.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#گیلدا
از خجالت روم نمی شد به امیر نگاه کنم. دستام رو روی چشام گذاشته بودم تا چشماش رو نبینم، برعکس اون همه عصبانیتش، دیشب هیچ خشونتی توی کاراش وجود نداشت، فقط من زیادی لوسم که الان دلم می خواد گریه کنم.
امیر راست می گفت! علاقم به امیر صد برابر شده، یه حس عجیب و غریب و غیر قابل باوری که انگار سالهاست بهم علاقه داریم!
شدیدا نیاز به یه دوش ابگرم داشتم. از تیر نگاه امیر روی صورتم، در حال ذوب شدن بودم، بدون اینکه نگاهشم کنم می تونسم اون لبخند واقعی روی لباش رو ببینم، مردونه خندید.
دستاش رو دور سر شونه های بر هنه ام انداخت و توی بغلش کشیدم، بو سه ای روی صورتم نشوند:
-حالت خوبه؟!
لحنش انقدر مهربون و دوست داشتنی بود که براش ضعف برم. چه چیزی دوست داشتنی تر از صداش می تونه باشه؟! لبام رو مثل بچه ها کج کردم:
-امیـــــــــــــــــر!
مردونه خندید! چرا حس می کردم توی دلش داره قربون صدقه ام میره؟! یکم لای انگشتام رو باز کردم و به چهره مهربونش نگاه کردم. همین که چشم تو چشم شدیم با خجالت دوباره روی چشمام رو گرفتم که امیر قه قه ای زد:
-دختر این کارا چیه می کنی!
با شیطنت ب*دن بی پوششم رو توی اغوش گرفت. احساس خوبی سر تا سر بدنم رو گرفت، خیلی اروم و با گونه های سرخ شده پرسیدم:
-الان چی میشه؟!
من رو به خودش فشرد روی موهام رو ب*و*سید:
-الان تو خانوم خونم شدی، تو مال من شدی، ملکه ی سلطنت ایل محمد خانی شدی، خانوم کوچولوی من شدی!
با هر جمله اش دل بی جنبه ام ضعف می رفت. شدیدا احساس گرسنگی می کردم، با لحن بچه گانه و لوسی گفتم:
-من گرسنمه!
گ*از ریزی به گوشام زد:
-منم گرسنمه! شدیدا هوس گیلدا خانم با م*اچ ابدار کردم!
این بچه می خواست چه بلایی سر قلب من بیاره! به زور خودم رو می گرفتم که متقابلا شیطنت نکنم، ل*بم رو گزیدم که حرفی نزنم، امیر از روی تخت بلند شد. لای چشمام رو باز کردم و دیدم که داره میره سمت کمدش، توی همون حال که پشتش به من بود زمزمه کرد:
-خانم خانما به جای دید زدن پاشو بریم حموم! بعدش بریم یه صبحونه حسابی بخوریم که حالمون جا بیاد!
با این حرفش مثل لبو سرخ شدم. همونجور که ملافه رو دورم می پیچیدم اروم بلند شدم، بلند که شدم درد خفیفی زیر دلم احساس می کردم. لبام رو زیر دندون گرفتم و چشمام رو بستم،
ناخواسته «اخ» کوچیکی از زیر ل*بم خارج شد،
امیر نگران به سمتم اومد. حوله ای دور کمرش پیچیده بود، با دیدن ماهیچه های شکمش دو باره زیر دلم خالی شد و قیلی ویلی رفت، نگاهم رو از امیر به طرف مقابلش سوق دادم، مثل لبو قرمز شدم.امیر جلوم زانو زد و دستای ظریف و کوچیکم رو بین دستهاش گرفت:
-می خوای دکتر خبر کنم؟!
سرم رو به نشونه «نه» به بالا فرستادم. ل*بم رو از حصار دندونام خارج کردم، بعد مکث کوتاهی با کمک امیر بلند شدم. گاهی اوقات درد خفیفی توی دلم یا کمرم می پیچید، امیر کمکم کرد تا برم توی حمام، نگاهم توی حمام چرخ خورد؛ وان سفید رنگی پر از اب بود!
روی اب، گل برگ های گل رز بود، بالای وان که حالت تو رفتگی وجود داشت، اینه کاری شده و شمع های کوچیک و بزرگی گذاشته بودن، باور کنم این فضای احساسی کار امیر سرد و بی احساسه؟!
پاهام رو که توی اب گرم گذاشتم خون توی رگ هام جریان پیدا کرد، امیر همین جور بالای سرم وایستاده بود، با صورت گلگون شده نگاهش کردم:
-نمیری؟!
یه ابروش رو بالا داد و با شیطنت نگاهم کرد، در حمام رو بست و به طرفم اومد.
از خجالت روم نمی شد به امیر نگاه کنم. دستام رو روی چشام گذاشته بودم تا چشماش رو نبینم، برعکس اون همه عصبانیتش، دیشب هیچ خشونتی توی کاراش وجود نداشت، فقط من زیادی لوسم که الان دلم می خواد گریه کنم.
امیر راست می گفت! علاقم به امیر صد برابر شده، یه حس عجیب و غریب و غیر قابل باوری که انگار سالهاست بهم علاقه داریم!
شدیدا نیاز به یه دوش ابگرم داشتم. از تیر نگاه امیر روی صورتم، در حال ذوب شدن بودم، بدون اینکه نگاهشم کنم می تونسم اون لبخند واقعی روی لباش رو ببینم، مردونه خندید.
دستاش رو دور سر شونه های بر هنه ام انداخت و توی بغلش کشیدم، بو سه ای روی صورتم نشوند:
-حالت خوبه؟!
لحنش انقدر مهربون و دوست داشتنی بود که براش ضعف برم. چه چیزی دوست داشتنی تر از صداش می تونه باشه؟! لبام رو مثل بچه ها کج کردم:
-امیـــــــــــــــــر!
مردونه خندید! چرا حس می کردم توی دلش داره قربون صدقه ام میره؟! یکم لای انگشتام رو باز کردم و به چهره مهربونش نگاه کردم. همین که چشم تو چشم شدیم با خجالت دوباره روی چشمام رو گرفتم که امیر قه قه ای زد:
-دختر این کارا چیه می کنی!
با شیطنت ب*دن بی پوششم رو توی اغوش گرفت. احساس خوبی سر تا سر بدنم رو گرفت، خیلی اروم و با گونه های سرخ شده پرسیدم:
-الان چی میشه؟!
من رو به خودش فشرد روی موهام رو ب*و*سید:
-الان تو خانوم خونم شدی، تو مال من شدی، ملکه ی سلطنت ایل محمد خانی شدی، خانوم کوچولوی من شدی!
با هر جمله اش دل بی جنبه ام ضعف می رفت. شدیدا احساس گرسنگی می کردم، با لحن بچه گانه و لوسی گفتم:
-من گرسنمه!
گ*از ریزی به گوشام زد:
-منم گرسنمه! شدیدا هوس گیلدا خانم با م*اچ ابدار کردم!
این بچه می خواست چه بلایی سر قلب من بیاره! به زور خودم رو می گرفتم که متقابلا شیطنت نکنم، ل*بم رو گزیدم که حرفی نزنم، امیر از روی تخت بلند شد. لای چشمام رو باز کردم و دیدم که داره میره سمت کمدش، توی همون حال که پشتش به من بود زمزمه کرد:
-خانم خانما به جای دید زدن پاشو بریم حموم! بعدش بریم یه صبحونه حسابی بخوریم که حالمون جا بیاد!
با این حرفش مثل لبو سرخ شدم. همونجور که ملافه رو دورم می پیچیدم اروم بلند شدم، بلند که شدم درد خفیفی زیر دلم احساس می کردم. لبام رو زیر دندون گرفتم و چشمام رو بستم،
ناخواسته «اخ» کوچیکی از زیر ل*بم خارج شد،
امیر نگران به سمتم اومد. حوله ای دور کمرش پیچیده بود، با دیدن ماهیچه های شکمش دو باره زیر دلم خالی شد و قیلی ویلی رفت، نگاهم رو از امیر به طرف مقابلش سوق دادم، مثل لبو قرمز شدم.امیر جلوم زانو زد و دستای ظریف و کوچیکم رو بین دستهاش گرفت:
-می خوای دکتر خبر کنم؟!
سرم رو به نشونه «نه» به بالا فرستادم. ل*بم رو از حصار دندونام خارج کردم، بعد مکث کوتاهی با کمک امیر بلند شدم. گاهی اوقات درد خفیفی توی دلم یا کمرم می پیچید، امیر کمکم کرد تا برم توی حمام، نگاهم توی حمام چرخ خورد؛ وان سفید رنگی پر از اب بود!
روی اب، گل برگ های گل رز بود، بالای وان که حالت تو رفتگی وجود داشت، اینه کاری شده و شمع های کوچیک و بزرگی گذاشته بودن، باور کنم این فضای احساسی کار امیر سرد و بی احساسه؟!
پاهام رو که توی اب گرم گذاشتم خون توی رگ هام جریان پیدا کرد، امیر همین جور بالای سرم وایستاده بود، با صورت گلگون شده نگاهش کردم:
-نمیری؟!
یه ابروش رو بالا داد و با شیطنت نگاهم کرد، در حمام رو بست و به طرفم اومد.
آخرین ویرایش: