کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 164
  • بازدیدها 19K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#گیلدا
اروم لای چشمام رو باز کردم. احساس ضعف ، پوچی و تهی بودن رو داشتم. همه جا تاریک بود چشام رو اروم بستم و دوباره باز کردم، این بار روشن تر شد. به اتاقی که داخلش بودم با دقت نگاه کردم.
همون اتاقیه که بار اول داخلش بودم؛ یه اتاق دود گرفته که کاه گل بعضی جاهاشم ریخته بود.
دستام رو گذاشتم روی تشک اروم بلندشدم دستام بی حس بود اتاق کم کم داشت روشن می شد. دستام رو مشت کردم و اروم چشام رو مالوندم.
پاهام رو از زیر پتو کشیدم بیرون و به پارچه سفیدی که دورش بسته شده بود نگاه کردم.
صح*نه جان خراش حادثه دیروز جلوی چشمام نقش بست و باعث شد صورتم از درد دهم مچاله بشه، توان تکون دادن انگشت های پای اسیب دیده ام رو نداشتم.
الان باید چیکار کنم؟ اروم اب دهنم رو قورت دادم. یعنی دیگه شهرزاد من رو دوست نداره!؟ مگه چیکارش کردم !؟شاید حرف بدی بهش زدم یادم نیست !باید ازش معذرت خواهی کنم. اروم بلند شدم، کل وزنم رو انداختم روی پای سالمم و لنگ لنگ زنان و لی لی کنان بسمت در چوبی نیمه باز اتاق حرکت کردم.
اروم در رو هل دادم همین که پاگذاشتم توی سالن شاهرخ رو دیدم که سرپا تکیه به دیوار داده بود و غرق در افکارش در جهان دیگه ای سیر می کرد. لبخند ارومی زدم:
-سلام علیکم خان بزرگ .
شاهرخ نگام کرد، مثل همیشه همون نگاه پدرانه پر حرص از حرفام:
-دختر تو ادم نمی شی نه!؟چی به خانم کوچیک گفته بودی !؟گفتم زبونت سرت رو به باد میده ها! گفتی نه!
لبخندم یه کم جمع شد،یه حس بد بهم دست داد. نمی فهمم واقعا من چیکار کردم که موجب این شدم که شهرزاد خانم باهام بد بشه،یه لحظه از خودم بدم امد.نگاهی به شاهرخ انداختم و جدی ل*ب گشودم:
-من یادم نیست حرفی زده باشم ولی الان می خوام برم ازش بپرسم شاید گفته باشم. جناب شاهرخ خان می تونی برام یه چوب پیدا کنی ؟!
یه نگاه به پام و بعد اروم با نگرانی اخم کرد،زیر ل*ب زمزمه های میکرد،من صدای اوج گرفته بعد مناجاتش رو شنیدم :
-دختره ی بی عقل ! همین جا وایسا تا برم یه ترکه از بادام برات پیدا کنم.
و بعد رفت. به قد بلندش که در اثر کدورت سن یکم خمیده شده بود نگاه کردم، لبخند غمگینی زدم، با تموم این اخم و تخم کردناش و ادای بی رحم هارو در اوردناش، هیچی توی دلش نیست!
دقایقی به همون منوال گذشت تکیه ام به دیوار بود ولی باز به پاهام فشار زیادی وارد میشد و دیگه داشت توان ایستادن رو ازم می گرفت. قصد نشستن کردم که شاهرخ چوب به دست از در سبز رنگ ورودی راه رو وارد شد. نگاه ریزی بهم انداخت و از همونجا شروع کرد حرف زدن:
-خانم کوچیک گفته بدون هیچ حرفی همین که چشمات رو باز کردی ببرمت اتاقش، می ترسم دیر شه بعدش بره پیش خان گلایه کنه، حوصله مکافات ندارم، بیا بریم توی راه یکی رو پیدا می کنم از پله ها خودت رو بالا بکشی.
لبخند ارومی زدم و به نشونه احترام یکم سرم رو خم کردم:
-با تشکر از خان بزرگ.
شاهرخ که دیگه نزدیکم شده بود چوب رو به دستم داد وزیر لبی با حرص زمزمه کرد:
-فقط زبونش واسه منه جرعت نمی کنه روی کس دیگه ای ز*ب*ون بکشه، منم تقصیر خودمه که بهش رو دادم.
بعد رو کرد به من وبا اخم با مزه ای نگاهم کرد:
-ببین دخترجون من جای پدرتم اگرم می بینی هیچی بهت نمی گم رو حساب این که بچه ای، کسیم نداری وگرنه وسط میدون فلکت می کردم!
لبام رو بسمت پایین کش دادم و به حالت بغض نگاهش کردم:
-چرا اخه من که حرف بدی نمی زنم! دارم احترامت میکنم !بده؟
شاهرخ کلافه وسط انگشت شصت و اشارش رو گذاشت زیر دندوناش و گ*از ریزی زد:
-استغفرالله دختر بیا برو این چه طرز حرف زدن با نامحرمته .
وا! سرم رو انداختم زیر دستام رو گذاشتم کنار دیوار و اروم اروم حرکت می کردم بسمت خروجی انباری، فکر کنم باید صلاة ظهر باشه...


چوبی که شاهرخ برام اورده بود رو گذاشتم روی اخرین پله یک ..دو...سه..یدفعه و با تمام توان وزن سنگین جسمم رو بالا کشیدم.
ا*و*ف بلاخره رسیدم! شاهرخ اروم به اتاق زن خان اشاره کرد و زیر ل*ب با غیض ل*ب زد:
-گیلدا زبونت به تلخی بچرخه زبونت رو از حلقومت بیرون می کشم .
با تعجب نگاش کردم،زبونم رو تا ته بیرون دادم و بهش اشاره زدم،در همون حالت گفتم:
-از کجاش؟!
دندوناش رو که روی هم سایید، زبونم رو داخل دادم واروم خندیدیم، همین که دستش رو با حرص بلند کرد با خنده نمکی با گام های ریز، به سمت اتاق زن خان حرکت کردم.
قبل اینکه در بزنم به شاهرخ که با حرص نگام می کرد نگاه کردم، بعد با لبخند به سمت در برگشتم. اذیت کردن این پیرمرد به ظاهر بقیه همه کاره و گر*دن کلفت دِه ل*ذت بخش! خیلی دوسش دارم، جای پدر نداشتم. البته با این که حرفایه تندی میزنه ولی هیچی تو دلش نیست. چند تقه به در زدم صدای زیبا و دلنواز ایلار همسر خان امد:
-کیه!؟
گلوم رو صاف کردم و یکم وزنم رو از روی پای سالمم که خواب رفته بود کمتر کردم:
-منم خانم .
دقایقی پشت در منتظر موندم که در توسط شهرزاد باز شد، لبخندی به روش پاشیدم که با اخم نگام کرد، پیراهن چهار خونه قرمز مشکی گشاد با شلوار مشکی و شال مشکی،نمی فهمم چرا خانواده خان لباس محلی نمی پوشن، البته باید اعتراف کرد لباسای اونا خوشگل تره! ازجلوی در کشید کنار وبه داخل اشاره کرد.
اروم قدم به داخل اتاق گذاشتم، ایلار به حالت خیلی زیبایی پاهاش رو روی هم انداخته بود و روی تخت دراز کشیده بود.
چشمای ابی قشنگش رو خمار کرد و نگام کرد، گردنبد طلای دور گ*ردنش روی پوستش برق می زد و ناخداگاه بهش خیره شدم.یکم این پا اون پا کردم:
-ببخشید خانم کارم داشتین !؟
یکم سرش رو تکون داد و دستای پر النگوش رو که جیلنگ جیلنگ می کرد برد به سمت موهای خرمایشش برد و موهاش رو زد کنار،زن خان اصولا پیراهن های راسته می پوشید، مثل الان که یه پیراهن راسته گلبهی رنگ با شلوار جورابی سفید پوشیده بود، ل*ب های صورتش رو از هم باز کرد:
-می خواستم برام یه امانتی رو خونه کدخدا ببری.
تعجب کردم، خان با کدخدا سخت مشکل دارن و از هم بدشون میاد، منتها خان بخاطر مادرش نمی تونه کاری کنه چون کدخدا رفیق گرمابه و گلستان خان رامش خدابیامرز بوده .اروم سرم رو تکون دادم. ولی با پاهای چلاقم چطوری تا اون سر امام زاده برم؟! اما چاره ای که نیست باید برم اروم زمزمه کردم:
-چشم خانوم .
گردنبندی رو از توی جیب پیراهنش بیرون کشیدولای یه بالیشتک کوچولو گذاشت. دستاش رو به سمتم دراز کرد:
-بیا بگیرش. فقط باید سریع بری، اونم از پشت امارت!
سرم رو به نشان مثبت تکون دادم:
-چشم خانم
تکیه ام رو به چوب دادم و خودم رو به سمتش خم کردم و بالیشتک کوچولو رو ازش گرفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#گیلدا

از اتاق بیرون امدم و بالیشتک کوچولو رو زیر بغلم گذاشتم ، چوب رو توی دستام گرفتم. شاید این امانتی رو که می بردم شهرزاد باهام اشتی کنه!
اروم اروم از سالن رد شدم. مثل یه لاک پشت پاشکسته شده بودم. ا*و*ف!از پله ها لنگ زنان و با احتیاط پایین امدم حرف خانم توی گوشم زنگ‌خورد:
«گیلدا مراقب باش این امانتی خیلی مهمه نمی خوام کسی ببیندتش تا می تونی قایمش کن»
به اخرین پله رسیدم و وارد سالن محوطه حوض پایین شدم. با دیدن مارال بالیشتک رو ناخداگاه به سمت پشتم گرفتم و سعی کردم مخفیش کنم. مارال مشکوک به دست های که پشت سرم رفته بود نگاه میکرد، چشم های قهوه ایِ ریزش رو توی صورتم انداخت و مشغول کنکاش شد. نگاه سرسری به ل*ب های قلوه ای متوسط و دماغ متوسط و صورت کشیده اش انداختم، موهای خرمای موج دارش به صورت"فرق"به اندازه یه کف دست از روسری سورمه ایش بیرون ریخته بود و پو*ست سرخ و سفیدش خود نمایی میکرد.لبخند کنجکاوی زد و با ابرو به پشت اشاره کرد:
-اون چیه؟چرا قایمش کردی؟
چپ چپ نگاش کردم و پشت چشم نازک کردم:
-به تو چه!؟ به توهم باید جواب پس بدم!؟
و بعد بیخیال قدم هام رو تند تر کردم واز کنارش ردشدم اما اون هنوز ایستاده بود و نگاه تیزش رو روی خودم حس میکردم، به سمت اشپزخونه پیچیدم. باید از در پشت عمارت بیرون برم.

اشپز خونه خلوت بود و جز سوگل هیچ کس توی اشپز خونه نبود، سوگل مشغول نخ کردن فل فل های درشت و قرمز رنگ بود تا اون هارو کنار سیر هاش اویزون که و ادویه طعم دهنده مورد علاقه اش رو درست کنه، از اشپز خارج شدم نگاهم به منظره سرسبز و زیبای پشت امارت افتاد، درخت های تقریبا جوون و زمین سر سبز و گل های رنگا رنگ، لنگ زنان چند قدم برداشتم با احتیاد بالیشتک رو زیر بغلم گذاشته بودم، هوا کم کم داشت سرمای پاییز رو میگرفت و بادی که می وزید سوز خفیفی داشت.

هنوز کامل پاهام از عمارت نرفته بیرون بود که صدای جیغ هایی خانم بزرگ قلبم رو توی دهنم اورد.
«یاخدا چیشده نکنه واسش اتفاقی افتاده!؟»
خواستم برگردم که امانتی رو دیدم ولی امانتی چی ؟جونش مهمتره یاامانتی چی میگی گیلدا !

با همون پاهای شل اهسته دور زدم،قدم اول رو که برداشتم و سر بلند کردم، دیدم خودش درحالی که جیغ می کشه و یه ملت رو دور خودش جمع کرد با سر بر*ه*نه توی حیاط دوید. رنگم از خجالت پرید.
میون اون همه مرد بی روسری امده ؟! با گونه های گل انداخته با بهت نگاش می کردم که با جیغ داد زد:
-گردنبندمادرم ...دزدیدنش ...گردنبند یادگاریم رو دزدین !

شاهرخ و چندتا از مردا سعی می کردن نگاه نکنن، چون می دونستن نگاه کردن به ن*ا*موس خان یعنی دستی دستی چشامای خودشون رو کور بدونن ولی با این سر و صداهایی که خانوم بزرگ‌می کرد نمی شد بیخیال بود.

خان باجی با نگرانی به سمتش رفت و زیر بغلش رو گرفت:
-اروم باش مادر چیشده!؟ پیداش می کنیم هیشکی نمی تونه از اینجا بره بیرون.
بعد رو به شاهرخ داد زد:
-شاهرخ بگو همه درارو ببندن تا همه رو بگردیم
به بالشتیک توی دستم نگاه کردم رنگم پرید نکنه با این باشه ؟ولی این رو که خود خانم به من داد! پس با این نیست. نفس راحتی کشیدم و حرکت کردم به سمت در پشتی.

کمی که دور شدم دیگه سر و صداها نمی امد. این در پشت عمارته و کلا فقط واسه ضروریت استفاده میشه،صدای چه چه پرنده ها جیگرم رو حال می اورد، صدای جیر جیر، جیر جیرک ها هم که جای خود داشت!

سرم رو بلند کردم و به دری که روش رو کامل برگای گل پیچک گرفته بود نگاه کردم نفس عمیقی کشیدم و به سرو بلند و قدیمی تکیه دادم.

اوووف از پا افتادما نمی دونم دزد گردنبد رو پیدا کردن یا نه ! طفلک خانوم ! حتما خیلی دوسش داشته، گناه داره بنده خدا.
تکیم رو از درخت برداشتم این امانتی رو برسونم خیالم راحتشه بعد استراحت می کنم.
یه گام به سمت در برداشتم که چوب توی دستم سر خورد و شترق پهن زمین شدم.
اوخ، اخ ،دماغم ! چشام رو با درد توی هم کشیدم و با قیافه مچاله شده دماغم رو مالوندم. دستام رو گذاشتم زمین و اروم چهار دست و پاشدم. چوب رو برداشتم تکیه دادم بهش، هنوز کامل بلند نشده بودم، که صدای داد عصبی یه مرد دقیق پشت سرم، روح از تنم ربود :
-هوی! دختر وایسا ببینم! این جا چیکار می کنی ؟

نمی فهمم با کمک چه نیرویی و با چه توانی سریع پاشدم، تا نا*مح*رم نبینه که دراز کشیدم، با چشم های گرد شده به چشم های کشیده و درشتش نگاه کردم، روی دهنش رو با یک پارچه سیاه پوشونده بود و فقط چشم های قهوه ای سوخته و ابرو های پهن و درهم تنیده و پو*ست گندمگونش مشخص بود. با تعجب به خودم اشاره کردم:
-بامنی!؟

پوزخندی زد و با تمسخر به اطراف نگاه کرد:
-مگه کس دیگه ای هم این اطراف هست!؟

همون جور که تکیه ام رو دادم به چوب وخم شدم بالیشتک رو بردارم خیلی اهسته و با متانت ل*ب زدم:
-من یه امانتی از زن ارباب دارم که باید دست صاحبش برسونمش.

صاف که شدم دیدم داره با اخم نگام می کنه یدفعه بالیشتک رو از دستم کشید.با حرص و اخم دستام رو دراز‌کردم به سمتش که ازش بگیرم که روش رو برگردوند، اگه بدزدتش چی!؟
تا امدم به خودم بیام دیدم گردنبند رو توی دستاش گرفته و با بهت نگاش می کنه.

یه دفعه با یه ضربه محکم و ناگهانی که یه طرف صورتم خورد به سمت زمین پرت شدم. چوب توی دستم، کمرم و شکمم روخراش داد، کنج ل*بم می سوخت و یه طرف صورتم گزگز می کرد.

دستام رو روی صورتم گذاشتم و با بهت به مرده نگاه کردم، تفنگش رو از پشت کمرش در اورد ولولش رو به سمتم گرفت. با غیض گلن گدن تفنگش رو کشید و از میون دندوناش غرید:
-جم بخوری زدمت دزد کثیف!
و بعد بلند بلند شروع کرد به داد زدن:
-بیاین ته باغ، دزد و پیدا کردم.
هوی مردم دزدو پیدا کردم !
با بهت و رنگ پریده به های و هویش نگاه میکردم، ناباور بر سرش فریاد کشیدم:
-چی داری میگی؟ خانوم خودش داده بهم!
از های و هوی دست کشید، گردنبند رو بین مشتش فشرد و تفنگش رو با حرص به پام زد:
-الان تکلیفت مشخص میشه! گور خودت رو کندی.
اب دهنم رو پرصدا قورت دادم. صدای پاهایی با دو به سمت ما می امد. توی این موقعیت، تشبیه صدای پاشون به صدای گله گوسفند رم کرده، خیلی غیر طبیعیه!؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#شایراد
خیره در دو گوی یشمی معصوم گیلدا بودم. چشماش شده بود صدفی برای نگه داری از مروارید های که بی مهابا و با سرعت روی صورتش می ریختند ، توی چشماش می درخشید و برق خاصش بر معصومیت صدبرابر نگاهش می افزود و دل سنگ رو برای اروم کردنش نرم می کرد.
داشتم بی طاقت می شدم برای ب*غ*ل کردن و نوازش کردن مو های ابریشمیش، سرنوشتی که براش رقم می خورد همه ش از پاکی و سادگی و معصومیتش بود. ولی کاریه که شده!
خان با نگاهی به وضع اسفناک گیلدا با حرص چینی به بینیش داد و به شاهرخ نگاه کرد:
-شاهرخ گفتم ببیرن میدون ببندینش تا فلکش کنم اوردیش توی سالن چیکار!؟

شاهرخ سرش را به زیر انداخت با چشمهای تنگ شده خیره شدم به بازی نوک انگشتای شصت پاش که نشون می داد قصدش مخالفته ولی جرعتش رو نداره !
کج خندی کنج ل*بم جا خوش کرد. فنجون قهوه توی دستام رو کمی چرخوندم گرمای ل*ذت بخشش پوستم رو نوازش می داد:
-نه!
همه خیره و مبهوت نگاهم کرد، حساس کردن این نوع از مخلوقات روی یک چیز یا یک کس یعنی نابودی ،یعنی دادن نقطه ضعف به حریف تشنه، باید سوهٔ تفاهم رورفع می کردم:
-یه دختر توی روستای پر مرد! بعد مردم تف نمی ندازن روی ما با این غیرتی که داریم؟! ببرش اتاقش من خودم می خوام فلکش کنم !
گریه اش اوج گرفت از گوشه چشم خیره شدم به پاهای باند پیچیش، با این پاهایی که هنوز زخمش بازه هرکسی بغیر از خودم اون رو فلک کنه سیستم عصبی پاش از کار می افته چه بسا شاید فلج بشه، یه وقت های مجبوری یه کار هایی رو برای سلامتی نزدیکانت انجام بدی که شاید اونی که خارج از گود فکر کنه از تنفره، ولی یه جاهایی ادم مجبوره درد های کوچک تری فدای درد های وحشت ناک و بزرگ تر بکنه!
یه کم از قهوه قزاق رو مزه کردم. خان باجی گیلدا رو در حالی که زار میزد و اسرار داشت که کاری نکرده به سمت اتاقش برد. تیز به شهرزاد خندان نگاه کردم که با ناز نگاه گرفت، می دونستم کار خودشه ! ولی کاری از دستم برنمی امد !
☆_☆_☆_☆_☆_☆
#گیلدا

با هر ضربه که به پام می خورد صدای زار زدنم تا فُلک خدا بالا می رفت. تمام ضربات روی پای سالم می خورد اما درد اون شلاق زنجیردار تسمه ای غیر قابل تحمل بود. با گریه زدم زیر التماس:
-اقا تروخدا، غلط کردم من کاریی نکردم بخدا !
یه ضربه روی پاهام نشست. چشمهای سرد خالی از احساسش بیانگر گوش ناشنواش بود. این همه التماسش می کردم انگار آب در هاونگ می کوبیدم.
جوراب کلفتی‌که پام بود کامل پاره پاره شده بود و رنگ سفیدش یتیکه از خون پاهام قرمز شده بود. کف پام خیلی می سوخت. با اشاره خان، خانزاده اخرین ضربه رو زد و شلاقش رو به طرفی پرت کرد. دیگه نای نفس کشیدن نداشتم وقفسه س*ی*نه ام خس خس میکرد.
بی جون می نالیدم، شاهرخ امد به سمتم پاهام رو اروم از چوبه فلک جدا کرد و با کمک خان باجی روی زمین گذاشت،چشمام سیاهی میرفت و احساس ضعف شدیـــــد داشتم.
انقدر بی حال و ضعیف شده بودم که حتی قدرت گریه کردنم نداشتم ، پاهام خیلی درد می کرد حالابه معنای واقعی فلج شدم و جفت پام رو نمیتونم روی زمین بزارم. بی جون و بی صدا پهن زمین شده بودم با اشاره خان! شاهرخ امد به سمتم پاهایه یه تیکه خونی و داغونم رو میون یه پارچه کلفت سفید پیچید، با چشم هایی که تار می دیدبه خان زاده خیره شدم، نمی تونستم درست ببینمش!من با خانزاده قهرم ! دیگه هم دوسش ندارم ! درد پام وحشت ناک بود و مثل مار گزیده ها به خودم می پیچیدم. خان با پوزخندی به حال نزارم نگاهی انداخت:
-این یادت باشه تا دفعه دیگه طمع به مال حروم نکنی.
و بعد با گام های بلند در حالی که دست همسرش رو گرفته بود از اتاق بیرون رفت، شهرزاد وشاهرخ هم با اشاره خانزاده خارج شدند. خانزاده دست در جیبش گذاشت، چشمهای خمار از دردم رو به سرتا پاش انداختم و از پشت پرده اشک و سیاهی درد، نگاش کردم.
جین جذب مشکی روی کفش چرم مشکی ، جلیقه طوسی و پیراهن مشکی،دکمه بالای پیراهنش رو باز گذاشته بود و گردنبند صلیبش بیشتر از هر چیز عضلات گر*دن و س*ی*نه اش رو نمایان می کرد، با تا کردن استینش تا ارنج و نمایش رگ های ب*ر*جسته دستش قطعا می خواست قدرتش رو به رخم بکشه و بهم نشون بده چقد ضعیفم .
مثل همیشه ترکیب رنگ لباسش ادم رو محو و مبهوت این همه جذابیت می کرد، اندامش توی این لباس جذب بیش از حد نمایش داده می شد، سرد نگاهم کرد.
با دلخوری چشم های اشکیم رو ازش گرفتم، اروم و با گام های مردانه و سنگین از اتاق خارج شد. خان باجی همین که همه رفتن به سمتم امد و من رو میون اغوش نرم و گرم مادرانه اش گرفت. د*اغ دلم تازه شد و زدم زیر گریه:
-خان باجی بخدا من دزد نیستم! خانم خودش داد بهم !خان باجی پاهام درد میکنه دیگه تکون نمیخوره!
موهام رو با گریه نوازش کرد:
-می دونم دختر قشنگم گریه نکن مادر چشمات حیفه...

☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆

کف پاهام بخاطر دوایی که خان باجی روش گذاشته بود می سوخت و خارش می داد. اروم به ساق پای دیگم کشیدمش که خش خش برخود دوتا پارچه بلند شد. نفسم رو اه مانند بیرون دادم ، نیمه شبِ و من از درد خواب نمیرم ! ای خدا.
اروم پلکام رو بستم وصلوات فرستادم. شاید فرجی بشه که با شنیدن صدای پایی توی سالن رنگم پرید و چشام گرد شد، صدای گام های محکم و مردونه ای که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
از ترس کپ کرده بودم ،من با این پاهای چلاق که رو زمین نمیشه گذاشتش با یه اتاقک دور افتاده خ*را*ب ...ناگهان چشم های یخ زده خان زاده و تصور خشمگین شدنش در نظرم نقش بست، وای خان زاده ! این دفعه دیگه دارم میزنه.
پتو رو کشیدم تا بالای سرم و توی خودم جمعه شدم و به ظاهر خودم رو به خواب زدم، این جوری یواشکی نگاه می کردم ببینم کیه!
صدای پاهای که توی سالن منعکس میشد پشت در ایستاد. اب دهنم رو قورت دادم نفسام پر سر و صدا بود و صدای ضربان قلبم گوشم رو کر کرده بود در با "جیر" اروم ، کشیده و باز شد، دقایقی به همین منوال ترس و وحشت گذشت و ضربان قلبی که کم کم داشت اروم میگرفت، دیدم خبری نشد. نفسم رو پر صدا بیرون داد، لابد جنی، پری چیزیه! منم زیر پتو نمیرم بیرون تا نبینمش و نترسم! صدای محکم و جدی و خالی از احساسی باعث شد جیغ خفیفی بکشم و قلبم برای یه لحظه از حرکت به ایسته:
-چرا نیومدی!؟مثلا قهری!؟
با چشم های گرد شده، شوکه به روبه رو خیره شد، یکم پتو رو کشیدم کنار به نیم رخ اخموی خان زاده که نور ماه ای که از پنجره کوچیک گوشه اتاق بیرون می اومد، روشن شده بود نگاه کردم.کم کم از بهت خارج شدم و نم اشک به چشام نشست پتو رو روی سرم کشیدم و نفس عمیقی به درون ریه هام فرستادم تا گریه نکنم.بغض کرده بودم و همش صح*نه فلک شدنم جلوی چشمام نقش می بست و دنیام رو تار میکرد :
-نه اقا قهر چیه !؟ مگه من بچم که بخوام قهر کنم اقا ! یا اصلا مگه حق قهر کردنم دارم؟اگه دارم بگین ترو خدا یکم دلم شاد میشه .
پتو روی سرم بود ولی صدای پاش که به سمتم می اومد رو شنیدم، بالای سرم وایستاد، یکم پتو رو کنار زدم و از بین پرده محو اشک زیر نظر گرفتمش، دستاش رو توی جیبش کرد با چشمهای تنگ شده نگام می کرد:
-قهرم باشی ربطی نداره!یا میای یا می برمت!
پتو رو زیر دستام جمع کردم و خودم رو زدم به خواب، عروسک ننته! مگه من بچم! فقط بلده زور بگه! همین جور واسه خودم داشتم فکر می کردم که با حرفش رنگم پرید:
-مراقب باش چی از ذهنت رد می کنی ...فقط ز*ب*ون نیست که سر ادم رو به باد میده. درضمن من چهار پا نیستم چشمات مثل گربه برق میزنه دارم میبینم که نگاه میکنی!
الکی خودم رو زدم به حسن چپ،با این حرفش هول کردم، مغذم از کار افتاده بود.پتو رو کنار زدم و با چشم های هول کرده و گرد شده نگاش کردم :
-اقا داشتم دعا به جون مادرتون می کردم .
از گوشه چشم حواسم به چین ریز پای چشمش بود:
-من نخوام تو دعا به جون مادرم کنی کی رو باید ببینم!؟
چشام رو با حرص روی هم فشار دادم،درد وحشتناک و سوزش بی رحمانه پام مثل خنجر از جونم می کاست لبخند دردناکی زدم:
-اقا شرمنده من کنیز شمام، ولی الان خوابم میاد، می شه لطفا بزارین بخوابم؟! شب از نیمه هم گذشته.
خانزاده همون جور که دستاش توی جیبش بود از پنجره خیره به ماه کامل توی اسمون شد.نور ماه روی صورتش می تابید و چهرش رو به مهتابی می کرد. سکوت همه جا رو در بر گرفت خیلی اروم زمزمه کرد:
-منم خوابم میاد ،ولی خواب نمیرم .
با گیجی نگاش کردم:
-هان؟
با حرص نگام کرد. یک دفعه یه دستش رو زیر پام ودیگریش رو زیربغلم گذاشت و مثل یه پر سبک بلندم کرد. با وحشت چنگ زدم به لباس خانزاده و به ارتفاعم تا پایین نگاه کردم یاد ندارم ننم تو دوسالگیم بغلم کرده باشه.البته ننه کجا بود سر زا رفت ننه خدابیامرزم.خانزاده بی توجه به من خیلی جدی به سمت خروجی حرکت می کرد. خودم رو محکم بهش چسبوندم :
-خانزاده تورخدا نندازیما !
قلبم توی دهنم می زد، از ارتفاق هیچ ترسی نداشتم ولی از اینکه توی هوا معلق باشم روی دست انسانی که نشون داده خیلی جاها میتونه از صدتا حییون درنده هم درنده ترباشه چرا! خیلی بی تفاوت به مسیرش ادامه داد:
-فقط حرف نزن! کوچیک ترین حرفی زدی تو قفس سگ می ندازمت!
با تعجب به قیافه بیش از حد جدیش نگاش کردم.یا جد اغا سید محمد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
اروم لای چشام رو باز کردم،در وحله اول که همه چیز تار و محو بود کمکم همه چیز با درد پام حس شد یه اتاق بزرگ،زیر پام نرم بود!سرم رو به سمت دیگه چرخوندم که خانزاده رو دیدم. با اخم به حالت نیم خیز روی تخت بود و با چشمهای تنگ شده ساکت متمرکز محو پچ پچی بود که نمی دونم از کجا به گوش می رسد.
با تعجب خمیازه ای کشیدم و چشام رو مالوندم دهن باز کردم بگم چی شده که توی همون حالت یه دستش رو گذاشت روی دهن من و یه دستش و به علامت سکوت روی لباش گذاشت،به همون قیافه متمرکز جدیش نگام کرد. با بهت ساکت شدم ،خانزاده خیلی اروم از روی تخت پایین رفت.لباس به تن نداشت و با شلوار مشکی خونگیش جلوی من ظاهر شده بود، این مرد جزو بی حیا ترین مرد هاییه که دیدم!
خیلی بی صدا بسمت پنجره حرکت کرد. همونجور که خودش رو کامل چسبونده بود به دیوار سرش به سمت پایین خم کرده بود و داشت به پایین نگاه می کرد.جوری که خانزاده به پایی نگاه میکرد و چشم تنگ کرده بود حالت ببری بود که برای شکار کمین کرده!دستام رو گذاشتم روی تخت و یکم بلند شدم چشام رو مالوندم و کش و قوصی به بدنم دادم. اخیش، چقد خوب خوابیدم،اینقدر دیشب راحت خواب رفتم و درد از یادم رفت که اصلا نفهمیدم روی زمینم یا توی هوا!دوباره نگاهم رو به خان زاده دادم، عضلات و س*ی*نه پهن مردانه اش بدون لباس ادم رو یه جوری میکرد، یه حس عجیبی داشت.
خان زاده خیلی اروم کنج لباش با حرص به سمت بالا کش رفت، تفنگ پرون¹ روی دیوار رو با یه حرکت برداشت.گلن گدن تفنگ رو کشید و اروم لولش رو از کنج پنجره نیمه باز بیرون داد.
با بهت داشتم نگاش می کردم.
یدفعه اخمای خان زاده توی هم رفت. تفنگ توی دستاش اروم کش امد بسمت پایین،بهت خاصی توی چشم های شب رنگش موج میزد،انگار که یک شوک عمیق بهش وارد شده بود.

☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆

#شایراد

با بهتی که سراسر وجودم رو گرفته بود خیره به صح*نه رو به روم بودم. خواهــرم دست در دست دشمنم، با لبخند و به قول خودشون پنهونی به سمت خروجی مخفی عمارت میرفتن.
فاجعه از این بزرگ تر ...! یک مهر دیگه کافیه تا خاندانمون از هم بپاشه! تفنگ رو روی زمین پرت کردم. این حجم از بی عقلی از یک دختر بیست و پنج ساله بعیده! دستم رو درد مند روی قلبی گذاشتم که ضربانش این روزها خیلی دل دل الوداع داره.
با چشمهای نیمه باز به رو به روم خیره شدم. گیلدا با اون چشم های پاک و معصومش با نگرانی نگام می کرد.از بازی انگشتاش می شد فهمید که قصد حرف زدن داره، ولی بخاطر مهر سکوتم ساکته .
«اخ شهـــرزاد این کارات یعنی چی!؟ چرا فکر ابروی مارو نمیکنی!» اخ! تکیه ام رو به دیوار دادم و اروم سر خوردم .همین کافیه که فردا بگن خان و خان زاده سایه کدخدا را میزنن اون وقت خواهر بی عقلشون هم بازی دختر کدخداست !


¹یه تفنگ دولول خیلی قوی که واسه شکارای سنگین استفاده میشه و قدرت تیرش زیاده و خیلی قیمتیه)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#ناشناس
تتون توی دستام رو روبه روی چشمام گرفته بودم و اروم روی صندلی گهواره ایم تاب می خورد م.صدای مرغای دریای که با صدای امواج دریا ترکیب شده بود اوای دل انگیزی داشت، اما نه برای قلبی که سالهاست مرده !
-اقا .
بر گشتم و خیره به پسر دستپاچه روبه روم نگاه کردم، بوی پهنش سرتاسر اتاق رو گرفته بود. اروم تتون رو به ل*ب*هام نزدیک کردم و به حالت اول برگشتم. کام عمیقی از تتون گرفتم و چشم های بی روحم رو بستم:
-حرفت !
پسر این پا اون پا کننان بعد از کلی دودلی حرف دلش رو زد:
-اقا اما من دوسش دارم مطمعنید این کار درسته!؟
پلکهای خسته ام رو با حرص به هم فشاردادم، انگشتام رو روی شقیقه دردمندم گذاشتم و فشار دادم:
-مگــه دوسش نداری؟!
با گام هایی اروم تا کنار صندلیم قدم برداشت زیر چشمی حواسم بهش بود سرش رو زیر انداخت و بعد از آه عمیقی به انگشتر فیروزه توی دستام خیره شد و ل*ب های بی رنگش رو از هم باز کرد:
-اره اقا همه ی زندگیمه !
از لای پلکهام خیره شدم به چشمای بغض کرده قهوه ای پسر، پوزخندی زدم . تتون رو روی میز کنارم گذاشتم و بلند شدم .با گامهایی اروم دستام رو پشتم گره زدم:
-چرا فکر می کنی خان حاضره خواهرش رو بده به یه رعیت ساده!؟
قطره اشکی از گوشه چشم پسرک چکید ،با نوک انگشتام با محبت ظاهری اشک روی گونه افتاب سوخته اش رو گرفتم:
-اگر می خوایش تنها راهش همینه !باید کاری کنه که دیگه کسی نتونه بره طرفش !
به چشم هاش که نگاه کردم در دل حالم از این حجم از سادگی و معصومیت پسر بهم خورد:
-اقا اگه بازم قبول نکرد چی؟!
انگشتهای کشیده ام رو به شونه پسرک نزدیک کردم و فشار ریزی دادم:
-به نکته خوبی اشاره کردی !بعد این که کارت تموم شد باید چند تارو بفرستی که به همه بگن تو با درخواست خود شهرزاد این کارو کردی !فهمیدی؟
پسر سرش رو با شرم زیر انداخت.پوزخندی زدم و به سمت صندلیم حرکت کردم. پشت به پسر روی صندلی نشستم و تتونم رو برداشتم و کامی ازش گرفتم. صدای بغض الود پسر به گوشم رسید :
-چشم اقا.
دود رو از دماغم خارج کردم و در حالی که دود چهرم رو گربته بود اروم ل*ب زدم:
-افرین پسر، حالا برو بیرون.
پسر به سمتم امد روی دستهام خم شد و ب*وسه ای روی اون نشوند:
-خدا از بزرگی‌کمتون نکنه انشالا واسه عروسیم دعوتتون می کنم.
لبخند ظاهری زدم و دستم رو به معنای بیرون تکان دادم. پسر اتاق رو ترک کرد.اما بازهم پوزخند بود که از روی ل*ب*هام کنار نرفت. روز به روز به اهدافم نزدیک تر می شدم.اروم از بین لبهای کبود رنگم زمزمه کردم:
-تازه اول بازیه اقا شایراد،تو و هرچی که دوستش داری رو باهم نابود میکنم.
در باز شد و صدای رفیقم توی سرم پیچید:
-این پسره یابو همه نقشه هات رو خ*را*ب می کنه می خوای چه جوری از شرش خلاص شی؟!
لبهای کبود رنگم کج شد و افکار شیطانی وحشیانه در سرم رقصید. زبونم رو روی دندونم گذاشتم و بعد نیمچه لبخند پر معنایی نگاش کردم:
-نیازی نیست من کاری کنم،به محض این که خبر بپیچه شایراد خودش زحمتش رو می کشه.
صدای قه قه اش که توی اتاق پیچید ل*ب*هام با ل*ذت به خنده ی کجی گشوده شد.حسی مثل قدرت سرتا سر عرش وجودم رو گرفت:
«اره این شروع بازیه! خاندان رامش تقاص تک تک لحظه های درد کشیدنم رو پس ب*دن»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#شایراد
پشت میز صبحانه بی میل با قالب پنیر ور می رفتم و در گیر افکارم، تو جهان دیگه ای سیر می کردم.زندگی، گرچند زیبا بود؛ اما تداوم نداشت! شاید نفرین های خانواده ایسل بود !
شاید زجه های ایسل بود !شاید خشم خدا بود !چشم هام رو که می بندم، سیاهی که بر چشمام پرده میندازه، اتیش گُر می گیره و می سوزونه. صدای جیغ های دخترکی که التماس می کنه، صدای همهمه مردم بلند می شه .
اسمون خشمگین غرش می کنه و چی می شه هیاهوی میون اب و اتش !
بوی خاک باران خورده و دود سیاه رنگی که همچون غول قصه ها همه جا رو فرا گرفته ،شعله هایه ی مهیبی که پر صدا پیش می رفت و می بلعید ! و از اون طرف اسمون غرش کنان رعب به دل پیر و جوون می انداخت.
سرم تیر کشید، درد مند چشمام رو باز کردم خیره به دخترک رو به روم شدم که با پاهاش روی زمین نقوش مختلف می کشید و بازی می کرد، ترکیب رنگ سفید و گلبهی لباسش به طراوت چهره اش می افزود و اون شلوار راسته با مچ تنگِ گلبهی با نمایش پو*ست سفید و درخشان صافش هوش از سر هر گیرنده ای میبر، گیوه های سفید و روسری بلند و ریشه دار سفید، دوباره نگاهم به مچ پاهاش افتاد و اخمام توی رفت. خیلی با خودم کلنجار میرفتم که نرم و ازش بخوام مچ شلوارش رو پایین بکشه.
دستام رو کلافه توی پیشونیم گذاشتم و به سمت بالا کشیدم. دوماهی از امدنش به این عمارت می گذشت اما توی همین دوماهی که اومده بود عجیب و غریب احساس مالکیت نسبت بهش داشتم و ناخواسته خودم رو مسئولش میدونستم. شاید بخاطر چشماش بود وشباهتش به اون خاطره لعنتی...
نفس عمیقی کشیدم و چنگال رو تو سفره رها می کردم .عزمم برای بلند شدند جزم بود ،که صدایی و شاید طعنه ای !وادارم کرد میدون رو خالی نکنم.شرف دست های تپل و گندمیش رو روی هم گذاشت و یکم تکونش داد تا النگو های کلفت و انگشتر سنگ نجفش به چشم بیاد و بعد با نگاه پر غرور و متکبری به ساشا خیره شد:
-خان باید توی انتخاب کلفتات دقت کنی !
تیز به شهرزاد نگاه کردم مبادا حرفی زده باشه که با دیدن اخم غلیظش متوجه می شم چیزی نگفته، معلوم بود که اتفاقی افتاده.باید بحث رو عوض میکردم، ساشا اصولا از اینکه یک شخص امر و نهیش کنه بیزاره!چه بسا پیرزنی وراچ و نق نقو باشه.خیلی جدی چشام رو به شرف دوختم:
-شنیدم تهران پارچه ها کشیده بالا انگار انبار بزازا اتیش گرفته بود درسته!؟
خوب جایی رو برای پیچوندنش مورد هدف قرار دادم تجربه نشون داده، این طور افراد فقط پای شأنِشون که وسط بیاد همه چیز رو فراموش میکنن. با گرم شدن چونه شرف و شروع کردن به پر اب و تاب تعریف کردن از لباس های گرون قیمتش لبخندی کنج لبهای ساشا می شینه، دستش رو روی دهنش گذاشت و با چشمهایی خندون و چین افتاده نگام کرد. لبخند کوتاهی میزنم و اروم از میز فاصله می گیرم حوصله پر چانگی های این زنک پر افاده رو نداشتم.

#گیلدا
با دهنی که کف اتاق افتاده بود به شرف خانم نگاه می کردم که یک ساعتی می شه داره از قیمت پارچه هاش که دو برابر سه برابر شده میگه فکر کنم قیمت یه لباسش دقیق اندازه قرض منه !
همین جور با چشم های گرد شده داشتم نگاش می کردم که ایلار خیلی اروم در گوش مادرش چیزی گفت مادرش اول دلخور نگاش کرد بعدم رو به خان تشکر کرد و پاشد.با همون دهن نیمه باز به رفتنش نگاه میکردم خان هی پق میزد که بخنده ولی با نگاه تیز ایلار ساکت شد. لبخندی زدم.شهرزاد با لبخند ازپشت میز بلند شد رو به من نگاهی کرد،پیراهن نخی گشادسفید و تا زانویی پوشیده بود با شلوار گشاد و نخی سفید و شال خاکستری رنگ، این خاندان عجیب در لباس پوشیدن خوش قیافه و خوش سلیقه هستن!شهرزاد جدی به چشمام خیره شد :
-عصر می خوام برم رودخونه حموم کنم باید باهام بیای !
سر م رو زیر انداختم،وقتی که قصدش دستور دادنه پس چرا میگه؟اروم ل*ب زدم:
-چشم خانم.
بعد خیلی عادی از کنارم رد شد. بسمت میز رفتم، پاهام یکم بهتر شده در حدی هست که بتونم مثل پا کاجا¹راه برم. داشتم ظرف های صبحونه رو جمع می کردم که با دیدن بشقاب دست نزده خانزاده یه لحظه مکث کردم.
«دیشبم شام نخورد ! صبحونه هم نخورده !بزار براش ببرم اتاقش !اره شاید بخاطر حضور شرف خانم راحت نبوده!»
همه بشقابا رو که جمع کردم سینی رو با کمک مارال روی سرم گذاشتم و گشاد گشاد به سمت اشپزخونه راه می رفتم صدای یکی امد :
-گیلدا چرا اینقد گشاد گشاد راه میره ؟
توجهی نکردم ولی خوب خنده ام گرفت،با صدای دومی دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم:
-فک کنم عرق سوز شده .
نیمچه لبخندم تبدیل به لبخند بزرگی روی لبام شد. سرم رو به سمت عقب برگردوندم تا دوتا خدمه ای که داشتن حرف می زدن رو نگاه کنم یدفعه یکی پا پشت پاهام کرد و دقایقی بعد، من درمیون حجمی از ظرف های‌استیل و مسی با صورت کبود شده ناشی از برخورد ظرفا، روی زمین پهن شده بودم و شهرزاد با خنده بالا سرم نگام می کرد.
با چهره در هم رفته از درد دستم رو روی زمین گذاشتم و اروم پاشدم. چندتا خدمه دوان دوان داشتن به طرف ما می اومدن ببینن چخبره، همون جور که داشتم سعی می کردم بشقابا رو جمع کنم نگاهم رو از پاچه های گشاد و راسه شلوارش تا لبای صورتیش بالا کشیدم:
-شرمندم خانم ،شما خوبین !؟طوری تون که نشده!؟
شهرزاد با تعجب نگام کرد برای یه لحظه چشماش یه جوری شد ولی دقایقی بیشتر طول نکشید تا با اخم شروع کرد داد و هوار کردن و هرکی هم نمی دونست به سمت این جا کشوندن:
-دختره رعیت غربتی ،این چه وضعه کار کردن ،ببین چیکار کردی!؟چرا جلو چشمات رو نگاه نمی کنی ؟دزدی هم که می کنی !هرزه هم که هستی، دست و پا چلفتیم که هستی، نمی دونم داداشم چراولت نمی کنه بری جهنم !
سرم رو زیر انداختم و اب دهنم رو قورت دادم،صدای قلبم رو شنیدم، کاش الان خان زاده اینجا بود. صدای جدی خان امد:
-باز چخبره!؟
شهرزاد با حرص و عصبی به من و زمینی که لکه های پنیر و مربا و عسل افتاده بود و ظرفهایی که هر کدوم یه جا پخش بود، اشاره کرد:
-ببین این دختره دوباره چیکار کرده ! چرا ردش نمی کنی بره ها ؟
خان با اخم نگاش کردو عصبی ضربه ارومی به س*ی*نه شهرزاد زد:
-صدات رو واسه من بلند نکن شهرزاد !
با همون اخم های درهم تنیده به خدمه نگاه کرد:
-شما هم سرکارتون برید. اپارات تموم شد.
همه هر کدوم زیر لبی‌پچ پچ کنان در حالی که به من و شهرزاد نگاه می کردن متفرق شدن، قطره اشکی توی چشام جمع شدبا بغض رو به خان ل*ب زدم:
-ببخشید اقا.
شهرزادبا چشم های گرد شده و پر از حرص نگاهم کرد :
-خجالت بکش به یکی دوتاهم قانع نیستی !
می خوای مخ خان داداشمم بزنی !زن داره، حالیته؟
خان با یه ابروی بالا رفته نگام کرد. انگار از حرف شهرزاد بدش نیومده بود. ولی من که کاری نکردم. با همون چشای نم دار خیره شدم به چشمای براق خان، خان با یه لبخند مهربون به سمتم خم شد :
-اشکال نداره دفعه دیگه بیشتر مراقب باش !
با تعجب به چشمای براقش نگاه کردم. شهرزاد با ناباوری روبه خان ل*ب زد:
-خـــــــان داداش!
خان با حرص نگاش کرد. شهرزاد وقتی می خواست از کنارم رد شه از لای دندوناش غرید:
-اخر کار خودت رو کردی؟نشونت میدم!

¹کاجا _دارای انحراف،پرانتزی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#گیلدا
با تعجب نشستم روی زمین وظرف هارو جمع می کردم خان روی زانوهاش جلوم نشست، با یه لبخند مهربون نگام می کرد. خان چرا یدفعه ای این قدر مهربون شده ؟! با لحنی پر از مهربونی دستاش رو به سمت صورتم دراز کرد :
-خوبی!؟صورت درد نمیکنه!؟میخوای بریم تو اتاقم برات دوا بزنمش؟
می خواست دستشو بزاره روی صورتم که خودم رو محکم کشیدم عقب و باتعجب نگاش کردم.شوکه از تغییر رفتار ناگهانی خان در بهت به سر میبردم.اخم های خان در هم رفت و چشم های بادومیش تنگ شد:
چرا هار می شی می خوام ببینم صورتت چشه!؟جنبه محبت داشته باش.

-لازم نکرده زحمت بکشی داداش!
با تعجب و هراسون برگشتم و به خان زاده که دست در جیب و با اخم به ما نگاه می کرد نگاه کردم. لبخند دست پاچه ای زدم سریع سینی رو برداشتم. خان بلند شد و با اخم‌به خان زاده نگاه کرد.اروم از کنار خانزاده رد شدم وبه سمت اشپزخونه حرکت کردم. صدای جدی خان لرز به تنم انداخت:
-شایراد اتاقم باش !
بعد خان رفت. با بهت به پشت سرم نگاه کردم و خان رو در حالی که با گام های سنگین حوض رو دور میزد تا به راه پله برسه دیدم.مسیرم رو ادامه دادم...

یک بشقاب نیمرو و پنیر، کره، عسل، یه استکان چایی و یه لیوان اب پرتقال توسینی گذاشتم. سینی رو برداشتم و حرکت کردم به سمت اتاق خانزاده، نگرانش بودم، نه شام خورده بود نه صبحونه از پا در میاد، پشت در اتاقش چند تقه به در زدم. صدای محکم و جدی و مثل همیشه سردش امد:
-کیه ؟
گلوم‌رو صاف کردم:
-منم خانزاده ،گیلدام !
دقایقی منتظر بودم که در یدفعه باز شد. به خانزاده که توی قاب در وایستاده بود و با اخم نگام می کرد نگاه کردم.زیر پیراهنس مشکی به تن داشت و عضلات بازو و خط عضله سینش چشم نوازی میکرد، گردنبند صلیبش روی گ*ردنش خوش نشسته بود و جلوه ی دیگه ای داشت. کنار ایستاد و به داخل اشاره کرد:
-بیا داخل.
داخل رفتم. خانزاده در رو بست ، به سمت میز روبه روی مبل رفتم و سینی رو روش گذاشتم با اخم یه ابروش رو بالا داد و منتظر و پر از پرسش نگاهم کرد، سرم رو زیر انداختم، همون جور که با انگشتام ور می رفتم خیلی اروم و شرمده شرمده ل*ب زدم:
-راستش ...راستش نه صبحونه خورده بودید نه شام ...گفتم ....گفتم شاید بخاطر حضور شرف خانم معذب شدید اوردم اتاقتون.
صداش دقیق بالا سرم امد:
-بشین باهات کار دارم !
خیلی اروم به سمت صندلی رفتم وروش نشستم. از استرس دستام یخ زده بود!
پشتش رو بهم کرد، حتی کمرش هم عضله ای بود و یه شکل "هفت" مانند داشت. دستاش رو تو جیب شلوارپارچه ای خاکستریش کرد وخیلی جدی ادامه داد:
-گیلدا این حرفی که بهت می زنم اویزه گوشت کن !شایدالان نفهمی چی میگم ولی یکم که بزرگ تر شی می فهمی !مردا یه موجوداتین که از ج*ن*س زن خوششون میاد، مخصوصا وقتی مثل تو هم سفید باشه هم ظریف باشه، هم قشنگ باشه! سعی کن از کل مردای این عمارت دوری کنی، مخصوصا خان !فهمیدی !؟اگر سر یه سوزنم من رو دوست داشته باشی باید به حرفم گوش بدی درسته!؟

با شرم سرم رو زیر انداختم. از تعریفای خانزاده کل صورتم حرارت بیرون می زد. یعنی واقعا من قشنگم؟!ل*ب های لرزونم رو به زور حرکت دادم:
-چشم خانزاده
خانزاده دستاش رو با حرص توی موهاش فرو برد و کلافه چنگ بهشون انداخت:
-گیلدا من همیشه نیستم. وقتی یه مرد می خواست بیاد سمتت باید به یه بهونه بری اگه نتونستی جیغ بزن باشه!
با تعجب به لحن حرف زدنش وقتی داشت کلمه «یه مرد بیاد نزدیکت »رو می گفت توجه کردم؛ رگای دستش کامل زده بود بیرون و جوری دستش رو مشت کرده بود که گفتم الان استخوناش می شکنه!خیلی اروم و پر از بهتی مبهم به رگای ب*ر*جسته اش خیره شدم:
-چشم خانزاده ،حالا صبحونتون رو می خورید؟!

به سینی نگاه کرد و بعد با یه چشمای کلافه به من خیره شد:
-می تونی اینقدر در حق اطرافیانت خوبی نکنی!؟
با تعجب نگاش کردم با حرص و کلافه بلند شد به سمت ایوان توی اتاقش رفت،با حسرت نگاهی به سینی انداختم و بلند شدم.کاش حداقل یه لقمه بخوره!خیلی اروم از اتاقش خارج شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#ناشناس
پاهام رو روی زمین می کشیدم و با حرص در انتظار اومدن قربانی اولم بودم.بلاخره باید این بازی قدیمی رو به اتمام می رسوندم باید کار ناتمامم رو تمام می کردم! خسته از انتظار روبه پسرک سربه زیر و پر استرس روبه روم کردم:
-رضا قرار رو واسه کی گذاشتی؟! چرا نمیاد پس؟
پسرک با حالت نزاری خیره در دوگوی یخی بی حسم شد:
-اقا بخدا گفتم دم مغرب بیاد.
همون جور که با خودم غرغر می کردم با صدای سوت مخصوص رمزمون که یعنی «دارن میان» سریع پسر رو ترک کردم. قبل رفتن چند ضربه به شانه اش زدم و سریع به محلی که قرار گذاشته بودیم رفتم.

☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_
#گیلدا

شهرزاد شاد و خرسند لی لی کنان به سمت رود خانه می رفت،تا به حال ندیده بود انقدر زیبا شده باشه!پیراهن مدل مردانه ولی گشاد و نخی خنک چهار خونه طوسی سفید، شلوار گشاد سفید و شال طوسی، موهاش رو به زیبایی بیرون ریخته بود و چشماش رو سرمه کشیده و ل*ب هاش رو سرخاب زده بود. خوشحال بودم از این که خوشحالِ، با لبخند نگاش می کردم. شهرزاد برای یه لحظه برگشت و با دیدن من مکث کرد:
-هـی تو ،لازم نکرده با من بیای تا رودخونه!
بیا برو امام زاده!
همون جا ایستادم و شهرزادلی لی کنان و سر شاد رفت. مسیرم رو به سمت امام زاده کج کردم. خانزاده قبل رفتن بهم گفت «هرچی شهرزاد گفت میگی چشم»رو به روی در سبز رنگ امام زاده ایستاده بودم. سبزه ها، مثل دریا موج می زدند و باد ملایمی می وزید !چشام رو با ل*ذت بستم و دستام رو از هم باز کردم. پاهام رو روی سبزه های نم ناک از بارون دیشب گذاشتم، یه انرژی به کل بدنم منتقل شد، انگشتای پام رو با ل*ذت تکون دادم.اروم و نمکی خندیدم، دستم رو روی دیوار کاه گلی و ضبر امام زاده گذاشتم و اروم حرکت می کردم.
امام زاده داوود.
ارامش گاه همیشگیم بود!
هروقت دلم می گرفت !هروقت دلم تنگ می شد!
هر وقت خسته می شدم !شاید هم همش بهانه ای بود برای این که بیام این جا ! یه دور کامل که روی اون سبزه های نم دار دور اقا چرخیدم، رسیدم به در.

برای لحظه ای ایستادم !چشمام رو باز کردم صدای صوت دل انگیز تلاوت قران آ سید محمد، دلم رو نوازش می کرد !
همیشه همین ایه تکراری رو می خوندو اگر ازش می پرسیدی می گفت:
« سواد درست درمونی ندارم همین هم دلی می خونم»
با لبخند روسری ساتن گل گلیم رو صاف کردم و پاهام رو گذاشتم داخل امام زاده که مثل زیر زمین سه پله پایین می رفتی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#شهرزاد

سر از پا برای دیدنش نمی شناختم !علاقه من به رضا حرف یه سال دوسال نیست ولی مشکل دشمنی خانواده هامون بود. از طریق راحله خواهرش باهم در ارتباط بودیم.وای قلبم، گروم گروم می زد. یه حس هیجان غیر قابل درک! مثل اسفند روی اتیش بالا پایین می پریدم. اصلا حواسم به هیچی نبود. یه لحظه برگشتم و با دیدن گیلدا کپ کردم.اگه این باشه که نمی شه ...
-هی تو،لازم نکرده با من بیای تا رودخونه!
بیا برو امام زاده !
وقتی که بدون هیچ حرفی چشمی گفت و رفت نفس راحتی کشیدم. قرار با رضا پشت تخته سنگ کنار ابشار بود.جای دنج همیشگی مون !چقد دلم برای چاله گونه هاش موقع خندیدن تنگ شده !ناخواسته بغض کردم !یعنی چی می شه اخرش!؟ این دشمنی کور کورانه چرت بی اساس می زاره ما به هم برسیم!؟
کاش یکیشون یه ذره !فقط یه ذره به خودش زحمت می داد و دلیل این دشمنی بی اساس با یه همچین ادمایه خوبی رو می گفت.
من هروقت می خواستم بحثش رو وسط بکشم شایراد تذکر داده «نزدیکشون نباش نمی شناسیشون!»هیچ کس مثل من اونا رو نمی شناسه !همین رضا !انقدر پسر سربه زیر با ادب و خوبیه، با یاداوری اخلاقش تو دلم سونامی به پاشد. لبخند سراسر صورتم رو گرفت. به رودخونه که به ارومی با صدای دل انگیزی می خروشید نگاه کردم، از هر طرف صدای یه چه چه ای می اومد.این منطقه از روستا بیشتر کوهستانی تا جنگل خیز .
با دیدن رضا که پشت به من روی تخته سنگ همیشگی نشسته بود با ذوق جیغ خفه ای کشیدم و اسمش رو صدا زدم.
با شنیدن صدام از روی تخته سنگ بلند شد. لبخندی زد، ته دلم از قد و بالاش قنج می رفت. با ل*ذت نگاش می کردم،من به فدای لباس محلی تنش که این قدر مردونه ش میکرد، پیراهن سفید و جلیقه نمدی کرم و کلاه کرم، شلوار راسه پاچه تنگ سفید و شال کرمی که به کمر بسته بود با او گیوه های سفید،از همیشه زیباتر شده بود. دستاش رو برام باز کرد، یعنی برم بغلش !
از همون فاصله با اخرین سرعتم دویدم به سمتش، خودم رو پرت کردم توی بغلش و بلند خندیدم.رضا با خنده من رو محکم فشار داد و یدفعه یه دور توی هوا چرخوندم که سراسر ل*ذت، از خوشحالی جیغ کشیدم.صورتم رو ب*و*سید وبه سمت ابشار حرکت کرد. با تعجب نگاش کردم و لبخند زدم:
-کجا اقا !؟
با ل*ذت نگام کرد،چشم های درشت و قهوه ای روشن براقش زیباترین چشم های دنیا بود:
-بریم غار پشت ابشار تا راحت باشیم، شاید کسی بیاد!
غار پشت ابشارم یکی از اکتشافات ما طِی دوران فراق بود، اروم از این فکرم خندیدم .
ابشار از بالای یه تخته سنگ بلند از دامنه کوه سرازیر میشه فاصله بین تخته سنگ با زمین یه غار،که درش رو برگای گل پیچک و ابی که از بالا میاد گرفته و برای رفتن به غار باید زد به دل اب.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا