• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,329
لایک‌ها
16,712
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
60,582
Points
1,184

روبه روی خانزاده ایستاده بودم، اتاق خان زاده گرم بود و باعث می شد بدنم لس شه، ضعف داشتم و نمی تونستم روی پاهام وایسم. هی اون پا این پا می کردم. دل دل می کردم برای نشستن ولی خب:«نشستن مساوی تنبیه دوبرابر»
اب دهنم رو قورت دادم خانزاده با چشمهای تنگ شده همه واکنشام رو زیر نظر گرفته بود یه ابروش روبالا داد :
-دستات رو جلو بیار.
دستام روبا لرز و ترس گرفتم جلو خط کش توی دستش روبالا اورد، دستام همش می لرزید. خانزاده گوشه ل*بش رو داد داخل سرم رو روبه بالا گرفتم و توی چشماش خیره شدم.
چشماش یه حال عجیبی داشت. حال کسی که کلافه اس،انگار توی صورت من،توی چهره من دنبال کسی می گشت!شاید هم خاطره ای توی ذهنش گذر می کرد که این جور محو و مبهوت نگاهم می کرد.چشمام می لرزید و می سوخت. اصلا حالم خوب نبود، انگار توی یک تنور فرزوان بودم و لحظه به لحظه از تب این اتیش می سوختم، خان زاده ، اون دستی که باهاش خط کش رو گرفته بود اروم کنارش لس شد. کم کم ابرو هاش با نگرانی رفت بالا خط کش رو انداخت.
چشم هاش حراصون و نگران بود :
-گیلدا چته؟
لرزی به بدنم افتاد چشمام سیاهی می رفت، با چشمهایی که جون نداشتم باز نگه شون دارم خیره شدم به خان زاده و خیلی اروم ل*ب زدم:
-سـ...سردمه!
به سمت چوب لباسیش رفت و کتش رو برداشت، به طرف من امد و کت رو روی شونه هام انداخت و دکمه هاش رو بست، تا به خودم بیام دیدم روی دستش بلند شدم. کت توی تنم زار می زد. بدنم می لرزید و دندونام بهم اثابت می کرد.
من رو روی تخت نهاد و پتو رو تا زیر چشمام کشید، همین که گرما به بدنم رسید و تنم روی زمین قرار گرفت چشمام گرم شد و دیگه نفهمیدم چیشد...
☆☆☆☆☆
با حس گرمای دستی روی شکمم اروم لای چشام رو باز کردم احساس کسی رو داشتم که زیر آبه ،از تب و سوز دیشبم کاسته و خبری نبود، خمیازه ای کشیدم و همزمان دستام رو کش اوردم که دست مشت شدم به صورت یکی خورد و ثانیه ای بعد صدای کلافه اش:
-کورم کردی دختر!
یه کم لای چشام رو باز کردم و قیافه شطرنجی خانزاده رو دیدم. اول لبخند لسی رو لبام نشست و بعد به ثانیه نکشید که فهمیدم چیشده و با جیغ سه مترهوا پریدم . خانزاده هراسون دستاش رو روی گوشاش گذاشت و صورتش رو در هم کرد:
-هیــــــــــــــس!
دستام رو روی قلبم گذاشتم و نفس نفس زنان به خانزاده که بی پیراهن روی جا دراز کشیده بود نگاه کردم. من اینجا چیکار میکردم !؟دستام رو ناباور توی موهام کردم و اروم کشیدمشون، اب دهنم رو قورت دادم. سریع از روی تخت خانزاده بلند شدم. با تعجب و اخمی که بخاطر تازه از خواب بلند شدنش روی صورتش بود نگام کرد، لبام رو و به دندون گرفتم و سر به زیر انداختم که ناگهان یه صدایی امد،یه صداهایی از صدای باد معده خیلی ابرو ریز تره!اونم صدای قورباغه توی شکممون، با خجالت سرم رو توی یقم کردم. گونه هام از حرارت می سوخت، یه عطسه کردم نوک انگشتام رو اروم به بینیم کشیدم.خان زاده با حرص و کلافه نگاهی بهم انداخت:
-مثل بچه های سه ساله شدی!چرا این قدر ضعیفی که با یه اب سرد اینجور چاییدی.
سرم رو زیر انداختم و اروم اب دهنم رو قورت دادم،چی داشتم بگم؟خوب هرکس دیگه ای جایه من بود و با اون اب تگری یه سالن 100 متری رو می سابید،چاییدن که سهله،تشنج می کرد.دستم رو زیر دماغم کشیدم فین فین کنان ل*ب زدم :
-ببخشید خانزاده
خانزاده از روی تخت بلندشد پیراهنش رو برادشت و پوشید همونجور که داشت دو سه تا دکمه بالایش رو می بست خیلی سرد و جدی توی چشمای نمور و بی فروغم نگاه کرد:
-هر شب بدون سر و صدا بیا تو اتاق کناری که خالیه،پایین خیلی سرده از پا در میای.
اروم سرم رو تکون دادم .خانزاده به دماغش چین داد و به حالت شوخی یه چشمش رو تنگ کرد:
-نشنیدم ؟
ولی من اصلا حال و حوصله شوخی نداشتم ضعف داشتم و گرسنم بود با لحن ارومی مظلوم گفتم:
-چشم آقا.
خان زاده با تاسف سرش رو تکون داد، لباسش رو صاف کرد و به سمت اینه رفت. همون جور که داشت موهاش رو درست می کرد نیم نگاهی به من انداخت:
-پدر و مادر ایلار اینجا هستن،خان روی ایلار خیلی حساسه،مراقب باش کاری نکنی که مجبور بشم تنبیه ات بکنم.
چشماش رو تنگ کرد و از توی اینه خیلی جدی نگاهم کرد:
-تنبیه بزرگتر برای وقتیه که بفهمم یه مرد بهت نزدیک شده،متوجه شدی؟اگر روزی دست مردی بهت بخوره می کشمت گیلدا.
اروم چشمام رو مالیدم و با چشم های خمار نگاهش کردم:
-چشم
قیافه جدیش تبدیل به لبخند کجی کنج شد. دستام رو پشتم حلقه کردم و سرم رو انداختم زیر،خیلی اروم ل*ب زد:
_هنوزم بچه ای،مگه من پدرتم اینجوری بهم چشم میگی؟
لبخند محوی زدم و هیچی نگفتم،خان زاده شیشه عطرش رو برداشت و مقداریش رو روی گر*دن و س*ی*نه اش خالی کرد:
-تا کی میخوای وایسی من رو نگاه کنی، برو تو اتاقت تا بگم برات غذا بیارن.

چشمام رو مالیدم و خمیازه ارومی کشیدم خیلی اروم سرم رو تکون دادم و به سمت خروجی اتاق حرکت کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,329
لایک‌ها
16,712
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
60,582
Points
1,184

توی اتاقم چَمبَره زده بودم. صدای قار و قور شکمم ابرو ریزی راه انداخته بود که بیا ببین. یک ساعتی از وقتی از اتاق خان زاده امده بودم می گذشت اما بازم خبری از غذا نبود.دستی به روی شکم صافم کشیدم. صدای پای مردونه ای توی سالن می اومد. حتما خانزاده است! روسریم رو مرتب کردم و به سمت درقدم برداشتم، همین که در رو باز کردم با دیدن شخص رو به روم، روح از تنم خارج شد. اروم یه قدم عقب رفتم:
-تـــو ....تــــو اینجا چیکار می کنی!؟

پوزخند به ل*ب اهسته اهسته جلو امد. انگار یک سطل اب یخ روی سرم ریخته بودن گیج بودم و قادر به انجام هیچ کاری نبودم، اون هر قدم که جلو می اومد من دو قدم عقب می رفتم.

#شهرزاد (خواهرناتنی خانزاده و خان )
قاشق غذام رو برداشتم و اروم مشغول بازی با غذام بودم. دلم روی غذا نمی رفت این پیرزن ادا اصولی رو به روم با این نگاه های پر تحقیری که بهم می ندازه داره حالم رو بهم می زنه. چشام رو تنگ کردم و حرصی نگاش کردم:
-شرف خانم ایا مشکلی هست !؟
خان داداش با حرص نگام کرد و به نشونه اعتراض مشتی به میز زد:
-شهرزاد!
به خان داداش نگاه کردم، با خانومش ست کرده بود و هر دو شیک و مرتب با پیرهن های سفید وشلوار های کرم توی صدر میز نشسته بودن، لبام رو رو به داخل جمع کردم و با یه قیافه به ظاهر مهربون انگشتام رو زیر فکم گذاشتم:
-اخه شرف خانم خیلی نگاه می کنه شاید چیزی لازم داشته باشه طفلک .
آیلار و مادرش همزمان با حرص نگام کردن ایلار پر طعنه،نگاهی به من انداخت:
-نه عزیزم مادر من چیزی نیاز نداره، اگرم نیاز داشته به صاحب خونه میگه نه کسی که خودشم مهمونه .
از درون شعله ور شدم به شایراد نگاه کرد که بهش چیزی بگه شایراد با اخم بهم نگاه کرد و اروم ل*ب زد :
-پاشو برو تواتاقت.
پوزخندی زدم و قاشقم رو با حرص به بشقاب کوبیدم. چه انتظاری داری شهرزاد واسه کی دلسوزی کنن؟ واسه دختر باباشون؟هه بیخیال! عصبی از پشت میز بلند شدم که ایلار لبخند پیروزی روی ل*ب هاش نشوند .دستام رو با حرص مشت کردم و نگاه غمگینی به شایراد که سرد و جدی در حال ور رفتن با غذاش بود کردم. یه نگاه عمیق بهم انداخت با چشماش ازم ارامش رو می خواست ولی من تواناییش رو نداشتم! ایلار دستاش رو زیر چنش گذاشت و با غذاش بازی کرد. پوزخند به ل*ب با گام هایی محکم سالن غذا خوری رو ترک کردم. تف تو غیرت جفتتون از یه مادر نبودیم از یه پدر که بودیم، غیرتتون چجوری اجازه میده با یه دختر یتیم که حالا نه پدر داره نه مادر این جوری رفتار کنید.تف کردم جلوی پام،تا حداقل بخشی از حرصم تخلیه بشه، ناخونام رو از بس به کف دستم فشار داده بودم؛ می سوخت. از پله ها به صورت دو به سمت حیاط دویدم موقع عصبانیت فقط دویدن منو اروم می کنه. نسیم سردی می وزید و با خودش ابر های قلمبه و تیره رنگ رو جابه جا می کرد،امدم برم به سمت باغ که یه صدای جیغ از پشت خونه شنیدم. شکه ایستادم سرم رو به سمتی که صدا می اومد چرخوندم. این موقعه ظهر که همه خدمه ها خونن این کیه؟!خیلی اروم و دودل به سمت پشت خونه حرکت کردم. دقایقی بعد کنار در سبز رنگ انبار بودم که روی هم بود صدای گریه دختر بچه ای می اومد و صدای پر هوس یه پسر، دختره داشت التماس می کرد.با بهت اروم و بی صدا در رو باز کردم از پله ها اروم اروم پایین امدم. روی نوک پا حرکت می کردم، صدا از اتاق اخری می اومد وقتی صدای جیغ دختره بلند شد قدمام رو تند تر کردم با بهت در اتاق رو باز کردم و به صح*نه رو به روم با شٌک و بهت نگاه کردم.صدای در توجهشون رو جلب کرده بود و هر دوتاشون به من خیره شدن. دختره با گریه از زیر دست پسره به سمت من دوید، رنگ پسره پرید خون خونم رو می خورد. دختره با گریه به لباسم چنگ می نداخت گریه می کرد .به اندازه کافی از هرچی مرده پر بودم که این پسره ی ع*و*ضی رو بکشم و اصلا متوجه نشم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,329
لایک‌ها
16,712
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
60,582
Points
1,184

عصبانیت سرتاپام روگرفته بود،مر*تیکه پست توی خودش جمع شد و دستاش رو به دنبال پناهگاه به این طرف و اون طرف می کشید، با تمام توانم فریاد کشیدم:
-داشتی چه غلطی میکردی مر*تیکه پست؟
پسر احمد دست و پاش می لرزید همون جور که خودش رو توی کنج دیوار جمع می کرد با التماس ل*ب باز کرد:
-خانم بخدا منظوری نداشتم، فقط داداشش گفته بود بیام باهاش حرف بزنم. همین! بخدا خودش شلوغش کرد .
به قیافه مظلوم و دلفریب دختره که حالا ،که داشت گریه می کرد قلب ادم فشرده می شد، نگاه کردم. هر جور شده بود می خواستم ارومش کنم. نگاهش اون قدر معصوم و پاک بود که ادم رو یاد بچه اهو می نداخت، از گریش خودمم داشت گریم می گرفت با التماس توی بغلم گرفتمش:
-ترو خدا گریه نکن! ببین من این جام نمی ذارم کسی اذیتت کنه باشه؟ گریه نکن دیگه .
گریه های بی صداش رفته به رفته تحلیل می رفت و اروم می شد ولی داشت هق هق میکرد. دختره رو نمی شناسم ولی 10_12بیشتر نمی زنه. ولی چهرش !اخ چشماش چرا این قدر
معصومه!یه حال غریبی چشماش داشت، هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم زیبا تر از ایلار پیدا کنم ولی امروز با دیدن این دختر حرفم رو پس می گیرم، دختره با هق هق و چشمای به اشک نشسته اش،دستاش رو روبه روی صورتش گرفت،لباش از بغض می لرزید :
-دستام...دس‍ـ..تام نجس شده ...حالا ...حالا چیکار کنم؟
و بعد دوباره زد زیر گریه، یه قطره اشک از چشمام چکید، پسر احمد از موقعیت استفاده کرد به سرعت باد بلند شد و از کنارم رد شد. به مسیر رفتنش نگاه کردم بی شرف بی غیرت !
دختره رو ب*غ*ل کردم و روی زمین زانو زدم. موهای مخملیش رو از روی صورتش زدم کنار و اشکاش رو و پاک کردم. چقد شبیه جن و پریه! اصلا زیبایش خاص، به صورتی که نمی شه مقایسش کرد،ملیحه، دلربا و غیر قابل مقایسه، لبخند ارومی زدم و صورتش رو نوازش کردم:
-اروم باش خانوم کوچولو دیگه خطری تهدیدت نمیکنه،اسمت چیه اینجا چیکار میکنی؟
#گیلدا
با هق هقی که از گریم باقی مونده بود همه چیز رو تعریف کردم.
طی صحبتایی که با هم کردیم فهمیدم اسمش شهرزاد و دختر زن دوم خان، همون که سرطان گرفت مُرد. الحق که این دخترشم خیلی خوشگل بود مثل بقیه بچه هاش، از لحاظ قدی من تا بینیش می رسیدم .شهرزاد دستام رو گرفت و اروم نوازشش داد:
-گیلدا چند سالته!؟
یه فین اروم کشیدم، اروم چشمام رو مالوندم :
-16سالمه خانم .
شهرزاد اخم کرد، چشم های متوسط ولی خوش حالت قهوه ای رنگ،ابرو های کمونی،بینی بدون نقص و لبای متوسط،رنگ پو*ست گندمگون و مو های خرمایی،درکل چهره زیبایی داشت! مو های خوش رنگش رو پشت گوشش زد:
-نه دیگه نشد! به من بگو شهرزاد تا منم بهت بگم گیلدا. بشیم رفیق باشه!؟منم مثل تو کسی رو ندارم!
به چشمای مهربونش نگاه کردم،مگه میشه برداری مثل خان زاده داشت وبی کس بود؟خیلی اروم ل*ب زدم:
-باشه خان‍ـ...ببخشید شهرزاد.
لبخند زیبایی زد،دستاش رو نوازش وار روی خط فکم سر داد:
-کی تا حالا اینجایی؟! چرا تا حالا ندیده بودمت.
داشتم ضعف می کردم دیگه!به طور نامحسوس دستم رو گذاشتم روی شکمم. دو روزی هست هیچی نخوردم:
-من سه روز اینجام دیروز صبح که کل سالن رو کهنه کشیدم ندیدیم!؟
با تعجب نگام کرد،لباش رو به داخل فرو کرد :
- توی این سه روز ندیدم غذا بخوری، کسی برات میاره این جا!؟نمی ترسی توی این انباری!؟
دهنم خشک شده بود تکیم رو دادم به دیوار و اروم اب دهنم رو قورت دادم:
-هیچی نخوردم. از وقتی امدم فقط روز اول دوتا پرتقال از درختا چیدم اونم باور کنید به خانزاده گفتم گفت بخور اشکال نداره.
با قیافه ای بهت زده نگام کرد شکه و ناباور ل*ب های صورتی رنگ رو از هم باز کرد:
-تو سه روز غذا نخوردی!؟
سرم رو به معنی نچ بالا دادم، شهرزاد عصبی دندوناش رو روی هم سایید دستام رو کشید و همونجور که پاهاش رو محکم می کوبید و به سمت در می رفت غر میزد:
-تف توی غیرتون باشه، اشغالا! فقط غیرت داشتن رو به اسیر کردن زن میدونن! لعنت به غیرتی که این باشه !
با تعجب نگاش می کردم و دنبالش کشیده می شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,329
لایک‌ها
16,712
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
60,582
Points
1,184

#شهرزاد

اینا دیگه شورش رو در اوردن، دختر 16ساله رو از زندگی محروم کردن، خدا میدونه با چه دوز و کلکی خانوادش رو ازش جدا کردن، بعد اوردن ازش بیگاری کشیدن، ســـــه روزم بهش غذا ندادن !شاید تا حدودی از خان داداش انتظار می رفت ولی یه درصدم فکر نمی کردم شایراد همچین ظلمی در حق یه انسان بکنه.دلم می خواست دوتا شون رو خفه کنم. بعد این که گیلدا رو سپردم به خان باجی تا یه چیزی بهش بده با غیض به سمت نشینمن حرکت کردم. بالاخره باید تکلیفم رو با این دوتا به اصطلاح خودشون خوش غیرت مشخص کنم.همون جور که از حرص نفس نفس می زدم در بزرگ سالن رو با صدای "جیر" مانندی باز کردم. نگاه همه برگشت به سمتم خان داداش با یه ته چهره نگران نگاهم کرد:
-چته شهرزاد!؟
با حرص نگاش کردم. می دونستم به خاطر ایلار مجبور پیش خانوادش بمونه، پس بهتره بحث رو با شایراد مطرح کنم. با حرص رو به شایراد ل*ب زدم:
-خان زاده یه لحظه میاین یکی از کلفتا دزدی کرده !
پوزخند روی لبای شرف نشست، به کتف خان داداشم،امروز به حد کافی به مرز انفجار رسیده بودم که نقشه ی قتل همه رو یه تنه بکشم. شایراد با اخم خیلی اروم صندلیش رو از میز فاصله داد و بلند شد، همون جور که س*ی*نه سپر محکم راه می رفت، به سمت من امد. صدای پاش توی سالن می پیچید و به ابهت هیکلش می افزود.
شرف موزی از توی میوه دونی برداشت ومشغول پوس گرفتن شد. همین که شایراد از سالن خارج شد، استینش رو گرفتم و محکم دنبال خودم کشیدم.شایراد کلافه به دستم که مچش رو گرفته بودم و در نهایت به صورت از خشم سرخ شدم نگاه کرد:
-کی دزدی کرده؟
تیز نگاش کردم و به دنبال خودم می کشیدمش سمت اشپز خونه.شایراد دستاش رو محکم و عصبی از توی دستام کشید و وایستاد عصبی به سمتش برگشتم. شایراد با حرص از بین دندوناش غرید:
-شهرزاد بنال ببینم چی شده؟
پوزخندی زدم ظاهری دست زدم براش و پر طعنه به سرتا پاش اشاره کردم،لبخند حرص دراری زدم:
-مرحبا بهت خانزاده، مرحبا به این همه غیرت، مرحبا! چشم نخوری یه وقت ! این بود ادعای غیرتت نه!؟که دختر 16ساله بی پناه رو سه شب توی یه جای بی در و پیکر ول کنی که من امشب برم جنازش رو از زیر دست هوس بازا و بی شرفای این دِه در بیارم؟!
رنگ شایراد به وضوح پرید،به سمتم امد و از یقه گرفتم و محکم تکونم داد. از بین دندوناش حرصی غرید:
-حرف بزن شهرزاد چیشده!؟
پوزخندی زدم یقم رو از دستش کشیدم همون جور که عقب عقب می رفتم سرم رو با تا سف براش تکون دادم:
-متاسفم برات خان زاده ! پسر احمد بنا حمله کرده بود به یه دختر بچه که بدبختش کردین، بی اب و غذا انداختینش گوشه انباری که من رسیدم. حالا فهمیدی چی دزدیدن؟!
شایراد با بهت نگام کرد. مثل سنگ خشک شده بود. کم کم رنگش رفته به رفته بیشتر قرمز شد رگای دست و گ*ردنش جوری ورم کرده بود که منم ترسیدم. از لای دندونای کلیک شدش عصبی نفس نفس نفس می زد .بدون توجه به من عصبی و پر از خشم اسم شاهرخ رو صدا زد و با گامهایی بلند و محکم به سمت حیاط رفت .
لبخندی کنج ل*بم نشست همیــــنه!بلاخره تونستم این حرص لعنتی و عصبانیتم رو خارج کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,329
لایک‌ها
16,712
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
60,582
Points
1,184

#گیلدا

اروم به خان باجی که با ترحم نگام می کرد نگاه انداختم. چشم های درشت و کشیده اش به نم اشک نشسته بود و اسمون چشماش رو تیره کرده بود،غب غبش از بغض می لرزید به سمتم و یدفعه ای من رو گرفت توی بغلش، چشام بیرون زد. بین چربیای بدنش من رو می چلقوند. وای ننه چلقیدم.خان باجی من رو از خودش جدا کرد. اشک گوشه چشماش رو پاک کرد و با بغض به چشم هام خیره شد:
-چیکارت کرد پسره؟!
یاد اون لحظه که دستش رو روی بدنم کشید لرزی به سرتا پام انداخت ، اون به من دست زد !اگه خان زاده بفهمه قطعا من رو می کشه !نمی دونم چرا خان زاده رو مثل آگرین دوست دارم، دلم نمی خواست ناراحتش کنم. شاید دلیل علاقم به خان زاده همون بار هایه که نذاشت من رو بزنن، نمی دونم ! ولی چون تاحالا هیشکی این جوری ازم حمایت نکرده بود خیلی خوشم امد. اصلا ته دلم قیلی ویلی رفت. اخرین قاشق قورمه سبزیم رو خوردم حسابی سیر شده بودم،وقتی لقمه رو جویدم خیلی بیخیال شونه ام رو بالا دادم و اروم زمزمه کردم:
-هیچی خان باجی، کاریم نکرد. شهرزاد خانم رسید.
خان باجی دستی روی موهای طلایی رنگم کشید و با لبخند نگام کرد، نگاش پر از محبت بود. لبخندی زدم، خیلی اروم و نگران خیره شد توی چشمام:
-دخترم به مردا نزدیک نشو خطرناکن .
متعجب نگاش کردم،من بغیر از فرشاد خان و خان، هیچ مرد خطر ناکی رو ندیدم،تصویر من از مرد ها، شاهرخیه که با اینکه به ظاهر خشنه ولی باطناًمثل پدر برام دلسوز بوده،اگرینیه که تا قبل از پا گذاشتن به این ده نفرین شده هم برام پدر بوده هم مادر،خان زاده ای که با این همه دولت و منصبی که داره بازهم هم بازی منه بچه میشه و هیچ گونه محبت و حمایتی رو ازم دریغ نمیکنه. تعیرف من از مرد ها اینه تعریف خان باجی چیه؟چرا برام توضیح نمیدن،فقط هشدار میدن،کلافه نگاش کردم:
-چرا !؟ مردا بد نیستن،فقط بستگی به شرایط و موقیتی که توشون قرار دارن داره!
خان باجی لبخند محزونی زد،دستش رو مادرانه روی صورتم کشید و کنار ل*ب هام نگه داشت:
-ببین دخترم ما زنا یه چیزایی داریم که فقط برای شوهرمونه اگه مردای دیگه بهش دست بزنن دیگه بدرد نمی خوریم و همه بهمون میگن بدیم .
پاهام رو یکم روی هوا تکون دادم و جام رو روی صندلی میزون کردم:
-چیا مثلا خان باجی؟ اصلا اونا چی دارن که میخوان به زنا نزدیک بشن؟
نمی دونم برای چند ثانیه به چی فکر کرد که چشماش با حرص گرد شد، بین انگشت شصت و اشاره اش رو گزید"استغفرﷲ"زیر لبی گفت و خندید، ریز نگام کرد:
-اون چیزا رو دیگه زشته الان بهت بگم .
زیر چنم رو خاروندم،گیج و با دنیایی پر از ابهام نگاهش کردم:
-پس چرا اولش رو گفتین!؟
با حرص نگام کرد و لباش رو بهم فشار داد،حتی قیافه حرصیشم بامزه اس،ضربه ارومی به کتفم زد:
-اینقدر ز*ب*ون درازی نکن دختر، تا اونجاش رو لازم بود بدونی.
پشت کلم رو خاروندم:
-خب حالا من از کجا بفهمم کجام مال شوهرمه و اگه کسی دستش بزنه دیگه کسی دوسم نداره، که نذارم بهش دست بزنن!؟
خان باجی با حرص نفسش رو داد بیرون و کف دستش رو به پیشونیش کوبید،سرش رو با حرص بلند کرد،توی چشماش یه غلط کردم خاصی موج میزد، دندونام رو با لبخند گ*شا*دی براش به نمایش گزاشتم...

#شایراد(خانزاده)

خیره بودم به خون گوشه ی ل*بش، پوزخندی گوشه ل*بم نشست. از گوشه چشمم حواسم به رفتار همشون بود. احمد با استرس اب دهنش رو قورت داد.شلاق چرم توی دستام رو اروم به کف دستم کوبیدم. با چشمهایی تنگ شده خیره به چشمهای قهوه ای، اَبریش بودم.هه، یه ذره غرور اون هم میون این جمعیت لاشخور که اماده بودن تا سوار شونه هات بشن بد نیست !نه !؟با پاهام به کتفش ضربه ای زدم که روی زمین پهن شد. دندون هام رو روی هم ساییدم ... پای غیرتت که وسط باشه کوه هم جلو دارت نیست ، پای ابروت که وسط باشه سِیلم کار ساز نیست ! فقط تو می مونی یه میدون گرگ درنده و شرافتت !
انگ بی غیرت بودن ! این دیگه غیر قابل تحمله ! اگه هر کسی بغیر از شهرزاد که خبر داشت چه بلایی سر من اوردندبهم گفته بود نمی سوختم ! اما شهرزاد بهم گفته بود ! این درد داشت !
ولی اخ از دست دوست هایی که ناخداگاه خنجر می زنن. با حرف هاشون، با رفتار هاشون، با این بی غیرت بی غیرت هایی که شهرزاد گفت ذهنم پر کشید به سالهای گذشته صداهای محو
"بی غیرت ،تف تو شرفت"
سرم سوت می کشد چشمهام رو اروم می بندم یدفعه گیلدا تو ذهنم شد ایسل و شلاقم با تمام وجود روی تن محمد فرود امد، صدای ناله اش به گوش اسمون رسید و صدای کلاغ هایی که روی درخت بید نشسته بودن همزمان با اوج گیری ناله اش از درخت اوج گرفتن .شلاق دوم صدای ناله خواهر بزرگترش، التماس هاشون خوش به دلم می نشست و کج خندی کنج ل*بم اورد.
خواهرش با التماس خودش رو روی پوتین هام انداخته بود به آگرین که گوشه ای،تکیه به درخت بید مجنون داده بود و با اخم به من نگاه میکرد نگاه انداختم، این پسر بویی از غیرت برده بود؟!چجوری وقتی به پاکی خواهرش ایمان داشت باز هم رضایت به شنیدن تهمت به خواهری شد که فرق زن و مرد رو نمی فهمه!؟
عصبی تر شدم و تمام خشمم رو به بازوم دادم.
شلاق سوم، محمد از هوش رفت! به خون جاری شده از کف پاهاش نگاه کردم عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و با لگدی دختر احمد رو دور انداختم.اساس میکردم میان دو زمان متفاوت معلقم، حالم از تک تک این جماعت به هم می خورد با گوشه چشم به شاهرخ اشاره کردم.
با دو خودش رو به من رسوند و شلاق رو از من گرفت با پوزخند به خونی که از پاچه های شلوار محمد می چکید نگاه کردم:
-شاهرخ!
شاهرخ کلاه نمدی سفیدش رو با اخم صاف کرد:
-جانم خان زاده!
به دستاش اشاره کردم:
-چهارتا از انگشتاش رو قطع کنید تا بفهمه نباید دستاش رو به ن*ا*موس مردم نزدیک کنه!
صدای جیغ زن احمد امد. پیرزن با گریه، حجم عظیم اندامش رو روی پاهای من انداخت. لباس ابی رنگ محلی تنش رو چند لکه شل گرفته بود و معلوم بود تازه از شالیز برگشته.بی توجه به زن احمد پاهام رو از زیر دستهاش کشیدم و به این که خودش رو روی زمین به دنبالم می کشید توجهی نکردم. پوزخندی زدم و تتون توی جیبم رو در اوردم.شعله اتش رو جلوی چشمام روشن کردم، همه چیز از پشت اتیش منظره دیگیه ای داشت. باز هم گذشته ! چشمام رو درد مند بستم، تتون رو روشن کردم، پک عمیقی زدم و از اون خونه لعنتی خارج شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,329
لایک‌ها
16,712
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
60,582
Points
1,184

#گیلدا

از توی پنجره اتاق جدیدی که شهرزاد، توی طبقه خونه خودشون داده بود بهم به بیرون نگاه می کردم. خان زاده کلافه توی حیاط قدم می زد و سیگار می کشید.بین دو درخت پرتقال که حدودا 15 متوی باهم فاصله داشت، با قدم هایی خسته و کلافه در گردش بود، استین پیراهن سفید رنگ رو تا ارنج بالا داده و دکمه اخر پیراهنش رو باز کرده و خط عضلات س*ی*نه اش رو به نمایش می زاش، زیر نور ماه نصف چهره اش روشن شده و نصب دیگه اش در حاله ای از تاریکی رفته بود، پنجه هاش موهای خوش حالت براقش رو شکار کرد و کلافه تکون داد. دست دیگه اش که سیگار رو نگه داشته بود به ل*بش نزدیک شد و پک عمیقی گرفت، چرا اینقدر سیگار میکشه¿
صدای جیر جیرک ها کل باغ رو برداشته بود. دستام رو تکیه زدم زیر چون به ماه خیره شدم و غرق در افکار گذشته ام سیر کردم. یادمه یع بار که رفته بودیم امام زاده کبری خانم متوجه حرف دوتا از زنای محل که غیبت پسر ا سید مرتضی رو میکردن شد، علی رضا پسر ا سید مرتضی خیلی جوون خوب و نجیبی بود تا اینکه یه روز جلو چشمای خودش به زنش و مادرش ت*ج*اوز کرد،راستی ت*ج*اوز یعنی چی؟چند بار این اسم رو شنیدم ولی معنیش رو نمیفهمم...بیخیال داشتم می گفتم، هیچ کس نفهمید پشت اون ماجرا چی بود ولی خوب بعد اون ماجرا این طفلک سیگاری شد و افتاد دنبال مواد مخدر،کبری خانوم زن سید بزرگوار دهِ که یه جورایی عاقل تر از بقیه مردمه اینجاس، اون به اون دوسه تا زن رو کرد و خیلی اروم شروع کرد باهاشون حرف زدن:
« مردا وقتی دیگه می برن، وقتی دیگه خسته از همه چیز خسته می شن، وقتی دیگه غرورشون نمی زاره جلوتر برن، وقتی دیگه اون حس و حال قبلی شون رو ندارن ...می شکنن ! از درون می شکنن، بعد اون شکستن دیگه هی چوقت اون ادم قبلی نمی شن .اون موقع اس که توی جوونی ل*ب به دود می زنن.»

یعنی الان خانزاده هم از همه چیز بریده ؟ اخـــه چرا ؟ اون چی کم داره تو زندگیش ؟ شکر خدا؛ خانواده ،ثروت،قدرت،احترام،زیبایی،جوونی، اون همه چیز داره ! پس چه مشکلی داره که اینجوری سرد ودل مرده شده !چه مشکلی داره که توی سن 30 سالگی مجرده !وقتی شنیدم جوری محمد رو فلک کرده که از هوش رفته خیلی ناراحت شدم، گناه داره حتما خیلی درد کشیده .
خان زاده ف*یل*تر سیگار رو زیر پاش انداخت، با نوک کفشای چرم مشکی براقش، لهش کرد. سرش رو زیر انداخت که دسته از موهای براقش به سمت پایین سقوط کرد، دستاش رو توی جیبش گذاشت از بالا پایین شدن قفسه سینش میشد حدس زد که چه نفس عمیق پر سوزی کشید.اخه چشه خان زاده؟ این همه ثروت، این همه قدرت، چی کم داره مگه؟
خانزاده سرش رو به سمت اسمون بلند کرد، نگاه منم ناخداگاه به سمت اسمون نیمه ابری رفت. ابرای سفید و بزرگ پنبه ای که کل اسمون رو فرا گرفته بود. ذهنم پر کشید به بچگیام چشمام رو با ل*ذت بستم دستام رو از هم باز کردم به یاد همون روزایی که دیگه تکرار نمیشه، به یاد همون روزایی که تنها دغده ام این بود اگرین بزاره برم تو کوچه بازی کنم، یه دنیای بی فکرِ پر از ارامش،نفس عمیق کشیدم و بازدمم رو محکم بیرون دادم که با شنیدن صدای خانزاده سه متر بالا پریدم .لبخند دستپاچه ای زدم و نفس عمیقی کشیدم، توی دلم یه بسم اللّه و قل هو اللّه خوندم و روش فوت کردم، مثل جن می مونه این که تازه تو حیاط بود !هنوزم نفس نفس می زدم یه نفس عمیق کشیدم و فوت مانند بیرون دادمش. ا*و*ف قلبم! خانزاده با چشمهای تنگ شده نگام کرد. جوری به ادم نگاه می کرد انگار که تک تک کارات رو زیر نظر گرفته و تو جرعت نمی کردی کوچک ترین تکون اضافه ای بخوری.با تعجب اب دهنم رو قورت دادم. خانزاده یه قدم محکم جلو امد.یه کم عقب رفتم و دستام رو به قاب پنجره تکیه دادم. نکنه می خواد منم بزنه !
خانزاده یه ابروش رو بالا داد:
-بهت گفته بودم چی؟
با تعجب به اطراف نگاه کردم دنبال پناگاه می گشتم به پته مته افتادم :
-چــ...ی چــی گفته بودین ... خانزاده !
چشماش رو روی اجزای صورتم چرخوند و توی چشمام ثابت کرد،جوری جدی نگاهش توی چشمام ثابت مونده بود که جرعت نفس کشیدن نداشتم،بدون تکون دادن چشماش ل*ب هاش رو ازهم بازکرد :
-گفتم اگه بفهمم دست یه مردبهت بخوره چیکارت می کنم ¿!
چشام رو نم اشک سوز دادبا بغض به زور ل*ب زدم:
-امــ...ا خانــزاده بخدا قسم می خورم ....من.. من هر کاری کردم نتونستم فرار کنم !
یه قطره اشک روی گونم لغزید و اروم به سمت فکم سر خورد، خانزاده خیره به قطره اشکم، ناگهان چشماش رو با درد بست و نفس عمیقی کشید،دستاش رو کلافه روی صورتش کشید. خم شد به سمت صورتم و اروم چشماش رو باز کرد،
نگاه گذرا و کلافه ای به چشمای نم ناکم انداخت، اروم دستاش رو به سمت صورتم اورد و قطره اشک رو پاک کرد و موهام رو اروم به سمت گوشم هدایت کرد.از بین دنیای محو و تار پشت چشمای اشکیم، خیره شدم به اون چشمای مشکیش که هیچ انتهایی نداشتمثل یه سیاه چال بود. به دنبال انتهای این گودال می گشتم ولی هر چی نگاه می کردم بیشتر غرق می شدم. قدم تا سر کتفاش بود کوتاه نبودم بقول اهالی بالا بلند و رشید، ولی خانواده خان خیلی بلندبودن.مخصوصا خانزاده !سر خانزاده اروم اروم نزدیک می شد ولی من همچنان غرق چشماش بودم کاش یکی بود از این سیاه چال نجاتم می داد تابیشتر غرقش نشدم.صورتش از نزدیک جلوه ی دیگه ای داشت سیاه چالایِ بی انتهای خانزاده اروم اروم خمار می شد، چرا اینقدر وقتی خمار قشنگ تره ¿
وقتی به خودم امدم که نفسآش پو*ست صورتم رو نوازش می کرد لبام از گرمای نفسش د*اغ شده بود.دهنش بوی سیگار می داد ولی با بوی عطر فرنگیش که قاطی شده بود باعث شد ناخداگاه چشام رو و روی هم بزارم و عمیق نفس بکشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,329
لایک‌ها
16,712
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
60,582
Points
1,184
#خان_زاده

چشماش...ای کاش دلیل این همه معصومیت توی چشماش رو می دونستم ، وقتی گریه می کرد اونقدر مظلوم میشد که قلب ادم فشرده بشه. اروم دستم رو گذاشتم پشت گوشش ، کشش خاصی به سمتش داشتم، برام بکر بود، دلربا بود، معصوم بود، پاک بود، پاک بود... پاک بودن برای من تلنگر بود برای من یاد اور زجر بود، توی چشماش یه چیزی می دیدم،یه چیز که برام اشنایی داشت. چشماش رو اروم بست. با بر خورد نفساش به ته ریشم حس خوبی بهم دست داد.نفسام رو پر شتاب دادم بیرون و صاف کنارش وایستادم.یه ارامش خاصی داشت ، اروم چشماش رو باز کرد می تونم حس گُنگِش. رو بفهمم یه کشش به سمت من که دلیلش رو نمی دونه.«زیادی بچس نه!؟»
اروم ل*ب*هام رو روی موهای نرمش گذاشتم. گرمای بدنم به بدنش تزریق می شد و نبض گرفتن بدنش رو از ضرب گرفتن رگ مچ دستهاش فهمیدم.نمی خواستم اذیتش کنم چشماش ،کاراش،افکارش،همش من رو یاد ایسل می انداخت، این مرد اروم و به دور از هرگونه خشونت دوباره یادش رفت،که ایسل نیست! فقط...بیخیال مهم نیست! اخ ایسل در حقت ظلم کردم !چشام رو درد مند روی هم فشار دادم نمی خواستم بهش فکر کن، به ارامش نیاز داشتم. اروم یه دسته از موهاش رو به بازی گرفتم.
این دفعه دیگه واکنش نشون نداد فقط متعجب و شوکه به یه گوشه خیره شده بود، دلیل این که توی همین مدت کوتاه بهم حس پیدا کرده بود رو نمی فهمیدم، ولی چشمای صاف و براقش زود سِر درونش رو فاش می کرد. هنوز براش زوده بزرگ بشه. ولی امروز به حد کافی عصبیم کرده بود و نیاز به تخیله داشتم وگرنه ...
یک دفعه صدای جیغ محوی توی سرم پیچید. دستام رو روی گوشم گذاشتم و تلو زنان ازش فاصله گرفتم برای یه لحظه حس کردم چشمام سیاهی رفت، دستام رو تکیه به دیوار دادم،چشمام رو بستم و اروم نفس کشیدم.
ضربان قلبم بشدت بالا رفته بود، بوی دود رو زیر دماغم حس می کردم، چشمام رو بستم دوباره اتیش، دوباره اتیش! کلافه دستم رو روی سرم گذاشتم و فشار دادم. زیر ل*ب پر از درد نالیدم:
-لعنتی... لعنتـــی... تمومش کن! ده سال گذشتــه تمومش کن...
چشمام رو باز کردم سرم رو به بالا گرفتم و عصبی موهام رو کشیدم این کابوسای لعنتی کی تموم میشن، نگاهم ناخداگاه به گیلدا افتاد، گوشه ی اتاق کز کرده بود، دود دل بودنش رو به وضوح می فهمیدم برای اولین بار داره با همچین موضوعی مواجه میشه بیشتر از اینم انتظار نیست..نمیدونم چرا ناخداگاه گیلدا رو ایسل دیدم، همه چیز مثل یک دود محو شد و صح*نه جدیدی رقم خورد؛ دخترکی نیم سوخته روی تخت بیمارستان! معصومانه و پر از درد به چشمام خیره شده بود. گناه کردم، اشتباه کردم! دوست داشتم بدونم بعد از اون ماجرا هنوزم دوسم داره یا نه!؟ با تیر کشیدن شقیقه دوباره همه چیز محو شد و پرت شدم به دنیای واقعی، آخ آیسل ...اگر یه روز از عمرم هم مونده باشه پیدات می کنم ..قسم خوردم به همون غیرت و مردانگیم که برام از همه داشته ها و نداشته هام مهم تره.گیلدا بغض کرده و نگران نگاهم می کرد،چه اتفاقی افتاد مگه؟
#گیلدا
حالم بد بود، نگران خان زاده بودم. نمی دونم چرا کل بدنم قلب شده بود و می تپید، قلبم تیر می کشید. دلم می خواست خان زاده این حرکاتای جنون امیزش رو تموم کنه، دوست داشتم دیگه نوازشم نکنه چون دیدم یدفعه حالش چقدر بد شد. در مقابل این مرد سی ساله حکم بچه ای رو داشتم که فقط لنگاش دراز شده و جثش هنوزم بچس ! نمی تونستم کاری براش انجام بدم. جنون امیز موهاش رو کشید و سرش رو به بالا گرفت، اروم چشماش رو باز کرد و خیره شد به چشمام نمی دونم چرا یدفعه ای این سوال رو پرسید:
-من رو می بخشی؟
شوکه شدم، انگشت شصتم رو کنار ل*بم گزاشتم و نفس عمیق کشیدم:
-خطایی نکردید که بخوام بخشمتون!
خانزاده با دیدن سرخ و سفید شدن من لبخند کج ناشی، کنج لباش نشست. اروم نگاهم کرد. چرخید و از اتاق با گام های محکم بیرون رفت، به رفتنش نگاه می کردم، چقد این مرد مرموزه .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,329
لایک‌ها
16,712
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
60,582
Points
1,184
#شهرزاد
صبح بود که با سر و صدایی که بیرون از اتاق می اومد با حرص لای چشام رو باز کردم. ای بر پدر بی پدرش لعنت! این کدوم خر احمقیه !
دستام رو گذاشتم روی تخت و یکم سرم رو از تخت فاصله دادم گنگ به اطراف نگاه کردم. این جهت تابش خورشید حدودا برای ساعت 8یا9صبح خوب بود؛ خمیازه ای کشیدم.
به دیوار خیره شدم و لس با شونه هاو کمر خم شده نشستم، با یه چشم بسته و یه چشم نیمه باز به پنجره خیره بودم، یهو در اتاق وحشیانه باز شد و یکی پرت شد داخل اتاق با جیغ سه متر بالاپریدم، خواب به شکل ناشیانه ای از سرم پرید و ضربان قلبم روی هزار رفت ، به دختری که کف اتاق افتاده بود نفس نفس زنان نگاه کردم.
شرف دست به کمر با خشم امد و روبه روی دختره وایستاد:
-مگه با تو نیستم؟! چی داشتی به دومادم می گفتی ؟!
دختره با گریه اشکاش رو پاک کرد. خواب از سرم پریده بود با چشم های گرد شده و دقیق به دختر خان باجی نگاه کردم. این که ماراله با تعجب رو به شرف کردم:
-شرف خانم دارید چیکار می کنید ! مگه این بی نوا چیکار کرده ؟!
با پوزخند نگام کرد و بعد نگاهش رو به سمت مارال گریون سوق داد :
-این ه*ر*ز*ه بی نواه !؟واقعا برای همتون متاسفم سرتون رو مثل کپک تو برف کردین. از دور و برتون خبر ندارین. این داشت با خان داداش جونت ر*اب*طه برقرار می کرد که من رسیدم!چشام گرد شد شکی به اندازه برق هزار ولت بهم وصل شد، ناباور به مارال نگاه کردم. مارال با گریه خودش رو روی پای من انداخت با اون چشمای معصومش نگاهم کرد و پاچه شلوار نخی گشادم رو گرفت:
-خانم بخدا الکی میگن! من این کارو نکردم! خان گفتن بیا گردنم درده ماساژش بده! فقط همین!
بهت و دنگ بهشون نگاه می کردم. قدرت درک اتفاقا رو نداشتم، چرا داداشم باید از یه دختر نا*مح*رم بخواد ماساژش بده؟ گیج به مارال نگاه کردم، شرف با اون پاهای تپل سفیدش لگدی به مارال زد که مارال جیغ کشید.سریع از تخت پریدم پایین و شرف رو ازش دور کردم. اصلا گیج بودم، نمی تونستم حرف بزنم:
-شرف خانم یه لحظه صبر کنید اخه به این دختر این حرفا میاد.
شرف با پوزخند و پر تحقیر به من نگاه کرد:
-هر بلایی سرتون بیاد حقتونه .
اخمام رو توی هم کشیدم. منظورش از بلا اون اتش سوزیه لعنتیه، نه؟! با حرص نگاش کردم و دندونام رو روی هم کشیدم:
-اصلا حرف خوبی رو واسه طعنه زدن پیدا نکردید. امیدوارم جلوی داداشم دهنتون رو باز نکنید و اون حادثه لعنتی رو یاد اوری کنید که اون وقت خون تون پای خودتونه.
دماغش رو برام چین داد و با یک قیافه جدی بی توجه بهاخم وحشتناک من، خم شد روی مارال هراسون، انگشاتاش رو با تهدید نشونش داد:
-خب گوشات رو باز کن، نمی دونم داری از کدوم بی پدری دستور می گیری ولی بهش بگو دور دختر من رو خط بکشه!
و بعد با حرص به من نگاه کرد و اتاق رو ترک کرد .اه، اه، روانی! دست مارال بیچاره رو گرفتم و بلندش کردم با چشمای گریون از اتاق بیرون زد. دلم براش کباب شد،امید وارم این زنک تیمارستانی هرچه زودتر گورش رو گم کنه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,329
لایک‌ها
16,712
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
60,582
Points
1,184
#شهرزاد
با اخم ناشی از کار صبح شرف از اتاق بیرون امدم. معلوم نیست این زن و مرد دیونه کی می خوان برن.بهتره عصر یه سر برم تا پیش طلعت (زن اول خان و خاله شهرزاد )اون فقط از پس این افریته بر میاد.همین که قدم توی سالن گذاشتم شایراد رو دیدم که خیلی محکم و متین با همون اخمهای همیشگی جذاب و پر ابهتش از پله ها پایین میاد. اروم بهش سلام دادم.بی توجه یه نیم نگاه کردو و سرش رو تکون داد. یعنی چی؟ الان یعنی از دستم ناراحته؟!خب چیکار کنم چاره ای نداشتم . اروم به سمت پله های چوبی حرکت کردم. بالا فقط اتاق شایراد و خان داداش و زنشه با یه سالن و یه کتابخونه و یه اتاق ورزش. کلا جنبه خصوصی واسه پسرای خان دار، البته بماند که شایراد ویلاش جداس ولی خب اونجارو طلعت وقتی بهش میده که زن گرفته باشه، الان تلاش طلعت بر اینه که با کنار هم بودنمون اتحادمون رو حفظ کنه. اخرین پله رو که بالا امدم، طبقه بالا دوتا پله داره یکی از حیاط وصل به طبقه بالا میشه که درش رو به سالن مهمونی باز میشه و یکی هم از طبقه پایین کنار حوض ،نگاه گذراییبه سالن انداختم، یه دست مبلمان طلایی کرم پهلوی¹ و یه میز وسطش، یه چوب لباسی گوشه سالن،یه فرش بیست و چهار متری سفید_طلایی، در سالن رو باز کردم و از سالن خارج شدم.مسیر ایوان شکل راه رو ، رو به سمت اتاق خان داداش رفتم برای گرفتن اجازه.در نیمه باز اتاق شایراد توجهم رو جلب کرد. با یه لبخند خبیث خیلی اروم روی نوک پا چرخیدم، لبام رو زیر دندونم کشیدم و مثل دزدا در رو باز کردم و با لبخند سرم رو کردم داخل ولی با دیدن صح*نه روبه روم خشکم زد.
اینجا چخبره؟! این دختر رعیتی پاپتی توی تخت داداش من چیکار میکنه؟!ای شهرزاد دستت بشکنه که نمک نداره! گول چشمای معصومش رو خوردی اوردیش بالا بهش بال و پر دادی که بیاد مخ داداشت رو بزنه،خائن ِ پست! خون خونم رومی خورد، الحق که ساده ام ! شرف راست میگه سرم رو مثل کپک تو برف کردم.با گام هایی هستریک و عصبی در رو باز کردم و به سمت تخت رفتم، با نفرت به قیافه معصوم و گول زنندش نگاه کردم.همین که دست کردم موهاش رو بکشم از رو تخت بندازمش زمین تا تخت برادرم بیشتر ح*ر*و*م نشده، مچ دستام محکم گرفته شد.انگشت های کشیده و رگ های ب*ر*جسته و متورم دست رو دنبال کردم تا به شایراد با یه قیافه خیلی جدیِ سرد وچشمای خمار از جدیتش رسیدم، بهم خیره شده بود:
- توی اتاق من چه غلطی می کنی!؟
با بهت و حرص نگاش کردم. دهن باز کردم جیغ بزنم که دستاش رو محکم روی دهنم گذاشت و با خشم به سمت دیوار کشیدم، کمرم رو محکم به دیوار زد، ساق دستش رو گذاشت پای گلوم و کمی فشار داد، نفساش رو با حرص روی صورتم خالی می کرد، چشمای قرمز وحشیش خفم کرد.
سرش رو اورد روبه روی صورتم و از لای دندوناش غرش کرد:
-خوب گوشات رو باز کن شهرزاد. خواهرمی؟ درست.دوست دارم؟ درست. محرم اسرارم بودی تا الان درست؛ ولی بهتره که از این به بعدم همین باشه. اگه یک نفر از این ماجرا بویی ببره که پای ابروی من یا گیلدا بیاد وسط خودم خفت می کنم شهرزاد !با همین دستای خـــودم !خودتم خوب می دونی که می تونم!

چشام گرد شده بود. این شایراده!؟این که واسه یه بی کس و کار خواهرش رو تهدید به مرگ می کنه داداش منه؟!باتموم نفرتم خیره شدم به گیلدا به اون چهره فریبنده ی به ظاهر معصومش ع*و*ضی پست، بخاطر تو آشغال داداش ساده ام داره من رو تهدید میکنه !ازت نمی گذرم گیلدا !
کاری می کنم که با فلاکت از این عمارت بیرونت کنن، شایراد ساق دستش رو از پای گلوم برداشت، به سمت در هولم داد.یه قطره اشک تو چشام نشست با بغض، به نگاه سرد و بیخیال شایراد نگاه کردم. با یه نفس عمیق بغضم رو قورت دادم و پر از کینه و نفرت به گیلدا نگاه کردم از اتاق بیرون رفتم، در رو محکم بهم کوبیدم.چطور شایراد میتونه به همین راحتی چشم ببنده به تمام حضوم توی سختیاش؟


¹سلطنتی قدیم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,329
لایک‌ها
16,712
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
60,582
Points
1,184
#گیلدا
دیشب تا دیر موقعه بخاطر این که کنار خانزاده بودم و این که مریض بودم خواب نرفتم ولی خوب بیشترش بخاطر حضور خانزاده بود، دیشب حالم خوب نبود.انگار هنوز سرما خوردگیم از بدنم بیرون نرفته، تب لرز داشتم، توی جام می لرزیدم و کل بدنم د*اغ بود. تا به خودم بیام دیدم خانزاده کنارمه،من رو اورد توی اتاقش و تا صبح مراقبم بود.نزدیکای طلوع خورشید بود که خوابیدم. بخاطر همین تا صلاة ظهر خواب بودم، نمی دونم چرا خانزاده بیدارم نکرده بود. با عجله گوشه دامن گل گلی قرمز رنگم رو بالا گرفتم و توی اشپز خونه دویدم.همه مشغول کار بودن و با سرعت هر کی به یه جا می رفت. وای چه بوی خوبی، بوی کوفته است، کوفته قزاقی¹، اب دهنم رو قورت دادم. به سمت خان باجی رفتم، خان باجی تند تند ضرفا رو توی سینی مسی می چید. روی پاهام نشستم به حرکت تر و فرز دستاش نگاه کردم و خیلی اروم ل*ب زدم:
-سلام خان باجی.
عجله ای برگشت نگام کرد و دوباره مشغول کار شد. در همون حین جواب منم داد:
-سلام به روی ماهت دخترم بدو بیا کمک که از کمر افتادم.
و بعد از جلوی کابینت کنار کشید. خم شدم روی دوتا زانوم و تند تند بشقابا رو دراوردم، اول گذاشتم روی کابینت و بعد که بلند شدم توی سینی جاساز کردم.سریع سینی رو برداشتم و وای کمرم چقد سنگینه! دستام از زور فشار می لرزید. خان باجی با نگرانی به قیافه سرخ شدم نگاه کرد:
-وایسا دختر ، بزارش روی سرت. کمرت از وسط نصف شد!
با کمک خان باجی گذاشتمش روی سرم کنترلش راحت تر شد ولی حس می کردم مغذم داره می چلقه ! با قدم هایی گشاد گشاد، همون جور که سلقمه می زدم که بیوفتم به سمت سالن غذاخوری حرکت کردم. در سالن باز بود، اروم داخل رفتم.درحالی که از سنگینی وزن سینی، کل صورتم قرمز شده بود، سینی رو روی میز گذاشتم. چندتا از بچه ها امدن و کمکم کردن که باهم بشقابا رو بچینیم. با دیدن شهرزاد لبخندی زدم که اخمی کرد و با پوزخند سرش روبرگردوند.پیراهن قهوه ای تیره،شلوار کرم نخی گشاد و شال کرم این کار شهرزاد، نگاه تند و تیز خانزاده رو به همراه داشت. گیج شدم، من خیلی شهرزاد رو دوس دارم !یعنی چیکار کردم که ناراحت شده ؟!یه قاشق، چنگال و یه بشقاب برادشتم رفتم به سمتش لبخندی زدم:
-سلام شهرزاد جان خوبی!؟
جواب نداد و روش رو ازم برگردوند، بشقاب رو که خواستم روی میزبزارم، یدفعه محکم زیرش زد، بشقاب با صدای بدی کف سالن خورد وشکست، صدای مهیبی ایجاد کرد. چشام رو با وحشت بسته بودم و دستام رو و روی گوشم فشار می دادم.برای چند دقیقه همه چیز توی سکوت بدی فرو رفته بود. تیر نگاهاشون رو روی خودم حس می کردم. با صدای داد بلند شهرزاد یه قدم عقب رفتم که سوزش خیلی بدی رو توی پاهام احساس کردم.صدای داد شهرزاد توی سالن پیچید:
-چرا هواست رو جمع نمی کنی؟داشتی به کی فکر می کردی که زدی تو هپروت !
بی توجه به اون کمرم از سوزش وحشت ناک پام خم شد. با چشمهایی که از درد باز نمی شد به سمت پام خم شدم و جیغ خفه ای کشیدم.
صدای عصبی خان هم باعث نشد درد وحشتناکش برای لحظه ای محو شه اون گرمایی که از پام با فشار رونه ی کف سالن بود بیشتر می ترسوندم:
-حواست کجاست پاپتـــی! می دونی اگر یه خراش روی خواهرم می افتاد دنیات رو تباه می کردم !
یه کم لای چشام رو باز کردم به قیافه عصبی خان که این حرف رو زده بود نگاه کردم،همه چیز وحشتناک محو و تاریک بود. به پاهام نگاه کردم، لیوان شیشه ای از وسطش رد شده و نوک تیز لیوان از این ور پام پیدامی درخشید، کامل توی کف پام فرو رفته بود.همون جور که پام رو توی هوا نگه داشته بود گنگ به پام نگاه کردم. قطره اشکی توی چشام جمع شد و اروم از گونم سر خورد از ترس بود یا درد نمی دونم! ولی نمی تونستم نفس بکشم .د*اغ اشکِ روی گونم رو حس می کردم،همه خیره بودن به من هیچ کس به پاهام نگاه نمی کرد صدای اروم خانزاده اون سکوت مهیب رو شکست:
-شاهرخ طبیب رو خبر کن.
چشام دیگه داشت به سفیدی می رفت، خیلی خون ازم می رفت، صبحونه و ناهارم نخورده بودم. احساس کردم زیر دلم خالی شد و چشام سیاهی رفت.کف سالن یه دایره بزرگ خون جمع شده بود و فواره خون از پام باعث لرزم بود،
یه کم خم شدم به سمت پام با گریه بی صدا ته لیوان رو گرفتم و یدفعه کشیدم که جیغم هوا رفت، به دستام که پر از خون بود نگاه کردم نیمه لیوانی که کامل قرمز شده بود رو کنار انداختم صدای عوق ایلار و بعدشم نگران خان که دوید به سمتش، فقط همین! اروم چشام تار شد و اخرین صدا صدایه محو شهرزاد بود:
-اه کل سالن رو به گند کشید کی می خواد تمیزش کنه ؟!


¹کوفته تبریزی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا