مهم 💡💡چــــلچــراغ💡💡

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
پارت چهارم:

مردی با پیشبند مشکی رنگ، کنار میز می‌ایستد و دو فنجان کوچک و برشی کیک شکلاتی روی میز می‌گذارد و می‌رود.
فنجان را کمی به عقب هُل می‌دهم و تنه‌ام را جلو می‌کشم:
-خب که چی، این به شما چه ارتباطی داره؟ در ضمن از اینجور جاها خوشم نمیاد، لطفا زودتر حرفتون رو بزنید باید برم.
پوزخندی می‌زند و کنایه آمیز می‌گوید:
-مثل اینکه زیاد هم از زندگی توی اون مسافر خونه بدتون نمیاد!
از این همه فضولی کردنش در امورات شخصی‌ام عصبی می‌شوم. دندان روی هم می‌سایم و نامحسوس نگاهی به اطرافم می‌اندازم. میز‌ها پر است و بالا رفتنِ صدایم ممکن است حرف و حدیث‌های بدی را به دنبال داشته باشد ولی ساکت ماندن در برابر نگاهِ پر تمسخرش را تاب نمی‌آورم:
-به شما چه ربطی داره من کجا زندگی می‌کنم؟
تکه‌ای از کیک را در دهانش می‌چپاند و جرعه‌ای قهوه پشت سرش سر می‌کشد. عقلم فرمان رفتن می‌دهد و ذهن کنجکاوم اذن ماندن. تردیدم را که می‌بیند فنجان را روی میز می‌گذارد و ل*ب باز می‌کند:
-راستش من تنها زندگی می‌کنم...
زبانش را باز هم روی ل*بش می‌کشد و بعد از ثانیه‌ای سکوت حرفش را ادامه می‌دهد:
-مدتهاست دنبال یه هم‌خونه می‌گردم...
تا انتهای کلامش را می‌خوانم، از جا بلند می‌شوم و به سرعت کافه را ترک می‌کنم.
سمج‌تر از آن است که با بی محلی و داد و بیداد رهایم کند. با قدم‌های بلند، از میان جمعیتی که توی پیاده رو در حال عبورند می‌گذرم و خودم را به ایستگاه تاکسی می‌رسانم. در کمال ناباوری می‌بینمش که از سکوی پیاده رو پایین می‌آید تا خودش را به من برساند. لعنتی بر شیطان می‌فرستم و اولین تاکسی را دربست می‌گیرم و از مهلکه دور می‌شوم.
پا از تاکسی که بیرون می‌گذارم، تاکسی دیگری پشت سرم ترمز می‌زند و وحیدی از آن پیاده می‌شود. هوا تاریک است و حضور دختری جوان به سن و سال او در آن محله و منطقه‌، خطرناک به نظر می‌رسد. کرایه‌ی تاکسی را حساب می‌کنم و به طرفش قدم بر‌می‌دارم:
-خانم محترم این کارا یعنی چی؟ هدفت از این موش و گربه بازیا چیه؟
دسته‌ی کیفش را روی شانه جابه‌جا می‌کند و با لحنی صمیمانه می‌گوید:
-اجازه بده چند دقیقه باهات حرف بزنم، خرجش یه گوش دادنِ دیگه، بعد خیلی راحت معنی این کارا رو می‌فهمی.
نگاهی به اطراف و چشمهای دریده‌ی بعضی از رهگذران به سر و لباس نازنین، می‌اندازم و غیرتم اجازه‌ی رها کردنش میان آن همه گرگ را نمی‌دهد. دستم را به سمتی دراز می‌کنم و با او هم قدم می‌شوم و آرامتر از قبل می‌گویم:
-این ساعت از شب توی این منطقه از صدتا بیابون خطرناک ترِ، نباید سر از خود راه می‌افتادین دنبال من.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
پارت پنجم:

بر می‌گردد ونگاهی به پشتِ سرمان می‌اندازد:
-خدایی خیلی خطرناکِ، خریت کردم.
پوزخندی می‌زنم و از پیچ خیابان به سمت راست می‌روم:
-توی همون کافه تا آخر حرفتون رو گرفتم، نیازی نبود دنبالم راه بیوفتین. هنوز اونقدر بدبخت نشدم که بخوام با یه دخترِ نا*مح*رم هم‌خونه بشم. زیر بته عمل نیومدم که هر کثافتی به نظرم مسخره بیاد.
می‌ایستد و به ایستادن ترغیبم می‌کند و من محکمتر تشر می‌زنم:
-من و با کی اشتباه گرفتین که با این وقاحت چنین پیشنهادی می‌دین؟
موهای مشکی رنگش را زیر مقنعه می‌فرستد و عصبی ل*ب می‌زند:
-اگر صبر می‌کردین حرفم تموم می‌شد قطعنا الان این برداشت شما نبود.
دستهایم را در جیب شلوارم سُر می‌دهم و نگاهی به آسمان ابری می‌اندازم، تا به حال سابقه نداشت با دختری غریبه این اندازه نزدیک صحبت کنم. چشم از آسمان می‌گیرم و به خیا*با*نی که در حالِ خلوت شدن است می‌نگرم:
-خب حالا حرفتون رو تموم کنید، بعد هم همینجا چالش کنید و به هیچ عنوان، هیچ وقت به ز*ب*ون نیاریدش.
نوک بینی‌ و گونه‌هایش از سرما قرمز شده بود و این را زیر نور کم سوی چراغِ پایه‌ی برقِ خیابان می‌شد تماشا کرد اما من اهل دید زدن نبودم. زَهر کلامم اخمی به ابروهایش می‌نشاند و آهسته ل*ب می‌زند:
-ببینید، من توی یه خونه تنها زندگی می‌کنم. دوتا اتاق خواب داره و یکی از اونها خالی و بی استفاده‌است. مشکل من اینِ که تنهایی از پس پول پیش اون خونه بر نمیام.
میان کلامش پوزخند می‌زنم ولی او با صدایی که از سرما لرزشی خفیف در آن افتاده است ادامه می‌دهد:
-می‌تونید فرض کنید توی همین مسافر خونه‌اید، اتاق کناریتون یه خانم زندگی می‌کنه که هیچ کاری با شما نداره و شما هم هیچ کاری با اون ندارید.
ل*ب باز می‌کنم که حرفی بزنم ولی دستش را به معنی سکوت بالا می‌آورد، انگار مغزم را می‌خواند که قاطع می‌گوید:
-من با هیچ کس رفت و آمدی ندارم، هر وقت کسی هم خواست بیاد پیشت قبلش به من بگو، چند روزی رو می‌رم هتل. علت انتخابم هم اینِ که شما رو آدم قابل اعتمادی دیدم.
کلامش را قطع می‌کنم و می‌پرسم:
-اون وقت این لطفتون رو مدیون چی هستم؟
عصبی می‌شود و دستانش را از هم باز می‌کند:
-مدیونِ هیچی. تو نباشی یکی دیگه، من دنبال یه هم‌خونه‌ام که بتونه پول پیش رو با من شریک بشه. دلم می‌خواست با یه آشنا هم‌خونه بشم ولی مثل اینکه کلا خوبی به شما نمیاد.
پشت می‌کند و با قدم‌های بلند از من فاصله می‌گیرد. بی اراده پا تند می‌کنم و خودم را به او می‌رسانم:
-صبر کنید یه لحظه...
و همان می‌شود که در کمال ناباوری بعد از کمی فکر و سبک سنگین کردنِ ماجرا بعد از چند روز به پیشنهادش جواب مثبت می‌دهم. هر چند دلشوره‌های عجیب به دلم می‌افتد ولی بنا را بر بی تجربگی می‌گذارم و بر تمام حس‌های عجیب و غریب مُهر سکوت می‌کوبم. خیلی زود حساب پس‌اندازم را خالی می‌کنم و با نازنین هم‌خانه می‌شوم. اوایل همه چیز خوب پیش می‌رفت نه من او را می‌دیدم نه او مرا. حتی در شرکت هیچ برخورد مشکوکی با هم نداشتیم. نه موقع آمدن همدیگر را می‌دیدیم نه موقع رفتن. خانه در طبقه‌ی هفتم یک مجتمع شصت واحدی قرار داشت و واحد کناری، آن طور که نازنین می‌گفت مدتها می‌شد که خالی از سکنه بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
پارت شش:

چند ماهی از سکونتم در خانه‌ی مشترکمان می‌گذشت، همه چیز خوب پیش می‌رفت و من از سر و صدا و محیط نه چندان خوشایند مسافرخانه راحت شده بودم و شبها در اتاقم به کارهای عقب افتاده‌ام می‌رسیدم و گاهی آخر هفته‌ها بخاطر اینکه تمام روز با نازنین در یک خانه تنها نباشم ، برای دیدار پدر و مادرم راهی شهر خودمان می‌شدم. پدر و مادرم را از اجاره‌ی خانه‌ای در تهران مطلع کرده بودم ولی هیچگاه از نازنین حرفی به میان نمی‌آوردم چون خوب می‌دانستم که پدرم متعصب ‌تر از آن است که چنین کاری را بپذیرد.
سرمای اتاق باعث می‌شود به زحمت پلک‌های خسته‌ام را از هم بگشایم. لحاف را کنار می‌زنم و نیم خیز می‌شوم. دستم را روی بدنه‌ی شوفاژ می‌گذارم و از سرمایش مغز استخوانم تیر می‌کشد. بلند می‌شوم و کلاه و ژاکت پشمی‌ام را تن می‌کنم و از اتاق بیرون می‌رم که صدای ناله‌های ضعیف نازنین از اتاق کناری به گوشم می‌رسد. چند لحظه مکث می‌کنم و مردد میانِ ماندن و رفتن بالاخره رفتن را انتخاب و ضربه‌ی آرامی با نوک انگشت به درِ اتاقش می‌زنم. صدای ضعیف و ناله مانندش را از آنسوی در می‌شنوم:
-بله؟
کمی تعلل می‌کنم و می‌پرسم:
-حالتون خوبه؟
صدای دورگه شده و ضعیفش در سرفه‌های ممتد گم می‌شود. دوباره چند ضربه به در می‌زنم:
-طوری شده؟
در آهسته باز می‌شود و نور چراغ خواب اتاقش در چشمم می‌نشیند. کلاهی ضخیم به سر دارد و پتوی بنفش رنگی را دور تن نحیفش پیچیده و چشمان درشتش را هاله‌ای از اشک پوشانده بود. کمی عقب می‌روم که کمرش را به چهارچوب در تکیه می‌دهد و می‌گوید:
-سردمِ، حالم خوب نیست.
دستم را به سمتِ اتاقم می‌کشم:
-شوفاژ‌ها خاموش شدن، فکر کنم موتور خونه مشکل پیدا کرده.
کمرش روی چهارچوب سُر می‌خورد و تن‌اش را روی سرامیک‌های کف اتاق رها می‌کند. قدمی به سمتش بر ‌می‌دارم:
-نکنه سرما خوردین؟
سرفه‌ امانش نمی‌دهد، کلید چراغِ سالن را روشن می‌کنم و نزدیکش زانو می‌زنم:
-کاری از دست من بر‌میآد؟
گونه‌های سفیدش گل انداخته بود و این نشان از تب‌ بالای بدنش می‌داد. سرش را به چهار چوب تکیه می‌دهد و آهسته ل*ب می‌زند:
-یه قرصی چیزی بده بهم تبم بیاد پایین.
مردد سری تکان می‌دهم و به آشپزخانه می‌روم.
آن شب میانِ همه‌ی حس‌های ضد و نقیض و میان تمام خشک اندیشی‌هایم، تا صبح را کنارِ تخت نازنین سر‌ می‌کنم.
نمی‌دانم آن شب چه انقلابی درونم رخ داد که شب‌های بعد از آن نیز دلم هوای دیدن نازنین را در سر می‌پروراند و هر بار برای رفتن به اتاقش بهانه‌ای تازه می‌تراشید. یک بار به بهانه‌ی بردن سوپ و بار دیگر به بهانه‌ی خوراندن داروهای آنتی بیوتیک و شب بعد هر چه بادا باد. وابستگی یا دلبستگی‌اش را نمی‌دانم، هر آنچه که بود مرا هر روز به نازنین نزدیک و نزدیکتر می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
پارت هفت:

نازنین بزله گو و شوخ طبع بود درست برخلاف چیزی که در محل کار نشان می‌داد و خیلی زود با نگاه گیرا و لبخندِ خواستنی‌اش مرا شیفته‌ی خود کرد.
هر لحظه و هر روز در کنارش زندگی را زیباتر و شیرین‌تر می‌دیدم، همه چیز در من تغییر کرده بود؛ با دنیا و آدم‌هایش جور دیگری رفتار می‌کردم. تعصباتِ قبل را کنار گذاشته بودم و به قول نازنین همه‌چیز را از دریچه‌ی ل*ذت و هیجان می‌نگریستم. یک شب بعد از تماشای فیلم مورد علاقه‌اش دستش را می‌گیرم و سر پایین می‌اندازم و انگشتان ظریفش را نوازش می‌کنم. خنده‌ی کوتاهی می‌زند و می‌پرسد:
-چیه بریار، نکنه همراهِ فیلم رفتی توی هپروت؟
می‌خندم و به چشم‌های براقش نگاه می‌کنم:
-با من ازدواج می‌کنی؟
خنده از ل*بش پر می‌کشد و چشمهایش در بی تفاوت ترین حالتِ ممکن نگاهم می‌کنند:
-قرار بود فقط هم*خو*نه باشیم و کاری به کار هم...
می‌ترسم، از اینکه مرا آدمی سست و هوس باز ببیند خوف می‌کنم و سریع میانِ کلامش ل*ب می‌گشایم:
-دلم می‌خواد ر*اب*طه‌ی قشنگی که با هم داریم و رسمی کنیم. دوست ندارم اینجوری قسطی و قرضی کنار هم زندگی کنیم.
نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم می‌دوزد:
-همین ر*اب*طه‌ای هم که الان داریم، یه نوع ازدواجِ.
ازدواج سفید.
چشم ریز می‌کنم و می‌پرسم:
-‌ازدواجِ سفید چه ص*ی*غه‌ایِ؟
ضربه‌ی آرامی به نوک بینی‌ام می‌زند و می‌خندد:
-ص*ی*غه میغه نیست، یه نوع ازدواجِ که اسم‌هامون توی شناسنامه‌ی هم نمی‌ره ولی با هم توی یه خونه زندگی می‌کنیم.
گره‌ای میان ابروهایم می‌اندازم و تند می‌شوم:
-بی‌خود، من می‌خوام محرم و حلالِ هم باشیم.
دستش را از دستانم خارج می‌کند و بی حرف به اتاقش می‌رود و آرام در را می‌بندد. نمی‌توانستم رفتارش را حلاجی کنم، نمی‌دانستم همه چیز را پای شرم و حیای دخترانه‌اش بگذارم یا پای نخواستنش. پسرِ پیغمبر نبودم که با لباس‌های راحت و موهایی مواج، از جلوی نظرم عبور کند و من مثل گونی سیب‌زمینی ایستاده تماشایش کنم.
یک سال به سرعت می‌گذرد و هنوز نتوانسته بودم نازنین را راضی به ازدواج کنم. مرا مردد میان زمین و هوا نگه داشته بود، نه خواستن در نگاهش می‌دیدم و نه نخواستن‌. هر روز ترس سرزده رسیدنِ پدرم چون کابوسی وحشتناک مرا از خواب می‌پراند و به خاطر اینکه هوسِ تهران آمدن به سرشان نزند زود به زود به دیدارشان می‌رفتم. در یکی از همین دیدار‌‌ها پدرم حرف ازدواج و تهمینه را وسط می‌کشد و از من می‌خواهد که سر و سامانی به زندگی‌ام بدهم و بیش از این مجرد نمانم.
مادرم زیاد موافقِ ازدواج من با تهمینه نبود به همین خاطر قبل از برگشتنم به تهران او را کنار می‌کشم و مخالفتِ خودم را اعلام می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پارسا تاجیک

مدیر بازنشسته تالار نویسندگان
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-03-26
نوشته‌ها
909
لایک‌ها
15,060
امتیازها
93
سن
31
کیف پول من
1,548
Points
0
پارت هشت:

موضوع را با نازنین در میان می‌گذارم و دوباره درخواست ازدواج را مطرح می‌کنم و باز هم جواب سر بالایی می‌گیرم که زیاد به مزاجم خوش نمی‌آید، تصمیم گرفته بودم که اگر راضی نشود به زندگی در یک خانه با او پایان دهم و جای دیگری را برای خودم دست و پا کنم. تا اینکه یک شب موقع شام بی مقدمه می‌پرسد:
-هنوز هم سر حرفت هستی؟
به لبخند دلبرانه‌اش چشم میدوزم و مغموم ل*ب می‌زنم:
-کدوم حرف؟
ل*ب می‌گزد و سرش را پایین می‌اندازد:
-ازدواجت با من!
از خوشحالی قاشق را درون ظرف پرتاب می‌کنم و به سمتش می‌رم و در آغوشش می‌کشم. بعد از یک سال، بالاخره به حسرتِ در آ*غ*و*ش گرفتنش پایان داده بودم. سر روی شانه‌ام می‌گذارد و زمزمه می‌کند:
-می‌تونی بری با خانوادت صحبت کنی، من موافقم.
می‌دانم که تا انتهای هفته دوام نمی‌‌آورم، خیلی زود از شرکت دو سه روزی مرخصی می‌گیرم و راهی شهرمان می‌شوم.
چند روزِ پر از زجر و عذاب و دعواهای پدرم را بخاطر نازنین تحمل می‌کنم ولی از حرف و خواسته‌ام کوتاه نمی‌آیم. پدرم به هیچ عنوان رضایت نمی‌دهد و مدام مرا تهدید می‌کند. قولِ رضایت را که از مادرم می‌گیرم با دلی قرص به تهران بر‌می‌گردم ولی در کمال ناباوری همه چیز را ویران شده می‌یابم. نازنین خیلی راحت مرا دور زده بود، حساب بانکی‌ام را خالی کرده و به ناکجا آبادی که نمی‌دانستم کجاست گریخته بود.
صدای زنگِ گوشی همراهم چون نوای صور مرا از جا می‌کَند و به امید گرفتنِ خبری از نازنین به سمت خود می‌کشاند. دیدنِ شماره‌ی صاحبخانه شاید آخرین چیزی بود که به آن فکر می‌کردم، دکمه‌ی سبز رنگ را لمس می‌کنم و گوشی را در حالت بلند گو قرار می‌دهم و در بدترین حالتِ ممکن می‌گویم:
-سلام جناب صوفی.
سلام و احوال‌پرسی می‌کند و حرفی می‌زند که چهارستون بدنم را به لرزه وا می‌دارد:
-خانمتون قرا بود کلید منزل رو به سرایداری تحویل ب*دن، ولی الان هر چی تماس می‌گیرم گوشی همراهشون خاموشِ، این شد که با شما تماس گرفتم.
خانمم؟! متعجب، بله‌ی آرامی می‌گویم که حرفش را ادامه می‌دهد:
-من اعتماد کردم و پول پیش رو تمام و کمال پرداخت کردم انتظار داشتم شما هم کلید رو سریع تحویل بدین که مستاجر جدید بیارم خونه رو ببینِ.
گوشی از دستم روی زمین می‌افتد و قلبم تیر می‌کشد. نازنین رفته بود و من مثلِ کودکی هراسان که در کوچه‌ای تاریک گم شده باشد سقوط کرده بودم.

"پــایــان"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Tanin

مدیر بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
نوشته‌ها
1,907
لایک‌ها
9,127
امتیازها
63
محل سکونت
خونمون=)
کیف پول من
12,936
Points
145
به نام حق

داستان سوم

چپاول
نویسنده: Tanin

پارت اوّل
با خسته نباشید استاد، تمام وسایلش را داخل کیف چپاند و به سمت ستاره برگشت:
-سِتی سویچ رو رد کن بیاد.
از اینکه صریح و بدون خواهش از او درخواست ماشین می‌کرد زیر پوستی حرص می‌خورد؛ امّا بلاجبار لبخندی زورکی روی ل*ب نشاند و سویچ را به او داد.
کف دستش را به ل*بش چسباند و بوسی برای ستاره فرستاد و به سرعت دانشگاه را ترک کرد.
مهتاب همان‌طور که تند تند جزوه‌اش را از روی معصومه تکمیل می‌کرد به شانه‌ی ستاره‌کوبید:
-چرا دادی ماشینت رو!
چشم هایش را ریز کرد و انگشت‌اش را روی نقطه‌ای گذاشت:
-مردشورت رو ببرن معصوم چی نوشتی اینجا؟
ستاره کیف‌اش را روی دوش انداخت و ایستاد:
-می‌گی چی کار کنم؟ گفت بود مامانم قراره بیاد می‌خوام برم دنبالش.
حرصی نگاهی به او انداخت و جزوه‌ی معصومه را پس داد:
-بیا بگیر بعدا می‌نویسم. خب می‌خواد بیاد که بیاد. مگه خودش چلاقِ؟ با تاکسی بره خب!
کلاسور آبی‌اش را زیر ب*غ*ل زد و حرف مهتاب را تایید کرد:
- راست می‌گه خب. بابا من به این دختره شک دارم!
ستاره در جواب آن‌ها تنها سکوت کرد و هر سه شانه به شانه از کلاس خارج شدند.
از کنار شاگردانی که از سر و کول استاد آویزان می‌شدند و برای نمره پایان ترم التماس می کردند؛ گذشتند و مهتاب جلوی آینه‌ قدی راهرو ایستاد و دستی به مقنعه‌اش کشید و کمی آن را عقب جلو کرد:
-بابا این دختره دستش کجه! مگه یادت نیست تاپ صورتی که هفته پیش خریدم نیست و نابود شد!
ستاره هنوز دو دِل بود. نمی‌دانست درحالی که خودش به چشم ندیده است حرف دوستانش را باید باور کند یا نه. از بچگی در گوشش خوانده بودند که از قضاوت بی‌جا اِبا کند و حال نمی‌توانست یک طرفه به قاضی برود.
نفس کلافه ای کشید و بازوی مهتاب را کشید:
-بیا بریم. از کجا می‌دونی کار اونه؟! به چشم دیدی مگه؟ شاید خودت یه جا گذاشتی یادت نیست.
معصومه قدم تند کرد و رو به روی آن‌ها قرار گرفت و عقب عقب حرکت کرد:
-من و مهتاب که برگشتیم خریدا رو گذاشتیم تو اتاق، هیچکس هم به غیر از اون تو اتاق نبود؛ خودت چی فکر می‌کنی؟
با تکان خوردن سر مهتاب در جهت تایید حرف های‌ او کمی به فکر فرو رفت. هنوز هم نمی‌توانست به یک سری حرف که به چشم ندیده‌‌ است اعتماد کند و برای اثبات حرف هایشان نیاز به مدرکی محکم داشتند.
سالن قدیمی و حیاط نسبتا بزرگ دانشگاه را طی کردند و جلوی در دانشگاه ایستادند.
معصومه غم زده با ل*ب و لوچه‌ای آویزان به سمت آن ها برگشت:
- حالا با چی برگردیم خوابگاه؟
مهتاب که هنوز از دست رفتار ستاره حرصی بود، به سمت او براق شد:
-یعنی چی چجوری بریم! یکم پیاده بیا انقدر خوردی و خوابیدی چاق شدی.
و بعد خودش بی توجه به ستاره‌ای که همچنان در فکر فرو رفته بود و دنبال راهی برای اثبات حرف هایشان می گشت، و معصومه‌ای که متعجب سر تا پای خو را وارسی می کرد تا نشانه‌ای از چاقی دررون خود پیدا کند؛ پیاده‌روی منتهی به خیابان اصلی را با قدم های تندی در پیش گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Tanin

Tanin

مدیر بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
نوشته‌ها
1,907
لایک‌ها
9,127
امتیازها
63
محل سکونت
خونمون=)
کیف پول من
12,936
Points
145
پارت دوم
دستش را آرام سمت ضبط برد و موزیک را کم کرد. سوئیچ را چرخاند و بعد از چنگ زدن کوله‌اش از ماشین پیاده شد و به سمت ترمینال قدم تند کرد. رو به روی انبوهی از اتوبوس ایستاد و توجه‌اش به شخصی که فریاد می‌زد: "مسافرای تهران، به مقصدم رسیدیم. سریع اتوبوس رو تخلیه کنین و ساک هاتون رو تحویل بگیرین" جلب شد.
با دقت مسافر ها را برانداز کرد. تقریبا بعد از تمام مسافر ها مادرش با همان قد کوتاه، چادر مشکی و روسری سفید گلدار که با گیره‌ای زیر چانه‌اش آن را محکم کرده بود؛ پله‌ها را آرام آرام با زانو درد پایین آمد و گندم با ذوق، فاصله‌ی میانشان را با قدم های تندی پر کرد و دستش را در هوا به سرعت تکان داد:
-مامان، مامان.
تلاش هایش بی نتیجه نبود و فاطمه‌ خانم صدای گندم را بین همهمه تشخیص داد. کیف دستی نسبتا بزرگش را روی زمین رها کرد و آ*غ*و*ش‌اش را برای گندم گشود و سلام او میان سیل گلگی های مادرش گم شد:
-سلام به روی ماهت. دلم برات تنگ شده بود دخترکم، یه وقت یه سَری به این مادر بدبختت نزنی ها! اصلا انگار نه انگار که یه مادری هم اون سر دنیا داری که چشمش به در خشک شده تا تو یه سر بهش بزنی..‌‌.
گندم که خودش را برای این غر زدن ها و گِلِگی کردن ها آماده کرده بود، کمی از آ*غ*و*ش فاطمه‌خانم فاصله گرفت و م*اچ آبداری روی گونه‌های تُپل او نشاند:
-حق با شماست، گندم شکر خورد. قول می‌دم از این به بعد زود به زود بیام....
و میان این ها تنها صدای مزاحم شاگرد را کم داشت:
- خانم سریع تر ساکتون رو تحویل بگیرین ما رو علاف خودتون کردین!
فاطمه چادر را روی سرش مرتب کرد:
- شرمنده پسرم، گندم مادر اون ساک دستی بادمجونیِ رو بردار.
گندم آخرین ساک را برداشت و هم قدم با مادرش به سمت ماشین حرکت کردند.
آخرین تقاطع را رد کردند و ستاره چند قدم از آن دو عقب تر بود و جملاتی که می‌خواست بیان کند را در ذهنش مرتب می‌کرد. برای جلب توجه مهتاب و معصومه که مثل بچه‌ها سر مبحث درسی امروز بر سر و کله‌ی هم می‌زدند، سرفه‌ی مصلحتی کرد که هیچ کدام متوجه‌اش نشدند. نفسش را کلافه بیرون فرستاد و کوله‌اش را از این شانه به آن شانه انداخت:
- بچه ها یه لحظه صبر کنین!
با چشم و ابرو خط و نشانی برای چهره‌ی ژولیده‌ی معصومه کشید و به سمت ستاره برگشت. کمی نزدیک تر شد و میان آن دو قرار گرفت:
- بچه‌ها من خیلی فکر کردم...
با لودگی میان کلامش پرید:
-عه، باریکلا به تو، فکر کردن هم بلد بودی؟
لبخند معصومه، کم کم به خنده‌ی دندان نمایی تبدیل می‌شد و چال لپش را به نمایش می‌گذاشت که با چشم غره‌ی ستاره جلوی خود را گرفت.
پایشان را از روی جدول جوب رد کردند و با نگاهی به چپ و راست، از روی خط عابر عبور کردند:
-داشتم می‌گفتم، اگر واقعا همون طور که شما می‌گین باشه ما نیاز به مدرک برای اثبات حرفامون داریم.
مهتاب کیکی از جیب ب*غ*ل کوله‌اش بیرون کشید و مشغول سر و کله زدن با پلاستیک آن شد:
-اثبات چی!؟
بازوی معصومه را گرفت و کمی او را به عقب کشید تا با ماشین برخورد نکند و هم زمان مهتاب را که با ل*ذت کیک را می‌بلعید، چپ چپ نگاه کرد و در دلش تا پنج شمرد تا به اعصاب خود مسلط شود:
-شما ها نگفتین گندم دست کجِ؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Tanin

Tanin

مدیر بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
نوشته‌ها
1,907
لایک‌ها
9,127
امتیازها
63
محل سکونت
خونمون=)
کیف پول من
12,936
Points
145
پارت سوم
کیک را از آن گوشه‌ی دهانش به گوشه‌ی دیگر فرستاد و چیزی شبیه به "خب؟" بیان کرد که تکه‌‌ای کوچک از ‌محتویات دهانش روی گونه‌ی ستاره پرتاب شد!
صورتش را با انزجار جمع کرد و دستش را محکم روی آن قسمت کشید:
-اه لال شی الهی، اول اون بی صاحاب رو بخور بعد حرف بزن!
با صورتی در هم کیک را خشک خشک، به زور پایین فرستاد:
-ته حرفت رو بگو و خلاص کن دیگه، چرا انقدر صغری کبری می‌چینی؟!
دست هردوی آن ها را محکم کشید که صدای اعتراض معصومه بلند شد:
-یواش بابا یو یو نیست که، دستِ ها!
گوشه‌ای از پیاده‌روی منتهی به خوابگاه را برای توقف انتخاب کرد:
- قبل از اینکه بریم تو، خوب گوش کنین ببینین چی می‌گم...
مهتاب چشم هایش را در کاسه چرخاند که او را وادر کرد زود تر ل*ب به سخن بگشاید:
-پس‌فردا تولد معصومه‌است... اگر این طور که شما ها می‌گین باشه باید برای برداشتن کادو ها وسوسه بشه! پس ما تعدادی از کادو هارو داخل اتاق می‌ذاریم تا اگر کاری کرد دستش رو بشه...
انگشت اشاره‌اش را رو به آن ها تکان داد:
اگر هم کاری نکرد شما دوتا شخصا باید به خاطر طرز فکر اشتباهتون ازش عذر خواهی...
پوزخند صدا دار مهتاب امان نداد تا جمله‌اش را به پایان برساند:
- یک درصد فکر کن کار به عذر خواهی بکشه!
شانه‌ای بالا انداخت و راه خوابگاه را در پیش گرفت و آن دو نفر هم با نگاه مطمئنی به یکدیگر پشت او به راه افتادند. شک نداشتند که ادعایشان درست از آب در می‌آید و با ذوق خاصی برای تماشای چهره‌ی مبهوت گندم لحظه‌شماری می کردند.
پشت چراغ قرمز توقف کرد و بی اعتنا به دختر بچه‌ای که به شیشه می‌کوبید، صدای موزیک را کمی بالا تر برد.
فاطمه خانم شیشه را کمی پایین داد و با لبه‌ی روسری‌ خودش را باد زد:
-کی می‌رسیم پس، جون درد گرفتم مادر.
پایش را از روی پدال ترمز برداشت و محکم روی پدال گ*از فشرد و همزمان دنده را عقب جلو کرد:
-یه بیست دقیه دیگه می‌رسیم.
از صبح تا به حال چیزی نخورده بود و انگار چیزی درون معده‌اش چنگ می‌‌انداخت. همانطور که یک دستش به فرمان بود؛ کمی خودش را به سمت داشبرد متمایل کرد و به دنبال چیزی برای خوردن گشت که این کارش مصادف شد با اعتراض مادرش:
-عه عه! مادر جلوت رو نگاه کن، چی می‌خوای از جون ماشین مردم؟
بسته آدامس را چنگ زد و سر جایش برگشت و با ابرو اشاره‌ای به بسته‌ی صورتی رنگ کرد:
- یه چیزی که بخورم.
"لا اله‌ الا الله‌ای" گفت و گوشه‌ی ل*بش را گزید:
-نخور مادر دوستت شاید راضی نباشه!
بی توجه به اعتراض‌های مادرش درحالی که سعی می‌کرد تمام حواسش را به رانندگی بدهد، با دست دیگر و دندانش به جان پلاستیک دور آن افتاد و دو عدد آدامس چنگ زد و ما بقی‌اش را همان جا روی داشبرد پرتاب کرد:
-پولش رو بهش می‌دم، ول کن مامان.
خودش هم می‌دانست که هیچ وقت قرار نیست این کار را بکند و تنها برای راحت کردن خیال مادرش گفته بود. چه فرقی می‌کرد؟ گندم و ستاره‌ نداشتند که، مگر نه اینکه هم اتاقی و دوست بودند؟ پس چه فرقی می‌کند!
با همین حرف ها خیال خود را راحت کرد و در آرامش از مزه‌ی ترش و شیرین آدامس ل*ذت برد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Tanin

Tanin

مدیر بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
نوشته‌ها
1,907
لایک‌ها
9,127
امتیازها
63
محل سکونت
خونمون=)
کیف پول من
12,936
Points
145
پارت چهارم
در صندوق را آرام بست و سوئیچ را داخل جیب مانتوی خود انداخت.

در حالی که ساک سنگین را حمل می‌کرد، یک دستش را پشت کمر مادرش گذاشت و او را به سمت سالن خوابگاه هدایت کرد.
درمیان مسیر حیات خوابگاه دور از چشم مادرش چشمکی به یکی از هم کلاسی هایش که آلاگارسون کرده و بشاش به سمت بیرون پرواز می‌کرد، زد و در جواب خنده‌ی‌دندان نمایی تحویل گرفت.
قبل از هرکاری مسیر دفتر مدیریت را در پیش گرفتند و بعد از سرو کله زدن با خانم اَبطحی و منت او را کشیدن، تصمیم بر این شد که فاطمه خانم در جوار مادر یکی از بچه‌ها در اتاقی جدا از گندم که اتاق میهمان نام داشت، به مدت دو روز ساکن شود.
بعد از آنکه از اسکان مادرش در آن اتاق کوچک، با وسایل ساده مطمئن شد، از سالن مسکوت خوابگاه گذشت وراه پله‌‌ی‌ منتهی به طبقه‌ی دوم را طی کرد. برحسب عادت همیشگی‌اش، اعداد اتاق ها را زیر ل*ب شمرد و مثل همیشه بدون آنکه در بزند وارد اتاق شماره‌ی ده شد. توجهی به سنگینی نگاه آن دو نفر نکرد و نگاهش از معصومه که در خواب شیرین خود غرق بود گذشت.
مهتاب با نگاهی که نشان‌ دهنده‌ی نفرتش از گندم بود خیره نگاهش کرد:
-علیک سلام!
بدون آنکه ذره‌ای اهمیت به او بدهد، تنها برای ساکت کردنش در حالی که سوییچ را از جیب خود بیرون می‌کشید، سرش را به زحمت به نشانه‌ی سلام، بالا و پایین کرد.
سوییچ را به سمت ستاره که انبوهی از کتاب را جلوی خود ردیف کرده بود پرتاب کرد او هم هوا قاپیدش و در جواب " دمت گرم" گندم تنها سرش را تکان داد.

بدون آنکه لباس هایش را از تنش بکند، کوله‌اش را پایین تخت رها کرد و آنقدر خسته بود که توان جبهه گرفتن در مقابل نگاه های خیره و پوزخند تمسخر آمیز مهتاب، که تمام حرکات‌اش را زیر نظر گرفته بود را نداشت...
روزی که به قول آن دو نفر قرار بود دست گندم رو شود فرا رسید و مهتاب و معصومه، سر از پا نمی‌شناختند!
معصومه خیره در آیینه، با وسواس خاصی لنگه ی دیگر گوشواره‌اش را انداخت:
-بچه ها می گم زشت نیست؟ کاش می‌ذاشتیم یه روزی که مامانش نباشه!
و با ل*ب و لوچه ی آویزان به سمت مهتابی که طلبکارانه او را می‌نگریست برگشت.
با کتاب حجیمی که توسط مهتاب به سویش پرتاب شد، پشت چشمی نازک کرد و شانه بالا انداخت و در آخر مشغول کار خود شد. تا قبل از آنکه سر و کله ی گندم پیدا شود، ستاره فرصت را غنیمت شمرد:
-بچه ها دیگه تکرار نکنما! شماها هیچ کاری نکنین همون کاری که گفتم رو فقط انجام بدین، باشه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Tanin

Tanin

مدیر بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
نوشته‌ها
1,907
لایک‌ها
9,127
امتیازها
63
محل سکونت
خونمون=)
کیف پول من
12,936
Points
145
پارت پنجم
مهتاب بسته ی کادو پیچ شده ی خودش را روی میز گذاشت:
-وای، باشه دیگه از صبح تاحالا صد بار گفتی، پاشین بریم الان عین جن بو داده سر و کله‌اش پیدا می‌شه!
به ابطحی گفتی معصوم؟
اخرین دکمه ی لباسش را بست و با حسرت به کادو ها خیره شد:
-اره گفتم، اجازه داد امّا به شرطی که سر و صدا زیاد نشه و از ده نفر هم بیشتر نشیم؛ می‌گما! حیف این کادو ها نیست که این دختره اول بازشون کنه؟ کاش یه نظر نشونم می‌دادین...
نگاه خیره و آمیخته به حسرت معصومه لبخند را روی لبان آن دو نفر آورد و هر سه به سمت سالن تلوزیون حرکت کردند.
مهتاب فلش راپشت تلوزیون زد و با کمترین صدا، موزیک شادی پخش کرد. کم کم نزدیک ترین دوستانی که دعوت کرده بودند، به جَمعشان ملحق شدند و دور میزی که کیک متوسط و سفید رنگ روی آن به چشم می‌آمد حلقه زدند.
با کمترین سر و صدا مشغول پایکوبی شدند و مهتاب شیطنت خود را حفظ کرد و هر از چند گاهی ناخنکی به خامه های قیفی شکل روی کیک می‌زد و با حرص خوردن معصومه غرق ل*ذت می‌شد.
ستاره تمام حواس خود را به کار گرفته بود تا از ورود گندم غافل نشود.
گندم شال فیروزه‌ای رنگ را روی سرش انداخت و کمی خود را در آینه چپ و راست کرد:
-مامان چطوره؟
فاطمه ذکری زیر ل*ب گفت و دانه ی تسبیح را پایین فرستاد:
قشنگه مادر، مگه برا دوستت نگرفته بودی؟!
شال را همان طور مچاله داخل پاکت چپاند:
-حالا یه بارم من سرم بندازم، چیزی نمی‌شه که!
فاطمه آرام زمزمه کرد" چی بگم والا!" و دوباره مشغول ذکر گویی شد.
گندم راه سالن تلوزیون را پیش گرفت و پاکت را از این دست به آن دست کرد و دستگیره را پایین کشید که نگاه ستاره روی او ثابت ماند.
سلام بلند بالایی به جمعیت کرد و بعضی ها با اکراه و بعضی ها با خوش رویی پاسخش را دادند. کادوی خود را بین دیگر جعبه های رنگ و وارنگ گذاشت و بالاجبار خودش را در ب*غ*ل معصومه جای داد و سر سری تولدش را تبریک گفت.
بعد از گذشت چند دقیقه وقتی همه سرگرم بودند ستاره فرصت را مناسب دید و چشمکی به مهتاب زد و بلا فاصله صدای مهتاب بلند شد:
-خب نوبتی هم که باشه نوبت کادو ها ست، رو کنین ببینم چی آوردین برای این تحفه!
وقتی صدای صحبت ها بالا گرفت، ستاره به سمت گندم که مشغول حرف زدن با یکی از بچه ها بود رفت:
-گندم جان؟!
گندم، انگشت اشاره اش را سمت مخاطب صحبت خود به نشانه ی سکوت گرفت:
-جونم ستی؟
دستش را روی شانه ی او گذاشت و با مهربان ترین لحن خود ادامه داد:
- عزیزم من می‌خوام کمک معصومه کیک رو تقسیم کنم، لطف می‌کنی کادوی من و مهتاب رو از اتاق بیاری؟ گذاشته بودم آخر سر بیارم که دستم بند شد...
گندم متعجب شانه ای بالا انداخت و با گفتن
"آره حتما!" به سمت اتاقشان رفت. تنها صدای قدم های او در سالن مسکوت پیچیده بود و ستاره بعد از آنکه سر همه را گرم دید، بعد از چند دقیقه پشت سر گندم به راه افتاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Tanin
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا