارگونه‌ی حسام بر در و دیوارِ خانه سیلی می‌زند:
-من بس کنم یا تو؟ تو که معلوم نیست اون مادرِ پتیاره‌ت چی تو گوشات فرو کرده که اینجوری هار شدی؟ من بس کنم یا تو؟ ریحانه به ولای علی اگه یه بار دیگه بهم وصله بچسبونی، جوری زدمت که اسم خودتو یادت نیاد!
ل*ب‌هایش می‌لرزند. دستش را به لبه‌ی میز می‌گیرد تا از سقوطِ احتمالی‌اش جلوگیری کند. حسام همین است. فقط بلد است که توهین و تهدید کند.
اشک‌هایش بی‌مهابا می‌چکند و خوب می‌داند که حس‌های زنانه‌اش دروغ و پوچ نیستند. میان گریه هم‌پایِ فریادِ حسام، داد می‌زند:
-خودم کورم ندیدم اون رژ ل*بِ رو یقه‌تو؟ مامانم چی می‌تونه بگه آخه حیوون وقتی تو کله سحر از خونه می‌زنی بیرون و ده شب لَشِت رو مُبل پهنِ؟
حسام است که عصبی داخل آشپزخانه می‌شود. س*ی*نه به س*ی*نه‌ی ریحانه می‌ایستد و برزخی نگاهش می‌کند. س*ی*نه‌اش از زور خشم و با شتاب، پُر و خالی می‌شود. از بین دندان‌های کلید شده‌اش میغرد:
-دوباره گُهی که خوردی رو تکرار کن تا جنازه‌تو از خونه بفرستم بیرون.
هق می‌زند:
-این زندگی نیست که ما داریم می‌کنیم حسام. جهنمه، جهنم!
و حسام است که دست زیر چانه‌ی ریحانه می‌برد و با بالا کشیدن صورتِ او، خیره در سبز عسلی‌های زنِ ترسیده و رنجورش، محکم، با نفوذ و ترسناک پچ می‌زند:
-خوشت نمیاد ریحانه؟
و ریحانه فقط اشک می‌ریزد و هق می‌زند.
و حسام با فشردنِ بیشترِ چانه‌ی ریحانه، دوباره می‌پرسد:
-از این زندگیِ با من خوشت نمیاد؟ هوم؟
و ریحانه، میان بغض و گریه، عاجز و خسته کوتاه ل*ب می‌زند:
-نم... نمیاد.
حسام هیستریک می‌خندد و پر حرص چانه‌ی ریحانه را ول می‌کند. طوری که سرِ زن به عقب پرت شود و سکندری بخورد.
میان خنده‌های عصبی‌اش پر از تمسخر هوار می‌کشد:
-خب پس چرا موندی ریحانه؟
دستش را سمت درِ خروجی خانه می‌گیرد:
-دست بچه‌هاتو بگیر و گورتو از این خونه گُم کن.
و قلبِ زن چنگ می‌خورد. حسام این چنین تشنه‌ی جدایی بود که تا ریحانه بر زبان آورده، او قبول کرده بود؟!
هق می‌زند:
-میرم. معلومه که میرم. فقط قبلش حق و حقوقمو بده.
حسام جلو می‌آید. سیلیِ شُلی به صورتِ ریحانه می‌زند و با تفریح؛ اما عصبی می‌خندد:
-کدوم حق و حقوق؟
و یک‌طور ترسناکی زمزمه می‌کند:
-ز*ب*ون درآوردی ریحانه!
موهای بافته شده‌ی زن زیر نگاهش می‌رقصد. پرحرص می‌خندد و طی یک حرکت موهای بافته شده‌اش را می‌گیرد و می‌کشد.
ریحانه از درد جیغ می‌زند:
-آی... ولم کن وحشی...
حسام بیشتر می‌کشد:
-واسه اون مادرِ بی‌شرفتم دارم.
قلبش می‌سوزد. بیچاره مادرش و اگر د*ه*ان باز می‌کرد برای دفاع، حسام برایش دست و پا نمی‌گذاشت!
از دردِ کشیده شدن موهایش ثانیه‌ای آرام و قرار ندارد. تقلا می‌کرد و از شدت درد و کشیدگی موهایش، توی چشم‌ها و شقیقه‌هایش می‌سوزند. هق می‌زند:
-دِ میگم ول کن ع*و*ضی...
حسام با بیشتر کشیدنِ موهای زن، دست دور گر*دن او حلقه می‌کند:
-از زندگیم گمشو بیرون تا نکُشتمت.
ریحانه جیغ می‌زند:
-ول... ولم کن. طلاق... طلاقمو میگیرم ازت.
و حسام درست در این لحظه، موهای زن را ول کرده و یکهو پشت دستی محکمی به د*ه*ان ریحانه می‌کوبد. پرقدرت و مردانه.
فریاد می‌زند:
-طلاق میگیرم نه! طلاقت میدم ریحانه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پارت2
#گسیخته

عصبی از روالِ زندگی‌شان، لگدی به پای خواهری که دو سال از خودش کوچکتر بود می‌کوبد:
-یالا پاشو بریم شام. خیرِ سرت فردا صبح مدرسه داری‌ و کَکِت نمی‌گزه.
هانیه‌ است که بی‌رمق تکیه از کمد می‌گیرد و نگاهش می‌کند. و حامد، بمیرد برای این تیله‌های غم‌زده و پر از اشک و ترس.
خود را نمی‌بازد. صدا بالا می‌برد:
-چته بِرُ و بِر منو نیگا می‌کنی؟ یالا پاشو تا یه جنگِ دیگه راه نیوفتاده.
و همان لحظه که دست دراز می‌کند و بازوی هانیه را چنگ می‌زند، صدای مردِ منفورِ زندگی‌اش که پدر نام داشت، که حسام نام داشت، بلند می‌شود:
-چرا اینجوری حرف می‌زنی با من ریحانه؟ چرا با طعنه و نیش و کنایه با من حرف می‌زنی؟ چرا اون زری که پشت دهنت قُفل زدیو بازش نمی‌کنی؟
پلک چپش بی‌اراده می‌پرد و دستش از دور بازوی هانیه شل می‌شود. فکش سخت می‌شود. فقط اگر زور و قدرتش را داشت، به والله که جانِ سالم و غیرکبود برای حسام باقی نمی‌گذاشت. خودش قربان‌صدقه‌های پشت تلفنی‌اش را شنیده بود که برای زنی به نامِ ماریا، زبان می‌ریخت. خون، خونش را می‌خورد. مردَک چه بازیگر قهاری هم هست و بیچاره ریحانه‌اش!
به سمت درب اتاق می‌رود و همزمان با به هم کوبیدنش، صدا بالا می‌برد:
-باز شروع شد!
و هنوز قدمی برنداشته، فریادِ خشمگین و تهدیدآمیزِ حسام به گوشش می‌رسد:
-تو غلط اضافه نکن میام چپ و راستتو یکی می‌کنما آقا حامد!
بغض، سیبک تازه جوانه‌زده‌ی مردانه‌اش را تکان می‌دهد. به سراغ تخت‌خوابش می‌رود و چون همیشه و شب و روزهای قبل، راهِ فراری که عادتش بود را در پیش می‌گیرد. هدفون را روی گوش‌هایش می‌کِشَد و کابل را به انتهای گوشی‌اش وصل می‌کند. رپ گوش می‌دهد. از آن گوش‌خراش‌های لعنتی که خواننده‌اش با آخرین حد توان، گلو و حنجره جِر می‌دهد و حامد، می‌خواهد که نشنود. بد و بیراهه‌ها، تهمت‌ها، تهدیدها و آن کلمه‌ی نفرت‌انگیزِ طلاق را! که هربار تقی به توقی می‌خورد، ریحانه جیغ می‌زد که طلاق می‌خواهد و حسام با کوبیدن به دهانش، سرخوش دستور می‌داد که طلاقش خواهد داد! و طلاق... زلزله بود. ویرانگر بود و حامد، پس‌لرزه‌های بعدِ آن را به چشم دیده بود!
یادِ همکلاسی‌ سابقش عمران و خواهرش سمانه می‌افتد. مادر و پدرشان جدا شده بود. عمران دیگر به مدرسه نیامد؛ اما دورادور شنیده بود که پیشِ آقای حقی کار می‌کند. نجاریِ سرکوچه‌ی مدرسه‌شان. بغض می‌کند. طولی نکشید که مادرشان از کار کردن در این خانه و آن خانه خسته شد و به جاده خاکی زد! خیا*با*نی شده بود. راس ساعت هفت که می‌شد، سانتال پانتال می‌کرد و بر سر خیابانِ شهریور فیگور می‌گرفت. از دویست و شش بگیر تا پرادو و بنز برایش نگه می‌داشتند و... در یکی از همان شب‌ها، حتی خواهرش سمانه هم شکارِ گرگ‌های خیابان شد.
بغضش می‌ترکد. اشک از گوشه‌ی چشمانش پایین می‌چکد و یادِ حرفِ آریا، رفیقِ فابریکش می‌افتد. یادِ آن نیروهای عجیب و رسم و رسوماتِ عجیب‌تر.‌ شیطان پرستی و قدرتِ ماورایی!
صدای موزیک را بالاتر می‌برد؛ اما هنوز صدای جیغ و گریه‌های ریحانه‌اش را می‌شنود. شاید هم نمی‌شنید و این صدا در گوش‌هایش حسابی حک و ضبط شده بود.
داخل ت*ل*گرام و صفحه‌ی چتش با آریا می‌شود. بلافاصله می‌نویسد:
-گفتی شرایطِ عضو گروهِ شیطان‌پرستی شدن چجوریه؟
پیام دوتیک می‌خورد. آریاست که استیکر خنده می‌فرستد و می‌پرسد:
-جوون. دلت خواست؟
حوصله ندارد. برای همین خیلی مختصر جواب می‌دهد:
-اصلا رو مود نیستم. به جای شِر تفت دادن، مثل بچه‌ی آدم جوابمو بده.
و می‌بیند که زیر پروفایل آریا، در حال نوشتن می‌شود. حواسش را پرتِ آهنگِ رپی می‌کند که در حال پخش است و خواننده می‌خوانَد:
-بگو... انتهای این مبارزه بُرد با ماست...
و نمی‌داند چه می‌شود که یکهو نگاهش به هانیه می‌افتد. به هانیه‌ی سینزده ساله‌ای که باز هم چون دو سه ماهِ گذشته از شدت ترس، لرز و اضطراب جایش را خیس کرده است و دارد با نگاهِ ماتش به ملحفه‌ی خیس شده، گریه می‌کند و موهایش را می‌کشد. فی‌الفور گوشی را روی تخت پرت می‌کند و هدفون را از گوش درمی‌آورد. به سرعت کنارش می‌نشیند و دست دور شانه‌اش حلقه می‌کند. روی موهایش را تند و تند می‌بوسد:
-هیشش... آروم باش. چیزی نشده، داداش اینجاست. آروم... آروم باش قربونت برم.
و هانیه اما نمی‌فهمد. بلد نیست که چطور آرام باشد. میان هق هق چیزی را که از دخترانِ مدرسه، راجع به سمانه و زندگی‌شان شنیده است را تکرار می‌کند:
-طلاق... طلاق می‌گیرن... ما... ما هم... مثل سمانه و عمران... بدبخت می‌شیم.
اخم می‌کند و دلش از شدت حال بد خواهرکش می‌سوزد. دوباره و دوباره روی موهایش را می‌بوسد:
-اِ... این چرت و پرتا چیه که میگی؟
سپس تصنعی تشر می‌زند:
-بعدشم... من به شما نگفته بودم دیگه حرف سمانه و برادرش رو نشنوم از دهنت؟
هانیه میانِ گریه سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد که حامد، اخم‌آلود ل*ب می‌زند:
-بزنمت تا یادت باشه که دیگه هی زرت و زرت این موضوع رو نگیری دهنت؟
و هانیه می‌لرزد. از ترس. از شنیدنِ واژه‌ی زدن و... کتک‌کاری‌های مادر و پدرش را دیده بود.
هق می‌زند:
-بب... ببخشید. من... من... ج... جیش کردم.
حامد آه می‌کشد. از ته دل و پُر از غم و صدای جیغ و گریه‌های ریحانه و طلاق خواستنش هنوز به گوش می‌رسد و حسام، چه مردانه صدا توی سر انداخته و هوار می‌کشد:
-دِ از طلاق فقط زر زدنو سیس اومدنشو بلدی. گمشو برو از خونه‌م بیرون، به غروب نرسیده طلاقت میدم زنیکه‌ی بی پدر!
دستانش در هم مُشت می‌شوند. هانیه است که بی هوا دست روی گوش‌هایش می‌گذارد و جیغ می‌کشد. هق می‌زند و جیغ می‌کشد و حامد، فقط می‌تواند این مهلکه و این جهنم را نظاره‌گر باشد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
یا ذوالجلال والاکرام :)

#پارت3
#گسیخته

یونیفرم چروک و اتو نشده‌ی مدرسه‌اش را بر تن کرده است و... برنامه‌ی دقیقش را یادش نبود؛ اما چندتایی کتاب توی کوله پشتی انداخته است و مدرسه، جای خوبی برای فرار از این جهنم بود. در آینه به مقنعه‌ی کج مانده در صورتش نگاه می‌کند و صورت رنگ‌پریده و چشمان پف‌آلود و سرخ شده از گریه‌اش. و چه ترکیبِ رقت‌انگیزی!
کِه فکرش را می‌کرد که هانیه یگانه، دانش‌آموزِ شاگرد اول تمام دوران ابتدایی، این چنین کلاس هفتمش را خ*را*ب کرده باشد؟ این چنین عقده‌ای، عصبی و تنبل شده باشد؟ که ناظم حتی به نوع حرف زدنش و پرخاشگری بیش از حدش گیر بدهد.
به اشک جمع‌شده توی تیله‌های سبزش خیره می‌شود و... سر صبحی هم از تَرکِش‌های دعوا و مشاجره‌های خانواده‌اش در امان نبودند و فقط فرار می‌خواهد؛ که نشنود، که نباشد.
و درست همان لحظه که برای گشودن درب اتاق خواب دست به دستگیره می‌گیرد، صدای کوبش محکم دربِ هال درجا تن نحیفش را می‌لرزاند. بغض می‌کند. از اتاق بیرون می‌آید و نگاهش روی لیوان و گلدان‌های شکسته در کف سرامیک مات می‌مانَد. ریحانه را می‌بیند که زیر ستون خانه و کنارِ شکستگی‌ها چنباتمه زده و دارد گریه سر می‌دهد.
حامد است که با پوشیدنِ هودی مشکی‌اش از اتاق خواب بیرون می‌آید. نگاه کوتاهی به هانیه و بعد، به مادر گریانشان می‌اندازد و سپس، با مکث چندثانیه‌ای نیش می‌زند:
-ببین چه‌جوری همه‌مون رو بدبخت کردی مامان! تحویل بگیر. صبحمون با جنگ، شبمون با جنگ. دِ گوه بگیرن این زندگی که ساختی واسمون.
به حامد نگاه می‌کند. به سرِ کچل‌شده‌اش. بغضش بیشتر می‌شود و حسام، دیشب و بعد از اینکه حامد برای جدا کردن او و ریحانه به میدان رفته بود، برای تنبیه تمام سرش را با ماشین اصلاح سفید کرده بود و حامد دَم نزده و انتهای کار، پر از حرص و کینه ل*ب زده بود:
-پشیمون میشی. پشیمونت می‌کنم!
حسام پرقدرت بر دهانش کوبیده بود و حامد با فرار کردن به اتاقش دوباره به سراغ گوشی رفته بود و...
با جیغ حرصی و گریان مادرش به خودش می‌آید:
-خفه‌شو. خفه‌شو حامد. به تو هیچ ربطی نداره. هر گوهی زدم به زندگیِ خودم زدم.
حامد عصبی می‌خندد و با کشیدن آرنج هانیه به طرف درب خروجی، جواب می‌دهد:
-کوری! مثل همیشه کوری مامان. این آتیشی که هی به دامنش شعله میزنی، فقط منو هانیه رو می‌سوزونه. دودش هم فقط به چشمِ ما میره. یکی نبود بگه زن! تو که میدونی شوهرت از رَمال‌باشی‌‌ بودنای نَنه‌ت خوشش نمیاد، چرا رفتی تو دلِ این کارا که اونم یک سالِ افتاده رو دورِ لج؟
ریحانه گریه می‌کند و جیغ می‌زند:
-گمشید از جلو چشام حامد. نمی‌خوام هیچی بشنوم فقط گمشید.
و قلبِ هانیه جمع می‌شود و می‌سوزد!
کسی سوختنِ آنها را نمی‌بیند. کسی آنها را نمی‌خواهد. کسی به فکرِ آنها نیست و... نمی‌داند چرا ناخداگاهش یادِ اَصلان می‌افتد؟! همان پسرِ بیست و دو ساله‌ی لاتی که مُدام به هانیه می‌گوید دوسش دارد و برای پو*ست پنبه‌ای و چشمان سبزش جان می‌دهد. بغض می‌کند و با کشیده شدنِ دستش از خانه بیرون می‌زنند...
صدای زنگِ تفریح او را به خود می‌آورد. به اطراف نگاه می‌کند. به بچه‌های خندان دو و برش. به غزل. همان همکلاسیِ پولدارِ خوشبخت که به قول خودش خانواده‌ی بسی نایسی دارد. طبقِ معمول، مشغولِ تعریفِ یک خاطره‌ی خوش و خُرم از خانواده‌اش است. که دیشب تولد مادرش بوده و پدرش همه‌شان را سوپرایز کرده است. ناخداگاه بغض و حسودی می‌کند. چندشش می‌شود و او، این چیزها را کم دارد. خیلی هم کم دارد. در خود مچاله می‌شود و تکیه‌اش را به شوفاژ می‌دهد. نگاهش به ساعت دیواریِ کلاس می‌افتد و آه از نهادش بلند می‌شود. ساعت یازده و نیم و تا یک ساعت دیگر باز باید به آن جهنم بازمی‌گشت.
صدای ترانه؛ هم‌تختی‌‌اش، او را به خود می‌آورد:
-هانی؟ عکسِ محمدو دیدی؟
اخم می‌کند. محمد؟ کدام محمد؟
بی‌حوصله می‌پرسد:
-محمد کیه؟
و ترانه چه با ذوق و شوق خودش را با آن گوشیِ توی دستش به هانیه می‌چسباند.
ردیف دندان‌هایش به نمایش گذاشته می‌شود وقتی که می‌گوید:
-دوست پسرم.‌
و سپس تصویر توی مانیتور را که صورت یک پسر نوجوانِ لاغراندام است را نشانِ هانیه می‌دهد. و هانیه، حتی حال لبخند زدن هم ندارد‌. بی‌حس و حال دست دراز می‌کند و گوشی را از ترانه می‌گیرد. روی تصویر زوم می‌کند. پسرِ خوش چهره‌ایست و ترانه، همیشه‌ی خدا شانس دارد و هانیه به او حسادت می‌کند و در این لحظه، حتی بیشتر از هر زمان دیگری!
صدای فریباست که می‌آید:
-هِی هانیه، گوشی رو پایین‌تر بگیر تا کسی ندیده. می‌خوای حلق‌آویزمون کنن؟
گوشی را پایین‌تر می‌گیرد. ناخداگاه می‌زند عکس بعدی. باز هم از محمد است. ترانه با اشتیاق می‌خندد:
-وای خیلی بهم دیگه میایم نه؟
تمام تنش از زور عقده و حسادت می‌لرزد. فکش سخت می‌شود:
-نه زیاد.
می‌زند عکسِ بعدی. و عکس بعدی، تصویر مردِ قامت بلند و چهارشانه‌ایست که ترانه را در آ*غ*و*ش دارد. می‌خندند و شمع فوت می‌کنند. حدسش را می‌زندها؛ اما به عمد ل*ب می‌زند:
-این کیه؟
ترانه با عشق جواب می‌دهد:
-بابامه. اینجا تولد گرفته بودیم براش.
حرصی می‌خندد و نمی‌داند از کجا به سرش می‌زند که چنین جوابِ احمقانه‌ای بدهد:
-آ... شناختم باباتو. مامانت چشم سبزه نه؟
ترانه با اخم کمرنگی ل*ب می‌زند:
-نه. مثلِ چشمایِ منه. سیاهِ سیاه.
خودش را به در نفهمی می‌زند:
-مطمئنی؟ ولی من باباتو همین چند روزِ پیش با یه خانوم چشم سبز دیدم. مطمئنم اون زن مادرت بود. آخه بابات دستاشو می‌ب*و*سید!
فریبا هین می‌کشد:
-یعنی چی؟
و ترانه خشمگین و با دست و پایی گُم کرده گوشی را از دست هانیه می‌قاپد:
-دروغ میگی!
هانیه اما حس خنکی دارد. دوست دارد بقیه هم از طعمِ بدبختی و زندگیِ نفرت‌بارش بچشند. برای همین به دروغ، دخترکِ هم‌تختی‌اش را اذیت می‌کند:
-دروغم کجا بود؟ همین مَرد رو دیدم. تو کافه مُوکا دیدمش. حتی حامدم با من بود. اونم دید.
ترانه بغض می‌کند:
-مطمئنی؟
هانیه اما خود را نمی‌بازد:
-آره بابا. مطمئنِ مطمئن! شاید مادرت بوده باشه ترانه. حتما لنز گذاشته، هان؟
و ترانه با حالی بد، گوشی را توی جیبش فرو می‌دهد و با های های گریه سر دادن، از روی نیکمت بلند می‌شود و از کلاس بیرون می‌رود.
فریبا معترض می‌شود:
-چی گفتی آخه بچه زیر و رو شد؟ اینم حرفه می‌زنی؟
اخم می‌کند. با تمام حرصی که دارد میغرد:
-چی گفتم مگه؟ بد کردم چشاشو وا کردم تا بدونه باباش چه آب زیرِکاه و زن بازیه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پارت4
#گسیخته

به حامدِ نشسته روی مبل که مشغول چت کردن با آریاست نگاه می‌کند. ساعت از سه و نیم ظهر هم می‌گذرد؛ اما خبری از غذا نیست! در خود مُچاله می‌شود و خُب به این چیزهای لعنتی عادت دارد. که دور هم و بر سر یک سفره یا میز ننشینند، حسام خانه نباشد و ریحانه برای آرام کردنِ خود به سراغِ سریال‌های جِم‌تی‌وی برود. نگاه کند و مغزِ مریضش را با دیدنِ سریال‌های مضحک که بی‌خود و بی‌جهت از روابط نامشروع پُر شده‌اند، تقویت کند. تا که شکاک‌تر شود و بهتر بتواند مُچ حسام را بگیرد. معده‌اش قار و قور می‌کند. خسته است و زندگی برایش حال به هم زن شده است و آهی عمیق و یادِ خوشبختی‌های غزل، ترانه، فریبا و امثالهم...
با صدای حامد، نیم نگاهی به طرفش می‌اندازد که متوجه می‌شود مشغولِ وُیس گرفتن است. تلخندی روی لبانش می‌نشیند و حداقلش حامد، آریا را دارد!
زانوهایش را ب*غ*ل می‌کند. قلبش تیر می‌کشد و روحش یک‌طور عجیبی از عالم و آدم رنجیده است.
صدای باز شدن در می‌آید. متعجب سر بلند می‌کند و قاعدتاً مگر نباید حسام حوالیِ ده شب به خانه می‌آمد؟
ناخداگاهش می‌ترسد و دلشوره می‌گیرد. حتما باز هم اعلانِ جنگ خواهد کرد و...
تا فکرِ بعدی را بکند، صدای عربده‌ی وحشتناکش، مو به تن هانیه راست می‌کند:
-هانیه؟؟ کجایی توله‌سگ؟
بغض می‌کند و حاضر است قسم بخورد که از ترس، هم حنجره و هم توان حرکتی‌اش فلج می‌شوند. با تیله‌های پُرشده از اشک، نگاهِ حامد می‌کند که بالاخره قامت بلند و نسبتاً لاغرِ حسام و آن صورت برزخی‌اش در هال ظاهر می‌شود.
نمی‌داند چه می‌شود که لبانش به زور از هم جدا می‌شوند و با لرزیدنی بی‌سابقه به حرف می‌آیند:
-بـ... بلــ... بله؟
حسام است که کیف چرمِ مستطیلی‌اش را روی مبل پرت می‌کند. انگاری که از چشمانش خون می‌بارد وقتی که هوار می‌کشد:
-چه غلطی کردی که امروز مدیر مدرسه‌ت زنگ زده به من و میگه تلفنی نمیشه صحبت کرد و باید تشریف بیارید دفتر؟؟
نمی‌داند. نمی‌داند. چه غلطی کرده بود؟
می‌لرزد. حامد است که مداخله می‌کند و از صدایش تمسخر و تاسف می‌بارد وقتی که می‌پرسد:
-توام نرفتی مگه نه؟
حسام با فکی سخت‌شده می‌غرد:
-معلومه که نرفتم! بیکارم مگه که بیوفتم دنبالِ جَک و جونور بازی‌های شما دوتا حیوون؟
قلبش زخم می‌خورد. بغضش می‌شکند و اشک از گوشه‌ی چشم چپش پایین می‌چکد. صدایش نجوایی ضعیف است:
-مـ... من... هیـ... هیچ... کاری... نـ... نکردم.
حسام؛ اما انگاری از صدجای دیگر هم پُر است. دست دراز می‌کند و تمام ظرف و ظروفِ روی میزِ جلوی ریحانه‌ی مشغولِ سریال دیدن را روی سرامیک‌ها خالی می‌کند و... نوای شکسته شدن و فرو ریختن در این خانه، تنها نوایی‌ست که شنیده می‌شود.
ترسیده جیغ می‌زند و ریحانه است که آماده به جنگ، هوار می‌کشد:
-چته روانی؟ باز چته؟ رفتی دورهات رو زدی و بازم هار شدنت رو آوردی تو این خ*را*ب‌شده؟
حسام بی‌اعصاب و داغان، تو دهنی محکمی به ل*ب‌های تازه کِبله بسته‌ی ریحانه می‌کوبد:
-مثلِ آدم ریحانه! مثل آدم با من حرف بزن!
و می‌چرخد و با چرخیدنش، روح از ب*دن هانیه پَر می‌کشد. نکند او را هم بزند؟
نمی‌داند چه و چطور می‌شود؟ فقط می‌داند که میان گریه‌های خودش و ریحانه، میان نگاه غضبی حسام و عربده‌هایش و آن حالتِ پریشانِ حامد، اختیار از دست می‌دهد و باز خود را خیس می‌کند و این بار روی مُبل!
ترسیده جیغ می‌زند و گریه می‌کند. ریحانه‌ی این روزها بی‌رحم و عصبی‌ست که می‌غرد:
-خاک بر سرت کنن دختره‌ی احمق! خونه رو به گَند کشیدی.
حسام جلو می‌آید و این نوع جلو آمدنش، هانیه را یادِ روزهای اولی که این آتش به زندگی‌شان افتاده بود، می‌اندازد. همان روزی که حسام به گناهِ پیدا کردن یک رقعه‌ی دعانویسی‌شده، آنقدر ریحانه را زد تا خون بالا بیاورد!
با سیلی نسبتاً محکمی که به صورتش می‌خورد، از عالم ترس و خیال به بیرون پرت می‌شود.
-گمشو از جلو چشام. نبینمت! یالا.
و فریادِ وحشیانه‌ی حسام، لرز به اندامش می‌اندازد. با گریه و همان شلوار خیس، از جا بلند می‌شود و به اتاق می‌رود. اشک می‌ریزد. هیچکس او را نمی‌خواهد. و او، به گمانِ خود یک عدد چندشِ بی‌مصرف است!
هق می‌زند و باز هم صدای نحس و شومِ بالا گرفته‌ی دعوا را می‌شنود. حامد است که داخل اتاق می‌شود و درب را هم پشت سرش می‌بندد. به محضِ ورود، هدفون توی گوشش می‌گذارد؛ اما هانیه می‌شنود! باز هم خود را خیس می‌کند. گریه می‌کند و گَندش بزنند، دیگر رسماً کم آورده است.
سگ سیاه افسردگی و پوچی تمام جسم روحش را ب*غ*ل می‌کند. صدای نعره‌ی حسام به گوش می‌رسد:
-بی‌شرفم اگه توی همین هفته طلاقت ندم ریحانه!
و باز هم این کلمه‌ی رعب‌آورِ لعنتی!
صدای جیغ و گریه‌ی ریحانه می‌آید:
-بهتر... از شرِ تو و این زندگیِ کوفتی خلاص میشم.
حسام یک‌طور وحشتناکی جواب می‌دهد:
-منم دقیقا همین حس رو دارم. از شرِ تو و اون بچه‌های کودَنِت خلاص میشم!
بغضش می‌تِرِکد. موقعِ دعوا که می‌شد؛ حامد و هانیه، توپ و بین دو بازیکنان پاس‌کاری می‌شدند. حسام می‌گفت: « بچه‌های کودنِ تو!» و ریحانه می‌گفت: «بچه‌های بی‌مصرفِ تو!».
باید می‌رفت. می‌رفت تا هم خودش را از این زندگیِ لعنتی آزاد می‌کرد و هم بارِ به دوش کشیدنِ یک بی‌مصرف و یا یک کودن را از دوشِ آنها برمی‌داشت. به حامد نگاه می‌کند. و می‌شنود صدای او را که در این همهمه برای آریا ویس می‌گیرد:
-حتما باید قربانی‌ بشن؟ راهِ دیگه‌ای نداره؟
چهره‌اش در هم می‌شود و فقط خدا می‌دانست که حامد هم توی چه فکر و دام‌هایی افتاده است؟! اما...
تصمیمش را گرفته بود. فردا صبحِ زود و به بهانه‌ی مدرسه از خانه بیرون می‌زد و برای همیشه می‌رفت! بغض می‌کند و رفتن، ترس دارد! درد دارد و به حتم، دلش برای حامد تنگ می‌شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پارت5
#گسیخته

گمان می‌کرد شاید خدا کاری کند و شاید که از فردا صبح، همه‌چیز درست و درمان بشود و معجزه رخ بدهد. خیره به آینه‌ی روی میز می‌خندد. تلخ و پر از درد! یادش رفته بود که معجزه فقط برای کتاب‌ها و فیلم‌هاست؟!
هم ترس دارد هم حسِ آرامش و چه تناقض بزرگی!
کوله‌پشتی‌اش را محکم‌تر چنگ می‌زند و فقط یک لبخند، یک حرفِ معمولی که رنگ و بویی از محبت داشته باشد لازم دارد تا از رفتن منصرف شود!
از اتاق خوابش بیرون می‌آید. حسام مشغولِ صبحانه خوردن است و ریحانه هم جلوی تلویزون... بغض می‌کند. کسی قصد ندارد که بپرسد این وقتِ صبح که مدرسه باز نیست، کجا می‌رود؟
به آشپزخانه می‌رود. شاید که حسام، او را ببیند و دلش به رحم بیاید و چیزِ خوبی بگوید. از یخچال مربا را بیرون می‌کشد. یک قاشق مربای هویج را بدون نان، توی د*ه*ان می‌گذارد و آن یک قاشق شیرینیِ هویج، زهرِمارَش می‌شود وقتی که حسام آنطور با حرص می‌گوید:
-باز نری غلطِ اضافه کنی، مدیرت زِرت و زرت زنگ بزنه! حواست به کارات باشه. تفهیمِ؟!
بغض، شاهراهِ گلویش را می‌بندد. سخت و تلخ!
با تیله‌های پُر شده از اشک، سری به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد:
-تفهیم شد.
و قاشق را توی سینک می‌گذارد و مربا را همانجا روی میز رها می‌کند. سرش گیج می‌رود. انتظارِ فقط یک ذره مهربانی و نرمِش را داشت که آن هم...
-آخ!
با سر توی س*ی*نه‌ی حامد فرو می‌رود. سر بالا می‌آورد و همین که می‌خواهد عذرخواهی کند و بگوید که حواسش نبوده، غُرش کلافه و بی‌حوصله‌ی حامد، توده‌ی دردآور توی گلویش را شدت می‌بخشد:
-کوری مگه تو؟
ل*ب‌هایش می‌لرزند:
-بب... ببخشید.
حامد از کنارش رد می‌شود و به سراغ یخچال می‌رود. اشکِ چکیده بر گونه‌اش را با پشت دست می‌گیرد. وارد راهرو می‌شود. درحال بستنِ بندهای کتانی‌اش است که صدای غُرغُرِ ریحانه را می‌شنود:
-حامد؟ صدبار نگفتم اون پارچِ سگ‌مصب رو سَر نَکِش؟!
بغضش می‌شکند و اشک‌هایش بی‌مهابا روی گونه‌هایش می‌نشینند. کسی لبخند نزد. کسی محبت نکرد. توجه نکرد. کسی او را ندید و باید برود!
دستگیره را باز می‌کند و بدون خداحافظی می‌رود و ساعتی بعد، درحالیکه بی‌هدف و با اشک‌هایی خشک‌شده در خیابان‌های این کلان‌شهر قدم می‌زند، چشمش به یک دختربچه‌ی ترسیده چون خودش می‌افتد که ل*بِ خیابان ایستاده است و مضطرب این طرف و آن طرف را می‌پایَد. جلوتر می‌رود. انقدری که کنارش بایستد. و با کنارِ او قرار گرفتن، اولین سوالی که به ذهنش می‌رسد را آرام می‌پرسد:
-گُم شدی؟
بی‌اعتمادی و شک را از نگاهِ دختر می‌خوانَد؛ اما...
-فرار کردم.
باورش نمی‌شود. او هم، چون خودش فرار کرده بود؟ متعجب می‌خندد:
-جداً؟ منم همین‌طور!
نگاه متعجب دخترک را می‌بیند. شانه بالا می‌اندازد و دخترک حالا انگاری کمی راحت‌تر می‌شود. جلو می‌آید و صدایش را تا حد ممکن پایین می‌آورد:
-چرا؟ توام با دوست‌پسرت فرار کردی؟
چشم‌ گِرد می‌کند. دوست‌پسر؟ دوست‌پسرش کجا بود آخر؟ با یادآوری بیرون زدنش از خانه و دلیلِ فرارش، چهره‌اش توی هم می‌شود و دوباره بغض می‌کند. پر از حس بد شانه بالا می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
-نه بابا. با خونواده‌م مشکل داشتم.
دستِ دخترک روی بازویش می‌نشیند و لحنش، مهربانی دارد و نه ترحم؛ وقتی که می‌گوید:
-آخِی! خونواده‌ها هم که قصد ندارن درکمون کنن. کارِ خوبی کردی.
خودش هم همین فکر را دارد. کنجکاو پچ می‌زند:
-اینطور که معلومه توام از مدرسه فرار کردی!
دخترک جا می‌خورد:
-از کجا فهمیدی؟
و هانیه، بعد از مدت‌ها بی‌اختیار و بلند می‌خندد. اشاره به یونیفرم توی تنش می‌زند:
-تیپت لو میده دیگه دختر!
دخترک هم می‌خندد. ضربه‌ی نسبتا آرامی به پیشانی‌اش می‌زند و بر ل*ب می‌رانَد:
-آخ! خنگم دیگه. انقدر استرس دارم که همه‌‌ چیز یادم رفته.
گیج می‌پرسد:
-چرا استرس؟ می‌ترسی پیدات کنن؟
دخترک مضطرب می‌خندد و نگاهِ دو دو زنش به خیابانِ شلوغ است:
-آرش دیر کرده. دیگه باید این حدودا می‌رسید.
هانیه است که بی‌فکر ل*ب می‌زند:
-آرش دوست‌پسرته؟
دخترک لبخند می‌زند:
-آره. آرش خونه مجردی داره. انقدری اونجا می‌مونیم تا پدر و مادرِ من از شهرستان برگردن و بفهمن که من خونه نیستم. آخرش هم که متوجه بشن کجام؟ خودشون راضی به ازدواجمون می‌شن!
دمق می‌شود. حداقلش او جایِ ماندن دارد و هانیه... شب را کجا باید سر می‌کرد؟!
آهانِ بی‌جانی از لبانش خارج می‌شود که همان لحظه صدای شر و شیطانِ ماشینِ سیاه رنگی در خیابان غوغا به پا می‌کند. نگاهش به اتومبیل براق و مُدل بالایی‌ست که درست زیر پای آنها از حرکت متوقف می‌شود.
ابروهایش بالا می‌پرند. شیشه‌ی دودیِ سمت شاگرد پایین کشیده می‌شود و پسرِ جوانِ عینک به چشمی، سرخوش دستور می‌دهد:
-فَران؟ بپر بالا!
متعجب نگاهِ دخترِ کناری‌اش می‌کند. فَران؟ اسمش فَران بود؟
در همین فکرهاست که دستش کشیده می‌شود.
-تو که جایِ خواب نداری، نه؟
نگاهش به تیله‌های مشکیِ دخترک است و به ماشینی که صدای بیس موزیکش دارد کیلو کیلو توجه می‌خرد!
مضطرب ل*ب می‌زند:
مـ... من... ن... نـه!
دخترک از خدا خواسته می‌خندد. درب عقب را باز می‌کند و هانیه را به داخل هُل می‌دهد.
-می‌تونی تا یه مدتی با ما بمونی!
خشکش می‌زند. می‌ترسد و از طرفی، جا پیدا کردن غنیمت است و تا به خود بجنبد، دخترک در جلوی ماشین سوار می‌شود. در همان بدو نشستن، ب*وسه‌ی محکمی روی لُپ‌های پسر می‌کارَد و پسرک؛ اما حواسش جایی میانِ هانیه‌ی کز کرده در صندلی عقب است.
-اسمت چیه؟
یخ می‌کند. تا به حال در چنین فاصله‌ای با یک مرد نا*مح*رم صحبت نکرده بود و... اصلا چنین موقعیتی را تجربه نکرده بود!
بغض می‌کند؛ اما با مکث جواب می‌دهد:
-هانیه!
پسر سوت بلند و بالایی می‌کشد:
-اِرادَتِ تام هانیه بانو! منم آرشم.
دخترک می‌خندد:
-اذیتش نکن!
و راستش... اذیت می‌شود! خیلی هم اذیت می‌شود و کاش که قبول نمی‌کرد که تا با آنها بیاید. بغضش بیشتر می‌شود. پسرِ جوانِ راننده، ه*یز است و مُدام از آینه به هانیه نگاه می‌کند و هانیه، حس خوبی از نگاه‌های طولانیِ او و ب*وسه‌های صدادارش بر روی دست و انگشت‌های فَران نمی‌گیرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
یا ذوالجلال والاکرام :)

#پارت6
#گسیخته

صدای زجه‌ها، ناله‌ها و گریه‌های ریحانه برای یک لحظه هم قطع نمی‌شود:
-آخ هانیه... آخ... کجا رفتی مادر؟؟
و حسام، تنها کاری که از دستش برمی‌آید، این است که موهایش را چنگ بزند. هال به اتاق خواب و اتاق خواب به هال را با قدم‌‌هایش متر بزند و... چهار روز از نبودن و غیب شدنِ تنها دخترکش می‌گذرد. تا حد امکان بیمارستان‌ها را گشته‌اند. به هر دوست و آشنایی که داشته سر زده‌اند. از طریق فریبا همکلاسیِ هانیه، از وجودِ پسری به نام اصلان خبردار شده و به سراغش رفته بودند و پسرکِ بیچاره خودش بعد از شنیدنِ خبر گُم شدنِ هانیه، زابه‌راه شده بود!
بغض مردانه‌ی رخنه کرده در گلویش اذیتش می‌کند. انقدر درگیر لفظ و دعوا و کتک‌کاری شده بودند که وجودِ دخترکشان، روحیه و عاطفه‌ی حساسش را ندیده بودند! سرش را به لبه‌ی پنجره تکیه می‌دهد. صدای زن‌ برادرش می‌آید که دارد به ریحانه می‌گوید:
-یه چیزی میگم، شاید ازم ناراحت شی ریحان جان. ولی حقیقتِ محضه. انقدری روح و روانِ این بچه رو با دعوا و کلمه‌ی طلاق و جدایی سوهان و صیقل دادید که دیگه خسته شد. بُرید! حتما کُفرش دراومده که گذاشته و رفته.
هق هق ریحانه بلند می‌شود. این بار عاجزتر و دردمندتر!
و محسن، برادرِ حسام است که خطاب به زنش تشر می‌زند:
-اِ! مَهلا الان وقتِ این حرف‌هاست؟ تنها چیزی که حالا مهمه، اینه که بشینیم و ببینیم چه گِلی می‌تونیم به سرمون بگیریم؟
و حسام، نادِم و پشیمان بغض فرو می‌دهد و با زندگی‌شان چه کرده بودند که هانیه انقدر یکهو و اینطور بی‌صدا رفته بود؟!
ریحانه زجه می‌زند:
-غلط کردم. غلط کردم آقا محسن. به والله پشیمونم. فقط بچه‌م برگرده.
و های‌های گریه می‌کند.
محسن است که بی‌اعصاب و ناراحت می‌غرد:
-این چه حرفیه ریحان جان؟ نزن این حرف رو. الان با گریه‌ی شما چیزی درست میشه؟ نه! هانیه برمیگرده؟ نه!
و سپس نگاه حرصی‌اش را روانه‌ی حسام می‌کند:
-دِ آخه یه گوشیِ دوزاری هم ندادید دستِ بچه که آدم بخواد بهش زنگ بزنه!
نمی‌داند چه درست است چه غلط؟
نمی‌داند چقدر اشتباه کرده است؟ چقدر خ*را*ب کرده است و چقدر دعوا و مشاجره کرده بود؟ فقط می‌داند که الان و در این لحظه، فقط دخترکش را می‌خواهد. دخترکی که از شدتِ آسیب، تن به فرار داده بود.
قلبش چنگ می‌خورد و بمیرد برای آوارگی‌اش! یعنی شب‌هایش را چطور گذرانده است؟ فکش سخت می‌شود و رگ غیرتش اذیت می‌دهد. از تصور بلاهایی که ممکن است گرگ‌های درنده‌ی شهر بر سر دخترکش بیاورند، تنش لرز می‌گیرد. مقاومتش در هم می‌شکند و اشک از تیله‌هایش پایین می‌چکد. شانه‌هایش خم می‌شوند و غمِ عمیقی روی آنها سنگینی می‌کند. هق می‌زند و کنار پنجره فرود می‌آید.
محسن به کنارش می‌آید. دست روی شانه‌اش می‌فشارد:
-پاشو مَرد! هانیه‌ت رو هم پیدا می‌کنی. نکن زن و بچه‌ت دلشون ریخت!
می‌لرزد. اشک‌هایش پشت به پشت هم روی صورتش ردیف می‌شوند و سر بالا می‌آورد. ریحانه‌ی داغان و حامد را می‌بیند. و سرِ سفید و خالی شده از موی حامد، گریه‌اش را شدت می‌بخشد!
پشیمان است. به اندازه‌ی تمام عمر و اشتباهاتش، در این روز پشیمان است و حتماً حامد هم فکر فرار در سر دارد! تار می‌بیند. صدای مردانه‌اش در هم می‌شکند وقتی که صدا می‌زند:
-حامد؟ بیا اینجا بابا.
و به بغلش اشاره می‌کند. و شکِ توی نگاهِ حامد، تا اعماقِ وجودش را می‌سوزاند و مَردِ کوچکش از به آ*غ*و*شِ پدرش رفتن، می‌ترسد؟
می‌بیند که محسن به حامد اشاره می‌زند که بیاید و دقیقه‌ای بعد، حامد توی آغوشش است و حسام، فقط می‌بوید و می‌بوسد و در آ*غ*و*ش می‌کشد. بغض می‌کند و اصواتِ ضعیف و خراشیده‌اش را به گوش حامد می‌رساند وقتی که آنطور عاجز می‌گوید:
-ببخش منو بابا... ببخش... معذرت می‌خوام.
و حامد است که دست به دور تنِ حسام حلقه نمی‌کند. به جایش با تمام سردی که سراغ دارد، ل*ب می‌زند:
-مطمئنم اگه جنبه‌ و جرعتِ شنیدن حقیقت رو داشتید، هانیه نمی‌رفت بابا!
و بابا گفتنش، چقدر خالی و بی‌حس است. حسام می‌لرزد و عمقِ فاجعه، فرای آن چیزی بود که گمان می‌کرد.
و حامد با مکث، ادامه می‌دهد:
-کاش به جای تمرکز رو اینکه کی فحش بیشتر و بهتری بده، رو ماها زوم بودین بابا!
بغضِ صدای پسرش، جگرش را صدپاره می‌کند. هق می‌زند و حامد را محکم‌تر به خود می‌فشارد و آخ از حرفِ آخرِ حامد، تک پسرش:
-اگه هانیه برگرده و ببخشه... منم می‌بخشم بابا!
و انگاری هر بار و به عمد، بابای انتهای جمله را می‌گوید تا مقامش را تاکید کند و وظایفش را به حسام بفهماند!

***

دو هفته است که هیچ خبری از هانیه نیست. نگاهِ حسام است که دور تا دورِ خانه چرخ می‌خورد. به حامدِ کز کرده روی مبل و آن رنگ و روی پریده‌‍‌اش. به ریحانه و آن‌طور افسردگی، داغانی‌ و اشک‌هایش که خشک نمی‌شدند!
بغض می‌کند. خبری از دعوا و مشاجره نیست. کسی گلدان نمی‌شکند. کسی فحش نمی‌دهد و تهدید نمی‌کند. ردی از کلمه‌ی نحس طلاق نیست؛ اما...
هانیه هم نیست!
هانیه هم نیست! و
هانیه هم...
نیست!


#پایان_داستان_اول
#برداشت_آزاد
#پایان_باز
#صبا_نوشت (#صبا_نصیری) Saba.N
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
«بِسمِ رَب جَمیل»

داستان دوم:

سقوط
نویسنده: پارسا تاجیک

پارت اول:

پاهایم قفل می‌شوند، کاغذ از میان انگشتانم سُر می‌خورد و آرام روی زمین می‌افتد. دستم را به دیوارِ پشتِ سرم بند می‌کنم و مثل همان تکه کاغذ، روی سرامیک‌های سرد؛ وا می‌رم. انگشت اشاره‌ام را میانِ دندانهایم می‌فشارم. نگاهم روی کلماتِ نوشته شده بر کاغذ ثابت می‌ماند و حجم اضطرابی عظیم بر روح و روانم مسلط می‌شود:
-وقتی این نامه رو می‌خونی من دیگه ایران نیستم. ازت می‌خوام ببخشی، من ازاول قصد موندن نداشتم و این تو بودی که دل بستی. خوبی‌هات و با بدی جواب دادم می‌دونم و این عذابِ وجدان تا همیشه همراهم می‌مونه ولی چاره‌ای جز این ندارم.
گوشی‌ همراهم را از جیبم بیرون می‌کشم و شماره‌اش را برای هزارمین بار در طی آن چند روز می‌گیرم. صدای اپراتوری که خاموش بودنِ دستگاه را اطلاع می‌دهد دل و روده‌ام را به‌ هم می‌پیچد.
به زحمت بلند می‌شوم و نگاهم را دور تا دور خانه می‌چرخانم. حرف‌های نوشته شده بر کاغذ، باورم نمی‌شوند و همه را شوخیِ جدیدِ نازنین می‌پندارم.
به توهمی که در ذهنم شکل می‌گیرد پر و بال می‌دهم و به سرعت تن یخ زده‌ام را به اتاق خوابم می‌رسانم. دیدنِ لپ‌تاپم روی تخت و مدارک شناسایی و تحصیلی ام که هر کدام به کناری افتاده‌ بودند، حباب تَوهم را چنان با صدایی بلند می‌ترکاند که از گیجی خارج می‌شوم. زانو می‌زنم و دانه دانه کاغذهای رها شده را جمع می‌کنم. چمدانِ باز شده‌ام را جلو می‌کشم و کاغذها را درونش پرت می‌کنم. به هیچ چیز رحم نکرده بود، چون زالویی خونخوار تا شیره‌ی جانم را مکیده و چونان دستمالی بی خاصیت مرا دور انداخته بود. دیوانه‌وار دور خودم می‌چرخم و به امید پیدا کردنِ نشانه‌ای هر چند کوچک که ثابت کند نازنین مرا در دام شوخی‌های همیشگی‌اش انداخته نه در دامِ دروغ‌هایی که روی کاغذ، سیاه کرده بود؛ به اطرافم با حسرت نگاه می‌کنم. همین دو روز پیش خودش مرا راهی شهر و دیارم کرد و برای رسمی شدنِ ر*اب*طه‌مان رضایت خانواده‌ام را خواسته بود!
به دیوارِ پشتِ سرم تکیه می‌دهم و روی زمین سُر می‌خورم، نگاهم از آشپزخانه به سالن کشیده می‌شود و روی دیوارکوبِ طلایی رنگ ثابت می‌ماند. گوشی همراهم را دوباره به دست می‌گیرم و این بار روی شماره‌ی شرکت ضربه می‌زنم، صدای ریزِ منشی تازه کار توی گوشم می‌پیچد:
-شرکتِ پارس آراد بفرمایید!
می‌دانم که آنجا هم نیست، شاید صدمین باری بود که طی دو سه روزِ گذشته سراغش را از شرکت می‌گرفتم.
ل*ب‌های خشک شده‌ام را به زحمت تکان می‌دهم و می‌پرسم:
-خانم وحیدی هستن؟
زهر کلامش به جانم ریخته می‌شود وقتی می‌گوید:
-خیر جناب، ایشون از این شرکت رفتن. از صبح چند بار بهتون گفتم. اگر امری دارین به مدیر داخلی وصلتون کنم.




 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
پارت دوم:

بی حرف گوشی را از کنار گوشم پایین می‌کشم و به حرافی‌های منشی پایان می‌دهم.
سوال‌های بی‌جواب مثل خوره به جانِ مغزم می‌افتند.
هوا کم کم تاریک می‌شود و من هنوز کُنج همان دیوار به دنیایی که روی سرم آوار شده بود می‌‌نگریستم. بلند می‌شوم و کلیدِ برق را روشن می‌کنم، حجمی از نور وارد مردمک‌هایم می‌شود و سرم تیر می‌کشد. هنوز لباسهای بیرون را به تن داشتم و چمدانِ پر از سوغاتی‌های مادرم برای عروسش، جلوی درِ ورودی؛ چون خار به چشمم فرو می‌رود. حال دلیل مخالفت‌های پدرم را با پو*ست و استخوان لمس می‌کردم و خط و نشان‌هایی که پشتِ چشمانِ سرخ از عصبانیتش برایم می کشید و انگشت اشاره‌ای که جلوی چشمم تکان می‌داد:
-به خداوندی خدا بریار اسمت و از شناسنامه‌ام خط می‌زنم اگر اسمِ دخترِ ناشناس بیاری.
دلش با تهمینه بود، دختر عمه‌ی سر به زیر و آرامم که تمام پسر‌های فامیل برای ازدواج با او سر و دست می‌شکستند ولی عمه‌ام توی لفافه بارها به همه فهماند، تهمینه سهم بریار است. اما مادرم چیزِ دیگری می‌خواست. چشم و ابرو آمده بود که خیالم راحت باشد و خودش پدرم را راضی می‌کند.
پیشانی‌ام را می‌فشارم و تن هزار پاره‌ام را روی کاناپه‌ی رنگ و رو رفته‌ی سالن می‌اندازم، چه فکر می‌کردم و چه شد. مغزم هیچ فرمانی نمی‌دهد، چیزی نمی‌داند که فرمانی صادر کند. آنقدر که نازنین از من و خانواده‌ام می‌دانست من چیز زیادی از خانواده‌اش نمی‌دانستم. پلک‌های خسته‌ام روی هم می‌افتند و به یکسالِ گذشته پرتاب می‌شوم. به همان روزی که با هزار بدبختی و امتحان و گزینش و در به دری خودم را به تهران رساندم تا در شرکتی خصوصی و نوپا مشغول به کار شوم. با پولِ اندکی که داشتم در مسافرخانه‌ای نزدیک به راه آهن اتاقی اجاره می‌کنم و خودم را به دست تقدیر می‌سپارم.
یکسال قبل:
خودکار را روی میز رها می‌کنم و سرِ دردناکم را به پشتِ صندلی تکیه می‌دهم و چشم می‌بندم. صدای حسام در گوشم می‌پیچد:
-اگه حالت خوب نیست برو خونه استراحت کن.
با همان چشمهای بسته، پوزخند می‌زنم و پیشانی‌ام را می‌فشارم:
-کدوم خونه؟ تا صبح از صدای تردد قطار و بوی سیگارِ مسافرای دیگه خوابم نمی‌بره.
پلکهایم را نیمه باز می‌کنم و ادامه می‌دهم:
-می‌موندم وردست بابام شاگردی می‌کردم، شرف داشت به این همه خِفَت و...
با ورود خانم وحیدی به اتاق کلامم نیمه کاره می‌ماند ولی حسام از سکوتِ من استفاده می‌کند و می‌نالد:
-اگه من جای تو بودم صد سال پا تو این شهر خ*را*ب شده نمی‌ذاشتم. با این اوضاعی که تو داری فعلا مهمون همون مسافر خونه‌ای.
وحیدی کارتابل مورد نیازش را بر می‌دارد و نگاهی به من و حسام می‌اندازد و با طمأنینه از اتاق خارج می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
پارت سوم:

حسام هیکل سنگینش را از پشت میز بیرون می‌کشد و به سمت چای ساز قدم بر‌می‌دارد:
-برو پیش رئیس، بگو یه وامی، قرضی چیزی بهت بده بلکه تونستی یه جا رو اجاره کنی.
فنجانِ چای را روی میزم می‌گذارد و کنارم جا خوش می‌کند:
-جونِ بریار خودم و زنم توی یه چهل متری می‌شینیم وگرنه...
راست می‌نشینم و چند ضربه‌ی آرام به پشت کتفش می‌زنم:
-مردش هم هستی داداش.
دم عمیقی می‌گیرم و جرعه‌ای از چای د*اغ می‌نوشم.
ساعت از پنج عصر گذشته بود که چون گوسفندی که راهی قربانگاه می‌شود با دلی آشفته از شرکت خارج می‌شوم.
پاهایم به زحمت به سمت جلو پیش می‌روند، تصور شنیدن صدای قطار و بوقِ ممتدش و خنده‌های بلندِ سه مردی که به تازگی در اتاق کناری‌ام سکنی گزیده‌اند و بوی مشمعز کننده‌ی‌ سیگارشان حالم را دگرگون می‌کند.
شنیدنِ نام فامیلم با صدای زنانه‌ای مرا از بدبختی‌هایم بیرون می‌کشد. سر می‌چرخانم و متعجب به وحیدی که پشتِ سرم ایستاده نگاه می‌کنم:
-حواستون کجاست آقای رنجبر، می‌دونید چند‌بار صداتون زدم؟!
چشم از ل*ب‌هایش می‌گیرم و از نگاهِ مستقیم به چشمانش حذر می‌کنم و سر پایین می‌اندازم و متعجب می‌پرسم:
-مشکلی پیش اومده؟
پیاده رو شلوغ بود و خیابان شلوغ‌تر و من از اینکه در کنارِ دختری نا*مح*رم هر چند در شهری غریب، دیده شوم می‌ترسیدم. نگاهم کف ‌پوش‌های پیاده رو را می‌دید ولی حواسم به حرکاتش بود:
-می‌شه بریم یه جای خلوت‌تر با هم حرف بزنیم؟
گیج و مضطرب سر بلند می‌کنم و نگاهی به اطراف می‌اندازم:
-موضوع چیه؟
دست در جیب‌های پالتوی کوتاهش سُر می‌دهد و با سر به آن سوی خیابان اشاره می‌کند:
- اونجا یه کافه هست، هم می‌تونیم یه چایی بخوریم و گرم شیم هم حرف بزنیم.
دستی به محاسنِ نه چندان کوتاهم می‌کشم و گذرا نگاهش می‌کنم:
-نگفتین کارتون چیه؟
آستینِ کتم را می‌گیرد و مرا همراه خودش به گوشه‌ی پیاده رو می‌کشد. متعجب و شرمزده از حرکتی که در خیابان انجام داده بود ابرو در هم می‌کشم:
-این چه کاریِ می کنید خانم؟!
با چرب زبانی رامم می‌کند و مرا همراه خودش به کافه‌ی آنسوی خیابان می‌برد. قرار گرفتن در آن محیطِ نیمه تاریک و نورهای سرخ رنگ و میان دختر و پسر‌های جوانی که زمین تا آسمان با من و عقایدم فرق دارند برایم عذاب آور است. با اکراه پشتِ یکی از میز‌های چوبی جا می‌گیرم و انگشتانم را روی میز در هم قفل می‌کنم. طولی نمی‌کشد که خانم وحیدی لبخند به ل*ب رو‌به رویم می‌نشیند و می‌پرسد:
-قهوه که می‌خوری؟ چای ندارن.
سوالش را بی جواب رها می‌کنم و با صدای آرامی می‌پرسم:
-نگفتین با من چکار دارین؟
چشمهای درشتش را در حدقه می‌چرخاند و کمی به جلو خم می‌شود:
-می‌خواستم بهتون یه پیشنهاد بدم!
متحیر، گره‌ای میانِ ابروهایم می‌اندازم و لحن محکمی به صدایم می‌بخشم:
-چه پیشنهادی؟
از طرز بیانم جا می‌خورد و عقب می‌کشد، ل*ب‌های کوچکش را با زبان تر می‌کند و بریده بریده جواب می‌دهد:
-راستش...من...امروز حرفاتون رو با بهادری شنیدم.
چشم ریز می‌کنم و ابرو در هم می‌کشم که ادامه می‌دهد:
-ظاهرا شما توی مسافر خونه زندگی می‌کنید!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا