.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#خان_زاده
روی صندلی نشسته بودم و ایسل که داشت همه جای اتاق رو با کنجکاوی کنکاش می کرد نگاه کردم. لبخندی روی لبام نشست، عجیب دلم می خواست توی همین حالتش که مثل بچه ها شده بگیرمش توی ب*غ*ل و فشارش بدم.
با گام های اروم به طرفش رفتم، توی کمدی که قبلا مال اون بودخم شده و داشت به لباسای 20 سالگیش نگاه می کرد. با لبخند با تمام احساساتی که 10 سال خفته نگهش داشته بودم اون رو توی بغلم گرفتم. ایسل با جیغ خودش رو از بغلم بیرون انداخت، شکه به این حرکتش نگاه می کردم، در حالی که نفس نفس می زد و دسش رو روی قلبش گذاشته بود با ترس به من خیره شد.
ناخواسته اخمام توی هم رفت . حس می کردم با این حرکتش غرورم رو شکونده! یک گام به سمت عقب برداشتم. ترس توی چشماش باعث می شد، حالم از خودم بهم بخوره! توی اون مدت کوتاهی که باهم زندگی می کردم باعث تمام دعوا ها اون بود، همیشه این که برای بدست اوردنش به اب و اتیش زدم رو توی سرم می زد! حسی درونم فریاد می زد؛ من و ایسل مال هم نیستیم! پوزخندی زدم.
سرم رو با تاسف براش تکون دادم و از اتاق خارج شدم. در اتاق رو محکم به هم کوبید که با صداش حتی ب*دن خودمم لرزید، دستام از عصبانیت ویبره می رفت.
دستام رو توی موهام کردم و با گام های بلند از سالن خارج شدم. خیلی سعی داشتم که به خودم بفهمونم که باید بهش فرصت بدم، ولی نمی شد!
مغذم این حقیقت رو به صورتم کوبید که ده سال برای عوض شدن فرصت داشت! ولی اون هنوزم از وجود من بیزاری داره! از خونه خارج شدم. ناخداگاه دلم می خواست به اون ویلای کوچیک وسط جنگل برم، همون که با هزار تا ارزو و رویا با دستای خودم ساختمش و با دستای خودم اتیشش زدم.
یه نخ سیگار از توی جیب جینم در اوردم. بین ل*ب*هام گذاشتم و فندک رو جلوی چشمام روشن کردم. دوباره اتیش! کی این کابوس ولم می کنه! حتی الانم که هست باز هم دست از گریبانم بر نمی داره!وقتی به خودم اومدم که خودم رو وسط عمارت دیدم، چشمام رو تنگ کردم، سیگار کامل سوخته شده و فقط فیلترش مونده بود. یه سیگار دیگه برداشتم و با چشم بسته روشنش کردم، سیگار رو بین انگشتام قرار دادم و دود رو به ارومی ولی پر از در د به بیرون دادم.
دود جلوی چشمام رو گرفت و برای یه لحظه یه عمارت نیم سوخته جلوی چشمام ظاهر شد! یه پسرک که تازه فهمیده بود چه غلطی کرده و با استرس و اضطراب وسط خونه وایستاده بود و به جسم نیم سوخته عشقی نگاه می کرد که هرگز سهم اون نبود!
ذهنم به عقب تر کشیده شد... صدای جیغای ایسل که التماس می کرد ولش کنم! خوب یادمه کجا بود، دقیقا پشت اون ابشار لعنتی! دخترک 16 ساله ای که بین دستام جیغ می زد و تقاضای ازادی داشت و منی که فکر می کردم تنها راه رسیدن بهش همینه!
صدای رضا توی گوشم پیچید:
«من قربانی شدم...» راست می گفت! اون قربانی من شد! قربانی بلایی که سر یکی دیگه اوردم! چشمام رو درد مند باز کردم! سرم تیر می کشید.
روی صندلی نشسته بودم و ایسل که داشت همه جای اتاق رو با کنجکاوی کنکاش می کرد نگاه کردم. لبخندی روی لبام نشست، عجیب دلم می خواست توی همین حالتش که مثل بچه ها شده بگیرمش توی ب*غ*ل و فشارش بدم.
با گام های اروم به طرفش رفتم، توی کمدی که قبلا مال اون بودخم شده و داشت به لباسای 20 سالگیش نگاه می کرد. با لبخند با تمام احساساتی که 10 سال خفته نگهش داشته بودم اون رو توی بغلم گرفتم. ایسل با جیغ خودش رو از بغلم بیرون انداخت، شکه به این حرکتش نگاه می کردم، در حالی که نفس نفس می زد و دسش رو روی قلبش گذاشته بود با ترس به من خیره شد.
ناخواسته اخمام توی هم رفت . حس می کردم با این حرکتش غرورم رو شکونده! یک گام به سمت عقب برداشتم. ترس توی چشماش باعث می شد، حالم از خودم بهم بخوره! توی اون مدت کوتاهی که باهم زندگی می کردم باعث تمام دعوا ها اون بود، همیشه این که برای بدست اوردنش به اب و اتیش زدم رو توی سرم می زد! حسی درونم فریاد می زد؛ من و ایسل مال هم نیستیم! پوزخندی زدم.
سرم رو با تاسف براش تکون دادم و از اتاق خارج شدم. در اتاق رو محکم به هم کوبید که با صداش حتی ب*دن خودمم لرزید، دستام از عصبانیت ویبره می رفت.
دستام رو توی موهام کردم و با گام های بلند از سالن خارج شدم. خیلی سعی داشتم که به خودم بفهمونم که باید بهش فرصت بدم، ولی نمی شد!
مغذم این حقیقت رو به صورتم کوبید که ده سال برای عوض شدن فرصت داشت! ولی اون هنوزم از وجود من بیزاری داره! از خونه خارج شدم. ناخداگاه دلم می خواست به اون ویلای کوچیک وسط جنگل برم، همون که با هزار تا ارزو و رویا با دستای خودم ساختمش و با دستای خودم اتیشش زدم.
یه نخ سیگار از توی جیب جینم در اوردم. بین ل*ب*هام گذاشتم و فندک رو جلوی چشمام روشن کردم. دوباره اتیش! کی این کابوس ولم می کنه! حتی الانم که هست باز هم دست از گریبانم بر نمی داره!وقتی به خودم اومدم که خودم رو وسط عمارت دیدم، چشمام رو تنگ کردم، سیگار کامل سوخته شده و فقط فیلترش مونده بود. یه سیگار دیگه برداشتم و با چشم بسته روشنش کردم، سیگار رو بین انگشتام قرار دادم و دود رو به ارومی ولی پر از در د به بیرون دادم.
دود جلوی چشمام رو گرفت و برای یه لحظه یه عمارت نیم سوخته جلوی چشمام ظاهر شد! یه پسرک که تازه فهمیده بود چه غلطی کرده و با استرس و اضطراب وسط خونه وایستاده بود و به جسم نیم سوخته عشقی نگاه می کرد که هرگز سهم اون نبود!
ذهنم به عقب تر کشیده شد... صدای جیغای ایسل که التماس می کرد ولش کنم! خوب یادمه کجا بود، دقیقا پشت اون ابشار لعنتی! دخترک 16 ساله ای که بین دستام جیغ می زد و تقاضای ازادی داشت و منی که فکر می کردم تنها راه رسیدن بهش همینه!
صدای رضا توی گوشم پیچید:
«من قربانی شدم...» راست می گفت! اون قربانی من شد! قربانی بلایی که سر یکی دیگه اوردم! چشمام رو درد مند باز کردم! سرم تیر می کشید.
آخرین ویرایش: