• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

اختصاصی رمان الهه تلنگر |Elnaz.Hکاربر انجمن رمان نویسی تک رمان

ساعت تک رمان

نظر شما درباره رمان من؟ 😍


  • مجموع رای دهندگان
    26

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,029
لایک‌ها
21,850
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,417
Points
611
سطح
  1. حرفه‌ای
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,029
لایک‌ها
21,850
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,417
Points
611
سطح
  1. حرفه‌ای
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,029
لایک‌ها
21,850
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,417
Points
611
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت 31

مکثی کردم، به ورودی راه پله رسیده بودم. نگاهی به راه پله پیچ در پیچی که به بالای قصر می‌رفت انداختم، امان از کنجکاوی که بازهم فرصت هرفکری را از آدم می‌گرفت. البته کنجکاوی که چه عرض کنم؟! فضولی بود بیشتر. قدم تند کردم به سمت بالا و روی نوک پا پله ها را دوتا یکی طی کردم. هراز چندقدم مشعل بود تا از تاریکی آنجا بکاهد، کمی بالاتر نور خاکستری رنگ خورشید باریکه ای از طونل را روشن کرده بود، البته هوای این شهر همیشه خاکستری وگرگ ومیش مانند بود.
با رسیدن به سرپله ایستادم ونفسی تازه کردم واولین قدمم را به سمت بیرون برداشتم. لحظه ای دستانم را حائل چشمانم کردم، نور چشمانم را میزد. چشمانم را باز کرده و بادقت به اطراف نگاه کردم. نمی‌فهمیدم! بیشتر شبیه میدان جنگ یا مسابقات بود اما چرا روی بالاترین نقطه قصر؟ دور تا دور میدان را سنگ های سیاه به صورت زیکزاکی حدود یک متر قرارداشت تا از افتادن جنگجوها ممانعت کند. زمینی دایره ای شکل که دور تا دورش را نیزه وسپر پرکرده بود. به سمت دیوار رفتم و پشت آن سنگ ها به اطراف نگاه کردم. گویی شهر وسط جنگل سیاه قرار گرفته بود. سرم را خم کرده وپایین را نگاه کردم. دلم از آن همه ارتفاع درهم پیچید وسرگیجه گرفتم. همانجا چنددقیقه را نشستم وکمی بعد بهتر شدم. امروز به اندازه کافی کنجکاوی کرده بودم. ایستادم و به سمت پله رفته و خود را به سالن اصلی قصر رساندم. لوسیفر را دیدم که با آشفتگی در سالن رژه می‌رفت و انگشت های خودش را درهم فشار میداد و چیزهایی زیر ل*ب زمزمه می‌کرد. این دیگر چه مرگش بود؟! از لفظ خودم خندم گرفت. صدایش زدم:
-لوسیفر! لوسیفر.
سرش را به سمتم چرخاند مات نگاهم کرد. انگار توهم میزد.
روبرویش قرار گرفتم و دستم را دورانی طور جلویش تکان دادم. از خنده صورتم سرخ شده بود. همچنان مبهوت بود اما ناگهان از بهت درآمد و عصبانی شد.
-بانوی من چقدر من وپدرت را نگران خود میکنین؟ کجا رفته بودین که از هرجا رو گشتیم پیداتون نکردیم؟!
از لحنش عصبی شدم. به اوچه مربوط بود که من را بازخواست می‌کرد؟!
-سعی کن بفهمی کی جلوت ایستاده و چه کسی رو داری بازخواست میکنی. به شما هیچ مربوط نیست.
بیش از پیش عصبانی شد. فکش را سفت کرد وباصورت قرمز نگاهم کرد. خواست د*ه*ان باز کند که اورا همانجا به حال خود رها کردم.

#الهه_تلنگر
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,029
لایک‌ها
21,850
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,417
Points
611
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت 32

***
به فرمان پدرم همه سران قصر اعم از وزیران جنگ ودفاع و فرمانده ارتش و... در سالن اجتماعات دور میز چوبی شکلی گرد هم آمده بودند، قطعا چیز مهمی بود که پدر اینگونه وناگهانی همه را خوانده بود. من و لوسیفر هم کنار هم نشسته بودیم، من کنار پدر نشسته بودم و روبروی من رابرت نشسته بود.
-امروز همتون رو به اینجا خوندم تا مطلب مهمی رو به گوشتون برسونم!
با شنیدن صدای پدر دست از کنکاش دیگران برداشتم و حواسم را کامل جمع او کردم.
-چند سالیه که زندگیمون خسته کننده شده و نیاز به تنوع داره. مگه نه؟!
جمع همگی سرهایشان را به نشانه مثبت تکان داده و تعدادی هم زیر ل*ب "درست است" می‌گفتند.
-نظرتون درباره کشور گشایی چیه؟! خیلی وقته که تن وبدن حیوانات دیگر را مشت ومال ندادیم!
باشنیدن جمله اش کمی تعجب کردم، حیوانات؟ یعنی به جنگ حیوانات می‌رفتند؟! مگر آن ها هم قلمرو و فرمانروا وارتش دارند؟! منظور اصلی اش را گرفته بودم اما از تصور جنگیدن پدرم با یک مارمولک شمشیر به دست خنده ام گرفته بود. سر به زیر گرفتم و ریز ریز خندیدم. جمع ساکت شده بود، با توبیخ شدنم از پدر جدی شدم و دست از خندیدن برداشتم هرچند که هنوز پراز خنده بودم.
-خب نظرتون چیه؟
وزیر جنگ که نامش توماس بود به حرف آمد:
-قطعا روال زندگی برهمه ما سخت شده و نیاز به تنوع داریم، من موافقت خودم رو اعلام می‌کنم.
نام هایشان را از لوسیفر پرسیده بودم از قبل و آن هارا می‌شناختم.
با موافقت وزیر جنگ دیگر وزرا هم موافقت خود را اعلام کردند. اینجور که معلوم بود جنگ بزرگی در راه بود.
-تصمیم دارم بوئنالندی ها رو به اینجا دعوت کنم! اگر بتونیم نظرشون رو جلب کنیم و پیمان اتحاد ببندیم نصف مسیر پیروزی را طی کردیم.
پدرم این حرف را زد، در جوابش وزیر دفاع که نامش جیمز بود به حرف آمد:
-سرورم مگه نگفتید کشور گشایی؟! اگر متحد بشیم دیگه نمی تونیم سرزمین بوئنا را فتح کنیم.
لوسیفر با لبخند مرموزانه ای گفت:
-چرا نتونیم؟! یادتون نره که ما قادریم هر ناممکنی رو ممکن کنیم.
ظاهرا خیالشان راحت شد همگی لبخندی از سر رضایت سر دادند و با اجازه پدرم سالن را ترک کردند، من هم بلند شدم و به قصد ترک کردن سالن راهی شدم که با صدای رابرت غافلگیر شدم.
-بانوی من فرمانده ریچارد گفتن ازتون بپرسم کی تمرینات رو شروع کنیم؟!
-هرچه زودتر بهتر، از فردا شروع میکنیم.

#الهه_تلنگر
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا