کامل شده رمان کافه جنون | قسم همدم کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ghasam.H
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 11K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,940
Points
253
تا یک ساعت بعد، احسانی رفته بود و تمام وسایل ضروری من هم جمع شده بود. آخرین چمدون‌ها رو هم توی پیاده‌رو گذاشتم و در رو بستم. قرار شد فردا برم و کلید رو تحویل آقایِ احسانی بدم. عسل هم کنار من ایستاد. هامین ماشینش رو جلویِ در آورد و پیاده شد. به سمت ما اومد و دسته‌ی یکی از چمدون‌ها رو به دست گرفت تا توی ماشین بذاره، اما درست همون لحظه گوشیش زنگ خورد. عذرخواهی کرد و گوشی رو جواب داد:
- الو سورن؟... آرش تویی؟!... چی‌شده؟
نمی‌دونم آرش چه خبری بهش داد که چشم‌ها و ل*ب‌هاش با هم خندید:
- راست میگی؟ آرش شوخی که نمی‌کنی؟
انگاری آرش یه چیزی توی مایه‌های اصلا بیا با خودش صحبت کن گفته بود که طرز حرف زدن هامین تغییر کرد و گفت:
- الو آقا بردیا؟ سلام! بله، بله... الان؟ آخه...
نگاهی نامطمئن و سردرگم و نگران به من انداخت. دوباره نگاهش رو گرفت و به صحبت با تلفن ادامه داد:
- ممکنه من ۵ دقیقه دیگه با شما تماس بگیرم؟ ممنونم. فعلا.
گوشی رو قطع کرد و نگاهِ نگرانش رو به من دوخت. با کنجکاوی به طرفش رفتم و پرسیدم:
- چی‌شده هامین؟ کی بود؟
- بردیا. همونی که دو روز پیش بهت گفتم.
به مغزم فشار آوردم. بردیا! کارمندِ اداره سرشماری! توضیحاتی که هامین بهم داده بود، دوباره توی سرم تکرار شد:
- ببین، من به جز دوست‌هایی که دارم، دو تا رفیق هم دارم که از یه سنی به بعد با هم بزرگ شدیم. اولیش آرشه، همونی که اون روز که گوشیم خونه‌ات جا مونده بود به گوشیم زنگ زد. دومیش سورنه، که یک سال و نیم از من و آرش کوچک‌تره و برادرِ آرشه. من این‌بار تصمیم گرفتم برای پیدا کردن زیبا، در تک‌تک خونه‌هایی که زنی به اسم زیبا و هم‌سن زیبای من توشون زندگی می‌کنه برم. وقتی برنامه‌ام رو به سورن و آرش گفتم، اونا گفتم پسرخاله‌شون، بردیا، یکی از مقامات بزرگ توی اداره سرشماریه و اون تنها کسیه که می‌تونه آدرس‌هایی که نیاز داریم رو بهمون بده. اما خب، فعلا که راضی نشده همچین کاری بکنه.
با وجود این که این نقشه بیش از حد دیوونه‌وار بود، اما هامین مصمم بود انجامش بده. خب ممکن بود خیلی‌ها شناسنامه‌هاشون رو بزرگ‌تر یا کوچک‌تر از سن واقعی‌شون گرفته باشن و این یه مشکل و اشتباه بزرگ در کار هامین بود. اما حرف به گوش هامین نمی‌رفت که نمی‌رفت.
جدا از اون، بردیا بیشتر از یه هفته بود که راضی نمی‌شد آدرس‌ها رو به هامین بده؛ اما تماس الانش و اون چهره‌ی شاد هامین، نشونه‌ی خوبی بود. با هیجان رو کردم به هامین:
- راضی شده؟
پلک روی هم گذاشت و آروم دوباره چشم باز کرد. ذوق‌زده خندیدم:
- خب این که خیلی خوبه! مشکل چیه؟
- می‌گه آدرس‌ها رو به آرش و سورن نمی‌ده و حتما خودم باید حضور داشته باشم و این که همین الان باید برم؛ اما...
حرفش رو خورد. با تعجب و سوال پرسیدم:
- اما چی هامین؟ واسه چی بهونه میاری؟
نگاهش به من و چمدون‌هام دوخته شد. بالاخره فهمیدم مشکلش چیه و لبخندی روی ل*بم نشست. با لبخند و مهربونانه گفتم:
- مجنون!
و جلوتر رفتم و یه قطابی نثار پیشونیش کردم. هامین سریع دست روی پیشونیش گذاشت و یکی از چشماش رو محکم بست:
- آخ! دردم گرفت.
دست به کمر زدم و حق به جانب شدم. با حالتی تشرگونه گفتم:
- حقته! هامین، نه الان شبه، نه من تنهام. در نتیجه هیچ اجباری نیست که تو بخوای من رو ببری. من و عسل یه تاکسی می‌گیریم و خودمون می‌ریم. تو هم حالا که یه قدم به زیبا خانومت نزدیک‌تر شدی، بهش پشت پا نمی‌زنی!
عسل با کنجکاوی به حرف اومد:
- اوم، ببخشید، می‌شه به من هم بگین چی‌شده؟
سرم رو به طرفش چرخوندم:
- من بعدا توضیح میدم برات.
و دوباره به سمت هامین چرخیدم و چشمکی بهش زدم تا مطمئن بشه اصل ماجرا مثل یه راز پیشم می‌مونه.
هامین لبخندی به روم زد و گفت:
- آخه...
دست به کمر ایستادم و حرفش رو قطع کردم:
- نکنه یه قطابی دیگه می‌خوای؟
هامین به طرز خنده‌داری دستش رو بالا برد و عقب‌تر رفت:
- نه، قربونِ دستت!
خنده‌ام رو تبدیل به لبخند کردم و با سر به ماشینش اشاره کردم:
- پس زود باش! زیبا خانومت منتظرته.
هامین لبخند عمیقی زد و به طرف ماشین رفت. در رو باز کرد اما قبل از اینکه سوار بشه رو به من کرد و گفت:
- دمت گرم!
و چشمکی زد و سوار شد.
یک دفعه چیزی به یادم اومد. به طرف ماشین دویدم و صداش زدم:
- هامین!
درحالی‌که کمربندش رو می‌بست به طرفم چرخید و نگاهم کرد:
- جونم؟
با تردید و استرس گفتم:
- می‌گم... تو مشکلی نداری که عسل بفهمه من توی خونه‌ی تو زندگی می‌کنم؟
لبخندی روی ل*ب هامین نست. دست جلو آورد و نوک بینیم رو کشید و گفت:
- اولا، اونجا خونه‌ی خودته، این هزار دفعه. دوما، نه، اصلا برای من مهم نیست.
لبخند زدم:
- پس حله! برو تا دیر نشده. در ضمن یادت نره به بردیا هم زنگ بزنی. قبل از اینکه قطع کنی گفتی بهش خبر می‌دی.
هامین خندید و درحالی‌که ماشین رو روشن می‌کرد، گفت:
- ایول دختر، یادم نبود اصلا!
من هم خندیدم و دست به س*ی*نه ایستادم. قدمی از ماشین فاصله گرفتم و گفتم:
- برو پسر جون.
- نوکرتم زیبا!
و ماشین از جا کنده شد. با خنده سری تکون دادم و به طرف عسل رفتم که تا کمر توی گوشیش خم شده بود:
- الو؟ تو محو چی شدی؟
عسل بدون این که نگاهم کنه، بی‌حواس جواب داد:
- هوم؟ دارم با سام حرف می‌زنم!
با سام؟ سام خودمون رو می‌گه؟ این قضیه بوداره! باید بعدا ته و توش رو دربیارم.
بعد از رفتنِ هامین خیلی زود یه تاکسی گرفتیم و راه افتادیم. وقتی به ساختمون هامین رسیدیم و پیاده شدیم، عسل با دیدنِ ساختمون سوتی کشید و با خنده گفت:
- زیبا! گنج پیدا کردی؟
خندیدم و گفتم:
- خونه رو نخریدم، اما به خاطر لطف یه دوست، نیازی هم نیست که اجاره بدم!
عسل مشکوک نگاهم کرد و من بی‌خیال شونه بالا انداختم. ساختمون ده طبقه بود و خونه‌ی من و هامین طبقه‌ی چهارم بود. با آسانسور بالا رفتیم. اول نگاهی به در خونه‌ی هامین انداختم. خیلی دوست داشتم بدونم وقتی این واحد این‌قدر بزرگ و خوبه، واحد هامین چطوریه؟ بی‌خیال افکارم شدم و در واحد خودم رو باز کردم. اول عسل وارد شد و درست مثل من، به محض دیدنِ خونه، سر و صداش بلند شد:
- زیبا! اینجا قصره؟
آخرین چمدون رو هم توی پاگرد گذاشتم و در رو بستم. با خنده گفتم:
- واکنش منم همین بود.
عسل به طرفم برگشت و مشکوک پرسید:
- پول اینجا رو از کجا آوردی؟
- گفتم که! من پولی بابت اینجا ندادم.
عسل که از این همه سوال بی‌جوابش کلافه شده بود، پوفی کرد و گفت:
- خب چطور؟ این‌جا مال کیه؟
لبخند مرموزی زدم و بالاخره تصمیم گرفتم جواب سوال‌هایِ عسل رو بدم:
- عسل می‌دونی توی واحد کناریم کی زندگی می‌کنه؟
- نچ!
- حدس بزن.
عسل که حسابی کنجکاو شده بود، از این بازی من حرصی شد و با حرص گفت:
- اهه! من از کجا بدونم؟ بگو دیگه.
ریز خندیدم و گفتم:
- هامین.
چشمای عسل گرد شدن و دهنش باز موند:
- نه!
سر تکون دادم و باز هم ریز خندیدم:
- آره!
- خب؟
- خب نداره دیگه! اینجا هم مال هامینه که لطف کرد و قرار شده من یه مدتی توش زندگی کنم.
عسل محکم به پس سرم کوبید. دستم رو پشت سرم گذاشتم و با اخم گفتم:
- آی! چرا می‌زنی روانی؟
عسل ایشی کرد:
- خرشانس!
اخمم باز شد و خندیدم. عسل دوباره سر ذوق اومد:
- من می‌خوام بقیه‌ی این قصر رو هم ببینم.
- برو! راحت باش.
عسل به سمت سالن رفت. منم چمدون‌ها رو به سمت اتاق خواب آخر راهرو کشیدم. اتاق مهمان هم برام کافی بود، اما خیلی دوست داشتم تا وقتی اینجام راحت‌تر زندگی کنم.
چمدون‌ها رو گوشه‌ی اتاق گذاشتم. به سمت کمدها رفتم و درشون رو باز کردم. با باز شدن در کمد، دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدام بیرون نره. خدای من، این‌جا چه خبره؟! دو روز پیش که برای دیدن خونه اومدم این کمد خالی بود، اما حالا پر از لباسه! هم مانتو و شلوار، هم شال و روسری، هم تونیک و لباس آستین بلند و تی‌شرت و خلاصه هر چیزی که می‌تونست توی یه لباس فروشی وجود داشته باشه. لباس‌ها رو کنار زدم و به آخرین لباسی که آویزون بود رسیدم. یه برگه درست وسط لباس با سوزن نصب شده بود. سوزن رو جدا کردم و برگه رو توی دست گرفتم. با خوندن متن، مطمئن شدم اون خط خوش، متعلق به هامینه:
- خونه‌ی جدید مبارک پرنسس! این‌ها هدیه‌ی من هستن به مناسبت خونه جدیدت. نبینم حرف پول بزنی یا بخوای این‌ها رو پس بفرستی که خودت می‌دونی با خشم اژدها طرف می‌شی. اوکی؟
تک خنده‌ای زدم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- اوکی هامینِ مجنون!

کد:
تا یک ساعت بعد، احسانی رفته بود و تمام وسایل ضروری من هم جمع شده بود. آخرین چمدون‌ها رو هم توی پیاده‌رو گذاشتم و در رو بستم. قرار شد فردا برم و کلید رو تحویل آقایِ احسانی بدم. عسل هم کنار من ایستاد. هامین ماشینش رو جلویِ در آورد و پیاده شد. به سمت ما اومد و دسته‌ی یکی از چمدون‌ها رو به دست گرفت تا توی ماشین بذاره، اما درست همون لحظه گوشیش زنگ خورد. عذرخواهی کرد و گوشی رو جواب داد:
- الو سورن؟... آرش تویی؟!... چی‌شده؟
نمی‌دونم آرش چه خبری بهش داد که چشم‌ها و ل*ب‌هاش با هم خندید:
- راست میگی؟ آرش شوخی که نمی‌کنی؟
انگاری آرش یه چیزی توی مایه‌های اصلا بیا با خودش صحبت کن گفته بود که طرز حرف زدن هامین تغییر کرد و گفت:
- الو آقا بردیا؟ سلام! بله، بله... الان؟ آخه...
نگاهی نامطمئن و سردرگم و نگران به من انداخت. دوباره نگاهش رو گرفت و به صحبت با تلفن ادامه داد:
- ممکنه من ۵ دقیقه دیگه با شما تماس بگیرم؟ ممنونم. فعلا.
گوشی رو قطع کرد و نگاهِ نگرانش رو به من دوخت. با کنجکاوی به طرفش رفتم و پرسیدم:
- چی‌شده هامین؟ کی بود؟
- بردیا. همونی که دو روز پیش بهت گفتم.
به مغزم فشار آوردم. بردیا! کارمندِ اداره سرشماری! توضیحاتی که هامین بهم داده بود، دوباره توی سرم تکرار شد:
- ببین، من به جز دوست‌هایی که دارم، دو تا رفیق هم دارم که از یه سنی به بعد با هم بزرگ شدیم. اولیش آرشه، همونی که اون روز که گوشیم خونه‌ات جا مونده بود به گوشیم زنگ زد. دومیش سورنه، که یک سال و نیم از من و آرش کوچک‌تره و برادرِ آرشه. من این‌بار تصمیم گرفتم برای پیدا کردن زیبا، در تک‌تک خونه‌هایی که زنی به اسم زیبا و هم‌سن زیبای من توشون زندگی می‌کنه برم. وقتی برنامه‌ام رو به سورن و آرش گفتم، اونا گفتم پسرخاله‌شون، بردیا، یکی از مقامات بزرگ توی اداره سرشماریه و اون تنها کسیه که می‌تونه آدرس‌هایی که نیاز داریم رو بهمون بده. اما خب، فعلا که راضی نشده همچین کاری بکنه.
با وجود این که این نقشه بیش از حد دیوونه‌وار بود، اما هامین مصمم بود انجامش بده. خب ممکن بود خیلی‌ها شناسنامه‌هاشون رو بزرگ‌تر یا کوچک‌تر از سن واقعی‌شون گرفته باشن و این یه مشکل و اشتباه بزرگ در کار هامین بود. اما حرف به گوش هامین نمی‌رفت که نمی‌رفت.
جدا از اون، بردیا بیشتر از یه هفته بود که راضی نمی‌شد آدرس‌ها رو به هامین بده؛ اما تماس الانش و اون چهره‌ی شاد هامین، نشونه‌ی خوبی بود. با هیجان رو کردم به هامین:
- راضی شده؟
پلک روی هم گذاشت و آروم دوباره چشم باز کرد. ذوق‌زده خندیدم:
- خب این که خیلی خوبه! مشکل چیه؟
- می‌گه آدرس‌ها رو به آرش و سورن نمی‌ده و حتما خودم باید حضور داشته باشم و این که همین الان باید برم؛ اما...
حرفش رو خورد. با تعجب و سوال پرسیدم:
- اما چی هامین؟ واسه چی بهونه میاری؟
نگاهش به من و چمدون‌هام دوخته شد. بالاخره فهمیدم مشکلش چیه و لبخندی روی ل*بم نشست. با لبخند و مهربونانه گفتم:
- مجنون!
و جلوتر رفتم و یه قطابی نثار پیشونیش کردم. هامین سریع دست روی پیشونیش گذاشت و یکی از چشماش رو محکم بست:
- آخ! دردم گرفت.
دست به کمر زدم و حق به جانب شدم. با حالتی تشرگونه گفتم:
- حقته! هامین، نه الان شبه، نه من تنهام. در نتیجه هیچ اجباری نیست که تو بخوای من رو ببری. من و عسل یه تاکسی می‌گیریم و خودمون می‌ریم. تو هم حالا که یه قدم به زیبا خانومت نزدیک‌تر شدی، بهش پشت پا نمی‌زنی!
عسل با کنجکاوی به حرف اومد:
- اوم، ببخشید، می‌شه به من هم بگین چی‌شده؟
سرم رو به طرفش چرخوندم:
- من بعدا توضیح میدم برات.
و دوباره به سمت هامین چرخیدم و چشمکی بهش زدم تا مطمئن بشه اصل ماجرا مثل یه راز پیشم می‌مونه.
هامین لبخندی به روم زد و گفت:
- آخه...
دست به کمر ایستادم و حرفش رو قطع کردم:
- نکنه یه قطابی دیگه می‌خوای؟
هامین به طرز خنده‌داری دستش رو بالا برد و عقب‌تر رفت:
- نه، قربونِ دستت!
خنده‌ام رو تبدیل به لبخند کردم و با سر به ماشینش اشاره کردم:
- پس زود باش! زیبا خانومت منتظرته.
هامین لبخند عمیقی زد و به طرف ماشین رفت. در رو باز کرد اما قبل از اینکه سوار بشه رو به من کرد و گفت:
- دمت گرم!
و چشمکی زد و سوار شد.
یک دفعه چیزی به یادم اومد. به طرف ماشین دویدم و صداش زدم:
- هامین!
درحالی‌که کمربندش رو می‌بست به طرفم چرخید و نگاهم کرد:
- جونم؟
با تردید و استرس گفتم:
- می‌گم... تو مشکلی نداری که عسل بفهمه من توی خونه‌ی تو زندگی می‌کنم؟
لبخندی روی ل*ب هامین نست. دست جلو آورد و نوک بینیم رو کشید و گفت:
- اولا، اونجا خونه‌ی خودته، این هزار دفعه. دوما، نه، اصلا برای من مهم نیست.
لبخند زدم:
- پس حله! برو تا دیر نشده. در ضمن یادت نره به بردیا هم زنگ بزنی. قبل از اینکه قطع کنی گفتی بهش خبر می‌دی.
هامین خندید و درحالی‌که ماشین رو روشن می‌کرد، گفت:
- ایول دختر، یادم نبود اصلا!
من هم خندیدم و دست به س*ی*نه ایستادم. قدمی از ماشین فاصله گرفتم و گفتم:
- برو پسر جون.
- نوکرتم زیبا!
و ماشین از جا کنده شد. با خنده سری تکون دادم و به طرف عسل رفتم که تا کمر توی گوشیش خم شده بود:
- الو؟ تو محو چی شدی؟
عسل بدون این که نگاهم کنه، بی‌حواس جواب داد:
- هوم؟ دارم با سام حرف می‌زنم!
با سام؟ سام خودمون رو می‌گه؟ این قضیه بوداره! باید بعدا ته و توش رو دربیارم.
بعد از رفتنِ هامین خیلی زود یه تاکسی گرفتیم و راه افتادیم. وقتی به ساختمون هامین رسیدیم و پیاده شدیم، عسل با دیدنِ ساختمون سوتی کشید و با خنده گفت:
- زیبا! گنج پیدا کردی؟
خندیدم و گفتم:
- خونه رو نخریدم، اما به خاطر لطف یه دوست، نیازی هم نیست که اجاره بدم!
عسل مشکوک نگاهم کرد و من بی‌خیال شونه بالا انداختم. ساختمون ده طبقه بود و خونه‌ی من و هامین طبقه‌ی چهارم بود. با آسانسور بالا رفتیم. اول نگاهی به در خونه‌ی هامین انداختم. خیلی دوست داشتم بدونم وقتی این واحد این‌قدر بزرگ و خوبه، واحد هامین چطوریه؟ بی‌خیال افکارم شدم و در واحد خودم رو باز کردم. اول عسل وارد شد و درست مثل من، به محض دیدنِ خونه، سر و صداش بلند شد:
- زیبا! اینجا قصره؟
آخرین چمدون رو هم توی پاگرد گذاشتم و در رو بستم. با خنده گفتم:
- واکنش منم همین بود.
عسل به طرفم برگشت و مشکوک پرسید:
- پول اینجا رو از کجا آوردی؟
- گفتم که! من پولی بابت اینجا ندادم.
عسل که از این همه سوال بی‌جوابش کلافه شده بود، پوفی کرد و گفت:
- خب چطور؟ این‌جا مال کیه؟
لبخند مرموزی زدم و بالاخره تصمیم گرفتم جواب سوال‌هایِ عسل رو بدم:
- عسل می‌دونی توی واحد کناریم کی زندگی می‌کنه؟
- نچ!
- حدس بزن.
عسل که حسابی کنجکاو شده بود، از این بازی من حرصی شد و با حرص گفت:
- اهه! من از کجا بدونم؟ بگو دیگه.
ریز خندیدم و گفتم:
- هامین.
چشمای عسل گرد شدن و دهنش باز موند:
- نه!
سر تکون دادم و باز هم ریز خندیدم:
- آره!
- خب؟
- خب نداره دیگه! اینجا هم مال هامینه که لطف کرد و قرار شده من یه مدتی توش زندگی کنم.
عسل محکم به پس سرم کوبید. دستم رو پشت سرم گذاشتم و با اخم گفتم:
- آی! چرا می‌زنی روانی؟
عسل ایشی کرد:
- خرشانس!
اخمم باز شد و خندیدم. عسل دوباره سر ذوق اومد:
- من می‌خوام بقیه‌ی این قصر رو هم ببینم.
- برو! راحت باش.
عسل به سمت سالن رفت. منم چمدون‌ها رو به سمت اتاق خواب آخر راهرو کشیدم. اتاق مهمان هم برام کافی بود، اما خیلی دوست داشتم تا وقتی اینجام راحت‌تر زندگی کنم.
چمدون‌ها رو گوشه‌ی اتاق گذاشتم. به سمت کمدها رفتم و درشون رو باز کردم. با باز شدن در کمد، دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدام بیرون نره. خدای من، این‌جا چه خبره؟! دو روز پیش که برای دیدن خونه اومدم این کمد خالی بود، اما حالا پر از لباسه! هم مانتو و شلوار، هم شال و روسری، هم تونیک و لباس آستین بلند و تی‌شرت و خلاصه هر چیزی که می‌تونست توی یه لباس فروشی وجود داشته باشه. لباس‌ها رو کنار زدم و به آخرین لباسی که آویزون بود رسیدم. یه برگه درست وسط لباس با سوزن نصب شده بود. سوزن رو جدا کردم و برگه رو توی دست گرفتم. با خوندن متن، مطمئن شدم اون خط خوش، متعلق به هامینه:
- خونه‌ی جدید مبارک پرنسس! این‌ها هدیه‌ی من هستن به مناسبت خونه جدیدت. نبینم حرف پول بزنی یا بخوای این‌ها رو پس بفرستی که خودت می‌دونی با خشم اژدها طرف می‌شی. اوکی؟
تک خنده‌ای زدم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- اوکی هامینِ مجنون!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,940
Points
253
با صدای عسل چشم از دست‌خط هامین گرفتم و سر بلند کردم:
- با کی حرف می‌زنی خل و چل؟
برگه رو آروم و بدون جلب توجه عسل توی جیب مانتوم گذاشتم:
- هیچی، با خودم بودم.
عسل بی‌خیال شونه بالا انداخت. انگاری لباس‌های توی کمد رو تازه دید که ناگهان به سمت من و کمد دوید و آروم روی لباس‌ها دست کشید:
- وای، اینا رو! زیبا تو این همه لباس رو کِی خریدی؟
لبخند زدم:
- حالا!
- وای زیبا چه سلیقه‌ات خوب شده! این‌ها خیلی قشنگن.
دست به کمر زدم و با اخمی مصنوعی گفتم:
- بی ادب یعنی من قبلا بی‌سلیقه بودم؟
عسل چشم از لباس‌ها گرفت و گفت:
- نه، ولی الان سلیقه‌ات خیلی متفاوت شده. لباس‌هایی که قبلا می‌خریدی یه جوری خوشگل بودن و این لباس‌ها یه جور دیگه خوشگلن.
لبخندی زدم و با اشاره‌ای به چمدون‌هام گفتم:
- حالا این‌ها رو ولش کن، بیا کمک کن وسایلم رو بچینیم. تازه بعدش هم باید بریم خرید. فکر کنم یخچال خالی باشه.
عسل که داشت دوباره به سمت لباس‌ها برگشته بود و داشت بررسی‌شون می‌کرد خیلی بی‌خیال گفت:
- نه، پر بود، همه چی هم داشت.
با تعجب گفتم:
- چطور؟ من که خرید نرفتم!
- پس شاید هامین خرید کرده و برات گذاشته.
- احتمالا.
تا شب مشغولِ جا به جا کردن وسایل بودیم. شام هم قرمه سبزی درست کردم. به عسل گفتم شب رو پیشم بمونه، اما اونم بعد از شام رفت. خیلی خسته شده بودم، اما از استرس خوابم نمی‌برد. نگرانِ هامین بودم. ساعت دوازده شب شده بود و هامین هنوز نیومده بود. بالاخره نزدیک ساعت یک، از صدای آسانسور که توی طبقه‌ی ما ایستاد فهمیدم سر و کله‌اش پیدا شده.
به طرف در دویدم و از چشمی در نگاهش کردم. کلید رو داخل قفل انداخت و چرخوند. خستگی از سر و روش می‌بارید.
دلم براش سوخت. حدس زدم از همون ظهر که رفت سراغ بردیا چیزی نخورده باشه. قرمه‌سبزی رو زیاد درست کرده بودم تا برای فردا ظهر هم بمونه؛ اما حالا نمی‌تونستم بذارم هامین گرسنه بخوابه. سریع پلو و خورشت رو توی ظرف‌های جدا ریختم و هر دو ظرف رو توی یک سینی گذاشتم. سویی‌شرتم رو پوشیدم و یه شال هم روی سرم کشیدم.
تا خواستم سینی رو برای هامین ببرم، فکری به سرم زد. تصمیم گرفتم منم به سبک هامین عمل کنم. روی کاغذی نوشتم:
- مطمئنم از ظهر تا حالا هیچی نخوردی. آخه مشغول زیبا خانومت که میشی خودتم یادت می‌ره! نوش جونت، حتما همش رو تا ته بخور. راستی ممنوت بابت هدیه‌ات!
و کاغذ رو هم توی سینی گذاشتم.
در خونه‌ی خودم رو باز گذاشتم. سینی رو جلوی در هامین گذاشتم و زنگ زدم. مدتی منتظر شدم؛ اما هامین نیومد. یه بار دیگه زنگ زدم و این بار چند تقه هم به در زدم. صدای قدم‌هاش رو که شنیدم، داخل خونه پریدم و در رو بستم و از چشمی در نگاه کردم.
هامین با همون قیافه‌ی خسته در رو باز کرد. لباس‌هاش رو با لباس‌های راحتی خونه عوض کرده بود. اول به این ور و اون ور نگاه کرد؛ ولی کسی رو ندید. اما تا خواست در رو ببنده، چشمش به سینی افتاد. دوباره در رو کامل باز کرد و با چهره‌ای متعجب سینی رو از روی زمین برداشت. سینی رو با یه دست گرفت و با دست دیگه‌ش کاغذ رو از توی سینی برداشت و خوند.
لبخندی شیرینی که روی ل*بش اومد، تمام خستگی‌هام رو از تنم بیرون کرد. هامین سر بلند کرد و به واحد من خیره شد. لبخندش پررنگ‌تر شد و بالاخره داخل خونه رفت و در رو بست.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق خواب رفتم. خودم رو روی تخت پرت کردم و از شدت خستگی تا سرم به بالش رسید، خوابم برد.
صبح با حس سردرد بدی بیدار شدم. کابوس وحشتناکی دیده بودم. روی تخت نشستم و به تاج تخت تکیه دادم. اشک‌هام پشت سر هم میومدن. با اون کابوس، باز هم خاطره‌ی مزخرف آریا جلوی چشمم زنده شده بود. گلوم خشک بود و می‌سوخت، اما جون نداشتم از جام بلند شم. کم‌کم اشک‌هام تبدیل به هق‌هق شد و زار زدم. زانوهام رو توی بغلم جمع کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
با تمام وجودم گریه می‌کردم. صدای جیغ و دادم توی اون خاطره مزخرف توی سرم تکرار می‌شد. وقتی که جیغ می‌کشیدم و آریا مثل یه حیوون وحشی شده بود.وقتی که اون خانمی که حتی نفهمیدم کیه و با آریا چه نسبتی داره بی‌هوا وارد اتاق شد و باعث شد آریا عقب بکشه و من و پاکیم رو نجات داد.
آخه گناه من چی بود؟ من چی‌کاره بودم؟ من فقط یکم محبت می‌خواستم. من از آریا عشق می‌خواستم؛ اما اون فقط ب*دن من رو می‌خواست. دلم بدجوری شکست، اما کسی هم‌دردش نشد.
اون‌قدر زار زدم و اشک ریختم تا بالاخره یکم آروم شدم. نگاهی به ساعت انداختم، ده بود. آروم از روی تخت بلند شدم و به سمت دستشویی اتاق رفتم. چشم‌هام پف کرده بودن و قرمز شده بودن. چند مشت آب به صورتم زدم، اما چندان فایده‌ای نداشت. بی‌خیال شدم و از دستشویی بیرون زدم. صورتم رو خشک کردم و مسیر آشپزخونه رو در پیش گرفتم. قار و قور شکمم در اومده بود. تا به سالن رسیدم، صدای زنگ در بلند شد. سری تکون دادم و مسیر رفته رو برگشتم.
از توی چشمی در نگاهی انداختم. هامین پشت در ایستاده بود و چهره‌اش سرحال‌تر از دیشب بود. از روی جارختی سویی‌شرت و شالم رو برداشتم و پوشیدم و در رو باز کردم. هامین با باز شدن در با انرژی شروع به صحبت کرد:
- سلام بر پرنسس...
با دیدنِ قیافه‌ی گرفته و چشم‌های سرخم حرفش رو خورد. لحنش باز هم رنگ نگرانی رو به خودش گرفت:
- بانو؟ چی‌شده؟ گریه کردی؟!
لبخند تلخی زدم. از جلوی در کنار رفتم و گفتم:
- بیا تو!
و خودم از گرفتگی وحشتناک صدام تعجب کردم. بی‌توجه به هامین دوباره به سمت آشپزخونه رفتم. هامین داخل اومد و در رو پشت سرش بست. به هول و ولا افتاده بود:
- زیبا؟ زیبا با تو حرف می‌زنما! بگو چی شده؟
پشت میز آشپزخونه نشستم و سرم رو توی دست‌هام گرفتم. هامین صندلی رو به رویی من رو بیرون کشید و نشست. با نگرانی گفت:
- بانو ببینمت؟ بگو چی‌شده دختر؟ جون به ل*بم کردی!
سر بلند کردم و بی‌ربط به حرفش گفتم:
- صبحونه خوردی؟
هامین کلافه شد و جواب داد:
- نه هنوز. بانو طفره نرو این‌قدر، بگو چی‌شده؟
از جا بلند شدم و به سمت یخچال رفتم. پنیر و کره رو روی میز گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و کوتاه گفتم:
- کابوس دیدم.
و چای‌ساز رو به برق زدم. هامین متعجب و نگران پرسید:
- کابوس؟
- اوهوم.
مربا و ظرفِ نون رو هم روی میز گذاشتم. نگاهی به چشم‌های پر از سوال هامین انداختم. پلک‌هام رو روی هم فشار دادم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- کابوسِ اون خاطره‌ی لعنتی.
هامین با گیجی زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خاطره لعنتی؟
و یک دفعه منظورم رو فهمید که به چشمام خیره شد و گفت:
- اون ع*و*ضی؟
منظورش از ع*و*ضی آریا بود؟ خنده‌ام گرفت که هامین هم این‌قدر ازش نفرت داره. هر چند آریا خود به خود موجود نفرت‌انگیزیه! سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم و به سمت چای‌ساز رفتم.
صدای کوبیده شدن مشت هامین به میز رو شنیدم؛ اما به روی خودم نیاوردم. می‌دونستم الان اون هم عصبی شده. دو لیوان چای ریختم و یکی رو جلوی هامین گذاشتم. یه قاشق مرباخوری و دو تا کارد برداشتم و به همراه ظرف شکر روی میز گذاشتم. رو به هامین پرسیدم:
- عسل هم می‌خوری بیارم؟
جوابی نداد. شونه بالا انداختم و نشستم. توی چای‌ام شکر ریختم و هم زدم. یک دفعه هامین سر بلند کرد و پرسید:
- چی‌کار کنم؟

کد:
با صدای عسل چشم از دست‌خط هامین گرفتم و سر بلند کردم:
- با کی حرف می‌زنی خل و چل؟
برگه رو آروم و بدون جلب توجه عسل توی جیب مانتوم گذاشتم:
- هیچی، با خودم بودم.
عسل بی‌خیال شونه بالا انداخت. انگاری لباس‌های توی کمد رو تازه دید که ناگهان به سمت من و کمد دوید و آروم روی لباس‌ها دست کشید:
- وای، اینا رو! زیبا تو این همه لباس رو کِی خریدی؟
لبخند زدم:
- حالا!
- وای زیبا چه سلیقه‌ات خوب شده! این‌ها خیلی قشنگن.
دست به کمر زدم و با اخمی مصنوعی گفتم:
- بی ادب یعنی من قبلا بی‌سلیقه بودم؟
عسل چشم از لباس‌ها گرفت و گفت:
- نه، ولی الان سلیقه‌ات خیلی متفاوت شده. لباس‌هایی که قبلا می‌خریدی یه جوری خوشگل بودن و این لباس‌ها یه جور دیگه خوشگلن.
لبخندی زدم و با اشاره‌ای به چمدون‌هام گفتم:
- حالا این‌ها رو ولش کن، بیا کمک کن وسایلم رو بچینیم. تازه بعدش هم باید بریم خرید. فکر کنم یخچال خالی باشه.
عسل که داشت دوباره به سمت لباس‌ها برگشته بود و داشت بررسی‌شون می‌کرد خیلی بی‌خیال گفت:
- نه، پر بود، همه چی هم داشت.
با تعجب گفتم:
- چطور؟ من که خرید نرفتم!
- پس شاید هامین خرید کرده و برات گذاشته.
- احتمالا.
تا شب مشغولِ جا به جا کردن وسایل بودیم. شام هم قرمه سبزی درست کردم. به عسل گفتم شب رو پیشم بمونه، اما اونم بعد از شام رفت. خیلی خسته شده بودم، اما از استرس خوابم نمی‌برد. نگرانِ هامین بودم. ساعت دوازده شب شده بود و هامین هنوز نیومده بود. بالاخره نزدیک ساعت یک، از صدای آسانسور که توی طبقه‌ی ما ایستاد فهمیدم سر و کله‌اش پیدا شده.
به طرف در دویدم و از چشمی در نگاهش کردم. کلید رو داخل قفل انداخت و چرخوند. خستگی از سر و روش می‌بارید.
دلم براش سوخت. حدس زدم از همون ظهر که رفت سراغ بردیا چیزی نخورده باشه. قرمه‌سبزی رو زیاد درست کرده بودم تا برای فردا ظهر هم بمونه؛ اما حالا نمی‌تونستم بذارم هامین گرسنه بخوابه. سریع پلو و خورشت رو توی ظرف‌های جدا ریختم و هر دو ظرف رو توی یک سینی گذاشتم. سویی‌شرتم رو پوشیدم و یه شال هم روی سرم کشیدم.
تا خواستم سینی رو برای هامین ببرم، فکری به سرم زد. تصمیم گرفتم منم به سبک هامین عمل کنم. روی کاغذی نوشتم:
- مطمئنم از ظهر تا حالا هیچی نخوردی. آخه مشغول زیبا خانومت که میشی خودتم یادت می‌ره! نوش جونت، حتما همش رو تا ته بخور. راستی ممنوت بابت هدیه‌ات!
و کاغذ رو هم توی سینی گذاشتم.
در خونه‌ی خودم رو باز گذاشتم. سینی رو جلوی در هامین گذاشتم و زنگ زدم. مدتی منتظر شدم؛ اما هامین نیومد. یه بار دیگه زنگ زدم و این بار چند تقه هم به در زدم. صدای قدم‌هاش رو که شنیدم، داخل خونه پریدم و در رو بستم و از چشمی در نگاه کردم.
هامین با همون قیافه‌ی خسته در رو باز کرد. لباس‌هاش رو با لباس‌های راحتی خونه عوض کرده بود. اول به این ور و اون ور نگاه کرد؛ ولی کسی رو ندید. اما تا خواست در رو ببنده، چشمش به سینی افتاد. دوباره در رو کامل باز کرد و با چهره‌ای متعجب سینی رو از روی زمین برداشت. سینی رو با یه دست گرفت و با دست دیگه‌ش کاغذ رو از توی سینی برداشت و خوند.
لبخندی شیرینی که روی ل*بش اومد، تمام خستگی‌هام رو از تنم بیرون کرد. هامین سر بلند کرد و به واحد من خیره شد. لبخندش پررنگ‌تر شد و بالاخره داخل خونه رفت و در رو بست.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق خواب رفتم. خودم رو روی تخت پرت کردم و از شدت خستگی تا سرم به بالش رسید، خوابم برد.
صبح با حس سردرد بدی بیدار شدم. کابوس وحشتناکی دیده بودم. روی تخت نشستم و به تاج تخت تکیه دادم. اشک‌هام پشت سر هم میومدن. با اون کابوس، باز هم خاطره‌ی مزخرف آریا جلوی چشمم زنده شده بود. گلوم خشک بود و می‌سوخت، اما جون نداشتم از جام بلند شم. کم‌کم اشک‌هام تبدیل به هق‌هق شد و زار زدم. زانوهام رو توی بغلم جمع کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
با تمام وجودم گریه می‌کردم. صدای جیغ و دادم توی اون خاطره مزخرف توی سرم تکرار می‌شد. وقتی که جیغ می‌کشیدم و آریا مثل یه حیوون وحشی شده بود.وقتی که اون خانمی که حتی نفهمیدم کیه و با آریا چه نسبتی داره بی‌هوا وارد اتاق شد و باعث شد آریا عقب بکشه و من و پاکیم رو نجات داد.
آخه گناه من چی بود؟ من چی‌کاره بودم؟ من فقط یکم محبت می‌خواستم. من از آریا عشق می‌خواستم؛ اما اون فقط ب*دن من رو می‌خواست. دلم بدجوری شکست، اما کسی هم‌دردش نشد.
اون‌قدر زار زدم و اشک ریختم تا بالاخره یکم آروم شدم. نگاهی به ساعت انداختم، ده بود. آروم از روی تخت بلند شدم و به سمت دستشویی اتاق رفتم. چشم‌هام پف کرده بودن و قرمز شده بودن. چند مشت آب به صورتم زدم، اما چندان فایده‌ای نداشت. بی‌خیال شدم و از دستشویی بیرون زدم. صورتم رو خشک کردم و مسیر آشپزخونه رو در پیش گرفتم. قار و قور شکمم در اومده بود. تا به سالن رسیدم، صدای زنگ در بلند شد. سری تکون دادم و مسیر رفته رو برگشتم.
از توی چشمی در نگاهی انداختم. هامین پشت در ایستاده بود و چهره‌اش سرحال‌تر از دیشب بود. از روی جارختی سویی‌شرت و شالم رو برداشتم و پوشیدم و در رو باز کردم. هامین با باز شدن در با انرژی شروع به صحبت کرد:
- سلام بر پرنسس...
با دیدنِ قیافه‌ی گرفته و چشم‌های سرخم حرفش رو خورد. لحنش باز هم رنگ نگرانی رو به خودش گرفت:
- بانو؟ چی‌شده؟ گریه کردی؟!
لبخند تلخی زدم. از جلوی در کنار رفتم و گفتم:
- بیا تو!
و خودم از گرفتگی وحشتناک صدام تعجب کردم. بی‌توجه به هامین دوباره به سمت آشپزخونه رفتم. هامین داخل اومد و در رو پشت سرش بست. به هول و ولا افتاده بود:
- زیبا؟ زیبا با تو حرف می‌زنما! بگو چی شده؟
پشت میز آشپزخونه نشستم و سرم رو توی دست‌هام گرفتم. هامین صندلی رو به رویی من رو بیرون کشید و نشست. با نگرانی گفت:
- بانو ببینمت؟ بگو چی‌شده دختر؟ جون به ل*بم کردی!
سر بلند کردم و بی‌ربط به حرفش گفتم:
- صبحونه خوردی؟
هامین کلافه شد و جواب داد:
- نه هنوز. بانو طفره نرو این‌قدر، بگو چی‌شده؟
از جا بلند شدم و به سمت یخچال رفتم. پنیر و کره رو روی میز گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و کوتاه گفتم:
- کابوس دیدم.
و چای‌ساز رو به برق زدم. هامین متعجب و نگران پرسید:
- کابوس؟
- اوهوم.
مربا و ظرفِ نون رو هم روی میز گذاشتم. نگاهی به چشم‌های پر از سوال هامین انداختم. پلک‌هام رو روی هم فشار دادم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- کابوسِ اون خاطره‌ی لعنتی.
هامین با گیجی زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خاطره لعنتی؟
و یک دفعه منظورم رو فهمید که به چشمام خیره شد و گفت:
- اون ع*و*ضی؟
منظورش از ع*و*ضی آریا بود؟ خنده‌ام گرفت که هامین هم این‌قدر ازش نفرت داره. هر چند آریا خود به خود موجود نفرت‌انگیزیه! سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم و به سمت چای‌ساز رفتم.
صدای کوبیده شدن مشت هامین به میز رو شنیدم؛ اما به روی خودم نیاوردم. می‌دونستم الان اون هم عصبی شده. دو لیوان چای ریختم و یکی رو جلوی هامین گذاشتم. یه قاشق مرباخوری و دو تا کارد برداشتم و به همراه ظرف شکر روی میز گذاشتم. رو به هامین پرسیدم:
- عسل هم می‌خوری بیارم؟
جوابی نداد. شونه بالا انداختم و نشستم. توی چای‌ام شکر ریختم و هم زدم. یک دفعه هامین سر بلند کرد و پرسید:
- چی‌کار کنم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,940
Points
253
با تعجب چشم از چای رو به روم گرفتم و گفتم:
- چی رو چی‌کار کنی؟
هامین توی چشم‌هام نگاه کرد و مصمم گفت:
- چی‌کار کنم که فراموشش کنی؟ که پاک بشه از تو ذهنت؟
لبخند تلخی زدم و دوباره به لیوان چای نگاه کردم:
- زحمت نکش، نمی‌شه. کم‌رنگ ممکنه بشه؛ اما فراموش، نه. خب اون بلایی سرم آورد که آینده‌ام رو تغییر داد. چنان ترسی رو توی وجودم انداخت که من دیگه نتونم به هیچ مردی اعتماد کنم. البته تو و سام و جاوید و پدرام استثنا هستین. هامین من می‌تونستم یه دختر خوشبخت باشم، اما... پوف، ولش کن!
هامین با غمی که توی صداش موج می‌زد گفت:
- کم‌رنگش می‌کنم! اونقدر کم‌رنگش می‌کنم، تا برات محو بشه، تا دیگه یادت نیاد. قول می‌دم پرنسس! قول میدم.
لبخندی به روش زدم. این حجم از مهربونیش همیشه احساساتم رو به تلاطم می‌انداخت. یه دفعه یه چیزی یادم افتاد:
- راستی تو چی‌کارم داشتی؟
به ظرف‌های غذای دیشب که حالا روی کابینت بود، اشاره کرد و با شوق گفت:
- ظرف‌هات رو برات آورده بودم. دستت درد نکنه! خیلی خوشمزه بود.
لبخند مهربونی به روش پاشیدم و گفتم:
- خواهش! این خیلی کم بود در مقابل لطف‌های تو.
چیزی نگفت. تا مدتی هر دو صبحونه می‌خوردیم و ساکت بودیم. تا اینکه من سکوت رو شکستم:
- راستی!
هامین سر بلند کرد و پرسش‌گرانه نگاهم کرد:
- چی‌شده؟
با شوق و ذوق گفتم:
- تو برام نگفتی دیروز چی‌شد! بردیا آدرس‌ها رو داد؟ سراغ کسی هم رفتی؟
هامین خندید و جواب داد:
- آره! تا رسیدم به دفتر بردیا آدرس‌ها رو بهم داد. از همون موقع شروع کردیم به گشتن. بانو باورت می‌شه؟ حدود دویست و خورده‌ای زیبا با مشخصات زیبای من توی تهران زندگی می‌کنن.
از شدت تعجب، چشمام گرد شدن و دهنم باز موند:
- نه!
هامین به تعجبم خندید:
- آره! ولی میدونی بدبختی چیه؟ اینکه آدرس یه سری‌ها عوض شده. تقریبا نصفشون جا به جا شدن. آخه آخرین زمان سرشماری سه سال پیش بوده.
سری تکون دادم و گفتم:
- من که بهت گفته بودم آدرس خیلی‌ها ممکنه عوض شده باشه. پس این‌طور که معلومه راهت خیلی سخت و پر پیچ و خمه.
- آره. دیروز فقط رسیدم با ده نفرشون ملاقات کنم. دیشب هم همه‌ی آدرس‌ها رو دادم دست آرش و سورن، که امروز از ساعت هشت صبح برن سراغ بقیه. قراره منم تا یه ساعت دیگه برم پیششون.
یه دفعه فکری به ذهنم رسید. لبخندی زدم و با صدایی لوس و پر از ناز گفتم:
- اوم میگم‌ها، هامین؟
هامین سرش رو پرت کرد عقب و غش‌غش خندید:
- باز چه فکری تو سرته؟
چشم‌هام رو گرد و لحنم رو کودکانه کردم:
- هیچی! فقط می‌شه منم بیام؟
چشم‌های هامین گرد شدن و با تعجب پرسید:
- تو هم بیای؟
- آره دیگه! مگه قول ندادم کمکت کنم؟ ها؟ امروز هم که کافه تعطیله، منم بیکار. یه سری از آدرس‌ها رو هم بدین من میرم چک می‌کنم. اینجوری کار سریع‌تر پیش میره. نظرت؟
هامین چونه‌اش رو خاروند و با فکر گفت:
- هوم... بد فکری هم نیست! فقط مطمئنی می‌خوای بیای؟ خسته میشی‌ها!
با شوق جفت دست‌هام رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- نه، واقعا دوست دارم بیام. خیلی دلم می‌خواد زودتر زیبا خانومت پیدا بشه و رفیقم رو به عشقش برسونم!
محبت توی چشمای هامین موج می‌زد. لبخند عمیقی زد با مهربونی و تشکر‌آمیز گفت:
- می‌دونی اخلاق‌هات خیلی شبیه زیبایِ منه؟
تعجب کردم. با همون لحن مهربون و تُنِ صدای آروم ادامه داد:
- اون دختربچه هم همین‌قدر دل پاک و مهربون بود. به همه کمک می‌کرد و هیچ وقت از کسی ناراحت نمی‌شد و کینه به دل نمی‌گرفت. تو خیلی شبیه اونی!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- راستش، گاهی شک می‌کنم نکنه تو همون زیبای منی. آخه تو هم یه گمشده داری و مشخصاتت هم خیلی شبیه همبازی بچگی‌های منه.
حق با هامین بود، خود من هم خیلی به این مسئله فکر کرده بودم؛ ولی هر بار به یه دلیلی رد می‌کردمش و می‌گفتم امکان نداره.
- هامین، درسته که خیلی شبیه هستیم؛ اما تو دوازده ساله که دنبال گمشدتی و من پونزده سال. حتی احتمالا آدرس من هم بین اون آدرس‌ها باشه؛ ولی خب، من و اون زیبا فرق‌هایی داریم و محاله که هر دو یک نفر باشیم، مثلا اینکه حس من به گمشده‌ام برادریه، نه عشق.
به چهره‌ی آروم هامین لبخند زدم؛ اما بعد ناگهان دستام رو با ذوق به هم کوبیدم و گفتم:
- پس بیام دیگه؟
هامین با خنده سر تکون داد. ذوق کردم:
- ایول!
تا یک ساعت بعد، سریع چهارتا ساندویچ مرغ درست کردم و چهارتا بطری آب هم پر کردم. یه مانتوی شیک، از همون‌هایی که هامین خریده بود پوشیدم و پف چشمام رو هم با کرم پودر پنهان کردم و حالا توی ماشین هامین نشسته بودیم و به سمت محل قرارمون با آرش و سورن میرفتیم. وقتی رسیدیم، هر دو پیاده شدیم و سلام علیک کردیم.
آرش و سورن پرسش‌گرانه به من نگاه می‌کردن. منم نمی‌دونستم کدوم آرشه و کدوم سورن! هامین که نگاه‌های متعجب ما سه نفر رو دید، تازه یادش اومد ما تا حالا با هم برخوردی نداشتیم و شروع کرد به معرفی:
- پسرا، این خانوم زیبا هستن.
یکی از پسرا که چشمای سبز روشن داشت با تعجب رو کرد به هامین:
- کِی زیبا خانوم رو پیدا کردی؟
هامین با شنیدن این حرف پقی زد زیر خنده:
- خل و چل!
وقتی دیدم هامین فقط داره می‌خنده و آبی ازش گرم نمی‌شه، خودم رو کردم به پسرا:
- من اون زیبا نیستم. من زیبا دادخواه هستم، از کارمندهای کافه جنون، و دوست هامین. امروز همراهش اومدم که کمک کنم زودتر زیبا خانوم هامین رو پیدا کنیم.
پسر دیگه که رنگ چشماش مشکی بود گفت:
- آها! از دست این هامین! خبر نمیده که به آدم. یهو یه خانوم رو میاره می‌گه ایشون زیباست. خب ما هم فکر کردیم شما همون زیبا خانوم معروفین. البته من و شما قبلا آشنا شدیم!
و لبخند مرموزی زد. صاف ایستاد و گفت:
- خب خانم دادخواه، من آرشم. همونی که وقتی گوشی هامین خونه‌اتون جا مونده بود باهاش تماس گرفت!
خنده‌ام گرفت، اما قبل از اینکه دهن باز کنم تا حرفی بزنم، پسر چشم سبز جلو اومد و گفت:
- منم سورنم.
لبخندی به روی هر دو زدم و گفتم:
- خوشبختم. اما لطفا راحت باشین و زیبا صدام کنین.
سورن با شیطنت چشمکی زد و گفت:
- حله!
هامین که تازه خنده‌اش بند اومده بود، گفت:
- خب پس، کار منم راحت شد.
رو کرد به آرش و ادامه داد:
- تا الان چند نفر رو دیدین؟
- توی این سه ساعت فقط شد پنج نفر رو ببینیم. سوار بشین بریم سراغ بقیه.
و هر سه نفرشون به سمت ماشین آرش حرکت کردن که یهو با صدای نیمه‌داد گفتم:
- نه!
هر سه چرخیدن و با تعجب نگاهم کردن. ادامه دادم:
- اگه بخوایم هر چهار نفر با هم بریم که خیلی طول می‌کشه! واقعا حضور هر چهار نفرمون ضروری نیست. ولی اگه جدا جدا بریم و آدرس‌ها رو تقسیم کنیم، تعداد بیشتری رو می‌تونیم ببینیم. هر چهار نفرمون هم به اندازه کافی راجع به زیبا اطلاعات داریم که نخوایم به حضور هامین احتیاج پیدا کنیم. نهایتش هم به مشکل خوردیم راه حلش یه زنگه!
سورن پشت سرش رو خاروند و با حالتی که انگار تازه چیزی رو کشف کرده باشه گفت:
- راست میگه‌ها!
مشکوک نگاهشون کردم و با چشم‌های ریز شده گفتم:
- ببینم، نکنه شماها دیروز هم با همدیگه...
حرفم رو ادامه ندادم. دست به کمر زدم و طلبکارانه رو کردم به هامین و با حالت تشرگونه پرسیدم:
- آره؟!
لبخند ژکوندی زد و گفت:
- آره!
با حرص جلو رفتم یکی پس کله هر کدومشون زدم. هر سه سرشون رو گرفتن و آخشون به هوا رفت. با لحن توبیخ‌گرانه گفتم:
- سه تا مرد گنده عقلتون نرسیده جدا جدا بگردین بهتره؟! آقا اصلا می‌گیم خودتون هم هیجان پیدا کردن زیبا رو داشتین و یادتون نبوده، فیلم هم ندیدین؟ دیگه از بس تو فیلم‌های ماجراجویی گفتن "بیاین از هم جدا بشیم و جدا بگردیم" کلیشه شده!
شده بودم عین مادرهایی که پسر بچه‌های شیطون‌شون رو دعوا می‌کردن. هنوز دست‌هاشون پشت سرشون‌ بود و آخ آخ می‌کردن. جدی و محکم گفتم:
- بسه دیگه! خرس‌های گنده! یکی ندونه فکر می‌کنه رستم دستان اومده با تمام قدرتش زده پسِ سرشون. انگار نه انگار یه دختری پس‌گردنی نثارشون کرده که قدرتش نصف قدرتشون هم نیست.
و این‌بار هر سه زدن زیر خنده. هامین بین خنده هاش گفت:
- خب دستت خیلی سنگینه بانو.
منم به خنده افتادم. همون‌طور که توی پیاده‌رو ایستادیم و می‌خندیدیم، دختری که بهش می‌خورد یازده سالش باشه، با مانتو شلوار مدرسه بدو بدو از کنارمون رد شد و گفت:
- وای خدا خواب موندم!
کوله‌اش یه لحظه هم روی پشتش ثابت نبود و مدام توی هوا بالا پایین می‌شد. با تعجب اون‌قدر نگاهش کردم تا کاملا دور شد. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- مگه امروز چندمه؟
هامین که طبق معمول زمزمه‌های من رو شنیده بود جوابم رو داد:
- سوم مهره بانو!
لبخندی زدم و گفتم:
- چقدر زود پاییز شد! اصلا حواسم به گذر زمان نبود!
هامین فقط لبخند زد و چیزی نگفت. بعد از یکی دو دقیقه، با لبخند روی ل*ب‌هامون که ته مونده‌ی اون خنده‌ها بود، آدرس‌ها رو تقسیم کردیم.
- خب پس من با ماشین خودم میرم و هامین هم با ماشین خودش. زیبا و سورن، شما چه می‌کنین؟
نگاهی به آرش کردم و گفتم:
- من که با تاکسی می‌رم.
سورن شونه‌ای بالا انداخت:
- منم اول می‌رم خونه تا ماشین خودم رو بردارم، بعدش می‌رم دنبال آدرس‌ها.
آرش سری برامون تکون داد. از همدیگه خداحافظی کردیم و می‌خواستیم از هم جدا بشیم که ساندویچ‌ها رو یادم اومد. گفتم:
- بچه‌ها صبر کنید!
هر سه برگشتن و منتظر موندن. سه تا از ساندویچ‌ها رو از کوله‌م در آوردم و گفتم:
- خب می‌دونم یه شما آقایونید و یه شکمتون! و احتمال خیلی زیاد نمی‌رسین ناهار بخورین و مشغول هم که بشین کلا یادتون میره. باز شما دو تا شاید برین یه چیزی بخورین، اما مطمئنم هامین دوباره تا نصفه شب گرسنه می‌مونه. به هر حال، من ساندویچ مرغ درست کردم که هر وقت گشنتون شد یه ته بندی بکنین.
و ساندویچ‌ها رو به دستشون دادم. چشم‌های سورن برق زد:
- بابا دمت گرم دختر! تو بچه دار بشی مادر نمونه میشی‌ها!
به لبخندی اکتفا کردم و سه تا از بطری‌های آب رو هم در آوردم:
- این‌ هم آب! واسه وقتی تشنه‌اتون شد. دیگه شرمنده، نوشابه نداشتم تو خونه، ولی آب هم بد نیست!
آرش و سورن کلی ذوق‌زده شدن و تشکر کردن و رفتن. و فقط هامین بود که با اوج محبتش که توی نگاهش بود، خیره مونده بود به من.
با خنده جلوی صورتش بشکن زدم:
- کجایی پسر؟
به خودش اومد. سرش رو تکون داد و لبخند مهربونی زد:
- تو خیلی خوبی!
لبخند زدم و چشمکی هم همراهش کردم:
- ممنون! حالا بدو برو که بتونی دنبال افراد بیشتری بری. نبینم گرسنه بمونیا! این ساندویچ رو می‌خوری حتما تا شب برگردیم خونه و شام حسابی بخوری. لبخندش عمیق‌تر شد:
- نوکرتم!
و سریع ازم دور شد و سوار ماشینش شد و رفت. تک‌خنده‌ای کردم و نگاهی به آدرس‌های توی دستم انداختم. زیر ل*ب گفتم:
- زیبا خانوم! دارم میام که پیدات کنم!

کد:
با تعجب چشم از چای رو به روم گرفتم و گفتم:
- چی رو چی‌کار کنی؟
هامین توی چشم‌هام نگاه کرد و مصمم گفت:
- چی‌کار کنم که فراموشش کنی؟ که پاک بشه از تو ذهنت؟
لبخند تلخی زدم و دوباره به لیوان چای نگاه کردم:
- زحمت نکش، نمی‌شه. کم‌رنگ ممکنه بشه؛ اما فراموش، نه. خب اون بلایی سرم آورد که آینده‌ام رو تغییر داد. چنان ترسی رو توی وجودم انداخت که من دیگه نتونم به هیچ مردی اعتماد کنم. البته تو و سام و جاوید و پدرام استثنا هستین. هامین من می‌تونستم یه دختر خوشبخت باشم، اما... پوف، ولش کن!
هامین با غمی که توی صداش موج می‌زد گفت:
- کم‌رنگش می‌کنم! اونقدر کم‌رنگش می‌کنم، تا برات محو بشه، تا دیگه یادت نیاد. قول می‌دم پرنسس! قول میدم.
لبخندی به روش زدم. این حجم از مهربونیش همیشه احساساتم رو به تلاطم می‌انداخت. یه دفعه یه چیزی یادم افتاد:
- راستی تو چی‌کارم داشتی؟
به ظرف‌های غذای دیشب که حالا روی کابینت بود، اشاره کرد و با شوق گفت:
- ظرف‌هات رو برات آورده بودم. دستت درد نکنه! خیلی خوشمزه بود.
لبخند مهربونی به روش پاشیدم و گفتم:
- خواهش! این خیلی کم بود در مقابل لطف‌های تو.
چیزی نگفت. تا مدتی هر دو صبحونه می‌خوردیم و ساکت بودیم. تا اینکه من سکوت رو شکستم:
- راستی!
هامین سر بلند کرد و پرسش‌گرانه نگاهم کرد:
- چی‌شده؟
با شوق و ذوق گفتم:
- تو برام نگفتی دیروز چی‌شد! بردیا آدرس‌ها رو داد؟ سراغ کسی هم رفتی؟
هامین خندید و جواب داد:
- آره! تا رسیدم به دفتر بردیا آدرس‌ها رو بهم داد. از همون موقع شروع کردیم به گشتن. بانو باورت می‌شه؟ حدود دویست و خورده‌ای زیبا با مشخصات زیبای من توی تهران زندگی می‌کنن.
از شدت تعجب، چشمام گرد شدن و دهنم باز موند:
- نه!
هامین به تعجبم خندید:
- آره! ولی میدونی بدبختی چیه؟ اینکه آدرس یه سری‌ها عوض شده. تقریبا نصفشون جا به جا شدن. آخه آخرین زمان سرشماری سه سال پیش بوده.
سری تکون دادم و گفتم:
- من که بهت گفته بودم آدرس خیلی‌ها ممکنه عوض شده باشه. پس این‌طور که معلومه راهت خیلی سخت و پر پیچ و خمه.
- آره. دیروز فقط رسیدم با ده نفرشون ملاقات کنم. دیشب هم همه‌ی آدرس‌ها رو دادم دست آرش و سورن، که امروز از ساعت هشت صبح برن سراغ بقیه. قراره منم تا یه ساعت دیگه برم پیششون.
یه دفعه فکری به ذهنم رسید. لبخندی زدم و با صدایی لوس و پر از ناز گفتم:
- اوم میگم‌ها، هامین؟
هامین سرش رو پرت کرد عقب و غش‌غش خندید:
- باز چه فکری تو سرته؟
چشم‌هام رو گرد و لحنم رو کودکانه کردم:
- هیچی! فقط می‌شه منم بیام؟
چشم‌های هامین گرد شدن و با تعجب پرسید:
- تو هم بیای؟
- آره دیگه! مگه قول ندادم کمکت کنم؟ ها؟ امروز هم که کافه تعطیله، منم بیکار. یه سری از آدرس‌ها رو هم بدین من میرم چک می‌کنم. اینجوری کار سریع‌تر پیش میره. نظرت؟
هامین چونه‌اش رو خاروند و با فکر گفت:
- هوم... بد فکری هم نیست! فقط مطمئنی می‌خوای بیای؟ خسته میشی‌ها!
با شوق جفت دست‌هام رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- نه، واقعا دوست دارم بیام. خیلی دلم می‌خواد زودتر زیبا خانومت پیدا بشه و رفیقم رو به عشقش برسونم!
محبت توی چشمای هامین موج می‌زد. لبخند عمیقی زد با مهربونی و تشکر‌آمیز گفت:
- می‌دونی اخلاق‌هات خیلی شبیه زیبایِ منه؟
تعجب کردم. با همون لحن مهربون و تُنِ صدای آروم ادامه داد:
- اون دختربچه هم همین‌قدر دل پاک و مهربون بود. به همه کمک می‌کرد و هیچ وقت از کسی ناراحت نمی‌شد و کینه به دل نمی‌گرفت. تو خیلی شبیه اونی!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- راستش، گاهی شک می‌کنم نکنه تو همون زیبای منی. آخه تو هم یه گمشده داری و مشخصاتت هم خیلی شبیه همبازی بچگی‌های منه.
حق با هامین بود، خود من هم خیلی به این مسئله فکر کرده بودم؛ ولی هر بار به یه دلیلی رد می‌کردمش و می‌گفتم امکان نداره.
- هامین، درسته که خیلی شبیه هستیم؛ اما تو دوازده ساله که دنبال گمشدتی و من پونزده سال. حتی احتمالا آدرس من هم بین اون آدرس‌ها باشه؛ ولی خب، من و اون زیبا فرق‌هایی داریم و محاله که هر دو یک نفر باشیم، مثلا اینکه حس من به گمشده‌ام برادریه، نه عشق.
به چهره‌ی آروم هامین لبخند زدم؛ اما بعد ناگهان دستام رو با ذوق به هم کوبیدم و گفتم:
- پس بیام دیگه؟
هامین با خنده سر تکون داد. ذوق کردم:
- ایول!
تا یک ساعت بعد، سریع چهارتا ساندویچ مرغ درست کردم و چهارتا بطری آب هم پر کردم. یه مانتوی شیک، از همون‌هایی که هامین خریده بود پوشیدم و پف چشمام رو هم با کرم پودر پنهان کردم و حالا توی ماشین هامین نشسته بودیم و به سمت محل قرارمون با آرش و سورن میرفتیم. وقتی رسیدیم، هر دو پیاده شدیم و سلام علیک کردیم.
آرش و سورن پرسش‌گرانه به من نگاه می‌کردن. منم نمی‌دونستم کدوم آرشه و کدوم سورن! هامین که نگاه‌های متعجب ما سه نفر رو دید، تازه یادش اومد ما تا حالا با هم برخوردی نداشتیم و شروع کرد به معرفی:
- پسرا، این خانوم زیبا هستن.
یکی از پسرا که چشمای سبز روشن داشت با تعجب رو کرد به هامین:
- کِی زیبا خانوم رو پیدا کردی؟
هامین با شنیدن این حرف پقی زد زیر خنده:
- خل و چل!
وقتی دیدم هامین فقط داره می‌خنده و آبی ازش گرم نمی‌شه، خودم رو کردم به پسرا:
- من اون زیبا نیستم. من زیبا دادخواه هستم، از کارمندهای کافه جنون، و دوست هامین. امروز همراهش اومدم که کمک کنم زودتر زیبا خانوم هامین رو پیدا کنیم.
پسر دیگه که رنگ چشماش مشکی بود گفت:
- آها! از دست این هامین! خبر نمیده که به آدم. یهو یه خانوم رو میاره می‌گه ایشون زیباست. خب ما هم فکر کردیم شما همون زیبا خانوم معروفین. البته من و شما قبلا آشنا شدیم!
و لبخند مرموزی زد. صاف ایستاد و گفت:
- خب خانم دادخواه، من آرشم. همونی که وقتی گوشی هامین خونه‌اتون جا مونده بود باهاش تماس گرفت!
خنده‌ام گرفت، اما قبل از اینکه دهن باز کنم تا حرفی بزنم، پسر چشم سبز جلو اومد و گفت:
- منم سورنم.
لبخندی به روی هر دو زدم و گفتم:
- خوشبختم. اما لطفا راحت باشین و زیبا صدام کنین.
سورن با شیطنت چشمکی زد و گفت:
- حله!
هامین که تازه خنده‌اش بند اومده بود، گفت:
- خب پس، کار منم راحت شد.
رو کرد به آرش و ادامه داد:
- تا الان چند نفر رو دیدین؟
- توی این سه ساعت فقط شد پنج نفر رو ببینیم. سوار بشین بریم سراغ بقیه.
و هر سه نفرشون به سمت ماشین آرش حرکت کردن که یهو با صدای نیمه‌داد گفتم:
- نه!
هر سه چرخیدن و با تعجب نگاهم کردن. ادامه دادم:
- اگه بخوایم هر چهار نفر با هم بریم که خیلی طول می‌کشه! واقعا حضور هر چهار نفرمون ضروری نیست. ولی اگه جدا جدا بریم و آدرس‌ها رو تقسیم کنیم، تعداد بیشتری رو می‌تونیم ببینیم. هر چهار نفرمون هم به اندازه کافی راجع به زیبا اطلاعات داریم که نخوایم به حضور هامین احتیاج پیدا کنیم. نهایتش هم به مشکل خوردیم راه حلش یه زنگه!
سورن پشت سرش رو خاروند و با حالتی که انگار تازه چیزی رو کشف کرده باشه گفت:
- راست میگه‌ها!
مشکوک نگاهشون کردم و با چشم‌های ریز شده گفتم:
- ببینم، نکنه شماها دیروز هم با همدیگه...
حرفم رو ادامه ندادم. دست به کمر زدم و طلبکارانه رو کردم به هامین و با حالت تشرگونه پرسیدم:
- آره؟!
لبخند ژکوندی زد و گفت:
- آره!
با حرص جلو رفتم یکی پس کله هر کدومشون زدم. هر سه سرشون رو گرفتن و آخشون به هوا رفت. با لحن توبیخ‌گرانه گفتم:
- سه تا مرد گنده عقلتون نرسیده جدا جدا بگردین بهتره؟! آقا اصلا می‌گیم خودتون هم هیجان پیدا کردن زیبا رو داشتین و یادتون نبوده، فیلم هم ندیدین؟ دیگه از بس تو فیلم‌های ماجراجویی گفتن "بیاین از هم جدا بشیم و جدا بگردیم" کلیشه شده!
شده بودم عین مادرهایی که پسر بچه‌های شیطون‌شون رو دعوا می‌کردن. هنوز دست‌هاشون پشت سرشون‌ بود و آخ آخ می‌کردن. جدی و محکم گفتم:
- بسه دیگه! خرس‌های گنده! یکی ندونه فکر می‌کنه رستم دستان اومده با تمام قدرتش زده پسِ سرشون. انگار نه انگار یه دختری پس‌گردنی نثارشون کرده که قدرتش نصف قدرتشون هم نیست.
و این‌بار هر سه زدن زیر خنده. هامین بین خنده هاش گفت:
- خب دستت خیلی سنگینه بانو.
منم به خنده افتادم. همون‌طور که توی پیاده‌رو ایستادیم و می‌خندیدیم، دختری که بهش می‌خورد یازده سالش باشه، با مانتو شلوار مدرسه بدو بدو از کنارمون رد شد و گفت:
- وای خدا خواب موندم!
کوله‌اش یه لحظه هم روی پشتش ثابت نبود و مدام توی هوا بالا پایین می‌شد. با تعجب اون‌قدر نگاهش کردم تا کاملا دور شد. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- مگه امروز چندمه؟
هامین که طبق معمول زمزمه‌های من رو شنیده بود جوابم رو داد:
- سوم مهره بانو!
لبخندی زدم و گفتم:
- چقدر زود پاییز شد! اصلا حواسم به گذر زمان نبود!
هامین فقط لبخند زد و چیزی نگفت. بعد از یکی دو دقیقه، با لبخند روی ل*ب‌هامون که ته مونده‌ی اون خنده‌ها بود، آدرس‌ها رو تقسیم کردیم.
- خب پس من با ماشین خودم میرم و هامین هم با ماشین خودش. زیبا و سورن، شما چه می‌کنین؟
نگاهی به آرش کردم و گفتم:
- من که با تاکسی می‌رم.
سورن شونه‌ای بالا انداخت:
- منم اول می‌رم خونه تا ماشین خودم رو بردارم، بعدش می‌رم دنبال آدرس‌ها.
آرش سری برامون تکون داد. از همدیگه خداحافظی کردیم و می‌خواستیم از هم جدا بشیم که ساندویچ‌ها رو یادم اومد. گفتم:
- بچه‌ها صبر کنید!
هر سه برگشتن و منتظر موندن. سه تا از ساندویچ‌ها رو از کوله‌م در آوردم و گفتم:
- خب می‌دونم یه شما آقایونید و یه شکمتون! و احتمال خیلی زیاد نمی‌رسین ناهار بخورین و مشغول هم که بشین کلا یادتون میره. باز شما دو تا شاید برین یه چیزی بخورین، اما مطمئنم هامین دوباره تا نصفه شب گرسنه می‌مونه. به هر حال، من ساندویچ مرغ درست کردم که هر وقت گشنتون شد یه ته بندی بکنین.
و ساندویچ‌ها رو به دستشون دادم. چشم‌های سورن برق زد:
- بابا دمت گرم دختر! تو بچه دار بشی مادر نمونه میشی‌ها!
به لبخندی اکتفا کردم و سه تا از بطری‌های آب رو هم در آوردم:
- این‌ هم آب! واسه وقتی تشنه‌اتون شد. دیگه شرمنده، نوشابه نداشتم تو خونه، ولی آب هم بد نیست!
آرش و سورن کلی ذوق‌زده شدن و تشکر کردن و رفتن. و فقط هامین بود که با اوج محبتش که توی نگاهش بود، خیره مونده بود به من.
با خنده جلوی صورتش بشکن زدم:
- کجایی پسر؟
به خودش اومد. سرش رو تکون داد و لبخند مهربونی زد:
- تو خیلی خوبی!
لبخند زدم و چشمکی هم همراهش کردم:
- ممنون! حالا بدو برو که بتونی دنبال افراد بیشتری بری. نبینم گرسنه بمونیا! این ساندویچ رو می‌خوری حتما تا شب برگردیم خونه و شام حسابی بخوری. لبخندش عمیق‌تر شد:
- نوکرتم!
و سریع ازم دور شد و سوار ماشینش شد و رفت. تک‌خنده‌ای کردم و نگاهی به آدرس‌های توی دستم انداختم. زیر ل*ب گفتم:
- زیبا خانوم! دارم میام که پیدات کنم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,940
Points
253
***

نگاهی به ساعت انداختم. خدایا! کی ساعت شد یازده و نیم؟‌ یعنی من تا این موقع شب توی خیابون‌ها بودم؟! عجب!
معده‌ام قار و قور می‌کرد و حسابی گشنه‌ام بود. از آسانسور پیاده شدم. خواستم مستقیم به سمت خونه خودم برم؛ اما پشیمون شدم و به سمت واحد هامین رفتم. زنگ در رو زدم و منتظر موندم. می‌خواستم هم از برگشتش مطمئن بشم و هم بفهمم اون چقدر پیشرفت داشته و چند تا از آدرس‌ها رو چک کرده؟
با باز شدن در و دیدن سر باندپیچی شده‌ی هامین، خستگی و گرسنگی از یادم رفت و جیغ خفیفی کشیدم.
- هامین! چه بلایی سرت اومده؟
هامین لبخند زد.
- نگران نباش، چیزی نیست. یه موتوری توی پیاده‌رو زد بهم، افتادم زمین و سرم خورد به لبه‌یِ پیاده‌رو!
از این همه آرامش و بی‌خیالیش حرصم گرفت. نفسم رو با حرص بیرون دادم و با عصبانیت و نگرانی گفتم:
- تو به یه تصادف با موتور و خوردن سرت به لبه‌ی پیاده‌رو میگی چیزی نیست؟
هامین از لحن من آروم خندید.
- خب آخه واقعا نیست! فقط سرم یکم زخم شد و به خاطر سرگیجه‌ام مجبور شدم زودتر برگردم خونه.
سرم رو از روی تاسف تکون دادم. نخیر، میخ آهنین هم در مغز سنگی این بشر نمی‌رفت! آهی کشیدم و پرسیدم:
- کِی اومدی؟
-نیم ساعتی میشه.
-شام خوردی؟
هامین دستی پشت گ*ردنش کشید و یه چشمش رو بست.
- هِی، یه چیزایی.
ای بابا! این باز دوباره درگیر زیباش شد و شام نخورد. اخم کردم و بهش تشر زدم:
- یعنی چی یه چیزایی؟ بیا بریم واحد من ببینم!
لبخند مهربونی زد:
- نمی‌خواد زیبا، مزاحمت نمیشم.
نفسی پر از حرص کشیدم و دست به کمر ایستادم.
- مزاحم اون... پوف، الله اکبر. الان یه چیزی گفته بودم‌ها! بیا بریم ببینم.
هامین با دیدن حالاتم از ته دل خندید.
- خب پس وایسا لباسم رو عوض کنم.
- توی خونه منتظرتم.
و به سمت واحد خودم رفتم. ده دقیقه‌ی بعد، هامین با سوتی که از توی سالن زد، ورودش رو اعلام کرد. وارد آشپزخونه شد و گفت:
- چی درست می‌کنی این موقع شب؟ چه بویی هم راه انداختی.
- چیز خاصی نیست. یکم مرغ از ظهر مونده بود، سیب زمینی و سوسیس هم کنارش سرخ کردم. بهتر از هیچیه.
تک خنده‌ای زد و گفت:
- بابا این که غذای سلطنتیه.
و پشت میز آشپزخونه نشست.
- کمک نمی‌خوای؟
- نه، کار خاصی نیست. راستی بگو ببینم امروز با چند نفر حرف زدی؟
- به خاطر سَرم با هفت نفر بیشتر حرف نزدم. یکی دو ساعتی فقط توی بیمارستان درگیر بودم.
- خوبه که!
هامین شونه‌ای بالا انداخت.
- بدک نیست. تو چی؟ تو چندتا آدرس رو خط زدی؟
لبخند مرموزی زدم و همون‌طور که سیب زمینی‌های خلالی رو هم می‌زدم، گفتم:
- زیاد نیست آخه.
هامین نوچی کرد و به شوخی اخم کرد. ولی لحنش پر از خنده بود.
- بگو ببینم!
لبخند مرموزم بزرگ‌تر شد و گفتم:
- فقط پونزده‌تا.
چشم‌های هامین گرد شدن و ابروهاش بالا پریدن.
- پونزده‌تا؟! زیبا تو که همه‌ی آدرس‌هایی که دستت بود رو رفتی.
خندیدم و گفتم:
- آره خب! ولی دیگه شب شد، نتونستم بیشتر برم.
هامین با همون چشم‌های گردش تک خنده‌ای از سر حیرت زد و گفت:
- دیوانه!
ریز خندیدم و دیس غذا رو روی میز گذاشتم. دو تا لیوان هم با پارچ آب اضافه کردم و با لبخند گفتم:
- بفرمایید.
هامین دست‌هاش رو به هم مالید.
- به‌به! دستت درد نکنه.
خندیدم.
- نوش جون.
و شروع به خوردن کردیم.
***

در کافه رو باز کردم و خودم رو به داخل پرت کردم. دست‌هام رو به هم مالیدم و زیر ل*ب گفتم:
- سرد شده‌ها!
مثل هر روز صبح، اول نگاهی به تقویم روی دیوار انداختم و به محض دیدن تاریخ، آه از نهادم بلند شد. امروز ششم آبان بود و این یعنی فردا تولد منه! امسال چقدر تولدم غمگین می‌شه. حتی عسل هم که هر سال از یه هفته قبلش تو بوق و کرنا می‌کرد که هفتم آبان تولد منه، امسال یادش نیست.
آهی کشیدم و جلوتر رفتم. به سام که داشت کافه رو جارو می‌زد سلام کردم و وارد اتاق کوچیک کارکنان شدم. کیفم رو توی کمد گذاشتم و پیش‌بندم رو پوشیدم. داخل آشپزخونه رفتم و به عسل و جاوید هم سلام دادم. آستینام رو بالا زدم و شروع کردم به درست کردن کیک مخصوص اون روز که کیک موزی بود.
به گذر زمان فکر کردم. چقدر زود گذشت! از بیستم فروردین پای من به کافه جنون باز شد و حالا امروز ششم آبانه. خاطرات قشنگی که توی این کافه داشتم از جلوی چشمم رد شدن. بدون هیچ دلیل منطقی و خاصی بغض کردم و قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمم چکید.
سریع اشکم رو پاک کردم و مواد کیک رو هم زدم. خوب که مخلوط شدن، داخل ظرف ریختم‌شون و توی فر گذاشتم. نگاهی به ساعت کردم، ده و نیم شده بود. از آشپزخونه بیرون رفتم و جلوی پیشخون ایستادم و مشغول صحبت با عسل شدم. اون موقع روز زیاد مشتری نداشتیم و سام به تنهایی از پس گرفتن سفارش‌ها بر می‌اومد و سر جاوید هم زیاد شلوغ نبود. من و عسل همون‌طور حرف می‌زدیم که تلفن کافه زنگ خورد. نگاهی به عسل انداختم. ملتمسانه گفت:
- من حال ندارم، خودت جواب بده.

کد:
***

نگاهی به ساعت انداختم. خدایا! کی ساعت شد یازده و نیم؟‌ یعنی من تا این موقع شب توی خیابون‌ها بودم؟! عجب!
معده‌ام قار و قور می‌کرد و حسابی گشنه‌ام بود. از آسانسور پیاده شدم. خواستم مستقیم به سمت خونه خودم برم؛ اما پشیمون شدم و به سمت واحد هامین رفتم. زنگ در رو زدم و منتظر موندم. می‌خواستم هم از برگشتش مطمئن بشم و هم بفهمم اون چقدر پیشرفت داشته و چند تا از آدرس‌ها رو چک کرده؟
با باز شدن در و دیدن سر باندپیچی شده‌ی هامین، خستگی و گرسنگی از یادم رفت و جیغ خفیفی کشیدم.
- هامین! چه بلایی سرت اومده؟
هامین لبخند زد.
- نگران نباش، چیزی نیست. یه موتوری توی پیاده‌رو زد بهم، افتادم زمین و سرم خورد به لبه‌یِ پیاده‌رو!
از این همه آرامش و بی‌خیالیش حرصم گرفت. نفسم رو با حرص بیرون دادم و با عصبانیت و نگرانی گفتم:
- تو به یه تصادف با موتور و خوردن سرت به لبه‌ی پیاده‌رو میگی چیزی نیست؟
هامین از لحن من آروم خندید.
- خب آخه واقعا نیست! فقط سرم یکم زخم شد و به خاطر سرگیجه‌ام مجبور شدم زودتر برگردم خونه.
سرم رو از روی تاسف تکون دادم. نخیر، میخ آهنین هم در مغز سنگی این بشر نمی‌رفت! آهی کشیدم و پرسیدم:
- کِی اومدی؟
-نیم ساعتی میشه.
-شام خوردی؟
هامین دستی پشت گ*ردنش کشید و یه چشمش رو بست.
- هِی، یه چیزایی.
ای بابا! این باز دوباره درگیر زیباش شد و شام نخورد. اخم کردم و بهش تشر زدم:
- یعنی چی یه چیزایی؟ بیا بریم واحد من ببینم!
لبخند مهربونی زد:
- نمی‌خواد زیبا، مزاحمت نمیشم.
نفسی پر از حرص کشیدم و دست به کمر ایستادم.
- مزاحم اون... پوف، الله اکبر. الان یه چیزی گفته بودم‌ها! بیا بریم ببینم.
هامین با دیدن حالاتم از ته دل خندید.
- خب پس وایسا لباسم رو عوض کنم.
- توی خونه منتظرتم.
و به سمت واحد خودم رفتم. ده دقیقه‌ی بعد، هامین با سوتی که از توی سالن زد، ورودش رو اعلام کرد. وارد آشپزخونه شد و گفت:
- چی درست می‌کنی این موقع شب؟ چه بویی هم راه انداختی.
- چیز خاصی نیست. یکم مرغ از ظهر مونده بود، سیب زمینی و سوسیس هم کنارش سرخ کردم. بهتر از هیچیه.
تک خنده‌ای زد و گفت:
- بابا این که غذای سلطنتیه.
و پشت میز آشپزخونه نشست.
- کمک نمی‌خوای؟
- نه، کار خاصی نیست. راستی بگو ببینم امروز با چند نفر حرف زدی؟
- به خاطر سَرم با هفت نفر بیشتر حرف نزدم. یکی دو ساعتی فقط توی بیمارستان درگیر بودم.
- خوبه که!
هامین شونه‌ای بالا انداخت.
- بدک نیست. تو چی؟ تو چندتا آدرس رو خط زدی؟
لبخند مرموزی زدم و همون‌طور که سیب زمینی‌های خلالی رو هم می‌زدم، گفتم:
- زیاد نیست آخه.
هامین نوچی کرد و به شوخی اخم کرد. ولی لحنش پر از خنده بود.
- بگو ببینم!
لبخند مرموزم بزرگ‌تر شد و گفتم:
- فقط پونزده‌تا.
چشم‌های هامین گرد شدن و ابروهاش بالا پریدن.
- پونزده‌تا؟! زیبا تو که همه‌ی آدرس‌هایی که دستت بود رو رفتی.
خندیدم و گفتم:
- آره خب! ولی دیگه شب شد، نتونستم بیشتر برم.
هامین با همون چشم‌های گردش تک خنده‌ای از سر حیرت زد و گفت:
- دیوانه!
ریز خندیدم و دیس غذا رو روی میز گذاشتم. دو تا لیوان هم با پارچ آب اضافه کردم و با لبخند گفتم:
- بفرمایید.
هامین دست‌هاش رو به هم مالید.
- به‌به! دستت درد نکنه.
خندیدم.
- نوش جون.
و شروع به خوردن کردیم.
***

در کافه رو باز کردم و خودم رو به داخل پرت کردم. دست‌هام رو به هم مالیدم و زیر ل*ب گفتم:
- سرد شده‌ها!
مثل هر روز صبح، اول نگاهی به تقویم روی دیوار انداختم و به محض دیدن تاریخ، آه از نهادم بلند شد. امروز ششم آبان بود و این یعنی فردا تولد منه! امسال چقدر تولدم غمگین می‌شه. حتی عسل هم که هر سال از یه هفته قبلش تو بوق و کرنا می‌کرد که هفتم آبان تولد منه، امسال یادش نیست.
آهی کشیدم و جلوتر رفتم. به سام که داشت کافه رو جارو می‌زد سلام کردم و وارد اتاق کوچیک کارکنان شدم. کیفم رو توی کمد گذاشتم و پیش‌بندم رو پوشیدم. داخل آشپزخونه رفتم و به عسل و جاوید هم سلام دادم. آستینام رو بالا زدم و شروع کردم به درست کردن کیک مخصوص اون روز که کیک موزی بود.
به گذر زمان فکر کردم. چقدر زود گذشت! از بیستم فروردین پای من به کافه جنون باز شد و حالا امروز ششم آبانه. خاطرات قشنگی که توی این کافه داشتم از جلوی چشمم رد شدن. بدون هیچ دلیل منطقی و خاصی بغض کردم و قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمم چکید.
سریع اشکم رو پاک کردم و مواد کیک رو هم زدم. خوب که مخلوط شدن، داخل ظرف ریختم‌شون و توی فر گذاشتم. نگاهی به ساعت کردم، ده و نیم شده بود. از آشپزخونه بیرون رفتم و جلوی پیشخون ایستادم و مشغول صحبت با عسل شدم. اون موقع روز زیاد مشتری نداشتیم و سام به تنهایی از پس گرفتن سفارش‌ها بر می‌اومد و سر جاوید هم زیاد شلوغ نبود. من و عسل همون‌طور حرف می‌زدیم که تلفن کافه زنگ خورد. نگاهی به عسل انداختم. ملتمسانه گفت:
- من حال ندارم، خودت جواب بده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,940
Points
253
سری تکون دادم و تلفن رو برداشتم.
- بله، بفرمایید؟
صدای هامین توی گوشم پیچید.
- بانو، تویی؟
آه کشیدم و جواب دادم:
- خودمم. نمی‌خواد بگی، امروز هم نمیای، نه؟
- نه، نمیام.
صورتم در هم رفت و غمگین شدم. خیلی وقت بود درست و حسابی ندیده بودمش.
- خب امروز چه کاره‌ای؟ شرکت یا خانومت؟
- امروز هم میرم دنبال آدرس‌ها.
نفس عمیقی کشیدم.
- خیله خب، باشه. کاری نداری؟
- نه. فعلا.
- فعلا.
و تلفن رو قطع کردم. عسل کار مشتری‌ای رو که به سمت پیشخون اومده بود رو راه انداخت و پرسید:
- هامین بود؟
سر تکون دادم.
- امروز هم نمیاد.
- واقعا داره چی‌کار می‌کنه؟ بیشتر از یه ماهه که فقط دو بار کافه اومده!
آهی کشیدم و ناخودآگاه زیر ل*ب زمزمه کردم:
- از روز سوم مهر تا امروز، هامین فقط دو بار به کافه سر زده. حتی منم زیاد نمی‌بینمش. فقط در همین حد می‌دونم که توی این مدت یکی دو باری هم به شرکت سر زده و بقیه‌ی اوقات دنبال یه انجام یه کاریه.
عسل ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- تو که همسایشی! پس تو چرا نمی‌بینیش؟
سری تکون دادم و گفتم:
- صبح‌ها زودتر از من از خونه بیرون می‌زنه و شب‌ها هم خیلی دیر میاد. فقط گاهی شب‌ها که بیدار می‌مونم دیدمش. دو بار هم که جمعه بود برای کمک به انجام همون کارش رفته بودم و فقط یکی دو ساعت همراهش بودم.
عسل آهی به حال هامین کشید. بعد با کنجکاوی پرسید:
- حالا جریان این کاره چی هست؟
با یادآوری اون آدرس‌ها و زیبای هامین، لبخند محوی گوشه‌ی ل*بم نشست. به چشم‌های عسلی عسل خیره شدم و جواب دادم:
- نمی‌تونم بگم خواهری، این یه رازه. هامین بیش از حد خودش رو درگیر این کار کرده. با این رویه به خودش آسیب می‌زنه. اون حتی غذای درست و حسابی هم نمی‌خوره.
کمی روی صندلیم جا به جا شدم و حرفم رو از سر گرفتم:
- دست آخر دو هفته پیش که رفته بودم خونه‌اش، کلید یدک در خونه‌اش رو از روی جاکلیدی کش رفتم. حالا هم هر شب که می‌رم خونه، اگر غذا بپزم برای هامین هم توی آشپزخونه‌اش می‌ذارم تا لاقل وقتی که برگشت بخوره. سه تا ساندویچ هم برای ناهار فرداش می‌ذارم تا اگه با دو تا رفیقش رفتن دنبال انجام همون کار، گرسنه نمونن.
صورتم کمی از ناراحتی جمع شد.
- روز بعد که می‌رم غذاها خورده شده و هیچ خبری از هامین نیست. حتی دریغ از یه تشکر خشک و خالی!
عسل دستش رو روی دستم گذاشت و با دلداری نوازش کرد. با تعجب نگاهش کردم که گفت:
- ناراحتی از این که تشکر نمی‌کنه؟
سرم رو به طرفین تکون دادم تا عسل رو از اشتباه در بیارم:
- من نیازمند تشکرش نیستم و حالا هم ناراحتیم از این نیست. من فقط نگرانشم که به خاطر این موضوع قدیمی، داره خودش رو از تمام اطرافیانش دور می‌کنه و اون‌ها رو نادیده می‌گیره.
عسل هم سری به نشونه‌ی تایید تکون داد.
- آره، موافقم. این کار هر چقدر هم که مهم باشه نباید هامین رو این‌قدر از همه چیز غافل کنه.
آهی کشیدم و از جا بلند شدم. سری برای عسل تکون دادم و به طرف آشپزخونه رفتم و خودم رو اون‌جا مشغول کردم. دلم می‌خواست چند ساعت به هیچ چیزی فکر نکنم، به هیچ چیز.
صبح روز بعد با یه احساس عجیبی از خواب بیدار شدم. یه حسی که ترکیبی از غم و شادی و به خصوص دلشوره بود؛ ولی دلیل هیچ کدوم از این حس‌ها رو نمی‌دونستم. زیاد فکرم رو درگیر این حس عجیب و غریب نکردم.
با کلی وسواس لباس انتخاب کردم. بقیه یادشون نبود امروز تولدمه، خودم که یادم بود! مشغول انتخاب و پوشیدن لباس‌هام بودن که با سر و صدایی که از بیرون می‌اومد، پشت در رفتم و از چشمی در بیرون رو نگاه کردم‌.
سر و صدا از هامین بود. داشت چیزی رو عقب عقب از خونه بیرون می‌آورد. پشتش به من بود، اما معلوم بود که تیپ خوبی زده. مثل همیشه یه تیپ عالی و این بشر اگه گونی هم تنش می‌کرد خوشتیپ بود!
وقتی بالاخره اون چیز رو بیرون آورد و برگشت، نفس توی س*ی*نه‌ام حبس شد. هم از دیدن چهره‌اش، هم از دیدن چیزی که دستش بود. هامین چقدر با ریش جذاب می‌شد! ته‌ریشی که روی صورتش داشت و جذابیت و جذبه‌اش رو چند برابر کرده بود. جالب این بود که ریشش هم به رنگ قهوه‌ای بود و این از نکات جذاب دیگه‌اش بود؛ اما چیزی که دستش بود، از همه بیشتر باعث حیرتم شد.
یه دسته گل خیلی بزرگ از گل‌های رز و میخک قرمز! خدایا، هر دوی این گل‌ها، اون هم به رنگ سرخ! هم رز قرمز و هم میخک قرمز نماد عشق بود. نکنه، نکنه هامین زیباش رو پیدا کرده؟ وگرنه پس این‌جوری تیپ زدن، این دسته گلی که پر بود از گل‌هایی که نماد عشقن، برای چی بود؟
چرا حسادت می‌کردم؟ نه، حسادت نبود! حسرت بود، یه حسرت عمیق. چرا قلبم درد گرفته بود؟ آخه من چی کم داشتم از بقیه‌ی دخترها که حتی یه نفر هم توی این دنیا سهمم نبود؟ چرا سهمم این‌قدر کم بود؟ شاید هم خودم خواستم.
نه، این چیزی نبود که من می‌خواستم! من خواستم قوی باشم؛ اما نخواستم که هیچ تکیه‌گاهی نداشته باشم! من یه دختر بودم و قوی‌ترین دخترها هم گاهی نیاز دارن ترسو باشن. نیاز دارن ضعیف باشن و شکننده. نیاز دارن تکیه کنن به اونی که تکیه‌گاهشونه. من خواستم قوی باشم؛ ولی نخواستم سهمم از این دنیا هیچی باشه.
آهی کشیدم. دل از چشمی در کندم و به سمت آشپزخونه رفتم تا صبحونه بخورم.

کد:
سری تکون دادم و تلفن رو برداشتم.
- بله، بفرمایید؟
صدای هامین توی گوشم پیچید.
- بانو، تویی؟
آه کشیدم و جواب دادم:
- خودمم. نمی‌خواد بگی، امروز هم نمیای، نه؟
- نه، نمیام.
صورتم در هم رفت و غمگین شدم. خیلی وقت بود درست و حسابی ندیده بودمش.
- خب امروز چه کاره‌ای؟ شرکت یا خانومت؟
- امروز هم میرم دنبال آدرس‌ها.
نفس عمیقی کشیدم.
- خیله خب، باشه. کاری نداری؟
- نه. فعلا.
- فعلا.
و تلفن رو قطع کردم. عسل کار مشتری‌ای رو که به سمت پیشخون اومده بود رو راه انداخت و پرسید:
- هامین بود؟
سر تکون دادم.
- امروز هم نمیاد.
- واقعا داره چی‌کار می‌کنه؟ بیشتر از یه ماهه که فقط دو بار کافه اومده!
آهی کشیدم و ناخودآگاه زیر ل*ب زمزمه کردم:
- از روز سوم مهر تا امروز، هامین فقط دو بار به کافه سر زده. حتی منم زیاد نمی‌بینمش. فقط در همین حد می‌دونم که توی این مدت یکی دو باری هم به شرکت سر زده و بقیه‌ی اوقات دنبال یه انجام یه کاریه.
عسل ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- تو که همسایشی! پس تو چرا نمی‌بینیش؟
سری تکون دادم و گفتم:
- صبح‌ها زودتر از من از خونه بیرون می‌زنه و شب‌ها هم خیلی دیر میاد. فقط گاهی شب‌ها که بیدار می‌مونم دیدمش. دو بار هم که جمعه بود برای کمک به انجام همون کارش رفته بودم و فقط یکی دو ساعت همراهش بودم.
عسل آهی به حال هامین کشید. بعد با کنجکاوی پرسید:
- حالا جریان این کاره چی هست؟
با یادآوری اون آدرس‌ها و زیبای هامین، لبخند محوی گوشه‌ی ل*بم نشست. به چشم‌های عسلی عسل خیره شدم و جواب دادم:
- نمی‌تونم بگم خواهری، این یه رازه. هامین بیش از حد خودش رو درگیر این کار کرده. با این رویه به خودش آسیب می‌زنه. اون حتی غذای درست و حسابی هم نمی‌خوره.
کمی روی صندلیم جا به جا شدم و حرفم رو از سر گرفتم:
- دست آخر دو هفته پیش که رفته بودم خونه‌اش، کلید یدک در خونه‌اش رو از روی جاکلیدی کش رفتم. حالا هم هر شب که می‌رم خونه، اگر غذا بپزم برای هامین هم توی آشپزخونه‌اش می‌ذارم تا لاقل وقتی که برگشت بخوره. سه تا ساندویچ هم برای ناهار فرداش می‌ذارم تا اگه با دو تا رفیقش رفتن دنبال انجام همون کار، گرسنه نمونن.
صورتم کمی از ناراحتی جمع شد.
- روز بعد که می‌رم غذاها خورده شده و هیچ خبری از هامین نیست. حتی دریغ از یه تشکر خشک و خالی!
عسل دستش رو روی دستم گذاشت و با دلداری نوازش کرد. با تعجب نگاهش کردم که گفت:
- ناراحتی از این که تشکر نمی‌کنه؟
سرم رو به طرفین تکون دادم تا عسل رو از اشتباه در بیارم:
- من نیازمند تشکرش نیستم و حالا هم ناراحتیم از این نیست. من فقط نگرانشم که به خاطر این موضوع قدیمی، داره خودش رو از تمام اطرافیانش دور می‌کنه و اون‌ها رو نادیده می‌گیره.
عسل هم سری به نشونه‌ی تایید تکون داد.
- آره، موافقم. این کار هر چقدر هم که مهم باشه نباید هامین رو این‌قدر از همه چیز غافل کنه.
آهی کشیدم و از جا بلند شدم. سری برای عسل تکون دادم و به طرف آشپزخونه رفتم و خودم رو اون‌جا مشغول کردم. دلم می‌خواست چند ساعت به هیچ چیزی فکر نکنم، به هیچ چیز.
صبح روز بعد با یه احساس عجیبی از خواب بیدار شدم. یه حسی که ترکیبی از غم و شادی و به خصوص دلشوره بود؛ ولی دلیل هیچ کدوم از این حس‌ها رو نمی‌دونستم. زیاد فکرم رو درگیر این حس عجیب و غریب نکردم.
با کلی وسواس لباس انتخاب کردم. بقیه یادشون نبود امروز تولدمه، خودم که یادم بود! مشغول انتخاب و پوشیدن لباس‌هام بودن که با سر و صدایی که از بیرون می‌اومد، پشت در رفتم و از چشمی در بیرون رو نگاه کردم‌.
سر و صدا از هامین بود. داشت چیزی رو عقب عقب از خونه بیرون می‌آورد. پشتش به من بود، اما معلوم بود که تیپ خوبی زده. مثل همیشه یه تیپ عالی و این بشر اگه گونی هم تنش می‌کرد خوشتیپ بود!
وقتی بالاخره اون چیز رو بیرون آورد و برگشت، نفس توی س*ی*نه‌ام حبس شد. هم از دیدن چهره‌اش، هم از دیدن چیزی که دستش بود. هامین چقدر با ریش جذاب می‌شد! ته‌ریشی که روی صورتش داشت و جذابیت و جذبه‌اش رو چند برابر کرده بود. جالب این بود که ریشش هم به رنگ قهوه‌ای بود و این از نکات جذاب دیگه‌اش بود؛ اما چیزی که دستش بود، از همه بیشتر باعث حیرتم شد.
یه دسته گل خیلی بزرگ از گل‌های رز و میخک قرمز! خدایا، هر دوی این گل‌ها، اون هم به رنگ سرخ! هم رز قرمز و هم میخک قرمز نماد عشق بود. نکنه، نکنه هامین زیباش رو پیدا کرده؟ وگرنه پس این‌جوری تیپ زدن، این دسته گلی که پر بود از گل‌هایی که نماد عشقن، برای چی بود؟
چرا حسادت می‌کردم؟ نه، حسادت نبود! حسرت بود، یه حسرت عمیق. چرا قلبم درد گرفته بود؟ آخه من چی کم داشتم از بقیه‌ی دخترها که حتی یه نفر هم توی این دنیا سهمم نبود؟ چرا سهمم این‌قدر کم بود؟ شاید هم خودم خواستم.
نه، این چیزی نبود که من می‌خواستم! من خواستم قوی باشم؛ اما نخواستم که هیچ تکیه‌گاهی نداشته باشم! من یه دختر بودم و قوی‌ترین دخترها هم گاهی نیاز دارن ترسو باشن. نیاز دارن ضعیف باشن و شکننده. نیاز دارن تکیه کنن به اونی که تکیه‌گاهشونه. من خواستم قوی باشم؛ ولی نخواستم سهمم از این دنیا هیچی باشه.
آهی کشیدم. دل از چشمی در کندم و به سمت آشپزخونه رفتم تا صبحونه بخورم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,940
Points
253
وقتی وارد کافه شدم، عسل به استقبالم اومد.
- به‌به! زیبا خانوم! خبریه؟ تیپ زدی!
لبخند تلخی روی ل*بم نشست. نه‌خیر! انگار جدی‌جدی یادش نبود. گفتم:
- نه، چه خبری؟ برای دل خودم تیپ زدم.
- خیله خب، بیا برو، که امروز حسابی دیر کردی‌ها.
نگاهی به ساعت انداختم.
- هیع! کی ده و نیم شد؟ از دست این ترافیک.
عسل خندید. سری تکون دادم و سریع به اتاق رفتم و پیشبندم رو پوشیدم. اون روز برخلاف روز قبلش حسابی سرمون شلوغ بود و من یه پام تو سالن بود و یه پام توی آشپزخونه. امروز از اون روزا بود که حضور هامین خیلی بهمون کمک می‌کرد؛ ولی اون بازم نبود.
یاد دست گلش افتادم و دوباره با یادآوردی میخک و رز سرخ، قلبم فشرده شد. هه! چه روز تولدی شد امروز!
نزدیک‌های ساعت یک سرمون خلوت‌تر شد. یکی دو تا مشتری بیشتر توی کافه نبود. هامین نیومد؛ اما عجیب این که زنگ هم نزد. هر چهار نفرمون نگرانش شده بودیم. سام با گوشیش تماس گرفت؛ ولی گوشیش خاموش بود. نگرانی‌مون بیشتر شد؛ اما این نگرانی وقتی به اوج خودش رسید که من با پدرام هم تماس گرفتم و اون گفت هامین شرکت هم نرفته! خدایا، پس دلشوره‌ام بیخود نبود!
همون‌طور که تلفن رو توی دستم گرفته بودم و عرض آشپزخونه رو می‌رفتم و می‌اومدم، صدای داد کلافه‌ی عسل من رو از جا پروند.
- اهه! بسه دیگه زی‌زی! سرم گیج رفت.
سر جام ایستادم با نگرانی‌ای که لحظه‌ای رهام نمی‌کرد، رو کردم به عسل که کنار سام و جاوید، پشت میز آشپزخونه نشسته بود:
- عسل! ساعت یک شد. نیم ساعته کافه رو تعطیل کردیم که خیر سرمون یه فکری برای پیدا شدن هامین بکنیم؛ اما هنوز هیچی به هیچی!
عسل در جواب من، با نگرانی‌ای که گریبان‌گیر او هم شده بود گفت:
- زیبا تو صبح دیدی که از خونه بیاد بیرون؟ شاید هنوز تو خونه‌اش باشه.
سام تعجب کرد و عین قاشق نشسته پرید وسط بحث.
- چرا زیبا باید دیده باشدش؟!
عسل با کلافگی جواب داد:
- همسایه‌ی هامینه!
پسرها با تعجب نگاهم کردن و جاوید زودتر به حرف اومد.
- آره؟
نفسم رو با حرص و کلافگی فوت کردم.
- ای بابا! مهمه؟ آره، یه ماهی می‌شه که همسایه شدیم، خونه‌ام رو عوض کردم.
رو کردم به عسل و ادامه دادم.
- اتفاقا امروز صبح از چشمی در دیدمش. حسابی هم تیپ زده بود؛ اما این که کجا داشت می‌رفت رو نمی‌دونم.
با دو انگشت پشونیم رو گرفتم و به ذهنم فشار آوردم. گل‌های سرخ، عشق، جستجو، زیباش، زیباش، زیباش! دوباره و دوباره فکر کردم. آدرس‌ها، جستجو، خستگی، گشتن، آرش! آره، آرش و سورن! اون‌ها هم با هامین می‌گشتن! و از طرفی دیگه رفیق‌های صمیمیش هستن، حتما ازش خبر دارن.
بشکنی زدم و با شادی گفتم:
- فهمیدم!
سام زودتر از بقیه پرسید:
- چی‌شد؟
- من شماره‌ی یکی از دوست‌های صمیمیش رو دارم، شاید اون از هامین خبر داشت!
عسل هم با شادی گفت:
- پس معطل چی موندی تو؟ زنگ بزن دیگه!
سر تکون دادم و گوشیم رو از جیب مانتوم درآوردم. از آشپزخونه خارج شدم و وارد اتاق کارکنان شدم. با دست‌هایی که از استرس می‌لرزید، شماره رو پیدا کردم و تماس گرفتم. بعد از سه تا بوق، صدای مردونه‌ای توی گوشی پیچید.
- بله، بفرمایید؟
با تردید گفتم:
- آرش خودتی؟
و صدای پرسش‌گرانه آرش جواب داد.
- زیبا تویی؟
نفس راحتی کشیدم.
- آره خودمم.
صدای آرش خندون شد.
- سلام دختر. خوبی؟ کم پیدایی!
- ببخشید یادم رفت سلام کنم. ممنون تو خوبی؟ سورن خوبه؟
- اونم خوبه، سلام می‌رسونه. چه خبرا؟
درحالی‌که از استرس گوشه‌ی یکی از ناخن‌هام رو می‌جویدم، جواب دادم:
- سلامت باشه. اوم، می‌گم آرش، تو از هامین خبر نداری؟
- نه، چطور مگه؟
ضربان قلبم دوباره به خاطر نگرانی بالا رفت.
- آخه ما هر چی به گوشیش زنگ می‌زنیم خاموشه. شرکت هم نرفته. نگران شدیم.
- نمی‌دونم.
صدای گیج آرش، نشون از بی‌خبری‌اش می‌داد.
- من صبح دیدمش. حسابی تر و تمیز شده بود و یه دست گل پر از رز و میخک قرمز همراهش بود؛ ولی نمی‌دونم داشت کجا می‌رفت.
این باز صدای آرش به گیجی قبل نبود و انگار متوجه یه چیزایی شده بود.
- عجب! میگم‌ها، زیبا امروز چندمه؟
ابروهام بالا پریدن.
- چطور؟
- میشه بگی؟
با یادآوری تاریخ تولدم، علاوه بر نگرانیم، یه غم هم قلبم رو میون مشتش فشرد.
- امروز هفتم آبانه. نمی‌خوای بگی چی شده؟
صدای آرش پر از حیرت شد و لحن مطمئنش بهم گفت که این‌بار جای هامین رو پیدا کرده.
- هفتم آبان؟ فهمیدم کجا رفته.
لبخند بزرگی روی ل*بم نشست و با امیدواری پرسیدم:
- خب؟

کد:
وقتی وارد کافه شدم، عسل به استقبالم اومد.
- به‌به! زیبا خانوم! خبریه؟ تیپ زدی!
لبخند تلخی روی ل*بم نشست. نه‌خیر! انگار جدی‌جدی یادش نبود. گفتم:
- نه، چه خبری؟ برای دل خودم تیپ زدم.
- خیله خب، بیا برو، که امروز حسابی دیر کردی‌ها.
نگاهی به ساعت انداختم.
- هیع! کی ده و نیم شد؟ از دست این ترافیک.
عسل خندید. سری تکون دادم و سریع به اتاق رفتم و پیشبندم رو پوشیدم. اون روز برخلاف روز قبلش حسابی سرمون شلوغ بود و من یه پام تو سالن بود و یه پام توی آشپزخونه. امروز از اون روزا بود که حضور هامین خیلی بهمون کمک می‌کرد؛ ولی اون بازم نبود.
یاد دست گلش افتادم و دوباره با یادآوردی میخک و رز سرخ، قلبم فشرده شد. هه! چه روز تولدی شد امروز!
نزدیک‌های ساعت یک سرمون خلوت‌تر شد. یکی دو تا مشتری بیشتر توی کافه نبود. هامین نیومد؛ اما عجیب این که زنگ هم نزد. هر چهار نفرمون نگرانش شده بودیم. سام با گوشیش تماس گرفت؛ ولی گوشیش خاموش بود. نگرانی‌مون بیشتر شد؛ اما این نگرانی وقتی به اوج خودش رسید که من با پدرام هم تماس گرفتم و اون گفت هامین شرکت هم نرفته! خدایا، پس دلشوره‌ام بیخود نبود!
همون‌طور که تلفن رو توی دستم گرفته بودم و عرض آشپزخونه رو می‌رفتم و می‌اومدم، صدای داد کلافه‌ی عسل من رو از جا پروند.
- اهه! بسه دیگه زی‌زی! سرم گیج رفت.
سر جام ایستادم با نگرانی‌ای که لحظه‌ای رهام نمی‌کرد، رو کردم به عسل که کنار سام و جاوید، پشت میز آشپزخونه نشسته بود:
- عسل! ساعت یک شد. نیم ساعته کافه رو تعطیل کردیم که خیر سرمون یه فکری برای پیدا شدن هامین بکنیم؛ اما هنوز هیچی به هیچی!
عسل در جواب من، با نگرانی‌ای که گریبان‌گیر او هم شده بود گفت:
- زیبا تو صبح دیدی که از خونه بیاد بیرون؟ شاید هنوز تو خونه‌اش باشه.
سام تعجب کرد و عین قاشق نشسته پرید وسط بحث.
- چرا زیبا باید دیده باشدش؟!
عسل با کلافگی جواب داد:
- همسایه‌ی هامینه!
پسرها با تعجب نگاهم کردن و جاوید زودتر به حرف اومد.
- آره؟
نفسم رو با حرص و کلافگی فوت کردم.
- ای بابا! مهمه؟ آره، یه ماهی می‌شه که همسایه شدیم، خونه‌ام رو عوض کردم.
رو کردم به عسل و ادامه دادم.
- اتفاقا امروز صبح از چشمی در دیدمش. حسابی هم تیپ زده بود؛ اما این که کجا داشت می‌رفت رو نمی‌دونم.
با دو انگشت پشونیم رو گرفتم و به ذهنم فشار آوردم. گل‌های سرخ، عشق، جستجو، زیباش، زیباش، زیباش! دوباره و دوباره فکر کردم. آدرس‌ها، جستجو، خستگی، گشتن، آرش! آره، آرش و سورن! اون‌ها هم با هامین می‌گشتن! و از طرفی دیگه رفیق‌های صمیمیش هستن، حتما ازش خبر دارن.
بشکنی زدم و با شادی گفتم:
- فهمیدم!
سام زودتر از بقیه پرسید:
- چی‌شد؟
- من شماره‌ی یکی از دوست‌های صمیمیش رو دارم، شاید اون از هامین خبر داشت!
عسل هم با شادی گفت:
- پس معطل چی موندی تو؟ زنگ بزن دیگه!
سر تکون دادم و گوشیم رو از جیب مانتوم درآوردم. از آشپزخونه خارج شدم و وارد اتاق کارکنان شدم. با دست‌هایی که از استرس می‌لرزید، شماره رو پیدا کردم و تماس گرفتم. بعد از سه تا بوق، صدای مردونه‌ای توی گوشی پیچید.
- بله، بفرمایید؟
با تردید گفتم:
- آرش خودتی؟
و صدای پرسش‌گرانه آرش جواب داد.
- زیبا تویی؟
نفس راحتی کشیدم.
- آره خودمم.
صدای آرش خندون شد.
- سلام دختر. خوبی؟ کم پیدایی!
- ببخشید یادم رفت سلام کنم. ممنون تو خوبی؟ سورن خوبه؟
- اونم خوبه، سلام می‌رسونه. چه خبرا؟
درحالی‌که از استرس گوشه‌ی یکی از ناخن‌هام رو می‌جویدم، جواب دادم:
- سلامت باشه. اوم، می‌گم آرش، تو از هامین خبر نداری؟
- نه، چطور مگه؟
ضربان قلبم دوباره به خاطر نگرانی بالا رفت.
- آخه ما هر چی به گوشیش زنگ می‌زنیم خاموشه. شرکت هم نرفته. نگران شدیم.
- نمی‌دونم.
صدای گیج آرش، نشون از بی‌خبری‌اش می‌داد.
- من صبح دیدمش. حسابی تر و تمیز شده بود و یه دست گل پر از رز و میخک قرمز همراهش بود؛ ولی نمی‌دونم داشت کجا می‌رفت.
این باز صدای آرش به گیجی قبل نبود و انگار متوجه یه چیزایی شده بود.
- عجب! میگم‌ها، زیبا امروز چندمه؟
ابروهام بالا پریدن.
- چطور؟
- میشه بگی؟
با یادآوری تاریخ تولدم، علاوه بر نگرانیم، یه غم هم قلبم رو میون مشتش فشرد.
- امروز هفتم آبانه. نمی‌خوای بگی چی شده؟
صدای آرش پر از حیرت شد و لحن مطمئنش بهم گفت که این‌بار جای هامین رو پیدا کرده.
- هفتم آبان؟ فهمیدم کجا رفته.
لبخند بزرگی روی ل*بم نشست و با امیدواری پرسیدم:
- خب؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,940
Points
253
- امروز تولد زیبا خانومشه. هامین دوازده ساله که این روز رو یه دسته گل از میخک و رز قرمز میخره، و میره محله‌ی بچگی‌هاش. جایی که برای اولین بار زیبا رو دیده. اون‌جا توی یه پارک می‌شینه و تا شب همون‌جا می‌مونه. گوشیش رو هم خاموش می‌کنه تا کسی مزاحمش نشه.
بالاخره بعد از اون همه مدت استرس و نگرانی، نفسم و با خیال راحت بیرون دادم و پرسیدم:
- خب پس مطمئنی حالش خوبه؟
آرش با لحنی خاص گفت:
-‌ نگرانشی؟
ابروهام بالا پریدن و با تعجب گفتم:
- خب معلومه! هامین از بهترین دوست‌های منه، نباید نگرانش باشم؟
- چرا خب؛ ولی ای کاش این پسر زودتر سر عقل بیاد و دست از این جستجوی بی فایده‌اش برداره. ای کاش یه نگاهی به اطرافش بندازه!
جواب خاصی برای حرفش نداشتم؛ چون منظورش رو متوجه نمی‌شدم. پس بی‌توجه به حرفی که زد، گفتم:
- به هر حال، ممنونم، خیلی لطف کردی.
- خواهش می‌کنم، کاری نکردم. تو هم نگران نباش آبجی، این کار، کار دوازده سالشه.
از حرفی که زد خنده‌م گرفت.
- آبجی؟!
رگه‌های خنده توی صدای آرش هم پیدا شد.
- آره. آخه من با وجود این که سورن رو داشتم، همیشه خیلی دلم می‌خواسته یه خواهر داشته باشم. با این که دخترهای زیادی اطرافم بودن؛ اما فقط تو اون جای خالی رو پر کردی. برای همین من همیشه تو و خواهر خودم می‌دونم.
لبخند مهربونی روی ل*بم پا گذاشت.
- پس قبوله، من آبجیت میشم داداشی!
آرش با شادی خندید.
- مرسی گل دختر!
- قابلت رو نداشت، تو هم عین برادر نداشته‌ی منی. من دیگه باید برم آرش.
- باشه برو. فعلا.
- خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم و دوباره داخل جیب مانتوم گذاشتم. با خیالی آسوده از اتاق خارج شدم و به آشپزخونه برگشتم. با ورودم به آشپزخونه، با چهره‌های نگران و منتظر بچه‌ها رو به رو شدم. لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباشید، سالمه.
سام اولین کسی بود که به حرف اومد.
- دوستش می‌دونست کجاست؟
سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم.
- خب؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ماجرا رو جوری تعریف کنم که هم راز هامین لو نره و هم جواب بچه‌ها رو بدم.
- مثل اینکه امروز تولد یکی از کساییه که براش عزیزه. این دوست‌مون هم دوازده ساله که از هامین دور شده. هامین هم این دوازده سال رو، روز تولد این دوست‌مون میره جایی که برای اولین بار دیدتش. گوشیش رو هم خاموش می‌کنه که کسی مزاحمش نشه.
جاوید از روی صندلی پرید.
- یعنی چی؟ امروز با ما قرار داشت! قول داده بود حتما بیاد کافه.
مشکوک نگاهش کردم.
- چرا؟‌ مگه چه‌خبره؟
جاوید به تته پته افتاد.
- خب... چیزه... سام؟
سام حرفش رو ادامه داد.
- با من قرار داشت. می‌خواست یه سری اطلاعات رو براش سر و سامون بدم. گفته بود حتما امروز اطلاعات رو به دستم می‌رسونه.
نفس راحتی کشیدم و چشمم رو توی کاسه چرخوندم.
- خب حالا! فردا بهش زنگ بزن بگو اطلاعات رو بیاره. دیر که نمیشه!
سام سری تکون داد.
- چرا دیر میشه! اون اطلاعات مال شرکتش بود و حتما می‌خواد تا دو روز دیگه حاضر بشه. منم وقت زیادی ندارم، کارش هم طول می‌کشه!
چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد:
- میشه شماره‌ی اون دوستش رو بدی من آدرس رو ازش بگیرم؟
با تعجب گوشیم رو درآوردم و گفتم:
- اگه این‌قدر واجبه که آره. آخه این پسره چرا این‌قدر بی‌فکره؟
شماره رو به سام دادم و گفتم:
- اسمش آرشه، آرش آتش‌پا.
سری تکون داد و با گوشی خودش شماره رو گرفت.
- الو؟ آقای آرش آتش پا؟... سلام، من سام هستم، از دوستانِ هامین.
سام در جواب احوالپرسی آرش گفت:
- ممنون شما خوبین؟.... ببخشید ممکنه آدرس جایی که هامین هست رو بهم بدین؟
حدس می‌زنم آرش مخالفت کرده بود که سام اصرار کرد.
- آخه یه کار واجبی باهاش دارم.
نگاهی به من انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت. پوفی کشیدم. سام بعد از چند دقیقه با چهره‌ای درهم برگشت.
- از دستِ هامین.
عسل بالاخره بعد از این همه مدت که ساکت بود، به حرف اومد.
- چطور؟
- این رفیقش میگه دوست نداره هیچ کس اون‌جا رو ببینه؛ ولی قول داد خودش بره پیش هامین ازش بپرسه بالاخره اطلاعات چی شد.

کد:
- امروز تولد زیبا خانومشه. هامین دوازده ساله که این روز رو یه دسته گل از میخک و رز قرمز میخره، و میره محله‌ی بچگی‌هاش. جایی که برای اولین بار زیبا رو دیده. اون‌جا توی یه پارک می‌شینه و تا شب همون‌جا می‌مونه. گوشیش رو هم خاموش می‌کنه تا کسی مزاحمش نشه.
بالاخره بعد از اون همه مدت استرس و نگرانی، نفسم و با خیال راحت بیرون دادم و پرسیدم:
- خب پس مطمئنی حالش خوبه؟
آرش با لحنی خاص گفت:
-‌ نگرانشی؟
ابروهام بالا پریدن و با تعجب گفتم:
- خب معلومه! هامین از بهترین دوست‌های منه، نباید نگرانش باشم؟
- چرا خب؛ ولی ای کاش این پسر زودتر سر عقل بیاد و دست از این جستجوی بی فایده‌اش برداره. ای کاش یه نگاهی به اطرافش بندازه!
جواب خاصی برای حرفش نداشتم؛ چون منظورش رو متوجه نمی‌شدم. پس بی‌توجه به حرفی که زد، گفتم:
- به هر حال، ممنونم، خیلی لطف کردی.
- خواهش می‌کنم، کاری نکردم. تو هم نگران نباش آبجی، این کار، کار دوازده سالشه.
از حرفی که زد خنده‌م گرفت.
- آبجی؟!
رگه‌های خنده توی صدای آرش هم پیدا شد.
- آره. آخه من با وجود این که سورن رو داشتم، همیشه خیلی دلم می‌خواسته یه خواهر داشته باشم. با این که دخترهای زیادی اطرافم بودن؛ اما فقط تو اون جای خالی رو پر کردی. برای همین من همیشه تو و خواهر خودم می‌دونم.
لبخند مهربونی روی ل*بم پا گذاشت.
- پس قبوله، من آبجیت میشم داداشی!
آرش با شادی خندید.
- مرسی گل دختر!
- قابلت رو نداشت، تو هم عین برادر نداشته‌ی منی. من دیگه باید برم آرش.
- باشه برو. فعلا.
- خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم و دوباره داخل جیب مانتوم گذاشتم. با خیالی آسوده از اتاق خارج شدم و به آشپزخونه برگشتم. با ورودم به آشپزخونه، با چهره‌های نگران و منتظر بچه‌ها رو به رو شدم. لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباشید، سالمه.
سام اولین کسی بود که به حرف اومد.
- دوستش می‌دونست کجاست؟
سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم.
- خب؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ماجرا رو جوری تعریف کنم که هم راز هامین لو نره و هم جواب بچه‌ها رو بدم.
- مثل اینکه امروز تولد یکی از کساییه که براش عزیزه. این دوست‌مون هم دوازده ساله که از هامین دور شده. هامین هم این دوازده سال رو، روز تولد این دوست‌مون میره جایی که برای اولین بار دیدتش. گوشیش رو هم خاموش می‌کنه که کسی مزاحمش نشه.
جاوید از روی صندلی پرید.
- یعنی چی؟ امروز با ما قرار داشت! قول داده بود حتما بیاد کافه.
مشکوک نگاهش کردم.
- چرا؟‌ مگه چه‌خبره؟
جاوید به تته پته افتاد.
- خب... چیزه... سام؟
سام حرفش رو ادامه داد.
- با من قرار داشت. می‌خواست یه سری اطلاعات رو براش سر و سامون بدم. گفته بود حتما امروز اطلاعات رو به دستم می‌رسونه.
نفس راحتی کشیدم و چشمم رو توی کاسه چرخوندم.
- خب حالا! فردا بهش زنگ بزن بگو اطلاعات رو بیاره. دیر که نمیشه!
سام سری تکون داد.
- چرا دیر میشه! اون اطلاعات مال شرکتش بود و حتما می‌خواد تا دو روز دیگه حاضر بشه. منم وقت زیادی ندارم، کارش هم طول می‌کشه!
چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد:
- میشه شماره‌ی اون دوستش رو بدی من آدرس رو ازش بگیرم؟
با تعجب گوشیم رو درآوردم و گفتم:
- اگه این‌قدر واجبه که آره. آخه این پسره چرا این‌قدر بی‌فکره؟
شماره رو به سام دادم و گفتم:
- اسمش آرشه، آرش آتش‌پا.
سری تکون داد و با گوشی خودش شماره رو گرفت.
- الو؟ آقای آرش آتش پا؟... سلام، من سام هستم، از دوستانِ هامین.
سام در جواب احوالپرسی آرش گفت:
- ممنون شما خوبین؟.... ببخشید ممکنه آدرس جایی که هامین هست رو بهم بدین؟
حدس می‌زنم آرش مخالفت کرده بود که سام اصرار کرد.
- آخه یه کار واجبی باهاش دارم.
نگاهی به من انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت. پوفی کشیدم. سام بعد از چند دقیقه با چهره‌ای درهم برگشت.
- از دستِ هامین.
عسل بالاخره بعد از این همه مدت که ساکت بود، به حرف اومد.
- چطور؟
- این رفیقش میگه دوست نداره هیچ کس اون‌جا رو ببینه؛ ولی قول داد خودش بره پیش هامین ازش بپرسه بالاخره اطلاعات چی شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,940
Points
253
جاوید سری تکون داد و با حالتی مثل تردید گفت:
- سام ما نمی‌تونیم منتظر بمونیم.
سام نگاهی به من انداخت و در جواب جاوید گفت:
- آره. بهش گفتم به هامین بگه دیگه نیازی نیست بیاد.
چرا این دو تا این‌قدر مشکوک می‌زدن؟
- جریان چیه؟
عسل از جا بلند شد و گفت:
- هیچی بابا. این دو تا مثل همیشه زده به سرشون. بیا من و تو بریم.
و من رو کشون کشون به سالن برد. پشت میزی نشستیم. عسل شروع کرد به حرف زدن؛ اما حال من اون‌قدر گرفته بود که اصلا نمی‌فهمیدم چی میگه.
چرا تولد من باید با زیبای اون توی یه روز باشه؟ چرا هیچ کسی تولدم رو یادش نیست؟ چرا زندگی تلخ شده این‌قدر؟ سرنوشت یه شکرفروشی نداره توی دلِ بازارش؟
با صدای چیزی که نزدیکم ترکید از جا پریدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. تا به خودم اومدم، دیدم ریسه‌های رنگی دارن روی سرم فرود میاد. سر چرخوندم، سام کنارم ایستاده بود و یه پوپر تولد توی دستش داشت. با حیرت و چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و سرم رو به طرف عسل چرخوندم. خندید و گفت:
- تولدت مبارک!
لبخند لرزون و حیرت‌زده‌ای روی ل*بم نشست و اشک توی چشمم جمع شد.
- یادت بود؟
عسل به سمتم اومد و بغلم کرد.
- معلومه که یادم بود رفیق. مگه میشه تولد خواهرم رو فراموش کنم؟! فقط می‌خواستم سورپرایزت کنم. محکم بغلش کردم.
- خیلی دوست دارم خواهری.
بینابین این ابراز احساسات، صدای بم جاوید به گوشم رسید.
- تولد، تولد، تولدت مبارک...
از ب*غ*ل عسل بیرون اومدم و برگشتم، یه کیک شکلاتی که شمع بیست و چهار روش خودنمایی می‌کرد توی دستش بود و داشت به سمت ما می‌اومد و در همون حین هم آهنگ تولد رو می‌خوند. کیک رو روی میز گذاشت. روش نوشته بود:
- بیست و چهار ساله شدنت مبارک خواهری.
و زیرش با خطی ریزتر نوشته بود:
- از طرف عسل، جاوید، سام و هامین.
با دیدن اسم هامین جا خوردم و در عینِ حال غمی روی دلم نشست. سام فکرم رو خوند.
- قرار بود هامین هم بیاد؛ اما خب، نیومد دیگه.
لبخندی به روش زدم.
- مهم نیست.
و با قدردانی به هر سه نفرشون نگاه کردم
- مرسی بچه‌ها، نمی‌دونم چی بگم!
عسل جیغ‌جیغ کنان گفت:
- نیاز نیست هیچی بگی، فقط شاباش من رو بده که زودتر کیک رو بخوریم دیگه!
تعجب کردم و ابروهام بالا رفت:
- شاباش؟!
عسل یه چاقو که دسته‌اش تزیین شده بود و نمی‌دونم کِی برش داشته بود رو از پشتش بیرون آورد. رو به سام گفت:
- بذار اون آهنگ رو.
سام خندید.
- ای به چشم!
و با پخش شدن آهنگ، عسل شروع کرد به ر*ق*ص چاقو. هر بار که نزدیکم می‌اومد تا چاقو رو بده، ناز می‌کرد و تا می‌خواستم چاقو رو بگیرم، دستش رو عقب می‌کشید و می‌گفت:
- اول شاباش.
آخر سر از جا بلند شدم و بغلش کردم و گونه‌ش رو ب*و*سیدم. با خنده گفتم:
- اینم شاباش.
و چاقو رو از دستش بیرون کشیدم. عسل ایشی کرد.
- خسیس!
خندیدم و به طرف میز رفتم. جاوید شمع‌های روی کیک رو روشن کرد.
- اول آرزو کن!
و من توی دلم آرزو کردم.
- خدایا! فقط یه تکیه‌گاه ازت می‌خوام. همین!
و چشمام رو بستم و شمع‌ها رو فوت کردم. بچه‌ها دست زدن و من همراه با آهنگ تولدت مبارک کیک رو بریدم.
عسل کیک رو کنار گذاشت.
- حالا کادو.
خندیدم.
- نیازی به زحمت نیست.
عسل زد پس کله‌م:
- ایش، این‌جوری حرف نزن اصلا بهت نمیاد ها! چه تعارفی هم می‌کنه.
با حیرت و چشم‌های گرد شده دستم رو پشت سرم گذاشتم.
- بیشعور چرا می‌زنی؟
عسل خندید.
- حالا شد.
و خودش یه جعبه رو روی میز گذاشت.
جعبه رو برداشتم و باز کردم. توش یه گردنبند خیلی خوشگل بود. آویزش شکل یه قلب بود که روش زخمی بود و کلمه‌ی لاو(love) انگار اون زخم رو رفو کرده بود. معنیش خیلی قشنگ بود، این که می‌گفت عشق می‌تونه مرهمی برای زخم‌های دلت باشه.
با صدای عسل، دست از نگاه کردن به گردنبند برداشتم.
- این یکی هم کادوی مامان و بابامه. گفتن برای تبریک تولدت زنگ می‌زنن؛ اما نیومدن تا جشنمون همون جوونانه بمونه.
و جعبه‌ی دیگه‌ای رو به سمتم دراز کرد. چشم‌هام برق زدن و جعبه‌ی دوم رو هم باز کردم. یه ساعت مچی خیلی ظریف و شیک بود.
- مرسی! این خیلی قشنگه، اصلا راضی به زحمت نبودم. من خودم به عمو حمید و خاله سعیده زنگ می‌زنم و تشکر می‌کنم؛ اما پس این گردنبند چیه؟
- من و سام تصمیم گرفتیم با هم پول بذاریم و این کادو رو بگیریم واست؛ اما جاوید گفت می‌خواد یه کادوی جدا بگیره!
رو به سام و عسل کردم.
- بچه‌ها ممنونم! این خیلی خیلی خوشگله.
سام چشمک زد:
- قابل خواهرمون رو نداره.
رو به عسل کردم.
- بوزینه بیا گردنبند رو واسم ببند.
خندید و گردنبند رو دور گردنم بست. بعد رو کرد به جاوید.
- پس کو کادویِ تو؟
جاوید با خجالت یه ساک کادویی و یه دسته گل از پشتش بیرون آورد. با دیدن گل‌ها چشمم برق زد. ارکیده و مریم و لاله سفید! جاوید گفت:
- راستش قبلا گفته بودی گل خیلی دوست داری و از بین اون‌ها گل‌های مورد علاقه‌ات ارکیده و مریم هستن. این لاله‌های سفید هم فقط قشنگ اومدن به نظرم، واسه همین گرفتم. من مثل تو معنی گل‌ها رو نمی‌دونم؛ اما خواستم چیزی بگیرم که خوشحالت کنه.
گل‌ها و ساک کادویی رو از دستش گرفتم و گل‌ها رو با ل*ذت بو کشیدم. با قدردانی گفتم:
- مرسی جاوید! خیلی خوشحالم کردی.
لبخند زد و تشکر کرد. تا غروب توی کافه فقط گفتیم و خندیدیم. دلم پر از شادی شده بود. هر چند که هامین اینجا نبود؛ ولی از خدا ممنون بودم که یادم آورد اگه هیچ کسی هم توی این دنیا سهم من نباشه، حداقل عسل و سام و جاوید هستن. حتی اگه جاوید و سام نباشن، عسل تا ابد کنارم می‌مونه.

کد:
جاوید سری تکون داد و با حالتی مثل تردید گفت:
- سام ما نمی‌تونیم منتظر بمونیم.
سام نگاهی به من انداخت و در جواب جاوید گفت:
- آره. بهش گفتم به هامین بگه دیگه نیازی نیست بیاد.
چرا این دو تا این‌قدر مشکوک می‌زدن؟
- جریان چیه؟
عسل از جا بلند شد و گفت:
- هیچی بابا. این دو تا مثل همیشه زده به سرشون. بیا من و تو بریم.
و من رو کشون کشون به سالن برد. پشت میزی نشستیم. عسل شروع کرد به حرف زدن؛ اما حال من اون‌قدر گرفته بود که اصلا نمی‌فهمیدم چی میگه.
چرا تولد من باید با زیبای اون توی یه روز باشه؟ چرا هیچ کسی تولدم رو یادش نیست؟ چرا زندگی تلخ شده این‌قدر؟ سرنوشت یه شکرفروشی نداره توی دلِ بازارش؟
با صدای چیزی که نزدیکم ترکید از جا پریدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. تا به خودم اومدم، دیدم ریسه‌های رنگی دارن روی سرم فرود میاد. سر چرخوندم، سام کنارم ایستاده بود و یه پوپر تولد توی دستش داشت. با حیرت و چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و سرم رو به طرف عسل چرخوندم. خندید و گفت:
- تولدت مبارک!
لبخند لرزون و حیرت‌زده‌ای روی ل*بم نشست و اشک توی چشمم جمع شد.
- یادت بود؟
عسل به سمتم اومد و بغلم کرد.
- معلومه که یادم بود رفیق. مگه میشه تولد خواهرم رو فراموش کنم؟! فقط می‌خواستم سورپرایزت کنم. محکم بغلش کردم.
- خیلی دوست دارم خواهری.
بینابین این ابراز احساسات، صدای بم جاوید به گوشم رسید.
- تولد، تولد، تولدت مبارک...
از ب*غ*ل عسل بیرون اومدم و برگشتم، یه کیک شکلاتی که شمع بیست و چهار روش خودنمایی می‌کرد توی دستش بود و داشت به سمت ما می‌اومد و در همون حین هم آهنگ تولد رو می‌خوند. کیک رو روی میز گذاشت. روش نوشته بود:
- بیست و چهار ساله شدنت مبارک خواهری.
و زیرش با خطی ریزتر نوشته بود:
- از طرف عسل، جاوید، سام و هامین.
با دیدن اسم هامین جا خوردم و در عینِ حال غمی روی دلم نشست. سام فکرم رو خوند.
- قرار بود هامین هم بیاد؛ اما خب، نیومد دیگه.
لبخندی به روش زدم.
- مهم نیست.
و با قدردانی به هر سه نفرشون نگاه کردم
- مرسی بچه‌ها، نمی‌دونم چی بگم!
عسل جیغ‌جیغ کنان گفت:
- نیاز نیست هیچی بگی، فقط شاباش من رو بده که زودتر کیک رو بخوریم دیگه!
تعجب کردم و ابروهام بالا رفت:
- شاباش؟!
عسل یه چاقو که دسته‌اش تزیین شده بود و نمی‌دونم کِی برش داشته بود رو از پشتش بیرون آورد. رو به سام گفت:
- بذار اون آهنگ رو.
سام خندید.
- ای به چشم!
و با پخش شدن آهنگ، عسل شروع کرد به ر*ق*ص چاقو. هر بار که نزدیکم می‌اومد تا چاقو رو بده، ناز می‌کرد و تا می‌خواستم چاقو رو بگیرم، دستش رو عقب می‌کشید و می‌گفت:
- اول شاباش.
آخر سر از جا بلند شدم و بغلش کردم و گونه‌ش رو ب*و*سیدم. با خنده گفتم:
- اینم شاباش.
و چاقو رو از دستش بیرون کشیدم. عسل ایشی کرد.
- خسیس!
خندیدم و به طرف میز رفتم. جاوید شمع‌های روی کیک رو روشن کرد.
- اول آرزو کن!
و من توی دلم آرزو کردم.
- خدایا! فقط یه تکیه‌گاه ازت می‌خوام. همین!
و چشمام رو بستم و شمع‌ها رو فوت کردم. بچه‌ها دست زدن و من همراه با آهنگ تولدت مبارک کیک رو بریدم.
عسل کیک رو کنار گذاشت.
- حالا کادو.
خندیدم.
- نیازی به زحمت نیست.
عسل زد پس کله‌م:
- ایش، این‌جوری حرف نزن اصلا بهت نمیاد ها! چه تعارفی هم می‌کنه.
با حیرت و چشم‌های گرد شده دستم رو پشت سرم گذاشتم.
- بیشعور چرا می‌زنی؟
عسل خندید.
- حالا شد.
و خودش یه جعبه رو روی میز گذاشت.
جعبه رو برداشتم و باز کردم. توش یه گردنبند خیلی خوشگل بود. آویزش شکل یه قلب بود که روش زخمی بود و کلمه‌ی لاو(love) انگار اون زخم رو رفو کرده بود. معنیش خیلی قشنگ بود، این که می‌گفت عشق می‌تونه مرهمی برای زخم‌های دلت باشه.
با صدای عسل، دست از نگاه کردن به گردنبند برداشتم.
- این یکی هم کادوی مامان و بابامه. گفتن برای تبریک تولدت زنگ می‌زنن؛ اما نیومدن تا جشنمون همون جوونانه بمونه.
و جعبه‌ی دیگه‌ای رو به سمتم دراز کرد. چشم‌هام برق زدن و جعبه‌ی دوم رو هم باز کردم. یه ساعت مچی خیلی ظریف و شیک بود.
- مرسی! این خیلی قشنگه، اصلا راضی به زحمت نبودم. من خودم به عمو حمید و خاله سعیده زنگ می‌زنم و تشکر می‌کنم؛ اما پس این گردنبند چیه؟
- من و سام تصمیم گرفتیم با هم پول بذاریم و این کادو رو بگیریم واست؛ اما جاوید گفت می‌خواد یه کادوی جدا بگیره!
رو به سام و عسل کردم.
- بچه‌ها ممنونم! این خیلی خیلی خوشگله.
سام چشمک زد:
- قابل خواهرمون رو نداره.
رو به عسل کردم.
- بوزینه بیا گردنبند رو واسم ببند.
خندید و گردنبند رو دور گردنم بست. بعد رو کرد به جاوید.
- پس کو کادویِ تو؟
جاوید با خجالت یه ساک کادویی و یه دسته گل از پشتش بیرون آورد. با دیدن گل‌ها چشمم برق زد. ارکیده و مریم و لاله سفید! جاوید گفت:
- راستش قبلا گفته بودی گل خیلی دوست داری و از بین اون‌ها گل‌های مورد علاقه‌ات ارکیده و مریم هستن. این لاله‌های سفید هم فقط قشنگ اومدن به نظرم، واسه همین گرفتم. من مثل تو معنی گل‌ها رو نمی‌دونم؛ اما خواستم چیزی بگیرم که خوشحالت کنه.
گل‌ها و ساک کادویی رو از دستش گرفتم و گل‌ها رو با ل*ذت بو کشیدم. با قدردانی گفتم:
- مرسی جاوید! خیلی خوشحالم کردی.
لبخند زد و تشکر کرد. تا غروب توی کافه فقط گفتیم و خندیدیم. دلم پر از شادی شده بود. هر چند که هامین اینجا نبود؛ ولی از خدا ممنون بودم که یادم آورد اگه هیچ کسی هم توی این دنیا سهم من نباشه، حداقل عسل و سام و جاوید هستن. حتی اگه جاوید و سام نباشن، عسل تا ابد کنارم می‌مونه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,940
Points
253
*هامین*
روی نیمکت پارک نشسته بودم و به بازی بچه‌ها نگاه می‌کردم. یک ساعتی می‌شد که این‌جا بودم. بیست سال متوالی من به همین پارک اومدم و بازی بچه‌ها رو تماشا کردم. یادش به خیر، اون موقع‌هایی که زیبا بود، روزهای تولدش می‌اومدیم این پارک. اون بازی می‌کرد و من از تماشای بازی کردنش ل*ذت می‌بردم. زیبا از روزی که رفتی من هنوز هم خاطراتمون رو زنده نگه داشتم‌ها! هر سال به یادِ تو میام این پارک و به بازی بچه‌ها نگاه می‌کنم.
اینجا میام، به امید اینکه تو هم به یاد اون خاطرات بیای اینجا و من ببینمت. گل رز و میخک قرمز می‌خرم، که اگه دیدمت بهت بگم چقدر عاشقتم؛ اما تو هیچ وقت نیومدی. توی این دوازده سال یک بار هم اینجا نیومدی.
آهی کشیدم و نگاهی به دسته گل که کنارم روی نیمکت بود انداختم. با صدای یه پسربچه سر بلند کردم.
- عمو این گل‌ها مال شماست؟
نگاهی بهش انداختم. بهش نمی‌خورد بیشتر از هشت سالش باشه. لبخندی به روش زدم و گفتم:
- آره عمو جون!
پسربچه با خجالت گفت:
- عمو میشه دو تا از این گل‌هاتون رو بهم بدین؟! پولش رو میدم.
ابروهام بالا پریدن و تعجب کردم. آرنج‌هام رو روی زانوهام گذاشتم و به سمتش خم شدم و گفتم:
- واسه چی می‌خوای؟
- اون دختری که داره تاب بازی می‌کنه رو می‌بینید؟ اون دوستمه. عاشق گل‌هاست. می‌خوام بهش گل بدم تا خوشحال بشه. آخه خیلی دوستش دارم.
لبخندم عمیق‌تر شد. این پسر چقدر شبیه بچگی‌های من بود! منم حاضر بودم هر کاری بکنم تا زیبام خوشحال بشه. نگاهی به دختربچه‌ی روی تاب انداختم. موهاش رو خرگوشی بسته بود و فارغ از دنیا، با هر جلو و عقب رفتن تاب قهقهه می‌زد. عین زیبای من شاد و خندون بود.
رو کردم به پسر و با لبخند گفتم:
- هر چقدر که توی دست‌هات جا می‌شه از گل‌ها بردار.
پسربچه ذوق کرد و شروع کرد به بیرون کشیدن شاخه‌های گل از توی دسته‌ی گل. ده تا شاخه بیشتر توی دستش جا نشد. از توی جیبش یه پنج هزار تومنی بیرون آورد و به سمتم گرفت.
- عمو این کافیه؟ آخه این کل پولِ تو جیبیمه.
معلوم بود که خاطر دخترک خیلی براش عزیز بود که داشت از تمام داراییش می‌گذشت. همون‌طور که من هم حاضر بودم برای زیبام جونم رو هم بدم.
لبخند زدم و دستی به سرش کشیدم.
- نمی‌خواد پول بدی عمو جون. این هدیه‌ی من به توئه؛ اما یه قولی بهم بده.
پسر که حسابی خوشحال شده بود پرسید:
- چه قولی؟
غم به نگاهم دوید و آروم گفتم:
- اگه اون دختر رو خیلی دوست داری، قول بده همیشه مراقبش باشی. هیچ وقت تنهاش نذار؛ چون ممکنه بعدا خیلی پشیمون بشی.
پسرک سرش رو بالا پایین کرد.
- قول میدم.
با لبخند گفتم:
- حالا برو گل‌ها رو به دوستت بده که خوشحال بشه.
خندید و ازم دور شد.
صدای پر از عشوه‌ای من رو از جا پروند:
- اوخی! چقدر تو مهربونی عسیسم!
سر چرخوندم، دختر خیلی جلفی کنارم ایستاده بود. تا نگاهم رو دید، دوباره شروع کرد به حرف زدن:
- میشه این‌جا بشینم عسلم؟
عشوه‌ی صداش نه تنها تحریکم نمی‌کرد، بلکه بیشتر بهم حس تهوع می‌داد. همیشه متنفر بودم از این دخترها. به بقیه دخترها هم که کلا حسی نداشتم و برام مهم نبودن.
اخم غلیظی کردم.
- نه خیر! بفرمایید مزاحم نشید خانم نه چندان محترم.
عشوه‌ی صداش بیشتر شد.
- اوه اوه! چه عصبی. بیبی، من عاشق مردهای خشنم.
ای بابا! من خیلی اعصاب دارم، اینم هی روی اعصاب نداشته‌ی من یورتمه می‌ره.
- خانم میرین یا زنگ بزنم گشت ارشاد بیاد جمعتون کنه؟
- وای! هانی یکم آروم باش.
و با کلی ناز و کرشمه بهم نزدیک شد. غریدم:
- بیا برو!
بدون توجه به حرفم نزدیک‌تر اومد. عصبانی از جا بلند شدم. یقه‌اش رو توی مشتم گرفتم و صورتم رو به صورتش نزدیک کردم. از لای دندون‌هام که به هم کلید شده بود توی صورتش غریدم:
- گورت رو گم می‌کنی یا خودم گمش کنم؟
نگاه دخترک رنگ ترس گرفت.
- می... میرم.
یقه‌لش رو ول کردم.
- یالا!
دختر دوون دوون ازم دور شد. دوباره خودم رو روی صندلی انداختم. شقیقه‌هام رو با انگشت گرفتم و فشار دادم. این دختر جلف که به راحتی خودش رو عرضه می‌کرد و ارزش یه دختر رو نمی‌دونست، بدجوری اعصابم رو خ*را*ب کرده بود.
ناگهان چشمم به همون پسربچه افتاد. گل‌ها رو به دخترک داده بود و حالا دختربچه با ذوق گل‌ها رو بو می‌کشید و کنار پسربچه بپر بپر می‌کرد. لبخند روی ل*بم اومد و اعصابم آروم شد. توی حال و هوای اون دو تا بچه بودم که صدای مردونه‌ای توی گوشم پیچید:
- یاد خودت می‌ندازندتت، نه؟
با تعجب سر چرخوندم. آرش این‌جا چی‌کار می‌کرد؟! جلو اومد و کنارم روی نیمکت نشست. در حالی که هنوز حضورش رو هضم نکرده بودم، با حیرت گفتم:
- تو این‌جا چی می‌خوای؟
شونه بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت:
- چند تا سوال ازت دارم، جوابشون رو بگیرم میرم.
دوباره به اون پسربچه چشم دوختم و نفسم رو محکم بیرون دادم.
- زودتر بپرس. می‌خوام تنها باشم.
- ببینم می‌خوای تا شب این‌جا باشی؟
- شاید حتی شب رو هم موندم. امروز دلم خیلی تنگه!
آرش نیم‌نگاهی بهم انداخت و سوال بعدیش رو پرسید.
- گوشیت رو هم تا وقتی این‌جایی کلا روشن نمی‌کنی؟
اعصابم دوباره به هم ریخت و کنترلم رو از دست دادم. صدام یکمی بالا رفت.
- آرش این سوال‌ها یعنی چی؟ تو که من رو می‌شناسی، معلومه که روشن نمی‌کنم.
آرش هم دیگه اون بی‌خیالی و آرامش اولیه‌اش رو نداشت و معلوم بود که داره عصبی می‌شه. دست از نگاه کرد به رو به برداشت و رو به من نشست و با حالتی حق به جانب گفت:
- یه سوال دیگه. وقتی یه دختر میشه پرنسس آدم، واسش عزیز می‌شه، نباید آدم توی تولدش باشه؟ یا این که حداقل بهش زنگ بزنه و تولدش رو تبریک بگه و بهش نشون بده واقعا پرنسسش هست و حرف‌هاش فقط زبونی نیست؟
با کلافگی گفتم:
- آرش معنی حرف‌هات رو نمی‌فهمم.
- فقط جواب بده. مگه نمی‌خوای من زودتر برم؟
- خب معلومه که باید توی تولدش باشه! اگه واقعا اون دختر براش عزیزه، بودن توی تولدش کوچک‌ترین کاریه می‌تونه واسش بکنه.
آرش پوزخند زد. دوباره صاف نشست و نگاهش رو به رو به رو دوخت. با تشر گفتم:
- چیه؟
آرش با تمسخر گفت:
- تو به این حرف‌هایی که می‌زنی اعتقاد هم داری؟ یا فقط شعاره؟
ابروهام بالا پرید و تعجب کردم:
- خب معلومه که باورشون دارم!
دوباره پوزخندی تمسخرآمیز زد. باز هم عصبی شدم.
- چیه آرش، چرا هی پوزخند می‌زنی؟
کد:
*هامین*
روی نیمکت پارک نشسته بودم و به بازی بچه‌ها نگاه می‌کردم. یک ساعتی می‌شد که این‌جا بودم. بیست سال متوالی من به همین پارک اومدم و بازی بچه‌ها رو تماشا کردم. یادش به خیر، اون موقع‌هایی که زیبا بود، روزهای تولدش می‌اومدیم این پارک. اون بازی می‌کرد و من از تماشای بازی کردنش ل*ذت می‌بردم. زیبا از روزی که رفتی من هنوز هم خاطراتمون رو زنده نگه داشتم‌ها! هر سال به یادِ تو میام این پارک و به بازی بچه‌ها نگاه می‌کنم.
اینجا میام، به امید اینکه تو هم به یاد اون خاطرات بیای اینجا و من ببینمت. گل رز و میخک قرمز می‌خرم، که اگه دیدمت بهت بگم چقدر عاشقتم؛ اما تو هیچ وقت نیومدی. توی این دوازده سال یک بار هم اینجا نیومدی.
آهی کشیدم و نگاهی به دسته گل که کنارم روی نیمکت بود انداختم. با صدای یه پسربچه سر بلند کردم.
- عمو این گل‌ها مال شماست؟
نگاهی بهش انداختم. بهش نمی‌خورد بیشتر از هشت سالش باشه. لبخندی به روش زدم و گفتم:
- آره عمو جون!
پسربچه با خجالت گفت:
- عمو میشه دو تا از این گل‌هاتون رو بهم بدین؟! پولش رو میدم.
ابروهام بالا پریدن و تعجب کردم. آرنج‌هام رو روی زانوهام گذاشتم و به سمتش خم شدم و گفتم:
- واسه چی می‌خوای؟
- اون دختری که داره تاب بازی می‌کنه رو می‌بینید؟ اون دوستمه. عاشق گل‌هاست. می‌خوام بهش گل بدم تا خوشحال بشه. آخه خیلی دوستش دارم.
لبخندم عمیق‌تر شد. این پسر چقدر شبیه بچگی‌های من بود! منم حاضر بودم هر کاری بکنم تا زیبام خوشحال بشه. نگاهی به دختربچه‌ی روی تاب انداختم. موهاش رو خرگوشی بسته بود و فارغ از دنیا، با هر جلو و عقب رفتن تاب قهقهه می‌زد. عین زیبای من شاد و خندون بود.
رو کردم به پسر و با لبخند گفتم:
- هر چقدر که توی دست‌هات جا می‌شه از گل‌ها بردار.
پسربچه ذوق کرد و شروع کرد به بیرون کشیدن شاخه‌های گل از توی دسته‌ی گل. ده تا شاخه بیشتر توی دستش جا نشد. از توی جیبش یه پنج هزار تومنی بیرون آورد و به سمتم گرفت.
- عمو این کافیه؟ آخه این کل پولِ تو جیبیمه.
معلوم بود که خاطر دخترک خیلی براش عزیز بود که داشت از تمام داراییش می‌گذشت. همون‌طور که من هم حاضر بودم برای زیبام جونم رو هم بدم.
لبخند زدم و دستی به سرش کشیدم.
- نمی‌خواد پول بدی عمو جون. این هدیه‌ی من به توئه؛ اما یه قولی بهم بده.
پسر که حسابی خوشحال شده بود پرسید:
- چه قولی؟
غم به نگاهم دوید و آروم گفتم:
- اگه اون دختر رو خیلی دوست داری، قول بده همیشه مراقبش باشی. هیچ وقت تنهاش نذار؛ چون ممکنه بعدا خیلی پشیمون بشی.
پسرک سرش رو بالا پایین کرد.
- قول میدم.
با لبخند گفتم:
- حالا برو گل‌ها رو به دوستت بده که خوشحال بشه.
خندید و ازم دور شد.
صدای پر از عشوه‌ای من رو از جا پروند:
- اوخی! چقدر تو مهربونی عسیسم!
سر چرخوندم، دختر خیلی جلفی کنارم ایستاده بود. تا نگاهم رو دید، دوباره شروع کرد به حرف زدن:
- میشه این‌جا بشینم عسلم؟
عشوه‌ی صداش نه تنها تحریکم نمی‌کرد، بلکه بیشتر بهم حس تهوع می‌داد. همیشه متنفر بودم از این دخترها. به بقیه دخترها هم که کلا حسی نداشتم و برام مهم نبودن.
اخم غلیظی کردم.
- نه خیر! بفرمایید مزاحم نشید خانم نه چندان محترم.
عشوه‌ی صداش بیشتر شد.
- اوه اوه! چه عصبی. بیبی، من عاشق مردهای خشنم.
ای بابا! من خیلی اعصاب دارم، اینم هی روی اعصاب نداشته‌ی من یورتمه می‌ره.
- خانم میرین یا زنگ بزنم گشت ارشاد بیاد جمعتون کنه؟
- وای! هانی یکم آروم باش.
و با کلی ناز و کرشمه بهم نزدیک شد. غریدم:
- بیا برو!
بدون توجه به حرفم نزدیک‌تر اومد. عصبانی از جا بلند شدم. یقه‌اش رو توی مشتم گرفتم و صورتم رو به صورتش نزدیک کردم. از لای دندون‌هام که به هم کلید شده بود توی صورتش غریدم:
- گورت رو گم می‌کنی یا خودم گمش کنم؟
نگاه دخترک رنگ ترس گرفت.
- می... میرم.
یقه‌لش رو ول کردم.
- یالا!
دختر دوون دوون ازم دور شد. دوباره خودم رو روی صندلی انداختم. شقیقه‌هام رو با انگشت گرفتم و فشار دادم. این دختر جلف که به راحتی خودش رو عرضه می‌کرد و ارزش یه دختر رو نمی‌دونست، بدجوری اعصابم رو خ*را*ب کرده بود.
ناگهان چشمم به همون پسربچه افتاد. گل‌ها رو به دخترک داده بود و حالا دختربچه با ذوق گل‌ها رو بو می‌کشید و کنار پسربچه بپر بپر می‌کرد. لبخند روی ل*بم اومد و اعصابم آروم شد. توی حال و هوای اون دو تا بچه بودم که صدای مردونه‌ای توی گوشم پیچید:
- یاد خودت می‌ندازندتت، نه؟
با تعجب سر چرخوندم. آرش این‌جا چی‌کار می‌کرد؟! جلو اومد و کنارم روی نیمکت نشست. در حالی که هنوز حضورش رو هضم نکرده بودم، با حیرت گفتم:
- تو این‌جا چی می‌خوای؟
شونه بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت:
- چند تا سوال ازت دارم، جوابشون رو بگیرم میرم.
دوباره به اون پسربچه چشم دوختم و نفسم رو محکم بیرون دادم.
- زودتر بپرس. می‌خوام تنها باشم.
- ببینم می‌خوای تا شب این‌جا باشی؟
- شاید حتی شب رو هم موندم. امروز دلم خیلی تنگه!
آرش نیم‌نگاهی بهم انداخت و سوال بعدیش رو پرسید.
- گوشیت رو هم تا وقتی این‌جایی کلا روشن نمی‌کنی؟
اعصابم دوباره به هم ریخت و کنترلم رو از دست دادم. صدام یکمی بالا رفت.
- آرش این سوال‌ها یعنی چی؟ تو که من رو می‌شناسی، معلومه که روشن نمی‌کنم.
آرش هم دیگه اون بی‌خیالی و آرامش اولیه‌اش رو نداشت و معلوم بود که داره عصبی می‌شه. دست از نگاه کرد به رو به برداشت و رو به من نشست و با حالتی حق به جانب گفت:
- یه سوال دیگه. وقتی یه دختر میشه پرنسس آدم، واسش عزیز می‌شه، نباید آدم توی تولدش باشه؟ یا این که حداقل بهش زنگ بزنه و تولدش رو تبریک بگه و بهش نشون بده واقعا پرنسسش هست و حرف‌هاش فقط زبونی نیست؟
با کلافگی گفتم:
- آرش معنی حرف‌هات رو نمی‌فهمم.
- فقط جواب بده. مگه نمی‌خوای من زودتر برم؟
- خب معلومه که باید توی تولدش باشه! اگه واقعا اون دختر براش عزیزه، بودن توی تولدش کوچک‌ترین کاریه می‌تونه واسش بکنه.
آرش پوزخند زد. دوباره صاف نشست و نگاهش رو به رو به رو دوخت. با تشر گفتم:
- چیه؟
آرش با تمسخر گفت:
- تو به این حرف‌هایی که می‌زنی اعتقاد هم داری؟ یا فقط شعاره؟
ابروهام بالا پرید و تعجب کردم:
- خب معلومه که باورشون دارم!
دوباره پوزخندی تمسخرآمیز زد. باز هم عصبی شدم.
- چیه آرش، چرا هی پوزخند می‌زنی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,940
Points
253
نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اگه به حرف‌هات اعتقاد داری، چرا خودت توی تولد پرنسست نیستی؟
دهن باز کردم که بگم من که توی تولد پرنسسم هستم؛ اما یادم اومد من هیچ وقت به زیبام نگفتم پرنسسم. پس، پس پرنسسِ من کی بود؟ وای خدا! زیبا! زیبا بانو! امروز بود تولدش؟!
با چشم‌هایی پر از سوال به آرش نگاه کردم. آرش سوال‌هام رو از نگاهم خوند.
- سام بهم زنگ زد. خیلی دلخور بود. هامین خان تو نرفتی تولد دختری که ادعا می‌کنی پرنسسته.
از جا پریدم. من به بچه‌ها قول داده بودم امروز توی کافه باشم! قرار بود بانو رو سورپرایز کنیم و من به کل فراموش کرده بودم. آرش با دیدن هول‌زدگی من با پوزخند گفت:
- بگیر بشین. سام گفت تولد رو بدون تو می‌گیرن. دیگه نیازی نیست بری.
درمونده روی نیمکت نشستم. آرش به حرف‌هاش ادامه داد.
- می‌دونی قبل از سام کی زنگ زد بهم؟
در سکوت منتظر موندم. ادامه داد:
- زیبا. زنگ زده بود سراغ تو رو می‌گرفت. می‌گفت هامین هر روز که نمی‌اومد حداقل زنگ می‌زد؛ اما امروز زنگ هم نزده، گوشیش هم خاموشه. به پدرام هم زنگ زده بود و فهمیده بود شرکت نرفتی.
دیگه کنترلش رو از دست داد و از جلد خونسردی و بی‌خیالیش بیرون اومد. یک دفعه به سمتم چرخید و با حالتی ناراحت و متاسف، و در عینِ حال سرزنش‌گر، گفت:
- هامین صداش از نگرانی می‌لرزید! تا خیالش رو راحت کردم حالت خوبه، صدای نفسش رو که بیرون داد شنیدم. انگار که باری از روی دوشش برداشته باشن. هامین! می‌دونی با این فراموش‌کاریت، چه ضربه‌ای به قلب این دخترک بیچاره زدی؟ دختری که با این که بهت نیاز داره، با این که می‌دونه پیدا شدن زیبات باعث میشه تو ازش فاصله بگیری؛ اما داره پا به پات می‌گرده که معشوقه‌ات رو پیدا کنه!
دوباره به سمت بچه‌ها برگشت و نگاهش رو از من دریغ کرد.
- هامین شکوندی دل دختری رو که ادعا می‌کنی پرنسسته.
آه کشیدم. آرش سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد و گفت:
- این دختری که چند ماه بیشتر نیست که می‌شناسیش، بیشتر از منی که رفیق چندین و چند ساله‌اتم حواسش بهت هست. یه بار به این فکر کردی که اون ساندویچ‌هایی که هر روز برای ناهار میاری رو همین زیبا برات گذاشته؟ اون‌قدر حواسش جمع تو بوده که فکر ناهارت رو هم می‌کنه، تازه به جز تو برای من و سورن هم می‌ذاره. حواسش جمع تویی بوده که توی این یه ماه حتی نیم‌نگاهی هم خرجش نکردی!
قلبم گرفت و چهره‌ام حسرت‌خورده و گرفته شد. زمزمه کردم:
- من چی‌کار کردم آرش؟
آرش دست گذاشت روی شونه‌ام.
- اون‌قدر خودت رو توی خاطرات غرق کردی که نادیده گرفتی اون آدمایی رو که دور و برت هستن و تو خیلی براشون عزیزی.
- آخه اشتباه من کجا بود؟ اشتباه دل عاشقم کجا بود؟ کجا رو اشتباه کردم که سرنوشتم شد این؟ که نه زیبام رو دارم و نه دیدم اون‌هایی رو که می‌تونستن جای زیبام باشن!
آرش با لحنی برادرانه گفت:
- تو اون‌جایی رو اشتباه کردی که واسه اونی که حتی برات تب هم نکرد، مُردی!
پرسش‌گرانه نگاهش کردم. نگاهم منتظرم رو که دید ادامه داد:
- توی عاشقی عاقل باش هامین. عشق مثل توی داستان‌ها و فیلم‌ها نیست. باید عاقلانه عاشق باشی. زیبا خانومت توی این سال‌ها حتی برات تب هم نکرد؛ اما تو تمام این سال‌ها رو براش مُردی!
سرم رو بین دست‌هام گرفتم و آرنج‌هام رو به زانوهام تکیه دادم.
- از کجا می‌دونی تب نکرد؟
- از اون‌جایی که دوازده سال حتی یه سر هم به خاطراتتون نزد. اون فراموشت کرده هامین.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- فقط حواست باشه بعدا دوباره پشیمون نشی. پشیمون نشی که حواست به پرنسست نبود. حواست باشه اون رو هم از دست ندی.
بی‌هوا از جا بلند شدم و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شدم.
- آرش باید جبران کنم! باید این یه ماه رو جبران کنم برای بانو. باید دل شکسته‌اش رو به هم بدوزم. باید نشونش بدم واقعا پرنسسمه!
رو کردم به آرش.
- یه فکری دارم. کمکم می‌کنی؟
آرش از جا بلند شد و دست روی شونه‌ام گذاشت.
- باهاتم داداش.
لبخند زدم.
- می‌تونی بری گل بخری؟ گل ارکیده و مریم.
سر تکون داد و گفت:
- حتما؛ ولی... یادت نره! برای اونی بمیر که واست تب کنه.
و بدون هیچ حرف دیگه‌ای عقب‌گرد کرد و به طرف ماشینش رفت. وسط‌های راه یه دفعه ایستاد. سرش رو به طرف من چرخوند، از روی شونه‌ش نگاهم کرد و گفت:
- هامین! یکی این اطراف هست که بدجوری برات تب می‌کنه.
و سوار ماشینش شد و رفت و من رو با یه دنیا سوال تنها گذاشت.
کی برایِ من تب می‌کنه؟ کی توی دنیای من هست که حاضره برای این منِ بداخلاقِ مغرورِ سنگیِ عاشق تب کنه؟ همون دختری که دچارم کرده و باعث شده بین اون و همبازی کودکیم به شک بیوفتم؟ همونی که مهربونی‌هاش مثل مهربونی‌های بی‌پایان یه مادره؟ زیبا بانو؟!

کد:
نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اگه به حرف‌هات اعتقاد داری، چرا خودت توی تولد پرنسست نیستی؟
دهن باز کردم که بگم من که توی تولد پرنسسم هستم؛ اما یادم اومد من هیچ وقت به زیبام نگفتم پرنسسم. پس، پس پرنسسِ من کی بود؟ وای خدا! زیبا! زیبا بانو! امروز بود تولدش؟!
با چشم‌هایی پر از سوال به آرش نگاه کردم. آرش سوال‌هام رو از نگاهم خوند.
- سام بهم زنگ زد. خیلی دلخور بود. هامین خان تو نرفتی تولد دختری که ادعا می‌کنی پرنسسته.
از جا پریدم. من به بچه‌ها قول داده بودم امروز توی کافه باشم! قرار بود بانو رو سورپرایز کنیم و من به کل فراموش کرده بودم. آرش با دیدن هول‌زدگی من با پوزخند گفت:
- بگیر بشین. سام گفت تولد رو بدون تو می‌گیرن. دیگه نیازی نیست بری.
درمونده روی نیمکت نشستم. آرش به حرف‌هاش ادامه داد.
- می‌دونی قبل از سام کی زنگ زد بهم؟
در سکوت منتظر موندم. ادامه داد:
- زیبا. زنگ زده بود سراغ تو رو می‌گرفت. می‌گفت هامین هر روز که نمی‌اومد حداقل زنگ می‌زد؛ اما امروز زنگ هم نزده، گوشیش هم خاموشه. به پدرام هم زنگ زده بود و فهمیده بود شرکت نرفتی.
دیگه کنترلش رو از دست داد و از جلد خونسردی و بی‌خیالیش بیرون اومد. یک دفعه به سمتم چرخید و با حالتی ناراحت و متاسف، و در عینِ حال سرزنش‌گر، گفت:
- هامین صداش از نگرانی می‌لرزید! تا خیالش رو راحت کردم حالت خوبه، صدای نفسش رو که بیرون داد شنیدم. انگار که باری از روی دوشش برداشته باشن. هامین! می‌دونی با این فراموش‌کاریت، چه ضربه‌ای به قلب این دخترک بیچاره زدی؟ دختری که با این که بهت نیاز داره، با این که می‌دونه پیدا شدن زیبات باعث میشه تو ازش فاصله بگیری؛ اما داره پا به پات می‌گرده که معشوقه‌ات رو پیدا کنه!
دوباره به سمت بچه‌ها برگشت و نگاهش رو از من دریغ کرد.
- هامین شکوندی دل دختری رو که ادعا می‌کنی پرنسسته.
آه کشیدم. آرش سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد و گفت:
- این دختری که چند ماه بیشتر نیست که می‌شناسیش، بیشتر از منی که رفیق چندین و چند ساله‌اتم حواسش بهت هست. یه بار به این فکر کردی که اون ساندویچ‌هایی که هر روز برای ناهار میاری رو همین زیبا برات گذاشته؟ اون‌قدر حواسش جمع تو بوده که فکر ناهارت رو هم می‌کنه، تازه به جز تو برای من و سورن هم می‌ذاره. حواسش جمع تویی بوده که توی این یه ماه حتی نیم‌نگاهی هم خرجش نکردی!
قلبم گرفت و چهره‌ام حسرت‌خورده و گرفته شد. زمزمه کردم:
- من چی‌کار کردم آرش؟
آرش دست گذاشت روی شونه‌ام.
- اون‌قدر خودت رو توی خاطرات غرق کردی که نادیده گرفتی اون آدمایی رو که دور و برت هستن و تو خیلی براشون عزیزی.
- آخه اشتباه من کجا بود؟ اشتباه دل عاشقم کجا بود؟ کجا رو اشتباه کردم که سرنوشتم شد این؟ که نه زیبام رو دارم و نه دیدم اون‌هایی رو که می‌تونستن جای زیبام باشن!
آرش با لحنی برادرانه گفت:
- تو اون‌جایی رو اشتباه کردی که واسه اونی که حتی برات تب هم نکرد، مُردی!
پرسش‌گرانه نگاهش کردم. نگاهم منتظرم رو که دید ادامه داد:
- توی عاشقی عاقل باش هامین. عشق مثل توی داستان‌ها و فیلم‌ها نیست. باید عاقلانه عاشق باشی. زیبا خانومت توی این سال‌ها حتی برات تب هم نکرد؛ اما تو تمام این سال‌ها رو براش مُردی!
سرم رو بین دست‌هام گرفتم و آرنج‌هام رو به زانوهام تکیه دادم.
- از کجا می‌دونی تب نکرد؟
- از اون‌جایی که دوازده سال حتی یه سر هم به خاطراتتون نزد. اون فراموشت کرده هامین.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- فقط حواست باشه بعدا دوباره پشیمون نشی. پشیمون نشی که حواست به پرنسست نبود. حواست باشه اون رو هم از دست ندی.
بی‌هوا از جا بلند شدم و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شدم.
- آرش باید جبران کنم! باید این یه ماه رو جبران کنم برای بانو. باید دل شکسته‌اش رو به هم بدوزم. باید نشونش بدم واقعا پرنسسمه!
رو کردم به آرش.
- یه فکری دارم. کمکم می‌کنی؟
آرش از جا بلند شد و دست روی شونه‌ام گذاشت.
- باهاتم داداش.
لبخند زدم.
- می‌تونی بری گل بخری؟ گل ارکیده و مریم.
سر تکون داد و گفت:
- حتما؛ ولی... یادت نره! برای اونی بمیر که واست تب کنه.
و بدون هیچ حرف دیگه‌ای عقب‌گرد کرد و به طرف ماشینش رفت. وسط‌های راه یه دفعه ایستاد. سرش رو به طرف من چرخوند، از روی شونه‌ش نگاهم کرد و گفت:
- هامین! یکی این اطراف هست که بدجوری برات تب می‌کنه.
و سوار ماشینش شد و رفت و من رو با یه دنیا سوال تنها گذاشت.
کی برایِ من تب می‌کنه؟ کی توی دنیای من هست که حاضره برای این منِ بداخلاقِ مغرورِ سنگیِ عاشق تب کنه؟ همون دختری که دچارم کرده و باعث شده بین اون و همبازی کودکیم به شک بیوفتم؟ همونی که مهربونی‌هاش مثل مهربونی‌های بی‌پایان یه مادره؟ زیبا بانو؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا