.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#گیلدا
با سر و صدایه پچ پچ مانندی درست کنار گوشم اروم چشمام رو باز کردم. کم کم تصاویر واضح می شد، یه کم که زوم کردم متوجه چهره امیر، درست توی یک قدمی صورتم شدم. خواب از سرم پرید و محکم عقب کشیدم، امیر خونسرد نگاهم کرد:
-چه خوابت سبکه!
متعجب نگاش می کردم. گیج بودم و درک درستی نداشتم، قضیه چیه اصلا؟! امیر این وقت صبح اینجا چی می خواد؟! منتظر نگاهش کردم. از روی تخت رفت پایین و خیلی خونسرد و جدی کت خاکستری رنگ ِ اسپرتش رو صاف کرد:
-پاشو اماده شو کلی کار داریم دختر!
گیج روی تخت نشستم. خمیازه ای کشیدم و چشمام رو مالوندم و با صدای بچه گانه و بی میلی گفتم:
-خوابم میاد!
لبخند محوی کنج لبای امیر نشست که سریع جمع اش کرد:
-پاشو لوس نشو، وقت محضر گرفتم! شناسنامتم یادت نره بیاره!
چشمام گرد شد، نگاهی به ساعت روی دیوار کردم که ساعت 6و نیم صبح رو نشون می داد:
-چرا این همه عجله! نکنه می خوام بمیرم و خودم خبر ندارم! بابا ترو قران بزار بخوابم دیگه!
و بعد خودم رو ولو کردم روی تخت و پتو رو کشیدم روی سرم. امیر پتو رو از روی سرم کشید و با حرص نگام کرد:
-پاشو گفتم!
تلاش کردم پتو رو از دستش در بیارم ولی محکم توی چنگالش گرفته بودش! بلندشدم و جیغ حرصی کشیدم:
-اصلا من نمیام محظر! می خوای چیکار کنی؟! می خوای انتقام بگیری؟ برو زن خان زاده رو بگیر! چیکار به من داری! من خوابم میاد!
اخماش بدجور توی هم تنیده شد:
-خیلی لوست کردم!
تا به خودم بیام دیدم روی دستهای امیرم و داره به طرف خروجی اتاق حرکت می کنه. با حرص به سینش مشت زدم:
-مــــــــــــــــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر ولم کن! چیکار می کنی روانی!
با نگاه تیزی که بهم کرد خفه شدم. روسریم رو با حرص گره زدم، دستام رو زیر بغلم جمع کردم و مثل پسر بچه های تخص به نیم رخش خیره شدم. بیخیال و خونسرد مسیر خروج از خونه رو در پیش گرفته بود، با اعتراض مشتی به بازوش زدم:
-امــــــیــــــــــــــــــــــــر!
بیخیال نگاهم کرد و یه ابروش رو بالا انداخت با حرص ادامه دادم:
-من نمی خوام زن تو شم!مگه زوره؟!
یه ابروش رو بالا داد و چشم مخالفش رو تیز کرد:
-از اولم مال من بودی!
با شرم سرم رو برگردوندم با این بشر هیچ جوره نمی شد دهن به دهن شد!یعنـــــــــــی یه جوری دهنت رو می بست که...
با سر و صدایه پچ پچ مانندی درست کنار گوشم اروم چشمام رو باز کردم. کم کم تصاویر واضح می شد، یه کم که زوم کردم متوجه چهره امیر، درست توی یک قدمی صورتم شدم. خواب از سرم پرید و محکم عقب کشیدم، امیر خونسرد نگاهم کرد:
-چه خوابت سبکه!
متعجب نگاش می کردم. گیج بودم و درک درستی نداشتم، قضیه چیه اصلا؟! امیر این وقت صبح اینجا چی می خواد؟! منتظر نگاهش کردم. از روی تخت رفت پایین و خیلی خونسرد و جدی کت خاکستری رنگ ِ اسپرتش رو صاف کرد:
-پاشو اماده شو کلی کار داریم دختر!
گیج روی تخت نشستم. خمیازه ای کشیدم و چشمام رو مالوندم و با صدای بچه گانه و بی میلی گفتم:
-خوابم میاد!
لبخند محوی کنج لبای امیر نشست که سریع جمع اش کرد:
-پاشو لوس نشو، وقت محضر گرفتم! شناسنامتم یادت نره بیاره!
چشمام گرد شد، نگاهی به ساعت روی دیوار کردم که ساعت 6و نیم صبح رو نشون می داد:
-چرا این همه عجله! نکنه می خوام بمیرم و خودم خبر ندارم! بابا ترو قران بزار بخوابم دیگه!
و بعد خودم رو ولو کردم روی تخت و پتو رو کشیدم روی سرم. امیر پتو رو از روی سرم کشید و با حرص نگام کرد:
-پاشو گفتم!
تلاش کردم پتو رو از دستش در بیارم ولی محکم توی چنگالش گرفته بودش! بلندشدم و جیغ حرصی کشیدم:
-اصلا من نمیام محظر! می خوای چیکار کنی؟! می خوای انتقام بگیری؟ برو زن خان زاده رو بگیر! چیکار به من داری! من خوابم میاد!
اخماش بدجور توی هم تنیده شد:
-خیلی لوست کردم!
تا به خودم بیام دیدم روی دستهای امیرم و داره به طرف خروجی اتاق حرکت می کنه. با حرص به سینش مشت زدم:
-مــــــــــــــــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر ولم کن! چیکار می کنی روانی!
با نگاه تیزی که بهم کرد خفه شدم. روسریم رو با حرص گره زدم، دستام رو زیر بغلم جمع کردم و مثل پسر بچه های تخص به نیم رخش خیره شدم. بیخیال و خونسرد مسیر خروج از خونه رو در پیش گرفته بود، با اعتراض مشتی به بازوش زدم:
-امــــــیــــــــــــــــــــــــر!
بیخیال نگاهم کرد و یه ابروش رو بالا انداخت با حرص ادامه دادم:
-من نمی خوام زن تو شم!مگه زوره؟!
یه ابروش رو بالا داد و چشم مخالفش رو تیز کرد:
-از اولم مال من بودی!
با شرم سرم رو برگردوندم با این بشر هیچ جوره نمی شد دهن به دهن شد!یعنـــــــــــی یه جوری دهنت رو می بست که...
آخرین ویرایش: