مقدمه
من محکومم به نابودی
نه، نابودی نه، من محکومم به بقا در این مرگ احساسات
عدالت؟ از عدالت میگویی؟ از قانون کارما میپرسی؟
اما من گناهی نکردم
به هر چه میپرستی نکردم
به هر چه میپرستم نکردم
من تاوان گناهی را پس میدهم که دیگران کردند
جرمی که دیگران مرتکب شدند
و تاوان عشقی را پس دادم که با جانم عیاق شده بود
از کسی خیانت دیدم که روزی عشقم بود
و لعنت بر عدالت
کجاست این عدالت؟
لعنت بر تمام قوانین خلقت
لعنت بر خدایان
لعنت بر شیاطین
لعنت بر فرشتگان
و لعنت بر انسان ها
و لعنت به این سرنوشت شوم که دامن گیرم کرد
لعنت به آن زن، آن زن زیبا ومنفور!
***
پارت اول
با شنیدن صدای مهیبی از خواب پریدم، نفهمیدم چه شده؟ هنوز گیج خواب بودم و نمیدانستم که تا بدبختیام فاصلهای نمانده، پناه بردم به زئوس خدای خدایان. در حالی که چشمانم از ترس دودو میزد، سرانگشتانم یخ کرده بودند و عرق سردی برجانم نشسته بود به در اتاق نزدیک شدم تا بفهمم که چه شده که ناگهان در اتاق با صدای مهیبی باز شد.
مادرم درحالی که نفس نفس میزد و چشمانش از ترس سورمهای شده بودند وارد اتاق شد:
-تو چرا وایسادی من رو نگاه میکنی؟ هی! کجایی؟
وقتی جوابی از من متعجب دریافت نکرد چنگی به بازویم انداخت و مرا کشان کشان از اتاق بیرون برد.
چه بلایی برسر خانه امده بود؟ هال کوچک خانه بهم ریخته بود و کاناپه های شکلاتی رنگ هرکدام یک سمت بودند. در چوبی خانه ترک برداشته بود و در مرز شکستن بود. دیگر به بقیه جاهای خانه نگاه نکردم. به خودم نهیب زدم! دختر احمق الان وقت کنکاش بود؟
تازه داشتم اتفاقات اطراف را درک میکردم، دوباره جنگ؟! کی میخواهند دست از سر ما بردارند؟
مادرم را درحال جمع وجور کردن وسایل پیدا کردم، حتما بازهم میخواست با مردم شهر به پناهگاه خودشان که یک تونل در زیر قصر بود، بروند. من که هیچ وقت به آنجا سرهم نزدم، چون در وقت جنگ بسیار شلوغ میشد و حتی جای نفس کشیدن هم به زور بود.
آهی خسته و نالان سر دادم و خسته از این پیکار های پی در پی پاهای بی جان خودرا به کار واداشتم و گفتم:
-مادر من به جنگل میرم تا پناه بگیرم.
-کدوم گوری میخوای بری الان؟ مگه وضع رو نمیبینی؟ صبرکن باهم به پناهگاه بریم.
نگاهی به صورت چروکیده اش انداختم، این اخم روی پیشانی با آن چشمهای میشی مهربانش زمین تا آسمان فرق بود. لبان باریکش را از فرط نگرانی و استرس مدام گ*از میگرفت.
-از اونجا خوشم نمیاد شلوغه! خودم جای امنی رو سراغ دارم.
-پس وقتی این بساط جمع شد زود برگرد و من وپدرتو نگران نکن.
دیگر جوابش ندادم و سریع کفش های چوبی ام را از جاکفشی کنار در برداشته و پوشیدم.
از مادر خداحافظی سرسری کردم و دستگیره در را گرفتم و خارج شدم، حتی منتظر جوابش هم نماندم چون میدانستم وقتی نگران است مدام غر میزند.
هوای سرد شبانگاه و تاریکی لرزه به جانم انداخت اما آتش هایی که از سوی مالالند به سوی شهر پرتاب میشد کمی از تاریکی شب کاسته بود. مردم با هول و ولا به این سو و آن سو میرفتند و سعی در پیداکردن جایی برای پناه گرفتن داشتند.
زنی با صورتی خونی را دیدم که از ترس دندان هایش بهم میخورد و دوان دوان به سمت پناهگاه میرفت.
با دویدن به سوی جنگل تاریکی که آن طرف شهر بود از هیاهوی جمعیت دور شدم و به دل تاریکی پناه بردم. قدم هایم را آهسته تر کردم و با ترس و لرز گوش هایم را تیز کردم تا مبادا با حمله حیوانی غافلگیر شوم.
تا رسیدن به پناهگاه راهی نمانده بود، پناهگاهی که فقط و فقط خودم از وجودش خبر داشتم چون خودم پیدایش کرده بودم.
نگاهی به اسمان انداختم، تازه شروع تاریکی و شب بود و مالاها تا سپیده دم مهمان ناخوانده ما بودند.
پا به شلوغترین قسمت جنگل گذاشتم، قسمتی که جای راه رفتن هم به زور داشت. خزه ها و برگها زمین را پوشانده بودند و درختان سربه فلک کشیده در آن تاریکی حس ترسم را بیشتر میکرد، با احتیاط اطرافم را نگاه میکردم و ناخن خود را در گوشت دستم فرو میکردم. عرق سردی بر تیره کمرم نشسته بود وحس تهوع بدی را درمن به وجود اورد.دردلم مدام از الهه ها کمک میخواستم. نگاهی به شهر انداختم مردم از ترس جانشان بیتوجه به دیگران تنهای میزدند و رد میشدند. با پیدا کردن جای مورد نظرم پاتند کردم و با خوشحالی به سمت آن درخت که شکاف عمیقی در دل خود داشت رفتم! برای بی پناهانی چون ما همین هم غنیمت بود.
داخل درخت روی چوب ها نشسته بودم که تشویش ونگرانی به دلم چنگ زد، انگار در دلم رخت میشستند. موهایم در اثر عرق کردن زیاد در هم تنیده شده بود و روی سرم سنگینی میکرد. بدی موی بلند هم همین بود.
چند روزی بود که مالاها آسایش را از ما گرفته بودند. علت و چرای این نزاع ها معلوم نبود، دربین مردم حرف های مختلفی رد و بدل میشد، هرکس چیزی میگفت، بعضیها میگفتند آن ها درحال کشور گشاییاند، بعضی دیگر نیز میگفتند آنها دنبال یکی از ما هستند که قدرت خاصی دارد.