• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

اختصاصی رمان الهه تلنگر |Elnaz.Hکاربر انجمن رمان نویسی تک رمان

ساعت تک رمان

نظر شما درباره رمان من؟ 😍

  • متوسط 🤔

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف🤐

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
1,987
لایک‌ها
21,635
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
74,824
Points
555
سطح
  1. حرفه‌ای

%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%88-%DA%AF%DB%8C%D9%81-%D9%85%D8%AA%D8%AD%D8%B1%DA%A9-%D8%A8%D8%B3%D9%85-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D8%A7%D9%84%D8%B1%D8%AD%D9%85%D9%86-%D8%A7%D9%84%D8%B1%D8%AD%D9%8A%D9%85-5.gif

نام رمان: الهه تلنگر
نام نویسنده: الناز حقیقی

نام ناظر: Negin_SH
سطح رمان: اختصاصی_ درحال پیشرفت
ژانر: فانتزی، عاشقانه، تراژدی
سبک: سوررئال
خلاصه:

سرنوشتی نگاشته شده با قلم تقدیر، تغییر ناپذیر و شوم، دامان گیرش می‌شود و چرخش چرخ گردون، آسمان زندگانی‌اش را تیره و تار می‌کند. خنجری از عشق دیرین بر جان‌اش می‌نشیند و زخم خنجر، منشا قدرتی منحوس می شود.

#الهه_تلنگر
تک جلد رمان الهه تلنگر.jpg
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mids

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-30
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
6,309
امتیازها
103
سن
18
وب سایت
forum.taakroman.ir
کیف پول من
4,009
Points
0
363F7626-F116-47F0-919C-14161172B105.jpeg
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان :
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پرسش وپاسخ رمان نویسی:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

تایپک جامع درخواست جلد:
تاپیک درخواست جلد

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

تاپیک اعلام پایان نگارش رمان:
تاپیک اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Mids

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
1,987
لایک‌ها
21,635
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
74,824
Points
555
سطح
  1. حرفه‌ای
مقدمه
من محکومم به نابودی
نه، نابودی نه، من محکومم به بقا در این مرگ احساسات
عدالت؟ از عدالت می‌گویی؟ از قانون کارما می‌پرسی؟
اما من گناهی نکردم
به هر چه می‌پرستی نکردم
به هر چه می‌پرستم نکردم
من تاوان گناهی را پس می‌دهم که دیگران کردند
جرمی که دیگران مرتکب شدند
و تاوان عشقی را پس دادم که با جانم عیاق شده بود
از کسی خیانت دیدم که روزی عشقم بود
و لعنت بر عدالت
کجاست این عدالت؟
لعنت بر تمام قوانین خلقت
لعنت بر خدایان
لعنت بر شیاطین
لعنت بر فرشتگان
و لعنت بر انسان‌ها
و لعنت به این سرنوشت شوم که دامن گیرم کرد
لعنت به آن زن، آن زن زیبا ومنفور!
***
پارت اول
با شنیدن صدای مهیبی از خواب پریدم، نفهمیدم چه شده؟ هنوز گیج خواب بودم و نمی‌دانستم که تا بدبختی‌ام فاصله‌ای نمانده، پناه بردم به زئوس خدای خدایان. در حالی که چشمانم از ترس دودو می‌‎زد، سرانگشتانم یخ کرده بودند و عرق سردی برجانم نشسته بود به در اتاق نزدیک شدم تا بفهمم که چه شده که ناگهان در اتاق با صدای مهیبی باز شد.
مادرم درحالی که نفس نفس می‌‎زد و چشمانش از ترس سُرمه‌ای شده بودند وارد اتاق شد:
-تو چرا وایسادی من رو نگاه می‌کنی؟ هی! کجایی؟
وقتی جوابی از من متعجب دریافت نکرد چنگی به بازویم انداخت و مرا کشان کشان از اتاق بیرون برد.
چه بلایی برسر خانه امده بود؟ هال کوچک خانه بهم ریخته بود و کاناپه‌های شکلاتی رنگ هرکدام یک سمت بودند. در چوبی خانه ترک برداشته بود و در مرز شکستن بود. دیگر به بقیه جا‌های خانه نگاه نکردم. به خودم نهیب زدم! دختر احمق الان وقت کنکاش است؟
تازه داشتم اتفاقات اطراف را درک می‌‎کردم، دوباره جنگ؟! کی می‌خواهند دست از سر ما بردارند؟
مادرم را درحال جمع وجور کردن وسایل پیدا کردم، حتماً بازهم می‌خواست با مردم شهر به پناهگاه خودشان که یک تونل در زیر قصر بود، بروند. من که هیچ وقت به آنجا سرهم نزدم، چون در وقت جنگ بسیار شلوغ می‌شد و حتی جای نفس کشیدن هم نبود.
آهی خسته و نالان سر دادم و خسته از این پیکار‌های پی در پی پا‌های بی‌جان خودرا به کار واداشتم و گفتم:
-مادر من به جنگل میرم تا پناه بگیرم.
-کدوم گوری می‌خوای بری الان؟ مگه وضع رو نمی‌بینی؟ صبرکن باهم به پناهگاه بریم.
نگاهی به صورت چروکیده‌اش انداختم، این اخم روی پیشانی با آن چشم‌های میشی مهربانش زمین تا آسمان فرق بود. لبان باریکش را از فرط نگرانی و استرس مدام گ*از می‌گرفت.
-از اونجا خوشم نمیاد شلوغه! خودم جای امنی رو سراغ دارم.
-پس وقتی این بساط جمع شد زود برگرد و من وپدرتو نگران نکن.
دیگر جوابش ندادم و سریع کفش‌های چوبی‌ام را از جاکفشی کنار در برداشته و پوشیدم.
از مادر خداحافظی سرسری کردم و دستگیره در را گرفتم و خارج شدم، حتی منتظر جوابش هم نماندم چون میدانستم وقتی نگران است مدام غر می‌زند.
هوای سرد شبانگاه و تاریکی لرزه به جانم انداخت اما آتش‌هایی که از سوی مالالند به سوی شهر پرتاب می‌‎شد کمی از تاریکی شب کاسته بود. مردم با هول و ولا به این سو و آن سو می‌رفتند و سعی در پیداکردن جایی برای پناه گرفتن داشتند.
زنی با صورتی خونی را دیدم که از ترس دندان‌هایش بهم می‌خورد و دوان دوان به سمت پناهگاه می‌رود.
با دویدن به سوی جنگل تاریکی که آن طرف شهر بود از هیاهوی جمعیت دور شدم و به دل تاریکی پناه بردم. قدم‌هایم را آهسته‌تر کردم و با ترس و لرز گوش‌هایم را تیز کردم تا مبادا با حمله حیوانی غافل‌گیر شوم.
تا رسیدن به پناهگاه راهی نمانده بود، پناهگاهی که فقط و فقط خودم از وجودش خبر داشتم چون خودم پیدایش کرده بودم.
نگاهی به اسمان انداختم، تازه شروع تاریکی و شب بود و مالا‌ها تا سپیده دم مهمان ناخوانده ما بودند.
پا به شلوغ‎ترین قسمت جنگل گذاشتم، قسمتی که جای راه رفتن هم به زور داشت. خزه‌ها و برگ‌ها زمین را پوشانده بودند و درختان سربه فلک کشیده در آن تاریکی حس ترسم را بیشتر می‌کرد، با احتیاط اطرافم را نگاه می‌کردم و ناخن خود را در گوشت دستم فرو می‌کردم. عرق سردی بر تیره کمرم نشسته بود وحس تهوع بدی را درمن به وجود اورد. دردلم مدام از الهه‌ها کمک می‌خواستم. نگاهی به شهر انداختم مردم از ترس جانشان بی‌توجه به دیگران تنه‌ای میزدند و رد می‌شدند. با پیدا کردن جای مورد نظرم پاتند کردم و با خوشحالی به سمت آن درخت که شکاف عمیقی در دل خود داشت رفتم! برای بی‌پناهانی چون ما همین هم غنیمت بود.
داخل درخت روی چوب‌ها نشسته بودم که تشویش ونگرانی به دلم چنگ زد، انگار در دلم رخت می‌شستند. مو‌هایم در اثر عرق کردن زیاد در هم تنیده شده بود و روی سرم سنگینی می‌کرد. بدی موی بلند هم همین بود.
چند روزی بود که مالا‌ها آسایش را از ما گرفته بودند. علت و چرای این نزاع‌ها معلوم نبود، دربین مردم حرف‌های مختلفی رد و بدل می‌شد، هرکس چیزی می‌گفت، بعضی‌ها می‌گفتند آن‌ها درحال کشور گشایی‌اند، بعضی دیگر نیز می‌گفتند آن‌ها دنبال یکی از ما هستند که قدرت خاصی دارد.

#الهه_تلنگر


کد:
مقدمه


من محکومم به نابودی

نه، نابودی نه، من محکومم به بقا در این مرگ احساسات

عدالت؟ از عدالت می‌گویی؟ از قانون کارما می‌پرسی؟

اما من گناهی نکردم

به هر چه می‌پرستی نکردم

به هر چه می‌پرستم نکردم

من تاوان گناهی را پس می‌دهم که دیگران کردند

جرمی که دیگران مرتکب شدند

و تاوان عشقی را پس دادم که با جانم عیاق شده بود

از کسی خیانت دیدم که روزی عشقم بود

و لعنت بر عدالت

کجاست این عدالت؟

لعنت بر تمام قوانین خلقت

لعنت بر خدایان

لعنت بر شیاطین

لعنت بر فرشتگان

و لعنت بر انسان ها

و لعنت به این سرنوشت شوم که دامن گیرم کرد

لعنت به آن زن، آن زن زیبا ومنفور!

***


پارت اول

با شنیدن صدای مهیبی از خواب پریدم، نفهمیدم چه شده؟ هنوز گیج خواب بودم و نمی‌دانستم که تا بدبختی‌ام فاصله‌ای نمانده، پناه بردم به زئوس خدای خدایان. در حالی که چشمانم از ترس دودو می‎زد، سرانگشتانم یخ کرده بودند و عرق سردی برجانم نشسته بود به در اتاق نزدیک شدم تا بفهمم که چه شده که ناگهان در اتاق با صدای مهیبی باز شد.

مادرم درحالی که نفس نفس می‎زد و چشمانش از ترس سورمه‌ای شده بودند وارد اتاق شد:


-تو چرا وایسادی من رو نگاه می‌کنی؟ هی! کجایی؟


وقتی جوابی از من متعجب دریافت نکرد چنگی به بازویم انداخت و مرا کشان کشان از اتاق بیرون برد.

چه بلایی برسر خانه امده بود؟ هال کوچک خانه بهم ریخته بود و کاناپه های شکلاتی رنگ هرکدام یک سمت بودند. در چوبی خانه ترک برداشته بود و در مرز شکستن بود. دیگر به بقیه جاهای خانه نگاه نکردم. به خودم نهیب زدم! دختر احمق الان وقت کنکاش بود؟

تازه داشتم اتفاقات اطراف را درک می‎کردم، دوباره جنگ؟! کی میخواهند دست از سر ما بردارند؟

مادرم را درحال جمع وجور کردن وسایل پیدا کردم، حتما بازهم می‌خواست با مردم شهر به پناهگاه خودشان که یک تونل در زیر قصر بود، بروند. من که هیچ وقت به آنجا سرهم نزدم، چون در وقت جنگ بسیار شلوغ می‌شد و حتی جای نفس کشیدن هم به زور بود.

آهی خسته و نالان سر دادم و خسته از این پیکار های پی در پی پاهای بی جان خودرا به کار واداشتم و گفتم:

-مادر من به جنگل می‌رم تا پناه بگیرم.


-کدوم گوری میخوای بری الان؟ مگه وضع رو نمیبینی؟ صبرکن باهم به پناهگاه بریم.

نگاهی به صورت چروکیده اش انداختم، این اخم روی پیشانی با آن چشمهای میشی مهربانش زمین تا آسمان فرق بود. لبان باریکش را از فرط نگرانی و استرس مدام گ*از میگرفت.


-از اونجا خوشم نمیاد شلوغه! خودم جای امنی رو سراغ دارم.

-پس وقتی این بساط جمع شد زود برگرد و من وپدرتو نگران نکن.

دیگر جوابش ندادم و سریع کفش های چوبی ام را از جاکفشی کنار در برداشته و پوشیدم.

از مادر خداحافظی سرسری کردم و دستگیره در را گرفتم و خارج شدم، حتی منتظر جوابش هم نماندم چون میدانستم وقتی نگران است مدام غر میزند.

هوای سرد شبانگاه و تاریکی لرزه به جانم انداخت اما آتش هایی که از سوی مالالند به سوی شهر پرتاب می‎شد کمی از تاریکی شب کاسته بود. مردم با هول و ولا به این سو و آن سو می‌رفتند و سعی در پیداکردن جایی برای پناه گرفتن داشتند.

زنی با صورتی خونی را دیدم که از ترس دندان هایش بهم میخورد و دوان دوان به سمت پناهگاه میرفت.

با دویدن به سوی جنگل تاریکی که آن طرف شهر بود از هیاهوی جمعیت دور شدم و به دل تاریکی پناه بردم. قدم هایم را آهسته تر کردم و با ترس و لرز گوش هایم را تیز کردم تا مبادا با حمله حیوانی غافل‌گیر شوم.

تا رسیدن به پناهگاه راهی نمانده بود، پناهگاهی که فقط و فقط خودم از وجودش خبر داشتم چون خودم پیدایش کرده بودم.

نگاهی به اسمان انداختم، تازه شروع تاریکی و شب بود و مالاها تا سپیده دم مهمان ناخوانده ما بودند.

پا به شلوغ‎ترین قسمت جنگل گذاشتم، قسمتی که جای راه رفتن هم به زور داشت. خزه ها و برگها زمین را پوشانده بودند و درختان سربه فلک کشیده در آن تاریکی حس ترسم را بیشتر میکرد، با احتیاط اطرافم را نگاه میکردم و ناخن خود را در گوشت دستم فرو میکردم. عرق سردی بر تیره کمرم نشسته بود وحس تهوع بدی را درمن به وجود اورد.دردلم مدام از الهه ها کمک میخواستم. نگاهی به شهر انداختم مردم از ترس جانشان بی‌توجه به دیگران تنه‌ای می‌زدند و رد می‌شدند. با پیدا کردن جای مورد نظرم پاتند کردم و با خوشحالی به سمت آن درخت که شکاف عمیقی در دل خود داشت رفتم! برای بی پناهانی چون ما همین هم غنیمت بود.

داخل درخت روی چوب ها نشسته بودم که تشویش ونگرانی به دلم چنگ زد، انگار در دلم رخت میشستند. موهایم در اثر عرق کردن زیاد در هم تنیده شده بود و روی سرم سنگینی میکرد. بدی موی بلند هم همین بود.


چند روزی بود که مالاها آسایش را از ما گرفته بودند. علت و چرای این نزاع ها معلوم نبود، دربین مردم حرف های مختلفی رد و بدل می‌شد، هرکس چیزی می‌گفت، بعضی‌ها می‌گفتند آن ها درحال کشور گشایی‌اند، بعضی دیگر نیز می‌گفتند آن‌ها دنبال یکی از ما هستند که قدرت خاصی دارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
1,987
لایک‌ها
21,635
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
74,824
Points
555
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت دوم

چه دلایل مسخره‌ای! مگر در هابیچوئلولند هم آدم خاص پیدا می‌شد؟ اینجا همه عادی بودند، جای غیر عادی‌ها درمیان ما نبود. پادشاه ویلئام هم آدمی نبود که بگذارد یک غیر عادی در شهر بچرخد و سکوت کند.
آرام تکه چوب جلوی پوسته درخت که مثل در بود را به کناری هل دادم نگاهی به آسمان انداختم. هنوز اوضاع خ*را*ب بود، آسمان با قرمزی آتش، خونین شده بود، در مواقع دیگر حتماً این صح*نه دلربا می‌شد، اما اکنون... آه!
چقدر بدبخت بودم و نمی‌دانستم، آنقدر بدبخت که این صح*نه‌های دلربا را باید در جنگ تجربه کنم، البته آدمی هم نبودم که ضعف وناتوانی برمن غلبه کند اما به شدت ترسو بودم و می‌ترسیدم از آینده نامعلوم خودم و مردم این شهر در این اوضاع وخیم.
با بی‌قراری سرجایم نشستم و سرم را روی دوزانویم گذاشتم. ترس حتی قدرت فکر کردن هم از من گرفته بود. خداکند زودتر اوضاع آرام شود تا بتوانم به خود مسلط شوم و به زندگی روزمره‌ام ادامه دهم، هرچند تکراری بودند روزمره‌هایم ولی بهتر از جنگ بود، نبود؟
چشمانم را بسته بودم و روی صدا‌های اطرافم تمرکز کرده بودم... هیاهوی جنگ حتی نمی‌گذاشت صدا‌های حیوانات درنده جنگل راهم بشنوم.
دیگر چیزی به پایان شب و آغاز پادشاهی خورشید نمانده بود.
جنگ هم همیشه در آغاز روز تمام می‌شد چون مالا‌ها از تاریکی تغذیه می‌کردند و در روز انرژیشان تمام می‌‎شد و مجبور بودند به سرزمین همیشه تاریک خودشان برگردند.
هوا گرگ و میش و سروصدا‌ها خیلی کم شده بود.
به آرامی تکه چوب جلوی در را کنار زدم و سرک کشیدم.
در روشنایی جنگل بسیار خودنمایی می‌کرد، با آن درختان بلند و سربه فلک کشیده و گل‌های رنگارنگ که مانند فرش روی زمین جنگل پخش شده بودند و بوی نم خاک همه و همه حس طراوت و تازگی را به آدم می‌داد.
چشم از جنگل گرفتم و به آرامی از پناهگاهم خارج شدم و با ریزبینی اطراف را زیر نظر گرفتم، وقتی از تمام شدن جنگ مطمئن شدم به سمت شهر راه افتادم.
در راه شهر بودم. صبح شده بود و هوای تازه طراوت به جان آدمی می‌بخشید. خود را به دست نوازش‌های ملایم نسیم صبحگاهی سپرده و از این هوا و عطر گل‌هایش سرخوش شده بودم که حرکت چیزی را پشت بوته‌هایی که چندمتری جلوتر بودند احساس کردم، کمی خیره شدم اما دیگر چیزی ندیدم. با خود گفتم حتماً اشتباه شده و خواستم حرکت کنم که این بار هم بوته‌ها تکان خوردند، دیگر یقین پیدا کردم که چیزی پشت آن بوته‌هاست، اما از ترس پا‌هایم به زمین چسبیده بود و قلبم م*حکم می‌‎زد. با فکر اینکه ممکن است یکی از آن موجودات خبیث باشد بدنم سست شد؛ مدام بزاق دهانم را قورت می‌‎دادم. تکان‌ها همچنان ادامه داشت تا اینکه چیزی از بوته‌ها بیرون پرید. قلبم لحظه‌ای از تپیدن‌ایستاد. با دیدن خرگوش بازیگوشی که این طرف و آن طرف می‌پرید نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم.
به افکار خودم خندیدم، مگر من نمی‌دانستم که آن‌ها فقط شب‌ها انرژی دارند، پس چرا در مواقع ترس همه این‌ها یادم می‌‎رفت؟! نمی‌دانم.
دیگر به شهر رسیده بودم، مردم هنوز هم درتکاپو بودند، بعضی‌ها در به در دنبال طبیب بودند تا افراد زخمی را نجات دهند، بعضی دیگر خودشان زخمی شده بودند و ناامید گوشه‌ای افتاده بودند، گویی زندگی را برای خودشان تمام شده میدانستند، اما با دیدن چیزی چشمانم پر از اشک شد و آن هم دختر بچه‌ای بود که برادرش زخمی روی زمین افتاده بود و او داشت زجه میزد و عاجزانه با آن دست‌های کوچکش از مردم تقاضای کمک می‌کرد، پس پدرومادرش کجا بودند؟
با به یاد آوردن پدرو مادرم با سرعت به سمت خانه دویدم، در شکسته را با ضربه‌ای به کناری هل دادم، هرچه مادرم را صدا زدم کسی جواب نداد پدر هم که جز افراد نظامی قصر بود، خانه نبود. در تمام اتاق‌ها را باز کردم. پرده سفید رنگ هال سوخته بود و بوی بدی در خانه پیچیده بود، آشپزخانه و حمام را گشتم اما کسی را ندیدم. جنگ که تمام شده پس چرا مامان هنوز به خانه برنگشته بود؟ دیگر تحمل هیچ اتفاق بدی را نداشتم.
با چشمانی که اماده باریدن بود به سرعت از خانه خارج شدم و به سمت پناهگاه قصر دویدم، در راه پایم پشت سنگی گیر کرد و با دو زانو روی خاک خیس از مدفوع خوک‌ها فرود امدم، دستم را حائل بدنم کردم اما تکه زغالی که لجوجانه در خاک‌ایستاده بود مستقیم در کف دستم نشست. از درد آه بلندی کشیدم و به سختی بلند شده ونشستم. نگاهی به دستم که از سوختگی ذوق ذوق می‌کرد انداختم، آن تکه زغال هنوز هم مثل کنه به پو*ست دستم چسبیده بود. تکه سنگی را پیدا کرده و ان را جدا کردم؛ از درد ضعف کرده بودم؛ سر هر دو زانویم خونین شده بود. صورتم دیگر زیر آن همه ک*ثافت و خاک معلوم نبود و حالم را بهم می‎زد؛ تکه‌ای از لباسم را کندم وصورتم را تمیز کردم و به راهم ادامه دادم. بارسیدن به آنجا حالم دگرگون شد. تعداد زخمی‌های پناهگاه چندبرابر سطح شهر بود. مردم داشتند برای از دست رفته‌هایشان گریه می‌‎کردند و گل برسر خود می‎ریختند.
از میان مردم گذشتم و با چشم دنبال پدرو مادرم گشتم، در گوشه‌ای از حیاط بیرونی قصر افراد مرده را کنار هم گذاشته و پارچه‌هایی برسرشان کشیده بودند. با دیدن این صح*نه رعشه‌ای بر تنم افتاد و جدالی در ذهنم رخ داد؛ طرف خوش‌بین ذهنم می‌‎گفت چیزی نشده اما طرف دیگر معتقد بود که آن‌ها مرده‌اند. فریادی برسر آن دو کشیدم و دوباره به گشتن ادامه دادم. نمی‌دانم چرا، اما اصلاً دلم نمی‌خواست به طرف دیگر قصر بروم.
زئوس بزرگ، یعنی چه بلایی بر سر پدرو مادرم آمده؟




#الهه_تلنگر
کد:
چه دلایل مسخره‌ای! مگر در هابیچوئلولند هم آدم خاص پیدا می‌شد؟ اینجا همه عادی بودند، جای غیر عادی‌ها درمیان ما نبود. پادشاه ویلیام هم آدمی نبود که بگذارد یک غیر عادی در شهر بچرخد و سکوت کند.

آرام تکه چوب جلوی پوسته درخت که مثل در بود را به کناری هل دادم نگاهی به آسمان انداختم. هنوز اوضاع خ*را*ب بود، آسمان با قرمزی آتش، خونین شده بود، در مواقع دیگر حتما این صح*نه دلربا می‌شد، اما اکنون... آه!

چقدر بدبخت بودم و نمی‌دانستم، آنقدر بدبخت که این صح*نه های دلربا را باید در جنگ تجربه کنم، البته آدمی هم نبودم که ضعف وناتوانی برمن غلبه کند اما به شدت ترسو بودم و می‌ترسیدم از آینده نامعلوم خودم و مردم این شهر در این اوضاع وخیم.

با بی‌قراری سرجایم نشستم و سرم را روی دوزانویم گذاشتم. ترس حتی قدرت فکر کردن هم از من گرفته بود. خداکند زودتر اوضاع آرام شود تا بتوانم به خود مسلط شوم و به زندگی روزمره ام ادامه دهم، هرچند تکراری بودند روزمره هایم ولی بهتر از جنگ بود، نبود؟

چشمانم را بسته بودم و روی صداهای اطرافم تمرکز کرده بودم...هیاهوی جنگ حتی نمی‌گذاشت صداهای حیوانات درنده جنگل راهم بشنوم.

دیگر چیزی به پایان شب و آغاز پادشاهی خورشید نمانده بود.

جنگ هم همیشه در آغاز روز تمام می‌شد چون مالاها از تاریکی تغذیه می‌کردند و در روز انرژیشان تمام می‎شد و مجبور بودند به سرزمین همیشه تاریک خودشان برگردند.

هوا گرگ و میش و سروصداها خیلی کم شده بود.

به آرامی تکه چوب جلوی در را کنار زدم و سرک کشیدم.

در روشنایی جنگل بسیار خودنمایی می‌کرد، با آن درختان بلند و سربه فلک کشیده و گل های رنگارنگ که مانند فرش روی زمین جنگل پخش شده بودند و بوی نم خاک همه و همه حس طراوت و تازگی را به آدم می‌داد.

چشم از جنگل گرفتم و به آرامی از پناهگاهم خارج شدم و با ریزبینی اطراف را زیر نظر گرفتم، وقتی از تمام شدن جنگ مطمئن شدم به سمت شهر راه افتادم.

در راه شهر بودم. صبح شده بود و هوای تازه طراوت به جان آدمی می‌بخشید. خود را به دست نوازش‌های ملایم نسیم صبحگاهی سپرده و از این هوا و عطر گل‌هایش سرخوش شده بودم که حرکت چیزی را پشت بوته هایی که چندمتری جلوتر بودند احساس کردم، کمی خیره شدم اما دیگر چیزی ندیدم. با خود گفتم حتما اشتباه شده و خواستم حرکت کنم که این بار هم بوته ها تکان خوردند، دیگر یقین پیدا کردم که چیزی پشت آن بوته‌هاست، اما از ترس پاهایم به زمین چسبیده بود و قلبم م*حکم می‎زد. عرق ربز ودرشت از سرورویم می ریخت،  نوک انگشتانم یخ کرده بود. با فکر اینکه ممکن است یکی از آن موجودات خبیث باشد بدنم سست شد و به لرزه افتاد؛ مدام بزاق دهانم را قورت می‎دادم. تکان‌ها همچنان ادامه داشت تا اینکه چیزی از بوته‌ها بیرون پرید. قلبم لحظه‌ای از تپیدن ایستاد. با دیدن خرگوش بازیگوشی که این طرف و آن طرف می‌پرید نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم.

به افکار خودم خندیدم، مگر من نمی‌دانستم که آنها فقط شبها انرژی دارند، پس چرا در مواقع ترس همه اینها یادم می‎رفت؟! نمی‌دانم.

دیگر به شهر رسیده بودم، مردم هنوز هم درتکاپو بودند، بعضی ها در به در دنبال طبیب بودند تا افراد زخمی را نجات دهند، بعضی دیگر خودشان زخمی شده بودند و ناامید گوشه‌ای افتاده بودند، گویی زندگی را برای خودشان تمام شده می‌دانستند، اما با دیدن چیزی چشمانم پر از اشک شد و آن هم دختر بچه ای بود که برادرش زخمی روی زمین افتاده بود و او داشت زجه می‌زد و عاجزانه با آن دستهای کوچکش از مردم تقاضای کمک می‌کرد، پس پدرومادرش کجا بودند؟

با به یاد آوردن پدرو مادرم با سرعت به سمت خانه دویدم، در شکسته را با ضربه ای به کناری هل دادم، هرچه مادرم را صدا زدم کسی جواب نداد پدر هم که جز افراد نظامی قصر بود، خانه نبود. در تمام اتاقها را باز کردم. پرده سفید رنگ هال سوخته بود و بوی بدی در خانه پیچیده بود، آشپزخانه و حمام را گشتم اما کسی را ندیدم. جنگ که تمام شده پس چرا مامان هنوز به خانه برنگشته بود؟ دیگر تحمل هیچ اتفاق بدی را نداشتم.

با چشمانی که اماده باریدن بود به سرعت از خانه خارج شدم و به سمت پناهگاه قصر دویدم، در راه پایم پشت سنگی گیر کرد و با دو زانو روی خاک خیس از مدفوع خوک ها فرود امدم، دستم را حائل بدنم کردم اما تکه زغالی که لجوجانه در خاک ایستاده بود مستقیم در کف دستم نشست. از درد آه بلندی کشیدم و به سختی بلند شده ونشستم. نگاهی به دستم که از سوختگی ذوق ذوق میکرد انداختم، ان تکه زغال هنوز هم مثل کنه به پو*ست دستم چسبیده بود. تکه سنگی را پیدا کرده و ان را جدا کردم؛ از درد ضعف کرده بودم؛ سر هر دو زانویم خونین شده بود. صورتم دیگر زیر ان هم ک*ثافت و خاک معلوم نبود و حالم را بهم میزد؛ تکه ای از لباسم را کندم وصورتم را تمیز کردم و به راهم ادامه دادم. بارسیدن به آنجا حالم دگرگون شد. تعداد زخمی‌های پناهگاه چندبرابر سطح شهر بود. مردم داشتند برای از دست رفته هایشان گریه می‎کردند و گل برسر خود می‌ریختند.

از میان مردم گذشتم و با چشم دنبال پدرو مادرم گشتم، در گوشه‌ای از حیاط بیرونی قصر افراد مرده را کنار هم گذاشته و پارچه هایی برسرشان کشیده بودند. با دیدن این صح*نه رعشه ای بر تنم افتاد و جدالی در ذهنم رخ داد؛ طرف خوش‌بین ذهنم می‎گفت چیزی نشده اما طرف دیگر معتقد بود که آنها مرده اند. فریادی برسر آن دو کشیدم و دوباره به گشتن ادامه دادم. نمی‌دانم چرا، اما اصلا دلم نمی‌خواست به طرف دیگر قصر بروم.

زئوس بزرگ، یعنی چه بلایی بر سر پدرو مادرم آمده؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
1,987
لایک‌ها
21,635
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
74,824
Points
555
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت سوم
بالاخره جرئتم را جمع کردم و به طرف سربازی که کنار جنازه‌ها‌ایستاده بود رفتم:
-ببخشید، شما می‌دونید چه کسانی کشته شدن؟
سرباز به طرفم چرخید:
-نه، تعداد کشته‌ها خیلی زیاده. کسی نمی‌دونه چه کسانی کشته شدن.
لرزان از بغض زمزمه کردم:
-می‌تونم چکشون کنم؟
-نه!
با ناامیدی به او خیره شده بودم که صدای جیمز را شنیدم:
-لونا، تو اینجا چیکار می‌کنی؟
به طرف او چرخیدم. با دیدن لـ*ـب‌های لرزان از بغضم به سرعت به طرفم آمد:
-بلونا، چی شده؟
دیگر نتوانستم اشک‌هایم را کنترل کنم. جیمز با ملایمت مرا به آ*غو*ش کشید:
-چی شده دختر؟ چرا اینطور گریه می‌کنی؟
به سختی نالیدم:
-من... تو جنگ... گل پناه گرفت... ه بودم... و بعد ا... ز اینکه جنگ تموم شد ب... شهر برگشتم اما... پدر و مادرم خونه نبو... دن! من...
میان کلماتم هق میزدم. زمانی که دیگر نتوانستم ادامه دهم جیمز آرام مو‌هایم را نوازش کرد:
-خوب اینکه دلیل بر‌یه اتفاق بد نمی‌شه. بریم با هم پیداشون کنیم.
سرم را آرام روی سـ*ـینه‌اش بالا و پایین کردم تا موافقت خود را نشان دهم. جیمز با ملایمت مرا هل داد تا با او هم‌قدم شوم. او را تا تالار اصلی قصر دنبال کردم. شاه ویلئام کنار فرماندهان نظامی‌اش‌ایستاده بود و با عجله دستوراتی را به آن‌ها ابلاغ می‌کرد و فرماندهان به سرعت به دنبال انجام کار‌ها می‌رفتند.
جیمز او را صدا زد:
-پدر!
شاه ویلئام چرخید و به او نگاهی انداخت:
-اینجا چیکار می‌کنی؟ سرم خیلی شلوغه. قرار بود به اسرا رسیدگی کنی.
جیمز د*ه*ان باز کرد که پاسخ او را بدهد اما شاه ویلئام که نزدیک شدن کسی را از دور دیده بود دستش را به نشانه‌ی سکوت جلوی جیمز گرفت و رو به مردی که نزدیک می‌شد گفت:
- مارک، بالاخره اومدی؟ وضع زخمیا چطوره؟
جیمز با کلافگی نفسش را بیرون داد. من در بی‌حسی مطلق بودم. با وجود اینکه جیمز گفته بود ممکن است آن‌ها آسیبی ندیده باشند باز هم احساس می‌کردم که اتفاقی افتاده. شاه ویلئام که ساکت شد جیمز به سرعت گفت:
- فرمانده اکسل و همسرشون کجان؟
شاه ویلئام بالاخره توجهش را کاملاً به او داد. با دقت به او خیره شدم مبادا چیزی را از دست بدهم. او سری به تأسف تکان داد. زیر گریه زدم. جیمز مرا در آ*غو*ش کشید.
زندگی را تمام شده میدانستم، دنیا دور سرم می‌چرخید و همه چیز را چندتا می‌دیدم، جیمز آرام دست مرا گرفت و از تالار اصلی قصر خارج کرد و مرا به باغ قصر برد.
با تمام وجود‌زار میزدم، اشک‌هایم کل صورتم را دربر گرفته بودند و بغض راه گلویم را گرفته بود. دستم را روی گلویم گذاشتم و دوزانو روی زمین افتادم. دلم می‌خواست بمیرم؛ وقتی آن‌ها نبودند؛ بودن من در این دنیا ودراین شهر به چه دردی می‌خورد؟ خودم را لعنت کردم! چرا در لحظات اخر با مادرم به پناهگاه نرفتم؟ چرا به حرفش گوش ندادم؟ اخر من چه میدانستم که می‌خواهم د*اغ شوم؟ د*اغ والدینم را چطور تحمل می‌کردم؟ با بی‌کسی چطور سر می‌کردم؟ همه این‌ها در سرم می‌چرخید و باعث می‌شد اشک بیشتر از چشمانم سرازیر شود. خودم را میزدم بر سر خود گل میریختم اما هیچکدام جوابگوی دلم نبودند. چشمانم از شدت گریه ریز شده بودند و مو‌هایم از فرط کشیده شدن توسط انگشتان وز. به هق هق افتاده بودم. کاش می‌شد زمان را به عقب برگرداند؛ اما حیف که کاش‌ها هیچوقت به حقیقت نمی‌پیوستند.
دیگر‌امیدی به زندگی نداشتم، کاملاً احساس بی‌کسی می‌کردم، بی‌کس شده بودم، آری بی‌کس. چشمانم مدام سیاهی می‌رفت، هرچقدر گریه می‌کردم باز هم بغضم ر‌هایم نمی‌کرد لحظه‌ای روی پاهایم‌ایستادم، تمام توانم را جمع کردم تا از همه دورشوم، بروم به جایی که هیچکس نباشد؛ بروم تا به درد خودم بمیرم؛ تا با خودم خلوت کنم. نیاز به تنهایی داشتم؛ هیچ مزاحمی را نمی‌خواستم.
پا به فرار گذاشتم اما هنوز قدمی برنداشته بودم که جلوی چشمانم سیاهی رفت و بعد هم سیاهی مطلق!



#الهه_تلنگر

کد:
بالاخره جرئتم را جمع کردم و به طرف سربازی که کنار جنازه‌ها ایستاده بود رفتم:

-ببخشید، شما می‌دونید چه کسانی کشته شدن؟

سرباز به طرفم چرخید:

-نه، تعداد کشته‌ها خیلی زیاده. کسی نمی‌دونه چه کسانی کشته شدن.

لرزان از بغض زمزمه کردم:

-می‌تونم چکشون کنم؟

-نه!

با ناامیدی به او خیره شده بودم که صدای جیمز را شنیدم:

-لونا، تو اینجا چیکار می‌کنی؟

به طرف او چرخیدم. با دیدن لـ*ـب‌های لرزان از بغضم به سرعت به طرفم آمد:

-بلونا، چی شده؟

دیگر نتوانستم اشک‌هایم را کنترل کنم. جیمز با ملایمت مرا به آ*غو*ش کشید:

-چی شده دختر؟ چرا اینطور گریه می‌کنی؟

به سختی نالیدم:

-من... تو جنگ...گل پناه گرفت... ه بودم... و بعد ا... ز اینکه جنگ تموم شد ب... شهر برگشتم اما... پدر و مادرم خونه نبو... دن! من...

میان کلماتم هق می‌زدم. زمانی که دیگر نتوانستم ادامه دهم جیمز آرام موهایم را نوازش کرد:

-خوب اینکه دلیل بر یه اتفاق بد نمی‌شه. بریم با هم پیداشون کنیم.


سرم را آرام روی سـ*ـینه‌اش بالا و پایین کردم تا موافقت خود را نشان دهم. جیمز با ملایمت مرا هل داد تا با او هم‌قدم شوم. او را تا تالار اصلی قصر دنبال کردم. شاه ویلیام کنار فرماندهان نظامی‌اش ایستاده بود و با عجله دستوراتی را به آن‌ها ابلاغ می‌کرد و فرماندهان به سرعت به دنبال انجام کارها می‌رفتند.

جیمز او را صدا زد:

-پدر!

شاه ویلیام چرخید و به او نگاهی انداخت:

-اینجا چیکار می‌کنی؟ سرم خیلی شلوغه. قرار بود به اسرا رسیدگی کنی.

جیمز د*ه*ان باز کرد که پاسخ او را بدهد اما شاه ویلیام که نزدیک شدن کسی را از دور دیده بود دستش را به نشانه‌ی سکوت جلوی جیمز گرفت و رو به مردی که نزدیک می‌شد گفت:

- مارک، بالاخره اومدی؟ وضع زخمیا چطوره؟

جیمز با کلافگی نفسش را بیرون داد. من در بی‌حسی مطلق بودم. با وجود اینکه جیمز گفته بود ممکن است آن‌ها آسیبی ندیده باشند باز هم احساس می‌کردم که اتفاقی افتاده. شاه ویلیام که ساکت شد جیمز به سرعت گفت:

- فرمانده اکسل و همسرشون کجان؟


شاه ویلیام بالاخره توجهش را کاملا به او داد. با دقت به او خیره شدم مبادا چیزی را از دست بدهم. او سری به تاسف تکان داد. زیر گریه زدم. جیمز مرا در آ*غو*ش کشید.

زندگی را تمام شده می‌دانستم، دنیا دور سرم می‌چرخید و همه چیز را چندتا می‌دیدم، جیمز آرام دست مرا گرفت و از تالار اصلی قصر خارج کرد و مرا به باغ قصر برد.

با تمام وجود زار می‌زدم، اشک‌هایم کل صورتم را دربر گرفته بودند و بغض راه گلویم را گرفته بود. دستم را روی گلویم گذاشتم و دوزانو روی زمین افتادم. دلم میخواست بمیرم؛ وقتی آنها نبودند؛ بودن من در این دنیا ودراین شهر به چه دردی میخورد؟ خودم را لعنت کردم! چرا در لحظات اخر با مادرم به پناهگاه نرفتم؟ چرا به حرفش گوش ندادم؟اخر من چه میدانستم که می‌خواهم د*اغ شوم؟ د*اغ والدینم را چطور تحمل میکردم؟ با بی کسی چطور سر میکردم؟ همه اینها در سرم میچرخید و باعث میشد اشک بیشتر از چشمانم سرازیر شود. خودم را میزدم بر سر خود گل میریختم اما هیچکدام جوابگوی دلم نبودند. چشمانم از شدت گریه ریز شده بودند و موهایم از فرط کشیده شدن توسط انگشتان وز شده بود. به هق هق افتاده بودم.  کاش میشد زمان را به عقب برگرداند؛ اما حیف که کاش ها هیچوقت به حقیقت نمی پیوستند.

دیگر امیدی به زندگی نداشتم، کاملا احساس بی کسی می‌کردم، بی کس شده بودم، آری بی‌کس. چشمانم مدام سیاهی می‌رفت، هرچقدر گریه می‌کردم باز هم بغضم رهایم نمی‌کرد لحظه‌ای روی پاهایم ایستادم، تمام توانم را جمع کردم تا از همه دورشوم، بروم به جایی که هیچکس نباشد؛ بروم تا به درد خودم بمیرم؛ تا با خودم خلوت کنم. نیاز به تنهایی داشتم؛ هیچ مزاحمی را نمیخواستم.

پا به فرار گذاشتم اما هنوز قدمی برنداشته بودم که جلوی چشمانم سیاهی رفت و بعد هم سیاهی مطلق!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
1,987
لایک‌ها
21,635
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
74,824
Points
555
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت چهارم


اولین چیزی که بعد از به هوش آمدنم دیدم چشمان سبز و مهربان جیمز بود که زیر ابروان هلالی گره خورده از نگرانی‌اش می‌درخشیدند. پرسید:
-حالت خوبه؟
لحنش مهربان بود و دوست‌داشتنی و در عوض لحن من سرد بود و طعنه‌آمیز:
-می‌تونم خوب باشم؟
از سردی لحنم چهره‌اش در هم رفت و چشمان ریزش ریزتر شدند اما به سرعت دوباره لبخند بر لـ*ـب نشاند:
-می‌ری خونه یا می‌مونی؟
نیمخیز شدم. مو‌های قهوه‌ایم آشفته و گره خورده روی صورتم پخش شده بودند. با دست آن‌ها را عقب دادم و برخاستم:
-برمی‌گردم خونه.
به سرعت از لبه‌ی تـ*ـخت بلند شد:
-تا خونه همراهیت می‌کنم.
با خشونت او را پس زدم و از اتاق سلطنتی‌اش بیرون رفتم. از راهرو با حاشیه‌های طلایی رنگ و در‌های نقره کوب خارج شدم و وارد تالار اصلی شدم، شاه ویلئام با وزیرانش سخت مشغول گفت‌وگو بودند، اعتنایی به آن‌ها نکردم و به آرامی از گوشه قصر خارج و وارد حیاط شدم.
فکرم به سمت جیمز برگشت، او به خاطر پدرم که از نظامیان قصر بود در دوران کودکی با من آشنا شد و از آن به بعد باهم دوست بودیم، اما اکنون شاید غرورش اجازه نداد دنبالم کند شاید هم چون فکر می‌کرد به تنهایی احتیاج دارم همراهم نشد. ‌شانه‌ای بالا انداختم. مهم نبود؛ دیگر هیچ چیز مهم نبود. آنقدر در افکار ناامیدانه‌ام غرق بودم که نزدیک بود کوچه را رد کنم. نفهمیدم کی رسیدم. عقب‌گرد کردم و وارد کوچه‌ای که اکنون بیشتر به شبیه به ویرانه بودشدم. ناگهان سنگی نسبتاً بزرگ به گونه‌ام برخورد کرد و آن را خراشید. به طرفی که سنگ از آن پرتاب شده بود چرخیدم. ماریا بود. شوکه به او نگاه می‌کردم که ابروان در هم گره خورده‌اش ونفس نفس زدن‌هایش نشان از عصبانیتش می‌داد گفت:
-تو نحسی! دختره‌ی شوم لعنتی از وقتی تو به دنیا اومدی شب و روز از جنگ آسایش نداشتیم حالا هم که باعث مرگ کارولین و ریک شدی. گمشو از اینجا برو و سایه‌ی نحست رو از سر هابیچوئلولند کم کن.
همینطور به او خیره مانده بودم و از بهت توان حرکت نداشتم که با گذر سنگ درشتی از کنار پهلویم به خود آمدم و با دو وارد خانه شدم. خانه که نه. خرابه‌ای بیش نبود با آن وضع! در چوبی شکسته بود وهر آن ممکن بود سروکله کسی پیدا شود. یعنی او راست می‌گفت؟ من شوم و نحس بودم؟
از زمان تولد من به بعد جنگ وجود داشت. یعنی سایه‌ی شوم من باعث جنگ بود؟ اما... من شوم نیستم! با صدای گرفته‌ام فریاد زدم:
-من شوم نیستم! نیستم، نیستم!
با جیغ گلدان روی میز را به دیوار مقابلم کوبیدم. تنها همین سالم مانده بود که من شکستم. نفس‌نفس می‎زدم. قلبم محکم خود را به س*ی*نه‌ام می‌کوباند. گلویم از فرط جیغ وداد می‌سوخت. چشمانم ریز شده بود و تار می‌دیدم. کمی که آرام شدم موانع ذهنم در مقابل هجوم خاطرات شکستند:
«-بلونا، باز که دیر کردی دختر!
در حالی که با بازیگوشی سیبی از ظرف میوه‌ی روی میز برمی‌داشتم گفتم:
-دیگه تکرار نمی‌شه!
از آن \"دیگر تکرار نمی‌شود\"‌های همیشگی که بار‌ها و بار‌ها تکرار می‌شدند.



#الهه_تلنگر
کد:
اولین چیزی که بعد از به هوش آمدنم دیدم چشمان سبز و مهربان جیمز بود که زیر ابروان هلالی گره خورده از نگرانی‌اش می‌درخشیدند. پرسید:

-حالت خوبه؟

لحنش مهربان بود و دوست‌داشتنی و در عوض لحن من سرد بود و طعنه‌آمیز:

-می‌تونم خوب باشم؟

از سردی لحنم چهره‌اش در هم رفت و چشمان ریزش ریزتر شدند اما به سرعت دوباره لبخند بر لـ*ـب نشاند:

-می‌ری خونه یا می‌مونی؟

نیمخیز شدم. موهای قهوه‌ایم آشفته و گره خورده روی صورتم پخش شده بودند. با دست آن‌ها را عقب دادم و برخاستم:

-برمی‌گردم خونه.

به سرعت از لبه‌ی تـ*ـخت بلند شد:

-تا خونه همراهیت می‌کنم.

با خشونت او را پس زدم و از اتاق سلطنتی اش خارج شدم.‌ از راهرو با حاشیه های طلایی رنگ و درهای نقره کوب خرج شدم و وارد تالار اصلی شدم، شاه ویلیام با وزیرانش سخت مشغول گفت‌وگو بودند، اعتنایی به آنها نکردم و به آرامی از گوشه قصر خارج و وارد حیاط شدم.

فکرم به سمت جیمز برگشت، او به خاطر پدرم که از نظامیان قصر بود در دوران کودکی با من آشنا شد و از آن به بعد باهم دوست بودیم، اما اکنون شاید غرورش اجازه نداد دنبالم کند شاید هم چون فکر می‌کرد به تنهایی احتیاج دارم همراهم نشد. شانه‌ای بالا انداختم. مهم نبود؛ دیگر هیچ چیز مهم نبود. آنقدر در افکار ناامیدانه‌ام غرق بودم که نزدیک بود کوچه را رد کنم. نفهمیدم کی رسیدم. عقب‌گرد کردم و وارد کوچه ای که اکنون بیشتر به شبیه به ویرانه بودشدم. ناگهان سنگی نسبتا بزرگ به گونه‌ام برخورد کرد و آن را خراشید. به طرفی که سنگ از آن پرتاب شده بود چرخیدم. ماریا بود. شوکه به او نگاه می‌کردم که  ابروان در هم گره خورده اش ونفس نفس زدن هایش نشان از عصبانیتش میداد گفت:

-تو نحسی! دختره‌ی شوم لعنتی از وقتی تو به دنیا اومدی شب و روز از جنگ آسایش نداشتیم حالا هم که باعث مرگ کارولین و ریک شدی. گمشو از اینجا برو و سایه‌ی نحست رو از سر هابیچوئلولند کم کن.

همینطور به او خیره مانده بودم و از بهت توان حرکت نداشتم که با گذر سنگ درشتی از کنار پهلویم به خود آمدم و با دو وارد خانه شدم. خانه که نه. خرابه ای بیش نبود با آن وضع! در چوبی شکسته بود وهر آن ممکن بود سروکله کسی پیدا شود.  یعنی او راست می‌گفت؟ من شوم و نحس بودم؟

از زمان تولد من به بعد جنگ وجود داشت. یعنی سایه‌ی شوم من باعث جنگ بود؟ اما... من شوم نیستم! با صدای گرفته ام فریاد زدم:

-من شوم نیستم! نیستم، نیستم!

با جیغ گلدان روی میز را به دیوار مقابلم کوبیدم. تنها همین سالم مانده بود که من شکستم. نفس‌نفس می‌زدم. قلبم محکم خود را به س*ی*نه ام میکوباند. گلویم از فرط جیغ وداد کردن میسوخت. چشمانم ریز شده بود و تار میدیدم. کمی که آرام شدم موانع ذهنم در مقابل هجوم خاطرات شکستند:

«-بلونا، باز که دیر کردی دختر!

در حالی که با بازیگوشی سیبی از ظرف میوه‌ی روی میز برمی‌داشتم گفتم:

-دیگه تکرار نمی‌شه!

از آن "دیگر تکرار نمی‌شود" های همیشگی که بارها و بارها تکرار می‌شدند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
1,987
لایک‌ها
21,635
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
74,824
Points
555
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت پنجم
مامان سری به تأسف تکان داد و گفت:
-خیلی بازیگوشی دختر، ‌امیدوارم بزرگ که شدی این اخلاقت از سرت بیفته!
با ذوق از شنیدن کلمه‌ی بزرگ شدن به طرفش رفتم و روی میز غذاخوری نشستم:
-مامان بزرگ شدن چجوریه؟
او با لبخند تلخی بر لـ*ـب دستی به سرم کشید و مو‌هایم را نوازش کرد. صدایش لبریز از غم بود:
-بزرگ شدن خیلی بده جانا. بزرگ که میشی انتظارات دیگران ازت بیشتر میشه، بزرگ که میشی بال‌هات زنجیر میشه، بزرگ که میشی باید بار سختی‌ها رو خودت تنهایی تحمل کنی. باید مستقل بشی...
حرفش را قطع کردم:
-مستقل یعنی چی؟
-یعنی اینکه نمی‌تونی بیای بگی مامان گشنمه، باید خودت برای خودت غذا درست کنی. نمی‌تونی بیای بگی مامان لباسم گلی شده، باید خودت بشوریش. نمی‌تونی بیای بگی بابا کفشم پاره شده، باید خودت کفش بخری...
دوباره رشته‌ی کلامش را بریدم:
-مستقل بودن وحشتناکه، پس بزرگ شدنم وحشتناکه.
مادرم با سر تأیید کرد. گفت:
-از همه بدتر وقتیه که عاشق میشی، عاشق بودن خیلی بده جانا؛ سعی کن دلت رو برای خودت نگه‌داری و به کسی تقدیمش نکنی. چنان سختی‌ای در این راه می‌کشی که مرگ رو آرزو می‌کنی.
چشمان عسلی‌ام را با کنجکاوی به چشمان مهربان و رنج‌کشیده‌اش دوختم:
-مامان عاشق یعنی چی؟ دل چیه؟ چطور میشه به کسی تقدیمش کرد؟ مگه چقدر بده که حتی از مستقل بودنم وحشتناک‌تره؟
مرا از روی میز بلند کرد و شکمم را قلقلک داد. قهقهه‌ام آسمان را شکافت:
-بزرگ که شدی می‌فهمی جانا! یادت بمونه، تو حاصل عشق منی؛ مراقب خودت باش.
-حاصل یعنی چی؟ عشق چیه؟
مادرم دوباره مرا قلقلک داد تا سیر سؤال‌هایم را پایان دهد:
-گفتم که... بزرگ که شدی می‌فهمی! \"
نگاهم به کاناپه‌ی همیشگی پدر افتاد:
\" - بابا، تورو به خدا، بیا من رو پیش خودت ببر؛ مامان می‌خواد من رو دعوا کنه!
خندید:
-بیا اینجا.
روی زانویش نشستم. مامان از اتاقم خارج شد و مرا روی زانوی پدر دید. با خشم درحالی که دست‌هایش را درهوا تاب می‌داد گفت:
-حالا پشت بابات قایم میشی؟ فکر کردی نمی‌تونم تنها گیرت بیارم بالاخره؟ بیا اینجا ببینمت!
با ناز سری به نشانه‌ی نه تکان دادم و ل*ب‌هایم را غنچه کردم و خود را بیشتر به بابا فشردم. دستانش را دورم حلقه کرد و گفت:
-حالا چی شده؟
مادر طلبکارانه و باحرص جواب داد:
-دخترتون بهترین لباسش رو پاره کرده.
بابا که از الکی حرص خوردن‌های مامان لبانش به خنده باز شده بود به سختی خود را کنترل کرد و حامیانه مو‌هایم را نوازش کرد:
-فدای سرش!‌یه لباسه دیگه...
دیگر کارد میزدی خونش بیرون نمی‌آمد صورت سفیدش قرمز شده بود وآماده فوران!
-میگم عمداً این کار رو کرده؛ از عمد با قیچی به جونش افتاده! بازم طرفش رو می‌گیری.
بعد از گفتن این حرف با غیض و چپ چپ نگاه کردن همسرش رویش را برگرداند و به سمت آشپزخانه رفت.
پدر با خنده ک*م*رم را فشرد و گفت:
-حالا این‌یه بار پرنسس ما رو ببخشید!
همانطور گفت:
-یه بار؟‌یه بار؟! این دختر تو بازیگوشی رو دست نداره.
-مگه بده تو چیزی اولین بودن؟
رویش را برگرداند وگفت:
-من که حریف تو و دخترت نمی‌شم!
پدرم مرا از اغوشش جدا کرد و به سمت او رفت و دستانش را دور کمر نه چندان باریک مامان حلقه کرد و زیر گوشش چیزی گفت ونگاهش کرد؛ ظاهراً توانسته بود دلش را به دست آورد! لبخند مامان نشان از موفقیت بابا می‌داد.
با خوشحالی کف دستانم را بالا گرفتم:
-ایول پدر!
پدرم دستانش را به دستانم نکوبید:
-کار خوبی نکردی لونا!
لبخندم خشک شد. با این که میدانستم کارم اشتباه بوده اما توقع این برخورد را نداشتم؛ شاید چون ناگهانی بود.
با چشمان عصیانگر عسلی‌اش نگاهم کرد و بینی گوشتی‌اش را چینی داد وشماتت بار گفت:
-درست نیست اینقدر مادرت رو اذیت کنی دختر.
گفتم:
-قول می‌دم دیگه اذیتش نکنم.
با لحن توبیخ‌کننده‌ای گفت:
-از این قول‌ها زیاد دادی!
و بعد مرا م*حکم در آ*غو*ش کشید. خیالم راحت شد و شادی در کنج قلبم لانه کرد. \"



#الهه_تلنگر

کد:
مامان سری به تاسف تکان داد و گفت:

-خیلی بازیگوشی دختر، امیدوارم بزرگ که شدی این اخلاقت از سرت بیفته!

با ذوق از شنیدن کلمه‌ی بزرگ شدن به طرفش رفتم و روی میز غذاخوری نشستم:

-مامان بزرگ شدن چجوریه؟

او با لبخند تلخی بر لـ*ـب دستی به سرم کشید و موهایم را نوازش کرد. صدایش لبریز از غم بود:

-بزرگ شدن خیلی بده جانا. بزرگ که می‌شی انتظارات دیگران ازت بیشتر می‌شه، بزرگ که می‌شی بال‌هات زنجیر می‌شه، بزرگ که می‌شی باید بار سختی‌ها رو خودت تنهایی تحمل کنی. باید مستقل بشی...

حرفش را قطع کردم:

-مستقل یعنی چی؟

-یعنی اینکه نمی‌تونی بیای بگی مامان گشنمه، باید خودت برای خودت غذا درست کنی. نمی‌تونی بیای بگی مامان لباسم گلی شده، باید خودت بشوریش. نمی‌تونی بیای بگی بابا کفشم پاره شده، باید خودت کفش بخری...

دوباره رشته‌ی کلامش را بریدم:

-مستقل بودن وحشتناکه، پس بزرگ شدنم وحشتناکه.

مادرم با سر تایید کرد. گفت:

-از همه بدتر وقتیه که عاشق می‌شی، عاشق بودن خیلی بده جانا؛ سعی کن دلت رو برای خودت نگه‌داری و به کسی تقدیمش نکنی. چنان سختی‌ای در این راه می‌کشی که مرگ رو آرزو می‌کنی.

چشمان عسلی‌ام را با کنجکاوی به چشمان مهربان و رنج‌کشیده‌ اش دوختم:

-مامان عاشق یعنی چی؟ دل چیه؟ چطور می‌شه به کسی تقدیمش کرد؟ مگه چقدر بده که حتی از مستقل بودنم وحشتناک‌تره؟

مرا از روی میز بلند کرد و شکمم را قلقلک داد. قهقهه‌ام آسمان را شکافت:

-بزرگ که شدی می‌فهمی جانا! یادت بمونه، تو حاصل عشق منی؛ مراقب خودت باش.

-حاصل یعنی چی؟ عشق چیه؟

مادرم دوباره مرا قلقلک داد تا سیر سوال‌هایم را پایان دهد:

-گفتم که... بزرگ که شدی می‌فهمی!"

نگاهم به کاناپه‌ی همیشگی پدر افتاد:

" - بابا، تورو به خدا، بیا من رو پیش خودت ببر؛ مامان می‌خواد من رو دعوا کنه!

خندید:

-بیا اینجا.

روی زانویش نشستم. مامان از اتاقم خارج شد و مرا روی زانوی پدر دید. با خشم درحالی که دست هایش را درهوا تاب میداد گفت:

-حالا پشت بابات  قایم می‌شی؟فکر کردی نمیتونم تنها گیرت بیارم بالاخره؟ بیا اینجا ببینمت!

با ناز سری به نشانه‌ی نه تکان دادم و لبهایم را غنچه کردم و خود را بیشتر به بابا فشردم. دستانش را دورم حلقه کرد و گفت:

-حالا چی شده؟

مادر طلبکارانه و باحرص جواب داد:

-دخترتون بهترین لباسش رو پاره کرده.

بابا که از الکی حرص خوردن های مامان لبانش به خنده باز شده بود به سختی خود را کنترل کرد و حامیانه موهایم را نوازش کرد:

-فدای سرش! یه لباسه دیگه...

دیگر کارد میزدی خونش بیرون نمی آمد صورت سفیدش قرمز شده بود وآماده فوران!

-میگم عمدا این کار رو کرده؛ از عمد با قیچی به جونش افتاده! بازم طرفش رو میگیری.

بعد از گفتن این حرف با غیض و چپ چپ نگاه کردن همسرش رویش را برگرداند و به سمت آشپزخانه رفت.

پدر با خنده ک*م*رم را فشرد و گفت:

-حالا این یه بار پرنسس ما رو ببخشید!

همانطور گفت:

-یه بار؟ یه بار؟! این دختر تو بازیگوشی رو دست نداره.

-مگه بده تو چیزی اولین بودن؟

رویش را برگرداند وگفت:

-من که حریف تو و دخترت نمی‌شم!

پدرم مرا از اغوشش جدا کرد و به سمت او رفت و دستانش را دور کمر نه چندان باریک مامان حلقه کرد و زیر گوشش چیزی گفت ونگاهش کرد؛ ظاهرا توانسته بود دلش را به دست آورد! لبخند مامان نشان از موفقیت بابا میداد.

با خوشحالی کف دستانم را بالا گرفتم:

-ایول پدر!

پدرم دستانش را به دستانم نکوبید:

-کار خوبی نکردی لونا!

لبخندم خشک شد. با این که میدانستم کارم اشتباه بوده اما توقع این برخورد را نداشتم؛ شاید چون ناگهانی بود.

با چشمان عصیانگر عسلی اش نگاهم کرد و بینی گوشتی اش را چینی داد وشماتت بار گفت:

-درست نیست اینقدر مادرت رو اذیت کنی دختر.

گفتم:

-قول می‌دم دیگه اذیتش نکنم.

با لحن توبیخ کننده ای گفت:

-از این قول‌ها زیاد دادی!

و بعد مرا م*حکم در آ*غو*ش کشید. خیالم راحت شد و شادی در کنج قلبم لانه کرد."
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
1,987
لایک‌ها
21,635
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
74,824
Points
555
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت ششم

قطرات اشک صورتم را‌تر کرده بودند و از چانه‌ام پایین می‌چکیدند. توان هضم خاطرات را نداشتم. در جستجوی مکانی بدون خاطره‌ی عزیزان از دست رفته‌ام از خانه خارج شدم.
نگاهم به کودکانی افتاد که در کوچه بازی می‌کردند و باز خاطره‌ای در مقابل چشمانم رقصید:
\" - پدر، مادر، هری من رو می‌زنه.
این را در حالی گفتم که با دو به طرف مادرم می‌رفتم. مادرم دستانش را گشود و مرا در برگرفت:
- چیزی نیست عزیزم. \"
آن روز مادرم با مادر هری صحبت کرده بود و او هری را تنبیه کرده بود. ناگهان پای پسری روی توپ لغزید و او به زمین افتاد. جان بود، پسر ماریا. می‌خواست بلند شود اما پایش میلرزید. نمی‌توانست بایستد. ماریا با عجله به طرف او دوید و کمک خواست. طبیب گفت که پای او شکسته. ماریا با چشمانی سوزان از خشم مرا هدف گرفت:
- تو دختره‌ی نحس! همش به خاطر توِ!
دیگران هم نظرش را تأیید کردند. با بهت به آن‌ها نگاه می‌کردم. ماریا رو به هری گفت:
- بیرونش کنید! از شهر بندازینش بیرون.
هری، همبازی دوران کودکیم با تردید مرا نگاه کرد. پیرمردی گفت:
- نه ماریا، اشتباه می‌کنی! با بیرون کردن اون سایه‌ی شومش از بین نمی‌ره؛ اون باید بمیره!
- حق با اونه!
- همینطوره!
- اون باید بمیره.
ترس و احساس خطر پا‌هایم را مجبور به حرکت کرد و من با دو به طرف قصر فرار کردم. هری و چند مرد دیگر، مردانی که می‌شناختم؛ مردانی که مرا دوست داشتند و همیشه مراقبم بودند، دنبالم کردند. می‌دویدم و اشک میریختم. باورم نمی‌شد. باید فرار می‌کردم از این شهر و مردمش؟! باید فرار می‌کردم از این شهر و خاطراتش! من شوم نیستم! شوم نیستم! نیستم! جایی که در ان بزرگ شدم! مرا به خاطر کدام گناه ناکرده ترکش قضاوت میزدند؟
به دروزاه‌ی قصر که رسیدم نفسی را از آسودگی فرو بردم، نگهبان‌ها با تعجب به من می‌نگریستند؛ بالاخره یکی از آن‌ها به حرف امد و پرسید:
-اینجا چی می‌خوای؟ می‌دونی که ورود افراد عادی غدغن هست؟!
نفسی تازه کردم و گفتم:
-دختر فرمانده اکسل هستم. با پادشاه وشاهزاده کار دارم.
پس از کمی تعلل هر دو نگاهی به هم انداختند و در را باز کردند.
چشمانم لبالب اشک شده بود! مگر بدبخت‌تر ازمن هم بود؟ زندگیم را در دست عقابی می‌دیدم که ان را چنگ‌زده و می‌برد! حس بدی داشتم! کل زندگی‌ام را سیاهی پوشانده بود! انگار مداد سیاهی را به دستم داده بودند و می‌گفتند زندگیت را رنگ کن! افسوس!



#الهه_تلنگر
کد:
قطرات اشک صورتم را تر کرده بودند و از چانه‌ام پایین می‌چکیدند. توان هضم این هجوم خاطرات را نداشتم. در جستجوی مکانی بدون خاطره‌ی عزیزان از دست رفته‌ام از خانه خارج شدم.

نگاهم به کودکانی افتاد که در کوچه بازی می‌کردند و باز خاطره‌ای در مقابل چشمانم رقصید:

" - پدر، مادر، هری من رو می‌زنه.

این را در حالی گفتم که با دو به طرف مادرم می‌رفتم. مادرم دستانش را گشود و مرا در برگرفت:

- چیزی نیست عزیزم."

آن روز مادرم با مادر هری صحبت کرده بود و او هری را تنبیه کرده بود. ناگهان پای پسری روی توپ لغزید و او به زمین افتاد. جان بود، پسر ماریا. می‌خواست بلند شود اما پایش می‌لرزید. نمی‌توانست بایستد. ماریا با عجله به طرف او دوید و کمک خواست. طبیب گفت که پای او شکسته. ماریا با چشمانی سوزان از خشم مرا هدف گرفت:

- تو دختره‌ی نحس! همش به خاطر توِ!

دیگران هم نظرش را تایید کردند. با بهت به آن‌ها نگاه می‌کردم. ماریا رو به هری گفت:

- بیرونش کنید! از شهر بندازینش بیرون.

هری، همبازی دوران کودکیم با تردید مرا نگاه کرد. پیرمردی گفت:

- نه ماریا، اشتباه می‌کنی! با بیرون کردن اون سایه‌ی شومش از بین نمی‌ره؛ اون باید بمیره!

- حق با اونه!

- همینطوره!

- اون باید بمیره.

ترس و احساس خطر پاهایم را مجبور به حرکت کرد و من با دو به طرف قصر فرار کردم. هری و چند مرد دیگر، مردانی که می‌شناختم؛ مردانی که مرا دوست داشتند و همیشه مراقبم بودند، دنبالم کردند. می‌دویدم و اشک می‌ریختم. باورم نمی‌شد. باید فرار می‌کردم از این شهر و مردمش؟! باید فرار می‌کردم از این شهر و خاطراتش! من شوم نیستم! شوم نیستم! نیستم! جایی که در ان بزرگ شدم! مرا به خاطر کدام گناه ناکرده ترکش قضاوت میزدند؟

به دروزاه‌ی قصر که رسیدم نفسی را از آسودگی فرو بردم، نگهبان ها با تعجب به من می نگریستند؛ بالاخره یکی از آنها به حرف امد و پرسید:


-اینجا چی میخوای؟ میدونی که ورود افراد عادی قدغن هست؟!


نفسی تازه کردم و گفتم:


-دختر فرمانده اکسل هستم. با پادشاه وشاهزاده کار دارم.


پس از کمی تعلل هر دو نگاهی به هم انداختند و در را باز کردند.

چشمانم لبالب اشک شده بود! مگر بدبخت تر ازمن هم بود؟ زندگیم را در دست عقابی میدیدم که ان را چنگ زده و میبرد! حس بدی داشتم! کل زندگی ام را سیاهی پوشانده بود! انگار مداد سیاهی را به دستم داده بودند و میگفتند زندگیت را رنگ کن! افسوس!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
1,987
لایک‌ها
21,635
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
74,824
Points
555
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت هفتم
پا به قصر بزرگ و سرسبز گذاشتم. راه‌های قصر سنگ فرش شده بود و کنارشان گل‌های ارکیده خودنمایی می‌کردند. قصر دوطبقه شاه ویلئام زیبایی حیرت‌انگیزی داشت. جای تعجبی هم نبود وقتی ملکه این شهر سارا بانو با ان طبع هنری حضور داشت. قصری که خاطره‌ها در آن داشتم. هجوم خاطره‌ها داشتند مغزم را می‌بلعیدند. خاطره‌هایی شیرین و دردآور.
نمی‌دانم چند دقیقه بود که همانجا سرجای خود میخکوب به زمین شده بودم. گویی پا‌هایم توسط طنابی اهنی به زمین وصل شده بود.
به سختی دل کندم از خاطره‌ها. اکنون مشکلی هزار برابر هجوم خاطره‌هایم داشتم.
با دیدن مت خدمتکار جیمز لبخندی بی‌جان بر ل*ب‌هایم شکل گرفت. پسری سبزه رو با چشمانی ریز و لبان درشتی که با دیدن من از هم شکفته شده بود.
-سلام بانو. حالتون چطوره؟
لبخندم را حفظ کردم و گفتم:
-مگه بهت نگفتم من رو بانو خطاب نکن؟! همون بلونا خوبه.
-عادت احترام گذاشتن به ارباب رو نمی‌شه ترک کرد.
-من که ارباب تو نیستم مت، دوستتم.
لبخند محجوبی زد:
-چه کاری ازم برمیاد؟
-جیمز کجاست؟ من رو ببر پیشش.

-چشم. از این طرف.
به سمتی حرکت کرد و من هم پشت سرش به راه افتادم. دور کل حیاط درخت بید کاشته شده بود. درختانی بلند با سایه‌هایی سنگین که سربازان به موقع تعویض شیفت نگهبانی در انجا به استراحت می‌پرداختند. میزو صندلی هم هراز ۲۰متر دیده می‌شد.
به سمت اصطبل اسب‌ها می‌رفت. حدسش برای خودم هم سخت نبود. جیمز ب شدت عاشق حیوانات به خصوص اسب بود و بیشتر وقت آزادش را صرف اسب‌ها واموزش دادن به آن‌ها می‌کرد. اصطبل در گوشه حیاط قصر نزدیک به در بیرونی قصر بود. سایه‌بان بزرگ چوبی که از هجوم افتاب بر روی اسب‌ها جلوگیری می‌کرد. سطل‌های بزرگ اب و اخوره‌های بزرگ غذا در جلوی اسب‌ها قرار گرفته بود.
نرسیده به اصطبل او را در حال نوازش سلن دیدم. اسب مخصوصش! از همانجا اورا صدا زدم.
-جیمز!
با تعجب نگاهی به عقب انداخت ومرا دید. دو ابرویش از تعجب به بالا پرت شده بود.
-فکر نمی‌کردم دیگه به این راحتیا بیای پیشم!
-همچین راحت هم نبود. پای جونم در میون بود.
درکنار تعجب حس کنجکاوی هم در او هویدا بود.
-اون روز که یک دفعه رفتی؛ پادشاه کار مهمی باهات داشت. باید بریم پیشش.
-چرا این چند مدت پیداتون نبود؟ منم شدم مهره سوخته؟
-اینجوری نگو! همه ما فکر می‌کردیم حالت خوب نیست و نیاز به تنهایی داری.
پوزخندی زدم وجوابش را ندادم.
به این فکر می‌کردم که چه قدر راحت ادم‌ها می‌توانند هم دیگر را کنار بگذارند. شاید به خاطر منفعتشان یا... ! هرچه که بود خیلی ازاردهنده می‌شد وقتی تمام این بدبختی هارا من باید تجربه می‌کردم. دختری که رنگ سختی و درد راهم ندیده بود.





#الهه_تلنگر
کد:
پا به قصر بزرگ و سرسبز گذاشتم. راه های قصر سنگ فرش شده بود و کنارشان گل های ارکیده خودنمایی می کردند. قصر دوطبقه شاه ویلیام زیبایی حیرت انگیزی داشت. جای تعجبی هم نبود وقتی ملکه این شهر سارا بانو با ان طبع هنری حضور داشت. قصری که خاطره ها در آن داشتم. هجوم خاطره ها داشتند مغزم را می بلعیدند. خاطره هایی شیرین و دردآور.

نمیدانم چند دقیقه بود که همانجا سرجای خود میخکوب به زمین شده بودم. گویی پاهایم توسط طنابی اهنی به زمین وصل شده بود.

به سختی دل کندم از خاطره ها. اکنون مشکلی هزار برابر هجوم خاطره هایم داشتم.

با دیدن مت  خدمتکار جیمز لبخندی بی جان بر ل*ب هایم شکل گرفت. پسری سبزه رو با چشمانی ریز و لبان درشتی که با دیدن من از هم شکفته شده بود.

-سلام بانو. حالتون چطوره؟

لبخندم را حفظ کردم و گفتم:

-مگه بهت نگفتم من رو بانو خطاب نکن؟! همون بلونا خوبه.

-عادت احترام گذاشتن به ارباب رو نمیشه ترک کرد.

-من که ارباب تو نیستم مت، دوستتم.

لبخند محجوبی زد:

-چه کاری ازم برمیاد؟

-جیمز کجاست؟ من رو ببر پیشش.


-چشم. از این طرف.

به سمتی حرکت کرد و من هم پشت سرش به راه افتادم. دور کل  حیاط درخت بید کاشته شده بود. درختانی بلند با سایه هایی سنگین که سربازان به موقع تعویض شیفت نگهبانی در انجا به استراحت می پرداختند. میزو صندلی هم هراز 20متر دیده میشد.

به سمت اصطبل اسب ها میرفت. حدسش برای خودم هم سخت نبود. جیمز ب شدت عاشق حیوانات به خصوص اسب بود و بیشتر وقت آزادش را صرف اسب ها واموزش دادن به آنها میکرد. اصطبل در گوشه حیاط قصر نزدیک به در بیرونی قصر بود. سایه بان بزرگ چوبی که از هجوم افتاب بر روی اسب ها جلوگیری میکرد. سطل های بزرگ اب و اخوره های بزرگ غذا در جلوی اسب ها  قرار گرفته بود.

نرسیده به اصطبل او را در حال نوازش سلن دیدم. اسب مخصوصش! از همانجا اورا صدا زدم.

-جیمز!

با تعجب نگاهی به عقب انداخت ومرا دید. دو ابرویش از تعجب به بالا پرت شده بود.

-فکر نمیکردم دیگه به این راحتیا بیای پیشم!

-همچین راحت هم نبود. پای جونم در میون بود.

درکنار تعجب حس کنجکاوی هم در او هویدا بود.

-اون روز که یک دفعه رفتی؛ پادشاه کار مهمی باهات داشت. باید بریم پیشش.

-چرا این چند روز پیداتون نبود؟ منم شدم مهره سوخته؟

-اینجوری نگو! همه ما فکر میکردیم حالت خوب نیست و نیاز به تنهایی داری.

پوزخندی زدم وجوابش را ندادم.

به این فکر میکردم که چه قدر راحت ادم ها میتوانند هم دیگر را کنار بگذارند. شاید به خاطر منفعتشان یا... !هرچه که بود خیلی ازاردهنده میشد وقتی تمام این بدبختی هارا من باید تجربه میکردم. دختری که رنگ سختی و درد راهم ندیده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
1,987
لایک‌ها
21,635
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
74,824
Points
555
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت هشتم

#الهه_تلنگر
کد:
سری به نشانه تاسف تکان داد و به سمت تالار اصلی حرکت کرد و من هم به دنبال او روانه شدم. در نقره ای رنگ اصلی را باز کرد و وارد شد. تعظیمی به پدرش کرد و من هم تابعا تعظیم کردم.
شاه ویلیام صدایی صاف کرد وگفت:
-اومدی بلو؟
سرم را لحظه ای بالا گرفتم ونگاهش کردم با صدایی که به خاطر بغض گرفته بود گفتم:
-بله سرورم، امر کنید.
تعجب در نی نی چشمانش هویدا شد:
-میخوام بهت بگم بیای اینجا زندگی کنی بلو، من و پدرت دو دوست صمیمی بودیم و الان که نیست دلم میخواد پیش من باشی در امنیت ورفاه کامل.
در دلم پوزخندی زدم و فکر کردم که وقتی دیگر نیستند چه فایده اینجا یا در شهر؟
-مگه فرقی داره سرورم؟ نه اینجا نه شهر دیگه اونا زنده نمیشن!
صورتش از ناراحتی در هم شد و باصدایی ارام گفت:
-بله زنده نمیشن اما من میخوام از یادگارشون محافظت کنم! شاید مردم اذیتت کنن، به هر حال تو یک دختر تنها هستی! اینجا چندین اتاق و خدمه و... وجود داره ومیتونی هرجور دلت خواست زندگی کنی.
حرف هایش مرا به فکر فرو برد. شاید برای در امان ماندن از زخم زبان های ماریا و بقیه بهتر بود پیشنهادش را قبول کنم.
با ذهنی درگیر جوابش را دادم:
-اگر اجازه بدید برم توی باغ قدم بزنم و فکرکنم. چنددقیقه دیگه جواب رو بهتون میگم!
سری به نشانه مثبت تکان داد ولبانش به نیم لبخندی باز شد.
درواقع فکر کردن بهانه بود! من تصمیمم را گرفته بودم. فقط میخواستم کمی آرامش از دست رفته ام برگردد.
از تالار بیرون آمدم و به سمت باغ قصر که سمت شرق قصر میشد راه افتادم.
درخت های گردو و شاه توت و ... دوطرف راه را پوشانده بودند. راه سنگفرش شده بود. گل های ابی و صورتی از اول تا اخر راه همراهیت میکردند. صدای پرنده ها وچه چه زدنشان روح مرده را زنده میکرد. چشمانم را بستم و نفس عمیق کشیدم. ارامش زائدالوصفی به درونم تزریق شدو لبخندی را روی لبانم نشاند. مسیرم را از راه تغییر دادم و وسط باغ رفتم. چمن سبز رنگ زیر پاهایم با گل های ریز بابونه مزین شده بود. وسط چمن نشستم. خنکی زمین روحم را جلا داد. دستانم را ارام روی گل های میکشیدم. خیلی لطیف بودند! مثل روح من! از جیمز خبری نبود واین مرا متعجب میکرد! تند رفته بودم وبداخلاقی کرده بودم وحال باید فکری برای جبران میکردم.
دقایقی را همانگونه سپری کردم و سپس دوباره برگشتم.
شاه سرش را روی ارنج دستش گذاشته بود وچشمانش را بسته بود. از دور خستگی اش جار میزد. گلویی صاف کردم که سرش را بالا اورد. با ارامش ولبخندی گفتم:
-پیشنهادتون رو قبول میکنم.
سر جایش تکانی خورد وایستاد سپس با خوسحالی گفت:
-خوشحال شدم پس هر چه زودتر وسایلت رو اینجا بیار.
با لبخند سری تکان دادم وبرگشتم ومسیر شهر را در پیش گرفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا