کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 164
  • بازدیدها 19K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#گیلدا

با سر و صدایه پچ پچ مانندی درست کنار گوشم اروم چشمام رو باز کردم. کم کم تصاویر واضح می شد، یه کم که زوم کردم متوجه چهره امیر، درست توی یک قدمی صورتم شدم. خواب از سرم پرید و محکم عقب کشیدم، امیر خونسرد نگاهم کرد:
-چه خوابت سبکه!
متعجب نگاش می کردم. گیج بودم و درک درستی نداشتم، قضیه چیه اصلا؟! امیر این وقت صبح اینجا چی می خواد؟! منتظر نگاهش کردم. از روی تخت رفت پایین و خیلی خونسرد و جدی کت خاکستری رنگ ِ اسپرتش رو صاف کرد:
-پاشو اماده شو کلی کار داریم دختر!
گیج روی تخت نشستم. خمیازه ای کشیدم و چشمام رو مالوندم و با صدای بچه گانه و بی میلی گفتم:
-خوابم میاد!
لبخند محوی کنج لبای امیر نشست که سریع جمع اش کرد:
-پاشو لوس نشو، وقت محضر گرفتم! شناسنامتم یادت نره بیاره!
چشمام گرد شد، نگاهی به ساعت روی دیوار کردم که ساعت 6و نیم صبح رو نشون می داد:
-چرا این همه عجله! نکنه می خوام بمیرم و خودم خبر ندارم! بابا ترو قران بزار بخوابم دیگه!
و بعد خودم رو ولو کردم روی تخت و پتو رو کشیدم روی سرم. امیر پتو رو از روی سرم کشید و با حرص نگام کرد:
-پاشو گفتم!
تلاش کردم پتو رو از دستش در بیارم ولی محکم توی چنگالش گرفته بودش! بلندشدم و جیغ حرصی کشیدم:
-اصلا من نمیام محظر! می خوای چیکار کنی؟! می خوای انتقام بگیری؟ برو زن خان زاده رو بگیر! چیکار به من داری! من خوابم میاد!
اخماش بدجور توی هم تنیده شد:
-خیلی لوست کردم!
تا به خودم بیام دیدم روی دستهای امیرم و داره به طرف خروجی اتاق حرکت می کنه. با حرص به سینش مشت زدم:
-مــــــــــــــــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر ولم کن! چیکار می کنی روانی!
با نگاه تیزی که بهم کرد خفه شدم. روسریم رو با حرص گره زدم، دستام رو زیر بغلم جمع کردم و مثل پسر بچه های تخص به نیم رخش خیره شدم. بیخیال و خونسرد مسیر خروج از خونه رو در پیش گرفته بود، با اعتراض مشتی به بازوش زدم:
-امــــــیــــــــــــــــــــــــر!
بیخیال نگاهم کرد و یه ابروش رو بالا انداخت با حرص ادامه دادم:
-من نمی خوام زن تو شم!مگه زوره؟!
یه ابروش رو بالا داد و چشم مخالفش رو تیز کرد:
-از اولم مال من بودی!
با شرم سرم رو برگردوندم با این بشر هیچ جوره نمی شد دهن به دهن شد!یعنـــــــــــی یه جوری دهنت رو می بست که...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#شایراد

دیگه نمی تونستم بیشتر از این بودن گیلدا رو کنار امیر طاقت بیارم! جلوی فرودگاه پیاده شدم و به سمت باجه رفتم، یه بلیط به مقصد کرج گرفتم.به سمت سالن انتظار رفتم و نشستم. تمام فکر و ذکرم گیلدا شده بود، نمی تونستم از توی فکرش در بیام؛ قلبم، عقلم، جسمم، زندگیم، همشون باهم خواستار حضور بی ریا و بدون منت گیلدا بودن.پی در پی گیلدا و ایسل رو باهم مقایسه می کردم، من با ایسل مثل ملکه ها رفتار می کردم هرچیزی خواست براش فراهم کردم،اون وقت اون در مقابل تمام خوبی های من! به من پشت و کرد در پی خوش گذرونیش رفت ! اما گیلدا قریب به دوساله که بی منت کنار منه! با تمام اخم و تخم هام و سردی هام و بد رفتاری هام! توی سختی هام، توی ناراحتیم، توی مریضیم و توی اعصبانیتم کنارم بود! واقعا کدوم لیاقت خوبیه من رو دارند؟! این سوال رو از بچه بی عقل هم بپرسی با صراحت کلام میگه گیلدا!
هرکاری می کردم که بتونم ازش بگذرم نمی شد. گیلدا جواهر نا یابی بود که هیچ مردی به راحتی از کنارش نمی گذشت، با فکر این که گیلدا مال کسی بغییر من باشه عصبی می شدم، با فکر این که کسی بغییر من دستش به دستای گیلدا بخوره د*اغ می کردم.کلافه دستام رو توی موهام کردم. سرم رو تکیه دادم به صندلی و نفس عمیق کشیدم. اروم باش پسر! اروم باش! یه نفس عمیق کشیدم و چشمام رو باز کردم، اسم پروازم از توی بلندگوی سالن پیج شد، بلند شدم حرکت کردم.

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_

سه ساعت بعد کرج...


روبه روی ویلای امیر ایستاده بودم. عینکم رو روی موهام گذاشتم و چند تقه به در زدم، با شنیدن صدای پایی که به سمت در می اومد تکیه ام رو به ماشین دادم.در اروم باز شد و پیر مرد خمیده ای توی قاب در ظاهر شد خیلی سرد و بی تفاوت به چشماش خیره شدم:
-به اربابت بگو بیاد.
پیرمرد نگاه موشکفانه ای به من انداخت و به سمت داخل باغ حرکت کرد. حدود نیم ساعتی طول کشید تا بلاخره قامت کشیده و ورزیده امیر جلوی در نمایان شد.کج خندی کنج ل*بش نشست و به داخل اشاره کرد:
-خوش امدی داداش.
خیلی جدی به چشماش نگاه کردم تکیه ام رو از ماشین برداشتم:
-نیومدم که بمونم، مرسی بابت مهمون نوازیت،برو به گیلدا بگو بیاد اونجا به کمکش نیاز داریم.
امیر خیلی بی تفاوت تر از من بی خیال لبخندی زد:
-بیا داخل حرف می زنیم، شاید من دوست نداشته باشم دیگه زنم کار کنه!
با بهت نگاش کردم؛ باور کنم؟! الان باید باور کنم که برای همیشه از دستش دادم؟! الان باید باور کنم که امیر با گرفتن قلبم از من بدترین انتقام رو ازم گرفت؟! باید باور کنم بیدارم؟! باید باور کنم.....؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#گیلدا

بهت رو به راحتی تو
ی چشمهای خانزاده می دیدم. مثل بید می لرزیدم، نگاه هراسونم رو بین خان زاده و امیر در جریان دادم. امیر با یک نگاه اروم و جدی دعوت به ارامشم کرد ولی ترس من بیشتر از این حرفها بود. دستام وحشت ناک می لرزید و احساس ضعف داشتم، حس می کردم به گناه بزرگی مرتکب شدم و هر لحظه منتظر تغیان خان زاده بودم اما اون با بهت و ناباوری به من خیره شده بود. نگران قلبش بودم! اب دهنم رو به زور قورت دادم تمام توانم رو جمع کردم:
-خا... خان زاده! من... من...
خواستم بگم من نخواستم بی اجازه شما کاری کنم، خواستم بگم که من به راحتی تنها پشتیبانم رو از دست نمی دم، اما امیر با حرکتش باعث شد سکوت کنم.امیر از روی مبل کناری بلند شد و به سمت من اومد، همین که می خواست دستهاش رو دور کمرم بندازه صدای غرش جدی و تهدید وار خان زاده به گوش رسید:
-ازش فاصله بگیر امیر! به نفعه جفتمونه که دیگه به این بازی خاتمه بدیم!
یه ابروی امیر به اهستگی بالا رفت در کمال خونسردی و ارامش همیشگیش جواب داد:
-بر خلاف تو من هیچ وقت توی بازی نبودم.الان هم بازیی نیست که من بخوام ادامه بدم،گیلدا هم همسره منه و اونی که دیگه حق نزدیک شدن بهش رو نداره تویی نه من!
دستش رو اروم و مخفیانه روی کمرم کشید تا ارومم کنه،خواستم بلند شم تا شاهد خورد شدن قلب و غرور خان زاده نباشم ولی امیر لباسم رو محکم گرفت و مانع از خیز گرفتنم شد.
با بغض و اتماس به چشمای سرد و تهیش نگاه کردم، با نگاه جدیش بهم گفت که حق رفتن ندارم.احساس ضعف می کردم و چشمام سیاهی می رفت،خان زاده خیلی جدی بلند شد و با نگاهی سرد و برنده به امیر خیره شد:
-امیر،گیلدا به اندازه ی کافی توی این بازی اسیب دیده! از اون امیر با شرف و با غیرتی که من می شناختم بعید که راضی به ازار و اذیت دختر بی پناه و مظلومی باشه! همین الان باهم می ریم محظر و گیلدا رو از بازی خارج می کنی! من عشق قدیمیت رو بهت برمی گردونم،صحیح و سالم!
امیر خان بلند شد،با چهره ی اروم و بی تفاوت خیلی اروم صحبت کرد:
-شایراد بهتر باور کنی که من گیلدا رو دوست و هیچ وقت هم حاضر نیستم از دستش بدم! یا این که اذیتش کنم!
خان زاده پوزخندی زد، به من نگاه کرد. لرزی بر اندامم افتاد و نگاهم رو دزدیدم، صدای جدی و محکم خان زاده توی خونه طنین انداز شد:
-گیلدا پاشو برو وسایلت رو جمع کن تا بریم.
دو دل به امیر نگاه کردم، یه جوری جدی و محکم نگام کرد که توان از پاهام رفت. گیر کرده بودم بین برادرم و کسی که ارامشم بود! خواستم بلند شم که با تنگ شدن چشمهای امیر چشمام رو با درد بستم. تمام توانم رو جمع کردم:
-من دوسش دارم خان زاده...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت124

هیچ صدایی نمی اومد، با دودلی و ترس چشمام رو باز کردم، امیر اروم تر از همیشه با لبخند محوی بهم نگاه می کرد. چشماش رو به نشونه ی تایید اروم باز و بسته کرد.
نگاهم رو با ترس به خان زاده دادم، انگار باورش نمی شد! انگار به گوشهاش به چشم هاش شک داشت. با درد دستام رو روی چشمام گذاشتم و شرمنده سرم رو زیر انداختم، صدای مبهوت خان زاده رو که زمزمه وار صحبت می کرد شنیدم:
-تهدیدت کرده؟!
از زیر چشم به امیر نگاه کردم، یکم اخم کرد. زبونم رو روی ل*بم کشیدم، اب دهنم رو قورت داد و خیلی اروم زمزمه کردم:
-خانزاده من همیشه گفتم و همیشه هم میگم شمارو اون قدر دوست دارم که اگر یک روز خدایی ناکرده به قلب نیاز داشتید، بدون کوچکترین وقفه ای قلبم رو به شما تقدیم کنم. ولی ج*ن*س دوست داشتن من ج*ن*س دوست داشتن یه خواهر نسبت به برادر بزرگترشه! حس یک بی پناه نسبت به پناگاهشه! هم شما هم ایسل خانوم هم امیر خان، خیلی سختی توی زندگی کشیدید، توسط یک شخص که واقعا شیطان توش نفوذ داشته بازی داده شدید، ده سال از بهترین دوره عمرتون به تباهی گذشته! فک می کنم دیگه وقتشه که بعد ده سال روی ارامش رو ببینید، حالا که از *حاکمیت شیطان* خلاص شدید برید و با ایسل خانوم مثل قبل زندگی کنید. مثل قبل این که اون شیطان حاکمیت شماهارو به دست بگیره و بازیتون بده! خان زاده من و اقا امیر بهم علاقه داشتیم دلیل عقد ناگهانیمونم همین بود که یک وقت خدایی نکرده شما تحت تاثیر این مانع از روی هرچیزی که هست جذب من نشید و خدایی نکرده مشکلی پیش نیاد، ازتون خواهش می کنم هرچه زودتر بر گردید.
نفسی گرفتم و با ارامش به چشم های سرخ شده خان زاده نگاه کردم. اشکی که توی چشماش نشسته بود دلم رو لرزوند،مردونه بغض کرده بود! مردونه داشت می شکست! ناخواسته بلند شدم. خواستم به سمت خان زاده برم و اشکی که داشت فرود می اومد رو بگیرم؛ خواستم برم تا نزارم غرورش خرد بشه، خواستم برم تا نبینم که خودم با دستای خودم قلب بهترین حامیم رو شکستم... اما تا خواستم بهش برسم با گام های بلند از سالن خارج شد.دستام به دنبالش کشیده شد و حرف توی دهنم ماسید، قطره اشکی با سماجت قصد فرو ریختن داشت. با بغض به امیر خیره شدم:
-امیر خان ترو خدا! قلبش مریضه حالشم خوب نبود! برید دنبالش!
اخمای امیر توی هم رفت و چشماش رو بست:
-خوشم نمیاد حالا که زن منی بخوای به خان زاده فکر کنی و نگرانش باشی! من شایراد رو می شناسم الان فقط تنهای حالش رو خوب می کنه.
دستم رو روی دهنم گذاشتم، می خواستم جلوی خودم رو بگیرم که گریه نکنم اما نشد، نا خواسته به سمت در دویدم و برای اولین بار اسم خانزاده رو صدا زدم. با اخرین حد توانم می دویدم که بهش برسم، حتی صدای داد عصبی امیرم که خواستار توقف کردنم بود مانعم نشد. خان زاده از حیاط گذشته بود و دم در خروجی بود، جلوی ایوان خانه بودم، بلند و با گریه اسمش رو صدا زدم:
-شایراد
بر گشت، چشمهای سرخش حتی از این فاصله مشخص بود و قیامتی در دلم به پا کرد، تموم خاطرات این دو سال جلوی چشمام رژه رفت، اخه من با این مرد چیکار کردم!خیره بهم نگاه می کردیم. پاهام روی زمین کشیده می شد، اروم اروم به سمتش حرکت می کردم:
-شایراد تورو خدا! قلبت ضعیفه! بیا صحبت کنیم اروم شی!
لبخند تلخ و درد ناکی روی لباش نشست. احساس می کردم یکی قلبم رو بین مشتاش گرفته و فشار میده! یک قدم دیگه به سمت خان زاده رفتم، چشمام سیاهی می رفت! دستم رو روی سرم گذاشتم.
یک قدم دیگه رفتم! نگران خان زاده بودم، خان زاده با نگرانی به سمتم گام برداشت، در ختای باغ دور سرم می چرخید، نمی تونستم وزن بدنم رو کنترل کنم.
یک گام دیگه برداشتم که با سَر به سمت زمین فرود اومدم، سرم با شی تیز و سفتی برخورد کرد و سوزش خفیفی رو حس کردم.چـشمام کم کم تار می شد خواستم دستام رو بزارم زمین که بلند شم؛ ولی توانش رو نداشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#امیر


عصبی بودم. با انگشت هام سعی داشتم جوری عصبانیتم رو کنترل کنم که به چهره ام نفوذ نکنه، نفس عمیقی کشیدم و مثل همیشه اروم و خونسرد وارد اتاق بیمارستان شدم.شایراد روی صندلی نشسته بود و دود سیگارش رو از پنجره به بیرون می فرستاد، از حالت چهره اش می شد پی به اشوب درونش برد. یک چشمم رو تنگ کردم و به چشمهای نیمه باز گیلدا نگاه کردم، دلیل اون لبخند کنج لباش رو نمی فهمیدم.
با گام های محکم و جدی به طرفش قدم برداشتم، کنار تخت ایستادم و جلوی دیدش رو گرفتم. حالا دیگه نمی تونست شایراد رو ببینه، ناخواسته نسبت به این موضوع حساس شده بودم.ابرو هام در هم تنید، دستهای ظریف و بی جون گیلدا رو بین پنجه های بزرگ و عضلانیم گرفتم، ناخواسته برای خالی کردن حرصم و تنبیه کردن اون یکم دستاش رو فشردم چهره اش از درد توی رفت.سرم رو به گوشش نزدیک کردم و توی گوشش پچ زدم:
-اون لبخند شیرین رو چه تدبیری کنم؟!
با جمع شدن لبخندش مهر تایید بر افکارم زد. پوزخندی کنج ل*بم نشست و از زیر چشم به شایراد نگاه کردم. نفسم رو بیرون فرستادم و ادامه دادم:
-گیلدا
با استرس به چشمهام نگاه کرد. معصومیت چشماش مهر سکوت بر روی ل*بم نشوند، دستام رو روی شقیقه ام گذاشتم و چشمام رو بستم و نفسم رو پر حرص بیرون دادم:
-گیلدا می فهمم که تو مثل برادرت دوسش داری، می دونم که نگرانیت از ج*ن*س چیه! ولی رفتارات باعث میشه اون برداشت سوهٔ بکنه، ازت خواهش می کنم این قدر نگرانش نباش!
یه قطره اشک توی چشماش جمع شد:
-امیر خان من...
انگشت اشاره ام رو روی ل*بش گزاشتم و مهر سکوت رو به لبهاش زدم، بغضش رو قورت داد:
-امیر اون قلبش ضعیفه!
خیلی سعی می کردم منطقی فکر کنم، خیلی سعی می کردم این حد از توجه و نگرانی های گیلدا رو نادیده بگیرم ولی نمی شد:
-داری عصبیم می کنی.
گیلدا دهن باز کردحرفی بزنه که با صدای شایراد سکوت کرد:
-ممنونم ازت گیلدا
دستام رو با حرص و عصبانیت مشت کردم، چشمام رو بستم و به هم فشردم. شایراد خیلی جدی ادامه داد:
-امیر می شه لطفا چند لحظه تنهامون بزاری؟!
این اخلاق رو برای اولین بار در خودم می دیدم. هیچ وقت این جوری تعصب نمی گرفتم ولی ناخداگاه روی این موضوع حساس شده بودم، از تخت گیلدا فاصله گرفتم، خیلی جدی و خونسرد به طرف شایراد برگشتم و با لحن ارومی شروع به صحبت کردم:
-خودت بودی می زاشتی؟!
بدون این که لحظه ای درنگ کنه با همون قیافه جدیش زمزمه کرد:
-نـــــه، اگه من بودم هرگز نمی گزاشتم حتی لحظه ای کنارش تنها باشی، ولی تو من نیستی! تو منطقی تری، جدی تری، تعصبت مثل من نیست!
با این حرفش جدی تر شدم. عملا داشت تعصب و مردونگیم رو زیر سوال می برد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#گیلدا

با مشت شدن دستهای امیر می تونستم بفهمم چقد عصبیه! چهره اش خیلی عادی و خونسرد بود حتی لبخند محوی داشت؛ ولی دستهای مشت شده و رگ های بیرون زده اش خبر از طغیان امیر می داد.اب دهنم رو با استرس قورت دادم، از این که تونسته بودم کاری کنم که خان زاده از اون حالت خارج بشه خوشحال بودم،اگر با اون وضع عصبی و ناراحت خارج می شد معلوم نبود چه بلایی سرش می اومد.دستام رو روی لباس امیر گزاشتم و خیلی اروم کشیدمش،به طرفم برگشت؛ نگاهش که بهم افتاد رنگم پرید. با تموم خشمش بهم خیره شده بود و می تونستم بفهمم چهره به ظاهر ارومش،ارامش قبل طوفانه! دهنم رو از هم باز کردم و به زور حرف زدم.نگاهم به چشمهای طوفانی امیر بود و مقصدم گوش های خان زاده :
-خان زاده،امیر همسر منه، دوست ندارم حرفی زده بشه که اون نشنوه،فکر نمی کنم چیزی باشه که نیاز به پنهون کردن باشه!
صدای پوزخند خان زاده رو شنیدم:
-گفتم شاید یه وقت دوست نداشته باشی همـــسرت، بفهمه که وقتی من عصبی بودم چجوری ارومم می کردی!
کلمه همسرت رو با تمسخر ادا کرد. قیافه امیر رفته رفته از اون حالت ارومش خارج شد و طغیان کرد، مچ دستهام رو گرفت و هرلحظه و با هر جمله خان زاده فشار دستهاش بیشتر می شد. خان زاده بی رحمانه ادامه داد:
-هر چی باشه به هر حال مرد روی ناموسش تعصب داره ! قطعا واسه امیر خوشایند نیست که بدونه ما کنار هم می خوابیدم و... البته دیگه اون جاش رو به امیر گفتن خیلی بده، گناه داره طفلک بهش می خوره!
چهرم از درد در هم رفت و دهنم باز مونده بود. درد وحشتناکی توی کل بدنم می پیچید، اشکم در اومد:
-آ... آی... امیـ... ر
دندوناش رو روی هم سابید،با خشم دستام رو رها کرد.لباسم رو از روی چوب لباسی برداشت و توی صورتم پرتش کرد:
-تا میرم کارای ترخیصت رو انجام میدم بپوش!
بعد رو به خان زاده با خشم زمزمه کرد:
-خوش امدی!
خان زاده با پوزخند و نگاه پر تمسخری به امیر نگاه کرد و از کنارش رد شد.دقایقی بعد خان زاده اتاق رو ترک کرده بود، امیر با گام هایی بلند و محکم از اتاق خارج شد،صدای گام هاش توی سالن می پیچید و لرزه بر اندامم می انداخت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
امروز روز وحشتناکی بود! اول صبح که عقد کردیم و بعدشم همش چشمهای من خیس بود. عصر خان زاده اومد و مکافات بعدش و بیمارستان و... امشب هم مثلا اولین شبیه که به امیر خان محرمم و یه جورایی زن رسمیش حساب می شم.می ترسیدم از چیز های که در انتظارم بود، امیر خان ماشین رو داخل پارکینگ گذاشت بدون توجه به من پیاده شد خواستم درم رو باز کنم که در محکم باز شد، امیر دستهام رو گرفت و با شدت از ماشین پیاده ام کرد، سلقمه ای زدم و به زور خودم رو جمع کردم.
با گام هایی بلند و عصبی من رو به طرف خونه می کشید. صدای جیر جیر ملخ ها توی باغ اوای دلنشینی ایجاد کرده بود، نگاهی به قرص ماه انداختم، تقریبا کامل بود.
شماهم متوجه شدین قصد داشتم حواسم رو پرت کنم؟! چرا هر کاری می کردم نمی شد! یه قطره اشک توی چشمام نشست، امیر در اصلی ورودی خونه رو باز کرد. همینجور که خودش با گام هایی بلند حرکت می کرد منم دنبال خودش می کشید.به طرف دوتا مجسمه شیر که ورودی پله های طرح سلطنتیش بود رفت. از پله ها با سرعت زیاد بالا می رفت، این سکوتش من رو می ترسوند به زور دهن باز کردم:
-امیر خان یه لحظه! دستم کنده شد بخدا!
برگشت و نگاه خشمگینی بهم انداخت. با دیدن چشمهای سرخ شده اش لرزیدم، در اتاق خودش رو باز کرد، اول من و بعد خودش وارد شد.
در رو قفل کرد و کلید رو از توی در کشید، نگاه سر سری به اتاق انداختم، دلم برای این اتاق سرد و ارام بخش تنگ شده بود. برگشتم و به امیر که در حال تعویض پیراهنش بود نگاه کردم،توی تمام کاراش یه خشم خاصی بود و دیگه خبری از اون امیر اروم و خونسرد نبود. اب دهنم رو قورت دادم باید یه جوری ارومش می کردم، ولی اول باید خودم اروم می شدم. نفس عمیق کشیدم و چشمهام رو بستم و به چیز های ارام بخش فکر کردم. مثل صدای رودخونه یا وقتی که علف خیسه و با پاهای بر*ه*نه توش راه میری، صدای ریزش ابشار... لبخندی ناخداگاه روی لبام نشست.
چشمام رو باز کردم و با گام های اروم به سمت امیر رفتم، دقیق پشت سرش ایستادم، دستهام رو با حرکتی نوازش گرانه ب دور شکمش حلقه کردم و سرم رو روی کمرش گذاشتم، چشمهام رو بستم و لبخندی زدم خیلی سعی کردم لحنم ارام بخش باشه:
-امیر
دقایقی هیچ صدایی از امیر خارج نشد. منتظر بودم که حرفی بزنه خیلی اروم دستهاش رو روی دستهام گذاشت و بر گشت، حالا من توی بغلش بودم. سرم رو کج کردم و به چشمهاش نگاه کردم و لبخند ارومی زدم، دستهای عضله ای و تنومندش رو دورم پیچید. با همون لحنم ادامه دادم:
-میدونی که هدف خان زاده از زدن اون حرف ها چی بود! پس بهش فکر نکن باشه!؟
چشمهاش رو بست دم و باز و دم عمیقی گرفت، چشمهای مشکی ارومش رو باز کرد، دوباره شد همون امیر خونسرد و جدی، لبخندی زدم و دستم رو روی شونه های مردونه اش گذاشتم .
رد دستم رو گرفت و بعد برگشت و عمیق توی چشمهام نگاه کرد. یه ابروش رو بالا داد:
-اروم باش و شیطنت نکن!
لبخندم عمیق شد ل*بم رو به دندون گرفتم تا جلوی خنده ام رو بگیرم، کج کج نگام کرد و با حرص چشماش رو تنگ کرد:
-متوجه ای الان هر بلایی سرت دربیارم، حلاله و بازم شیطنت می کنی ؟!
خنده ام رو جمع کردم خواستم ازش فاصله بگیرم که فشار خفیفی به کمرم داد، گردنم درد گرفته بود از بس به بالا نگاه کرده بودم، گردنم رو یکم ماساژ دادم سرش رو توی گوشهام خم کرد:
-می خوام تورو مال خودم کنم!
توی همون حالت کج گردنم خشک شد،چشمام تلگراف وار به سمت چشماش کشیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
کامل سرخ شده بودم. یه جوری گیج و گنگ نگاش می کردم که انگار داره به ز*ب*ون دیگه ای حرف میزنه، به خودم اومدم و چشمام رو با حرص تنگ کردم.اصلا اینجا جای خجالت کشیدن نیست! دیر بجنبمم بدبختم! با لحن مظلومی لـ ـب زدم::
-بگم اشتباه کردم درس میشه؟!
با ارامش خاصی ابروش روبه معنی «نوچ» بالا داد. تمام سلول های مغذم به دنبال بهانه می گشتن و سرم از این حجم از فکر و فشاری که روش وارد شده بود سوت می کشید. طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه ظاهری و پاهام رو به زمین کوبیدم:
-من نمی خـــــــــــــــــوام!
فقط با ابروی بالا رفته نگام می کرد و هیچی نمی گفت، جری تر شدم و تند تند پاهام رو زمین کوبیدم! مثل بچه های پنج ساله شده بودم که بهانه خریدن الاسکا می گرفتن و مادرشون بهش محل نمی داد ! با گریه زمزمه کردم:
-امیر خان... امیر خان ترو خـــــــدا! بخدا من بچم! اخه چجوری دلتون میاد! من اصلا...
به زور ازش فاصله گرفتم و تفاوت وحشتناک بین هیکل اون و اندام خودم اشاره کردم:
-من له میشم زیر دست و پاتــــــــــون!
وقتی دیدم هیچی نمیگه و فقط با لبخند محوی نگام میکنه با اعتراض پام رو زمین کوبیدم و با صدای جیغ مانندی گفتم:
-امیـــــــــــــــــــــــــر...
بلاخره ز*ب*ون باز کرد، خیلی اروم و مردونه خندید و جسم ظریفم رو میون بازو هاش پنهون کرد:
-جان امیر! امیر فدای این بچه بازیات.
مظلوم بهش نگاه کردم. سرش رو خم کرد توی گوشام حرارت بدنش، پوستم رو می سوزوند و گز گز می کرد. توی گوشم زمزمه کرد:
-تو می دونی هرچی بیشتر تقلا می کنی بیشتر خواستنی تر میشی؟!
به خودم لرزیدم. یه لحظه اون صح*نه رو تصور کردم، حتی تصورشم وحشتناک بود! تصور اینکه دیگه دختر نباشم وحشتناکه! وحشتنــــــــــــــــــــــــــــــــاکه...
یه قطره اشک توی چشمام نشست با تموم عجزم زل زدم به چشمای ارومش:
-تو رو به حضرت عباس!
با اخم کمرنگی نگاهم کرد، پدرانه بهم خیره شد. بازوم رو گرفت، قامت بلندش رو خم کرد تا سرش رو به روی سرم قرار بگیره:
-گیلدا! اگر امشب بیخیال این اصل بشیم دیگه تا اخرین وقتی که کنارهمیم این قضیه کنسل میشه! نمی فهمم چقد راجب این قضایا می دونی! ولی اصل اساسی و نگه دارنده زندگی دو نفرِ؛ باعث ارامش، صمیمیت و تثبیت علاقه است!
با بغض بهش نگاه کردم:
-اما خان زاده...
با شنیدن این حرفم اخماش وحشتناک توی هم رفت، بازو هام رو ول کرد بلند شد،پشتش رو به من کرد و عصبی به موهاش چنـ ـگ انداخت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
صدای نفسای عصبی و کشیده اش باعث وحشتم می شد. لرزی کردم، دستم رو به دنبال پناه گاه به پشت سرم کشیدم، با برخورد دستم با دیوار یکم عقب تر رفتم و تکیه ام رو به دیوار دادم. امیر هیچی نمی گفت، فقط دستاش رو توی موهاش کرده بود و مثل شیر زخمی نفساش رو خارج می کرد.اب دهنم رو قورت دادم صدای اروم و غرش مانند مو به تنم سیخ کرد:
-تا من برم و بیام و اماده باش!
و بعد به سمت در اتاق رفت، با چشمهای از ترس گرد شده به رفتنش نگاه می کردم، به سمت در رفت، قفلش رو باز کرد و خارج شد.
دستم رو روی گلوم گذاشتم و نفس عمیق کشیدم:
«خدایا خودت بهم رحم کن! خدایا خودت بهم مددی برسون! من جون میدم خدایا! خدایا من بچه ام! خدایا به بچگیم رحم کن! خدا جونم من دهنم بو شیر میده کله ام بو قرمه سبزی! »
حتی یک درصد هم نمی تونستم به این فکر کنم که این اتفاق بیوفته! وای! خان زاده! خان زاده ای که همیشه می گفت دست یه مرد به دستت بخوره دستش رو قطع می کنم! اخ! حالا من چه خاکی توی سرم کنم! اخه زورم به امیر نمی رسه! در مقابلش حکم فنجون رو دارم در مقابل فیل! وای!دیگه واقعی گریه ام گرفته بود.من نمی خواستم این اتفاق بیوفته! اون هم در زمانی که امیر این همه عصبیه و معلوم نیست چه بلایی سر من میاره! قیافه ی شهرزاد توی اون غار توی نظرم نقش بست،شهرزاد از درد به خودش می پیچید!
من طاقت درد ندارم! من از شهرزاد خیلی ضعیف ترم! من که می فهمم خان زاده فردا جنازه ام رو تحویل می گیره!

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_

#شایراد

تکیه سرم رو به نیمکت فلزی دادم و نفسم رو پر سوز بیرون دادم. چشمام رو بستم. فکر اینکه امشب، شب اول ازدواج گیلدا و امیر باعث می شد مو به تنم سیخ بشه!
ساعت 3:30 صبح! چشمهای من قصد اروم گرفتن نداره! مغذم وحشیانه بهم یاد اوری می کنه که فردا صبح دیگه گیلدا رو برای همیشه از دست خواهم داد!نه! نه! نه! دستهای عصبی و بی قرارم رو توی موهای پریشونم کردم. خدایا من نمی کشم، من طاقت ندارم، نمی تونستم اروم بگیرم، یه نخ سیگار از توی جیب شلوار در اوردم و بلند شدم.
همون جور که سیگار رو روشن می کردم شروع کردم قدم زدن، چطور می تونم از این دختر بگذرم؟! خدایا تو بگو من چطور طاقت بیارم که یکی روی تنش دست بکشه، لعنتی!
بغض کرده بودم و دستام از شدت خشم می لرزید. خدایا! خدایا! خدایا! وقتی می خوای بگیری چرا میدی؟! خدایا وقتی می خوای بگیری چرا این همه خوبیش رو نشونم دادی! خدایا چرا من باید این درد رو تحمل کنم که امشب صمیمی ترین رفیق دو دَه از زندگیم قراره دست بکشه روی تن کسی که توی دوسال ارامش کل زندگیم رو بهم داده!یه قطره اشک چشمام رو سوزوند، لبخند تلخی زدم و دستهای لرزونم رو توی موهام کردم. سیگارم رو کنج لبام برداشتم و روی زمین انداختم، با تمام خشمم لهش کردم!
خدایا خودت شاهدبودی خواستار زن متاهل کسی نیستم! ولی چی میشه الان بهم خبر ب*دن گیلدا تو خونه منتظرته و امیر مرده!
چی میشه لعنتی! چی میشه...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#آیسل

دستهام رو روی صورتم گذاشتم.خدایا به اندازه دوازده سال تنهایی و زجر خسته ام. شایراد با حضور گیلدا این دو سال اخر رو تنها نبود! ولی من الان دوازده سال تنهام! دوازده ساله دارم به تنهایی خودم جون میدم! دوازده ساله که هرشب دارم کابوس می بینم! کابوس جون دادنم زیر و دست و پای کسی که بهترین حامیم بود! کابوس اتیش و دود های که دورم رو گرفتن! کابوس صدای فریاد های عصبی بهترین رفیقم که من رو هرزه خطاب می کنه! هرزه به جرم دوست داشتن!
با نشستن دستی روی شونه ام دستام رو از روی صورتم برداشتم و سرم رو بلند کردم.پر بغض به چهره معصوم و دوست داشتنیش نگاه کردم، با دستهای کوچیکش اشکهای زیر چشمم رو پاک کرد.خیره به دوتا گو های مشکی رنگ شبش نگاه می کردم! چطور دلم می اومد که بگم این همه شباهت بی حد و مرزش بخاطر این بوده که خدا من رو عذاب بده در صورتی که تنها مرحم زندگیم بود!
لبخند تلخی زدم و دستاش رو بین دستام گرفتم.با صدای کودکانه و معصومش گفت:
-چرا گریه می کنی؟! من کار بدی کردم؟!
اون رو توی اغوشم گرفتم. لبخندی زدم،بغضم رو قورت دادم و با صدای دو رگه ای زمزمه کردم:
-نه دورت بگردم تو کار بدی انجام ندادی! دوباره همون ادمی که بهت گفتم دلم رو شکسته ناراحتم کرده!
معصوم بهم نگاه کرد. خدایا دلیل این همه شباهت بخاطر چیه! حتی قدش هم روی خودش رفته! با اینکه 11سالشه تقریبا هم قد منه! با مهربونی ذاتیش دستاش رو روی صورتم گذاشت و نوازشم کرد:
-مامان بهم قول بده که دیگه گریه نکنی! من طاقت گریه ات رو ندارم وقتی گریـ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که به سرفه افتاد، هراسون بلند شدم و به سمت اشپز خونه دویدم،با عجله در حالی که چشمام دو دو میزد اسپری اسمش رو پیدا کردم وبه طرف اتاق دویدم،حراصون خودم رو داخل اتاق انداختم، پو*ست گندمگونش،از سرفه کبود شده بود.
اسپری اسمش رو روی دهنش گذاشتم و در حالی که پشتش رو نوازش می کردم چند بار اسپری کردم. بعد از چند دقیقه که حالش درست شد با گریه توی بغلم گرفتمش، خدایا تنها ارامش زندگیم رو از من نگی، خدایا نزار این قلبش مریضش از حرکت وایسه، حتی دخترمم قربانی اون اتش سوزی شد!
چقد اولش شایراد رو نفرین می کردم! ولی بعدش که اتیشم خوابید و دلم تنگ شد تصمیم گرفتم نگهش دارم! با اینکه دکتر گفت زنده دنیا نمیاد، ولی من نگهش داشتم، من تنها یادگاری شایراد رو نگه داشتم و از داشتنش خوشحالم.دخترکم هر بار که نفسش به مشکل بر می خوره احساس می کنم قلب منم داره از جا کنده میشه! ولی نمی تونم براش کاری کنم، باید به سن قانونی برسه تا بتونم عملش کنم!
اروم خودش رو از بین حصار دستام بیرون کشید:
-خوبم مامان!
لبخند تلخی زدم:
-مامان و بابات رو می بخشی بخاطر اینکه باعث و بانی این قلب مریضتن!؟
بچم با اسم پدر غریبی می کرد! هرچی باشه دوازده سال بی پدری رو کشید، یه وقتهای می زد سرم برم پیش شایراد و دوباره باهم زندگی کنیم، فقط بخاطر بچم، ولی دوباره می ترسیدم از اینکه بچم رو ازم بگیره و محکومم کنه به اینکه کجا بودم؟!اخرش هم همین کار رو کرد. اخرش هم محکومم کرد! اخرش هم اون شد زجر کشیده و من شدم خائن بی وفا! منی که توی 16 سالگی تو اوج بچگی شرافتم توسط بهترین پشتیبانم بر باد رفت! من که توی 17 سالگی طعم سوختن رو چشیدم! من که یک سال تمام با ندیدن کسی که ارامشم بود سوختم! کی درک می کنه به زور از معشوقه ات جدات کنن یعنی چی؟! ولی وقتی هم که دل دادم به شایراد به اتیش کشیده شدم!
اون صحنـ ـه لعنتی پشت پلکام هک شده! هر بار که چشمام رو می بندم جلوی چشمام جون می گیره و من هر بار از اول می سوزم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا