کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 164
  • بازدیدها 19K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#خان_زاده

روی صندلی نشسته بودم و ایسل که داشت همه جای اتاق رو با کنجکاوی کنکاش می کرد نگاه کردم. لبخندی روی لبام نشست، عجیب دلم می خواست توی همین حالتش که مثل بچه ها شده بگیرمش توی ب*غ*ل و فشارش بدم.
با گام های اروم به طرفش رفتم، توی کمدی که قبلا مال اون بودخم شده و داشت به لباسای 20 سالگیش نگاه می کرد. با لبخند با تمام احساساتی که 10 سال خفته نگهش داشته بودم اون رو توی بغلم گرفتم. ایسل با جیغ خودش رو از بغلم بیرون انداخت، شکه به این حرکتش نگاه می کردم، در حالی که نفس نفس می زد و دسش رو روی قلبش گذاشته بود با ترس به من خیره شد.
ناخواسته اخمام توی هم رفت . حس می کردم با این حرکتش غرورم رو شکونده! یک گام به سمت عقب برداشتم. ترس توی چشماش باعث می شد، حالم از خودم بهم بخوره! توی اون مدت کوتاهی که باهم زندگی می کردم باعث تمام دعوا ها اون بود، همیشه این که برای بدست اوردنش به اب و اتیش زدم رو توی سرم می زد! حسی درونم فریاد می زد؛ من و ایسل مال هم نیستیم! پوزخندی زدم.
سرم رو با تاسف براش تکون دادم و از اتاق خارج شدم. در اتاق رو محکم به هم کوبید که با صداش حتی ب*دن خودمم لرزید، دستام از عصبانیت ویبره می رفت.
دستام رو توی موهام کردم و با گام های بلند از سالن خارج شدم. خیلی سعی داشتم که به خودم بفهمونم که باید بهش فرصت بدم، ولی نمی شد!
مغذم این حقیقت رو به صورتم کوبید که ده سال برای عوض شدن فرصت داشت! ولی اون هنوزم از وجود من بیزاری داره! از خونه خارج شدم. ناخداگاه دلم می خواست به اون ویلای کوچیک وسط جنگل برم، همون که با هزار تا ارزو و رویا با دستای خودم ساختمش و با دستای خودم اتیشش زدم.
یه نخ سیگار از توی جیب جینم در اوردم. بین ل*ب*هام گذاشتم و فندک رو جلوی چشمام روشن کردم. دوباره اتیش! کی این کابوس ولم می کنه! حتی الانم که هست باز هم دست از گریبانم بر نمی داره!وقتی به خودم اومدم که خودم رو وسط عمارت دیدم، چشمام رو تنگ کردم، سیگار کامل سوخته شده و فقط فیلترش مونده بود. یه سیگار دیگه برداشتم و با چشم بسته روشنش کردم، سیگار رو بین انگشتام قرار دادم و دود رو به ارومی ولی پر از در د به بیرون دادم.
دود جلوی چشمام رو گرفت و برای یه لحظه یه عمارت نیم سوخته جلوی چشمام ظاهر شد! یه پسرک که تازه فهمیده بود چه غلطی کرده و با استرس و اضطراب وسط خونه وایستاده بود و به جسم نیم سوخته عشقی نگاه می کرد که هرگز سهم اون نبود!
ذهنم به عقب تر کشیده شد... صدای جیغای ایسل که التماس می کرد ولش کنم! خوب یادمه کجا بود، دقیقا پشت اون ابشار لعنتی! دخترک 16 ساله ای که بین دستام جیغ می زد و تقاضای ازادی داشت و منی که فکر می کردم تنها راه رسیدن بهش همینه!
صدای رضا توی گوشم پیچید:
«من قربانی شدم...» راست می گفت! اون قربانی من شد! قربانی بلایی که سر یکی دیگه اوردم! چشمام رو درد مند باز کردم! سرم تیر می کشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
وقتی برگشتم خونه که هوا تاریک شده بود. داغون تر از همیشه، خسته دستم رو روی صورتم کشیدم. از جلوی در اشپز خونه رد شدم،یک لحظه حسی درونم باعث شد برگردم و روبه روی در اشپز خونه به ایستم، منتظر بودم گیلدا سرش رو از در بیرون بیاره و با همون صدای معصوم و ارام بخشش بهم بگه:
-خان زاده!
منم نگاهش کنم، مثل همیشه؛ سرد و خسته!
و اون مثل همیشه تمام سردیام رو نادیده بگیره و مهربونی ذاتیش بگه:
-غذاتون رو گذاشتم توی دیس، ناهار نخوردید، شامم نخوردید، ضعف می کنید!
ولی هرچی جلوی در اشپز خونه منتظر موندم گیلدا نیو مد! نا امید نگاهم رو از در گرفتم،به طرف راه پله رفتم، خسته خودم رو بالا می کشیدم، اگه گیلدا بود،برام یه چیزی می اورد و یه چیزی می گفت که خستگیم در بره! ولی انگار اگه گیلدا نباشه هیچ کس به فکر من نیست!
در اتاقم رو باز کردم و داخل رفتم. ایسل خیلی اروم خوابیده بود،اگه گیلدا بود گوشه ی اتاق توی خودش جمع می شد و منتظرم می موند... من چم شده! چرا دارم ایسل رو با گیلدا مقایسه می کنم!
به سمت تخت رفتم و روی تخت دراز کشیدم. دستم رو تکیه گاه بدنم کردم، خیره به چشمهای بسته ایسل غرق توی افکارم شدم، از تب و تاب اولیه افتاده بودم، انگشتام رو نوازش گرانه روی صورت نرمش کشیدم.
ایسل این همه مدت می دونسته من دنبالشم ولی جلو نیومد! اون گذاشت من ده سال از عمرم آزگار باشم و خواب راحت نداشته باشم ولی خودش...دستام رو کلافه توی موهام کردم و روی تخت دراز کشیدم. چشمام رو عصبی بستم، یعنی ایسل لیاقت داشتن من رو داره؟! ایسلی که این همه سال من رو رها کرد و رفت پی خوش گذرونی لیاقت داشتن من رو داره؟!
کاش الان گیلدا این جا بود تا با همون صدای بچه گانه اش تا با همون دستهای ضریفش ارومم می کرد. دلم برای تمام مهربونی های بدون توقعِ بی منتش و خنگ بازی های گاه و بی گاهش و وجود ارومش و... و... اصلا بیخیال این توصیف ها! من دلم برای خود خودش تنگ شده! خودش که مثل هیچ کی نیست!این دهِ گذشته خیلی پر تنش بوده! آخ دلم یه ارامش طولانی می خواد! یه خواب به اندازه اصحاب کهف! یه فکر اروم و بی اظطراب!گاهی وقت ها حسرت ارامش دوران بچگیم رو می خورم! چه ارزوی پوچی بود بزرگ شدن و به وصال معشوق رسیدن!چشمام رو برای چند لحظه بستم، یک خاطره جلوی چشمام زنده شد:
«ایسل روی درخت توت بزرگ کنار رودخونه بود و داشت چهار دست و پا توت می خورد. دستاش و دور لباش کامل قرمز شده بود،امیر کنار رود خونه نشسته و چشماش رو بسته! مثل همیشه اروم بود.من و ساواش توی رودخونه شنا می کردیم و یه وقتایی یه شیطنتایه پسرانه ای انجام می دادیم! از همون هایی که می ترسیدیم کسی ببینه ولی پیش خودمون کلی می خندید!»
لبخند کج تلخی کنج لبام نشست،یه حسی مثل دلتنگی درونم رو فرا گرفت! دلتنگی برای کسی که باعث و بانی تباه شدن زندگی هممون شد!
چطور می تونم باور کنم رفیقی که تمام این سال ها پابه پام بوده مصبب تمام بدبختایم بوده؟! چطور می تونم باور کنم رفیقی که همیشه موقع تنگ نا بهم امید می داده،خودش باعث اون تنگ نا بوده؟!بد کردی ساواش! هم به خودت،هم به ما!
نفسم رو خسته بیرون دادم و چشمام رو بستم،شاید فقط کمی ارامش بهم دست بده تا بتونم بخوابم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#گیلدا
امروز احساس می کردم پر انرژی ترین ادم دنیام! از روی تختم بلند شدم و به طرف اینه رفتم،لبخندی به روی خودم پاشیدم و خرمن موهای بلندم رو گرفتم و توی هوا تاب دادم،
برای یک لحظه دلم برای این دخترانگی های ریز و لطیف ضعف رفت. شونه رو برداشتم موهای طلایی رنگم رو شونه کشیدم،در حین شونه زدن نگاهی به چهره ام انداختم؛چشمهای درشت و حالت دار یشمی رنگ،بینی جمع و جور و کوچک،لبهای خوش حالت و ب*ر*جسته صورتی رنگ،پوستم سفید بود و صاف،الحمدﷲ جوش نمی زدم! ابرو های کمونی روی چشمهای درشتم خرد نمایی می کرد!
قد نسبتا بلند و اندام جمع و جور ضریفی داشتم،مو هام که شونه شد با صد من زحمت گیسش کردم. دستمال نباتی رنگ رو از روی شونه هام کشیدم و روی موهام انداختم،رنگ نباتی دستمال با طلایی مو هام همخوانی زیبایی داشت،دستمال رو دور گردنم پیچیدم و گره زیبایی زدم.
به طرف در رفتم، در اتاق رو باز کردم و با انرژی پریدم بیرون که یه دختر با جیغ دستش رو گذاشت روی دهنش و روی زمین نشست.
هم خنده ام گرفته بود هم نمی دونستم چیکار کنم که اروم بشه، خنده ام رو خوردم و بالای سرش رفتم، کمکش کردم بلند بشه.
وقتی بلند شد خیلی ریز خندیدم،دختر بی نوا خاک های لباسش رو می تکوند،منم کمکش کردم:
-حالت خوبه؟! طوریت که نشد؟!
چشماش رو با حرص توی کاسه چرخوند و نفسش رو بیرون داد،انگار خیلی از این حرکتم کفری شده بود:
-ارباب دستور داده بودن بیام بیدارتون کنم. ولی انگار خودتون بیدار بودید
زیر ل*ب زمزمه کرد:
-امروز اجل من اومده
ریز خندیدم و با دختره حرکت کردیم از پله ها پایین رفتیم.
___________________

بعد صبحونه امیر طبق معمول همیشه اش خیلی سرد و بی حس لم داده به مبل، به من خیره شده بود، هیچ حسی توی صورتش پیدا نبود. با خنده سرم رو کج کردم یه ابروش رو بالا داد، دلم می خواست یکم بخندونمش!
از روی مبل بلند شدم و لی لی زنان با دوتا جهش خودم رو پرت کردم روی مبل کنارامیر، جفت ابروهاش باتعجب بالا رفته بود و متعجب من رو نگاه می کرد.یه ابروم رو با شیطنت بالا دادم، به شکم تختش خیره شدم، با چشمای گرد شده نگاهش رو تا شکمش پایین کشید.
مرموزانه دستام رو گذاشتم روی شکمش یکم انگشتام رو تکون دادم که سعی کرد خودش رو عادی نشون بده ولی یکم که گذشت لباش به لبخند باز شد دوتا دستام رو بردم و قلقلکش دادم.
هی پق می زد که بخند ولی جلوی خودش رو می گرفت، بلاخره مقاومتش شکست و قه قه زد و روی مبل افتاد. نشستم روی شکمش و تند تند قلقلکش می دادم از قه قه زدناش ناخداگاه منم بلند بلند می خندیدم.
صدای خنده اش توی خونه پیچیده بود مچ دوتا دستای ضریفم رو به زور گرفت، اشکش در اومده بود، بدجنس و با لبخند گ*شا*دی نگاهش می کردم.یدفعه جامون عوض شد، با شیطنت ابروش رو بالا داد، خنده روی لباش با اون چاله گونه های زیباش باعث می شد دلم براش ضعف بره! یکم خودم رو ترسیده نشون دادم و با صدای بچه گانه ای لـ ـب زدم:
-من رو نخور،من کوچولوه ام!
تیز نگاهم کرد و یکم خم شد، این دفعه واقعا ترسیدم، ل*بم رو زیر دندون گرفتم و با چشمهای گرد شده از ترس نگاهش کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
دستام رو زیر زانوش گذاشت، به نحوی مه کامل قفل شده بود و اگر فشار می دادم دستم درد می گرفت. روی صورتم خم شد، با قیافه جدی و چشمهایی شیطون میخ نگاهم میکرد:
-شیطون شدی!
اب دهنم رو قورت دادم و اروم خندیدم. هیچی نگفتم، نگاهش رو از چشمهام تا مسیر لبخندم امتداد داد، نمی دونم چه افکاری توی سرش داشت که هر لحظه چشماش براق تر می شد، سرش رو نزدیک تر کرد و گوشام رو بین لباش گرفت.کل مو های تنم سیخ شد، لرزی به بدنم افتاد، توی خودم جمع شدم. نفساش زیادی داغه! پو*ست گردنم از داغی نفساش می سوخت.
اروم توی گوشم پچ زد:
-دلیل این که کنارت حالم خوبه چیه؟!
زیر دلم از این حرفش خالی شد. حرف عجیبی زد که من این همه ذوق مرگ شدم؟! کنج ابروم بالا پرید، لبخندی به لبام نشست دستام رو اهسته رها کرد، با حس سراسر شعفی دستام رو روی
گر*دن تنومندش گذاشتم، رگای ابی رنگی از گر*دن کشیده و عضلانیش بیرون زده بود.
توی ذهنم دنبال جواب برای این سوالش بودم ولی هرچی می گشتم به نتیجه ای نمی رسیدم. جایی که باید جواب می گرفتم رو اشتباه انتخاب کرده بودم! به قلبم رجوع کردم.حرفهای دلم لبخند داشت،حرفهای دلم شیرین بود،درست مثل یک نسیم خنک زیر سایه درخت توی دل گرمای تیر ماه!لبخند ارومی زدم.
نگاهم رو تا چشمهای خمارش بالا کشیدم،میخ و محو اون همه زیبایی چشم هاش ل*ب باز کردم:
-نمی فهمم امیـر خان، شاید چون من شمارو درک می کنم و می فهممتون و کنارتون حالم خوبه و احساس ارامش دارم شماهم این حس رو دارین...
-----------------------------------

#امیر

محو اون همه ظرافت و زیبای خواستنی چهره اش شده بودم.این که ازش می خواستم ساکت شه تا من فقط نگاهش کنم زیاد بود؟!این که ازش می خواستم این قدر چشماش رو توی اتاق به دوران نندازه تا من بتونم اهوی چشماش نگاه کنم زیاد بود؟!
چشمهای زیبای داشت... این اعتراف برای قلبم زیادی سنگین شد! در حد یک تنلگر! در حد یک لرزش! نگاهم به روی لبهای بهار رنگش سوق داده شد،گیلدا مثل عطر بهار نارنج بود!
پر طراوت و وسوسه انگیز! طنازی خواصی توی تک تک حرکاتش خفته بود و چیزی که این طنازیش رو خواص می کرد این بود که ناخودگاه بود! مصنعویی نبود! بکر بود و دوست داشتنی! اصلا مگه می شد از همچین دختری گذشت؟!
اگر اراده مسیحایی هم داشتی باز هم جلوی دلبری های ساده و معصومانه این دختر کم می اوردی!
__________________________

#گیلدا.
به چشمام نگاه کرد، چشماش دیگه اون سیاه چاله های بی حس و بی رنگ گذشته نبود، چشمای مشکیش هم رنگ چشمای یه بچه پاک و بی گناه بود که ناخواسته از همه طرف بهش ظلم شده!
چشماش برق می زد، و نی نی چشماش می رقصید:
-گیلدا
نگاهم رو توی صورتش به دوران دادم:
-جانم
کج خندی زد از همون ها که دل ادم ضعف می ره براش، اصلا مگه می شه یک لبخند این قدر زیبا؟! با لحن ارومی ل*ب زد:
-امروز دیگه داری حرفهای می زنی که عواقبش سنگینه!
لبخندی زدم و دوباره لحنم شیطون شد:
-میگم یه خورده جامون نامناسب نیست؟! می خوای جا ع*و*ضی کنیم؟!
ابروش بالا پرید، یه دستش رو گذاشت روی دنده ام و تا روی شکمم لغزوندش، بعد با شیطنت خاصی یدفعه شروع به قلقلک دادن کرد.
قه قه ام بلند شد، امیر بی رحمانه با شیطنت داشت قلقلکم می داد و من از شدت فشار خنده زمین و هوا رو گ*از می زدم و اشکم در اومده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
از شدت خنده زمین و هوا رو گ*از می زدم، اشکم در امده بود و شکمم داشت از فشار پاره می شد با التماس مچ دستاش رو گرفتم:
-وای ... وای امیر خان تورو خدا ...
با لبخند کج نادری که کنج لباش بود. اروم از روی شکمم بلند شد، دستام رو گذاشتم روی شکمم و ته مونده خندم رو جمع کردم اشک گوشه چشمام که ناشی از فشار خندیدنم بود رو پاک کردم، به زور جسم به فنا رفته ام رو جمع کردم و روی مبل نشستم، نفس عمیق کشیدم. وای خدایا پاره شدم از شدت خندیدن،با حرص به امیر نگاه کردم.امیر کنارم نشست تکیه اش رو داد به دسته مبل و با چشمهایی شیطون و خندون زیر چشمی بهم نگاه کرد، صدای پایی توی سالن پیچید.
چند لحظه بعد مردی با سیبیل های در هم پیچ خورده و کت و شلوار مشکی و موهای فر بلند تا روی کتفش جلوی چشمام پدیدار شد.
امیر خیلی جدی و سرد بلند شد و به سمت اتاقی حرکت کرد، مَرده هم بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتاد. شوکه نگاهشون می کردم.الان چی شد؟!

_☆_☆_☆_ ☆_☆_ ☆_ ☆_☆_☆_☆_☆_☆_

#شایراد

دستام رو روی فکش اروم به سمت پایین کشیدم. خیره بودم توی چشماش، انتظار داشتم مثل قدیم محوش بشم ولی نمی فهمم چرا یک لحظه نگاه معصوم و گیرای گیلدا از جلوی چشمام دور نمی شد.سرم رو تکون دادم با وحشت از ایسل جدا شدم و پنجه هام رو توی موهام کردم:
-لعنتی..
ایسل با اخم کنارم اومد، دستش رو گذاشت رو بازوم و اروم به سمت صورتم خم شد:
-خوبی شایا؟!
نه نه نه! این اصلا درست نیس.. امیر گیلدا رو دوس داره... شایرادبفهم؛ امیر... گیلدا.. رو دوس داره... دیگه این بار نمی بخشمت اگه بهش نارو بزنی...داشتم با خودم جنگ می کردم و تمام سلول به سلول تنم باهم می جنگید که با سیلی ارومی که روی صورتم نشست به خودم اومدم، نفس عمیق کشیدم و شکه به ایسل که با نگرانی بهم خیره شده بود نگاه کردم.
نه من نمی تونم! من نمی تونم کنار ایسل زندگی کنم! خودش پس کشید! خودش خواست فراموش بشه! خودش خواست! خودش!
خیلی جدی خیره شدم به چشمهاش:
-باید جدا شیم.
اول چند ثانیه ناباور بهم نگاه کرد. پوزخندی زد:
-دلت گیر اون رعیت زاده اس! اره! بایدم دلت گیر باشه! اون دست نزده اس! تازه اس! خوب لعبتیه واسه خودش!
عصبی یقه اش رو گرفتیم و به دیوار چسبوندمش:
-حرف دهنت رو بفهم ایسل! من این همه سال ازگار تو بودم تو کدوم گوری بودی؟
با حرص توی صورتم فریاد کشید:
-رفتم یه جا که تو نباشی! حالم از تو و غیرتت و قیافه نحصت بهم می خورد! حالا که تو دلت گیر بزار منم بگم؛ من هنوزم که هنوزه عاشق امیرم! تو یه متجاوز ع*و*ضی پستی که بعد ده سال هنوزم شب ها کابوس اون شب لعنتی رو می بینم! حالا که می خوای جدا شیم میل خودت! ولی بد نیست بدونی منم یه چیزای دارم که شاید فهمیدنش از پا درت بیاره! فعلا اقای رامش!
با حرص دستهام رو از پای گلوش ازاد کرد و رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
اومدم جلوی در اتاق و به مسیر رفتنش نگاه کردم. منظورش از اون حرف چی بود؟! ایسل چی می تونه برای از پا در اوردن من داشته باشه؟!یعنی الان باید دنبالش برم؟!نه! پرو میشه!
اصلا غرورم رو چیکارش کنم؟!بیخیال! خودش برمی گرده!کلافه از این همه جنگ داخلی یه نخ سیگار از توی جیبم در اوردم. عجب زندگی شخـ☆ـمیه! پوزخند مسخره ای زدم و دستم رو توی موهام کردم. دود سیگارم رو با چشمهایی خمار شده به هوا فرستادم!الان چی می چسبه!؟ یه قهوه تلخ بدون شکر!سیگارم رو از بین دو ل*بم گرفتم،با چشم های تنگ شده به دخترکی که سر به زیر از انتهای سالن می اومد نگاه کردم:
-دختر
سرش رو با ترس بلند کرد،16_17 می زد! با چشم های تنگ شده سر تا پاش رو بر انداز کردم،عرق روی پیشونیش نشسته بود. با لحن اروم و بیخیالی گفتم:
-چرا هول می کنی! یه قهوه تلخ و یه قیلون برازجون برام بیار تو الاچیق!
تند تند سرش رو تکون داد و با لکنت زمزمه کرد:
-چَ..چَ..چشم ارباب!
یه ابروم بالا پرید.برای اینکه به این قضایا فکر نکنم سوژه گیرم اومد!یکم اذیتش کنم! فقط یکم! از دختر بچه ها خوشم میاد:
-اسمت چیه بچه؟!
چشماش از ترس گرد شده بود و کل صورتش رو عرق پوشونده بود! چهره ریزه میزه و جمع و جوری داشت؛پو*ست سبزه،چشمهای متوسط،دماغ کشیده،و لبهای باریک و کشیده! دستاش رو روی خودش گذاشت:
-با من..ـ هسـ.. تید ارباب؟!
متعجب نگاهی به اطراف انداختم:
-کس دیگه ای به غیر خودت می بینی؟!
حاضرم شرط ببندم تا دو دقیقه دیگه گریه می کرد! چشمام رو توی کاسه چرخوندم! خواستم خودم رو سرگرم کنم که به حرف ایسل فکر نکن یاد گیلدا و گیج بازی هاش افتادم! با گام های محکم به سمت خروجی سالن حرکت کردم و دستام رو روی هوا گرفتم و تهدید وار گفتم:
-ربع ساعت دیگه قهوه و قلیونم اماده باشه!

_☆_☆_☆_☆_☆_☆

#شهرزاد

روی پنجره اتاقم نشسته بودم و به شایراد نگاه می کردم. حرفهای ایسل توی گوشم تیک خورد
«شایراد میگه جدا شیم» زیر ل*ب با خودم زمزمه کردم:
-جدا شیم...جدا شیم!
باز چت شده برادر من! فقط نگو که دلت گیر گیلدا که دوباره جنگ جهانی داریم!نفسم رو کلافه به بیرون پرتاب کردم. زندگی خیلی عجیبه!درست همونجایی که فکر میکنی ته چاه بدبختی هستی، خوشبختی مثل یک شربت خنک توی دل تابستون به تنت میچسبه و هنوز طعمش نرفته دوباره بوی اون چاه رو حس میکنی!
بیخیال چشمام رو توی کاسه به گردشدر اوردم، حق هیچ کدوم از ماها نبود!هیچ کدوم!واقعا تاوان بیست سال خوشبختی، ده سال زجره؟ پوزخندی زدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#گیلدا

از بعد از دیروز که اون مرده اومده بودامیر همش توی فکر بود، خیلی کم خونه می اومد و بیشتر بیرون بود. چشمام رو توی کاسه چرخوندم، خیلی دوست داشتم بفهمم اون مرده چی بهش گفته، با شنیدن صدای در از جا پریدم.ماشین فولکس مشکی رنگ امیر وارد حیاط شد. تا پارکینگ با چشمام دنبالش کردم ، بلاخره باید بفهمم چی شده یا نه؟!
از پارکینگ که بیرون اومد نگاش کردم. خیلی محکم گام برمی داشت و جدی به رو به روش خیره بود، توی عالم دیگه ای سیر می کرد.جفت پا وسط عالمش پریدم :
-امیر خان...
خیلی سرد و جدی بهم خیره شد،سر تا پام رو نگاه کرد :
-بله گیلدا!
اب دهنم رو با ترس قورت دادم، دودل بلاخره حرفم رو به ز*ب*ون اوردم:
-مشکلی پیش اومده؟!
نگاه عمیقی بهم انداخت و هیچی نگفت« این یعنی دوس نداره راجبش صحبت کنه!» از کنار یک درخت سیب ترش گذشتیم سیب ترشاش تقریبا داشتن می رسیدن نگاهم رو به زور ازش گرفتم و دوباره به رو به رو خیره شدم.
یه مسیر سنگ فرش وسط باغی که توی عمارت بزرگ امیر خان بود، این همه زیبایی باغ حتی ذره ای توجه امیر خان رو جلب نمی کرد، انگار صدای اواز گنجشک ها و بلبل های که توی باغ چه چه می زدن رو نمی شنید، یکم نگرانش شدم خواستم حرفی بزنم که صدای اروم جدیش اومد:
-جواب این سوالم رو باید تا اخر عمرت به دوش بکشی پس خوب حرفام رو بشنوه، چون اگه قبول کردی همون جور که میای همون جورم برمی گیردی!
یه خورده ترسیدم، گیج نگاهش کردم. مردمک چشمام می لرزید،امیر با جدیت بیشتری ادامه داد:
-خوب گوشات رو باز کن گیلدا، من یه ادم معمولی نیستم! هزاران هزار دشمن دارم که تشنه به خون و جایگاه منن، من نمی زارم هیچ کس حتی تا یک قدمی خانوادمم نزدیک بشه ولی اگر من رو بکشن مرگ نفر بعد من حتمی خواهد بود! جواب این تصمیمت ممکنه باعث بشه سه، چهار ماهی یک بار بتونی رنگ کوچه خیابون رو ببینی، ممکنه چند ماه نتونی من رو ببینی! از گذشتمم که با خبری نمیگم دلیل اخلاق و رفتارم همش گذشته ای که برام ساختن، نه من از همون اولم بلد نبودم احساساتم رو نشون وگرنه هیچوقت ایسل رو از دست نمی دادم! من از همون اولم رفتار کردن با ج*ن*س ضریف و شکننده ای به اسم زن رو بلد نبودم! ولی دارم بهت میگم که اگه اومدی دیگه راه برگشتی نداری! حق وسط راه پس کشیدن نداری! در اون صورت قطعا خودم با دستای خودم می کشمت!
لرزی به بدنم افتاد و با چشمهایه گرد شده به قیافه بیش از حد جدی و خونسردش نگاه کردم،کلام اخرش روح از تنم برد:
-یک کلام با دونستن همه ی اینا اره یانه؟!
الان عملا داشت از من درخواست ازدواج می کرد؟! ولی چه اتفاقی افتاده که امیر خان یدفعه تصمیم به این کار گرفته!؟ یکم دودل شدم اب دهنم رو با ترس قورت دادم. دست و پام می لرزید، نگاهم رو از امیر خان به زیر پام دوختم:
-می تونم بپرسم چرا یدفعه همچین تصمیمی گرفتید؟! شما خان کرجین! اون وقت دارین از یه دختر رعیت که تنها دار و ندارش لباس تنشه خواستگاری می کنید؟! در حالی که من مطمعنم زیبا ترین و ثروتمند ترین های جهانم جلوی شما سر خم می کنن!
خیلی بی تفاوت و با جدی ترین و سرد ترین لحن ممکن لـ ـب زد:
-دقیقا همینطوره! ولی تو فرق داری! یه جورایی تو برای من جبری! اره... یانه؟!
نفس حبس شدم رو دادم بیرون و هیچی نگفتم،یه ابروش رو بالا انداخت:
-سکوت به نشان رضایت؟!
به چشماش خیره شدم هیچ حسی توی چشماش نبود، دوباره روح مهربون چشماش رنگ باخته بود، ولی دلم اسیر چشماش بود! مگه می تونستم از چشماش بگزرم؟! با صدای لرزونی گفتم:
-هرچی شما بگید! حالا که شما می خواید چشم!
هیچی نگفت فقط یه خیلی خب اروم، دستام رو خیلی اروم بین دستاش گرفت:
-مطمعن باش تا وقتی که به حرفام گوش بدی، نمی زارم هیچ اسیبی بهت برسه!
گیج نگاهش کردم، نی نی چشماش لرزید نفسش رو بیرون داد:
-شایراد تازه داره می فهمه چیکار کرده! یه جورایی تازه هوشیاریش برگشته!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
با بهت نگاهش کردم. متوجه منظورش نمی شدم! منتظر بودم که ادامه بده، با یه قیافه بیش از حد جدی و محکم زل زد توی چشمام، سرمای چشماش لرزی به بدنم انداخت:
-ببین گیلدا! هیچ کس به اندازه من شایا رو نمی شناسه! وقتی از یه چیزی منع بشه، صد برابر جذبش میشه!من با علم به این واقعه یه نفر رو گذاشتم به پاش باشه. امروز بهم خبر رسوندن که حدصم درست بوده!
هر چی اون می گفت من گیج تر می شدم! اخه مگه خان زاده چیکار کرده! واقعا نمی فهمم قضیه از چه قراره! چشمام دو دو می زد! نگاهم رو زیر انداختم و با اروم ترین لحن ممکن ل*ب باز کردم:
-متوجه نمی شم!
با جمله اش شوک عظیمی بهم وارد شد:
-شایراد عاشقته!
دیگه هیچ صدایی نشنیدم، همون جور که سرم زیر بود یدفعه سرم رو بلندکردم که گردنم صدا داد:
-امیر خان چی می گید؟! خان زاده اگه عاشق من بودوقتی ایسل خانم رو دیده بود اون جوری نمی کرد! من این همه مدت اونجا بودم خانزاده مثل برادر پشتم بود! حالا همین 6روزی که نبودم عاشقم شده؟! ببخشید ولی حرفاتون منطقی نیست!
با دیدن اخماش که حسابی توی هم بود ساکت شدم، با اخم سرم رو زیر انداختم. نمی فهمم رو چه حسابی با خودشون همچین فکری کردن!
زمزمه اروم و عصبی امیر که از صدتا، فریاد وحشتناک تر بود اروم به گوشم رسید:
-اولین بار و اخرین بارت باشه با من این جوری صحبت کنی!
نوک انگشت شصت پام رو با دلخوری زمین کشیدم و خودم رو توی اغوش کشیدم و یکم تاب دادم:
-حرف بدی زدم که شما این جوری باهام صحبت کردید؟!
چشماش رو عصبی و کلافه بست و چند تا نفس عمیق کشید:
-باید قبل از این که مهمونی برگزار بشه عقد کنیم!
دیگه حرفاش از منطق و عقلانیت خارج شده بود، نمی فهمم چرا یک لحظه یه حس بد به سمتم حجوم اورد. یه حس مثل شک!خیلی جدی بهش نگاه کردم:
-با تمام احترامی که براتون قائلم نمی تونم این حرف رو قبول کنم! عذر می خوام امیر خان، امکانش هست شرایط برگشتم رو محیا کنید؟!
خیلی بی تفاوت و سرد توی چشمام خیره شد. دوباره چشماش تبدیل شده بود به همون کوه غرور بی حس قبلی:
-بهت گفته بودم اگه گفتی اره سفید میای سفید میری؟!
ناخنام رو توی دستام فرو کردم و زل زدم به چشماش شاید بتونم نرمش کنم:
-این که میگم برگردم خونه و شما با خان زاده صحبت کنید و همه چیز طبیعی جلو بره بر خلاف حرفمه؟!
بی تفاوت چرخید و دستاش رو گذاشت توی جیبش:
-منم مایل به ازدواج نیستم! ولی متوجه حرفام نشدی! شایا تازه فهمیده توی این چند مدت بهت دلبسته! داره از ایسل دوری می کنه! می خواد ایسل رو طلاق بده! بهش تهمت زده که توی این چند مدت قطعا جای درستی نبودی! زن من بودی ولی پیش من نبودی! ....
سکوت و کرد و نفسش رو بیرون داد. به سمت من برگشت:
-اهل پرحرفی نیستم!یک کلام،داره بهونه در میاره که ایسل رو از سرش باز کنه! دوست ندارم دوباره من بازنده میدون باشم!
حالا متوجه شدم دلیل عجله امیر خان چیه! پس می خواد که برنده بازی باشه! گفت میل به ازدواج نداره!پس یعنی هدفش اینِ با استفاده از من از خان زاده انتقام بگیره!دستام رو با حرص مشت کردم،خدایا چرا از همون اول زندگی من رو بازیچه دست ادمای قُلدرت قرار دادی!؟ به چشمهای که دلم اسیرش شده بود خیره شدم! اخه این چشمهای سرد و بی روح، چی داره که من رو این جور اروم می کنه! لعنت بهت امیر! لعنت به خودت و این بازی مسخره ای که راه انداختی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
اخه این چشم های سرد و بی روح، چی داره که من رو این جور اروم می کنه!چشمام یکم سوخت و یه قطره اشک توی چشمام شناور شد. با لبخند تلخی سرم رو زیر انداخت و ل*بم رو به دندون گرفتم که گریه نکنم.با همون چشمهای نم ناک و لبخند تلخ روی لبام بهش خیره شدم ، با جدیت تمام نگاهم می کرد، حس می کردم همه من رو به عنوان یه وسیله می بینن!حالا هرکس از این وسیله یه استفاده ای می کنه! حکم یه ابزار همه کاره رو پیدا کردم!لبخندم رو یکم کش اوردم و اشک گوشه چشمام رو با نوک انگشتم پاک کردم:
-واقعا برای خودم متاسفم امیر خان! برای این حد از سادگیم! برای این حد از دل صاف و بی نیرنگم! برای این که این قدر زود خام حرفهاتون شدم!
دیگه نمی تونستم اون جا بمونم، برگشتم بی توجه به اطرافم شروع به دویدن کردم. فقط می دویدم و اشک می ریختم، برای این همه سال بی کسی و تنهاییم! برای این حد از بی ارزشیم! برای این که برادرم، من رو، بخاطر عشقش میون این همه گرگ رها کرد! برای این که همه بهم به چشم یه وسیله برای رسیدن به هدفشون نگاه می کنن! برای این دوسالی که از همه طرف بهم ظلم شد! من دیگه حالم از خودمم بهم می خوره چه برسه به این ادمای کوفتی!
همین جور که با تمام قبا می دویدم یدفعه دستم به طرز وحشتناکی از پشت کشیده شد و پرت شدم توی اغوش یکی، محکم مشت کوبیدم به س*ی*نه اش با تمام درد های که روی قلبم سنگینی شون رو احساس می کردم سرش فریاد زدم:
-حالم از همتون بهم می خوره! ولم کن ع*و*ضی پست! دیگه چی از جونم می خوای! می خوای انتقام بگیری مرد باش برو رو در رو انقام بگیر! انقدر غیرت ندارین که یه دختر بچه رو بازیچه کثافط کاریاتون می کنین ... ولم کن ع*و*ضی!راحتم بزاریــــــــــــــــن تورو خدا راحتم بزارین!من دیگه نمی کشم!
دستهای بزرگ و مردونش رو پشت سرم گذاشت و سرم رو به سینش فشرد و بازو های عضلانیش رو دورم پیچید، توی بغلش شروع کردم به هق هق کردن، به لباس چنگ می نداختم و گریه می کردم، برای تمام بدبختی هام!
دقایقی گذشت و بلاخره کم کم داشتم اروم می شدم. عطر تنش رو با ولع بلعیدم، عشق! خیلی چیز عجیبیه! یعنی یه روز می رسه که بخوام به آگرین حق بدم؟!این حس لعنتی چه قدرتی داره که باعث میشه ادم چشم ببنده به همه خطاها و نقص های طرف! یه قطره توی چشمام جمع شد.
با تمام احساساتی که داشتم اسمش رو صدا زدم:
-امیر!
صدایی ازش نیومد، دستاش یکم لس شد، چشمام رو بستم و بغض توی گلوم رو قورت دادم، اغوشش رو دوست داشتم! نمی خواستم از اغوشش خارج شم! صدای تحلیل رفته اش گوشم رو نوازش کرد:
-جانم
چشمام رو با درد بستم، چقدر محتاج بودم از ته دلم قربان صدقه این جانم گفتنش برم! خودم یکم جمع تر کردم و با عجز گفتم:
-من رو وارد بازی نکن! من هیچ کس رو ندارم که بخواد کمکم کنه! تورو قسم به همون به مردونیگیت نزار بیشتر از این اسیب ببینم!
دستاش کم کم دورم محکم تر می شد! فکش رو روی سرم گذاشت و جسم ضریفم رو توی اغوشش حل کرد!اهسته زمزمه کرد:
-چرا فکر می کنی بهت اسیب می رسه! من کنارتم، من مواظبتم، نمی زارم بهت اسیب برسه،
هیچ وقت نمی زارم.
لبخند تلخی زدم! تو نمی فهمی؛بزار من برات بگم که تا همین الان هم دارم نابود می شم! تو نمی فهمی امیر! ولی بزار من بهت بگم که مخاطب تمام خواب هام شدی! تو نمی فهمی امیر! ولی بزار بهت بگم اگه می خوای مراقبم باشی باید ازم دور شی تا فراموشت کنم! باید ازم دور شی تا این رویای محال ِ شیرین رو توی دلم،همراه با دلم دفن کنم!
ای کاش سکوت رو می شد فهمید! ای کاش سکوت فریاد می زد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#شهرزاد

من امیر رو می شناسم، می فهمم اگه شایراد بره جلو طغیان می کنه، صبرش حدی داره! با اینکه شایراد برادره منه ولی من به امیر حق میدم. باید تا قبل از اینکه این ماجرا دردسر ساز بشه کاری بکنم، مغذم دیگه کشش این ماجرا هارو نداره!
در اتاقم رو باز کردم و به مقصد اتاق شایا حرکت کردم. بعد این ماجراها قطعا از ایران خواهم رفت! نمی فهمم اخرش قراره چی بشه ولی می دونم که بلاخره تموم میشه، وارد سالن که شدم، صدای گریه های اروین از توی اتاقش می اومد!
دو دل شدم! اول بزار ببینم اورین چشه بعد میرم با شایا حرف میزنم! به سمت اتاق اروین رفتم و بعد از در زدن و شنیدن بیا تو خان باجی داخل شدم.اروین بین چربیای خان باجی قرار گرفته و خان باجی کلافه در حالی که اروین رو «هیش» می کرد تکونش می داد.با لبخند تلخی به طرف خان باجی رفتم اروین رو ازش گرفتم و اروم توی بغلم گذاشمتش:
-ایلار کجاست خان باجی؟!
خان باجی دستی به پیشونی اروین کشید و چک کرد تب نداشته باشه:
-نمی فهمم مادر،این روزا اصلا تو خونه گیر نمی کنن! خان که یه هفته اس نیومده خونه! خان زاده هم از اون طرف درگیره! ایلارم که دو سه روزه رفته خونه باباش این بچه رو هم نبرده! یکی نیست بهش بگه بچه دوماه مادر می خواد!
حال و حوصله غر زدنای خان باجی رو نداشتم، اروین رو یکم توی اتاق دور دادم که کم کم ساکت شد.نگاهی به چهره معصومش کردم، چشماش معصومیت خاصی داشت از همون نگاه هایی که ادم دلش کباب می شد!بی میل بچه رو به خان باجی دادم و ازش دل کندم! به طرف اتاق شایا رفتم.

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_

خیره به شایا نگاه می کردم. زل زده بود به یه نقطه نا معلوم و هیچی نمی گفت دیگه این سکوت داشت عصبیم می کرد:
-شایا دردت چیه! چرا می خوای ایسل رو طلاق بدی! بعد این همه سال بهم رسیدین! 10 سال ازگار دنبالش گشتی!حالا که پیداش کردی می خوای طلاقش بدی!؟
برگشت خیلی سرد به چشمام خیره شد :
-درد من همینه،من ده سال دنبالش می گشتم و اون ده سال خارج از کشور مشغول خوش گزرونی بود!من ده سال از عمرم تباه شد!از اون پسر شوخ و شیطون تبدیل به یه مرد سرد و بی روح شدم! کی جوابگو این همه ساله شهرزاد؟!هرچی فکر می کنم می بینم لیاقت این که کنار من باشه رو نداره.
کلافه نفسم رو دادم بیرون و چشم هام رو توی کاسه چر خوندم،من که می فهمم دردش چیه و بهونش چیه! خیلی رک حرفم رو بهش زدم:
-دور گیلدا رو خط بکش!
یدفعه برگشت و تیز نگاهم کرد:
-یادم نمیاد برای کار هام از تو اجازه گرفته باشم!
دستام رو توی موهام کردم:
-شایراد،اگر واقعا گیلدا رو دوست داری بیخیالش شو، چون اون امیر رو دوست داره! به تو به چشم برادرش نگاه می کنه! می فهمی این هارو؟!
عصبی بلند شد، نا باور به مسیر رفتنش نگاه کردم که چجوری عصبی به سمت خروجی در حرکت کرد و از اتاق خارج شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا