پارت 32
***
به فرمان پدرم همه سران قصر اعم از وزیران جنگ ودفاع و فرمانده ارتش و... در سالن اجتماعات دور میز چوبی شکلی گرد هم آمده بودند، قطعا چیز مهمی بود که پدر اینگونه وناگهانی همه را خوانده بود. من و لوسیفر هم کنار هم نشسته بودیم، من کنار پدر نشسته بودم و روبروی من رابرت نشسته بود.
-امروز همتون رو به اینجا خوندم تا مطلب مهمی رو به گوشتون برسونم!
با شنیدن صدای پدر دست از کنکاش دیگران برداشتم و حواسم را کامل جمع او کردم.
-چند سالیه که زندگیمون خسته کننده شده و نیاز به تنوع داره. مگه نه؟!
جمع همگی سرهایشان را به نشانه مثبت تکان داده و تعدادی هم زیر ل*ب "درست است" میگفتند.
-نظرتون درباره کشور گشایی چیه؟! خیلی وقته که تن وبدن حیوانات دیگر را مشت ومال ندادیم!
باشنیدن جمله اش کمی تعجب کردم، حیوانات؟ یعنی به جنگ حیوانات میرفتند؟! مگر آن ها هم قلمرو و فرمانروا وارتش دارند؟! منظور اصلی اش را گرفته بودم اما از تصور جنگیدن پدرم با یک مارمولک شمشیر به دست خنده ام گرفته بود. سر به زیر گرفتم و ریز ریز خندیدم. جمع ساکت شده بود، با توبیخ شدنم از پدر جدی شدم و دست از خندیدن برداشتم هرچند که هنوز پراز خنده بودم.
-خب نظرتون چیه؟
وزیر جنگ که نامش توماس بود به حرف آمد:
-قطعا روال زندگی برهمه ما سخت شده و نیاز به تنوع داریم، من موافقت خودم رو اعلام میکنم.
نام هایشان را از لوسیفر پرسیده بودم از قبل و آن هارا میشناختم.
با موافقت وزیر جنگ دیگر وزرا هم موافقت خود را اعلام کردند. اینجور که معلوم بود جنگ بزرگی در راه بود.
-تصمیم دارم بوئنالندی ها رو به اینجا دعوت کنم! اگر بتونیم نظرشون رو جلب کنیم و پیمان اتحاد ببندیم نصف مسیر پیروزی را طی کردیم.
پدرم این حرف را زد، در جوابش وزیر دفاع که نامش جیمز بود به حرف آمد:
-سرورم مگه نگفتید کشور گشایی؟! اگر متحد بشیم دیگه نمی تونیم سرزمین بوئنا را فتح کنیم.
لوسیفر با لبخند مرموزانه ای گفت:
-چرا نتونیم؟! یادتون نره که ما قادریم هر ناممکنی رو ممکن کنیم.
ظاهرا خیالشان راحت شد همگی لبخندی از سر رضایت سر دادند و با اجازه پدرم سالن را ترک کردند، من هم بلند شدم و به قصد ترک کردن سالن راهی شدم که با صدای رابرت غافلگیر شدم.
-بانوی من فرمانده ریچارد گفتن ازتون بپرسم کی تمرینات رو شروع کنیم؟!
-هرچه زودتر بهتر، از فردا شروع میکنیم.
#الهه_تلنگر