- تاریخ ثبتنام
- 2020-08-11
- نوشتهها
- 5,387
- لایکها
- 26,150
- امتیازها
- 168
- محل سکونت
- جایی میون خلسهی مستور:)
- کیف پول من
- 24,940
- Points
- 253
تا یک ساعت بعد، احسانی رفته بود و تمام وسایل ضروری من هم جمع شده بود. آخرین چمدونها رو هم توی پیادهرو گذاشتم و در رو بستم. قرار شد فردا برم و کلید رو تحویل آقایِ احسانی بدم. عسل هم کنار من ایستاد. هامین ماشینش رو جلویِ در آورد و پیاده شد. به سمت ما اومد و دستهی یکی از چمدونها رو به دست گرفت تا توی ماشین بذاره، اما درست همون لحظه گوشیش زنگ خورد. عذرخواهی کرد و گوشی رو جواب داد:
- الو سورن؟... آرش تویی؟!... چیشده؟
نمیدونم آرش چه خبری بهش داد که چشمها و ل*بهاش با هم خندید:
- راست میگی؟ آرش شوخی که نمیکنی؟
انگاری آرش یه چیزی توی مایههای اصلا بیا با خودش صحبت کن گفته بود که طرز حرف زدن هامین تغییر کرد و گفت:
- الو آقا بردیا؟ سلام! بله، بله... الان؟ آخه...
نگاهی نامطمئن و سردرگم و نگران به من انداخت. دوباره نگاهش رو گرفت و به صحبت با تلفن ادامه داد:
- ممکنه من ۵ دقیقه دیگه با شما تماس بگیرم؟ ممنونم. فعلا.
گوشی رو قطع کرد و نگاهِ نگرانش رو به من دوخت. با کنجکاوی به طرفش رفتم و پرسیدم:
- چیشده هامین؟ کی بود؟
- بردیا. همونی که دو روز پیش بهت گفتم.
به مغزم فشار آوردم. بردیا! کارمندِ اداره سرشماری! توضیحاتی که هامین بهم داده بود، دوباره توی سرم تکرار شد:
- ببین، من به جز دوستهایی که دارم، دو تا رفیق هم دارم که از یه سنی به بعد با هم بزرگ شدیم. اولیش آرشه، همونی که اون روز که گوشیم خونهات جا مونده بود به گوشیم زنگ زد. دومیش سورنه، که یک سال و نیم از من و آرش کوچکتره و برادرِ آرشه. من اینبار تصمیم گرفتم برای پیدا کردن زیبا، در تکتک خونههایی که زنی به اسم زیبا و همسن زیبای من توشون زندگی میکنه برم. وقتی برنامهام رو به سورن و آرش گفتم، اونا گفتم پسرخالهشون، بردیا، یکی از مقامات بزرگ توی اداره سرشماریه و اون تنها کسیه که میتونه آدرسهایی که نیاز داریم رو بهمون بده. اما خب، فعلا که راضی نشده همچین کاری بکنه.
با وجود این که این نقشه بیش از حد دیوونهوار بود، اما هامین مصمم بود انجامش بده. خب ممکن بود خیلیها شناسنامههاشون رو بزرگتر یا کوچکتر از سن واقعیشون گرفته باشن و این یه مشکل و اشتباه بزرگ در کار هامین بود. اما حرف به گوش هامین نمیرفت که نمیرفت.
جدا از اون، بردیا بیشتر از یه هفته بود که راضی نمیشد آدرسها رو به هامین بده؛ اما تماس الانش و اون چهرهی شاد هامین، نشونهی خوبی بود. با هیجان رو کردم به هامین:
- راضی شده؟
پلک روی هم گذاشت و آروم دوباره چشم باز کرد. ذوقزده خندیدم:
- خب این که خیلی خوبه! مشکل چیه؟
- میگه آدرسها رو به آرش و سورن نمیده و حتما خودم باید حضور داشته باشم و این که همین الان باید برم؛ اما...
حرفش رو خورد. با تعجب و سوال پرسیدم:
- اما چی هامین؟ واسه چی بهونه میاری؟
نگاهش به من و چمدونهام دوخته شد. بالاخره فهمیدم مشکلش چیه و لبخندی روی ل*بم نشست. با لبخند و مهربونانه گفتم:
- مجنون!
و جلوتر رفتم و یه قطابی نثار پیشونیش کردم. هامین سریع دست روی پیشونیش گذاشت و یکی از چشماش رو محکم بست:
- آخ! دردم گرفت.
دست به کمر زدم و حق به جانب شدم. با حالتی تشرگونه گفتم:
- حقته! هامین، نه الان شبه، نه من تنهام. در نتیجه هیچ اجباری نیست که تو بخوای من رو ببری. من و عسل یه تاکسی میگیریم و خودمون میریم. تو هم حالا که یه قدم به زیبا خانومت نزدیکتر شدی، بهش پشت پا نمیزنی!
عسل با کنجکاوی به حرف اومد:
- اوم، ببخشید، میشه به من هم بگین چیشده؟
سرم رو به طرفش چرخوندم:
- من بعدا توضیح میدم برات.
و دوباره به سمت هامین چرخیدم و چشمکی بهش زدم تا مطمئن بشه اصل ماجرا مثل یه راز پیشم میمونه.
هامین لبخندی به روم زد و گفت:
- آخه...
دست به کمر ایستادم و حرفش رو قطع کردم:
- نکنه یه قطابی دیگه میخوای؟
هامین به طرز خندهداری دستش رو بالا برد و عقبتر رفت:
- نه، قربونِ دستت!
خندهام رو تبدیل به لبخند کردم و با سر به ماشینش اشاره کردم:
- پس زود باش! زیبا خانومت منتظرته.
هامین لبخند عمیقی زد و به طرف ماشین رفت. در رو باز کرد اما قبل از اینکه سوار بشه رو به من کرد و گفت:
- دمت گرم!
و چشمکی زد و سوار شد.
یک دفعه چیزی به یادم اومد. به طرف ماشین دویدم و صداش زدم:
- هامین!
درحالیکه کمربندش رو میبست به طرفم چرخید و نگاهم کرد:
- جونم؟
با تردید و استرس گفتم:
- میگم... تو مشکلی نداری که عسل بفهمه من توی خونهی تو زندگی میکنم؟
لبخندی روی ل*ب هامین نست. دست جلو آورد و نوک بینیم رو کشید و گفت:
- اولا، اونجا خونهی خودته، این هزار دفعه. دوما، نه، اصلا برای من مهم نیست.
لبخند زدم:
- پس حله! برو تا دیر نشده. در ضمن یادت نره به بردیا هم زنگ بزنی. قبل از اینکه قطع کنی گفتی بهش خبر میدی.
هامین خندید و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد، گفت:
- ایول دختر، یادم نبود اصلا!
من هم خندیدم و دست به س*ی*نه ایستادم. قدمی از ماشین فاصله گرفتم و گفتم:
- برو پسر جون.
- نوکرتم زیبا!
و ماشین از جا کنده شد. با خنده سری تکون دادم و به طرف عسل رفتم که تا کمر توی گوشیش خم شده بود:
- الو؟ تو محو چی شدی؟
عسل بدون این که نگاهم کنه، بیحواس جواب داد:
- هوم؟ دارم با سام حرف میزنم!
با سام؟ سام خودمون رو میگه؟ این قضیه بوداره! باید بعدا ته و توش رو دربیارم.
بعد از رفتنِ هامین خیلی زود یه تاکسی گرفتیم و راه افتادیم. وقتی به ساختمون هامین رسیدیم و پیاده شدیم، عسل با دیدنِ ساختمون سوتی کشید و با خنده گفت:
- زیبا! گنج پیدا کردی؟
خندیدم و گفتم:
- خونه رو نخریدم، اما به خاطر لطف یه دوست، نیازی هم نیست که اجاره بدم!
عسل مشکوک نگاهم کرد و من بیخیال شونه بالا انداختم. ساختمون ده طبقه بود و خونهی من و هامین طبقهی چهارم بود. با آسانسور بالا رفتیم. اول نگاهی به در خونهی هامین انداختم. خیلی دوست داشتم بدونم وقتی این واحد اینقدر بزرگ و خوبه، واحد هامین چطوریه؟ بیخیال افکارم شدم و در واحد خودم رو باز کردم. اول عسل وارد شد و درست مثل من، به محض دیدنِ خونه، سر و صداش بلند شد:
- زیبا! اینجا قصره؟
آخرین چمدون رو هم توی پاگرد گذاشتم و در رو بستم. با خنده گفتم:
- واکنش منم همین بود.
عسل به طرفم برگشت و مشکوک پرسید:
- پول اینجا رو از کجا آوردی؟
- گفتم که! من پولی بابت اینجا ندادم.
عسل که از این همه سوال بیجوابش کلافه شده بود، پوفی کرد و گفت:
- خب چطور؟ اینجا مال کیه؟
لبخند مرموزی زدم و بالاخره تصمیم گرفتم جواب سوالهایِ عسل رو بدم:
- عسل میدونی توی واحد کناریم کی زندگی میکنه؟
- نچ!
- حدس بزن.
عسل که حسابی کنجکاو شده بود، از این بازی من حرصی شد و با حرص گفت:
- اهه! من از کجا بدونم؟ بگو دیگه.
ریز خندیدم و گفتم:
- هامین.
چشمای عسل گرد شدن و دهنش باز موند:
- نه!
سر تکون دادم و باز هم ریز خندیدم:
- آره!
- خب؟
- خب نداره دیگه! اینجا هم مال هامینه که لطف کرد و قرار شده من یه مدتی توش زندگی کنم.
عسل محکم به پس سرم کوبید. دستم رو پشت سرم گذاشتم و با اخم گفتم:
- آی! چرا میزنی روانی؟
عسل ایشی کرد:
- خرشانس!
اخمم باز شد و خندیدم. عسل دوباره سر ذوق اومد:
- من میخوام بقیهی این قصر رو هم ببینم.
- برو! راحت باش.
عسل به سمت سالن رفت. منم چمدونها رو به سمت اتاق خواب آخر راهرو کشیدم. اتاق مهمان هم برام کافی بود، اما خیلی دوست داشتم تا وقتی اینجام راحتتر زندگی کنم.
چمدونها رو گوشهی اتاق گذاشتم. به سمت کمدها رفتم و درشون رو باز کردم. با باز شدن در کمد، دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدام بیرون نره. خدای من، اینجا چه خبره؟! دو روز پیش که برای دیدن خونه اومدم این کمد خالی بود، اما حالا پر از لباسه! هم مانتو و شلوار، هم شال و روسری، هم تونیک و لباس آستین بلند و تیشرت و خلاصه هر چیزی که میتونست توی یه لباس فروشی وجود داشته باشه. لباسها رو کنار زدم و به آخرین لباسی که آویزون بود رسیدم. یه برگه درست وسط لباس با سوزن نصب شده بود. سوزن رو جدا کردم و برگه رو توی دست گرفتم. با خوندن متن، مطمئن شدم اون خط خوش، متعلق به هامینه:
- خونهی جدید مبارک پرنسس! اینها هدیهی من هستن به مناسبت خونه جدیدت. نبینم حرف پول بزنی یا بخوای اینها رو پس بفرستی که خودت میدونی با خشم اژدها طرف میشی. اوکی؟
تک خندهای زدم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- اوکی هامینِ مجنون!
- الو سورن؟... آرش تویی؟!... چیشده؟
نمیدونم آرش چه خبری بهش داد که چشمها و ل*بهاش با هم خندید:
- راست میگی؟ آرش شوخی که نمیکنی؟
انگاری آرش یه چیزی توی مایههای اصلا بیا با خودش صحبت کن گفته بود که طرز حرف زدن هامین تغییر کرد و گفت:
- الو آقا بردیا؟ سلام! بله، بله... الان؟ آخه...
نگاهی نامطمئن و سردرگم و نگران به من انداخت. دوباره نگاهش رو گرفت و به صحبت با تلفن ادامه داد:
- ممکنه من ۵ دقیقه دیگه با شما تماس بگیرم؟ ممنونم. فعلا.
گوشی رو قطع کرد و نگاهِ نگرانش رو به من دوخت. با کنجکاوی به طرفش رفتم و پرسیدم:
- چیشده هامین؟ کی بود؟
- بردیا. همونی که دو روز پیش بهت گفتم.
به مغزم فشار آوردم. بردیا! کارمندِ اداره سرشماری! توضیحاتی که هامین بهم داده بود، دوباره توی سرم تکرار شد:
- ببین، من به جز دوستهایی که دارم، دو تا رفیق هم دارم که از یه سنی به بعد با هم بزرگ شدیم. اولیش آرشه، همونی که اون روز که گوشیم خونهات جا مونده بود به گوشیم زنگ زد. دومیش سورنه، که یک سال و نیم از من و آرش کوچکتره و برادرِ آرشه. من اینبار تصمیم گرفتم برای پیدا کردن زیبا، در تکتک خونههایی که زنی به اسم زیبا و همسن زیبای من توشون زندگی میکنه برم. وقتی برنامهام رو به سورن و آرش گفتم، اونا گفتم پسرخالهشون، بردیا، یکی از مقامات بزرگ توی اداره سرشماریه و اون تنها کسیه که میتونه آدرسهایی که نیاز داریم رو بهمون بده. اما خب، فعلا که راضی نشده همچین کاری بکنه.
با وجود این که این نقشه بیش از حد دیوونهوار بود، اما هامین مصمم بود انجامش بده. خب ممکن بود خیلیها شناسنامههاشون رو بزرگتر یا کوچکتر از سن واقعیشون گرفته باشن و این یه مشکل و اشتباه بزرگ در کار هامین بود. اما حرف به گوش هامین نمیرفت که نمیرفت.
جدا از اون، بردیا بیشتر از یه هفته بود که راضی نمیشد آدرسها رو به هامین بده؛ اما تماس الانش و اون چهرهی شاد هامین، نشونهی خوبی بود. با هیجان رو کردم به هامین:
- راضی شده؟
پلک روی هم گذاشت و آروم دوباره چشم باز کرد. ذوقزده خندیدم:
- خب این که خیلی خوبه! مشکل چیه؟
- میگه آدرسها رو به آرش و سورن نمیده و حتما خودم باید حضور داشته باشم و این که همین الان باید برم؛ اما...
حرفش رو خورد. با تعجب و سوال پرسیدم:
- اما چی هامین؟ واسه چی بهونه میاری؟
نگاهش به من و چمدونهام دوخته شد. بالاخره فهمیدم مشکلش چیه و لبخندی روی ل*بم نشست. با لبخند و مهربونانه گفتم:
- مجنون!
و جلوتر رفتم و یه قطابی نثار پیشونیش کردم. هامین سریع دست روی پیشونیش گذاشت و یکی از چشماش رو محکم بست:
- آخ! دردم گرفت.
دست به کمر زدم و حق به جانب شدم. با حالتی تشرگونه گفتم:
- حقته! هامین، نه الان شبه، نه من تنهام. در نتیجه هیچ اجباری نیست که تو بخوای من رو ببری. من و عسل یه تاکسی میگیریم و خودمون میریم. تو هم حالا که یه قدم به زیبا خانومت نزدیکتر شدی، بهش پشت پا نمیزنی!
عسل با کنجکاوی به حرف اومد:
- اوم، ببخشید، میشه به من هم بگین چیشده؟
سرم رو به طرفش چرخوندم:
- من بعدا توضیح میدم برات.
و دوباره به سمت هامین چرخیدم و چشمکی بهش زدم تا مطمئن بشه اصل ماجرا مثل یه راز پیشم میمونه.
هامین لبخندی به روم زد و گفت:
- آخه...
دست به کمر ایستادم و حرفش رو قطع کردم:
- نکنه یه قطابی دیگه میخوای؟
هامین به طرز خندهداری دستش رو بالا برد و عقبتر رفت:
- نه، قربونِ دستت!
خندهام رو تبدیل به لبخند کردم و با سر به ماشینش اشاره کردم:
- پس زود باش! زیبا خانومت منتظرته.
هامین لبخند عمیقی زد و به طرف ماشین رفت. در رو باز کرد اما قبل از اینکه سوار بشه رو به من کرد و گفت:
- دمت گرم!
و چشمکی زد و سوار شد.
یک دفعه چیزی به یادم اومد. به طرف ماشین دویدم و صداش زدم:
- هامین!
درحالیکه کمربندش رو میبست به طرفم چرخید و نگاهم کرد:
- جونم؟
با تردید و استرس گفتم:
- میگم... تو مشکلی نداری که عسل بفهمه من توی خونهی تو زندگی میکنم؟
لبخندی روی ل*ب هامین نست. دست جلو آورد و نوک بینیم رو کشید و گفت:
- اولا، اونجا خونهی خودته، این هزار دفعه. دوما، نه، اصلا برای من مهم نیست.
لبخند زدم:
- پس حله! برو تا دیر نشده. در ضمن یادت نره به بردیا هم زنگ بزنی. قبل از اینکه قطع کنی گفتی بهش خبر میدی.
هامین خندید و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد، گفت:
- ایول دختر، یادم نبود اصلا!
من هم خندیدم و دست به س*ی*نه ایستادم. قدمی از ماشین فاصله گرفتم و گفتم:
- برو پسر جون.
- نوکرتم زیبا!
و ماشین از جا کنده شد. با خنده سری تکون دادم و به طرف عسل رفتم که تا کمر توی گوشیش خم شده بود:
- الو؟ تو محو چی شدی؟
عسل بدون این که نگاهم کنه، بیحواس جواب داد:
- هوم؟ دارم با سام حرف میزنم!
با سام؟ سام خودمون رو میگه؟ این قضیه بوداره! باید بعدا ته و توش رو دربیارم.
بعد از رفتنِ هامین خیلی زود یه تاکسی گرفتیم و راه افتادیم. وقتی به ساختمون هامین رسیدیم و پیاده شدیم، عسل با دیدنِ ساختمون سوتی کشید و با خنده گفت:
- زیبا! گنج پیدا کردی؟
خندیدم و گفتم:
- خونه رو نخریدم، اما به خاطر لطف یه دوست، نیازی هم نیست که اجاره بدم!
عسل مشکوک نگاهم کرد و من بیخیال شونه بالا انداختم. ساختمون ده طبقه بود و خونهی من و هامین طبقهی چهارم بود. با آسانسور بالا رفتیم. اول نگاهی به در خونهی هامین انداختم. خیلی دوست داشتم بدونم وقتی این واحد اینقدر بزرگ و خوبه، واحد هامین چطوریه؟ بیخیال افکارم شدم و در واحد خودم رو باز کردم. اول عسل وارد شد و درست مثل من، به محض دیدنِ خونه، سر و صداش بلند شد:
- زیبا! اینجا قصره؟
آخرین چمدون رو هم توی پاگرد گذاشتم و در رو بستم. با خنده گفتم:
- واکنش منم همین بود.
عسل به طرفم برگشت و مشکوک پرسید:
- پول اینجا رو از کجا آوردی؟
- گفتم که! من پولی بابت اینجا ندادم.
عسل که از این همه سوال بیجوابش کلافه شده بود، پوفی کرد و گفت:
- خب چطور؟ اینجا مال کیه؟
لبخند مرموزی زدم و بالاخره تصمیم گرفتم جواب سوالهایِ عسل رو بدم:
- عسل میدونی توی واحد کناریم کی زندگی میکنه؟
- نچ!
- حدس بزن.
عسل که حسابی کنجکاو شده بود، از این بازی من حرصی شد و با حرص گفت:
- اهه! من از کجا بدونم؟ بگو دیگه.
ریز خندیدم و گفتم:
- هامین.
چشمای عسل گرد شدن و دهنش باز موند:
- نه!
سر تکون دادم و باز هم ریز خندیدم:
- آره!
- خب؟
- خب نداره دیگه! اینجا هم مال هامینه که لطف کرد و قرار شده من یه مدتی توش زندگی کنم.
عسل محکم به پس سرم کوبید. دستم رو پشت سرم گذاشتم و با اخم گفتم:
- آی! چرا میزنی روانی؟
عسل ایشی کرد:
- خرشانس!
اخمم باز شد و خندیدم. عسل دوباره سر ذوق اومد:
- من میخوام بقیهی این قصر رو هم ببینم.
- برو! راحت باش.
عسل به سمت سالن رفت. منم چمدونها رو به سمت اتاق خواب آخر راهرو کشیدم. اتاق مهمان هم برام کافی بود، اما خیلی دوست داشتم تا وقتی اینجام راحتتر زندگی کنم.
چمدونها رو گوشهی اتاق گذاشتم. به سمت کمدها رفتم و درشون رو باز کردم. با باز شدن در کمد، دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدام بیرون نره. خدای من، اینجا چه خبره؟! دو روز پیش که برای دیدن خونه اومدم این کمد خالی بود، اما حالا پر از لباسه! هم مانتو و شلوار، هم شال و روسری، هم تونیک و لباس آستین بلند و تیشرت و خلاصه هر چیزی که میتونست توی یه لباس فروشی وجود داشته باشه. لباسها رو کنار زدم و به آخرین لباسی که آویزون بود رسیدم. یه برگه درست وسط لباس با سوزن نصب شده بود. سوزن رو جدا کردم و برگه رو توی دست گرفتم. با خوندن متن، مطمئن شدم اون خط خوش، متعلق به هامینه:
- خونهی جدید مبارک پرنسس! اینها هدیهی من هستن به مناسبت خونه جدیدت. نبینم حرف پول بزنی یا بخوای اینها رو پس بفرستی که خودت میدونی با خشم اژدها طرف میشی. اوکی؟
تک خندهای زدم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- اوکی هامینِ مجنون!
کد:
تا یک ساعت بعد، احسانی رفته بود و تمام وسایل ضروری من هم جمع شده بود. آخرین چمدونها رو هم توی پیادهرو گذاشتم و در رو بستم. قرار شد فردا برم و کلید رو تحویل آقایِ احسانی بدم. عسل هم کنار من ایستاد. هامین ماشینش رو جلویِ در آورد و پیاده شد. به سمت ما اومد و دستهی یکی از چمدونها رو به دست گرفت تا توی ماشین بذاره، اما درست همون لحظه گوشیش زنگ خورد. عذرخواهی کرد و گوشی رو جواب داد:
- الو سورن؟... آرش تویی؟!... چیشده؟
نمیدونم آرش چه خبری بهش داد که چشمها و ل*بهاش با هم خندید:
- راست میگی؟ آرش شوخی که نمیکنی؟
انگاری آرش یه چیزی توی مایههای اصلا بیا با خودش صحبت کن گفته بود که طرز حرف زدن هامین تغییر کرد و گفت:
- الو آقا بردیا؟ سلام! بله، بله... الان؟ آخه...
نگاهی نامطمئن و سردرگم و نگران به من انداخت. دوباره نگاهش رو گرفت و به صحبت با تلفن ادامه داد:
- ممکنه من ۵ دقیقه دیگه با شما تماس بگیرم؟ ممنونم. فعلا.
گوشی رو قطع کرد و نگاهِ نگرانش رو به من دوخت. با کنجکاوی به طرفش رفتم و پرسیدم:
- چیشده هامین؟ کی بود؟
- بردیا. همونی که دو روز پیش بهت گفتم.
به مغزم فشار آوردم. بردیا! کارمندِ اداره سرشماری! توضیحاتی که هامین بهم داده بود، دوباره توی سرم تکرار شد:
- ببین، من به جز دوستهایی که دارم، دو تا رفیق هم دارم که از یه سنی به بعد با هم بزرگ شدیم. اولیش آرشه، همونی که اون روز که گوشیم خونهات جا مونده بود به گوشیم زنگ زد. دومیش سورنه، که یک سال و نیم از من و آرش کوچکتره و برادرِ آرشه. من اینبار تصمیم گرفتم برای پیدا کردن زیبا، در تکتک خونههایی که زنی به اسم زیبا و همسن زیبای من توشون زندگی میکنه برم. وقتی برنامهام رو به سورن و آرش گفتم، اونا گفتم پسرخالهشون، بردیا، یکی از مقامات بزرگ توی اداره سرشماریه و اون تنها کسیه که میتونه آدرسهایی که نیاز داریم رو بهمون بده. اما خب، فعلا که راضی نشده همچین کاری بکنه.
با وجود این که این نقشه بیش از حد دیوونهوار بود، اما هامین مصمم بود انجامش بده. خب ممکن بود خیلیها شناسنامههاشون رو بزرگتر یا کوچکتر از سن واقعیشون گرفته باشن و این یه مشکل و اشتباه بزرگ در کار هامین بود. اما حرف به گوش هامین نمیرفت که نمیرفت.
جدا از اون، بردیا بیشتر از یه هفته بود که راضی نمیشد آدرسها رو به هامین بده؛ اما تماس الانش و اون چهرهی شاد هامین، نشونهی خوبی بود. با هیجان رو کردم به هامین:
- راضی شده؟
پلک روی هم گذاشت و آروم دوباره چشم باز کرد. ذوقزده خندیدم:
- خب این که خیلی خوبه! مشکل چیه؟
- میگه آدرسها رو به آرش و سورن نمیده و حتما خودم باید حضور داشته باشم و این که همین الان باید برم؛ اما...
حرفش رو خورد. با تعجب و سوال پرسیدم:
- اما چی هامین؟ واسه چی بهونه میاری؟
نگاهش به من و چمدونهام دوخته شد. بالاخره فهمیدم مشکلش چیه و لبخندی روی ل*بم نشست. با لبخند و مهربونانه گفتم:
- مجنون!
و جلوتر رفتم و یه قطابی نثار پیشونیش کردم. هامین سریع دست روی پیشونیش گذاشت و یکی از چشماش رو محکم بست:
- آخ! دردم گرفت.
دست به کمر زدم و حق به جانب شدم. با حالتی تشرگونه گفتم:
- حقته! هامین، نه الان شبه، نه من تنهام. در نتیجه هیچ اجباری نیست که تو بخوای من رو ببری. من و عسل یه تاکسی میگیریم و خودمون میریم. تو هم حالا که یه قدم به زیبا خانومت نزدیکتر شدی، بهش پشت پا نمیزنی!
عسل با کنجکاوی به حرف اومد:
- اوم، ببخشید، میشه به من هم بگین چیشده؟
سرم رو به طرفش چرخوندم:
- من بعدا توضیح میدم برات.
و دوباره به سمت هامین چرخیدم و چشمکی بهش زدم تا مطمئن بشه اصل ماجرا مثل یه راز پیشم میمونه.
هامین لبخندی به روم زد و گفت:
- آخه...
دست به کمر ایستادم و حرفش رو قطع کردم:
- نکنه یه قطابی دیگه میخوای؟
هامین به طرز خندهداری دستش رو بالا برد و عقبتر رفت:
- نه، قربونِ دستت!
خندهام رو تبدیل به لبخند کردم و با سر به ماشینش اشاره کردم:
- پس زود باش! زیبا خانومت منتظرته.
هامین لبخند عمیقی زد و به طرف ماشین رفت. در رو باز کرد اما قبل از اینکه سوار بشه رو به من کرد و گفت:
- دمت گرم!
و چشمکی زد و سوار شد.
یک دفعه چیزی به یادم اومد. به طرف ماشین دویدم و صداش زدم:
- هامین!
درحالیکه کمربندش رو میبست به طرفم چرخید و نگاهم کرد:
- جونم؟
با تردید و استرس گفتم:
- میگم... تو مشکلی نداری که عسل بفهمه من توی خونهی تو زندگی میکنم؟
لبخندی روی ل*ب هامین نست. دست جلو آورد و نوک بینیم رو کشید و گفت:
- اولا، اونجا خونهی خودته، این هزار دفعه. دوما، نه، اصلا برای من مهم نیست.
لبخند زدم:
- پس حله! برو تا دیر نشده. در ضمن یادت نره به بردیا هم زنگ بزنی. قبل از اینکه قطع کنی گفتی بهش خبر میدی.
هامین خندید و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد، گفت:
- ایول دختر، یادم نبود اصلا!
من هم خندیدم و دست به س*ی*نه ایستادم. قدمی از ماشین فاصله گرفتم و گفتم:
- برو پسر جون.
- نوکرتم زیبا!
و ماشین از جا کنده شد. با خنده سری تکون دادم و به طرف عسل رفتم که تا کمر توی گوشیش خم شده بود:
- الو؟ تو محو چی شدی؟
عسل بدون این که نگاهم کنه، بیحواس جواب داد:
- هوم؟ دارم با سام حرف میزنم!
با سام؟ سام خودمون رو میگه؟ این قضیه بوداره! باید بعدا ته و توش رو دربیارم.
بعد از رفتنِ هامین خیلی زود یه تاکسی گرفتیم و راه افتادیم. وقتی به ساختمون هامین رسیدیم و پیاده شدیم، عسل با دیدنِ ساختمون سوتی کشید و با خنده گفت:
- زیبا! گنج پیدا کردی؟
خندیدم و گفتم:
- خونه رو نخریدم، اما به خاطر لطف یه دوست، نیازی هم نیست که اجاره بدم!
عسل مشکوک نگاهم کرد و من بیخیال شونه بالا انداختم. ساختمون ده طبقه بود و خونهی من و هامین طبقهی چهارم بود. با آسانسور بالا رفتیم. اول نگاهی به در خونهی هامین انداختم. خیلی دوست داشتم بدونم وقتی این واحد اینقدر بزرگ و خوبه، واحد هامین چطوریه؟ بیخیال افکارم شدم و در واحد خودم رو باز کردم. اول عسل وارد شد و درست مثل من، به محض دیدنِ خونه، سر و صداش بلند شد:
- زیبا! اینجا قصره؟
آخرین چمدون رو هم توی پاگرد گذاشتم و در رو بستم. با خنده گفتم:
- واکنش منم همین بود.
عسل به طرفم برگشت و مشکوک پرسید:
- پول اینجا رو از کجا آوردی؟
- گفتم که! من پولی بابت اینجا ندادم.
عسل که از این همه سوال بیجوابش کلافه شده بود، پوفی کرد و گفت:
- خب چطور؟ اینجا مال کیه؟
لبخند مرموزی زدم و بالاخره تصمیم گرفتم جواب سوالهایِ عسل رو بدم:
- عسل میدونی توی واحد کناریم کی زندگی میکنه؟
- نچ!
- حدس بزن.
عسل که حسابی کنجکاو شده بود، از این بازی من حرصی شد و با حرص گفت:
- اهه! من از کجا بدونم؟ بگو دیگه.
ریز خندیدم و گفتم:
- هامین.
چشمای عسل گرد شدن و دهنش باز موند:
- نه!
سر تکون دادم و باز هم ریز خندیدم:
- آره!
- خب؟
- خب نداره دیگه! اینجا هم مال هامینه که لطف کرد و قرار شده من یه مدتی توش زندگی کنم.
عسل محکم به پس سرم کوبید. دستم رو پشت سرم گذاشتم و با اخم گفتم:
- آی! چرا میزنی روانی؟
عسل ایشی کرد:
- خرشانس!
اخمم باز شد و خندیدم. عسل دوباره سر ذوق اومد:
- من میخوام بقیهی این قصر رو هم ببینم.
- برو! راحت باش.
عسل به سمت سالن رفت. منم چمدونها رو به سمت اتاق خواب آخر راهرو کشیدم. اتاق مهمان هم برام کافی بود، اما خیلی دوست داشتم تا وقتی اینجام راحتتر زندگی کنم.
چمدونها رو گوشهی اتاق گذاشتم. به سمت کمدها رفتم و درشون رو باز کردم. با باز شدن در کمد، دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدام بیرون نره. خدای من، اینجا چه خبره؟! دو روز پیش که برای دیدن خونه اومدم این کمد خالی بود، اما حالا پر از لباسه! هم مانتو و شلوار، هم شال و روسری، هم تونیک و لباس آستین بلند و تیشرت و خلاصه هر چیزی که میتونست توی یه لباس فروشی وجود داشته باشه. لباسها رو کنار زدم و به آخرین لباسی که آویزون بود رسیدم. یه برگه درست وسط لباس با سوزن نصب شده بود. سوزن رو جدا کردم و برگه رو توی دست گرفتم. با خوندن متن، مطمئن شدم اون خط خوش، متعلق به هامینه:
- خونهی جدید مبارک پرنسس! اینها هدیهی من هستن به مناسبت خونه جدیدت. نبینم حرف پول بزنی یا بخوای اینها رو پس بفرستی که خودت میدونی با خشم اژدها طرف میشی. اوکی؟
تک خندهای زدم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- اوکی هامینِ مجنون!
آخرین ویرایش توسط مدیر: