پارت ششم
گندم دو بسته ی مهر و موم شده را از روی میز چنگ زد و قبل از آنکه راه آمده را برگردد، شکل و شمایل آن جعبه های زرق و برق دار، او را وسوسه کرد که از درونشان باخبر شود!
قبل از آنکه چیزی مانع او بشود، به سرعت روی زمین چهار زانو زد و یک طرف ربان بسته ی بزرگتر را کشید.
با هیجان، کاغذ های خرد شده ی رویش را کنار زد و دو لباس خیره کننده را بیرون کشید. بدون آنکه حواسش به ساعت باشد، لباس ها را یکی یکی جلوی خود گرفت. چشمش بد جوری آن شومیز آبی کاربنی رنگ را گرفته بود و نمیتوانست از او دل بکند!
قبل از آنکه پشیمان شود، لباس دیگر و کاغد خرده ها را بی ملاحظه و با عجله داخل جعبه چپاند و گره ی شلخته ای به ربان زد. ستاره منتظر بودن و فالگوش ایستادن را بیشتر از آن جایز ندانست!
ترجیح داد که خودش به تنهایی با گندم مواجه شود و معصومه و مهتاب را به سختی راضی کرده بود تا حضور نداشته باشند.
بی مقدمه در را با شتاب باز کرد که گندم لباس را به سرعت داخل کمد پرتاپ کرد و مضطرب به در کمد تکیه داد. دستپاچگی و شکل و شمایل تغییر کرده ی جعبه ی کادو، خبر از محقق یافتن ادعای دوستانش میداد!
از ته دل دلش میخواست که حرف آن ها غلط از آب در بیاید امّا این طور نشد!
در را آرام پشت سرش بست و قدمی به جلو برداشت.
گندم لبخند متظاهرانه ای روی ل*ب نشاند و با صدایی که سعی داشت لرزشش را کمتر کند د*ه*ان گشود:
-چ...چیزی شده؟ داشتم میومدم!
ستاره قدمی به سمت او برداشت و با چشم اشاره ای به تخت کرد:
-بشین گندم، باید باهم صحبت کنیم!
متعجب از کمد فاصله گرفت و آرام روی تخت نشست.
ستاره بسته ی کادو را چنگ زد که چیزی درون گندم کنده شد و دلهره به جانش انداخت.
جعبه را سمت او گرفت:
-موقعی که گذاشتمش روی میز این شکلی نبود!
گندم که دید هوا پس است، دست پیش را گرفت:
-یعنی چی؟! منظورت چیه؟!
-قدمی به سمت او برداشت و روبه رویش ایستاد:
خوب میدونی که چی میگم، خودت رو به اون راه نزن دستت رو شده.
گندم از اینکه او متوجه شده بود رنگ باخت؛ امّا خود را از تک و تا ننداخت:
-حواست باشه چی میگی ستاره!
ستاره عصبانیت خود را کنترل کرد:
-کتمان نکن گندم، موقعی که بچه ها گفتن که دستت هرز میره گفتم امکان نداره گندم این کار رو کنه...
در جعبه را باز کرد به سمت او که مات و مبهوت خیره مانده بود گرفت:
-من از قصد دوتا لباس توی جعبه، و کادو ها رو توی اتاق گذاشتم چون میخواستم به مهتاب و معصومه ثابت کنم که اشتباه میکردن، امّا انگار اون کسی که اشتباه میکرد من بودم!
دانه های عرق روی پیشانیاش سر میخوردند. دستی به صورت خود کشید. حرفی برای گفتن نداشن و این عادت لعنتی، کار دستش داده بود!
ستاره جعبه را روی زمین رها کرد و کنارش نشست. لحن خود را آرام تر کرد و دستش را به شانه ی گندم که سرش را پایین انداخت بود زد:
-من از بچه ها خواستم که اجازه ب*دن من و تو تنها باشیم، فعلا نه من چیزی دیدم نه تو کاری کردی؛ البته تا زمانی که مادرت برگرده بعد از اون، مدیریت تصمیم نهایی رو می گیره...
و بدون آنکه بیشتر از این ها شاهد شرمندگی او باشد از اتاق خارج شد و سری از روی تاسف تکان داد.
دانه های اشک مسیر گونه هایش را پیش گرفتند و با حرص، بالش را چنگ زد و محکم به سمت کمد پرتاب کرد. برای اولین بار از خودش عصبانی بود؛ عذاب وجدان و شرمندگی لحظه ای دست از سرش بر نمیداشت! این عادت لعنتی رسوای عالمش کرده بود.
باید کلاهش را بالاتر می گذاشت که ستاره همان چند مثقال آبرویش را حفظ کرد و جلوی مادرش چیزی نگفت!
رفتار متواضعانه ی ستاره حالش را بد تر میکرد و شرمندگی مثل خوره به جانش افتاده بود. لباس لعنتی را که عامل بدبختیاش بود، از کمد بیرون کشید و تمام حرصش را با پرتاب کردن آن روی زمین خالی کرد. پایین تخت آرام جای گرفت، سرش را در ب*غ*ل خود پنهان کرد و در حالی دستانش را دور زانو هایش حلقه می کرد، آرام و بی صدا گریست...
.
.
.
پایان
#چپاول
گندم دو بسته ی مهر و موم شده را از روی میز چنگ زد و قبل از آنکه راه آمده را برگردد، شکل و شمایل آن جعبه های زرق و برق دار، او را وسوسه کرد که از درونشان باخبر شود!
قبل از آنکه چیزی مانع او بشود، به سرعت روی زمین چهار زانو زد و یک طرف ربان بسته ی بزرگتر را کشید.
با هیجان، کاغذ های خرد شده ی رویش را کنار زد و دو لباس خیره کننده را بیرون کشید. بدون آنکه حواسش به ساعت باشد، لباس ها را یکی یکی جلوی خود گرفت. چشمش بد جوری آن شومیز آبی کاربنی رنگ را گرفته بود و نمیتوانست از او دل بکند!
قبل از آنکه پشیمان شود، لباس دیگر و کاغد خرده ها را بی ملاحظه و با عجله داخل جعبه چپاند و گره ی شلخته ای به ربان زد. ستاره منتظر بودن و فالگوش ایستادن را بیشتر از آن جایز ندانست!
ترجیح داد که خودش به تنهایی با گندم مواجه شود و معصومه و مهتاب را به سختی راضی کرده بود تا حضور نداشته باشند.
بی مقدمه در را با شتاب باز کرد که گندم لباس را به سرعت داخل کمد پرتاپ کرد و مضطرب به در کمد تکیه داد. دستپاچگی و شکل و شمایل تغییر کرده ی جعبه ی کادو، خبر از محقق یافتن ادعای دوستانش میداد!
از ته دل دلش میخواست که حرف آن ها غلط از آب در بیاید امّا این طور نشد!
در را آرام پشت سرش بست و قدمی به جلو برداشت.
گندم لبخند متظاهرانه ای روی ل*ب نشاند و با صدایی که سعی داشت لرزشش را کمتر کند د*ه*ان گشود:
-چ...چیزی شده؟ داشتم میومدم!
ستاره قدمی به سمت او برداشت و با چشم اشاره ای به تخت کرد:
-بشین گندم، باید باهم صحبت کنیم!
متعجب از کمد فاصله گرفت و آرام روی تخت نشست.
ستاره بسته ی کادو را چنگ زد که چیزی درون گندم کنده شد و دلهره به جانش انداخت.
جعبه را سمت او گرفت:
-موقعی که گذاشتمش روی میز این شکلی نبود!
گندم که دید هوا پس است، دست پیش را گرفت:
-یعنی چی؟! منظورت چیه؟!
-قدمی به سمت او برداشت و روبه رویش ایستاد:
خوب میدونی که چی میگم، خودت رو به اون راه نزن دستت رو شده.
گندم از اینکه او متوجه شده بود رنگ باخت؛ امّا خود را از تک و تا ننداخت:
-حواست باشه چی میگی ستاره!
ستاره عصبانیت خود را کنترل کرد:
-کتمان نکن گندم، موقعی که بچه ها گفتن که دستت هرز میره گفتم امکان نداره گندم این کار رو کنه...
در جعبه را باز کرد به سمت او که مات و مبهوت خیره مانده بود گرفت:
-من از قصد دوتا لباس توی جعبه، و کادو ها رو توی اتاق گذاشتم چون میخواستم به مهتاب و معصومه ثابت کنم که اشتباه میکردن، امّا انگار اون کسی که اشتباه میکرد من بودم!
دانه های عرق روی پیشانیاش سر میخوردند. دستی به صورت خود کشید. حرفی برای گفتن نداشن و این عادت لعنتی، کار دستش داده بود!
ستاره جعبه را روی زمین رها کرد و کنارش نشست. لحن خود را آرام تر کرد و دستش را به شانه ی گندم که سرش را پایین انداخت بود زد:
-من از بچه ها خواستم که اجازه ب*دن من و تو تنها باشیم، فعلا نه من چیزی دیدم نه تو کاری کردی؛ البته تا زمانی که مادرت برگرده بعد از اون، مدیریت تصمیم نهایی رو می گیره...
و بدون آنکه بیشتر از این ها شاهد شرمندگی او باشد از اتاق خارج شد و سری از روی تاسف تکان داد.
دانه های اشک مسیر گونه هایش را پیش گرفتند و با حرص، بالش را چنگ زد و محکم به سمت کمد پرتاب کرد. برای اولین بار از خودش عصبانی بود؛ عذاب وجدان و شرمندگی لحظه ای دست از سرش بر نمیداشت! این عادت لعنتی رسوای عالمش کرده بود.
باید کلاهش را بالاتر می گذاشت که ستاره همان چند مثقال آبرویش را حفظ کرد و جلوی مادرش چیزی نگفت!
رفتار متواضعانه ی ستاره حالش را بد تر میکرد و شرمندگی مثل خوره به جانش افتاده بود. لباس لعنتی را که عامل بدبختیاش بود، از کمد بیرون کشید و تمام حرصش را با پرتاب کردن آن روی زمین خالی کرد. پایین تخت آرام جای گرفت، سرش را در ب*غ*ل خود پنهان کرد و در حالی دستانش را دور زانو هایش حلقه می کرد، آرام و بی صدا گریست...
.
.
.
پایان
#چپاول
آخرین ویرایش توسط مدیر: