کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 164
  • بازدیدها 19K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#گیلدا

از خجالت روم نمی شد به امیر نگاه کنم. دستام رو روی چشام گذاشته بودم تا چشماش رو نبینم، برعکس اون همه عصبانیتش، دیشب هیچ خشونتی توی کاراش وجود نداشت، فقط من زیادی لوسم که الان دلم می خواد گریه کنم.
امیر راست می گفت! علاقم به امیر صد برابر شده، یه حس عجیب و غریب و غیر قابل باوری که انگار سالهاست بهم علاقه داریم!
شدیدا نیاز به یه دوش ابگرم داشتم. از تیر نگاه امیر روی صورتم، در حال ذوب شدن بودم، بدون اینکه نگاهشم کنم می تونسم اون لبخند واقعی روی لباش رو ببینم، مردونه خندید.
دستاش رو دور سر شونه های بر هنه ام انداخت و توی بغلش کشیدم، بو سه ای روی صورتم نشوند:
-حالت خوبه؟!
لحنش انقدر مهربون و دوست داشتنی بود که براش ضعف برم. چه چیزی دوست داشتنی تر از صداش می تونه باشه؟! لبام رو مثل بچه ها کج کردم:
-امیـــــــــــــــــر!
مردونه خندید! چرا حس می کردم توی دلش داره قربون صدقه ام میره؟! یکم لای انگشتام رو باز کردم و به چهره مهربونش نگاه کردم. همین که چشم تو چشم شدیم با خجالت دوباره روی چشمام رو گرفتم که امیر قه قه ای زد:
-دختر این کارا چیه می کنی!
با شیطنت ب*دن بی پوششم رو توی اغوش گرفت. احساس خوبی سر تا سر بدنم رو گرفت، خیلی اروم و با گونه های سرخ شده پرسیدم:
-الان چی میشه؟!
من رو به خودش فشرد روی موهام رو ب*و*سید:
-الان تو خانوم خونم شدی، تو مال من شدی، ملکه ی سلطنت ایل محمد خانی شدی، خانوم کوچولوی من شدی!
با هر جمله اش دل بی جنبه ام ضعف می رفت. شدیدا احساس گرسنگی می کردم، با لحن بچه گانه و لوسی گفتم:
-من گرسنمه!
گ*از ریزی به گوشام زد:
-منم گرسنمه! شدیدا هوس گیلدا خانم با م*اچ ابدار کردم!
این بچه می خواست چه بلایی سر قلب من بیاره! به زور خودم رو می گرفتم که متقابلا شیطنت نکنم، ل*بم رو گزیدم که حرفی نزنم، امیر از روی تخت بلند شد. لای چشمام رو باز کردم و دیدم که داره میره سمت کمدش، توی همون حال که پشتش به من بود زمزمه کرد:
-خانم خانما به جای دید زدن پاشو بریم حموم! بعدش بریم یه صبحونه حسابی بخوریم که حالمون جا بیاد!
با این حرفش مثل لبو سرخ شدم. همونجور که ملافه رو دورم می پیچیدم اروم بلند شدم، بلند که شدم درد خفیفی زیر دلم احساس می کردم. لبام رو زیر دندون گرفتم و چشمام رو بستم،
ناخواسته «اخ» کوچیکی از زیر ل*بم خارج شد،
امیر نگران به سمتم اومد. حوله ای دور کمرش پیچیده بود، با دیدن ماهیچه های شکمش دو باره زیر دلم خالی شد و قیلی ویلی رفت، نگاهم رو از امیر به طرف مقابلش سوق دادم، مثل لبو قرمز شدم.امیر جلوم زانو زد و دستای ظریف و کوچیکم رو بین دستهاش گرفت:
-می خوای دکتر خبر کنم؟!
سرم رو به نشونه «نه» به بالا فرستادم. ل*بم رو از حصار دندونام خارج کردم، بعد مکث کوتاهی با کمک امیر بلند شدم. گاهی اوقات درد خفیفی توی دلم یا کمرم می پیچید، امیر کمکم کرد تا برم توی حمام، نگاهم توی حمام چرخ خورد؛ وان سفید رنگی پر از اب بود!
روی اب، گل برگ های گل رز بود، بالای وان که حالت تو رفتگی وجود داشت، اینه کاری شده و شمع های کوچیک و بزرگی گذاشته بودن، باور کنم این فضای احساسی کار امیر سرد و بی احساسه؟!
پاهام رو که توی اب گرم گذاشتم خون توی رگ هام جریان پیدا کرد، امیر همین جور بالای سرم وایستاده بود، با صورت گلگون شده نگاهش کردم:
-نمیری؟!
یه ابروش رو بالا داد و با شیطنت نگاهم کرد، در حمام رو بست و به طرفم اومد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
پرده سفید ایوان رو کنار کشیدم،پاهای بر*ه*نه ام روی سرامیکای سرد و سفید بهار خواب گذاشتم و اهسته نشستم ، خیره شدم به افتاب در حال غروب.
یک هفته از ازدواجون می گذشت، امیر اجازه بیرون رفتن بهم نمی داد، غروب جمعه بود و شدیدا دلتنگ روستا و ادماش بودم.
یاد اخرین خداحافظی توی روستا افتادم، وقتی با خان زاده خدافظی کردم، نگاه اخرش! یعنی الان کجاست؟! داره چیکار می کنه؟! چرا من این قدر دلم براش تنگ شده! البته فکر می کنم طبیعیه، هرچی باشه دوسال رو شب و روز باهم بودیم! نفسم رو کلافه بیرون دادم، سخت دلتنگ اغوش حامی گونه خان زاده بودم.چشمام رو بستم و روستا رو توی ذهنم تجسم کردم: امام زاده، ابشار، رودخونه، خان زاده... خان زاده... خان زاده...
کلافه چشمام رو باز کردم، مثلا می خواستم به روستا فکر کنم! ارواح عمه نداشتم! خوب چیکار کنم، دلم براش تنگ شده، بعد اگرین تمام امید و دل خوشیم به خان زاده بود،صدای خسته امیر رو پشت سرم شنیدم:
-محو خورشید شدی! یا محو خاطرات؟!
چی داشتم بهش بگم؟ برگشتم و کلافه و با بغض نگاش کردم، چشمام رو معصوم کردم:
-دلتنگم امیر!
یه ابروش رو بالا داد:
-دلتنگ کی؟!
می دونستم روی اوردن اسم خان زاده حساسه پس ادامه ندادم امیر عصبی و جدی شد:
-با توام گیلدا! میگم دلتنگ کی!؟
چشمام رو بیخیال توی کاسه چرخوندم و پاهام رو توی بغلم جمع کردم:
-بیخیال امیر! گیر نده! حوصله ندارم.
چشماش رو تنگ کرد و سرش رو توی گوشم خم کرد:
-یادته بهت گفتم حق نداری وسط راه پس بکشی!
مظلوم و کلافه بهش نگاه کردم:
-این که میگم دوست دارم برم روستا، این که میگم دلم تنگه، اینا وسط راه پس کشیدنه؟!
من فقط حوصلم سر رفته امیر، فقط همین.
روی یک زانوش،کنارم پشت سرم نشست، سرش کنار گوشم قرار گرفت،زمزمه هاش ادم رو مسخ می کرد.بلد بود چیکار کنه که قالب تهی کنی:
-همون روزای اول بهت گفتم دوست ندارم حالا که زن منی به شایراد فکر کنی!
چشمام رو بستم و نفسم رو کلافه بیرون دادم:
-دلتنگی که دست ادم نیست! هست؟!
از زیر چشم نگاهی به دستهای مشت کردش کردم، می فهمم چقدر سعی داره عصبانیتش به چهره اش بروز نکنه!کلافه و خسته نگاهم کرد:
-همون که گفتم! ادامه نده! خسته ام! نمیای بخوابیم؟!
منظورش رو فهمیدم ولی واقعا الان انرژی این کار رو نداشتم کلافه دستام رو توی موهام کردم، واقعا وضع اشفته ای داشتم. اخه با اوضاع اشفته روحیم چطوری همبستر خوبی برای امیر شم؟!
کلافه به چشمهای خسته اش نگاه کردم، همین که اومدم دهن باز کنم اخم کرد:
-خیلی خوب! فهمیدم!
و بعد به داخل رفت، چطور قبل از اینکه من دهن باز کنم می فهمه چی می خوام بگم؟! چرا این مرد این قدر رفتاراش مرموزه!نگاهم رو دوباره به خورشید و دادم و فکرم رو معطوف خان زاده، اوضاع قلبش چطوره؟! یعنی الان داره چیکار می کنه...

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆

#خان_زاده

نگاهم به خورشید در حال غروب بود، با احساس درد خفیفی توی ناحیه چپ س*ی*نه ام دستم رو روی قلبم گذاشتم و چهره ام توی هم رفت.
نفسم رو کشیده و خسته بیرون فرستادم، حال و حوصله هیچ چیز رو ندارم! سه روزی میشه که به عمارت هفت چشمه اومدم، تمام کارهای مردم رو شاهرخ روال میده و من کل این یک هفته رو در خلاهٔ خاطراتم معلقم، نمی دونم چرا حس می کردم که گیلدا هم داره به من فکر می کنه،
ولی خیلی خیال باطلی بود! پوزخند تلخی زدم.ایسل بعد اون روز که عمارت رو ترک کرد، یک بار به دیدنم اومد و می خواست حرفی بزنه ولی پشیمون شد، این قدر درگیری ذهنی داشتم که به این که چی می خواست بگه توجه نکنم.
چند ضربه به در اتاق خورد،خسته دستم رو روی چشمهام کشیدم، دلم یک زندگی اروم و بی دغدغه می خواد یک زندگی اروم کنار دل ارام دلم!ناچار اذن ورود دادم، دقایقی بعد صدای کلافه شهرزاد توی اتاق پیچید:
-چه وضعیه شایراد! پاشو ببینم!
دستام رو تکیه گاه بدنم کردم و به حالت نیم خیز شدم، نگاهی به شهرزاد که دود های توی اتاق رو کنار می زد کردم. واقعا حوصله نق شنیدن نداشتم و مطمعنم که با کوچک ترین نقش سرش فریاد می زنم.شهرزاد با لحن نگرانی گفت:
-شایراد اگه می دونستم می خوای این بلا رو سر خودت بیاری جفت دست و پام رو قطع می کردم نمی زاشتم که گیلدا و امیر بهم برسن!
پوزخندی زدم:
-خوب؟!
چشماش رو به عکس گوشه دیوار داد و با دودلی گفت:
-می خوام برم کرج! برم با امیر حرف بزنم! تو حاضری گیلدا رو با شرایطی که الان توشه بخوای؟! متوجه ی که قطعا الان گیلدا دیگه دختر نیست و...
از عصبانیت کل رگای بدنم ب*ر*جسته شد، خشمگین دستام رو توی موهام کردم:
-لعنتی چرا فکر می کنی من گیلدا رو بخاطر جسمش می خوام!؟ شهرزاد تنهام بزار، تو هیچ جا نمیری، همین.
شهرزاد نگاهی دلسوزانه بهم انداخت و اتاق رو ترک کرد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
احساس می کردم تبدیل به یک مرده شدم! یک مرده که هیچ احساسی برای زندگی کردن نداره، چیزی مثل گیر کردن توی برزخ دنیا! بی حوصله با چشم های یخ زده و خالی از هرگونه احساسی به پیر مرد خمیده رو به روم که داشت از شغال ها می نالید نگاه کردم. جهل این مردم من رو خواهد کشت، من چه کاری می تونم برای گرگ های کوهستان کنم، با چشم های یخ زده به چشمهای کم سوهٔ اش خیره شدم:
-الان من باید برای اینکه ده تا از گوسفند های توی کوهستان توسط گرگ خورده شدن چه کنم پیر مرد؟! متوجه قانون طبیعت هستی!؟ اون ها هم حق زندگی دارند، نمی تونم دستور بدم همشون رو جمع کنند و قتل عام کنن.
پیر مرد نا امید نگاهم کرد:
-کل داراییم همون ده گوسفند بود ارباب!
دستام رو توی موهام کردم و به کفش های چرمم نگاه کردم، پاهام رو که روی هم افتاده بود صاف روی زمین گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم. همون جور که از اتاق خارج می شدم مکث کوتاهی کردم:
-میگم چند تا گوسفند برای جبران مافات برات بیارن!
و بعد از اتاق خارج شدم نیم نگاه گذرایی به شاهرخ کردم:
-دیگه نمی خوام کسی رو ببینم! برای امروز بسته!
کلافه و ناراحت نگاهم کرد:
-چشم ارباب!
مسیر اتاقم رو در پیش گرفتم، گام هام سنگین و محکم توی سالن طنین می انداخت، حس پادشاهی رو داشتم که بر سرزمین ارواح حکومت می کرد!یک نخ سیگار از توی جیبم خارج کردم. این روز ها مصرف سیگارم از دستم خارج شده، زیاد می کشم، اگر گیلدا بود... نه! دیگه گیلدا نیست! پس...لبخند تلخی کنج لبام نشست. درد داره ارامشت بهت بگه تو مثل برادرمی! د رد داره! در د... د رد... هِه چه واژه ی مسخره ای!
در اتاقم رو باز کردم. سرمای اتاق بر سرمای روحم می افزود، شاید ایسل من رو تبدیل به یک مرد سرد کرد، ولی گیلدا روحم رو کشت!
نگاهی به اتاق سر تا سر مشکی رنگ انداختم. سر گوزن خشک شده، درست بالای تختم یک حس حاکمیت خاصی بهم می داد، وارد اتاق شدم و لامپ هارو روشن کردم، ولی برای از بین بردن این سیاهی، نور قوی تری لازم بود، چیزی مثل نور دل!
یک گرگ خشک شده در حالی که روی تکه سنگی به حالت شکار ایستاده بود، گوشه اتاق خود نمایی می کرد. دندون های تیز گرگ و چشمهای تنگ شده اش بهم این حس رو القاهٔ می کرد که باید درید تا دریده نشد!
بی حوصله و بی حس پالتوی مشکی رنگم رو از روی شونه هام برداشتم، سر چوب لباسی کنار کمد اویز کردم. به طرف تختم حرکت کردم، گفته بودم که رو تختی قبلیم رو برام بیارن، چون هنوزم بوی عطر تن گیلدا رو می ده، لبخند تلخی زدم. فردا رو تختی رو اتیش می زنم! باید به این قلب حالی کنم که دیگه گیلدایی وجود نداره،
به طرف تخت رفتم و خودم رو روی تخت رها کردم، به یک ارامش ابدی نیاز داشتم. چیزی تو مایه های مرگ، اما مرگ کم بود، با این همه گناه قطعا بعد از مرگم هم ارامش نخواهم داشت. من چیزی می خوام مثل به اتمام رسیدن، مثل نابودی کامل. دستام رو روی چشم هام گذاشتم و پای راستم رو روی پای چپم قرار دادم.ایسل برام نامه ای فرستاده، خواستار ملاقات شده، اون هم توی خونه خودش! نمی دونم با این کار هاش چه چیزی رو می خواد ثابت کنه، فقط می فهمم که دیگه طاقت حضور هیچ زنی رو توی زندگیم ندارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#گیلدا
پاهام رو دور شکمش حلقه کردم و خودم رو محکم بهش فشار دادم، امیر با خنده ی مردونه ای به این حرکات بچه گانم نگاه می کرد، با ترس و گریه ظاهری جیغ کشیدم:
-امیـــــــــــــــــــر ترو خدا بُکُشش، یا حضرت عباس بالدار نباشه، امیر اگه پروازی باشه چی؟!
امیر قه قه ای زد و سعی کرد من رو از خودش جدا کنه که سفت تر بهش چسبیدم با صدایی که رگه های خنده داشت :
-دختر پروازی چیه! نکنه توهم زدی؟! بیا پایین بابا زشته یکی میاد می بینه!
با حرص نگاش کردم و دماغم رو جمع کردم:
-ببینه! به ملا فرهاد خسرو که ببینه! مگه چیکار می کنم!
با دیدن سوسک پشت سر امیر با کل توانم جیغ کشیدم که صدام توی حموم پیچید و اوای گوش خراشی ایجاد کرد، امیر با قیافه جمع شده دستش رو روی گوشش گذاشته بود. با حرص برگشت و به سوسکه نگاه کرد:
-گیلدا از این زپرتی ترسیدی؟!
یه جوری کج کج نگام کرد که توی خودم جمع شدم. با مظلومیت هرچه تمام ناش کردم:
-خو ترسیدم! ببین چه بزرگه زشته!
من رو از خودش جدا کرد که روی زمین بزاره که مثل گربه شرک نگاش کردم و پام رو توی بغلم جمع کردم، کلافه پوفی کشید و دوباره من رو به خودش چسبوند، چار چنگولی بهش چنـ ـگ انداختم و سفـ ـت چسبیدمش.امیر دمپایش رو در اورد و توی یه حرکت به سوسک زد و سوسک پهن زمین شدبرگشت و با حرص نگاهم کرد:
-همین، الان ترس داشت؟!
مظلوم نگاش کردم و یه قطره اشک به چشمام نشوندم:
-امیر این روزا خیلی بهم ظلم می کنی! همش سرم داد می زنی!
امیر با یه« لا اله الاه» کف دستش رو به پیشونیش کوبید، من رو روی زمین گذاشت، دستم رو گرفت و از حمام خارج شدیم:
-بیا برو لباس بپوش تا بریم بیرون یه چرخی بزنیم!
با ذوق بالا پریدم و دوباره از کول امیر بالا رفتم. امیر مردونه خندید و یه« جوجه کوچولو» بارم کرد، بی توجه به حرفش با ذوق به سمت کمد لباسیم رفتم و مشغول پیدا کردن یه لباس مناسب شدم.

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_


#شایراد

روبه روی خونه ایستاده بودم، برگ های گل پیچک دور تا دور قاب بالای در کرم رنگ رو گرفته بود.دستم رو روی زنگ گزاشتم و کمی فشردم.
تکیه ام رو به ماشینم دادم و منتظر موندم، چند دقیقه گذشت،کلافه به سمت زنگ رفتم که دوباره فشارش بدم اما در همین حین در توسط دختر بچه ای باز شد. با تعجب خیره به دخترک که حدودا 11_12 میزد نگاه کردم، فکر کنم ادرس رو اشتباهی اومدم!خیره به چشمهای دخترک شدم، چرا حس می کنم شباهت ماورای تصوری به چهره و چشمهای من داره! با تعجب پرسیدم:
-سلام عمو، اینجا خونه ی کیه؟!
با چشمهای مظلومی نگاهم کرد، برق اشک به چشم های زیباش نشسته بود. با بغض لـ ـب زد:
-پس تو بابای منی!
با تعجب و شکه نگاهش کردم، منظورش از این حرف چیه؟! تا به خودم بیام دخترک رو بین اغوشم دیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
روی مبل روبه روی دخترک معصوم روبه روم نشستم، جز به جز سلول هاش رو با چشمام می کاویدم، توی شوک بودم. لباسش رو صاف کرد و سرش رو زیر انداخت:
-راستش هنوز هم برام سخته باور کنم که بعد ۱۱سال دارم پدرم رو می بینم، مامان جسته گریخته از شما برام گفته بود، ولی تا حالا حتی عکستون هم ندیده بودم!
دستم رو ناباور و کلافه روی دهنم گذاشتم،چطور با این همه شباهت می تونستم منکر این بشم که این بچه مال من نیست؟!زیر چشمی نگاش کردم:
-اسمت چیه؟!
اب دهنش رو قورت داد:
-آترین!
توی ذهنم تکرار کردم، اترین.. اترین... به معنی اتش! چشمام رو درد مند بستم! پس اون راز ایسل که از پا درم می اورد این بود! کلافه به موهام چنگ انداختم:
-مادرت کجاست؟!
یه قطره اشک توی چشماش نشست:
-می خوای اذیتش کنی؟! ترو خدا چیزی بهش نگو، مامان گناه داره، خیلی تنهاست، اذیتش نکن بابا، من طاقت اشکاش رو ندارم!
کلافه بهش نگاه کردم، معلوم نیست چی از من برای این بچه ساخته! خیلی سعی می کردم که ارامشم رو حفظ کنم:
-اترین! خواهش می کنم برو به مادرت بگو بیاد!
اروم از روی مبل بلند شد نیم نگاهی بهم کرد و با اکراه و ترس زمزمه کرد:
-قول میدی اذیتش نکنی؟!
کلافه به چشم های رنگ شبش نگاه کردم! هنوز توی کتم نرفته که این دخترک یازده ساله روبه روم، دختر منه، دختر من! اصلا مگه میشه باور کرد!سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم:
-قول میدم اترین!
اهسته سالن رو ترک کرد، سرم رو زیر انداختم و غرق افکار شدم، واقعا لازم بود توی این جنگ اعصاب و روانیم یک مسئله دیگه هم به وجود بیاد و به این جنگ دامن بزنه!؟با شنیدن صدای اروم و لرزونش سر بلند کردم:
-سلا... م
اون قدر نگاهش کردم و که به سمت مبل اومد و روی مبل نشست، برای اولین بار بعد دوازده سال خیره صورتش رو کاویدم. شکسته تر شده بود! ولی هنوز هم زیبایی های افسانه ای خودش رو داشت! دخترک 16 ساله قلب و روح زمان جونیم الان یک زن 29 ساله کامله!
دستش رو روی سیب گلوش گذاشت و پر بغض دهن باز کرد:
-می فهمم باید زود تر از اینها بهت می گفتم، من... من.. معذرت می خوام شایا!
پوزخندی زدم و دستام رو ناباور توی موهام فرو کردم، معذرت می خواست! بابت چی؟! بابت اینکه 11 ســــــــــــــــال بچم رو از من پنهون کرده، چرا به ارتین قول دادم که ناراحتش نکنم؟! از بین دندونام عصبی غریدم:
-همه چیز رو از اول تعریف کن!
یه قطره اشک از چشم راستش چکید:
- زمان اتیش سوزی من باردار بودم! دو ماهم بود! دوست نداشتم بهت بگم،می خواستم یه جورایی سقطش کنم تا این که اون اتفاق لعنتی افتاد،فکر می کردم بچه سقط شده، ولی وقتی که سر پا شدم و عملام تموم شد تقریبا 6ماه ام بود و دیگه نمی شد سقطش کنم، از طرفیم دوستش داشتم یادگاری تو بود. به هر صورتی بود نگهش داشتم، با کمک ساواش براش شناسنامه گرفتیم، شایا تموم این سالهای بی پدری برای ارتین به سختی گذشته، همیشه حسرت داشتن پدر روی دلش بود، دیگه نمی خوام دخترم بیشتر از این سختی بکشه، اگر منم طلاق میدی بده، ولی لاقل برای اترین پدر باش.دستهام رو توی موهام کردم و محکم کشیدم نا خواسته عصبی داد زدم:
-لعنتی چطور تونستی این همه سال خودت رو از من و اون بچه رو از پدر داشتن محروم کنی!؟
هیچی نگفت و شرمنده سرش رو زیر انداخت، الان شرمندگی جوابگو؟! الان شرمندگی جوابگوی این همه سال بدبختی جفتمونه؟! عصبی و پر خشم مجسمه زن یونانی روی میز عسلی رو به زمین پرت کردم که با صدای بدی شکست:
-لعنت به همتـــــــــــون!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
اتیش خشم خوابیده بود، با حسرت به اترین نگاه می کردم، بهم حق بدید این حس پدر بودنه درونم ایجاد نشه، یک دفعه بفهمی یه بچه 11 ساله داری! چشمام رو کلافه بستم این تصمیمی که گرفتم خیلی برام سنگین بود، خیلی سخت... ولی یک فرصت برای جبران به جفتمون دادم. فکر کنم دوتامون به این فرصت نیاز داریم! اره نیاز داریم، شاید اترین بتونه ارامش رو به روح یخ زده و قلب سنگیم بده:
-ایسل
با اظطراب سرش رو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد. دستام رو روی ل*بم کشیدم، بلاخره که باید این ریسک رو به جون می خریدم! سرد و جدی توی چشماش خیره شدم:
-وسایلتون رو جمع کنید، بامن میاین بریم عمارت هفت چشمه! نمی خوام دخترم بیشتر از سختی بکشه.
بعد اتمام حرفم بلند شدم، نگاه گذرایی به ایسل و نگاه عمیقی به اترین کردم، معصومیت چشماش یه جورایی ارومم می کرد! لبخند تلخ محوی زدم و دستم رو به سمتش دراز کردم:
-بیا اترین
با دو دلی بلند شد، انگار می خواست اجازه بگیره که به چشمهای مادرش نگاه کرد و ایسل با سر جواب داد. الان باید به غرورم بر بخوره؟! خیلی با خودم کلنجار رفتم تا خودم رو متقاعد کنم که بچه غریبی می کنه، اترین دستهای کوچیکش رو توی دستهای من گذاشت. قد بلندش بهم این حس رو القاهٔ می کرد که صد در صد ژنش رو از خاندان رامش به ارث برده!
لبخندی روی ل*بم نشست، دخترم رو جوری بار بیارم که هیچ وقت محتاج هیچ مردی دیگه ای نشه، گرچند شاید یکم برای تربیتش دیر باشه!
رو به ایسل کردم و خیلی سرد نگاهش کردم:
-تا ما بیایم وسایلاتون رو جمع کن.
باشه ای گفت، با اترین شونه به شونه ی هم از سالن خارج شدیم، دلم می خواست با دخترکم چرخی توی شهر بزنم! شدیدا احساس می کردم که اترین قرار تمام خلاهٔ های زندگیم رو پر کنه.
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_
کنار پارک گلستان نگه داشتم ارتین نگاهی به پارک انداخت:
-بابا من بزرگ شدم ازم انتظار نداری که مثل بچه های دوساله برم تو تاب و سرسره!
چرا این غرورش لبخند به ل*بم اورد؟! چرا کم کم دارم حس می کنم که واقعا دختر منه؟ از ماشین پیاده شدم به طرف در اترین رفتم، دررو براش باز کردم، خیلی اروم و خانومانه پیاده شد. انگار ایسل هم بد تربیتش نکرده بود، خوشم اومد از این رفتارش!دستام رو گرفت. نگاه گذرایی به دستهای ظریفش بین دستهای تنومندم انداختم، حس حامی بودن حس شیرینیه، با لبخند محوی به طرف یک نیم کت فلزی ابی رنگ حرکت کردم. اول اترین و بعد من نشستم خیره به پسر بچه های که توی پارک مشغول فوتبال بازی بودن شدم، چقدر زمان زود می گذره!
انگار همین دیروز بود که من و ساواش، امیرو ساشا توی محوطه کنار عمارت فوتبال بازی می کردیم، ایسل و شهرزاد همیشه دربازه بان بودن! لبخند تلخی کنج لبام نشست. وقتی ایسل توی دربازه حریف می ایستاد دلم نمی اومد محکم ضربه بزنم!
سرم رو با لبخند تلخی به طرفین تکون دادم، پیر شدم! چه زود گذشت، چه تباه گذشت، نفسم رو اه مانند بیرون دادم. صدای اروم و دلنشین اترین توی گوشم طنین انداخت:
-بهش فکر کن و بعد این که خوب فکر کردی با خودت بگو دیگه گذشته!
با تعجب چپ چپ نگاش کردم، معصوم نگاهم کرد، دستاش رو روی دستام گذاشت:
-بابا، مامان خیلی سختی کشیده، این همه سال من شاهد زجر و تنهاییش بودم، رفتارای سردت باهاش ازارم میده، بخدا حقش نیست!
چرا من الان باید به این که اترین طرف ایسله حسودی کنم؟! کج نگاهش کردم:
-می شه این قدر طرف مامانت رو نگیری؟!
اروم و شیرین خندید و سرش رو تکون داد:
-مرد گنده حسادت می کنه!
خودمم خنده ام گرفت، اروم خندیدم و دستم رو دور گر*دن اترین انداختم:
-دوست دارم به جفتمون فرصت بدم بابا! ولی دیگه دلم یاریم نمی کنه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#گیلدا

هر روز که می گذشت علاقم نسبت به امیر بیشتر می شد، هر چند گاهی اوقات پیش می اومد که تا دو سه روز نبینمش ولی خوب بازم چیزی از علاقم کم نمی کرد.نگاهم خیره بود به گنجشک هایی که روی سیم برق باهم دیگه در حال جدال بودن، چرا من حس می کنم دیگه اون دختر 16 ساله ای که وارد عمارت خان شد نیستم؟! حس می کنم بزرگ شدم، به اندازه 10 سال! امیر صبح زود رفته بود و منم بعد کلی نق زدن به جون خودم که حوصلم سر رفته، بلاخره اروم شدم و توی پنجره منتظرش نشستم.
دوس دارم برم روستا یه چرخی بزنم، چقد دلم برای اگرین تنگ شده، چرا هر وقت امیر نیست من یاد دلتنگی هام می اوفتم؟! چه حس مزخرفیه، حال هیچ چیز رو نداشتم، اخه چرا امیر نمی زاره من برم بیرون، حالا این سوال برام به وجود اومد که اگه بزاره مثلا کجارو دارم که برم؟ و سوال بسیار به جا بود و باز سکوت کردم، خدایا من دارم دیونه می شم!
رفتم داخل اتاق، دلم هوس استخر کرد، فکر خوبیه، حداقل جنون نمی گیرم، به طرف کمدم رفتم یه پیراهن کرم و یه شلوار سورمیه ای برداشتم، هیچ چیز بجز اب تنی توی این هوای تابستونی نمی چسبه! اصلا یادم نبود که تا یک ساعت دیگه امیر می رسه و...

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆

#امیر

اینکه بدونی یکی توی خونه منتظرته حس ل*ذت بخشیه! با این فکر که الان گیلدا توی بهار خواب منتظرمه سرم رو به طرف بهار خواب بالا کشیدم و با بهار خواب خالی مواجه شدم. ابروهام با تعجب بالا رفت، شاید خواب رفته؟! ولی این ساعت دم مغرب موقعه خوابیدن نیست، بیخیال حالا میریم داخل می فهمم قضیه چیه، توی سالن هم نگاهی انداختم خونه سوت و کور و خالی بود فقط صدای تق تق ظرف از توی اشپز خونه به گوش می رسید! با تعجب سالن و راه رو طی کردم و به اشپز خونه رسیدم. فاطمه در حال اماده کردن تدارکات شام بود، بی صدا خارج شدم. از پله ها به طرف طبقه بالا گام برداشتم، دیگه اصولا باید توی اتاق باشه، در اتاق رو باز کردم و با دیدن اتاق خالی شوکه شدم. نگرانی ناشناخته زیر پوستم خزید، این ج*ن*س نگرانی برام تازه بود، نگرانی برای از دست دادن یک ج*ن*س مونث! اخم هام توی هم کشیده شد:
-گیلدا اینجایی؟!
صدای نیومد، نگاهی به سر تا سر اتاق سوت و کور و تاریک انداختم، دیگه مثل قدیم نبودم، از سکوت بی زار بودم، لامپ رو روشن کردم. نخیر! اینجا نیست، با گام های بلند مسیر اومده رو برگشتم، با اخم و عصبی نگاهی به سر تا سر سالن انداختم:
-فاطمه تو گیلدا رو ندیدی؟!
فاطمه در حالی که دستهای خیسش رو به دامنش می کشید از اشپز خونه خارج شد:
-نه ارباب! از صبح که توی اتاق بودن بیرون نیومدن.
کلافه به موهام چنگ انداختم، لعنتی ممکنه کجا رفته باشه؟! توی باغ نیست مطمعنم، اون شب می ترسه توی باغ بره، لعنت بهش و این بچه بازیاش، از خونه خارج شدم. روبه روی ایوان وایستادم، دستم روروی گردنم گذاشتم و دور تا دور خونه رو نگاه کردم. یک لحظه حس کردم از پشت عمارت صدای جیغ شنیدم، چشمام گرد شد، با گام بلند به طرف ساختمون پشت عمارت حرکت کردم، رگ های دستم از عصبانیت ب*ر*جسته شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#گیلدا

وقتی از ساختمون استخر خارج شدم دیدم افتاب غروب کرده و تاریکی همه جا رو فرا گرفته این قسمت از باغ لامپ هاش رو روشن نمی کردن. با وحشت گام اولم رو برداشتم، چیزی مثل ناخون دقیق روی کمرم احساس کردم، خشک شدم. اهسته برگشتم و با دیدن شاخه درخت نفسم رو بیرون دادم.اخیش! جرعت پیدا کرده بودم، س*ی*نه سپر کرده و مسیر تا جلوی عمارت رو در پیش می گرفتم که پام روی یک سنگ در رفت و پیچ خورد، جیغ خفیفی کشیدم و روی زمین افتادم.درد مند دستی روی مچ پام کشیدم:
-لعنتی! فکر کنم پام رگ به رگ شد!
با شنیدن صدای پایی که به این سمت می اومد وحشت کردم، به کمک پای سالمم به زور بلند شدم. با شنیدن صدای عصبی امیر نفس راحتی کشیدم:
-گیلدا تویی؟!
لنگ لنگ زنان به سمتش رفتم:
-اره! امده بودم یکم اب تنی کنم نفهمیدم کی شب شد، تو کی اومدی امیر، چقدر دلم برات تنگ شده بود...
همین که رسیدم به امیر با سیلی که توی گوشم نشست ساکت شدم، درد داشت! دستام رو روی صورتم گزاشتم و سرم که به سمت زمین خم شده بود رو اهسته و ناباور بلند کردم. نم اشک توی چشمام نشسته بود، این قدر یک دفعه این اتفاق افتاد که حتی خودم هم توی شوک موندم! ناباور لبخند تلخی زدم و به امیر نگاه کردم. با قیافه سرد و یخ زده ای میخ چشمام شده بود، سرمای نگاهش به پو*ست و خونم نفوذ کرد:
- این موقع شب اینجا چه غلطی می کنی؟!
لبخند تلخم تلخ تر شد، مزه ی زهر می داد! چشمام رو بهم فشار دادم که گریه نکنم، با صدای دو رگه از بغضی زمزمه کردم:
-حوصلم سر رفته بود!
همین، دیگه نمی خواستم ادامه بدم، فقط می خواستم برم، یکم بهش فرصت بدم تا بفهمه چیکار کرده، قرار نیست که من تا توی حیاطم نرم، قرار نیست کل روز خودم رو زندانی کنم! بی توجه بهش با پاهایی که لنگ می زد مسیر خونه رو در پیش گرفتم. تیر نگاهش رو روی خودم حس می کردم، ولی ثابت ایستاده بود.

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆
روی زمین خوابیده بودم و چشمام کم کم داشت گرم می شد که بخوابم، صدای دستگیره در خواب رو از سرم پروند. با دلخوری توی خودم جمع شدم و پتو رو بیشتر به خودم فشردم، هنوز هم جای سیلیش روی گوشم گز گز می کرد. در اتاق رو بست، صدای قدم هاش به طرف من می اومد، خودم رو به خواب زدم. خم شد، دستهای تنومدش رو زیر سر و گردنم قرار داد و به اهستگی بلندم کرد. صدای زمزمه وارش باعث شد قند توی دلم اب بشه:
-کوچولویی من هنوز نفهمیده قهرم باشه دلیل نمیشه بغلش رو از من محروم کنه!
چطوری می تونم خودم رو کنترل کنم و فداش نشم؟! چطوری می تونم نبخشمش؟! لبخند محوی که قصد داشت لوم بده رو جمع کردم، امیر اهسته و با احتیاط من رو روی تخت گذاشت.
کنارم دراز کشید و من رو بین بازوهاش گرفت، لبخند محوی روی ل*بم نشست، اروم لای چشمام رو باز کردم و به چشمهای بسته اش نگاه کردم. خودم رو بیشتر توی بغلش جا کردم و اروم خوابیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#شایراد
من و اترین روی مبل نشسته بودیم و باهم حرف می زدیم، 12 سالش بود ولی به اندازه یک پیرزن 120 ساله شعور داشت! ادم از صحبت باهاش سیر نمی شد، با لبخندی که از اومدن اترین تا الان روی ل*بم جمع نشده بود پرسیدم:
-نظرت راجب اینکه امروز زنگ بزنم تا عموت و مادر بزرگ و عمه ات بیان چیه؟!
یه قیافه فلسفی به خودش گرفت و متفکر نگاهم کرد:
-ممکنه با وجود من واکنش منفی نشون ب*دن بابا!
لبخندی زدم، پدر بودن حس ل*ذت بخشیه، تمام خستگی های دنیا زمانی که یک" بابا " از دهن دخترت بیرون میاد خارج می شه. سرم رو به طرفین تکون دادم:
-نه دخترم اونها واکنش منفی نشون نمیدن، قطعا از وجود تو مثل من خوشحال خواهند شد.
لبخندی زد، چاییش رو به ل*بش نزدیک کرد، غرق افکارش بود که گونه هاش سرخ شد با شرم نگاهم کرد:
-راستش تا قبل این که شما رو ببینم فکر نمی کردم همچین بابای خوشگل و جذابی داشته باشم!
با شنیدن این حرفش قه قه ای سر دادم، حرفش به مزاقم خوش نشسته بود، لبخند شرمگینی زد و سرخ و سفید شد. چقدر دلم می خواست گ*از بزرگی از لپ های سرخش بگیرم و قربون صدقه دخترک شیرین زبونم برم! ایسل با یک سینی که حاوی اب پرتقال و بسکوییت بود به سمتمون اومد.
نگاه عمیقی بهش انداختم؛ رنگ نارنجی لبهاش چهره اش رو بهاری کرده بود، تازگی ها مثل زمان 16 سالگیش شده بود، انگار این فرصت دوباره داره زندگی رو به جفتمون بر می گردونه!
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆

2سال بعد...

پاهاش رو با التماس زمین زد:
-بابا... بابا... ترو خــــــــــــــــــدا!
سعی کردم خشمم رو کنترل کنم جدی نگاهش کردم:
-اترین جلو مهمون زشته عاقل باش، اروم بشین.
اروین گوشه ای نشسته بود و در حالی که اب دهنش روی لباسش می ریخت به اترین نگاه می کرد و هر بار که پا زمین می کوفت از خنده ریسه می رفت. امیر نیم نگاهی به اترین انداخت و با خنده گفت:
-عمو جون حالا چی می خوای، داداش یا ابجی؟! می خوای من واست داداش یا ابجی بیارم؟!
دستهام ناخواسته مشت شد، لبخند زورکی روی ل*ب هام نشوندم، لعنت بهش که هنوزم که هنوزه روش تعصب دارم! گیلدا لبخند شرمگینی روی ل*ب هاش نشوند و با پاش با حرص ضربه ای به امیر زد. امیر شیطون نگاهش کرد و خندید، کلافه دستم رو توی موهام کردم:
-من میرم بیرون قدم بزنم،یه نخ سیگار بکشم،جلو بچه واسش ضرر داره!
امیر مشکوک نگاهم کرد، گیلدا با همون چشمهای معصومش خیره شد بهم، لعنتی این جوری نگام نکن، بزار زندگیم رو بکنم، گیلدا خیلی اروم گفت:
-شایراد خان تازه یه نخ کشیدین، براتون ضرر داره اینقدر مصرفتون بالا رفته،مراقب قلبتون باشین.
پوزخندی زدم و پر طعنه نگاهش کردم:
-تو فکر خودت باش،من می فهمم چجوری مصرفم رو کنترل کنم.
گیلدا ناراحت سرش رو زیر انداخت، ایلار با نگاه عمیقی به ایسل محتاطانه بهم نگاه کرد:
-شایراد،فکر نمی کنی یه کم بد صحبت کردی؟! گیلدا حرف بدی نزد!
پوزخندی زدم و بی توجه به همشون از سالن خارج شدم، بودنش رو طاقت نمیارم، لعنتی چرا نمی فهمین نمی تونم محبتش رو طاقت بیارم، این قدر براتون سخته فهمیدنش!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
دود سیگارم رو بیرون دادم. میاد روزی که بتونم برای همیشه فراموشش کنم؟!لبخند تلخی زدم، باز این بغض لعنتی گلو گیرم شد، خیلی وقت بود که دیگه بهش فکر نمی کردم ولی باز امشب...
زهر خندیدم و سیگارم رو زیر پام انداختم، با نوک کفشم لهش کردم. صدای نگران ایسل رو پشت سرم شنیدم:
-عزیز حالت خوبه؟!
نگاهی بهش انداختم و لبخند تلخی زدم، سر شونه های ضریفش رو توی اغوشم گرفتم:
-خوبم ایسل، تو چرا اومدی بیرون؟!
چشماش برق می زد. لبخندی زد، خودش رو بیشتر توی اغوشم فشرد:
-نگرانت شدم!
بغضم رو قورت و لبخندی روی ل*بم نشوندم:
-من خوبم عزیزم برو تو پیش مهمونا زشته!
با لبخند سراسر شعفی نگاهم کرد، چشماش شیطون شده بود و پر از افکار شیطانی با لبخند مرموزی خیره شد به سر شونه هام:
-بیا می خوام یه خبر بگم، باید همه باشن.
مشکوک نگاهش کردم، تحمل اون جو برام سخت بود ولی مجبور شدم بخاطر ایسل هم که شده دوباره توی اون جو قرار بگیرم...

ایسل روی دسته مبلی که من روش نشسته بودم نشست، با شیطنت دستاش رو بهم زد:
-یه خبر توپ براتون دارم!
همه خیره نگاهش می کردیم، حتی اروین هم ساکت شده بود، با لحن کشداری زبونش رو روی دندونش کشید و به جمع خیره شد:
-مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن و شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایــــــــــــــا تا 6 مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه دیگه...
ایسل ساکت شد،گیلدا با لحن جیغ مانندی پرید و حرفش رو ادامه داد:
-نی نی دار می شین!
ایسل با ذوق سرش رو بالا پایین کرد، گیلدا جیغی کشید و به سمت ایسل پرید و اون رو توی اغوشش گرفت، اترین ناباور با ذوق و جیغ بالا پایین می پرید:
-هوهو منم تا چند ماه دیگه یه داداش مثل اروین گیرم میاد.
شهرزاد در حالی که با دهن باز و چشمهای شیطون به من خیره شده بود ایسل رو توی ب*غ*ل گرفت،با همون دهن باز گفت:
-ماشالا داداش! چه سرعت عملی!
من که هنوز شکه بودم فقط به جنگولک بازی دخترا که حالا ایلار هم بهشون اضاف شده بود، نگاه می کردم. ساشا با لبخند و پر از شیطنت،به سمتم اومد و تبریک گفت، امیر شوکه به ایسل خیره بود. چرا حس کردم لبخندی که زد مصنعویی بود؟! با لبخند مصنعویی تبریک گفت.
یه حس عجیبی داشتم، کم کم به خودم اومدم و لبام به خنده شکفت، به سمت ایسل رفتم و سفت توی اغوشم فشردمش، گیلدا با سر کج شده با مزه به من و ایسل نگاه می کرد. امیر بلندشد،دستاش رو دور کمر گیلدا انداخت:
-خانمم دیگه وقتشه ماهم دست به کار بشیم!
گیلدا کج کج نگاهش کردم، خیلی خودم رو کنترل کردم که شادی الانم رو با این حرف امیر خ*را*ب نکنم! با لبخند ایسل رو از خودم جدا کردم و روی موهاش رو ب*و*سیدم:
-بهترین خبری بود که شنیدم!
ایسل پر ذوق نگاهم کرد، با وجود خبری که شنیده بودم تحمل اون جو برام راحت تر شد،تا اخرای شب دور هم نشسته بودیم، می گفتیم و می خندیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا