.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
صبح بود که با سر و صدای زمزمه مانندی که توی گوشم می پیچید اروم چشمام رو باز کردم:
-گیلدا...گیلدا
اروم و گیج چشمام به روبه روم خیره شدم، یکم طول کشید تا تصویر ها واضح بشه، دختری که همیشه برام غذا میاورد،داشت صدام می زد.
به زور لبخندی زدم و حالت نیم خیز توی جام نشستم،چشمام رو مالوندم:
-جونم عزیزم،ببخشید بیدار نشدم.
خیلی جدی بلند شد،دامن مشکی کوتاهش رو مرتب کرد و دست به س*ی*نه حرفاش رو ادا کرد:
-ارباب گفتند بیدارتون کنم و شمارو به باغ ببرم.
سیخ نشستم،حس ذوق و هیجان خاصی سر تا سر وجود رو گرفت، بعد از دو هفته از این فضای سر بسته خارج میشدم! با ذوق نگاش کردم:
-واقعا!؟
سرش رو به نشان مثبت تکون داد در عرض یه ثانیه بلند شدم...
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_
پشت عمارت بودیم،واقعا جای قشنگی بود، دختر به دور و بر اشاره کرد:
-شما می تونید برید همه جای باغ رو بگردید.
و بعد از کنارم رد شد و رفت.جیغ کوتاهی کشیدم و به بالا پریدم، با ذوق شروع به دویدن وسط باغ کردم که متوجه خونه ای شدم که گوشه باغ بود، با گام های بلند و پر هیجان به سمت خونه رفتم.
درش رو باز کردم، یه پرده برزنتی راه راه ابی سفید، جلوی در رو گرفته بود. پرده رو کنار زدم و اهسته وارد شدم، یه سالن بزرگ که همه جاش سرامیک زده شده بود و وسطش یه استخر عریض بود و گوشه سالن یه اتاقک.
چند تا صندلی چوبی و یه میز هم گوشه ی سمت راست سالن،ن*زد*یک*ی های اتاقک گذاشته شده بود.
با ذوق ناخواسته جیغی کشیدم و دستام رو روی دهنم گذاشتم، از عظمت، زیبایی و ارامش این سختر به وجد امده بودم. اولین بار بود استخر می دیدم، ما به جای استخر رودخونه داشتیم! به سمت استخر رفتم و به کفش نگاه کردم، اب توش خیلی شفاف بود. موج ریزی میزد و نوری که از پنجر های بزرگ بالای دیواره استخر بود رو منعکس می کرد.لبخندم کش امد نگاهی به دور و اطراف کردم کسی نبود، پیراهن ساتن اسمونی رنگم رو در اوردم و گوشه ای انداختم،
زیر لباسم یه زیر پیراهن سفید رنگ استین حلقه ای بود.دامنم هم در اوردم. با یه تاپ استین حلقه ای و یه شلوارک ساتن اسمونی بی توجه به اطرافم شیرجه زدم توی اب،کامل به سمت کف استخر رفتم.چشمام رو بستم و نفسم رو حبس کردم و کف استخر نشستم.داشتم از ارامش اب ل*ذت می بردم که دستی دور کمرم پیچید و من رو به سمت بالا کشید.
چشمام رو باز کردم و دست و پا زدم که از دستش در بیام محکم تر من رو گرفت.موهام توی اب شناور بود و باعث می شد طرفم رو نبینم.
یدفعه به روی اب امدم. نفس حبس شده ام رو بیرون دادم. صدای عصبی ارباب توی گوشم پیچید،عصبی غرش کرد:
-حالیت نیست چند دقیقه اس زیر ابی!چرا یه ذره عقل توی سرت نیست!مگه بهت نگفتم امانتی!
با بهت،تلگراف وار موهام رو کنار زدم و از بین یه چشمم به قیافه ی عصبی ارباب نگاه کردم.
اولین بارم بود که می دیدم چهره اش عصبیه، خندم گرفته بود.اصلا حواسم به این که ارباب محکم من رو توی بغلش گرفته نبود و فقط خیره به چشماش بودم.لباسم به تنم چسبیده بود و نسیمی که توی سالن می وزید باعث لرزم شده بود. با یه لبخند نگاش کردم و پر معنی با ارامش زمزمه کردم:
-کسی که میره پایین خودش بلده بالا بیاد.
چشماش رو بست و نفسش رو عصبی بیرون داد.ریز خندیدم، دستاش رو دورم باز کرد، ازش جدا شدم و خواستم دوباره برم به سمت زیر اب که عصبی دوباره دستاش رو دورم پیچید و با حرص نگاهم کرد:
-اروم باش بچه!
ریز خندیدم، چقدر ل*ذت بخش بود اذیت کردنش!لباسم نازک بود و کل اندام هام از توش مشخص شده بود. گونه هام گل انداخت نمی دونم چرا فکر میکردم زیر اب باشم مشخص نیست، خودم رو تا گر*دن زیر اب بردم. ارباب با تعجب نگاهش به سر و وضعم انداخت و اخم توی هم کشید:
-امدی جای من کارگر استخر اومده بود داخل!واقعا پیشت زشت نبود با این سر و وضع ببینتت؟
منتظر بودم حداقل رهام کنه ولی نمیکرد. همونجور من رو به خودش چسبونده بود،خیلی چشم هاش رو کنترل میکرد که به سمت بدنم نره،لپام گل انداخته بود و از شرم در حال اب شدن بودم، نفس کش دار و کلافه اش رو بیرون داد، پشت به من از اب بیرون رفت...
#شهرزاد
توی اتاق نشسته بودیم، من و یه چادر سفید روی سرم و جایی که باید رضا می نشست ولی حالا ساواش نشسته بود. اب چشمام رون بود و سرمه ای که به زور برام زده بودن توی صورتم پهن شده و جلوه زشتی ایجادمیکرد. آ سید خطبه رو می خوند و من گریه می کردم. ساواش با ناراحتی نگاه عمیقی بهم انداخت، دستش رو روی بغض توی گلوش گذاشت سرش رو خم کرد کنار گوشم و اروم پچ زد:
-شهرزاد داری با اشکات می کشیم، تمومش کن لطفا !
مانع گریه کردنم که نشد هیچ ،به شدت گرفتنشم کمک کرد، احساس می کردم دستی روی گلوم رو گرفته و نمی زا ه نفس بکشم،دوتا دستام رو روی چشمام گذاشتم آ سید با ناراحتی می خوند و اخم کرده بود:
-دخترم بار پنجم که دارم می خونم اره یا نه ؟!
از اعماق قلبم احساس گرما می کردم، کل بدنم د*اغ شده بود، همش احساس می کردم رضا گوشه ی اتاق ایستاده و داره با ناراحتی بهم نگاه می کنه!این عشق با ادم چیکار می کنه که همه اشتباهاتش رو چشم بسته می بخشی!
همین که دهن باز کردم بگم نه با دیدن چشمای نم ناک ساواش دلم شکست، دلم نیومد ابروش رو ببرم با گریه گفتم بله و زیر گریه زدم.خودم رو توی ب*غ*ل ساواش انداختم، از خودش به خودش پناه اوردم و زار زدم.
آ سید به همراه مامان و خان داداش اتاق رو ترک کردن، ساواش بازو های عضله ایش رو دور هیکل نحیفم پیچوند. توی اغوش گرفتم و من همچنان گریه می کردم ـ.
احساس می کردم در حقم ظلم شده،چشمهای غمگین و نم ناک رضا موقع اعدام از جلوی چشمام کنار نمی رفت، یاد اون لحظه ای افتادم که بعد از دو هفته دیدمش و تهش به ت*ج*اوز رسید.چهره بشاشش،لبخندای گرمش... اخ خدایا من نمی تونم طاقت بیارم.
-گیلدا...گیلدا
اروم و گیج چشمام به روبه روم خیره شدم، یکم طول کشید تا تصویر ها واضح بشه، دختری که همیشه برام غذا میاورد،داشت صدام می زد.
به زور لبخندی زدم و حالت نیم خیز توی جام نشستم،چشمام رو مالوندم:
-جونم عزیزم،ببخشید بیدار نشدم.
خیلی جدی بلند شد،دامن مشکی کوتاهش رو مرتب کرد و دست به س*ی*نه حرفاش رو ادا کرد:
-ارباب گفتند بیدارتون کنم و شمارو به باغ ببرم.
سیخ نشستم،حس ذوق و هیجان خاصی سر تا سر وجود رو گرفت، بعد از دو هفته از این فضای سر بسته خارج میشدم! با ذوق نگاش کردم:
-واقعا!؟
سرش رو به نشان مثبت تکون داد در عرض یه ثانیه بلند شدم...
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_
پشت عمارت بودیم،واقعا جای قشنگی بود، دختر به دور و بر اشاره کرد:
-شما می تونید برید همه جای باغ رو بگردید.
و بعد از کنارم رد شد و رفت.جیغ کوتاهی کشیدم و به بالا پریدم، با ذوق شروع به دویدن وسط باغ کردم که متوجه خونه ای شدم که گوشه باغ بود، با گام های بلند و پر هیجان به سمت خونه رفتم.
درش رو باز کردم، یه پرده برزنتی راه راه ابی سفید، جلوی در رو گرفته بود. پرده رو کنار زدم و اهسته وارد شدم، یه سالن بزرگ که همه جاش سرامیک زده شده بود و وسطش یه استخر عریض بود و گوشه سالن یه اتاقک.
چند تا صندلی چوبی و یه میز هم گوشه ی سمت راست سالن،ن*زد*یک*ی های اتاقک گذاشته شده بود.
با ذوق ناخواسته جیغی کشیدم و دستام رو روی دهنم گذاشتم، از عظمت، زیبایی و ارامش این سختر به وجد امده بودم. اولین بار بود استخر می دیدم، ما به جای استخر رودخونه داشتیم! به سمت استخر رفتم و به کفش نگاه کردم، اب توش خیلی شفاف بود. موج ریزی میزد و نوری که از پنجر های بزرگ بالای دیواره استخر بود رو منعکس می کرد.لبخندم کش امد نگاهی به دور و اطراف کردم کسی نبود، پیراهن ساتن اسمونی رنگم رو در اوردم و گوشه ای انداختم،
زیر لباسم یه زیر پیراهن سفید رنگ استین حلقه ای بود.دامنم هم در اوردم. با یه تاپ استین حلقه ای و یه شلوارک ساتن اسمونی بی توجه به اطرافم شیرجه زدم توی اب،کامل به سمت کف استخر رفتم.چشمام رو بستم و نفسم رو حبس کردم و کف استخر نشستم.داشتم از ارامش اب ل*ذت می بردم که دستی دور کمرم پیچید و من رو به سمت بالا کشید.
چشمام رو باز کردم و دست و پا زدم که از دستش در بیام محکم تر من رو گرفت.موهام توی اب شناور بود و باعث می شد طرفم رو نبینم.
یدفعه به روی اب امدم. نفس حبس شده ام رو بیرون دادم. صدای عصبی ارباب توی گوشم پیچید،عصبی غرش کرد:
-حالیت نیست چند دقیقه اس زیر ابی!چرا یه ذره عقل توی سرت نیست!مگه بهت نگفتم امانتی!
با بهت،تلگراف وار موهام رو کنار زدم و از بین یه چشمم به قیافه ی عصبی ارباب نگاه کردم.
اولین بارم بود که می دیدم چهره اش عصبیه، خندم گرفته بود.اصلا حواسم به این که ارباب محکم من رو توی بغلش گرفته نبود و فقط خیره به چشماش بودم.لباسم به تنم چسبیده بود و نسیمی که توی سالن می وزید باعث لرزم شده بود. با یه لبخند نگاش کردم و پر معنی با ارامش زمزمه کردم:
-کسی که میره پایین خودش بلده بالا بیاد.
چشماش رو بست و نفسش رو عصبی بیرون داد.ریز خندیدم، دستاش رو دورم باز کرد، ازش جدا شدم و خواستم دوباره برم به سمت زیر اب که عصبی دوباره دستاش رو دورم پیچید و با حرص نگاهم کرد:
-اروم باش بچه!
ریز خندیدم، چقدر ل*ذت بخش بود اذیت کردنش!لباسم نازک بود و کل اندام هام از توش مشخص شده بود. گونه هام گل انداخت نمی دونم چرا فکر میکردم زیر اب باشم مشخص نیست، خودم رو تا گر*دن زیر اب بردم. ارباب با تعجب نگاهش به سر و وضعم انداخت و اخم توی هم کشید:
-امدی جای من کارگر استخر اومده بود داخل!واقعا پیشت زشت نبود با این سر و وضع ببینتت؟
منتظر بودم حداقل رهام کنه ولی نمیکرد. همونجور من رو به خودش چسبونده بود،خیلی چشم هاش رو کنترل میکرد که به سمت بدنم نره،لپام گل انداخته بود و از شرم در حال اب شدن بودم، نفس کش دار و کلافه اش رو بیرون داد، پشت به من از اب بیرون رفت...
#شهرزاد
توی اتاق نشسته بودیم، من و یه چادر سفید روی سرم و جایی که باید رضا می نشست ولی حالا ساواش نشسته بود. اب چشمام رون بود و سرمه ای که به زور برام زده بودن توی صورتم پهن شده و جلوه زشتی ایجادمیکرد. آ سید خطبه رو می خوند و من گریه می کردم. ساواش با ناراحتی نگاه عمیقی بهم انداخت، دستش رو روی بغض توی گلوش گذاشت سرش رو خم کرد کنار گوشم و اروم پچ زد:
-شهرزاد داری با اشکات می کشیم، تمومش کن لطفا !
مانع گریه کردنم که نشد هیچ ،به شدت گرفتنشم کمک کرد، احساس می کردم دستی روی گلوم رو گرفته و نمی زا ه نفس بکشم،دوتا دستام رو روی چشمام گذاشتم آ سید با ناراحتی می خوند و اخم کرده بود:
-دخترم بار پنجم که دارم می خونم اره یا نه ؟!
از اعماق قلبم احساس گرما می کردم، کل بدنم د*اغ شده بود، همش احساس می کردم رضا گوشه ی اتاق ایستاده و داره با ناراحتی بهم نگاه می کنه!این عشق با ادم چیکار می کنه که همه اشتباهاتش رو چشم بسته می بخشی!
همین که دهن باز کردم بگم نه با دیدن چشمای نم ناک ساواش دلم شکست، دلم نیومد ابروش رو ببرم با گریه گفتم بله و زیر گریه زدم.خودم رو توی ب*غ*ل ساواش انداختم، از خودش به خودش پناه اوردم و زار زدم.
آ سید به همراه مامان و خان داداش اتاق رو ترک کردن، ساواش بازو های عضله ایش رو دور هیکل نحیفم پیچوند. توی اغوش گرفتم و من همچنان گریه می کردم ـ.
احساس می کردم در حقم ظلم شده،چشمهای غمگین و نم ناک رضا موقع اعدام از جلوی چشمام کنار نمی رفت، یاد اون لحظه ای افتادم که بعد از دو هفته دیدمش و تهش به ت*ج*اوز رسید.چهره بشاشش،لبخندای گرمش... اخ خدایا من نمی تونم طاقت بیارم.
آخرین ویرایش: