کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 164
  • بازدیدها 19K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
صبح بود که با سر و صدای زمزمه مانندی که توی گوشم می پیچید اروم چشمام رو باز کردم:
-گیلدا...گیلدا
اروم و گیج چشمام به روبه روم خیره شدم، یکم طول کشید تا تصویر ها واضح بشه، دختری که همیشه برام غذا میاورد،داشت صدام می زد.
به زور لبخندی زدم و حالت نیم خیز توی جام نشستم،چشمام رو مالوندم:
-جونم عزیزم،ببخشید بیدار نشدم.
خیلی جدی بلند شد،دامن مشکی کوتاهش رو مرتب کرد و دست به س*ی*نه حرفاش رو ادا کرد:
-ارباب گفتند بیدارتون کنم و شمارو به باغ ببرم.
سیخ نشستم،حس ذوق و هیجان خاصی سر تا سر وجود رو گرفت، بعد از دو هفته از این فضای سر بسته خارج میشدم! با ذوق نگاش کردم:
-واقعا!؟
سرش رو به نشان مثبت تکون داد در عرض یه ثانیه بلند شدم...
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_
پشت عمارت بودیم،واقعا جای قشنگی بود، دختر به دور و بر اشاره کرد:
-شما می تونید برید همه جای باغ رو بگردید.
و بعد از کنارم رد شد و رفت.جیغ کوتاهی کشیدم و به بالا پریدم، با ذوق شروع به دویدن وسط باغ کردم که متوجه خونه ای شدم که گوشه باغ بود، با گام های بلند و پر هیجان به سمت خونه رفتم.
درش رو باز کردم، یه پرده برزنتی راه راه ابی سفید، جلوی در رو گرفته بود. پرده رو کنار زدم و اهسته وارد شدم، یه سالن بزرگ که همه جاش سرامیک زده شده بود و وسطش یه استخر عریض بود و گوشه سالن یه اتاقک.
چند تا صندلی چوبی و یه میز هم گوشه ی سمت راست سالن،ن*زد*یک*ی های اتاقک گذاشته شده بود.
با ذوق ناخواسته جیغی کشیدم و دستام رو روی دهنم گذاشتم، از عظمت، زیبایی و ارامش این سختر به وجد امده بودم. اولین بار بود استخر می دیدم، ما به جای استخر رودخونه داشتیم! به سمت استخر رفتم و به کفش نگاه کردم، اب توش خیلی شفاف بود. موج ریزی میزد و نوری که از پنجر های بزرگ بالای دیواره استخر بود رو منعکس می کرد.لبخندم کش امد نگاهی به دور و اطراف کردم کسی نبود، پیراهن ساتن اسمونی رنگم رو در اوردم و گوشه ای انداختم،
زیر لباسم یه زیر پیراهن سفید رنگ استین حلقه ای بود.دامنم هم در اوردم. با یه تاپ استین حلقه ای و یه شلوارک ساتن اسمونی بی توجه به اطرافم شیرجه زدم توی اب،کامل به سمت کف استخر رفتم.چشمام رو بستم و نفسم رو حبس کردم و کف استخر نشستم.داشتم از ارامش اب ل*ذت می بردم که دستی دور کمرم پیچید و من رو به سمت بالا کشید.
چشمام رو باز کردم و دست و پا زدم که از دستش در بیام محکم تر من رو گرفت.موهام توی اب شناور بود و باعث می شد طرفم رو نبینم.
یدفعه به روی اب امدم. نفس حبس شده ام رو بیرون دادم. صدای عصبی ارباب توی گوشم پیچید،عصبی غرش کرد:
-حالیت نیست چند دقیقه اس زیر ابی!چرا یه ذره عقل توی سرت نیست!مگه بهت نگفتم امانتی!
با بهت،تلگراف وار موهام رو کنار زدم و از بین یه چشمم به قیافه ی عصبی ارباب نگاه کردم.
اولین بارم بود که می دیدم چهره اش عصبیه، خندم گرفته بود.اصلا حواسم به این که ارباب محکم من رو توی بغلش گرفته نبود و فقط خیره به چشماش بودم.لباسم به تنم چسبیده بود و نسیمی که توی سالن می وزید باعث لرزم شده بود. با یه لبخند نگاش کردم و پر معنی با ارامش زمزمه کردم:
-کسی که میره پایین خودش بلده بالا بیاد.
چشماش رو بست و نفسش رو عصبی بیرون داد.ریز خندیدم، دستاش رو دورم باز کرد، ازش جدا شدم و خواستم دوباره برم به سمت زیر اب که عصبی دوباره دستاش رو دورم پیچید و با حرص نگاهم کرد:
-اروم باش بچه!
ریز خندیدم، چقدر ل*ذت بخش بود اذیت کردنش!لباسم نازک بود و کل اندام هام از توش مشخص شده بود. گونه هام گل انداخت نمی دونم چرا فکر میکردم زیر اب باشم مشخص نیست، خودم رو تا گر*دن زیر اب بردم. ارباب با تعجب نگاهش به سر و وضعم انداخت و اخم توی هم کشید:
-امدی جای من کارگر استخر اومده بود داخل!واقعا پیشت زشت نبود با این سر و وضع ببینتت؟
منتظر بودم حداقل رهام کنه ولی نمیکرد. همونجور من رو به خودش چسبونده بود،خیلی چشم هاش رو کنترل میکرد که به سمت بدنم نره،لپام گل انداخته بود و از شرم در حال اب شدن بودم، نفس کش دار و کلافه اش رو بیرون داد، پشت به من از اب بیرون رفت...

#شهرزاد

توی اتاق نشسته بودیم، من و یه چادر سفید روی سرم و جایی که باید رضا می نشست ولی حالا ساواش نشسته بود. اب چشمام رون بود و سرمه ای که به زور برام زده بودن توی صورتم پهن شده و جلوه زشتی ایجادمیکرد. آ سید خطبه رو می خوند و من گریه می کردم. ساواش با ناراحتی نگاه عمیقی بهم انداخت، دستش رو روی بغض توی گلوش گذاشت سرش رو خم کرد کنار گوشم و اروم پچ زد:
-شهرزاد داری با اشکات می کشیم، تمومش کن لطفا !
مانع گریه کردنم که نشد هیچ ،به شدت گرفتنشم کمک کرد، احساس می کردم دستی روی گلوم رو گرفته و نمی زا ه نفس بکشم،دوتا دستام رو روی چشمام گذاشتم آ سید با ناراحتی می خوند و اخم کرده بود:
-دخترم بار پنجم که دارم می خونم اره یا نه ؟!
از اعماق قلبم احساس گرما می کردم، کل بدنم د*اغ شده بود، همش احساس می کردم رضا گوشه ی اتاق ایستاده و داره با ناراحتی بهم نگاه می کنه!این عشق با ادم چیکار می کنه که همه اشتباهاتش رو چشم بسته می بخشی!
همین که دهن باز کردم بگم نه با دیدن چشمای نم ناک ساواش دلم شکست، دلم نیومد ابروش رو ببرم با گریه گفتم بله و زیر گریه زدم.خودم رو توی ب*غ*ل ساواش انداختم، از خودش به خودش پناه اوردم و زار زدم.
آ سید به همراه مامان و خان داداش اتاق رو ترک کردن، ساواش بازو های عضله ایش رو دور هیکل نحیفم پیچوند. توی اغوش گرفتم و من همچنان گریه می کردم ـ.
احساس می کردم در حقم ظلم شده،چشمهای غمگین و نم ناک رضا موقع اعدام از جلوی چشمام کنار نمی رفت، یاد اون لحظه ای افتادم که بعد از دو هفته دیدمش و تهش به ت*ج*اوز رسید.چهره بشاشش،لبخندای گرمش... اخ خدایا من نمی تونم طاقت بیارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#گیلدا
ارباب رو دو روزی بود ندیده بودم، بشدت دل تنگ چشماش بودم، خیلی بهش وابسته شده بودم، نفسم رو اه مانند بیرون دادم. با یاد اوری اون روز که توی استخر کلی حرصش دادم دوباره لبخند به لبام امد.نمی فهمم چرا حتی توی این دو روز واسه خوابیدنم توی اتاقش نیومده! دروغ چرا خیلی نگرانش بودم، این دختره هم حرف نمی زد.البته این طفلک که تقصیری نداره!تا ارباب اجازه نده این نمی تونه حرف بزنه!با کلافگی دستام رو مشت کردم و به زمین پا کوبیدم.
به سمت تختش رفتم، این 16 روز جرعت نداشتم به تختش نزدیک بشم، ولی الان نمی فهمم چرا این قدر دلم هواش رو کرده بود، خودم رو روی تخت انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم.بوی عطر تلخ و سردش توی دماغم پیچید، نفس عمیق کشیدم.
لبخندی ناخداگاه روی لبام نشست، چشمام رو نم اشک سوزش داد، دلم خیلی براش تنگ شده بود.یه نفس عمیق کشیدم، پتو رو توی بغلم جمع کردم و به خودم فشارش دادم، اروم شده بودم،چشمام رو بستم و اروم اروم چشمام گرم شد و خوابیدم.


با حس اینکه کسی داره صورتم رو نوازش می کنه اروم چشمام رو باز کردم. همون دست طره ای از موهام که توی صورتم ریخته بود رو به سمت پشت گوشم هدایت کرد.یه تکون اروم خوردم و نگاهم رو بالا کشیدم، ارباب به حالت نیم خیز کنارم دراز کشیده بود،بی توجه به من اروم با موهام بازی می کرد:
-چرا روی تخت من خوابیدی؟!
با چشمای نم ناک نگاهش کردم و خیلی صادقانه جواب دادم:
-دلم برات تنگ شده بود.
خیلی سرد به چشمام خیره شد، با نوک انگشتش قطره اشک توی چشمام رو گرفت:
-گیلدا متوجه هستی که تو چند روز دیگه از پیش من میری! پس بهتره این وابستگی رو از بین ببری!
اب بینیم رو بالا کشیدم و یکم خودم رو نزدیکش کردم:
-یعنی اگه من از این جا برم دیگه هیچ وقت نمی بینمت!؟
سکوت کرد و نفسش رو بیرون داد، دستهاش از حرکت ایستاد!اروم بلند شد پاهاش رو پایین تخت گذاشت و دستاش رو توی موهاش کرد،کلافگی از تک تک حرکاتش مشخص بود:
-گیلدا من تمام سعیم اینه که این وابستگی از بین بره!اسیب میبینی!
بغض کردم،روی تخت نشستم، دلم برای خان زاده هم تنگ شده بود، ولی خوب اگر برم پیش خان زاده دیگه نمی تونم ارباب رو ببینم، نمی دونم چرا حسم به ارباب با حسم به خان زاده فرق داشت،ج*ن*س حمایت و محبت و دلتنگیش متفاوت بود!لبام می لرزید با بغض زمزمه کردم:
-نمی خوام
بر گشت و با چشم های مشکی ارومش کلافه نگاهم کرد، بلند شد و با نگاه طولانی و کلافه ای به من اتاق رو ترک کرد، دستام رو روی صورتم گذاشتم و با بغض به سمت پایین کشیدم.
سرم رو توی بالیشتش فرو کردم و عطر تنش رو وارد ریه ام کردم، چشمام می سوخت و دلم هوای گریه داشت،اروم بغضم رو شکستم و بی صدا باریدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
چهار روزی میگذشت و ارباب رو ندیده بودم. حوصلم شدیدا سر رفته بود، حدود سه هفته میشد که توی یه اتاق بزرگ زندانی که نمی شه گفت اخه به نحو احسنت ازم مراقبت می شد فقط ازادی نداشتم.دیگه روز و شب از دستم در رفته، فقط می فهمم خستمه، بیشتر خستگیمم از دلتنگی ندیدن اربابه! شبا میرم روی تختش می خوابم و صبح ها به امید این که ببینمش بلند می شم.
در اتاق اروم باز شد،برگشتم و چیزی که با چشم می دیدم رو باور نداشتم، نم اشک به چشمام نشست، ارباب با همون چشمای یخی بی روحش و همون چهره بی تفاوت و سردش داخل اومد. نگاهم قفل چهره بی روحش شد، انگار نه انگار چهار روز بود که ندیده بودمش!یه پیراهن سفید جذب ،یه شلوار طوسی، دکمه لباسش رو باز گذاشته بود، یه قطره اشک توی چشمام نشست و اروم روی گونه ام چکید، واقعا نمی فهمیدم چی بگم!
قدمهاش رو تا رو به روی خودم دنبال کردم،نمی تونستم به چشماش نگاه کنم،طاقت نداشتم. صدای اروم و خنثاش گوشهام رو نوازش کرد:
-دیگه کارشون باهات تموم شده، تو می تونی برگردی، فقط نباید هیچ حرفی از این خونه بزنی و این که ازت مراقبت شده، میگی توی یه کلبه میون جنگل زندانی بودی و هر سه روز یه بار برات غذا می اوردن و هر کاری کردن ازت حرف بکشن تو حرفی نزدی و توروکتک زدن.
این ها رو بگی به نفعته. این جوری عزیز تر می شی قدرتم بیشتر می دونن.
به اسمون مشکی چشماش خیره شدم ، به این شخصیت متفاوتش وابستگی پیدا کرده بودم؛ اروم ،بی تفاوت،سرد،جدی،مغرور ... در عین حال مهربون و وظیفه شناس و با شرف! با بغض و عجز ل*ب زدم:
-دیگه نمی بینمت ؟!
برای دقایقی هردو خیره به هم نگاه کردیم بلاخره لبای کبودش از هم باز شد، انگار باید کلمات منتش رو می کشیدن:
-نمی دونم ..
و بعد برگشت و اروم و مردونه، مسیری که امده بود رو برگشت ، از پشت میخ اون همه استقامت قدمهاش شدم ،اخه مگه می شه یه ادم این جوری باشه ؟! چرا وقتی اون بود دلم برای خان زاده تنگ نمی شد ؟! چرا نمی تونم به این که از این به بعد باید بی اون باشم فکر کنم؟!
لبام با ناراحتی به سمت پایین امد و سرم رو روی پاهام گذاشتم. یه قطره اشک توی چشمام نشست، نمی فهمم بعد اون باید چیکار کنم! اصلا مگه می تونم بی اون دوام بیارم. من که خان زاده رو خیلی دوست داشتم، ولی بازم سه هفته بی اون دوام اودم،ولی چرا چهار روز بی ارباب نتوستم دوم بیارم! این دیگه چجور علاقه ایه؟!یعنی بخاطر شرافت و پاکیشه؟
ولی خوب باز هم هر کاری می کنم می دیدم که نمی تونم بی اون دوام بیارم، اگر قرار بر شرافت باشه خان زاده هم از بقیه گرگهای دورم ازم مراقبت کرد. هنوزم مثل برادرم دوسش دارم !
آخ چقد دلم برای داداشم تنگ شده، اگرین من! کاش برمی گشتیم به سه سال قبل ! قبل این که بخوای عاشق مهتاب بشی !قبل این که اون خان لعنتی به من طمع کنه! شاهرخ کجای که می خوام بزنی تو گوشم تا بهت بگم زبونم سرم رو به باد داد !
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#خان_زاده

پشت میز نهار خوری مشغول هم زدن چاییم بودم و غرق توی افکار مختلف، این چند مدت همه چیز عجیب و غریب بود. انگار پشت تمام این ماجرا ها یه سایه وجود داشت، انگار همشون عمدی بود. با یه برنامه ریزی بی نقص و بی شک، خیلی دوس داشتم بدونم طراح این بازی کیه ولی قطعا اگر ببینمش زندش نمی زارم، استکان رو به لبای پر حرارتم نزدیک کردم. در اتاق زده شد، با صدای در از افکارم کنده شدم، بی توجه یکم استکان رو فاصله دادم:
-بیا تو.
و بعد دوباره مشغول خوردن چاییم شدم. در باز شد و شاهرخ نفس نفس زنان با یه لبخند بزرگ روی صورتش که باعث شده بود صورتش، کُلی چین بیوفته،داخل امد. یه ابروم بالا پرید، خیره شدم به دود چایی:
-چیشده شاهرخ کبکت خروس می خونه!
با خوشحالی خندید و دستاش رو روی صورتش کشید:
-خانزاده مژده بده بچه ها گیلدا رو پیدا کردن..
با شنیدن خبر، چایی توی گلوم پرید، به سرفه افتادم، با سرعت از پشت میز بلند شدم، حراصون از پشت میز بلند شدم و یا گام های بلند خودم رو به شاهرخ رسوندم. همراه اون با سرعت به سمت خروجی عمارت گام برداشتم،هیجان عجیبی سر تاپام رو فرا گرفته بود.بعد از گذشت چیزی قریب به سه هفته استرس و بی خوابی،دیدنش برام حکم مسکن رو داشت:
-کجاست؟!
شاهرخ با لبخند سراسر شعف کلاهش رو صاف کرد، نفس نفس میزد:
-بچه ها بیهوش پشت یه دریا چـ.. ـه نزدیکای تالش پیـ... ـداش کردن، پیغوم واسـ.. ـم اوردن، گفتن خبرتون کنم با هم بریم.
با لبخندی که نمی تونستم پنهونش کنم چند ضربه به شونه های شاهرخ زدم:
-این کارت ویژه مژده گونی داره! وقتی گیلدا رو اوردم می گیری.
لبخندش پهن تر شد، افسار اسب یه تیکه مشکی رنگم رو از دست پسرکی که در حال نوازش یالش بود گرفتم و با یه پرش سوار اسب شدم ‌...

#شهرزاد

نفسام رو توی س*ی*نه حبس کرده بودم و خودم رو به دیوار فشار می دادم تا ساواش ازم فاصله بگیره ولی تو حالت عادی نبود. صدای از همیشه بم تر و خمار ترش توی گوشام باعث میشد مو به تنم سیخ بشه:
-می خوامت شهرزاد.
برای یه لحظه حس حالت تهوع بهم دست داد، صح*نه ت*ج*اوز رضا جلوی چشمام جون گرفت، با نفرت دستم رو گزاشتم روی قفسه سینش و هلش دادم، یه سانتم جابه جا نشد،با صدای بغض دار و ضعیفی نالیدم:
-ازم فاصله بگیر ع*و*ضی حالم از همتون بهم می خوره.
پوزخندی روی لباش نشست سرش رو کنار گردنم خم کرد و توی گوشم پچ زد:
-شهرزاد چه بخوای و چه نخوای دیگه مال همیم پس این حرفا فاید نداره.
بعدش دستاش رو کامل دورم پیچید و از روی زمین بلندم کرد. به سمت تخت حرکت کرد، با تمام توانم جیغ زدم ولی توی عمارت قدیمی و خالی از سکنه پدر ساواش تنها صدایی که شنیدم باز تاب صدای خودم توی سالنای عمارت بود، که باعث وحشت بیشترم شد.تمام صحنات ن*زد*یک*ی رضا بهم مثل یه فیلم سینمایی سیاه سفید پشت سر هم می گذشت، حالت تهوه گرفته بودم و واقعا حالم خوب نبود.هر چه برای نجات تلاش می کردم،ساواش سر سخت تر می شد، بوی ال*کل دهنش حالم رو بهم می زد، باورم نمی شه ساواش دهن به ا*ل*ک*ل زده باشه!
انداختم روی تخت و خودش رو کنارم انداخت. نفسای کشیده و غیر متعادلش و دهن بد بوش نشون از این می داد که ساواش مهربون و منطقی همه عمرم، امشب مسته و معلوم نیست قراره چه خاطره تلخ دیگه ای برام رقم بزنه.با چشمای خیس و گریون پر التماس خیره شدم به ساواش:
-ســـــــــــــــــــــاواش تورو قسم به جون ایسل ازم بگذر،حالم بده!
با این حرفم چشماش به یکباره سرخ شد، کل بدنش حرارت گرفت،لرزی بر اندامم افتاد.
حس می کردم زیر دلم خالی شده،صح*نه های اون ت*ج*اوز لعنتی مثل حکم عذابم از جلوی چشمام می گذشت،چشمام رو درد مند بستم و پر از نفرت رگای ب*ر*جسته ساواش نگاه کردم، هر لحظه منتظر خروشش بودم.حالم از این همه ضعف زن نسبت به مرد بهم می خورد چی می شد اگه مرد و زن برابر بودند!در حال فکر کردن بودم که با دوتا دستاش دو طرف یقه لباسم رو گرفت و چاکوند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
کل بدنم گز گز می کرد ومی سوخت، درد وحشتناکی توی لگن و زیر دلم می پیچید، چشام رو درد مند بستم و قطره اشکی از چشام چکید. حالم از همشون بهم می خوره...فقط ظاهرشون فرق می کنه توی با طن همشون یه مشت ع*و*ضی بی شرف گرگ خو هستن که فقط زنا رو برای میل جنسیشون می خوان، با چشم هایی پر از تنفر امیخته با درد خیره شدم به قیافه معصوم ساواش توی خواب، حالم از اون نقاب معصوم چهرش بهم می خورد .با هر لحظه دردی که توی بدنم می پیچید دوست داشتم چاقویی بردارم و توی اندام ورزیده ساواش فرو کنم، دستم رو روی دلم گذاشتم و فشار دادم. شاید یکم از دردش کم بشه، شب وحشتناکی رو پشت سر گزرونده بودم. جای دندوناش رو روی جای جای بدنم حس می کردم.احساس می کردم بدنم نجس شده، بلند شدم و تیکه های دریده شده لباسم رو از روی زمین جمع کردم و پوشیدم. عوقم گرفت، دستام رو روی دهنم گزاشتم و خودم رو توی حموم انداختم، می خواستم رد دستای داغش رو روی بدنم پاک کنم.
دلم می خواست می تونستم یه دل سیر توی ب*غ*ل رضا گلایه کنم! از خودش از اون کارش،از این که باعث شد این بلا سر من بیاد،از این که چقدر تنهام... اره من تنهام...جای نفسای پر هوسش روی پوستم گز گز می کرد، لبام ورم کرده بود. دستم رو با لرزش روی لبام کشیدم و توی اینه به قیافه داغونم نگاه کردم.پای چشمام کبود رفته و صورتم لاغر شده بود، شیر اب رو باز کردم و با لباس اروم زیر اب رفتم.قطرات اب د*اغ به ب*دن یخ زدم جون می بخشید، زیر دلم تیر کشید، طاقت نیاوردم سر پا وایسم، با چهره در هم رفته روی زمین نشستم. از ته دلم همه مردا رو نفرین می کردم صدای خواب الود و به ظاهر نگران ساواش دقیق پشت در حموم باعث انزجارم شد.
مشتاش رفته رفته محکم و محکم تر میشد و هر بار که "شهرزادی"از دهنش خارج میشد و من جواب نمی دادم محکم تر ضربه میزد. محکم به در حموم می کوبید:
-شهرزاد خوبی؟ در رو باز کن ببینم چته! تو حموم چیکار می کنی این وقت صبح!
پوزخندی زدم یعنی واقعا نمی فهمید چه بلایی سر من اورده؟! اره حقم داره! دنبال بهونه ای بود که ذات واقعیش رو نشون بده،رفت یه پیک ا*ل*ک*ل زد که بعد بگه م*ست بودم!پوزخندی زدم،یه قطره اشک توی چشمام نشست، چقدر دلم واسه رضا و حمایت های مردونه اش تنگ شده!ده لعنتی چرا اون ظلم رو در حق خودم و خودت کردی!مگه من چی خواستم ازت که فکر کردی این جوری بهم می رسیم! با صدای ساواش ناخواسته تمام محتویات معده ام به دهنم حجوم اورد و بالا اوردم...

#خانزاده

بالا ی سر جسم بی جونش نشسته بودم و دستای سردش رو توی دستام گرفته بودم، الان که می دیدمش می فهمم چقدر دلم براش تنگ شده.
دستی روی پیراهنش کشیدم وقسمتی که جمع شده بود رو صاف کردم، دستام رو به زیر زانو هاش سوق دادم و بغلش کردم.احساس می کردم سالهاست ندیدمش، به خودم فشارش دادم و به طرف اسبم رفتم. می دونستم که پیداش می کنم!احساس می کردم جواهری داشتم که گمش کرده بودم و بلاخره پیداش کردم، نمیفهمم چرا حس می کردم نحیف تر از قبل شده.شاهرخ افسار اسب رو گرفت پام رو روی زین گذاشتم. دو دل بودم که گیلدا رو ب*غ*ل کی بدم و بعد سوار شدنم بگیرمش، هرچی گشتم هیچکس رو محرم تر از شاهرخ پیدا نکردم.گیلدا رو بغلش دادم، سوار شدم وجام رو روی زین درست کردم، بعد خم شدم و گیلدا رو از شاهرخ گرفتم، توی بغلم جاش رو درست کردم، لباس سورمیه ای تنش کامل خاکی بود.
دستمالش رو کشیدم جلو با یه دستم گیلدا رو گرفتم با یه دستم افسار اسب، با پا توی شکم اسب زدم و حرکت کردم.نمی دونم چرا عصبی بودم، افکار مختلفی به ذهنم هجوم اورده بود. مثل این که اگه به تنش دست زده باشن چی؟!
اگر توی ایم مدت مورد ازار و اذیت ج*نس*ی قرار گرفته باشه چی؟! اگه به حریم خصوصیش ت*ج*اوز کرده باشن چی؟!عصبی، پاهام رو محکم به شکم اسب کوبیدم و با سرعت زیاد می تاختم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#خان زاده
گیلدا رو توی اتاق گذاشتم، در اتاق رو بستم.
نگاهی به مارک خیاطی که روی لباس گیلدا بود کردم، اون رو کندم شاید بتونم رد اون کسی که دزدیتش رو بگیرم، به سمت اتاقی که مهرداد و بهاره توش ساکن شده بودن رفتم. چند تقه به در زدم، با صدایه خواب الود «بفرمایید» مهرداد در اتاق رو باز کردم.وارد اتاق شدم و با ابروی بالا رفته به قیافه خواب الود و وا رفته مهرداد نگاه کردم. مهرداد با دیدن من دوباره دراز کشید، قیافه اش مثل ادم معتادی بود که یک سال مواد نکشیده!سرم رو با تاسف براش تکون دادم، به سمتش رفتم. لنگای درازش رو از روی تخت پایین انداختم که سیخ نشست. با حرص نگاهم کرد:
-شایا واقعا شعور نداری ببینی من خوابم!
خیلی جدی خیره شدم به چشمهاش:
-هرچی خوابیدی بسته بلند شو برو تهران،میری صنف بزّاز ها و خیاط خونه ها، میگی تورو کی فرستاده و برام امار یه چیز رو در بیار، می خوام بفهمم این مارک متعلق به کدوم خیاط خونه اس!
بی حوصله و کسل با التماس بهم خیره شد، بلند شدم و لگد ارومی به پاش زدم:
-مهرداد نرم بیام ببینم خوابی،می خوام تا سه ساعت دیگه با پرواز تهران باشی!
مارک رو روی میز گذاشتم و اتاق رو ترک کردم.
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_

تا وقتی پیداش نکرده بودم تمام فکر و ذکرم پیدا کردنش بودولی حالا که پیداش کردم افکار منفی دارن دیونم می کنن، بالای سرش با اظطراب به یه تیکه از کمر سفیدش خیره شدم، اب دهنم رو عصبی قورت دادم ویه دستم رو روی بغضم گذاشتم و با دست دیگم پیراهن جمع شده اش رو پایین کشیدم.اگه بهش دست زده باشن چی؟! اگه بهش تجـ ـاوز کرده باشن چی؟! اگه.. اگه.. اگه..
-اهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــَــــــــــــــــه..
عصبی از روی تخت پاشدم و موهام رو کشیدم، از پره های دماغم نفس می کشیدم حس می کردم کلم د*اغ کرده.چرا بیدار نمی شه؟! چند تقه به در خورد با صدای عصبی از بین دندونام غریدم:
-کیه؟! فعلا نمی خوام کسی رو ببینم.
صدای اروم و نگران بهاره امد:
-شایراد بیا بیرون کارت دارم.بالا سر این دختر سر و صدا نکن سکته می کنه ها!
چشمام رو بستم، نفسم رو حبس کردم و چنگ زدم به موهام، چند ثانیه بعد با بیرون دادن نفسم یکم اروم شدم، چهرم حالت عجز گرفت. خسته شده بودم، دلم می خواست از این همه تنش نجات پیدا کنم، به سمت در رفتم. در رو باز کردم و با قیافه بهاره رو به رو شدم، چهرش رو توی هم کرد و دستش رو روی دماغش گذاشت:
-اه اه اه پسر بو پهن گرفتی! ریشاتم دیگه میشه شونه کرد. بیا برو این پشمارو بزن، دختر طفلک چشماش رو باز کرد تورو ببینه وحشت می کنه!
کج کج نگاش کردم، دستام رو با حرص گرفت و به سمت حموم کشید، توی سالن بی حوصله پشت سرش حرکت می کردم. نفسم رو کلافه بیرون دادم:
-مهرداد کجاست ور پریده؟!
پشت چشم برام نازک کرد و حوله ام رو داد، توی چهار چوب در حموم ایستادم، دستاش رو به کمرش زد و سر تا پام رو بر انداز کرد:
-مهرداد رفته به فرمایشات جنابعالی رسیدگی کنه فعلا که خبری ازش نرسیده. ولی زنگ که زد انگار می گفت لباسی که تن گیلداست رو فقط یه خیاط توی تهران می دوزه، راحت می تونی رد اونی که دزدیتش رو در بیاری حالا گمشو حموم.
تیز بهش نگاه کردم که برام شکلک در اورد، پوف بیخیالی کشیدم من حریف این دختر نمیشم! رفتم داخل حموم و در رو محکم روی بهاره بستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
اخرین یه دکمه به اخر پیراهن سفید رنگم رو بستم، اروم دستم رو تا پایین کشیدم و صافش کردم، چشام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
واقعا خیلی به این حمام نیاز داشتم، بدنم یکم اروم شد. نمی دونم چجوری باید برای بهاره و مهرداد که بخاطر ما خانوادشون ول کردن و به این جا امدن جبران کنم ولی امیدوارم لطفشون رو بی جواب نزارم.حدودا اوایل زمستون بود هوا سوز داشت، پالتوی مشکی رنگم رو از روی چوب لباسی برداشتم و پوشیدم از توی اینه نیم نگاهی به گیلدا که تکونی خورد، کردم. دستام توی هوا خشک شد، برگشتم به سمتش که سر و صدایی از توی پله ها امد:
-شایــــــــــراد! شـــــــــــــــــــــایراد کجای لعنتی بیا این رو ببین.
با اخم و عصبی از اتاقم بیرون امدم،نگاهی به مهرداد حراصون که از پله ها بالا می اومد کردم :
-هووَ چته مهرداد، ساعت 4نصف شب صدات رو روی سرت انداختی! زن حامله تو این خونه هست!
پریشون و سر در گم نفس نفس زنان نگام کرد، پر تشویش خیره بودم بهش که بالاخره بعد از سکوت وحشتناکش خودش رو بهم رسوند و دهن باز کرد:
-امیر گیلدا رو دزدیده بوده.
رنگ از رخم پرید، سر کله رقیب عشقی و رفیق قدیمیم پیدا شده! اون هم با چه ورودی!عجب ورود پر سر و صدایی،باورم نمی شه! مگه امکان داره؟ امیر بعد عقد من و ایسل برای همیشه ناپدید شد. من و امیر و ساواش از همون بچگی تا زمانی که بزرگ شدیم کنار هم بودیم، هر کدوم خانزاده یه ایل بودیم ولی همه چیز از وقتی من عاشق ایسل شدم و امیر فهمید بهم ریخت...
با ضربه ای که به سینم وارد شد، به خودم امدم. مهرداد با یک نگرانی خاص نگاهم کرد:
-شایراد این کار امیر یعنی هشدار ! یعنی بعد 10 سال برگشته تا انتقام بگیره! تحقیق کردم؛ اون الان خان کرجه! واسه خودش دم و دستگاهی داره! پشتش به اون بالا بالا ها گرمه! می خوای چیکار کنی حالا !
یک سوال مثل بمب توی سرم پیچید، امیر از کجا فهمیده من رو گیلدا حساسم؟!جاسوس این عمارت لعنتی کیه؟

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_

اصلا باورم نمی شد! نمی تونستم باور کنم که امیر این کارو کرده باشه! این قدر به غیرت و شرافتش اعتماد داشتم که حتی به این که مهرداد بخواد بینمون رو خ*را*ب کنه شک کنم ولی به امیرنه! نمی تونستم شک کنم .باید بشناسینش تا بفهمی من چی می گم، چشام از سوز بی خوابی می سوخت به خیاط که خیلی جدی رو به روم نشسته بود نگاه کردم.نمی فهمم چرا نسبت به دخترک رو به روم یه حس خاصی داشتم انگار سالها بود می شناختمش :
-یک بار دیگه حرفت رو تکرار کن..
خیره شد به ناخوناش، از این همه خونسردیش داشتم عصبی می شدم. خیلی اروم و بی تفاوت ل*ب زد:
-جناب خانزاده، من دختر خان قزوینم، بی کس و کار نیستم، لطفا درست صحبت کنید.
سعی می کردم خونسرد باشم، ببین امیر به کجا رسیده که دختر خان خیاطشه! چشمام رو میخ چشمای دخترک کردم، ته چشماش می تونستم یه استرس و اظطراب رو به راحتی ببینم ولی دلیلش رو نمی فهمیدم.دلیل این که چرا با دیدنش ناخدا گاه قلبم ضربان گرفته بود رو نمی دونستم:
-نجمه خانم لطف کنید بگید که اون لباس رو برای چه شخصی دوختید !؟
چشمهای سبز یشمی رنگش رو بهم دوخت پر هوس سر تا پام رو بر انداز کرد،انگار دنبال یه چیزی توی چهره امی گشت،نگاهش پر از حرف بود، یک حس دلتنگی عجیبی داشت:
-امیر خان رو نمی شناسید!؟ فکر می کردم همبازی دوران بچگیاتون بودن! اها راستی من این رو یادم رفت بهتون بگم مراقب خودتون و داداشتون و... یه نیم نگاه خبیث بهم انداخت و لبخند کثیفی زد و ادامه داد و...
نوه در راه خانواده رامش باشید...

بعد از روی صندلی بلند شد،تا در اتاق رفت که یه لحظه مکث کرد روی پاشنه کفشای پاشنه بلندش چرخید و با یک لبخند با طعنه خاصی اروم زمزمه کرد:
-راستی خان زاده!امیر خان گفت بهتون بگم دختره چیز خوبیه،میچسبه!
تمام تنم به یک باره گر گرفت، از اتاق خارج شد. میخ به جای خالیش نگاه می کردم، کم کم اخمام توی هم رفت، امیر بازی کثیفی رو شروع کرده بود.قشنگ مشخص بود که اون سر نخ رو عمدی گذاشته بود تا بتونم نجمه رو پیدا کنم و از طریق نجمه این حرفهارو بشنوم، توی همون حالت که انگشتای دستم رو با حرص خاصی به سمت داخل جمع می کردم بلند شاهرخ رو صدا زدم.
شاهرخ داخل امد و سر به زیر با ترس اب دهنش رو قورت داد:
-بله خانزاده.
با غیض دندونام رو بهم سابیدم و بهش نگاه کردم:
-خان کجاست؟!
دستپاچه شد کلاهش رو از روی سرش برداشت و دستی به ریش جو گندمیش که هنا گذاشته بود و بعضی سفید هاش قرمز شده بود کشید:
-گفتن میرن بیرون، حال زن ارباب خوب نبود.
چشام رو بستم نفس عمیق کشیدم:
-برو قلم و خودکار بیار...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#ناشناس

دود سیگارم رو توی صورت دخترک بی پروای روبه روم بیرون دادم، چشم های درشت قهوه ایش رو برای چند ثاینه بست و دود رو با دستش پراکنده کرد، نیشخندی زدم و روی صورتش خم شدم:
-تعریف کن مارال چیشد!؟ رفتی به خان گفتی که همه چیز رو می خوای به زنش بگی؟!
خندید و دستاش رو روی رگ گردنم با ناز و عشوه کشید، چشماش رو خمار کرد و با صدای پر هوسی توی گوشم پچ زد:
- از ترس قالب تهی کرده بود! ولی من باهاش کار دارم!
از ته دل زیر خنده زدم، از دخترک فاصله گرفتم، ل*ذت سراسر وجودم رو فرا گرفته بود، حس خوبی توی تک تک سلولای بدنم پیچید.روبه نجمه کردم و پرسیدم:
-داداشت کجاس؟!
کامل به سمتش برگشتم، نجمه با حرص گوشه ی در ایستاده بود و منظره رو تماشا می کرد ، مارال با ناز به سمتم گام برداشت. به طرز نامحصوصی یقه پیراهنش رو به سمت پایین کشید و زبونش رو روی لباش لغزوند، اب دهنم رو قورت دادم و دوباره نگاهم رو به نجمه دادم. کلافه پوفی کشید و چشماش رو توی کاسه چرخش داد:
-بیخیال شو، می شناسیش که، میگه من رو وارد بازی نکنید،من انتقاممو گرفتم، هر کثافط کاری می کنین خودتون بکنین.
پوزخندی روی لبهای کبودم نشست«انگار دوباره فیلش یاد هندستون کرده» خیلی جدی و سرد روبه نجمه ل*ب زدم:
-اون مثل یه گرگ زخم خورده اس که سعی داره روی زخمش رو بپوشونه. اما امان از روزی که زخمش سر باز کنه.
همین جور که حرف می زدم لبام به لبخند شیطانی کش اومد، اروم جمله ام رو کامل کردم:
-منتظرم زخمش سر باز کنه و دودمان شایراد خان رو به اتیش بکشه! فقط بزار زخمش سر باز کنه...
#شایراد

ساعت هشت صبح بود، سه چهار روزی بود که خواب درستی نداشتم و همین کلافه ام می کرد. در اتاقم رو خسته باز کردم و دستام رو بی حال روی صورتم کشیدم، کل انرژی بدنم تحلیل رفته!وارد اتاقم شدم. گیلدا هنوزم خواب بود، از دیروز عصر که بیدار شد بعد یک ساعت از این که حرف زد دوباره خوابید.تا حالا هنوزم بیدار نشده، دلم عطر موهاش رو می خواست! اروم دکمه های پیراهنم رو باز کردم، بعد از اخرین دکمه پیراهن رو در اورم و توی کمدگذاشتم،
به سمت تخت رفتم . با خستگی خودم رو روی تخت رها کردم. نگاهی به گیلدا که اروم خوابیده بود کردم، لبام به لبخند کوتاه و کجی کش اومد. اروم دستام رو بردم زیر سرش و توی اغوشم کشیدمش، یکم با موهای مخملیش ور رفتم، عطر موهاش که توی دماغم نشست چشام رو بستم و با ل*ذت بوییدمش، دیگه نمی تونستم پنهون کنم. این دختر حکم ارامش رو برام داشت، نفسام به نفساش بند بود، با این که می دونستم 14 سال اختلاف سنی داریم. با اینکه می دونستم ازدواج با گیلدا یعنی مورد تمسخر قرار گرفتن توسط دشمنام، ولی برام مهم نبود، گیلدا با تمام وجودم خواستار بودم.برام حکم ایسل رو داشت،با داشتن گیلدا دیگه هیچ وقت نبود ایسل حس نمی شد!
برام تازه بود؛ بکر ، شیرین ، چشماش مستم می کرد، مگه می شد این لعنتی رو دوست نداشت.
ولی می ترسیدم برای انتقام گرفتن از من دست روی اون بزارن، مطمعنم اون روز نخواهد اومد. با تمام وجودم از گیلدا محافظت می کنم، قرار نیست اتفاق گذشته تکرار شه، محو اون همه زیبای چهره معصومش بودم، اهسته گونه ی براق و صافش رو نوازش می کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#ناشناس

بی توجه به پشت سر هم حرف زدن های نجمه راهی اتاقم شدم،یه دم حرف میزد و انتظار داشت بشنوم!خسته دستم رو توی گوشام کردم و با چهره سرد و سختی به سمتش برگشتم،چشم های درشت یشمیش پر از التماس خیره دریای شب چشمام بود:
-فقط یه لحظه به حرفام گوش کن.
توپ کنترل خشم، توی دستام رو با عصبانیت فشردم، خیلی اروم و سرد خیره شدم به چشماش ، به چشمهای پر از هوسش نگاه کردم، پوزخند نامحصوصی گوشه ل*بم نشست.
منتظر بهش نگاه کردم. این که سعی داشت خودش رو مظلوم نشون بده تهوه اور بود، حالم از تمام زن ها بهم می خورد، اگر یک روز محاکمه ای صورت بگیره قطعا زن ها روپست ترین موجودات روی زمین معرفی خواهند کرد.سرتا پاش رو نگاه کردم، نگاه پر هوسش از کمربند چرم شلوارم گذشت وپیرهن جذب طوسیم رو طی کرد و به چشمام رسید، چشماش دو دو می زد و سعی داشت با احتیاط حرفاش رو بزنه، حالم از نگاه های کثیف هر چی زنه پست فطرت بهم می خوره. دستاش رو توی هم قفل کرد و نوک انگشت شست پاش رو روی زمین کشید:
-نظرت چیه توی اتاق باهم حرف بزنیم؟! دلم برات تنگ شده ! چرا این قدر بهم کم محلی می کنی!مثلا بعد سه هفته برگشتم تهران!
نگاهی به تخت انداختم،مرتب بود و محلفه سفید روی تخت پهن بود:
-توی اتاق می خوای دلتنگیت رو بر طرف کنی یا توی تخت؟!
لبخندی زد و با ذوقی که سعی در پنهون کردنش داشت ل*ب زد:
-فک کنم توی تخت ارامش بیشتری باشه...
نگاهی به ساعتم کردم و چشمای سردم رو میخ چشمای پر هوسش کردم، نجمه گر گرفته بود و عرق سرد روی پیشونیش خبر از عمق احساس پر هوسش می داد، این که زنها فقط دنبال تنوع هستن و هیچ وقت معنی تعهد رو نمی فهمن واقعا منفور و غیر قابل تحمله! بدون توجه بهش در اتاقم رو بستم، به سمت تختم رفتم. نگاهی به جای خالی گوشه اتاق انداختم، خاطرات توی ذهنم مرور شد، چشمام رو بی تفاوت بستم و نفس عمیق کشیدم، دکمه های لباسم رو باز کردم و با یه زیر پیراهن مشکی به سمت تختم رفتم. خیلی اروم روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
یک لحظه یادم رفته بود که دیگه کسی همراه من توی این اتاق نیست، منتظر بودم بیاد و مثل هرشب پتو روم بکشه که با دیدن جای خالیش دوباره یادم امد که اون رفته!نفسم رو بی حوصله به بیرون دادم، غلتی زدم و چشمام رو بستم.

#شایراد

کاغذ رو لوله کردم و به دست شاهرخ دادم. خیلی جدی به چشماش نگاه کردم، سرم رو یکم بردم نزیکش و صدام رو از ته حلقم بیرون دادم:
-شاهرخ این نامه ضامن جونته، اگر کسی این نامه رو ببینه تورو خواهم کشت.
شاهرخ جدی و محکم دستش رو گذاشت روی چشماش:
-چشم اغا من از همه چیز باخبرم خیالت راحت...
جدی به چشماش نگاه کردم، دوست نداشتم که چیزی که این همه وقت پنهون شده و کسی ازش خبر نداره رو بشه، چشمام رو بستم و عاجزانه نفسم روبیرون دادم:
-شـــــــــــاهرخ.
شاهرخ قطعا یکی از باوفا ترین نوکرای خان زاد این خاندانه!لبخند تلخ و ارومی زدم و به چروک ریزولی انبوه پای چشمش خیره شدم،شاهرخ صادقانه و با اخلاص جوابم داد:
-جانم اغا به فدای خستگیتون.
خیره شدم به چشماش انگار خودش همه چیز رو فهمید که با یه لبخند ملایم سر کوچکی تعظیم کرد:
-خیالت راحت اغا حواسم هست.
نیمچه لبخندی از سر اسودگی زدم،دستم رو روی شونه اش گذاشتم و اهسته فشردم:
-منتظر جواب نامه هستم هرچی زودتر بهتر.
دستاش رو روی چشمش گذاشت و با یه لبخند که بهم اطمینان می داد نگاهم کرد:
-چشم اغا بشخصه می مونم جواب رو می گیرم بعد بر می گردم.
زدم رو شونه اش و ازش فاصله گرفتم، باگام هایی بلند و پر از اسودگی به سمت حیاط رفتم،هنوز کامل از عمارت خارج نشده بودم که حس بدی پیدا کردم، احساس می کردم یه اتفاقی افتاده، یه جورای دلم شور می زد، نگاهی به حیاط کردم همه چیز طبیعی بود. رحیم و رحمان مشغول چیدن علفای هرز بودن.
نگاهم سمت اسطبل چرخید، حس می کردم خبرایی شده! اروم به سمت اسطبل حرکت می کردم که با شنیدن صدای جیغ خفه ای نا خواسته با اخم اروم اروم شروع به دویدن کردم.

با تمام توانم در طویله رو محکم هول دادم، با دیدن صح*نه رو به روم برای یه لحظه حس کردم کل بدنم از عصبانیت ضربان گرفت و همه چیز رو قرمز میدیدم....
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625

وقتی دیدم یه مرد گیلدا رو پرس کرده به دیوار و گیلدا هم توی بغلش ول می خوره، خون خونم رو می خورد، حس می کردم داره از سرم دود بلند می شه، پس معلومه هنوزم سر قضیه محمد عبرت نگرفتن، با گام های بلند حرکت کردم به سمت مردک ع*و*ضی،دسته بیلی که توی مسیرم بود رو با خشم برداشتم...
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_
صبح همان روز..

#گیلدا

صبح خواب الود و خسته چشمام رو باز کردم، اتاق رو از نظر گزروندم ولی هیچ وجه اشنایی با جایی که دیروز توش چشم باز می کردم نداشت.
با تعجب توی جام نشستم و اتاق رو زیر نظر گزروندم و فهمیدم توی اتاق خان زاده ام، برق از سرم پرید، یعنی خانزاده دوباره بهم دست زده؟!
با وحشت از تخت پایین امدم، وقتی که هر چی توی اتاق گشتم خان زاده رو ندیدم یکم خیالم راحت شد، نفس عمیق کشیدم، هزم این اتفاقات یکم برام سنگین بود. هنوزم توی شک بودم، در اتاق اروم باز شد و کله یه دختر داخل اومد. با دیدن من لبخندی زد:
-سلام
به قیافش که دقت کردم دیدم اشنا نیس، گیج نگاش می کردم که خودش ادامه داد:
-من کار گر جدید هستم. خانزاده دستور دادن که بیام بیدارتون کنم تا برین داخل اسطبل اسبش رو براش تیمار کنید و براش ببرید .
یه لحظه دلم برای خان زاده و حمایتای برادرانه اش ضعف رفت، با تمام وجودم اعتراف کردم که دلم براش خیلی تنگ شده بود. با این که خیلی گرسنه بودم ولی به شوق دیدن خان زاده با لبخند سریع به سمت اسطبل حرکت کردم.

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆
در اسطبل رو اروم و با لبخند باز کردم، اسب یه تیکه مشکی خانزاده از دورم برق می زد، لبخندم عمیق تر شد. هر چیز مربوط به خان زاده، برام دوست داشتنی بود ...نمی فهمم چم شده . حسم رو درک نمی کردم هم ازش می ترسیدم هم کنارش اروم بودم، هم خیلی بهش اعتماد داشتم و کنارش حس امنیت می کردم هم از تنها بودن باهاش می ترسیدم، دقیقا مثل اگرین شده بود.دقیقا مثل حسی که به اگرین داشتم، جونمم برای اگرین می دادم ولی از این که کنارش باشم هم می ترسیدم، می دونم خیلی مسخره است ولی خوب دست خودم نبود، دستم رو روی سر اسبش کشیدم. سرش رو خم کرد و خرمن یال بلند و صاف مشکیش توی هوا رها شد، دلم ضعف رفت واسه اسب سواری...داخل اتاقکش رفتم. خم شدم و توی آخُرش رو چک کردم، دیدم علوفه داره، خواستم بلند شم که دست مردونه ای دور کمرم پیچید، با وحشت جیغ کشیدم. قلبم روی هزار بود...سریع برگشتم و به مرده نگاه کردم یه پسره حدودا 26_27ساله قد بلند رو دیدم. با ریشا و موهای قهوه ای و چشمای قهوه ای، دماغش قوز داشت و با لبخند کثیفی داشت بهم نگاه می کرد، یکم که بهش دقت کردم شناختمش، خدای من... این که کورش... همبازی بچگی اگرین.با بهت نگاش کردم:
-کورش تویی؟! این چه کاریه می کنی دیوونه!
خم شد روی صورتم، دستاش رو گذاشت پای یقم که خودم رو عقب کشیدم، ولی ولم نکرد، با اخم چهر ه ام رو در هم کشیدم:
-داری چیکار می کنی !
لبخند کثیفی زدو دستاش رو پای یقم لغزوند:
-خیلی بزرگ شدی! دلم برات تنگ شده بود! میای بازی کنیم؟! مثل بچگیا که طبیب بازی می کردیم! مگه یادت رفته؟!
رنگ از رخم پرید از ایده های شیطانیش می ترسیدم،کورش جزو کسایی بود که بچگی و ندونستن من سو استفاده می کرد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا