پارت چهارم:
مردی با پیشبند مشکی رنگ، کنار میز میایستد و دو فنجان کوچک و برشی کیک شکلاتی روی میز میگذارد و میرود.
فنجان را کمی به عقب هُل میدهم و تنهام را جلو میکشم:
-خب که چی، این به شما چه ارتباطی داره؟ در ضمن از اینجور جاها خوشم نمیاد، لطفا زودتر حرفتون رو بزنید باید برم.
پوزخندی میزند و کنایه آمیز میگوید:
-مثل اینکه زیاد هم از زندگی توی اون مسافر خونه بدتون نمیاد!
از این همه فضولی کردنش در امورات شخصیام عصبی میشوم. دندان روی هم میسایم و نامحسوس نگاهی به اطرافم میاندازم. میزها پر است و بالا رفتنِ صدایم ممکن است حرف و حدیثهای بدی را به دنبال داشته باشد ولی ساکت ماندن در برابر نگاهِ پر تمسخرش را تاب نمیآورم:
-به شما چه ربطی داره من کجا زندگی میکنم؟
تکهای از کیک را در دهانش میچپاند و جرعهای قهوه پشت سرش سر میکشد. عقلم فرمان رفتن میدهد و ذهن کنجکاوم اذن ماندن. تردیدم را که میبیند فنجان را روی میز میگذارد و ل*ب باز میکند:
-راستش من تنها زندگی میکنم...
زبانش را باز هم روی ل*بش میکشد و بعد از ثانیهای سکوت حرفش را ادامه میدهد:
-مدتهاست دنبال یه همخونه میگردم...
تا انتهای کلامش را میخوانم، از جا بلند میشوم و به سرعت کافه را ترک میکنم.
سمجتر از آن است که با بی محلی و داد و بیداد رهایم کند. با قدمهای بلند، از میان جمعیتی که توی پیاده رو در حال عبورند میگذرم و خودم را به ایستگاه تاکسی میرسانم. در کمال ناباوری میبینمش که از سکوی پیاده رو پایین میآید تا خودش را به من برساند. لعنتی بر شیطان میفرستم و اولین تاکسی را دربست میگیرم و از مهلکه دور میشوم.
پا از تاکسی که بیرون میگذارم، تاکسی دیگری پشت سرم ترمز میزند و وحیدی از آن پیاده میشود. هوا تاریک است و حضور دختری جوان به سن و سال او در آن محله و منطقه، خطرناک به نظر میرسد. کرایهی تاکسی را حساب میکنم و به طرفش قدم برمیدارم:
-خانم محترم این کارا یعنی چی؟ هدفت از این موش و گربه بازیا چیه؟
دستهی کیفش را روی شانه جابهجا میکند و با لحنی صمیمانه میگوید:
-اجازه بده چند دقیقه باهات حرف بزنم، خرجش یه گوش دادنِ دیگه، بعد خیلی راحت معنی این کارا رو میفهمی.
نگاهی به اطراف و چشمهای دریدهی بعضی از رهگذران به سر و لباس نازنین، میاندازم و غیرتم اجازهی رها کردنش میان آن همه گرگ را نمیدهد. دستم را به سمتی دراز میکنم و با او هم قدم میشوم و آرامتر از قبل میگویم:
-این ساعت از شب توی این منطقه از صدتا بیابون خطرناک ترِ، نباید سر از خود راه میافتادین دنبال من.
مردی با پیشبند مشکی رنگ، کنار میز میایستد و دو فنجان کوچک و برشی کیک شکلاتی روی میز میگذارد و میرود.
فنجان را کمی به عقب هُل میدهم و تنهام را جلو میکشم:
-خب که چی، این به شما چه ارتباطی داره؟ در ضمن از اینجور جاها خوشم نمیاد، لطفا زودتر حرفتون رو بزنید باید برم.
پوزخندی میزند و کنایه آمیز میگوید:
-مثل اینکه زیاد هم از زندگی توی اون مسافر خونه بدتون نمیاد!
از این همه فضولی کردنش در امورات شخصیام عصبی میشوم. دندان روی هم میسایم و نامحسوس نگاهی به اطرافم میاندازم. میزها پر است و بالا رفتنِ صدایم ممکن است حرف و حدیثهای بدی را به دنبال داشته باشد ولی ساکت ماندن در برابر نگاهِ پر تمسخرش را تاب نمیآورم:
-به شما چه ربطی داره من کجا زندگی میکنم؟
تکهای از کیک را در دهانش میچپاند و جرعهای قهوه پشت سرش سر میکشد. عقلم فرمان رفتن میدهد و ذهن کنجکاوم اذن ماندن. تردیدم را که میبیند فنجان را روی میز میگذارد و ل*ب باز میکند:
-راستش من تنها زندگی میکنم...
زبانش را باز هم روی ل*بش میکشد و بعد از ثانیهای سکوت حرفش را ادامه میدهد:
-مدتهاست دنبال یه همخونه میگردم...
تا انتهای کلامش را میخوانم، از جا بلند میشوم و به سرعت کافه را ترک میکنم.
سمجتر از آن است که با بی محلی و داد و بیداد رهایم کند. با قدمهای بلند، از میان جمعیتی که توی پیاده رو در حال عبورند میگذرم و خودم را به ایستگاه تاکسی میرسانم. در کمال ناباوری میبینمش که از سکوی پیاده رو پایین میآید تا خودش را به من برساند. لعنتی بر شیطان میفرستم و اولین تاکسی را دربست میگیرم و از مهلکه دور میشوم.
پا از تاکسی که بیرون میگذارم، تاکسی دیگری پشت سرم ترمز میزند و وحیدی از آن پیاده میشود. هوا تاریک است و حضور دختری جوان به سن و سال او در آن محله و منطقه، خطرناک به نظر میرسد. کرایهی تاکسی را حساب میکنم و به طرفش قدم برمیدارم:
-خانم محترم این کارا یعنی چی؟ هدفت از این موش و گربه بازیا چیه؟
دستهی کیفش را روی شانه جابهجا میکند و با لحنی صمیمانه میگوید:
-اجازه بده چند دقیقه باهات حرف بزنم، خرجش یه گوش دادنِ دیگه، بعد خیلی راحت معنی این کارا رو میفهمی.
نگاهی به اطراف و چشمهای دریدهی بعضی از رهگذران به سر و لباس نازنین، میاندازم و غیرتم اجازهی رها کردنش میان آن همه گرگ را نمیدهد. دستم را به سمتی دراز میکنم و با او هم قدم میشوم و آرامتر از قبل میگویم:
-این ساعت از شب توی این منطقه از صدتا بیابون خطرناک ترِ، نباید سر از خود راه میافتادین دنبال من.