.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#گیلدا
اروم لای چشمام رو باز کردم. احساس ضعف ، پوچی و تهی بودن رو داشتم. همه جا تاریک بود چشام رو اروم بستم و دوباره باز کردم، این بار روشن تر شد. به اتاقی که داخلش بودم با دقت نگاه کردم.
همون اتاقیه که بار اول داخلش بودم؛ یه اتاق دود گرفته که کاه گل بعضی جاهاشم ریخته بود.
دستام رو گذاشتم روی تشک اروم بلندشدم دستام بی حس بود اتاق کم کم داشت روشن می شد. دستام رو مشت کردم و اروم چشام رو مالوندم.
پاهام رو از زیر پتو کشیدم بیرون و به پارچه سفیدی که دورش بسته شده بود نگاه کردم.
صح*نه جان خراش حادثه دیروز جلوی چشمام نقش بست و باعث شد صورتم از درد دهم مچاله بشه، توان تکون دادن انگشت های پای اسیب دیده ام رو نداشتم.
الان باید چیکار کنم؟ اروم اب دهنم رو قورت دادم. یعنی دیگه شهرزاد من رو دوست نداره!؟ مگه چیکارش کردم !؟شاید حرف بدی بهش زدم یادم نیست !باید ازش معذرت خواهی کنم. اروم بلند شدم، کل وزنم رو انداختم روی پای سالمم و لنگ لنگ زنان و لی لی کنان بسمت در چوبی نیمه باز اتاق حرکت کردم.
اروم در رو هل دادم همین که پاگذاشتم توی سالن شاهرخ رو دیدم که سرپا تکیه به دیوار داده بود و غرق در افکارش در جهان دیگه ای سیر می کرد. لبخند ارومی زدم:
-سلام علیکم خان بزرگ .
شاهرخ نگام کرد، مثل همیشه همون نگاه پدرانه پر حرص از حرفام:
-دختر تو ادم نمی شی نه!؟چی به خانم کوچیک گفته بودی !؟گفتم زبونت سرت رو به باد میده ها! گفتی نه!
لبخندم یه کم جمع شد،یه حس بد بهم دست داد. نمی فهمم واقعا من چیکار کردم که موجب این شدم که شهرزاد خانم باهام بد بشه،یه لحظه از خودم بدم امد.نگاهی به شاهرخ انداختم و جدی ل*ب گشودم:
-من یادم نیست حرفی زده باشم ولی الان می خوام برم ازش بپرسم شاید گفته باشم. جناب شاهرخ خان می تونی برام یه چوب پیدا کنی ؟!
یه نگاه به پام و بعد اروم با نگرانی اخم کرد،زیر ل*ب زمزمه های میکرد،من صدای اوج گرفته بعد مناجاتش رو شنیدم :
-دختره ی بی عقل ! همین جا وایسا تا برم یه ترکه از بادام برات پیدا کنم.
و بعد رفت. به قد بلندش که در اثر کدورت سن یکم خمیده شده بود نگاه کردم، لبخند غمگینی زدم، با تموم این اخم و تخم کردناش و ادای بی رحم هارو در اوردناش، هیچی توی دلش نیست!
دقایقی به همون منوال گذشت تکیه ام به دیوار بود ولی باز به پاهام فشار زیادی وارد میشد و دیگه داشت توان ایستادن رو ازم می گرفت. قصد نشستن کردم که شاهرخ چوب به دست از در سبز رنگ ورودی راه رو وارد شد. نگاه ریزی بهم انداخت و از همونجا شروع کرد حرف زدن:
-خانم کوچیک گفته بدون هیچ حرفی همین که چشمات رو باز کردی ببرمت اتاقش، می ترسم دیر شه بعدش بره پیش خان گلایه کنه، حوصله مکافات ندارم، بیا بریم توی راه یکی رو پیدا می کنم از پله ها خودت رو بالا بکشی.
لبخند ارومی زدم و به نشونه احترام یکم سرم رو خم کردم:
-با تشکر از خان بزرگ.
شاهرخ که دیگه نزدیکم شده بود چوب رو به دستم داد وزیر لبی با حرص زمزمه کرد:
-فقط زبونش واسه منه جرعت نمی کنه روی کس دیگه ای ز*ب*ون بکشه، منم تقصیر خودمه که بهش رو دادم.
بعد رو کرد به من وبا اخم با مزه ای نگاهم کرد:
-ببین دخترجون من جای پدرتم اگرم می بینی هیچی بهت نمی گم رو حساب این که بچه ای، کسیم نداری وگرنه وسط میدون فلکت می کردم!
لبام رو بسمت پایین کش دادم و به حالت بغض نگاهش کردم:
-چرا اخه من که حرف بدی نمی زنم! دارم احترامت میکنم !بده؟
شاهرخ کلافه وسط انگشت شصت و اشارش رو گذاشت زیر دندوناش و گ*از ریزی زد:
-استغفرالله دختر بیا برو این چه طرز حرف زدن با نامحرمته .
وا! سرم رو انداختم زیر دستام رو گذاشتم کنار دیوار و اروم اروم حرکت می کردم بسمت خروجی انباری، فکر کنم باید صلاة ظهر باشه...
چوبی که شاهرخ برام اورده بود رو گذاشتم روی اخرین پله یک ..دو...سه..یدفعه و با تمام توان وزن سنگین جسمم رو بالا کشیدم.
ا*و*ف بلاخره رسیدم! شاهرخ اروم به اتاق زن خان اشاره کرد و زیر ل*ب با غیض ل*ب زد:
-گیلدا زبونت به تلخی بچرخه زبونت رو از حلقومت بیرون می کشم .
با تعجب نگاش کردم،زبونم رو تا ته بیرون دادم و بهش اشاره زدم،در همون حالت گفتم:
-از کجاش؟!
دندوناش رو که روی هم سایید، زبونم رو داخل دادم واروم خندیدیم، همین که دستش رو با حرص بلند کرد با خنده نمکی با گام های ریز، به سمت اتاق زن خان حرکت کردم.
قبل اینکه در بزنم به شاهرخ که با حرص نگام می کرد نگاه کردم، بعد با لبخند به سمت در برگشتم. اذیت کردن این پیرمرد به ظاهر بقیه همه کاره و گر*دن کلفت دِه ل*ذت بخش! خیلی دوسش دارم، جای پدر نداشتم. البته با این که حرفایه تندی میزنه ولی هیچی تو دلش نیست. چند تقه به در زدم صدای زیبا و دلنواز ایلار همسر خان امد:
-کیه!؟
گلوم رو صاف کردم و یکم وزنم رو از روی پای سالمم که خواب رفته بود کمتر کردم:
-منم خانم .
دقایقی پشت در منتظر موندم که در توسط شهرزاد باز شد، لبخندی به روش پاشیدم که با اخم نگام کرد، پیراهن چهار خونه قرمز مشکی گشاد با شلوار مشکی و شال مشکی،نمی فهمم چرا خانواده خان لباس محلی نمی پوشن، البته باید اعتراف کرد لباسای اونا خوشگل تره! ازجلوی در کشید کنار وبه داخل اشاره کرد.
اروم قدم به داخل اتاق گذاشتم، ایلار به حالت خیلی زیبایی پاهاش رو روی هم انداخته بود و روی تخت دراز کشیده بود.
چشمای ابی قشنگش رو خمار کرد و نگام کرد، گردنبد طلای دور گ*ردنش روی پوستش برق می زد و ناخداگاه بهش خیره شدم.یکم این پا اون پا کردم:
-ببخشید خانم کارم داشتین !؟
یکم سرش رو تکون داد و دستای پر النگوش رو که جیلنگ جیلنگ می کرد برد به سمت موهای خرمایشش برد و موهاش رو زد کنار،زن خان اصولا پیراهن های راسته می پوشید، مثل الان که یه پیراهن راسته گلبهی رنگ با شلوار جورابی سفید پوشیده بود، ل*ب های صورتش رو از هم باز کرد:
-می خواستم برام یه امانتی رو خونه کدخدا ببری.
تعجب کردم، خان با کدخدا سخت مشکل دارن و از هم بدشون میاد، منتها خان بخاطر مادرش نمی تونه کاری کنه چون کدخدا رفیق گرمابه و گلستان خان رامش خدابیامرز بوده .اروم سرم رو تکون دادم. ولی با پاهای چلاقم چطوری تا اون سر امام زاده برم؟! اما چاره ای که نیست باید برم اروم زمزمه کردم:
-چشم خانوم .
گردنبندی رو از توی جیب پیراهنش بیرون کشیدولای یه بالیشتک کوچولو گذاشت. دستاش رو به سمتم دراز کرد:
-بیا بگیرش. فقط باید سریع بری، اونم از پشت امارت!
سرم رو به نشان مثبت تکون دادم:
-چشم خانم
تکیه ام رو به چوب دادم و خودم رو به سمتش خم کردم و بالیشتک کوچولو رو ازش گرفتم.
اروم لای چشمام رو باز کردم. احساس ضعف ، پوچی و تهی بودن رو داشتم. همه جا تاریک بود چشام رو اروم بستم و دوباره باز کردم، این بار روشن تر شد. به اتاقی که داخلش بودم با دقت نگاه کردم.
همون اتاقیه که بار اول داخلش بودم؛ یه اتاق دود گرفته که کاه گل بعضی جاهاشم ریخته بود.
دستام رو گذاشتم روی تشک اروم بلندشدم دستام بی حس بود اتاق کم کم داشت روشن می شد. دستام رو مشت کردم و اروم چشام رو مالوندم.
پاهام رو از زیر پتو کشیدم بیرون و به پارچه سفیدی که دورش بسته شده بود نگاه کردم.
صح*نه جان خراش حادثه دیروز جلوی چشمام نقش بست و باعث شد صورتم از درد دهم مچاله بشه، توان تکون دادن انگشت های پای اسیب دیده ام رو نداشتم.
الان باید چیکار کنم؟ اروم اب دهنم رو قورت دادم. یعنی دیگه شهرزاد من رو دوست نداره!؟ مگه چیکارش کردم !؟شاید حرف بدی بهش زدم یادم نیست !باید ازش معذرت خواهی کنم. اروم بلند شدم، کل وزنم رو انداختم روی پای سالمم و لنگ لنگ زنان و لی لی کنان بسمت در چوبی نیمه باز اتاق حرکت کردم.
اروم در رو هل دادم همین که پاگذاشتم توی سالن شاهرخ رو دیدم که سرپا تکیه به دیوار داده بود و غرق در افکارش در جهان دیگه ای سیر می کرد. لبخند ارومی زدم:
-سلام علیکم خان بزرگ .
شاهرخ نگام کرد، مثل همیشه همون نگاه پدرانه پر حرص از حرفام:
-دختر تو ادم نمی شی نه!؟چی به خانم کوچیک گفته بودی !؟گفتم زبونت سرت رو به باد میده ها! گفتی نه!
لبخندم یه کم جمع شد،یه حس بد بهم دست داد. نمی فهمم واقعا من چیکار کردم که موجب این شدم که شهرزاد خانم باهام بد بشه،یه لحظه از خودم بدم امد.نگاهی به شاهرخ انداختم و جدی ل*ب گشودم:
-من یادم نیست حرفی زده باشم ولی الان می خوام برم ازش بپرسم شاید گفته باشم. جناب شاهرخ خان می تونی برام یه چوب پیدا کنی ؟!
یه نگاه به پام و بعد اروم با نگرانی اخم کرد،زیر ل*ب زمزمه های میکرد،من صدای اوج گرفته بعد مناجاتش رو شنیدم :
-دختره ی بی عقل ! همین جا وایسا تا برم یه ترکه از بادام برات پیدا کنم.
و بعد رفت. به قد بلندش که در اثر کدورت سن یکم خمیده شده بود نگاه کردم، لبخند غمگینی زدم، با تموم این اخم و تخم کردناش و ادای بی رحم هارو در اوردناش، هیچی توی دلش نیست!
دقایقی به همون منوال گذشت تکیه ام به دیوار بود ولی باز به پاهام فشار زیادی وارد میشد و دیگه داشت توان ایستادن رو ازم می گرفت. قصد نشستن کردم که شاهرخ چوب به دست از در سبز رنگ ورودی راه رو وارد شد. نگاه ریزی بهم انداخت و از همونجا شروع کرد حرف زدن:
-خانم کوچیک گفته بدون هیچ حرفی همین که چشمات رو باز کردی ببرمت اتاقش، می ترسم دیر شه بعدش بره پیش خان گلایه کنه، حوصله مکافات ندارم، بیا بریم توی راه یکی رو پیدا می کنم از پله ها خودت رو بالا بکشی.
لبخند ارومی زدم و به نشونه احترام یکم سرم رو خم کردم:
-با تشکر از خان بزرگ.
شاهرخ که دیگه نزدیکم شده بود چوب رو به دستم داد وزیر لبی با حرص زمزمه کرد:
-فقط زبونش واسه منه جرعت نمی کنه روی کس دیگه ای ز*ب*ون بکشه، منم تقصیر خودمه که بهش رو دادم.
بعد رو کرد به من وبا اخم با مزه ای نگاهم کرد:
-ببین دخترجون من جای پدرتم اگرم می بینی هیچی بهت نمی گم رو حساب این که بچه ای، کسیم نداری وگرنه وسط میدون فلکت می کردم!
لبام رو بسمت پایین کش دادم و به حالت بغض نگاهش کردم:
-چرا اخه من که حرف بدی نمی زنم! دارم احترامت میکنم !بده؟
شاهرخ کلافه وسط انگشت شصت و اشارش رو گذاشت زیر دندوناش و گ*از ریزی زد:
-استغفرالله دختر بیا برو این چه طرز حرف زدن با نامحرمته .
وا! سرم رو انداختم زیر دستام رو گذاشتم کنار دیوار و اروم اروم حرکت می کردم بسمت خروجی انباری، فکر کنم باید صلاة ظهر باشه...
چوبی که شاهرخ برام اورده بود رو گذاشتم روی اخرین پله یک ..دو...سه..یدفعه و با تمام توان وزن سنگین جسمم رو بالا کشیدم.
ا*و*ف بلاخره رسیدم! شاهرخ اروم به اتاق زن خان اشاره کرد و زیر ل*ب با غیض ل*ب زد:
-گیلدا زبونت به تلخی بچرخه زبونت رو از حلقومت بیرون می کشم .
با تعجب نگاش کردم،زبونم رو تا ته بیرون دادم و بهش اشاره زدم،در همون حالت گفتم:
-از کجاش؟!
دندوناش رو که روی هم سایید، زبونم رو داخل دادم واروم خندیدیم، همین که دستش رو با حرص بلند کرد با خنده نمکی با گام های ریز، به سمت اتاق زن خان حرکت کردم.
قبل اینکه در بزنم به شاهرخ که با حرص نگام می کرد نگاه کردم، بعد با لبخند به سمت در برگشتم. اذیت کردن این پیرمرد به ظاهر بقیه همه کاره و گر*دن کلفت دِه ل*ذت بخش! خیلی دوسش دارم، جای پدر نداشتم. البته با این که حرفایه تندی میزنه ولی هیچی تو دلش نیست. چند تقه به در زدم صدای زیبا و دلنواز ایلار همسر خان امد:
-کیه!؟
گلوم رو صاف کردم و یکم وزنم رو از روی پای سالمم که خواب رفته بود کمتر کردم:
-منم خانم .
دقایقی پشت در منتظر موندم که در توسط شهرزاد باز شد، لبخندی به روش پاشیدم که با اخم نگام کرد، پیراهن چهار خونه قرمز مشکی گشاد با شلوار مشکی و شال مشکی،نمی فهمم چرا خانواده خان لباس محلی نمی پوشن، البته باید اعتراف کرد لباسای اونا خوشگل تره! ازجلوی در کشید کنار وبه داخل اشاره کرد.
اروم قدم به داخل اتاق گذاشتم، ایلار به حالت خیلی زیبایی پاهاش رو روی هم انداخته بود و روی تخت دراز کشیده بود.
چشمای ابی قشنگش رو خمار کرد و نگام کرد، گردنبد طلای دور گ*ردنش روی پوستش برق می زد و ناخداگاه بهش خیره شدم.یکم این پا اون پا کردم:
-ببخشید خانم کارم داشتین !؟
یکم سرش رو تکون داد و دستای پر النگوش رو که جیلنگ جیلنگ می کرد برد به سمت موهای خرمایشش برد و موهاش رو زد کنار،زن خان اصولا پیراهن های راسته می پوشید، مثل الان که یه پیراهن راسته گلبهی رنگ با شلوار جورابی سفید پوشیده بود، ل*ب های صورتش رو از هم باز کرد:
-می خواستم برام یه امانتی رو خونه کدخدا ببری.
تعجب کردم، خان با کدخدا سخت مشکل دارن و از هم بدشون میاد، منتها خان بخاطر مادرش نمی تونه کاری کنه چون کدخدا رفیق گرمابه و گلستان خان رامش خدابیامرز بوده .اروم سرم رو تکون دادم. ولی با پاهای چلاقم چطوری تا اون سر امام زاده برم؟! اما چاره ای که نیست باید برم اروم زمزمه کردم:
-چشم خانوم .
گردنبندی رو از توی جیب پیراهنش بیرون کشیدولای یه بالیشتک کوچولو گذاشت. دستاش رو به سمتم دراز کرد:
-بیا بگیرش. فقط باید سریع بری، اونم از پشت امارت!
سرم رو به نشان مثبت تکون دادم:
-چشم خانم
تکیه ام رو به چوب دادم و خودم رو به سمتش خم کردم و بالیشتک کوچولو رو ازش گرفتم.
آخرین ویرایش: