کامل شده رمان کافه جنون | قسم همدم کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ghasam.H
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 11K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
با دیدن اون صورت پر از نگرانیش و موهای قهوه‌ای با رگه‌های طلاییش که می‌دونستم از بس با دست کشیدتشون اونجوری پخش و پلا شدن، بغضم ترک خورد و چند قطره اشک پشت سر هم روی گونه‌ام لیز خوردن. با بغض ناله کردم:
- هامین!
دکتر کنار رفت و هامین داخل اتاق دوید:
- جان؟ چیزی می‌خوای؟
دکتر هم داخل اتاق اومد و در رو پشت سرش بست. با لبخند رو به هامین گفت:
- پس شما اسمت هامینه؟ این دختر ده دقیقه نیست به هوش اومده، اون وقت یه سره سراغ شما رو می‌گیره!
برق خاصی به سرعت نور از چشمایِ هامین رد شد. اما خیلی زود نگاهش دوباره رنگ نگرانی گرفت:
- جانم زیبا؟ چی‌کارم داشتی؟
و کنار تخت روی صندلی نشست. مردمک‌های لرزونش، با استرس جزء به جزء صورتم رو رصد می‌کردن تا ناراحتیم رو پیدا کنن. با اینکه این توجه و نگرانی هامین حس خوبی بهم می‌داد، با این حال بغضم شدیدتر شد. د*ر*د و دلخوریم با هم مخلوط شدن و خودشون رو توی صدام جا دادن:
- نگو زیبا! خواستی بانو رو تنها بگی، بگو، اما نگو زیبا. من واسه تو زیبا بانوام! حتی اگه توی دلت هم این نیست، بذار لاقل من دلم رو خوش کنم که حداقل تو واسه من متفاوتی.
این حرف‌ها از کجا روی زبونم جاری می‌شد؟! مطمئناً از عقلم که نبود! منطقم هرگز نمیذاره با یه پسر که هنوزم ازشون یه ترس خفیف دارم، این جوری حرف بزنم، حتی اگه اون پسر هامین باشه!
دوباره اون احساسِ خاصِ دو شب پیش، توی چشمای هامین پیدا شد:
- مطمئن باش توی دل من هم، نه فقط من واسه تو متفاوتم، بلکه تو هم برای من متفاوتی.
چشمام برق زد و لبخند روی لبام جون گرفت. تپش‌های دیوانه‌وارِ قلب ترسیده‌ام، آروم گرفتن و آرامش، به یکباره کل وجودم رو اسیر خودش کرد. همونطور با شوق به هامین خیره شده بودم که با صدای دکتر به خودم اومدم:
- وقتی سرم تموم بشه، دستت رو پانسمان میکنم، بعدش مرخصی. توضیحات رو به آقای راستین دادم، بهت میگه باید چی‌کار کنی.
و درحالی‌که از در بیرون میرفت چشمکی به هامین زد و گفت:
- تنهاتون می‌ذارم!
و من متعجب از چشمکش، بابت این خلوت دو نفره که اون لحظه حسابی بهش نیاز داشتم، ممنونش بودم.
به سمت هامین برگشتم و بغض‌آلود به چشماش خیره شدم. ل*بم از شدت مقاومت در برابر بغضی که شدیداً میل به شکستن داشت، جمع شده بود. هامین از نگاه خیره‌ام که می‌دونستم توی اون لحظه حسابی مظلوم شده بود، کلافه شد. دستی به موهاش کشید و نفسش رو فوت کرد. برای فرار از نگاه مظلومم، با ناراحتی و کلافگی گفت:
- آخه یهو چی‌شد؟ مگه قول ندادی مواظب پرنسس کوچولوم باشی؟
دلخوری هم به نگاهِ اشک‌آلودم اضافه شد:
- تقصیر منه؟
چونه‌ام از بغض بزرگ توی گلوم می‌لرزید. حر*یر اشکی که روی چشمم رو پوشونده بود، باز شد و چند قطره اشک از چشمم چکید. هنوز خیره به هامین بودم. هامین دستش رو توی موهاش فرو برد و از جا بلند شد. چند قدمی دور شد و نیم‌رخ به من ایستاد. پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- اونجوری مظلومانه بهم خیره نشو!
دلخور گفتم:
- آخه من رو دعوا می‌کنی که تقصیر منه!
و با پلک زدن بعدی، دوباره قطرات اشک سرازیر شدن. هامین دوباره کنارم نشست. اینبار نوبت اون بود که اجازه بشه مردمک چشماش، لا به لای خاکستر نگاهم جا خوش کنن:
- به شیطونیات عادت کردم زیبا بانو. نمی‌گم مظلوم بودن بهت نمیاد، اتفاقا اًین مظلومیت با اون معصومیت خاص چشمات بدجوری جوره، فقط...
نفسِ عمیقی کشید اما چشم از از چشمام برنداشت:
- فقط وقتی اینجوری مظلوم می‌شی، دلم می‌خواد بکشم اون سنگدلی رو که دلش اومده به تو ظلم کنه!
لبخند تلخ و غمگینی زد و نگاهش رو به دست سوخته‌ام کوک زد:
- الان هم کم مونده که خودم رو بکشم.
ل*ب گزیدم و آروم و زمزمه‌وار گفتم:
- نگو!
- چرا نگم؟! خودم با دست خودم می‌کشم اونی رو که ناراحتت کرده، که اینبار از قضا اون فرد خودمم!
با اخم، لبام رو جمع کردم:
- اِهه! میگم نگو.
به نگاهم اجازه دادم که توی دریای سرمه‌ای رنگ چشماش غرق بشه. ناخودآگاه گرد غم به دل و نگاهم پاشیده شد و توی دلم حرفم رو ادامه دادم:
- اگه خدایی نکرده بلایی سر تو بیاد، من بدون تو چی‌کار کنم؟ اونم حالا که دیگه شدی تنها کسم...

کد:
با دیدن اون صورت پر از نگرانیش و موهای قهوه‌ای با رگه‌های طلاییش که می‌دونستم از بس با دست کشیدتشون اونجوری پخش و پلا شدن، بغضم ترک خورد و چند قطره اشک پشت سر هم روی گونه‌ام لیز خوردن. با بغض ناله کردم:
- هامین!
دکتر کنار رفت و هامین داخل اتاق دوید:
- جان؟ چیزی می‌خوای؟
دکتر هم داخل اتاق اومد و در رو پشت سرش بست. با لبخند رو به هامین گفت:
- پس شما اسمت هامینه؟ این دختر ده دقیقه نیست به هوش اومده، اون وقت یه سره سراغ شما رو می‌گیره!
برق خاصی به سرعت نور از چشمایِ هامین رد شد. اما خیلی زود نگاهش دوباره رنگ نگرانی گرفت:
- جانم زیبا؟ چی‌کارم داشتی؟
و کنار تخت روی صندلی نشست. مردمک‌های لرزونش، با استرس جزء به جزء صورتم رو رصد می‌کردن تا ناراحتیم رو پیدا کنن. با اینکه این توجه و نگرانی هامین حس خوبی بهم می‌داد، با این حال بغضم شدیدتر شد. د*ر*د و دلخوریم با هم مخلوط شدن و خودشون رو توی صدام جا دادن:
- نگو زیبا! خواستی بانو رو تنها بگی، بگو، اما نگو زیبا. من واسه تو زیبا بانوام! حتی اگه توی دلت هم این نیست، بذار لاقل من دلم رو خوش کنم که حداقل تو واسه من متفاوتی.
این حرف‌ها از کجا روی زبونم جاری می‌شد؟! مطمئناً از عقلم که نبود! منطقم هرگز نمیذاره با یه پسر که هنوزم ازشون یه ترس خفیف دارم، این جوری حرف بزنم، حتی اگه اون پسر هامین باشه!
دوباره اون احساسِ خاصِ دو شب پیش، توی چشمای هامین پیدا شد:
- مطمئن باش توی دل من هم، نه فقط من واسه تو متفاوتم، بلکه تو هم برای من متفاوتی.
چشمام برق زد و لبخند روی لبام جون گرفت. تپش‌های دیوانه‌وارِ قلب ترسیده‌ام، آروم گرفتن و آرامش، به یکباره کل وجودم رو اسیر خودش کرد. همونطور با شوق به هامین خیره شده بودم که با صدای دکتر به خودم اومدم:
- وقتی سرم تموم بشه، دستت رو پانسمان میکنم، بعدش مرخصی. توضیحات رو به آقای راستین دادم، بهت میگه باید چی‌کار کنی.
و درحالی‌که از در بیرون میرفت چشمکی به هامین زد و گفت:
- تنهاتون می‌ذارم!
و من متعجب از چشمکش، بابت این خلوت دو نفره که اون لحظه حسابی بهش نیاز داشتم، ممنونش بودم.
به سمت هامین برگشتم و بغض‌آلود به چشماش خیره شدم. ل*بم از شدت مقاومت در برابر بغضی که شدیداً میل به شکستن داشت، جمع شده بود. هامین از نگاه خیره‌ام که می‌دونستم توی اون لحظه حسابی مظلوم شده بود، کلافه شد. دستی به موهاش کشید و نفسش رو فوت کرد. برای فرار از نگاه مظلومم، با ناراحتی و کلافگی گفت:
- آخه یهو چی‌شد؟ مگه قول ندادی مواظب پرنسس کوچولوم باشی؟
دلخوری هم به نگاهِ اشک‌آلودم اضافه شد:
- تقصیر منه؟
چونه‌ام از بغض بزرگ توی گلوم می‌لرزید. حر*یر اشکی که روی چشمم رو پوشونده بود، باز شد و چند قطره اشک از چشمم چکید. هنوز خیره به هامین بودم. هامین دستش رو توی موهاش فرو برد و از جا بلند شد. چند قدمی دور شد و نیم‌رخ به من ایستاد. پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- اونجوری مظلومانه بهم خیره نشو!
دلخور گفتم:
- آخه من رو دعوا می‌کنی که تقصیر منه!
و با پلک زدن بعدی، دوباره قطرات اشک سرازیر شدن. هامین دوباره کنارم نشست. اینبار نوبت اون بود که اجازه بشه مردمک چشماش، لا به لای خاکستر نگاهم جا خوش کنن:
- به شیطونیات عادت کردم زیبا بانو. نمی‌گم مظلوم بودن بهت نمیاد، اتفاقا اًین مظلومیت با اون معصومیت خاص چشمات بدجوری جوره، فقط...
نفسِ عمیقی کشید اما چشم از از چشمام برنداشت:
- فقط وقتی اینجوری مظلوم می‌شی، دلم می‌خواد بکشم اون سنگدلی رو که دلش اومده به تو ظلم کنه!
لبخند تلخ و غمگینی زد و نگاهش رو به دست سوخته‌ام کوک زد:
- الان هم کم مونده که خودم رو بکشم.
ل*ب گزیدم و آروم و زمزمه‌وار گفتم:
- نگو!
- چرا نگم؟! خودم با دست خودم می‌کشم اونی رو که ناراحتت کرده، که اینبار از قضا اون فرد خودمم!
با اخم، لبام رو جمع کردم:
- اِهه! میگم نگو.
به نگاهم اجازه دادم که توی دریای سرمه‌ای رنگ چشماش غرق بشه. ناخودآگاه گرد غم به دل و نگاهم پاشیده شد و توی دلم حرفم رو ادامه دادم:
- اگه خدایی نکرده بلایی سر تو بیاد، من بدون تو چی‌کار کنم؟ اونم حالا که دیگه شدی تنها کسم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
صدای مظلومم دوباره بلند شد و باعث شد نگاهِ هامین از روی دستم به سمت صورتم لیز بخوره:
- مگه نگفتی زود میای هامین؟ پس چرا نیومدی کافه؟ اگه تو زودی اومده بودی، اون وقت خودت پانسمانم رو عوض می‌کردی. اون موقع عسل اون روغن‌ها رو...
حرفم رو خوردم. حتی یادآوریش هم برام سخت بود و د*ر*د دوباره توی تنم پیچید. همین باعث شد چند قطره بعدی اشکم چکه کنن.
خودم می‌دونستم هامین کار داشت و وظیفه‌اش هم نبود که به خواسته‌ی دلِ من گوش کنه. اما احساساتم فوران کرده بودن و شده بودم همون زیبایِ چهار، پنج ساله که برای هر چیزِ کوچیکی که ناراحتش می‌کرد، به امن‌ترین آ*غ*و*ش اون روزاش پناه می‌برد و توی ب*غ*ل مطمئن‌ترین آدم زندگیش گریه می‌کرد. زیبا شکایت می‌کرد و اون آدم ِروشنِ شب‌های تاریک زیبا، نوازشش می‌کرد و دلداریش می‌داد. من اون لحظه شده بودم همون زیبا کوچولو که بدجوری تشنه‌ی یه تکیه‌گاه م*حکم بود.
صدای غمگینِ هامین من رو از خاطرات شیرینم جدا کرد:
- من شرمندتم زیبا بانو. ببخش من رو. نباید منتظر پدرام می‌موندم. اون شرکت لعنتی اونقدر ارزش نداشت که من رو از بانو کوچولوم غافل کنه.
توی صداش شرمندگی موج می‌زد. نگاهش خجالت‌زده بود. این شرمندگی حق هامین نبود، اون هیچ کارِ اشتباهی انجام نداده بود. اما توی اون لحظات، منم بچه شده بودم و لجباز. دخترونه‌هایِ وجودم داشتن خودشون رو نشون می‌دادن. دلم می‌خواست بعد از مدت‌ها دوباره طعم دختر بودن رو بچشم و یکم لطیف بشم. می‌خواستم شکایت کنم، مظلوم بشم، ناز کنم تا یکی نازم رو بخره و م*حکم بغلم کنه. اون لحظه کودک درونم سرکش شده بود.
دوباره صدایِ شرمنده هامین بلند شد:
-دمن رو می‌بخشی زیبا بانو؟ قول میدم دیگه تنهات نذارم. خودم مواظبتم!
و دل کودک شده‌ام به سادگیِ این قول دل‌خوش کرد، بدون اینکه فکر کنه این کار، اینکه هامین همیشه کنارم باشه، نشدنیه. با چشمای اشکیم سر تکون دادم و مثل بچه‌ها بینیم رو بالا کشیدم.
هامین با لبخند هنوز هم خیره به من مونده بود. آروم زمزمه کرد:
- ممنونتم بانو!
با اینکه چشمام اشکی بودن و مژه‌هام خیس، اما ل*ب منم به لبخندی باز شد. لبخند هامین آروم کم رنگ‌تر شد تا اینکه بالاخره دیگه اثری از اون لبخند روی لباش نموند. دوباره زیر لبی با خودش زمزمه کرد:
- لعنتی، خیلی سخته!
و بی‌طاقت چشماش رو م*حکم بست و دستش رو توی موهاش فرو برد. نفسش رو با فشار بیرون فرستاد و موهاش رو به عقب هول داد. من متعجب از حرفش و این حرکاتش پرسیدم:
- چی سخته؟
لحنم ناخودآگاه بر اثر مظلومیت و بچه بازی‌هام، رنگ معصومیت کودکانه‌ای به خودش گرفته بود. هامین بدون اینگه چشماش رو باز کنه، با کلافگی زمزمه کرد:
- اونجوری حرف نزن بانو.
دوباره مظلوم شدم و عین بچه‌ای که دعواش کرده باشن، ل*بم رو جمع کردم و گفتم:
- ببخشید، دست خودم نیست.
غافل از اینکه این حالت، لحنم رو مظلوم‌تر و معصوم‌تر می‌کنه.
هامین کلافه‌تر شد. دوباره از جا بلند شد و به طرف دیگه اتاق رفت. دستی به موهاش کشید و با خودش زمزمه کرد:
-دآخه چطوری جلوی خودم رو بگیرم که گناه نکنم؟! خدایا این دختر...
با پوف کشیدن، حرف خودش رو قطع کرد. من حریص بودم برای شنیدنِ ادامه جمله‌ای که حس خوبی رو به قلبم می‌داد، اما انگار چاره‌ای نبود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از اون لحن فاصله بگیرم و به زیبایِ همیشگی نزدیک بشم. با لحنی که تلاش می‌کردم اثری از کودکانه‌هام در اون نباشه، گفتم:
- هامین تو کِی اومدی؟ اصلا خودت من رو رسوندی بیمارستان؟
حواس هامین متوجه‌ام شد. لبخندی به روم پاشید و دوباره روی صندلی نشست. سری تکون داد و گفت:
- آره، خودم آوردمت. طرفای ظهر پدرام اومد و منم سریع اومدم کافه. نزدیک کافه بودم که عسل زنگ زد و فقط با گریه اسمِ تو رو آورد. وقتی رسیدم کافه و پرنسسم رو اونجوری افتاده بر زمین دیدم... بانو دنیا خ*را*ب شد روی سرم! یادته صبح گفتی وقتی رفتی کافه و دیدی من نیستم حس بدی داشتی؟
اشک تو چشمام جمع شد و دوباره بغضی به اندازه یه گردو، لونه کرد توی گلوم:
- حتی زنگ هم نزده بودی. حسش مزخرف بود هامین! دیگه اینجوری من رو نترسون.
هامین لبخندش رو عمیق‌تر کرد:
- دیدن پرنسسم توی اون وضعیت حسی به مراتب بدتر داشت. من قول می‌دم دیگه کاری نکنم که نگرانم بشی اما فقط به یه شرط!
با لبایی که از شدت بغض آویزون شده بود، کنجکاوانه ل*ب زدم:
- چی؟
هامین دستش رو جلو آورد و شالم رو که چروک شده بود، روی سرم مرتب کرد. چشمام از شدتِ تعجب گرد شدن. هامین لبخندی به تعجبم زد و گفت:
- تو هم دیگه اینجوری من رو نترسون! بانو امروز هزار بار مردم و زنده شدم.
خنده‌ام گرفت:
- مجنون! فقط از حال رفته بودم. اینقدر ترسو شدی؟
و هامین با خودش ل*ب زد، بی خبر از اینکه من شکارچی ماهری برای زمزمه‌های زیر لبیش هستم:
- برای تو خیلی بیشتر از اینا ترسوام!
این هامین بود؟! چرا احساس می‌کردم یه امروز رو اون هم درِ دکان عقل و منطقش رو تخته کرده بود و با تمام احساس و بی‌منطقیش داشت حرف میزد؟

کد:
صدای مظلومم دوباره بلند شد و باعث شد نگاهِ هامین از روی دستم به سمت صورتم لیز بخوره:
- مگه نگفتی زود میای هامین؟ پس چرا نیومدی کافه؟ اگه تو زودی اومده بودی، اون وقت خودت پانسمانم رو عوض می‌کردی. اون موقع عسل اون روغن‌ها رو...
حرفم رو خوردم. حتی یادآوریش هم برام سخت بود و د*ر*د دوباره توی تنم پیچید. همین باعث شد چند قطره بعدی اشکم چکه کنن.
خودم می‌دونستم هامین کار داشت و وظیفه‌اش هم نبود که به خواسته‌ی دلِ من گوش کنه. اما احساساتم فوران کرده بودن و شده بودم همون زیبایِ چهار، پنج ساله که برای هر چیزِ کوچیکی که ناراحتش می‌کرد، به امن‌ترین آ*غ*و*ش اون روزاش پناه می‌برد و توی ب*غ*ل مطمئن‌ترین آدم زندگیش گریه می‌کرد. زیبا شکایت می‌کرد و اون آدم ِروشنِ شب‌های تاریک زیبا، نوازشش می‌کرد و دلداریش می‌داد. من اون لحظه شده بودم همون زیبا کوچولو که بدجوری تشنه‌ی یه تکیه‌گاه م*حکم بود.
صدای غمگینِ هامین من رو از خاطرات شیرینم جدا کرد:
- من شرمندتم زیبا بانو. ببخش من رو. نباید منتظر پدرام می‌موندم. اون شرکت لعنتی اونقدر ارزش نداشت که من رو از بانو کوچولوم غافل کنه.
توی صداش شرمندگی موج می‌زد. نگاهش خجالت‌زده بود. این شرمندگی حق هامین نبود، اون هیچ کارِ اشتباهی انجام نداده بود. اما توی اون لحظات، منم بچه شده بودم و لجباز. دخترونه‌هایِ وجودم داشتن خودشون رو نشون می‌دادن. دلم می‌خواست بعد از مدت‌ها دوباره طعم دختر بودن رو بچشم و یکم لطیف بشم. می‌خواستم شکایت کنم، مظلوم بشم، ناز کنم تا یکی نازم رو بخره و م*حکم بغلم کنه. اون لحظه کودک درونم سرکش شده بود.
دوباره صدایِ شرمنده هامین بلند شد:
-دمن رو می‌بخشی زیبا بانو؟ قول میدم دیگه تنهات نذارم. خودم مواظبتم!
و دل کودک شده‌ام به سادگیِ این قول دل‌خوش کرد، بدون اینکه فکر کنه این کار، اینکه هامین همیشه کنارم باشه، نشدنیه. با چشمای اشکیم سر تکون دادم و مثل بچه‌ها بینیم رو بالا کشیدم.
هامین با لبخند هنوز هم خیره به من مونده بود. آروم زمزمه کرد:
- ممنونتم بانو!
با اینکه چشمام اشکی بودن و مژه‌هام خیس، اما ل*ب منم به لبخندی باز شد. لبخند هامین آروم کم رنگ‌تر شد تا اینکه بالاخره دیگه اثری از اون لبخند روی لباش نموند. دوباره زیر لبی با خودش زمزمه کرد:
- لعنتی، خیلی سخته!
و بی‌طاقت چشماش رو م*حکم بست و دستش رو توی موهاش فرو برد. نفسش رو با فشار بیرون فرستاد و موهاش رو به عقب هول داد. من متعجب از حرفش و این حرکاتش پرسیدم:
- چی سخته؟
لحنم ناخودآگاه بر اثر مظلومیت و بچه بازی‌هام، رنگ معصومیت کودکانه‌ای به خودش گرفته بود. هامین بدون اینگه چشماش رو باز کنه، با کلافگی زمزمه کرد:
- اونجوری حرف نزن بانو.
دوباره مظلوم شدم و عین بچه‌ای که دعواش کرده باشن، ل*بم رو جمع کردم و گفتم:
- ببخشید، دست خودم نیست.
غافل از اینکه این حالت، لحنم رو مظلوم‌تر و معصوم‌تر می‌کنه.
هامین کلافه‌تر شد. دوباره از جا بلند شد و به طرف دیگه اتاق رفت. دستی به موهاش کشید و با خودش زمزمه کرد:
-دآخه چطوری جلوی خودم رو بگیرم که گناه نکنم؟! خدایا این دختر...
با پوف کشیدن، حرف خودش رو قطع کرد. من حریص بودم برای شنیدنِ ادامه جمله‌ای که حس خوبی رو به قلبم می‌داد، اما انگار چاره‌ای نبود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از اون لحن فاصله بگیرم و به زیبایِ همیشگی نزدیک بشم. با لحنی که تلاش می‌کردم اثری از کودکانه‌هام در اون نباشه، گفتم:
- هامین تو کِی اومدی؟ اصلا خودت من رو رسوندی بیمارستان؟
حواس هامین متوجه‌ام شد. لبخندی به روم پاشید و دوباره روی صندلی نشست. سری تکون داد و گفت:
- آره، خودم آوردمت. طرفای ظهر پدرام اومد و منم سریع اومدم کافه. نزدیک کافه بودم که عسل زنگ زد و فقط با گریه اسمِ تو رو آورد. وقتی رسیدم کافه و پرنسسم رو اونجوری افتاده بر زمین دیدم... بانو دنیا خ*را*ب شد روی سرم! یادته صبح گفتی وقتی رفتی کافه و دیدی من نیستم حس بدی داشتی؟
اشک تو چشمام جمع شد و دوباره بغضی به اندازه یه گردو، لونه کرد توی گلوم:
- حتی زنگ هم نزده بودی. حسش مزخرف بود هامین! دیگه اینجوری من رو نترسون.
هامین لبخندش رو عمیق‌تر کرد:
- دیدن پرنسسم توی اون وضعیت حسی به مراتب بدتر داشت. من قول می‌دم دیگه کاری نکنم که نگرانم بشی اما فقط به یه شرط!
با لبایی که از شدت بغض آویزون شده بود، کنجکاوانه ل*ب زدم:
- چی؟
هامین دستش رو جلو آورد و شالم رو که چروک شده بود، روی سرم مرتب کرد. چشمام از شدتِ تعجب گرد شدن. هامین لبخندی به تعجبم زد و گفت:
- تو هم دیگه اینجوری من رو نترسون! بانو امروز هزار بار مردم و زنده شدم.
خنده‌ام گرفت:
- مجنون! فقط از حال رفته بودم. اینقدر ترسو شدی؟
و هامین با خودش ل*ب زد، بی خبر از اینکه من شکارچی ماهری برای زمزمه‌های زیر لبیش هستم:
- برای تو خیلی بیشتر از اینا ترسوام!
این هامین بود؟! چرا احساس می‌کردم یه امروز رو اون هم درِ دکان عقل و منطقش رو تخته کرده بود و با تمام احساس و بی‌منطقیش داشت حرف میزد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
هامین همونطور که خیره به چشمام بود، ناخودآگاه دستش رو روی دستم گذاشت. اما با اون بی‌حواسی دستش روی سوختگی‌ها قرار گرفت و به محض برخورد، جیغ من بلند شد. ترسیده دستش رو پس کشید. نگرانیش دوباره اوج گرفت و به وضوح دستپاچه شد:
- بانو؟ زیبا بانو؟ ببخش، ببخش من رو! خیلی د*ر*د گرفت عزیزم؟
و با همون عزیزم گفتنش دلم دوباره بچه شد و بهانه‌گیری محبت رو کرد. پا به س*ی*نه‌ام کوبید و طلب احساس کرد. و همین باعث شد دوباره تبدیل بشم به یه دختربچه و رفتارام مظلومانه بشه.
با بغضی که باعث شده بود حر*یر اشک دوباره روی چشمام رو بپوشونه گفتم:
- هامین خیلی د*ر*د می‌کنه و می‌سوزه. تمام جونم داره تیر می‌کشه از د*ر*دِ دستم.
مردمک چشمایِ هامین از شدت نگرانی دو دو می‌زدن:
- الهی هامین برات بمیره که خودش باعث دردته...
با وجودِ اینکه لبام از شدت بغض آویزون شده بودن، نفرین دردناکش رو تاب نیاوردم و با اخم حرفش رو قطع کردم:
- نگو مجنون! خدا نکنه.
و هامین لبخند زد به عادت "مجنون" گفتنم به جای گفتن "دیوونه". از جا بلند شد و گفت:
- برم بگم بیان مسکن بزنن واست.
از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با پرستاری برگشت. پرستار مسکن رو توی سرمم تزریق کرد و رفت. هامین دوباره کنارم تختم نشست. ناله کردم:
- هنوز خیلی د*ر*د داره.
هامین با کلافگی‌ای که در اثر نگرانیش بود، دستی به موهاش کشید:
- خب بانو باید صبر کنی تا اثر کنه!
و باز هم بچه بازی و بی‌منطقیم گل کرد:
- تو یه کاری کن دردم رو فراموش کنم یا اینکه حواسم رو پرت کن.
آخه هامین بیچاره چیکار می‌تونست بکنه؟! اما برخلافِ تصورم که در اون لحظه برای د*ر*د من هیچ کاری ازش بر نمیاد، هامین چشم به چشمام داد. مردمکش حتی میلی‌متری هم جا به جا نمی‌شد. هامینِ مجنون، انگاری خودش هم می‌دونست وقتی توی چشماش غرق بشی، د*ر*د ها که هیچی، همه‌ی دنیا فراموشت می‌شه و از دریایِ آروم نگاهش، آرامش رو هدیه می‌گیری.
بعد از چند دقیقه، که من حسابی غرقِ دریای سرمه‌ای رنگ هامین بودم و د*ر*د که هیچ، حتی نفس کشیدن هم از یادم رفته بود، گوشیش زنگ خورد. با بی‌میلی چشم ازم گرفت و نیم نگاه گذرایی به صفحه گوشی انداخت.
دوباره خیره به من شد و گفت:
- جاویده! نگرانتن بچه‌ها. میشه جواب بدم؟
داشت ازم اجازه می‌گرفت؟! آخ مجنون که دلم رو می‌لرزونی با این کارات! لبخند زدم و سر تکون دادم.
هامین گوشی رو جواب داد، ولی باز هم چشم از من نگرفت. منم خیره به چشماش، حتی یه کلمه از مکالماتش رو نفهمیدم. دیگه خنده‌ام گرفته بود از این کارش. حرفاش که تموم شد، تلفن رو قطع کرد و بعد از اینکه گوشی رو توی جیب کتش گذاشت، دوباره بهم نگاه کرد. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با خنده پرسیدم:
- هامین چرا یه ساعته خیره شدی بهم؟ رودل نکنی!
هامین هم خنده‌اش گرفت:
- خب خودت گفتی دردت رو آروم کنم!
- پسر خوب، گفتم دردم رو آروم کن، نگفتم که یه ساعت خیره بمون بهم!
هامین نگاهش رو دزدید و سرش رو پایین انداخت:
- آخه من که به چشمات نگاه می‌کنم همه‌ی دردام یادم می‌ره، گفتم شاید احساسم متقابل باشه!
خ*ون به صورتم دوید. تنم گر گرفت و ضربان قلبم بالا رفت. ل*ب گزیدم و چشم از صورت هامین گرفتم. ناگهان یک عالمه حسِ خوب به قلبم سرازیر شده بود و قلب محبت ندیده‌ی بیچاره‌ی من کشش این همه احساس رو یکجا نداشت! احساسِ هامین متقابل بود، منم با نگاهش دردم رو فراموش کردم، اما اون لحظه نمی خواستم این رو به روم بیارم. پس دوباره بهش خیره شدم و گفتم:
- اوه بابا سقف ریخت! اعتماد به سقفت من رو کشته. هامین خدایی صبح به صبح چی میزنی اینقدر اعتماد به نفست بالاست؟! بده ما هم بخوریم، بلکه رو ما هم جواب داد!
من تمامِ این‌ها رو با خنده و شوخی گفتم، اما وقتی هامین سر بلند کرد و به جای خنده‌اش، با لبخند تلخش رو به رو شدم، عذاب وجدانُ بدی سر تا پام رو در بر گرفت.
با لبخند کوچیکی صداش زدم:
- هامین؟
هنوز هم لبخندش تلخ بود:
- ببخشید! فقط تو رو با بقیه‌ی دخترای دور و برم اشتباه گرفتم. یادم رفته بود تو خیلی متفاوت‌تری.
لحنم مهربون شد:
- حالا این تفاوت خوبه یا بد؟
بالاخره از تلخی لبخند و لحنش کم شد و لبخندش یه رنگ خاص، شبیه احساس توی چشماش گرفت:
- خوب! خیلی هم خوب! تو از اونا خیلی بهتری زیبا بانو.
لحنم شرمنده شد. نگاهم رو دزدیدم و با مِن‌مِن گفتم:
- اوم، هامین... نمی‌دونم معیارات چیه که میگی من فرق می‌کنم...اما تو این مورد...خب، شبیه همون دخترام!
هامین پرسشگرانه نگاهم کرد. گونه‌هام رنگ گرفتن و با خجالت گفتم:
- چشمات کار خودش رو انجام داد!
هامین با تردید گفت:
- یعنی...
حرفش رو قطع کردم:
- یعنی د*ر*د دستم رو فراموش کردم.
و انگاری که باری از روی دوشم برداشته باشم، نفسی که توی س*ی*نه‌ام حبس شده بود رو بیرون دادم.
انتظار داشتم اون لحظه هامین ناراحت بشه از دستم، ولی برخلافِ تصورم، شادی به چشم‌ها و لبخندش دوید. با خنده گفت:
- اتفاقاً این توی یه مورد خیلی دوست داشتم که شبیه اونا باشی! خداروشکر که دردت هم آروم گرفت.
از خنده‌ی شادش ، من هم خندیدم. خنده‌ی هامین هم دوباره تشدید شد و چند لحظه‌ی بعد، اتاق از صدایِ قهقهه‌های ما پر شده بود.
همزمان با تموم شدن سرم، خنده‌های ما هم ته کشیدن. هامین نگاهی به سِرُم انداخت و گفت:
- اینم تموم شد. برم بگم پرستار بیاد جداش کنه، دکترم بیاد دستت رو پانسمان کنه. بعدش هم میرم برای تسویه. کار دکتر که تموم شد میام دنبالت.
و چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد پرستاری اومد و سرم رو جدا کرد و بعد از اون هم دکتر داخل شد و دستم رو پانسمان کرد. منم از روی تخت پایین اومدم و لباسام رو مرتب کردم. همون موقع هامین اومد دنبالم و دوتایی از بیمارستان بیرون رفتیم.
دم در بیمارستان، هامین سوییچش رو به من داد و گفت:
- از حیاط که رد بشی ماشین جلوی دره. برو سوار شو تا من بیام.
من که از شدت ضعف سرگیجه داشتم، گفتم:
- کجا میری؟ من حالم زیاد خوب نیست.
درحالی‌که ازم دور می‌شد، گفت:
- میام الان!
و بدو بدو به سمت مخالف رفت. منم با کلی سلام و صلوات خودم رو به ماشینش رسوندم و روی صندلی جلو نشستم. پنج دقیقه بعد هامین با یه پلاستیک اومد. سوار شد و پلاستیک رو روی پای من گذاشت. درحالی‌که سوییچ رو به دستش می‌دادم، با تعجب پرسیدم:
- اینا چیه؟
ماشین رو روشن کرد:
- ضعف کردی، بخور بذار سرگیجه‌ات رفع شه.
چشمام برق زدن. آخه چقدر حواس این پسر به همه چی بود!

کد:
هامین همونطور که خیره به چشمام بود، ناخودآگاه دستش رو روی دستم گذاشت. اما با اون بی‌حواسی دستش روی سوختگی‌ها قرار گرفت و به محض برخورد، جیغ من بلند شد. ترسیده دستش رو پس کشید. نگرانیش دوباره اوج گرفت و به وضوح دستپاچه شد:
- بانو؟ زیبا بانو؟ ببخش، ببخش من رو! خیلی د*ر*د گرفت عزیزم؟
و با همون عزیزم گفتنش دلم دوباره بچه شد و بهانه‌گیری محبت رو کرد. پا به س*ی*نه‌ام کوبید و طلب احساس کرد. و همین باعث شد دوباره تبدیل بشم به یه دختربچه و رفتارام مظلومانه بشه.
با بغضی که باعث شده بود حر*یر اشک دوباره روی چشمام رو بپوشونه گفتم:
- هامین خیلی د*ر*د می‌کنه و می‌سوزه. تمام جونم داره تیر می‌کشه از د*ر*دِ دستم.
مردمک چشمایِ هامین از شدت نگرانی دو دو می‌زدن:
- الهی هامین برات بمیره که خودش باعث دردته...
با وجودِ اینکه لبام از شدت بغض آویزون شده بودن، نفرین دردناکش رو تاب نیاوردم و با اخم حرفش رو قطع کردم:
- نگو مجنون! خدا نکنه.
و هامین لبخند زد به عادت "مجنون" گفتنم به جای گفتن "دیوونه". از جا بلند شد و گفت:
- برم بگم بیان مسکن بزنن واست.
از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با پرستاری برگشت. پرستار مسکن رو توی سرمم تزریق کرد و رفت. هامین دوباره کنارم تختم نشست. ناله کردم:
- هنوز خیلی د*ر*د داره.
هامین با کلافگی‌ای که در اثر نگرانیش بود، دستی به موهاش کشید:
- خب بانو باید صبر کنی تا اثر کنه!
و باز هم بچه بازی و بی‌منطقیم گل کرد:
- تو یه کاری کن دردم رو فراموش کنم یا اینکه حواسم رو پرت کن.
آخه هامین بیچاره چیکار می‌تونست بکنه؟! اما برخلافِ تصورم که در اون لحظه برای د*ر*د من هیچ کاری ازش بر نمیاد، هامین چشم به چشمام داد. مردمکش حتی میلی‌متری هم جا به جا نمی‌شد. هامینِ مجنون، انگاری خودش هم می‌دونست وقتی توی چشماش غرق بشی، د*ر*د ها که هیچی، همه‌ی دنیا فراموشت می‌شه و از دریایِ آروم نگاهش، آرامش رو هدیه می‌گیری.
بعد از چند دقیقه، که من حسابی غرقِ دریای سرمه‌ای رنگ هامین بودم و د*ر*د که هیچ، حتی نفس کشیدن هم از یادم رفته بود، گوشیش زنگ خورد. با بی‌میلی چشم ازم گرفت و نیم نگاه گذرایی به صفحه گوشی انداخت.
دوباره خیره به من شد و گفت:
- جاویده! نگرانتن بچه‌ها. میشه جواب بدم؟
داشت ازم اجازه می‌گرفت؟! آخ مجنون که دلم رو می‌لرزونی با این کارات! لبخند زدم و سر تکون دادم.
هامین گوشی رو جواب داد، ولی باز هم چشم از من نگرفت. منم خیره به چشماش، حتی یه کلمه از مکالماتش رو نفهمیدم. دیگه خنده‌ام گرفته بود از این کارش. حرفاش که تموم شد، تلفن رو قطع کرد و بعد از اینکه گوشی رو توی جیب کتش گذاشت، دوباره بهم نگاه کرد. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با خنده پرسیدم:
- هامین چرا یه ساعته خیره شدی بهم؟ رودل نکنی!
هامین هم خنده‌اش گرفت:
- خب خودت گفتی دردت رو آروم کنم!
- پسر خوب، گفتم دردم رو آروم کن، نگفتم که یه ساعت خیره بمون بهم!
هامین نگاهش رو دزدید و سرش رو پایین انداخت:
- آخه من که به چشمات نگاه می‌کنم همه‌ی دردام یادم می‌ره، گفتم شاید احساسم متقابل باشه!
خ*ون به صورتم دوید. تنم گر گرفت و ضربان قلبم بالا رفت. ل*ب گزیدم و چشم از صورت هامین گرفتم. ناگهان یک عالمه حسِ خوب به قلبم سرازیر شده بود و قلب محبت ندیده‌ی بیچاره‌ی من کشش این همه احساس رو یکجا نداشت! احساسِ هامین متقابل بود، منم با نگاهش دردم رو فراموش کردم، اما اون لحظه نمی خواستم این رو به روم بیارم. پس دوباره بهش خیره شدم و گفتم:
- اوه بابا سقف ریخت! اعتماد به سقفت من رو کشته. هامین خدایی صبح به صبح چی میزنی اینقدر اعتماد به نفست بالاست؟! بده ما هم بخوریم، بلکه رو ما هم جواب داد!
من تمامِ این‌ها رو با خنده و شوخی گفتم، اما وقتی هامین سر بلند کرد و به جای خنده‌اش، با لبخند تلخش رو به رو شدم، عذاب وجدانُ بدی سر تا پام رو در بر گرفت.
با لبخند کوچیکی صداش زدم:
- هامین؟
هنوز هم لبخندش تلخ بود:
- ببخشید! فقط تو رو با بقیه‌ی دخترای دور و برم اشتباه گرفتم. یادم رفته بود تو خیلی متفاوت‌تری.
لحنم مهربون شد:
- حالا این تفاوت خوبه یا بد؟
بالاخره از تلخی لبخند و لحنش کم شد و لبخندش یه رنگ خاص، شبیه احساس توی چشماش گرفت:
- خوب! خیلی هم خوب! تو از اونا خیلی بهتری زیبا بانو.
لحنم شرمنده شد. نگاهم رو دزدیدم و با مِن‌مِن گفتم:
- اوم، هامین... نمی‌دونم معیارات چیه که میگی من فرق می‌کنم...اما تو این مورد...خب، شبیه همون دخترام!
هامین پرسشگرانه نگاهم کرد. گونه‌هام رنگ گرفتن و با خجالت گفتم:
- چشمات کار خودش رو انجام داد!
هامین با تردید گفت:
- یعنی...
حرفش رو قطع کردم:
- یعنی د*ر*د دستم رو فراموش کردم.
و انگاری که باری از روی دوشم برداشته باشم، نفسی که توی س*ی*نه‌ام حبس شده بود رو بیرون دادم.
انتظار داشتم اون لحظه هامین ناراحت بشه از دستم، ولی برخلافِ تصورم، شادی به چشم‌ها و لبخندش دوید. با خنده گفت:
- اتفاقاً این توی یه مورد خیلی دوست داشتم که شبیه اونا باشی! خداروشکر که دردت هم آروم گرفت.
از خنده‌ی شادش ، من هم خندیدم. خنده‌ی هامین هم دوباره تشدید شد و چند لحظه‌ی بعد، اتاق از صدایِ قهقهه‌های ما پر شده بود.
همزمان با تموم شدن سرم، خنده‌های ما هم ته کشیدن. هامین نگاهی به سِرُم انداخت و گفت:
- اینم تموم شد. برم بگم پرستار بیاد جداش کنه، دکترم بیاد دستت رو پانسمان کنه. بعدش هم میرم برای تسویه. کار دکتر که تموم شد میام دنبالت.
و چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد پرستاری اومد و سرم رو جدا کرد و بعد از اون هم دکتر داخل شد و دستم رو پانسمان کرد. منم از روی تخت پایین اومدم و لباسام رو مرتب کردم. همون موقع هامین اومد دنبالم و دوتایی از بیمارستان بیرون رفتیم.
دم در بیمارستان، هامین سوییچش رو به من داد و گفت:
- از حیاط که رد بشی ماشین جلوی دره. برو سوار شو تا من بیام.
من که از شدت ضعف سرگیجه داشتم، گفتم:
- کجا میری؟ من حالم زیاد خوب نیست.
درحالی‌که ازم دور می‌شد، گفت:
- میام الان!
و بدو بدو به سمت مخالف رفت. منم با کلی سلام و صلوات خودم رو به ماشینش رسوندم و روی صندلی جلو نشستم. پنج دقیقه بعد هامین با یه پلاستیک اومد. سوار شد و پلاستیک رو روی پای من گذاشت. درحالی‌که سوییچ رو به دستش می‌دادم، با تعجب پرسیدم:
- اینا چیه؟
ماشین رو روشن کرد:
- ضعف کردی، بخور بذار سرگیجه‌ات رفع شه.
چشمام برق زدن. آخه چقدر حواس این پسر به همه چی بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
با اشتیاق وسایل داخل کیسه رو دید زدم:
- دستت درد نکنه! چقدر حواست جمع بود.
با لبخند نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت. منم با ذوق یه آبمیوه و کیک باز کردم. نیمی از آبمیوه رو با کیک خوردم تا جایی که حس کردم سیر شدم. هامین که در حین رانندگی حواسش به منم بود، با تعجب پرسید:
- چی‌شد؟ چرا نمی‌خوری؟
دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:
- وای جا ندارم دیگه. نمی‌تونم بخورم. فقط نمی‌دونم با بقیه‌اش که مونده چی‌کار کنم.
هامین نگاهی مرموز به آبمیوه‌ی توی دستم انداخت و گفت:
- اون رو بده به من.
ابرو‌هام از تعجب بالا رفتن:
- واسه چی؟
لبخند مرموزی زد. چقدر امروز مرموز شده بود! گفت:
- بده من بقیه‌اش رو بخورم.
سرم رو به طرفین تکون دادم و دستم رو عقب کشیدم:
- نمی‌خواد، دهنیه.
هامین بدون جواب دادن، قوطی رو از دستم بیرون کشید و همه‌ی آبمیوه رو با یه نفس خورد. با حیرت و سرتقی تکرار کردم:
- دهنی بود!
دستش رو جلو آورد و نوک بینی‌ام رو کشید و گفت:
- بیخیال بانو!
سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم و شونه بالا انداختم. دیگه دنباله‌اش رو نگرفتم. هر دو ساکت بودیم تا اینکه بعد از مدتی سکوت، هامین گفت:
- اول تو رو می‌ذارم‌ خونه‌ات، بعد میرم کافه. شب وسایلت رو از کافه میارم واست.
اخمی کردم و گفتم:
- چی چی تو رو می‌ذارم خونه‌ات؟ منم میام کافه!
هامین هم اخم کرد:
- لازم نکرده. تو بیای کافه می‌خوای کار کنی، دستت بدتر می‌شه.
کوتاه نیومدم و روی خواسته‌ام پافشاری کردم:
- بابا پانسمان کردم دیگه! حالا قول می‌دم آشپزی نکنم، فقط سفارش می‌گیرم.
هامین هم درست مثل من لجباز بود و کوتاه نمی‌اومد:
- نه دیگه! اصلا باید تا وقتی دستت خوب بشه، بمونی خونه.
بازم اصرار کردم و ناله‌گونه گفتم:
- هامین! گفتم آشپزی نمی‌کنم دیگه.
- منم گفتم نه. چرا گیر میدی اینقدر؟!
بالاخره از لجبازی هامین عصبی شدم و ناخودآگاه داد زدم:
- چون یه هفته دیگه باید پول اجاره‌ام رو بدم!
هامین به وضوح جا خورد. سریع ماشین رو کنار جاده پارک کرد. کمربندش رو باز کرد و به سمت من برگشت:
- چی گفتی؟!
بدون اینکه به طرفش بچرخم، سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشتام شدم. با صدایی آروم و رو به تحلیل گفتم:
- یه هفته دیگه صاحب‌خونه‌ام میاد برای گرفتن اجاره این ماه. اگه من این مدت رو کار نکنم، پولم کافی نمی‌شه. درسته تو دوستمی و به فکرمی، اما رییسم هم هستی و من به حقوقم احتیاج دارم تا بتونم اجاره‌ام رو جور کنم.
در اثر حرف‌هایِ من، اخم غلیظی روی پیشونی هامین نشسته بود. دوباره صاف نشست و کمربندش رو بست. بدون گفتن کوچک‌ترین حرفی ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد. در طول مسیر، از بس فرمون رو فشار می‌داد، تمام انگشتاش سفید شده بودن و این یعنی خیلی عصبانی بود و سعی داشت داد نزنه. منم از ترس لالمونی گرفتم و مثل یه موش توی خودم فرو رفتم.
هامین به سمت کافه رفت و من خوشحال بودم که بالاخره راضی شده. اما با رسیدنمون به کافه، ماشین رو جلوی در پارک کرد و با صدای بمی که بوی عصبانیت داشت، گفت:
- همین‌جا می‌شینی تا بیام!
وقتی بالاخره رفت داخل کافه، یه نفس راحت کشیدم. اصلا نمی‌فهمیدم چرا اینقدر عصبانی شده بود. یعنی حرفم خیلی بد بود؟! خب من مثل اون که بچه پولدار نیستم! از اول تو فقر و نداری و بدبختی بزرگ شدم. اینا تا آخر عمرم هم باهام عجین شدن.
با سوار شدنِ هامین و انداختن کیفم که دستش بود روی صندلی عقب، دوباره عین موش‌ توی خودم جمع شدم. هامین اصلا حواسش به من نبود، اما وقتی به ترافیک خوردیم و اونم بالاخره برگشت تا نگاهی به وضعیت من بندازه، دید که خودم رو جمع و جور کردم و تا حد ممکن ازش فاصله گرفتم. این حالتِ ترسیده من، عصبانی‌ترش کرد. مشتش رو با تمام وجود به فرمون کوبید و زیر ل*ب، عصبی زمزمه کرد:
- لعنت بهت هامین! لعنت بهت که یک کار هم بلد نیستی درست انجام بدی.
و من بدون اینکه منظور حرفش رو بفهمم، فقط در تلاش بودم که ترکشی از این عصبانیتش به من برخورد نکنه. وقتی که بالاخره ترافیک تموم شد، عصبانیت هامین این بار پدال بدبخت گ*از رو نشونه رفت و ما پرواز کردیم و مسیر ربع ساعته تا خونه‌ام رو پنج دقیقه‌ای طی کردیم.
هامین جلوی در خونه ایستاد. وقتی دیدم هامین همون‌طور ساکت نشسته و چیزی نمیگه، کیفم رو از صندلی عقب برداشتم و با آروم‌ترین صدای ممکن گفتم:
- ممنون، خیلی زحمت دادم بهت. فردا می‌بینمت.
هامین خیلی بی‌ربط به حرفم گفت:
- می‌خوام امروز صاحب‌خونه‌ات رو ببینم!
دستم رو از روی دستگیره‌ی در برداشتم و به سمتِ هامین برگشتم. با تعجب گفتم:
- بله؟!
نفس عمیقی کشید و شمرده شمرده تکرار کرد:
- می‌خوام... امروز... صاحب... خونه‌ت رو... ببینم!
متعجب و حیرت‌زده گفتم:
- خب آخه تو چی کار با اون داری؟
- مگه نمیگی هفته دیگه باید اجاره این ماه رو بدی؟
با حرف هامین گیج‌تر از قبل شدم:
- خب این چه ربطی به تو داره؟
هامین به سمتم برگشت و به چشمام نگاه کرد:
- بانو، می‌خوام از خونه بری!
یکی از ابروهام رو بالا انداختم:
- اون وقت کجا برم؟!
هامین نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از من دزدید. با احتیاط گفت:
- من برات یه خونه‌ی خوب می‌خرم.
با این حرفِ هامین وا رفتم. اخمام رو تا آخرین حد ممکن توی هم فرو بردم. از ترحم متنفر بودم. جدی شدم و با همون شدت اخم گفتم:
- ممنون. نیازی به صدقه ندارم!
هامین سرش رو بلند کرد و دوباره نگاهم کرد. با حیرت گفت:
- زیبا بانو، صدقه نیست! فقط... فقط یه هدیه‌ است، از طرف یه دوست.
حسابی عصبانی بودم:
- از کی تا حالا رسم شده دوست‌ها هدیه‌های به این گرونی میخرن برای همدیگه؟
هامین درمونده شد:
- بانو، خواهش می‌کنم.
دیگه منفجر شدم:
- چی رو خواهش میکنی هامین؟! ها؟! هامین از هر کسی، حتی عسل، توقع داشتم بخواد بهم ترحم کنه، اما از تویی که بهتر از هر کسی می‌دونی چقدر از این کار متنفرم، نه!

کد:
با اشتیاق وسایل داخل کیسه رو دید زدم:
- دستت درد نکنه! چقدر حواست جمع بود.
با لبخند نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت. منم با ذوق یه آبمیوه و کیک باز کردم. نیمی از آبمیوه رو با کیک خوردم تا جایی که حس کردم سیر شدم. هامین که در حین رانندگی حواسش به منم بود، با تعجب پرسید:
- چی‌شد؟ چرا نمی‌خوری؟
دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:
- وای جا ندارم دیگه. نمی‌تونم بخورم. فقط نمی‌دونم با بقیه‌اش که مونده چی‌کار کنم.
هامین نگاهی مرموز به آبمیوه‌ی توی دستم انداخت و گفت:
- اون رو بده به من.
ابرو‌هام از تعجب بالا رفتن:
- واسه چی؟
لبخند مرموزی زد. چقدر امروز مرموز شده بود! گفت:
- بده من بقیه‌اش رو بخورم.
سرم رو به طرفین تکون دادم و دستم رو عقب کشیدم:
- نمی‌خواد، دهنیه.
هامین بدون جواب دادن، قوطی رو از دستم بیرون کشید و همه‌ی آبمیوه رو با یه نفس خورد. با حیرت و سرتقی تکرار کردم:
- دهنی بود!
دستش رو جلو آورد و نوک بینی‌ام رو کشید و گفت:
- بیخیال بانو!
سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم و شونه بالا انداختم. دیگه دنباله‌اش رو نگرفتم. هر دو ساکت بودیم تا اینکه بعد از مدتی سکوت، هامین گفت:
- اول تو رو می‌ذارم‌ خونه‌ات، بعد میرم کافه. شب وسایلت رو از کافه میارم واست.
اخمی کردم و گفتم:
- چی چی تو رو می‌ذارم خونه‌ات؟ منم میام کافه!
هامین هم اخم کرد:
- لازم نکرده. تو بیای کافه می‌خوای کار کنی، دستت بدتر می‌شه.
کوتاه نیومدم و روی خواسته‌ام پافشاری کردم:
- بابا پانسمان کردم دیگه! حالا قول می‌دم آشپزی نکنم، فقط سفارش می‌گیرم.
هامین هم درست مثل من لجباز بود و کوتاه نمی‌اومد:
- نه دیگه! اصلا باید تا وقتی دستت خوب بشه، بمونی خونه.
بازم اصرار کردم و ناله‌گونه گفتم:
- هامین! گفتم آشپزی نمی‌کنم دیگه.
- منم گفتم نه. چرا گیر میدی اینقدر؟!
بالاخره از لجبازی هامین عصبی شدم و ناخودآگاه داد زدم:
- چون یه هفته دیگه باید پول اجاره‌ام رو بدم!
هامین به وضوح جا خورد. سریع ماشین رو کنار جاده پارک کرد. کمربندش رو باز کرد و به سمت من برگشت:
- چی گفتی؟!
بدون اینکه به طرفش بچرخم، سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشتام شدم. با صدایی آروم و رو به تحلیل گفتم:
- یه هفته دیگه صاحب‌خونه‌ام میاد برای گرفتن اجاره این ماه. اگه من این مدت رو کار نکنم، پولم کافی نمی‌شه. درسته تو دوستمی و به فکرمی، اما رییسم هم هستی و من به حقوقم احتیاج دارم تا بتونم اجاره‌ام رو جور کنم.
در اثر حرف‌هایِ من، اخم غلیظی روی پیشونی هامین نشسته بود. دوباره صاف نشست و کمربندش رو بست. بدون گفتن کوچک‌ترین حرفی ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد. در طول مسیر، از بس فرمون رو فشار می‌داد، تمام انگشتاش سفید شده بودن و این یعنی خیلی عصبانی بود و سعی داشت داد نزنه. منم از ترس لالمونی گرفتم و مثل یه موش توی خودم فرو رفتم.
هامین به سمت کافه رفت و من خوشحال بودم که بالاخره راضی شده. اما با رسیدنمون به کافه، ماشین رو جلوی در پارک کرد و با صدای بمی که بوی عصبانیت داشت، گفت:
- همین‌جا می‌شینی تا بیام!
وقتی بالاخره رفت داخل کافه، یه نفس راحت کشیدم. اصلا نمی‌فهمیدم چرا اینقدر عصبانی شده بود. یعنی حرفم خیلی بد بود؟! خب من مثل اون که بچه پولدار نیستم! از اول تو فقر و نداری و بدبختی بزرگ شدم. اینا تا آخر عمرم هم باهام عجین شدن.
با سوار شدنِ هامین و انداختن کیفم که دستش بود روی صندلی عقب، دوباره عین موش‌ توی خودم جمع شدم. هامین اصلا حواسش به من نبود، اما وقتی به ترافیک خوردیم و اونم بالاخره برگشت تا نگاهی به وضعیت من بندازه، دید که خودم رو جمع و جور کردم و تا حد ممکن ازش فاصله گرفتم. این حالتِ ترسیده من، عصبانی‌ترش کرد. مشتش رو با تمام وجود به فرمون کوبید و زیر ل*ب، عصبی زمزمه کرد:
- لعنت بهت هامین! لعنت بهت که یک کار هم بلد نیستی درست انجام بدی.
و من بدون اینکه منظور حرفش رو بفهمم، فقط در تلاش بودم که ترکشی از این عصبانیتش به من برخورد نکنه. وقتی که بالاخره ترافیک تموم شد، عصبانیت هامین این بار پدال بدبخت گ*از رو نشونه رفت و ما پرواز کردیم و مسیر ربع ساعته تا خونه‌ام رو پنج دقیقه‌ای طی کردیم.
هامین جلوی در خونه ایستاد. وقتی دیدم هامین همون‌طور ساکت نشسته و چیزی نمیگه، کیفم رو از صندلی عقب برداشتم و با آروم‌ترین صدای ممکن گفتم:
- ممنون، خیلی زحمت دادم بهت. فردا می‌بینمت.
هامین خیلی بی‌ربط به حرفم گفت:
- می‌خوام امروز صاحب‌خونه‌ات رو ببینم!
دستم رو از روی دستگیره‌ی در برداشتم و به سمتِ هامین برگشتم. با تعجب گفتم:
- بله؟!
نفس عمیقی کشید و شمرده شمرده تکرار کرد:
- می‌خوام... امروز... صاحب... خونه‌ت رو... ببینم!
متعجب و حیرت‌زده گفتم:
- خب آخه تو چی کار با اون داری؟
- مگه نمیگی هفته دیگه باید اجاره این ماه رو بدی؟
با حرف هامین گیج‌تر از قبل شدم:
- خب این چه ربطی به تو داره؟
هامین به سمتم برگشت و به چشمام نگاه کرد:
- بانو، می‌خوام از خونه بری!
یکی از ابروهام رو بالا انداختم:
- اون وقت کجا برم؟!
هامین نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از من دزدید. با احتیاط گفت:
- من برات یه خونه‌ی خوب می‌خرم.
با این حرفِ هامین وا رفتم. اخمام رو تا آخرین حد ممکن توی هم فرو بردم. از ترحم متنفر بودم. جدی شدم و با همون شدت اخم گفتم:
- ممنون. نیازی به صدقه ندارم!
هامین سرش رو بلند کرد و دوباره نگاهم کرد. با حیرت گفت:
- زیبا بانو، صدقه نیست! فقط... فقط یه هدیه‌ است، از طرف یه دوست.
حسابی عصبانی بودم:
- از کی تا حالا رسم شده دوست‌ها هدیه‌های به این گرونی میخرن برای همدیگه؟
هامین درمونده شد:
- بانو، خواهش می‌کنم.
دیگه منفجر شدم:
- چی رو خواهش میکنی هامین؟! ها؟! هامین از هر کسی، حتی عسل، توقع داشتم بخواد بهم ترحم کنه، اما از تویی که بهتر از هر کسی می‌دونی چقدر از این کار متنفرم، نه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
هامین با درموندگی نالید:
- بانو! من بهت ترحم نکردم. من... من فقط از خودم بدم میاد وقتی می‌بینم خودم دارم اونجوری توی رفاه زندگی می‌کنم، اون وقت بهترین دوستم باید کلی کار کنه تا بتونه اجاره خونه‌اش رو جور کنه. از خودم متنفر میشم زیبا بانو!
اخمام باز شدن، اما هنوز کاملاً جدی و عصبی بودم و با تحکم حرف می‌زدم:
- من از این وضع شکایتی ندارم، هیچ وقت نداشتم. پیشونی‌نوشت ما هم اینه دیگه، یکی مثل تو زندگیش با رفاه باشه و یکی مثل من صبح تا شب سگ‌دو بزنه و جون بکنه تا تازه بتونه از محله‌هایِ فقیر نشین، بیاد و مرکز شهر زندگی کنه. هامین من شکایتی ندارم، خدا رو هم همیشه شکر کردم. تا الان زندگیم رو بدون این صدقه‌ها گذروندم، از این به بعد هم بازم خدا کریمه.
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. به سمت در چرخیدم و در رو باز کردم اما قبل از پیاده شدن، دوباره نیم‌نگاهی به هامین انداختم و آروم گفتم:
- ببخشید که بهت زحمت دادم؛ ممنون بابت امروز.
و بدونِ اینکه فرصت بدم که حرف دیگه‌ای بزنه، از ماشین پیاده شدم. بی‌توجه به هامین به طرف خونه رفتم، اما پشت سرم صدای باز شدن در ماشین رو شنیدم و بعد از اون هم صدای هامین که پشت سر هم اسمم رو صدا می‌کرد، اما من محل نمی‌دادم. بدون کوچک‌ترین توجه‌ای به هامینی که یه بند پشت سر هم صدام می‌زد، کلید رو توی قفل انداختم و داخل آپارتمان شدم.
با این حال هامین کم نیاورد، باز هم صدای قدم‌هاش رو شنیدم و متوجه شدم که نزدیک‌تر شده. کلافه از این مصمم بودنش، بدون اینکه کلید رو از توی قفل در بیارم، دستم رو روش نگه داشتم و به طرف هامین برگشتم. نمی‌خواستم زیاد تحویلش بگیرم، بدجوری بهم برخورده بود. با لحنی که تلاش می‌کردم سرد و بی‌تفاوت باشه، گفتم:
- چی‌کار دارین؟!
و خودمم جا خوردم از سرمایِ کلامم، چه برسه به هامین. هامین با چشمایی که یه درد و خستگی بزرگ رو فریاد می‌زدن، دستش رو روی چهارچوب گذاشت و تکیه‌اش رو به چهارچوب در داد. سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو به زمین جلویِ پاش دوخت. با غصه‌ای که کاملا می‌تونستم حسش کنم، آهی کشید و گفت:
- بانو خسته‌ام.
ابروهام بالا پریدن. خب خسته‌است بره ماساژ درمانی، خستگیش به من چه؟! تک خنده‌ی تلخی که هامین زد، اجازه نداد به افکار چرت و پرتم ادامه بدم:
- می‌دونستی من عاشق اسمتم؟! عاشق اسمِ زیبا؟ نه از وقتی با تو آشنا شدم، از خیلی قبل‌تر عاشقِ این اسم بودم.
با هر جمله‌ای که می‌گفت، حیرتم بیشتر میشد. با این حرف‌ها می‌خواست به کجا برسه؟ اینجوری می‌خواست حرف‌های قبلیش رو ماست‌مالی کنه و از دلم در بیاره؟
هامین، بالاخره نگاهش رو از زمین گرفت و به چشمایِ من داد. هنوز هم توی نگاه کوه غم و درد بی‌داد می‌کرد:
- بانو سال‌ها پیش یه دختر توی زندگیم بود، دختری که اسمش زیبا بود. راستش رو بخوای وضع زندگی اون هم خوب نبود. یه روزی من مجبور شدم از پیشش برم. به خدا من نخواستم که برم، مجبور شدم. سرنوشت توی قصه‌ی ما جدایی نوشته بود.
غم نگاهش بیشتر شد. انگار داشت خاطرات اون روزها رو مرور می‌کرد. سیبک گلوش تکون می‌خورد و نوک بینی و چشمای سرخ شده‌اش، همه خبر از یه بغض سنگین می‌دادن. هامین برای اون دختر بغض کرده بود. مردونه بغض کرده بود. دوباره به حرف اومد، اما این بار صداش خش‌دار شده بود و می‌لرزید:
- بهش قول دادم که خیلی زود برگردم پیشش. ببرمش یه جایی که دیگه سختی نکشه. اون هم قول داد منتظرم می‌مونه. اما بانو، وقتی من بعد از سه سال برگشتم دنبالش، با جای خالیش رو به رو شدم. من وجب به وجب خاک این شهر لعنتی رو الک کردم، اما زیبای من هیچ کجا نبود!
دوباره سرش رو پایین انداخت. انگاری می‌خواست من پرده‌ی نازک اشکی که جلوی نگاهش رو گرفته بود، نبینم:
- زیبا بانو، دیگه نمی‌خوام یکی دیگه از عزیزام رو از دست بدم. زیبایِ من معلوم نیست کجا داره باز هم سختی می‌کشه، اما زیبا بانو، من تو رو از دست نمی‌دم. نه از دستت میدم، نه می‌ذارم سختی بکشی. دیگه نمی‌ذارم.
بغض به گلوی منم چنگ انداخته بود، ولی هنوز نمی‌خواستم اینقدر زود به هامین رو بدم. نیم‌نگاه گذرایی به اونی که هنوز سرش پایین بود، انداختم. کلید رو بالاخره از قفل بیرون کشیدم. در رو چهارطاق باز کردم و آروم و با صدایِ لرزون گفتم:
- بیا تو.
و بدون اینکه منتظرش بمونم، از پله‌ها بالا رفتم. تا به در خونه برسم، بغضم رو قورت داده بودم. در خونه رو پشت سرم باز گذاشتم. تا وقتی که من لباسام رو عوض کنم، هامین هم وارد خونه شده بود و روی مبل نشسته بود. سرش رو به پشتی مبل تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود. بی‌توجه بهش داخل دستشویی شدم.
دست و صورتم رو که شستم، از دستشویی بیرون زدم. بالای سر هامین دست به کمر ایستادم و دوباره رفتم توی جلد جدیم:
- هامین؟
چشماش رو باز کرد و به چشمام خیره شد. اخم نکرده بودم، اما چهره‌ام جدی بود. هامین لبخندی به جدیتم زد و با التماس گفت:
- زیبا بانو، تو هرگز تنهام نذار! حس میکنم خدا با دادن یه زیبای دیگه به من، تمام نعمتش رو به پام ریخته.
ناخودآگاه اخمام توی هم گره خوردن:
- یعنی فقط به خاطر اون زیبا با من دوستی؟
لبخندِ هامین پاک شد و اون هم اخم کرد:
- یعنی چی؟
- یعنی من تو رو یاد اون زیبا می‌ندازم؟ به خاطر همینه که پیشم موندی؟ واسه همینه مدام کمکم می‌کنی؟

کد:
هامین با درموندگی نالید:
- بانو! من بهت ترحم نکردم. من... من فقط از خودم بدم میاد وقتی می‌بینم خودم دارم اونجوری توی رفاه زندگی می‌کنم، اون وقت بهترین دوستم باید کلی کار کنه تا بتونه اجاره خونه‌اش رو جور کنه. از خودم متنفر میشم زیبا بانو!
اخمام باز شدن، اما هنوز کاملاً جدی و عصبی بودم و با تحکم حرف می‌زدم:
- من از این وضع شکایتی ندارم، هیچ وقت نداشتم. پیشونی‌نوشت ما هم اینه دیگه، یکی مثل تو زندگیش با رفاه باشه و یکی مثل من صبح تا شب سگ‌دو بزنه و جون بکنه تا تازه بتونه از محله‌هایِ فقیر نشین، بیاد و مرکز شهر زندگی کنه. هامین من شکایتی ندارم، خدا رو هم همیشه شکر کردم. تا الان زندگیم رو بدون این صدقه‌ها گذروندم، از این به بعد هم بازم خدا کریمه.
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. به سمت در چرخیدم و در رو باز کردم اما قبل از پیاده شدن، دوباره نیم‌نگاهی به هامین انداختم و آروم گفتم:
- ببخشید که بهت زحمت دادم؛ ممنون بابت امروز.
و بدونِ اینکه فرصت بدم که حرف دیگه‌ای بزنه، از ماشین پیاده شدم. بی‌توجه به هامین به طرف خونه رفتم، اما پشت سرم صدای باز شدن در ماشین رو شنیدم و بعد از اون هم صدای هامین که پشت سر هم اسمم رو صدا می‌کرد، اما من محل نمی‌دادم. بدون کوچک‌ترین توجه‌ای به هامینی که یه بند پشت سر هم صدام می‌زد، کلید رو توی قفل انداختم و داخل آپارتمان شدم.
با این حال هامین کم نیاورد، باز هم صدای قدم‌هاش رو شنیدم و متوجه شدم که نزدیک‌تر شده. کلافه از این مصمم بودنش، بدون اینکه کلید رو از توی قفل در بیارم، دستم رو روش نگه داشتم و به طرف هامین برگشتم. نمی‌خواستم زیاد تحویلش بگیرم، بدجوری بهم برخورده بود. با لحنی که تلاش می‌کردم سرد و بی‌تفاوت باشه، گفتم:
- چی‌کار دارین؟!
و خودمم جا خوردم از سرمایِ کلامم، چه برسه به هامین. هامین با چشمایی که یه درد و خستگی بزرگ رو فریاد می‌زدن، دستش رو روی چهارچوب گذاشت و تکیه‌اش رو به چهارچوب در داد. سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو به زمین جلویِ پاش دوخت. با غصه‌ای که کاملا می‌تونستم حسش کنم، آهی کشید و گفت:
- بانو خسته‌ام.
ابروهام بالا پریدن. خب خسته‌است بره ماساژ درمانی، خستگیش به من چه؟! تک خنده‌ی تلخی که هامین زد، اجازه نداد به افکار چرت و پرتم ادامه بدم:
- می‌دونستی من عاشق اسمتم؟! عاشق اسمِ زیبا؟ نه از وقتی با تو آشنا شدم، از خیلی قبل‌تر عاشقِ این اسم بودم.
با هر جمله‌ای که می‌گفت، حیرتم بیشتر میشد. با این حرف‌ها می‌خواست به کجا برسه؟ اینجوری می‌خواست حرف‌های قبلیش رو ماست‌مالی کنه و از دلم در بیاره؟
هامین، بالاخره نگاهش رو از زمین گرفت و به چشمایِ من داد. هنوز هم توی نگاه کوه غم و درد بی‌داد می‌کرد:
- بانو سال‌ها پیش یه دختر توی زندگیم بود، دختری که اسمش زیبا بود. راستش رو بخوای وضع زندگی اون هم خوب نبود. یه روزی من مجبور شدم از پیشش برم. به خدا من نخواستم که برم، مجبور شدم. سرنوشت توی قصه‌ی ما جدایی نوشته بود.
غم نگاهش بیشتر شد. انگار داشت خاطرات اون روزها رو مرور می‌کرد. سیبک گلوش تکون می‌خورد و نوک بینی و چشمای سرخ شده‌اش، همه خبر از یه بغض سنگین می‌دادن. هامین برای اون دختر بغض کرده بود. مردونه بغض کرده بود. دوباره به حرف اومد، اما این بار صداش خش‌دار شده بود و می‌لرزید:
- بهش قول دادم که خیلی زود برگردم پیشش. ببرمش یه جایی که دیگه سختی نکشه. اون هم قول داد منتظرم می‌مونه. اما بانو، وقتی من بعد از سه سال برگشتم دنبالش، با جای خالیش رو به رو شدم. من وجب به وجب خاک این شهر لعنتی رو الک کردم، اما زیبای من هیچ کجا نبود!
دوباره سرش رو پایین انداخت. انگاری می‌خواست من پرده‌ی نازک اشکی که جلوی نگاهش رو گرفته بود، نبینم:
- زیبا بانو، دیگه نمی‌خوام یکی دیگه از عزیزام رو از دست بدم. زیبایِ من معلوم نیست کجا داره باز هم سختی می‌کشه، اما زیبا بانو، من تو رو از دست نمی‌دم. نه از دستت میدم، نه می‌ذارم سختی بکشی. دیگه نمی‌ذارم.
بغض به گلوی منم چنگ انداخته بود، ولی هنوز نمی‌خواستم اینقدر زود به هامین رو بدم. نیم‌نگاه گذرایی به اونی که هنوز سرش پایین بود، انداختم. کلید رو بالاخره از قفل بیرون کشیدم. در رو چهارطاق باز کردم و آروم و با صدایِ لرزون گفتم:
- بیا تو.
و بدون اینکه منتظرش بمونم، از پله‌ها بالا رفتم. تا به در خونه برسم، بغضم رو قورت داده بودم. در خونه رو پشت سرم باز گذاشتم. تا وقتی که من لباسام رو عوض کنم، هامین هم وارد خونه شده بود و روی مبل نشسته بود. سرش رو به پشتی مبل تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود. بی‌توجه بهش داخل دستشویی شدم.
دست و صورتم رو که شستم، از دستشویی بیرون زدم. بالای سر هامین دست به کمر ایستادم و دوباره رفتم توی جلد جدیم:
- هامین؟
چشماش رو باز کرد و به چشمام خیره شد. اخم نکرده بودم، اما چهره‌ام جدی بود. هامین لبخندی به جدیتم زد و با التماس گفت:
- زیبا بانو، تو هرگز تنهام نذار! حس میکنم خدا با دادن یه زیبای دیگه به من، تمام نعمتش رو به پام ریخته.
ناخودآگاه اخمام توی هم گره خوردن:
- یعنی فقط به خاطر اون زیبا با من دوستی؟
لبخندِ هامین پاک شد و اون هم اخم کرد:
- یعنی چی؟
- یعنی من تو رو یاد اون زیبا می‌ندازم؟ به خاطر همینه که پیشم موندی؟ واسه همینه مدام کمکم می‌کنی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
اخماش باز شدن و حیرت توی چشماش جون گرفت:
- بانو! این چه حرفیه؟! یه ماه اول آشنایی‌مون رو یادت نیست؟ من اون موقع هنوز اسمت رو نمی‌دونستم، ولی کلی تلاش کردم تا باهات صمیمی بشم. زیبا بانو، خودت رو با اون زیبا مقایسه نکن. جایگاهِ تو فرق داره.
آروم اخمم رو باز کردم. با تردید و کنجکاوی گفتم:
- من بالاترم یا اون؟
هامین تک خنده‌ای زد و چشماش رنگ مهربونی گرفت:
-همین الان نگفتم خودت رو مقایسه نکن؟
چشمام رو گرد کردم و مظلومانه نگاهش کردم. بالاخره چشمای درشتم باعث شدن هامین تسلیم بشه. پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- خیله خب، تو بردی! بیا بشین تا برات بگم. ولی قول بده تا آخر حرفام رو گوش کنی و ناراحت هم نشی.
ذوق‌زده از پیروزیم در برابر این مرد سرسخت، خندیدم و روی مبل کناریش نشستم. دستام رو به هم گره دادم و آرنج‌هام رو روی زانوهام گذاشتم. با چشمایِ گرد شده و لبخندی هیجان‌زده، خیره شدم به هامین. هامین لبخندی به این همه ذوقم زد. بعد سرش رو پایین انداخت و داستانش رو شروع کرد:
- من ۱۲ ساله که دارم دنبالش می‌گردم. از جونم، همه‌ی وجودم مایه گذاشتم برای پیدا کردنش. ولی پیداش نکردم. من... من حتی فامیلیش رو هم نمی‌دونم! ولی، هر چی بود تا الان باید پیدا می‌شد. نشد... حس می‌کنم نخواست که بشه. اون روزایی که کنارم بود، حالم فوق‌العاده بود بانو! خودش فکر می‌کرد مزاحممه، فکر می‌کرد اذیتم می‌کنه، فکر می‌کرد توی زندگیِ من یه موجود اضافه است! ولی منبع آرامشم بود. من اون دختر رو می پرستیدم! عاشق شده بودم... تا چند وقت پیش هم عاشق بودما، ولی... زیبا بانو، چند ماهه که به تردید افتادم. فکر میکنم حسم مثل قبل نیست. فکر می‌کنم از همون موقع‌هایی که تو رو پیدا کردم!
سرش رو بالا آورد و لبخندِ خجولی زد. یک دور با اشتیاقی زیاد جز به جز صورتم رو نگاه کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت:
- شاید تقصیر خودشه! حس میکنم اون دیگه نمی‌خواد من رو ببینه.
آروم و تلخ خندید:
- شش سال پیش یک بار پیداش کردم. از دور نگاهش می‌کردم، فقط شمایل کلیش رو می‌دیدم و یه هاله‌ی محوی از چهره‌اش. وقتی سرپرستش فهمید من ساعت‌ها سر کوچشون می‌شینم تا بلکه زیبا بیرون بیاد و ببینمش، کتکم زد. تا می‌خوردم زد. دوتا از دنده‌هام مو برداشتن از بس لگد زد بهم. پدرش نبود، می‌گفت پدرِ زیبا مرده. ولی هیچ وقت نفهمیدم اون مرد چه نسبتی با زیبا داشت. فقط می‌گفت سرپرستشم. بعد از اون کتک، تا یه هفته نتونستم حرکت کنم و وقتی بعد از دو هفته بالاخره تونستم از رختِ‌خواب بیرون بیام، دوباره سراغش رفتم... هعی، اون دیگه اونجا نبود. دوباره خونه‌شون رو عوض کرده بودن و حالا دوباره شش ساله که من رو دور کرده از خودش.
دیگه خبر از اون ذوق و هیجان اولیه‌ام نبود. الان دیگه هر چی توی وجودم می‌گشتم، چیزی جز غم پیدا نمی‌کردم. چرا ناراحت بودم؟! چون هامین عاشق بود؟ من حسود بودم؟ داشتم به اون زیبا حسودی می‌کردم؟ نه! من فقط حسرت می‌خوردم. حسرت داشتنِ یه مرد که بشه تکیه گاهم. حسرت داشتن یه مرد درست توی زندگیم. حسرت داشتن یه آدمِ... عاشق!
یک قطره اشک از چشمم لیز خورد و راه رو واسه قطره‌هایِ بعدی باز کرد. سریع قبل از اینکه گریه‌ام شدت بگیره، اشکام رو پاک کردم و با صدایی که تلاش می‌کردم بغضم نلرزوندش، گفتم:
- پس اون زیبا معشوق توئه! و جایگاهش از هر کسی توی این دنیا بالاتر. پس... پس چرا به من اینقدر اهمیت میدی؟ این خیانت به احساسِ پاکِ خودت نیست؟ یا مثلا خیانت به اون دختر؟
که البته اصلا موفق نبودم و صدای خش‌دارم بدجوری می‌لرزید و بغضم رو لو می‌داد. هامین لرزش صدام رو حس کرد. سرش بیشتر پایین رفت، انگار که شرمنده شده باشه. چشم دوخته به فرش و با صدایی خیلی آروم و آرامش‌بخش ادامه داد:
- خیانت نیست بانو! اون دختر بعد از پدر و مادرم مهم‌ترین شخص زندگیم بود. اما بود! گفتم که، چند ماهه که حس می‌کنم دیگه نیست. زیبا بانو، خیلی رک بهت می‌گم، من ابداً آدمی نیستم که بخوام دنبال دخترا باشم. یه دختر کوچک‌ترین اهمیتی نداره توی زندگی من. اما تو... نمی‌دونم چرا، اما از همون تصادف اولمون توجه‌ام بهت جلب شد. حس خوبی بهم می‌دادی بانو. اونقدر که حتی اون روز ازت خواستم تا تو رو تا مقصدت برسونم. من در واقع می‌خواستم اون حس خوب رو بیشتر برای خودم حفظ کنم و به این بهانه بیشتر با تو آشنا بشم. حالا هم که تکلیفمون مشخصه، تو دوستمی و خب، به عنوان یه دوست خیلی هم برام ارزش داری. این روزا تو تنها دختری هستی که واسم مهمی.
من رو می‌گفت؟! من مهم بودم واسش؟ پس عشقش چی؟
- پس عشقت چی می‌شه؟! هامین ناامید نباش. من ایمان دارم تو یه روزی به عشقت می‌رسی. کم تلاش نکردی به خاطرش!
سر بالا آورد و با یه کوه درد و خستگیِ توی چشماش، نگاهم کرد:
- زیبا بانو دوازده سال زمان کمی نیست. اگر می‌خواست پیدا بشه، تا الان شده بود.
ناخودآگاه، دوباره غم به صدام ریخت:
- هامین! من پونزده ساله که منتظر یکی هستم. سه سال بیشتر از تو. اما ناامید نشدم هنوز. مطمئنم که بر می‌گرده.
هامین دوباره با سری افتاده، با همون غم بزرگش ادامه داد:
- من فقط می‌خوام بدونم چرا؟ بانو، اون هم قول داده بود! ما قرار گذاشتیم. قرار گذاشتیم دنبالِ همدیگه بگردیم. منتظرِ هم بمونیم.
- تو چرا منتظرش موندی هامین؟ به خاطر قرارت؟ یا به خاطر دلت؟
هامین نگاهی طولانی به چشمام انداخت. دست آخر، با صدایی آروم و دردناک که می‌شد تمام غصه‌هاش رو ازش خوند، گفت:
- به خاطر بی قراری دلم...
سکوت کردم. دلم داشت از سنگینی غم خفه می‌شد. تمام حسرت‌هایی که این همه سال به سختی خواب نگه‌شون داشته بودم، حالا با این حرفای هامین بیدار شده بودن و دونه دونه جلوی چشمام به ر*ق*ص در می‌اومدن. انگار می‌خواستن همه چیز رو یادم بیارن. بگن آهای زیبا! تو این همه سال فقط با یه مسکن خودت رو آروم کرده بودیا! دردای تو هنوز سر جاشون هستن، خوب نشدن!
با صدای گرفته و آروم گفتم:
- پس جا نزن. اگه حرف دلته، جا نزن هامین. دل عاشقت رو نکُش. بی قراری قشنگ دلت رو ازش نگیر. عشق به انتظارش قشنگه، بمون منتظر عشقت!
هامین سر بلند کرد. با چشمایی گرد شده زل زد به چشمام. شوکه بودن رو می‌شد از تک تک حرکاتش خوند. انگاری انتظار داشت من الان بگم اون زیبا رو فراموش کنه و هامین رو برای خودم حفظ کنم، اما من آدمی نبودم که سد راه دو تا عاشق بشم؛ حالا هر چقدر هم که توی زندگی خودم درد باشه. اما با این حال، باید هامین رو هم روشن می‌کردم که اگه عاشق واقعی نیست، همین‌جا به این جستجوی دوازده ساله پایان بده.
با بغضی که در آستانه‌ی شکستن بود، ادامه دادم:
- اگه دچار تردید شدی، اگه فکر می‌کنی می‌تونی فراموشش کنی، اگه آتش عشقت کمتر شده، بدون که عاشق واقعی نیستی. اگه روزی زیبات برگشت و ازش پرسیدی "چرا؟"، بدون عشقت کَشکِه. عشق اگه عشق باشه، چشمت رو روی همه چیز می‌بنده. فقط مهم می‌شه که اون الان کنارته.
صدای لرزون و حیرت‌زده ی هامین بلند شد:
- بانو!
- هامین، با خودت و دلت صادق باش. اون دختر هنوزم منبع آرامشت هست؟ حتی فکرش می‌تونه توی اوج غم یا عصبانیت آرومت کنه؟ ببین دلت واقعا بی‌قرارشه، یا اینکه فقط به حرف قول و قرارتون موندی. بعد از این، اگه دیدی واقعا عاشقی، بسم الله. گره دل‌هاتون رو محکم‌تر کن به جای اینکه بازش کنی. منم کنارت می‌مونم، کمکت می‌کنم پیداش کنی. اما اگر دیدی عشقت واقعی نیست، اگه دیدی تلقینه، اگه دیدی فقط موندی پای قرارت، همین الان اون دختر رو دفنش کن توی همون خاطرات قدیمی. بذار فقط گاهی یادش، یه لبخند کوچیک بنشونه روی لبت.
تند رفته بودم. صدا بلند کرده بودم و داشتم با صدایی که بدجوری از شدت بغض می‌لرزید داد می‌زدم. این تردید هامین اذیتم می‌کرد. من پونرده سال بود که منتظر بودم، پونزده سال بود که ناامید نشده بودم، پونزده سال بود که می‌گشتم دنبالش و جا نزده بودم. حالا هامین این‌جوری جا می‌زنه و تقصیرها رو می‌ندازه گر*دن دختری که شاید اون هم مثل من چشم‌انتظار باشه!
هامین با چشمای گرد شده از حیرتش فقط خیره مونده بود بهم. دهنش باز مونده بود و نمی‌تونست حرفی بزنه. بالاخره اشکم سرازیر شد. فقط تونستم ل*ب بزنم:
- ببخشید!
و دویدم داخل اتاقم. سرم روی توی بالشت فرو کردم و زار زدم، در صورتی که حتی نمی‌دونستم دقیقا به خاطر چی دارم گریه می‌کنم! به خاطر انتظار؟ به خاطر یه عشق قدیمی؟ به خاطر حسرت‌هام؟ یا چی؟ فقط می‌دونستم که خیلی خسته‌ام. دلم می‌خواست خالی بشم. اشک می‌ریختم تا خالی بشم.
با تقه‌ای که به در اتاقم خورد، گوشم رو تیز کردم. هامین بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه گفت:
- بانو؟ هنوز هم نمی‌ذاری کمکت کنم؟
کمکم کنه؟! برای چی؟ جوابم رو در ادامه‌ی حرفاش گرفتم:
- قبوله، می‌دونم تو صدقه قبول نمی‌کنی و به نظرت این پول هم یه صدقه است، اما... اما من یه واحد خالی دارم. توی ساختمونی که زندگی می‌کنم، توی هر طبقه دو تا واحد هست. من موقعی که می‌خواستم واحد خودم رو بخرم، واحد همسایه‌ام رو هم برای سرمایه گذاری خریدم و گذاشتم همونطور بمونه. الان اون واحد خالیه.
سکوت کرد. اشک‌های منم بند اومده بودن. منتظر ادامه‌ی حرف‌های هامین بودم. با پیش اومدن موضوع معشوقه‌ی قدیمی هامین، کلاً یادم رفت چرا هامین اومده بود خونه‌ام. حتی دست سوخته‌ام رو هم فراموش کرده بودم. دوباره صدای هامین بلند شد:
- زیبا بانو... قبول می‌کنی همسایه‌ام بشی؟
صورت خیسم رو تند تند پاک کردم. از جا بلند شدم و در رو باز کردم. به محض باز کردنِ در، چشمام قفل شدن توی مردمک‌هایِ لرزونِ هامین. مردمک‌هایی که از نگرانی برای من و از یه غم کهنه اما سنگین می‌لرزیدن. تمام تلاشم رو کردم و بالاخره ماهیچه‌های صورتم رو وادار کردم که طرح یه لبخند رو روی صورتم بزنن:
- هامین، زمان بده به جفتمون. هم تو باید با دلت به نتیجه برسی، هم من باید به پیشنهادت فکر کنم.
صداش لرزید:
- چقدر؟
یادِ صاحب خونه‌ام افتادم و اینکه باید تا آخر هفته دیگه اجاره‌ی این ماه رو می‌دادم. اگه قرار بود برم پیش هامین، همون روز بهترین موقع بود برای مطرح کردن اینکه می‌خوام از اینجا برم. با توجه به این، به هامین گفتم:
- یه هفته چطوره؟ تو می‌تونی توی یه هفته با خودت کنار بیای؟
هامین هم در جنگ و جدال با ماهیچه‌های صورتش، موفق شد و لبخند زد. اما چه لبخندی؟! حتی لبخندش هم لرزون بود:
- عالیه!
از در فاصله گرفت و به طرف در ورودی رفت. دستگیره رو توی دست گرفت، اما همونجا ثابت موند. سنگینی نگاهم روش مونده بود. بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه گفت:
- ببخش که ناراحتت کردم!
و از خونه بیرون رفت. همونجا کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم. نگاهم به جایِ خالی هامین مونده بود. اون من رو ناراحت کرد؟ دلیل اشکام هامین بود؟ یا... یا حسرت؟!

کد:
اخماش باز شدن و حیرت توی چشماش جون گرفت:
- بانو! این چه حرفیه؟! یه ماه اول آشنایی‌مون رو یادت نیست؟ من اون موقع هنوز اسمت رو نمی‌دونستم، ولی کلی تلاش کردم تا باهات صمیمی بشم. زیبا بانو، خودت رو با اون زیبا مقایسه نکن. جایگاهِ تو فرق داره.
آروم اخمم رو باز کردم. با تردید و کنجکاوی گفتم:
- من بالاترم یا اون؟
هامین تک خنده‌ای زد و چشماش رنگ مهربونی گرفت:
-همین الان نگفتم خودت رو مقایسه نکن؟
چشمام رو گرد کردم و مظلومانه نگاهش کردم. بالاخره چشمای درشتم باعث شدن هامین تسلیم بشه. پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- خیله خب، تو بردی! بیا بشین تا برات بگم. ولی قول بده تا آخر حرفام رو گوش کنی و ناراحت هم نشی.
ذوق‌زده از پیروزیم در برابر این مرد سرسخت، خندیدم و روی مبل کناریش نشستم. دستام رو به هم گره دادم و آرنج‌هام رو روی زانوهام گذاشتم. با چشمایِ گرد شده و لبخندی هیجان‌زده، خیره شدم به هامین. هامین لبخندی به این همه ذوقم زد. بعد سرش رو پایین انداخت و داستانش رو شروع کرد:
- من ۱۲ ساله که دارم دنبالش می‌گردم. از جونم، همه‌ی وجودم مایه گذاشتم برای پیدا کردنش. ولی پیداش نکردم. من... من حتی فامیلیش رو هم نمی‌دونم! ولی، هر چی بود تا الان باید پیدا می‌شد. نشد... حس می‌کنم نخواست که بشه. اون روزایی که کنارم بود، حالم فوق‌العاده بود بانو! خودش فکر می‌کرد مزاحممه، فکر می‌کرد اذیتم می‌کنه، فکر می‌کرد توی زندگیِ من یه موجود اضافه است! ولی منبع آرامشم بود. من اون دختر رو می پرستیدم! عاشق شده بودم... تا چند وقت پیش هم عاشق بودما، ولی... زیبا بانو، چند ماهه که به تردید افتادم. فکر میکنم حسم مثل قبل نیست. فکر می‌کنم از همون موقع‌هایی که تو رو پیدا کردم!
سرش رو بالا آورد و لبخندِ خجولی زد. یک دور با اشتیاقی زیاد جز به جز صورتم رو نگاه کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت:
- شاید تقصیر خودشه! حس میکنم اون دیگه نمی‌خواد من رو ببینه.
آروم و تلخ خندید:
- شش سال پیش یک بار پیداش کردم. از دور نگاهش می‌کردم، فقط شمایل کلیش رو می‌دیدم و یه هاله‌ی محوی از چهره‌اش. وقتی سرپرستش فهمید من ساعت‌ها سر کوچشون می‌شینم تا بلکه زیبا بیرون بیاد و ببینمش، کتکم زد. تا می‌خوردم زد. دوتا از دنده‌هام مو برداشتن از بس لگد زد بهم. پدرش نبود، می‌گفت پدرِ زیبا مرده. ولی هیچ وقت نفهمیدم اون مرد چه نسبتی با زیبا داشت. فقط می‌گفت سرپرستشم. بعد از اون کتک، تا یه هفته نتونستم حرکت کنم و وقتی بعد از دو هفته بالاخره تونستم از رختِ‌خواب بیرون بیام، دوباره سراغش رفتم... هعی، اون دیگه اونجا نبود. دوباره خونه‌شون رو عوض کرده بودن و حالا دوباره شش ساله که من رو دور کرده از خودش.
دیگه خبر از اون ذوق و هیجان اولیه‌ام نبود. الان دیگه هر چی توی وجودم می‌گشتم، چیزی جز غم پیدا نمی‌کردم. چرا ناراحت بودم؟! چون هامین عاشق بود؟ من حسود بودم؟ داشتم به اون زیبا حسودی می‌کردم؟ نه! من فقط حسرت می‌خوردم. حسرت داشتنِ یه مرد که بشه تکیه گاهم. حسرت داشتن یه مرد درست توی زندگیم. حسرت داشتن یه آدمِ... عاشق!
یک قطره اشک از چشمم لیز خورد و راه رو واسه قطره‌هایِ بعدی باز کرد. سریع قبل از اینکه گریه‌ام شدت بگیره، اشکام رو پاک کردم و با صدایی که تلاش می‌کردم بغضم نلرزوندش، گفتم:
- پس اون زیبا معشوق توئه! و جایگاهش از هر کسی توی این دنیا بالاتر. پس... پس چرا به من اینقدر اهمیت میدی؟ این خیانت به احساسِ پاکِ خودت نیست؟ یا مثلا خیانت به اون دختر؟
که البته اصلا موفق نبودم و صدای خش‌دارم بدجوری می‌لرزید و بغضم رو لو می‌داد. هامین لرزش صدام رو حس کرد. سرش بیشتر پایین رفت، انگار که شرمنده شده باشه. چشم دوخته به فرش و با صدایی خیلی آروم و آرامش‌بخش ادامه داد:
- خیانت نیست بانو! اون دختر بعد از پدر و مادرم مهم‌ترین شخص زندگیم بود. اما بود! گفتم که، چند ماهه که حس می‌کنم دیگه نیست. زیبا بانو، خیلی رک بهت می‌گم، من ابداً آدمی نیستم که بخوام دنبال دخترا باشم. یه دختر کوچک‌ترین اهمیتی نداره توی زندگی من. اما تو... نمی‌دونم چرا، اما از همون تصادف اولمون توجه‌ام بهت جلب شد. حس خوبی بهم می‌دادی بانو. اونقدر که حتی اون روز ازت خواستم تا تو رو تا مقصدت برسونم. من در واقع می‌خواستم اون حس خوب رو بیشتر برای خودم حفظ کنم و به این بهانه بیشتر با تو آشنا بشم. حالا هم که تکلیفمون مشخصه، تو دوستمی و خب، به عنوان یه دوست خیلی هم برام ارزش داری. این روزا تو تنها دختری هستی که واسم مهمی.
من رو می‌گفت؟! من مهم بودم واسش؟ پس عشقش چی؟
- پس عشقت چی می‌شه؟! هامین ناامید نباش. من ایمان دارم تو یه روزی به عشقت می‌رسی. کم تلاش نکردی به خاطرش!
سر بالا آورد و با یه کوه درد و خستگیِ توی چشماش، نگاهم کرد:
- زیبا بانو دوازده سال زمان کمی نیست. اگر می‌خواست پیدا بشه، تا الان شده بود.
ناخودآگاه، دوباره غم به صدام ریخت:
- هامین! من پونزده ساله که منتظر یکی هستم. سه سال بیشتر از تو. اما ناامید نشدم هنوز. مطمئنم که بر می‌گرده.
هامین دوباره با سری افتاده، با همون غم بزرگش ادامه داد:
- من فقط می‌خوام بدونم چرا؟ بانو، اون هم قول داده بود! ما قرار گذاشتیم. قرار گذاشتیم دنبالِ همدیگه بگردیم. منتظرِ هم بمونیم.
- تو چرا منتظرش موندی هامین؟ به خاطر قرارت؟ یا به خاطر دلت؟
هامین نگاهی طولانی به چشمام انداخت. دست آخر، با صدایی آروم و دردناک که می‌شد تمام غصه‌هاش رو ازش خوند، گفت:
- به خاطر بی قراری دلم...
سکوت کردم. دلم داشت از سنگینی غم خفه می‌شد. تمام حسرت‌هایی که این همه سال به سختی خواب نگه‌شون داشته بودم، حالا با این حرفای هامین بیدار شده بودن و دونه دونه جلوی چشمام به ر*ق*ص در می‌اومدن. انگار می‌خواستن همه چیز رو یادم بیارن. بگن آهای زیبا! تو این همه سال فقط با یه مسکن خودت رو آروم کرده بودیا! دردای تو هنوز سر جاشون هستن، خوب نشدن!
با صدای گرفته و آروم گفتم:
- پس جا نزن. اگه حرف دلته، جا نزن هامین. دل عاشقت رو نکُش. بی قراری قشنگ دلت رو ازش نگیر. عشق به انتظارش قشنگه، بمون منتظر عشقت!
هامین سر بلند کرد. با چشمایی گرد شده زل زد به چشمام. شوکه بودن رو می‌شد از تک تک حرکاتش خوند. انگاری انتظار داشت من الان بگم اون زیبا رو فراموش کنه و هامین رو برای خودم حفظ کنم، اما من آدمی نبودم که سد راه دو تا عاشق بشم؛ حالا هر چقدر هم که توی زندگی خودم درد باشه. اما با این حال، باید هامین رو هم روشن می‌کردم که اگه عاشق واقعی نیست، همین‌جا به این جستجوی دوازده ساله پایان بده.
با بغضی که در آستانه‌ی شکستن بود، ادامه دادم:
- اگه دچار تردید شدی، اگه فکر می‌کنی می‌تونی فراموشش کنی، اگه آتش عشقت کمتر شده، بدون که عاشق واقعی نیستی. اگه روزی زیبات برگشت و ازش پرسیدی "چرا؟"، بدون عشقت کَشکِه. عشق اگه عشق باشه، چشمت رو روی همه چیز می‌بنده. فقط مهم می‌شه که اون الان کنارته.
صدای لرزون و حیرت‌زده ی هامین بلند شد:
- بانو!
- هامین، با خودت و دلت صادق باش. اون دختر هنوزم منبع آرامشت هست؟ حتی فکرش می‌تونه توی اوج غم یا عصبانیت آرومت کنه؟ ببین دلت واقعا بی‌قرارشه، یا اینکه فقط به حرف قول و قرارتون موندی. بعد از این، اگه دیدی واقعا عاشقی، بسم الله. گره دل‌هاتون رو محکم‌تر کن به جای اینکه بازش کنی. منم کنارت می‌مونم، کمکت می‌کنم پیداش کنی. اما اگر دیدی عشقت واقعی نیست، اگه دیدی تلقینه، اگه دیدی فقط موندی پای قرارت، همین الان اون دختر رو دفنش کن توی همون خاطرات قدیمی. بذار فقط گاهی یادش، یه لبخند کوچیک بنشونه روی لبت.
تند رفته بودم. صدا بلند کرده بودم و داشتم  با صدایی که بدجوری از شدت بغض می‌لرزید داد می‌زدم. این تردید هامین اذیتم می‌کرد. من پونرده سال بود که منتظر بودم، پونزده سال بود که ناامید نشده بودم، پونزده سال بود که می‌گشتم دنبالش و جا نزده بودم. حالا هامین این‌جوری جا می‌زنه و تقصیرها رو می‌ندازه گر*دن دختری که شاید اون هم مثل من چشم‌انتظار باشه!
هامین با چشمای گرد شده از حیرتش فقط خیره مونده بود بهم. دهنش باز مونده بود و نمی‌تونست حرفی بزنه. بالاخره اشکم سرازیر شد. فقط تونستم ل*ب بزنم:
- ببخشید!
و دویدم داخل اتاقم. سرم روی توی بالشت فرو کردم و زار زدم، در صورتی که حتی نمی‌دونستم دقیقا به خاطر چی دارم گریه می‌کنم! به خاطر انتظار؟ به خاطر یه عشق قدیمی؟ به خاطر حسرت‌هام؟ یا چی؟ فقط می‌دونستم که خیلی خسته‌ام. دلم می‌خواست خالی بشم. اشک می‌ریختم تا خالی بشم.
با تقه‌ای که به در اتاقم خورد، گوشم رو تیز کردم. هامین بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه گفت:
- بانو؟ هنوز هم نمی‌ذاری کمکت کنم؟
کمکم کنه؟! برای چی؟ جوابم رو در ادامه‌ی حرفاش گرفتم:
- قبوله، می‌دونم تو صدقه قبول نمی‌کنی و به نظرت این پول هم یه صدقه است، اما... اما من یه واحد خالی دارم. توی ساختمونی که زندگی می‌کنم، توی هر طبقه دو تا واحد هست. من موقعی که می‌خواستم واحد خودم رو بخرم، واحد همسایه‌ام رو هم برای سرمایه گذاری خریدم و گذاشتم همونطور بمونه. الان اون واحد خالیه.
سکوت کرد. اشک‌های منم بند اومده بودن. منتظر ادامه‌ی حرف‌های هامین بودم. با پیش اومدن موضوع معشوقه‌ی قدیمی هامین، کلاً یادم رفت چرا هامین اومده بود خونه‌ام. حتی دست سوخته‌ام رو هم فراموش کرده بودم. دوباره صدای هامین بلند شد:
- زیبا بانو... قبول می‌کنی همسایه‌ام بشی؟
صورت خیسم رو تند تند پاک کردم. از جا بلند شدم و در رو باز کردم. به محض باز کردنِ در، چشمام قفل شدن توی مردمک‌هایِ لرزونِ هامین. مردمک‌هایی که از نگرانی برای من و از یه غم کهنه اما سنگین می‌لرزیدن. تمام تلاشم رو کردم و بالاخره ماهیچه‌های صورتم رو وادار کردم که طرح یه لبخند رو روی صورتم بزنن:
- هامین، زمان بده به جفتمون. هم تو باید با دلت به نتیجه برسی، هم من باید به پیشنهادت فکر کنم.
صداش لرزید:
- چقدر؟
یادِ صاحب خونه‌ام افتادم و اینکه باید تا آخر هفته دیگه اجاره‌ی این ماه رو می‌دادم. اگه قرار بود برم پیش هامین، همون روز بهترین موقع بود برای مطرح کردن اینکه می‌خوام از اینجا برم. با توجه به این، به هامین گفتم:
- یه هفته چطوره؟ تو می‌تونی توی یه هفته با خودت کنار بیای؟
هامین هم در جنگ و جدال با ماهیچه‌های صورتش، موفق شد و لبخند زد. اما چه لبخندی؟! حتی لبخندش هم لرزون بود:
- عالیه!
از در فاصله گرفت و به طرف در ورودی رفت. دستگیره رو توی دست گرفت، اما همونجا ثابت موند. سنگینی نگاهم روش مونده بود. بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه گفت:
- ببخش که ناراحتت کردم!
و از خونه بیرون رفت. همونجا کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم. نگاهم به جایِ خالی هامین مونده بود. اون من رو ناراحت کرد؟ دلیل اشکام هامین بود؟ یا... یا حسرت؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
نمی‌دونم چقدر از رفتن هامین گذشته بود و من همونجا روی زمین به فکر و خیال نشسته بودم، که صدای زنگ آشنا و در عین حال ناآشنایی توی خونه پیچید. صدا مال زنگ گوشی یا تلفن خونه‌ام نبود، اما اونقدر آشنا بود که اطمینان داشتم جایی شنیدمش. از جلم بلند شدم و صدا رو دنبال کردم. دست آخر روی میز عسلی جلوی مبل‌ها، گوشی هامین رو دیدم که صفحه‌ش روشن و خاموش می‌شد. پس هامین گوشیش رو جا گذاشته بود و برای همین هم بود که صدا به گوشم آشنا می‌اومد.
گوشی رو برداشتم و نگاهی به صفحه‌ش انداختم. کسی که داشت زنگ می‌زد، "آرش" ذخیره شده بود. دو به شک بودم که جواب بدم یا نه. نمی‌دونستم این آقای آرش نام چه نسبتی با هامین داره. اونقدر تردید کردم که بالاخره گوشی قطع شد، اما قبل از اینکه هیچ عکس‌العملی نشون بدم، دوباره همون آرش زنگ زد. حتما کار مهمی داشت که پشت سر هم زنگ زده بود! بهتر بود جواب بدم، شاید از نزدیکای هامین هم بود و تونستم بهش بگم که هامین گوشیش رو پیشِ من جا گذاشته تا اون از طریقی به هامین خبر بده.
آیکون سبز رو لمس کردم و گوشی رو با تردید دم گوشم گذاشتم:
- الو هامین، کجایی تو؟
- ببخشید، آقا آرش؟
آرش چند لحظه‌ای از شدت تعجب مکث کرد. دست آخر با تردید به حرف اومد:
- هامین، خودتی؟
- سلام آقا آرش. نه من هامین نیستم.
صدای آرش از حالت آرامش اولیه‌اش فاصله گرفت. کم کم داشت رنگ نگرانی، روی صداش زده می‌شد:
- خانم شما کی هستین؟ گوشی هامین دست شما چیکار می‌کنه؟
- من دادخواه هستم، از دوستایِ هامین. راستش هامین خونه‌ی من بود، بعد گوشیش رو خونه‌ی من جا گذاشت. شما می‌تونین بهش خبر بدین؟
آرش نفسش رو با آرامش بیرون داد، انگار که خیالش راحت شده باشه:
- باشه خانوم دادخواه، من الان با تلفن خونه‌اش تماس می‌گیرم.
- متشکرم.
- خواهش می‌کنم. فعلا.
و تماس رو قطع کرد. همونجا وسط سالن ایستادم. تلفن رو مدام دست به دست می‌کردم و منتظر خبری از آرش یا خود هامین بودم. هنوز پنچ دقیقه هم از صحبتم با آرش نگذشته بود که زنگ در خونه‌ام زده شد. با دیدن چهره‌ی هامین از اف اف، ابروهام بالا پریدن. حتی اگه آرش هم خبرش کرده بود، مسلماً نمی‌تونست خودش رو به این سرعت برسونه! در رو زدم و در واحدم رو هم باز کردم و خودم جلوی در منتظرش ایستادم. هامین به سرعت بالا اومد. با دیدن من، لبخندی زد و قبل از اینکه فرصت حرف زدن به من بده گفت:
- سلام زیبا بانو، گوشی من اینجا جا مونده؟
گوشی رو که هنوز توی دستم بود، به طرفش گرفتم:
- سلام. آره همین‌جا مونده بود.
گوشی رو گرفت و همونطور که به طرف پله‌ها می‌رفت، گفت:
- مرسی بانو، فعلا.
قبل از اینکه از پله‌ها سرازیر بشه، به سرعت گفتم:
- صبر کن هامین!
برگشت و نگاهم کرد:
- جانم؟
- حدود پنج دقیقه پیش، یه آقایی به اسم آرش زنگ زد. من نمی‌دونم کی بود، فقط تلفنت رو جواب دادم و بهش گفتم گوشیت خونه‌ی من جا مونده و اونم گفت به تلفن خونه‌ات زنگ می‌نه. باهاش تماس بگیر.
لبخندی مهربونانه، روی لباش نشست:
- آرش رفیقمه. مرسی بانو. فعلا.
و از پله‌ها پایین رفت. آهی کشیدم و داخل خونه برگشتم. باید حسابی فکر می‌کردم و می‌دیدم باید همین جا بمونم، یا اینکه همسایه‌ی هامین بشم؟!
***

گذشت. یک هفته مثل برق و باد گذشت. گذشت و حالا من و هامین، پشت میز شماره ۸ کافه جنون نشستیم. همون میزی که هامین برای اولین بار توی کافه جنون پشتش نشست. همون میز دونفره، توی دنج‌ترین گوشه‌ی این کافه.
توی این یه هفته خیلی با خودم کلنجار رفتم. دو روز دیگه باید اجاره خونه رو می‌دادم، ولی این بار می‌خواستم کلید‌ها رو هم تحویل بدم. تقریبا همه وسایلم رو جمع کرده بودم. درسته که دوست داشتم روی پای خودم وایسم و از کسی کمک نخوام، ولی با خودم که تعارف نداشتم! الان به این لطف هامین بدجوری نیاز داشتم. باید پول پس انداز می‌کردم. ولی به خودم قول داده بودم به محض اینکه تونستم از پیش هامین برم و پول اجاره‌ی اون مدت رو هم بهش بدم.
نگاهی به هامین انداختم. لبخند از روی ل*بش پاک نمی‌شد. موهاش مثل همیشه سشوار شده بود و مقداری از اون موهای ل*خت و خوشرنگش، روی پیشونیش ریخته بود. رنگ موهاش خیلی شبیه من بود، ولی موهای من یک‌دست خرمایی بود. موهای اون قهوه‌ای بود و رگه‌هایِ طلایی به راحتی توش دیده می‌شد، اما موهای من صرفاً توی نور آفتاب به طلایی می‌زد.
تیپش رو هم از نظر گذروندم. خوشتیپ شده بود! مثل همیشه. این مرد، خیلی جذاب و خوشتیپ بود. نفس عمیقی کشیدم و بوی عطر خوشبوی سرد و تلخش، ریه‌هام رو پر کرد. سرم رو بالا آوردم و لبخندی به روش زدم. اول صبح بود و هنوز هیچ کسی توی کافه نبود، حتی بقیه بچه‌ها هم هنوز نیومده بودن. یه ساعت پیش هامین اومده بود خونه‌ام دنبالم و من رو از خواب نازم جدا کرده بود و آورد کافه جنون تا هر دو تصمیممون رو به هم بگیم. وقتی رسیدیم، فورا قهوه درست کرد و حالا هر دو با قهوه و مقداری کیک شکلاتی که از دیروز مونده بود، جلوی هم نشسته بودیم.
هامین حسابی مشغول خوردن بود. منم داشتم بهش نگاه می‌کردم. بعد از چند دقیقه ناگهان سر بالا آورد و نگاهم رو شکار کرد، اما من سر نچرخوندم، بلکه پررو پررو لبخندی تحویلش دادم. هامین از واکنش من خنده‌اش گرفت. با خنده گفت:
- پس چرا نمی‌خوری؟!
با خنده جواب دادم:
- اول صبحی من رو از خواب نازم جدا کردی، بعد میگی چرا نمی‌خوری؟! خب خوابم میاد، گشنه‌ام نیست!
با این حرف من، هامین سرش رو پرت کرد عقب و غش غش خندید:
- وای دختر، از دست تو! ساعت هفته. تا کی می‌خواستی بخوابی؟
چشمام رو مثل بچه‌ها مالیدم و با غرغر گفتم:
- تا نه و نیم!
ابروهای هامین بالا پریدن. با تعجب پرسید:
- حالا چرا تا اون موقع؟
بغ کرده نگاهش کردم و از شدت حواس‌پرتیش کلافه شدم. سری تکون دادم و گفتم:
- چون ساعت ده کافه باز می‌شه.
هامین دوباره زد زیر خنده. خنده‌هاش که تموم شد، گفت:
- خیله خب، باشه. حالا پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن تا حرف بزنیم.
صاف نشستم و گفتم:
- نمی‌خواد، قهوه بخورم خوب می‌شم.
و لیوانِ قهوه‌ام رو که حالا خنک‌تر شده بود، برداشتم و یه نفس سر کشیدم. هامین دستاش رو روی میز گذاشت و به هم گره داد. با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- خب؟
دست به س*ی*نه نشستم و یکی از ابروهام رو بالا انداختم. با تعجب گفتم:
- خب؟!
هامین عقب رفت و به پشتی صندلیش تکیه زد. نفس عمیقی کشید و چند لحظه‌ای سکوت کرد، انگار داشت حرفاش رو توی ذهنش مرتب می‌کرد. بعد از چند ثانیه گفت:
- قرار بود هر دومون یه هفته فکر کنیم و به نتیجه برسیم. الان هم یه هفته گذشته. تصمیمت چیه؟ همسایه‌ام میشی؟
سریع هر دو تا دستم رو بالا بردم و رو به هامین گرفتم:
- صبر کن، صبر کن! داداش بزن کنار با هم بریم. من شرط یه هفته رو گذاشتم، پس من میگم کی اول تصمیمش رو بگه. منم می‌گم تو باید بگی. چی شد؟ با احساست به نتیجه رسیدی؟
هامین که تحتِ تاثیر اولین جمله‌هام به خنده افتاده بود، خنده‌اش رو آروم خورد و لبخند زد. کمی به جلو خم شد و نوک بینیم رو کشید و با چشمکی گفت:
- شیطون!
بعد سر جاش برگشت. آروم پلکاش رو روی هم گذاشت و دوباره باز کرد و گفت:
- آره.
با کنجکاوی و ذوق سر جام صاف نشستم. مطمئن بودم برق چشمام رو هامین هم می‌بینه:
- خب؟ چی‌شد؟ آقا هامین ما واقعا عاشقه؟ یا احساسش فقط یه علاقه‌یِ کودکانه بود؟
هامین ساکت بود. انگار داشت با خودش کلنجار می‌رفت. دست آخر بعد از دو سه دقیقه، نگاهش رو به میز دوخت و با لحنی آروم به حرف اومد:
- ببین بانو، من یه مدت بود دچار تردید بودم. شک داشتم، دو دل شده بودم. تو من رو به خودم آوردی. هفته پیش حرفایی زدی که تلنگر خوبی بود. تلنگری که خیلی بهش نیاز داشتم. و... و من همون روز با خودم احساسم به نتیجه رسیدم. همون روز حسم رو شناختم.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از میز گرفت. به چشمام خیره شد و مطمئن و محکم گفت:
- من عاشقم! بیست ساله که عاشقم.
و بعد نگاهش رو از من دزدید و دوباره به میز نگاه کرد.

کد:
نمی‌دونم چقدر از رفتن هامین گذشته بود و من همونجا روی زمین به فکر و خیال نشسته بودم، که صدای زنگ آشنا و در عین حال ناآشنایی توی خونه پیچید. صدا مال زنگ گوشی یا تلفن خونه‌ام نبود، اما اونقدر آشنا بود که اطمینان داشتم جایی شنیدمش. از جلم بلند شدم و صدا رو دنبال کردم. دست آخر روی میز عسلی جلوی مبل‌ها، گوشی هامین رو دیدم که صفحه‌ش روشن و خاموش می‌شد. پس هامین گوشیش رو جا گذاشته بود و برای همین هم بود که صدا به گوشم آشنا می‌اومد.
گوشی رو برداشتم و نگاهی به صفحه‌ش انداختم. کسی که داشت زنگ می‌زد، "آرش" ذخیره شده بود. دو به شک بودم که جواب بدم یا نه. نمی‌دونستم این آقای آرش نام چه نسبتی با هامین داره. اونقدر تردید کردم که بالاخره گوشی قطع شد، اما قبل از اینکه هیچ عکس‌العملی نشون بدم، دوباره همون آرش زنگ زد. حتما کار مهمی داشت که پشت سر هم زنگ زده بود! بهتر بود جواب بدم، شاید از نزدیکای هامین هم بود و تونستم بهش بگم که هامین گوشیش رو پیشِ من جا گذاشته تا اون از طریقی به هامین خبر بده.
آیکون سبز رو لمس کردم و گوشی رو با تردید دم گوشم گذاشتم:
- الو هامین، کجایی تو؟
- ببخشید، آقا آرش؟
آرش چند لحظه‌ای از شدت تعجب مکث کرد. دست آخر با تردید به حرف اومد:
- هامین، خودتی؟
- سلام آقا آرش. نه من هامین نیستم.
صدای آرش از حالت آرامش اولیه‌اش فاصله گرفت. کم کم داشت رنگ نگرانی، روی صداش زده می‌شد:
- خانم شما کی هستین؟ گوشی هامین دست شما چیکار می‌کنه؟
- من دادخواه هستم، از دوستایِ هامین. راستش هامین خونه‌ی من بود، بعد گوشیش رو خونه‌ی من جا گذاشت. شما می‌تونین بهش خبر بدین؟
آرش نفسش رو با آرامش بیرون داد، انگار که خیالش راحت شده باشه:
- باشه خانوم دادخواه، من الان با تلفن خونه‌اش تماس می‌گیرم.
- متشکرم.
- خواهش می‌کنم. فعلا.
و تماس رو قطع کرد. همونجا وسط سالن ایستادم. تلفن رو مدام دست به دست می‌کردم و منتظر خبری از آرش یا خود هامین بودم. هنوز پنچ دقیقه هم از صحبتم با آرش نگذشته بود که زنگ در خونه‌ام زده شد. با دیدن چهره‌ی هامین از اف اف، ابروهام بالا پریدن. حتی اگه آرش هم خبرش کرده بود، مسلماً نمی‌تونست خودش رو به این سرعت برسونه! در رو زدم و در واحدم رو هم باز کردم و خودم جلوی در منتظرش ایستادم. هامین به سرعت بالا اومد. با دیدن من، لبخندی زد و قبل از اینکه فرصت حرف زدن به من بده گفت:
- سلام زیبا بانو، گوشی من اینجا جا مونده؟
گوشی رو که هنوز توی دستم بود، به طرفش گرفتم:
- سلام. آره همین‌جا مونده بود.
گوشی رو گرفت و همونطور که به طرف پله‌ها می‌رفت، گفت:
- مرسی بانو، فعلا.
قبل از اینکه از پله‌ها سرازیر بشه، به سرعت گفتم:
- صبر کن هامین!
برگشت و نگاهم کرد:
- جانم؟
- حدود پنج دقیقه پیش، یه آقایی به اسم آرش زنگ زد. من نمی‌دونم کی بود، فقط تلفنت رو جواب دادم و بهش گفتم گوشیت خونه‌ی من جا مونده و اونم گفت به تلفن خونه‌ات زنگ می‌نه. باهاش تماس بگیر.
لبخندی مهربونانه، روی لباش نشست:
- آرش رفیقمه. مرسی بانو. فعلا.
و از پله‌ها پایین رفت. آهی کشیدم و داخل خونه برگشتم. باید حسابی فکر می‌کردم و می‌دیدم باید همین جا بمونم، یا اینکه همسایه‌ی هامین بشم؟!
***

گذشت. یک هفته مثل برق و باد گذشت. گذشت و حالا من و هامین، پشت میز شماره ۸ کافه جنون نشستیم. همون میزی که هامین برای اولین بار توی کافه جنون پشتش نشست. همون میز دونفره، توی دنج‌ترین گوشه‌ی این کافه.
توی این یه هفته خیلی با خودم کلنجار رفتم. دو روز دیگه باید اجاره خونه رو می‌دادم، ولی این بار می‌خواستم کلید‌ها رو هم تحویل بدم. تقریبا همه وسایلم رو جمع کرده بودم. درسته که دوست داشتم روی پای خودم وایسم و از کسی کمک نخوام، ولی با خودم که تعارف نداشتم! الان به این لطف هامین بدجوری نیاز داشتم. باید پول پس انداز می‌کردم. ولی به خودم قول داده بودم به محض اینکه تونستم از پیش هامین برم و پول اجاره‌ی اون مدت رو هم بهش بدم.
نگاهی به هامین انداختم. لبخند از روی ل*بش پاک نمی‌شد. موهاش مثل همیشه سشوار شده بود و مقداری از اون موهای ل*خت و خوشرنگش، روی پیشونیش ریخته بود. رنگ موهاش خیلی شبیه من بود، ولی موهای من یک‌دست خرمایی بود. موهای اون قهوه‌ای بود و رگه‌هایِ طلایی به راحتی توش دیده می‌شد، اما موهای من صرفاً توی نور آفتاب به طلایی می‌زد.
تیپش رو هم از نظر گذروندم. خوشتیپ شده بود! مثل همیشه. این مرد، خیلی جذاب و خوشتیپ بود. نفس عمیقی کشیدم و بوی عطر خوشبوی سرد و تلخش، ریه‌هام رو پر کرد. سرم رو بالا آوردم و لبخندی به روش زدم. اول صبح بود و هنوز هیچ کسی توی کافه نبود، حتی بقیه بچه‌ها هم هنوز نیومده بودن. یه ساعت پیش هامین اومده بود خونه‌ام دنبالم و من رو از خواب نازم جدا کرده بود و آورد کافه جنون تا هر دو تصمیممون رو به هم بگیم. وقتی رسیدیم، فورا قهوه درست کرد و حالا هر دو با قهوه و مقداری کیک شکلاتی که از دیروز مونده بود، جلوی هم نشسته بودیم.
هامین حسابی مشغول خوردن بود. منم داشتم بهش نگاه می‌کردم. بعد از چند دقیقه ناگهان سر بالا آورد و نگاهم رو شکار کرد، اما من سر نچرخوندم، بلکه پررو پررو لبخندی تحویلش دادم. هامین از واکنش من خنده‌اش گرفت. با خنده گفت:
- پس چرا نمی‌خوری؟!
با خنده جواب دادم:
- اول صبحی من رو از خواب نازم جدا کردی، بعد میگی چرا نمی‌خوری؟! خب خوابم میاد، گشنه‌ام نیست!
با این حرف من، هامین سرش رو پرت کرد عقب و غش غش خندید:
- وای دختر، از دست تو! ساعت هفته. تا کی می‌خواستی بخوابی؟
چشمام رو مثل بچه‌ها مالیدم و با غرغر گفتم:
- تا نه و نیم!
ابروهای هامین بالا پریدن. با تعجب پرسید:
- حالا چرا تا اون موقع؟
بغ کرده نگاهش کردم و از شدت حواس‌پرتیش کلافه شدم. سری تکون دادم و گفتم:
- چون ساعت ده کافه باز می‌شه.
هامین دوباره زد زیر خنده. خنده‌هاش که تموم شد، گفت:
- خیله خب، باشه. حالا پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن تا حرف بزنیم.
صاف نشستم و گفتم:
- نمی‌خواد، قهوه بخورم خوب می‌شم.
و لیوانِ قهوه‌ام رو که حالا خنک‌تر شده بود، برداشتم و یه نفس سر کشیدم. هامین دستاش رو روی میز گذاشت و به هم گره داد. با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- خب؟
دست به س*ی*نه نشستم و یکی از ابروهام رو بالا انداختم. با تعجب گفتم:
- خب؟!
هامین عقب رفت و به پشتی صندلیش تکیه زد. نفس عمیقی کشید و چند لحظه‌ای سکوت کرد، انگار داشت حرفاش رو توی ذهنش مرتب می‌کرد. بعد از چند ثانیه گفت:
- قرار بود هر دومون یه هفته فکر کنیم و به نتیجه برسیم. الان هم یه هفته گذشته. تصمیمت چیه؟ همسایه‌ام میشی؟
سریع هر دو تا دستم رو بالا بردم و رو به هامین گرفتم:
- صبر کن، صبر کن! داداش بزن کنار با هم بریم. من شرط یه هفته رو گذاشتم، پس من میگم کی اول تصمیمش رو بگه. منم می‌گم تو باید بگی. چی شد؟ با احساست به نتیجه رسیدی؟
هامین که تحتِ تاثیر اولین جمله‌هام به خنده افتاده بود، خنده‌اش رو آروم خورد و لبخند زد. کمی به جلو خم شد و نوک بینیم رو کشید و با چشمکی گفت:
- شیطون!
بعد سر جاش برگشت. آروم پلکاش رو روی هم گذاشت و دوباره باز کرد و گفت:
- آره.
با کنجکاوی و ذوق سر جام صاف نشستم. مطمئن بودم برق چشمام رو هامین هم می‌بینه:
- خب؟ چی‌شد؟ آقا هامین ما واقعا عاشقه؟ یا احساسش فقط یه علاقه‌یِ کودکانه بود؟
هامین ساکت بود. انگار داشت با خودش کلنجار می‌رفت. دست آخر بعد از دو سه دقیقه، نگاهش رو به میز دوخت و با لحنی آروم به حرف اومد:
- ببین بانو، من یه مدت بود دچار تردید بودم. شک داشتم، دو دل شده بودم. تو من رو به خودم آوردی. هفته پیش حرفایی زدی که تلنگر خوبی بود. تلنگری که خیلی بهش نیاز داشتم. و... و من همون روز با خودم احساسم به نتیجه رسیدم. همون روز حسم رو شناختم.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از میز گرفت. به چشمام خیره شد و مطمئن و محکم گفت:
- من عاشقم! بیست ساله که عاشقم.
و بعد نگاهش رو از من دزدید و دوباره به میز نگاه کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
لبخندی روی ل*بم نشست. لبخندی که دلیلش هم عاشقی هامین بود و هم خجالتش. با همون لبخند گفتم:
- هامین؟ من رو ببین؟
سر بلند کرد، ولی باز نگاهش رو دزدید. نفس عمیقی کشیدم و با اخم و تاکید‌گرانه گفتم:
- به چشمام نگاه کن.
بالاخره مجبور شد به حرفم گوش کنه و نگاهش رو به من بدوزه. لبخند زدم. لبخندی تلخ‌تر از قهوه‌ای که چند دقیقه‌ی پیش خورده بودم. هامین نفهمید. نخواستم که بفهمه. اصلا چرا لبخندم باید تلخ می‌بود؟! دلیلی نداشت! تلخیش ناخودآگاه بود. تلخی‌ای که از یه حسرت عمیق سرچشمه می‌گرفت.
مهرم رو به چشمام ریختم و با مهربونی گفتم:
- مبارکت باشه! می‌دونم دارم با بیست سال تأخیر میگم، ولی بازم عاشق شدنت مبارک!
یه نفس عمیق کشیدم و دستام رو روی میز به هم گره دادم. دوباره چشم به چشم هامین دادم و گفتم:
- حالا که تصمیمت قطعی شده، بدون من هم کم نمی‌ذارم واست. قول می‌دم کنارت باشم و هر جور بتونم کمکت کنم تا زیبا خانومت رو پیدا کنی! خیلی دوست دارم این عشق افسانه‌ای تو رو ببینم. دختری که تونسته نظر هامین راستین رو جلب کنه باید خیلی فوق‌العاده باشه!
و کاملا می‌تونستم حس کنم لبخندی که روی ل*ب‌های هامین جا گرفت، از ته دل و با تموم عشقشه:
- اوهوم. زیبای من عین فرشته‌هاست. هم صورتش، هم سیرتش.
آروم خندیدم. لبخند هامین مهربون شد و گفت:
- ازت ممنونم زیبا بانو! مرسی که من رو به خودم آوردی. مرسی که کمکم می‌کنی. مرسی که هستی!
لبخندم عمیق و مهربون شد و فقط پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و آروم باز کردم. هامین ادامه داد:
- من گفتم؛ حالا نوبت توئه. پرنسس من، همسایه‌ام می‌شی؟
ناخودآگاه اخم کردم و محکم گفتم:
- نگو!
ابروهای هامین بالا پریدن:
- چی نگم؟
- نگو پرنسسِ من.
لبخندِ هامین کم‌جون شد و ناراحتی به نگاهش دوید:
- چرا؟ ناراحت میشی؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و سعی کردم لبخند کوچیکی بزنم:
- من ناراحت نمی‌شم، خانومت ممکنه ناراحت بشه.
هامین که فهمید منظورم چیه، ریز خندید. بعد محکم و قاطع گفت:
- زیبا بانو! یه چیزی می‌گم، تا آخر عمرت به یاد داشته باش. تو باید تا آخرش با من باشی! حتی اگه زیبام رو پیدا کردم، حتی اگه ازدواج کردم، حتی اگه خود تو ازدواج کردی، بازم باید تا آخرش با من باشی! آخرش هم روزیه که یا من میرم پیش اون بالاسری، یا تو. تو رو نمی‌دونم، ولی برای من، هیچ کسی حق نداره راجع به کسایی که توی زندگیم هستن دخالت کنه یا نظری بده. افراد توی زندگی من، به خودم مربوط هستن، نه به اطرافیانم. پس هر اتفاقی هم که بیفته، تو پرنسس من می‌مونی. اوکی؟!
خنده‌ام گرفت. لحنش کاملا آمرانه بود. خواهش نکرد، درخواست نکرد، دستور داد! دستور داد که همیشه کنارم باشه و من چقدر ممنونش بودم از این بابت. هامین فوق‌العاده بود، یه دوست عالی و مهربون. با وجود اون، همیشه خیالم راحت بود که توی مشکلاتم، یکی هست که کمکم کنه و پشتم به حضورش گرم باشه.
سرم رو رو بالا پایین کردم و با خنده گفتم:
- اوکی!
هامین هم خنده‌اش گرفت و با خنده گفت:
- آفرین! بفرما، اینقدر طفره رفتی که عاقد هم شدم.
ابروهام بالا پریدن و با تعجب پرسیدم:
- عاقد؟!
هامین خیلی داشت خودش رو کنترل می‌کرد که قهقهه نزنه:
- آره دیگه! این بار برای بار سوم عرض می‌کنم، دوشیزه‌ی محترمه‌ی مکرمه، سرکارِ خانم زیبا بانو، آیا با تمام شرایط معلوم، درخواست هامین خان را می‌پذرید؟ همسایه‌ام می‌شی؟
خنده‌ام گرفت. شدم همون زیبای شاد و دل دادم به بازی هامین:
- با اجازه تمام بزرگ‌تر‌های مجلس، از جمله خودِ هامین خان، بله!
هامین جا خورد. انگار انتظار نداشت قبول کنم که همسایه‌اش بشم. با گیجی گفت:
- هان؟
قیافه‌اش خیلی بامزه شده بود. گیجی کاملا توی چشماش پیدا بود. دهنش نیمه باز مونده بود و یه ابروش بالا بود. ریز خندیدم و گفتم:
- همسایه‌ات می‌شم.
بعد از چند لحظه بالاخره دوهزاری کج هامین افتاد. شاد خندید:
- ایول دختر!
منم از ته دل خندیدم:
- تو چرا خوشحالی؟ تو که قراره یه مزاحم پیدا کنی.
اخمی مصنوعی کرد:
- مزاحم عمه‌ی نداشته‌ته! جنابعالی مراحمی همسایه.
گره ابروهاش باز شد و ادامه داد:
- خیالم راحت شد. خیلی نگرانت بودم. آخه یه دختر تنها، توی خونه، اگه شبی، نصفه شبی نیاز به چیزی پیدا کنه، یا مثلا خدایی نکرده دزد بیاد چیکار می‌تونه بکنه؟ حالا این‌جوری خودم حواسم بهت هست.
در جوابِ این همه محبتش، فقط لبخند زدم. یک دفعه، یاد شرط‌هایی افتادم که می‌خواستم به هامین بگم که فقط در اون صورت همسایه‌اش می‌شم. آروم صداش کردم:
- هامین؟
لبخند زد:
- جونم؟
- من یه سری شرط دارم برای اینکه بیام توی خونه‌ات.
- خب؟
- اول اینکه باید بذاری بهت اجاره بدم.
اَبروهاش جوری تنگ هم رو در آ*غ*و*ش کشیدن که خودم رو خیس کردم. صدایِ محکم و حتی کمی عصبیش، که دیگه قوز بالا قوز بود:
- حرف نباشه! این چه حرف زشتی بود؟ اجاره؟! چی باعث شده فکر کنی من این شرط مسخره رو قبول می‌کنم؟!
کمی جرئت به خرج دادم و شجاعانه گفتم:
- خب به هر حال تو صاحب‌خونه‌ای، من هم مستاجر. دلیلی نداره بخوای الکی...
حرفم با صدای دادِ عصبیش قطع شد:
- داره! دلیل داره.
عین موش شدم و لالمونی گرفتم. هامین به موهاش چنگ زد و چندتا نفس عمیق کشید. آروم، ولی محکم و جدی ادامه داد:
- همین الان نگفتم؟!
به من اشاره کرد و شمرده شمرده و محکم گفت:
- تو... پرنسس...
اشاره‌ای هم به خودش کرد و ادامه داد:
- منی! من از کسی که این‌قدر واسم عزیزه، هیچ پولی نمی‌گیرم. حتی اگه اون واحد خالی نبود، قدم‌ات بازم سر چشمام بود. واحد خودم رو خالی می‌کردم تا تو بری اونجا.
از روی میز یکم به سمتم خم شد و با لحنی مهربون‌تر ادامه داد:
- زیبا بانو، بسه هر چقدر سختی کشیدی. بسه هر چی رنج بوده تو زندگیت. حالا وقتشه یکم راحت باشی و آروم زندگی کنی.
دوباره عقب رفت و به صندلی تکیه داد:
- دیگه نمی‌ذارم سختی بکشی. دیگه نمی‌ذارم.
اونقدر محکم و جدی حرف زده بود که لال شدم. کلا راه رو بست برای شرط‌هایِ بعدیم! با این عصبانیت مطمئن شدم اگه بگم، سرم رو می‌بره می‌ذاره رو س*ی*نه‌ام!هامین باز هم اخم داشت:
- شرط‌هایِ بعدی‌ات هم به همین مسخرگیه؟
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو بالا پایین کردم. بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- خب پس حله. تو هیچ شرطی نداری، چون داشته باشی هم نمی‌پذیرم و تو هم مجبوری به حرفم گوش کنی.
خنده‌ام گرفت، اما بدجوری دلم می‌خواست یکم شیطنت کنم. با فکری که به ذهنم رسید، اخمی مصنوعی کردم و قاطعانه گفتم:
- اون وقت کی می‌خواد مجبورم کنه؟
انگاری هامین برق شیطنت رو توی چشمام دید که لبخندی شیطنت‌آمیز زد و گفت:
- من!
دست به س*ی*نه شدم نشستم و یکی از ابروهام رو بالا انداختم. با حالتی تمسخر‌آمیز و در عینِ حال شیطون گفتم:
- عه؟! اون وقت چطوری؟
شیطنت لبخند هامین بیشتر شد و به چشم‌ها و لحنش هم سرایت کرد:
- این‌طوری!
از جا بلند شد. کیفم رو از روی میز برداشت. به طرفم اومد و بالایِ سرم ایستاد. همچنان با اخم، خیره شده بودم بهش. هامین صندلیم رو عقب کشید. باز هم عکس‌العملی نشون ندادم. یک دفعه به طرفم خم شد و دستاش رو دوطرف کمرم گذاشت. از جا بلندم کرد و من رو با یه حرکت روی کولش انداخت.

کد:
لبخندی روی ل*بم نشست. لبخندی که دلیلش هم عاشقی هامین بود و هم خجالتش. با همون لبخند گفتم:
- هامین؟ من رو ببین؟
سر بلند کرد، ولی باز نگاهش رو دزدید. نفس عمیقی کشیدم و با اخم و تاکید‌گرانه گفتم:
- به چشمام نگاه کن.
بالاخره مجبور شد به حرفم گوش کنه و نگاهش رو به من بدوزه. لبخند زدم. لبخندی تلخ‌تر از قهوه‌ای که چند دقیقه‌ی پیش خورده بودم. هامین نفهمید. نخواستم که بفهمه. اصلا چرا لبخندم باید تلخ می‌بود؟! دلیلی نداشت! تلخیش ناخودآگاه بود. تلخی‌ای که از یه حسرت عمیق سرچشمه می‌گرفت.
مهرم رو به چشمام ریختم و با مهربونی گفتم:
- مبارکت باشه! می‌دونم دارم با بیست سال تأخیر میگم، ولی بازم عاشق شدنت مبارک!
یه نفس عمیق کشیدم و دستام رو روی میز به هم گره دادم. دوباره چشم به چشم هامین دادم و گفتم:
- حالا که تصمیمت قطعی شده، بدون من هم کم نمی‌ذارم واست. قول می‌دم کنارت باشم و هر جور بتونم کمکت کنم تا زیبا خانومت رو پیدا کنی! خیلی دوست دارم این عشق افسانه‌ای تو رو ببینم. دختری که تونسته نظر هامین راستین رو جلب کنه باید خیلی فوق‌العاده باشه!
و کاملا می‌تونستم حس کنم لبخندی که روی ل*ب‌های هامین جا گرفت، از ته دل و با تموم عشقشه:
- اوهوم. زیبای من عین فرشته‌هاست. هم صورتش، هم سیرتش.
آروم خندیدم. لبخند هامین مهربون شد و گفت:
- ازت ممنونم زیبا بانو! مرسی که من رو به خودم آوردی. مرسی که کمکم می‌کنی. مرسی که هستی!
لبخندم عمیق و مهربون شد و فقط پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و آروم باز کردم. هامین ادامه داد:
- من گفتم؛ حالا نوبت توئه. پرنسس من، همسایه‌ام می‌شی؟
ناخودآگاه اخم کردم و محکم گفتم:
- نگو!
ابروهای هامین بالا پریدن:
- چی نگم؟
- نگو پرنسسِ من.
لبخندِ هامین کم‌جون شد و ناراحتی به نگاهش دوید:
- چرا؟ ناراحت میشی؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و سعی کردم لبخند کوچیکی بزنم:
- من ناراحت نمی‌شم، خانومت ممکنه ناراحت بشه.
هامین که فهمید منظورم چیه، ریز خندید. بعد محکم و قاطع گفت:
- زیبا بانو! یه چیزی می‌گم، تا آخر عمرت به یاد داشته باش. تو باید تا آخرش با من باشی! حتی اگه زیبام رو پیدا کردم، حتی اگه ازدواج کردم، حتی اگه خود تو ازدواج کردی، بازم باید تا آخرش با من باشی! آخرش هم روزیه که یا من میرم پیش اون بالاسری، یا تو. تو رو نمی‌دونم، ولی برای من، هیچ کسی حق نداره راجع به کسایی که توی زندگیم هستن دخالت کنه یا نظری بده. افراد توی زندگی من، به خودم مربوط هستن، نه به اطرافیانم. پس هر اتفاقی هم که بیفته، تو پرنسس من می‌مونی. اوکی؟!
خنده‌ام گرفت. لحنش کاملا آمرانه بود. خواهش نکرد، درخواست نکرد، دستور داد! دستور داد که همیشه کنارم باشه و من چقدر ممنونش بودم از این بابت. هامین فوق‌العاده بود، یه دوست عالی و مهربون. با وجود اون، همیشه خیالم راحت بود که توی مشکلاتم، یکی هست که کمکم کنه و پشتم به حضورش گرم باشه.
سرم رو رو بالا پایین کردم و با خنده گفتم:
- اوکی!
هامین هم خنده‌اش گرفت و با خنده گفت:
- آفرین! بفرما، اینقدر طفره رفتی که عاقد هم شدم.
ابروهام بالا پریدن و با تعجب پرسیدم:
- عاقد؟!
هامین خیلی داشت خودش رو کنترل می‌کرد که قهقهه نزنه:
- آره دیگه! این بار برای بار سوم عرض می‌کنم، دوشیزه‌ی محترمه‌ی مکرمه، سرکارِ خانم زیبا بانو، آیا با تمام شرایط معلوم، درخواست هامین خان را می‌پذرید؟ همسایه‌ام می‌شی؟
خنده‌ام گرفت. شدم همون زیبای شاد و دل دادم به بازی هامین:
- با اجازه تمام بزرگ‌تر‌های مجلس، از جمله خودِ هامین خان، بله!
هامین جا خورد. انگار انتظار نداشت قبول کنم که همسایه‌اش بشم. با گیجی گفت:
- هان؟
قیافه‌اش خیلی بامزه شده بود. گیجی کاملا توی چشماش پیدا بود. دهنش نیمه باز مونده بود و یه ابروش بالا بود. ریز خندیدم و گفتم:
- همسایه‌ات می‌شم.
بعد از چند لحظه بالاخره دوهزاری کج هامین افتاد. شاد خندید:
- ایول دختر!
منم از ته دل خندیدم:
- تو چرا خوشحالی؟ تو که قراره یه مزاحم پیدا کنی.
اخمی مصنوعی کرد:
- مزاحم عمه‌ی نداشته‌ته! جنابعالی مراحمی همسایه.
گره ابروهاش باز شد و ادامه داد:
- خیالم راحت شد. خیلی نگرانت بودم. آخه یه دختر تنها، توی خونه، اگه شبی، نصفه شبی نیاز به چیزی پیدا کنه، یا مثلا خدایی نکرده دزد بیاد چیکار می‌تونه بکنه؟ حالا این‌جوری خودم حواسم بهت هست.
در جوابِ این همه محبتش، فقط لبخند زدم. یک دفعه، یاد شرط‌هایی افتادم که می‌خواستم به هامین بگم که فقط در اون صورت همسایه‌اش می‌شم. آروم صداش کردم:
- هامین؟
لبخند زد:
- جونم؟
- من یه سری شرط دارم برای اینکه بیام توی خونه‌ات.
- خب؟
- اول اینکه باید بذاری بهت اجاره بدم.
اَبروهاش جوری تنگ هم رو در آ*غ*و*ش کشیدن که خودم رو خیس کردم. صدایِ محکم و حتی کمی عصبیش، که دیگه قوز بالا قوز بود:
- حرف نباشه! این چه حرف زشتی بود؟ اجاره؟! چی باعث شده فکر کنی من این شرط مسخره رو قبول می‌کنم؟!
کمی جرئت به خرج دادم و شجاعانه گفتم:
- خب به هر حال تو صاحب‌خونه‌ای، من هم مستاجر. دلیلی نداره بخوای الکی...
حرفم با صدای دادِ عصبیش قطع شد:
- داره! دلیل داره.
عین موش شدم و لالمونی گرفتم. هامین به موهاش چنگ زد و چندتا نفس عمیق کشید. آروم، ولی محکم و جدی ادامه داد:
- همین الان نگفتم؟!
به من اشاره کرد و شمرده شمرده و محکم گفت:
- تو... پرنسس...
اشاره‌ای هم به خودش کرد و ادامه داد:
- منی! من از کسی که این‌قدر واسم عزیزه، هیچ پولی نمی‌گیرم. حتی اگه اون واحد خالی نبود، قدم‌ات بازم سر چشمام بود. واحد خودم رو خالی می‌کردم تا تو بری اونجا.
از روی میز یکم به سمتم خم شد و با لحنی مهربون‌تر ادامه داد:
- زیبا بانو، بسه هر چقدر سختی کشیدی. بسه هر چی رنج بوده تو زندگیت. حالا وقتشه یکم راحت باشی و آروم زندگی کنی.
دوباره عقب رفت و به صندلی تکیه داد:
- دیگه نمی‌ذارم سختی بکشی. دیگه نمی‌ذارم.
اونقدر محکم و جدی حرف زده بود که لال شدم. کلا راه رو بست برای شرط‌هایِ بعدیم! با این عصبانیت مطمئن شدم اگه بگم، سرم رو می‌بره می‌ذاره رو س*ی*نه‌ام!هامین باز هم اخم داشت:
- شرط‌هایِ بعدی‌ات هم به همین مسخرگیه؟
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو بالا پایین کردم. بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- خب پس حله. تو هیچ شرطی نداری، چون داشته باشی هم نمی‌پذیرم و تو هم مجبوری به حرفم گوش کنی.
خنده‌ام گرفت، اما بدجوری دلم می‌خواست یکم شیطنت کنم. با فکری که به ذهنم رسید، اخمی مصنوعی کردم و قاطعانه گفتم:
- اون وقت کی می‌خواد مجبورم کنه؟
انگاری هامین برق شیطنت رو توی چشمام دید که لبخندی شیطنت‌آمیز زد و گفت:
- من!
دست به س*ی*نه شدم نشستم و یکی از ابروهام رو بالا انداختم. با حالتی تمسخر‌آمیز و در عینِ حال شیطون گفتم:
- عه؟! اون وقت چطوری؟
شیطنت لبخند هامین بیشتر شد و به چشم‌ها و لحنش هم سرایت کرد:
- این‌طوری!
از جا بلند شد. کیفم رو از روی میز برداشت. به طرفم اومد و بالایِ سرم ایستاد. همچنان با اخم، خیره شده بودم بهش. هامین صندلیم رو عقب کشید. باز هم عکس‌العملی نشون ندادم. یک دفعه به طرفم خم شد و دستاش رو دوطرف کمرم گذاشت. از جا بلندم کرد و من رو با یه حرکت روی کولش انداخت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
جیغ‌جیغ کردم و مشت‌های کم جونم رو که برای هامین مثل نوازش بود، به کمرش کوبیدم که دست خودم بیشتر درد گرفت:
- اهه، ولم کن! بذارم زمین غول تشن. دِ مگه من گونی‌ام که این‌جوری بلندم کردی؟ می‌گم ولم کن!
دست هامین دور پاهام محکم‌تر شد:
- دو دقیقه آروم بگیر دختر، بذار کارم رو بکنم.
- داری چی کار می‌کنی؟ ها؟ من رو می‌خوای کجا ببری؟ آی عسل، کجایی ببینی زیبات رو دزدیدن؟ کجایی عسل ببینی عشقت دزد از آب دراومد!
و تا فهمیدم چی گفتم، محکم دستم رو روی دهنم کوبیدم. دعا دعا می‌کردم هامین نفهمیده باشه چی گفتم، اما اون پسر تیزتر از این حرف‌ها بود:
- یه بار دیگه بگو چی گفتی؟ عشقِ عسل دزد از آب دراومد؟!
قیافه‌اش رو نمی‌دیدم، اما مطمئن بودم الان چشماش حسابی گرد شدن و ابروهاش بالا پریدن. هامین از حرکت ایستاد. من رو روی زمین گذاشت و بازوهام رو توی دست گرفت. قیافه‌اش درست همون‌طوری بود که حدس می‌زدم. هامین با حیرت تکونم داد و گفت:
- با توام! عسل عاشقِ من شده؟
آب دهنم رو قورت دادم و چشمام رو با ترس بستم و گفتم:
- چرت و پرت گفتم بابا! این فقط یه شوخیه که همیشه من و عسل با هم می‌کنیم.
هامین بازوم رو رها کرد. پشتش رو به من کرد و چند قدمی ازم فاصله گرفت. دستش رو لا به لای موهاش فرو کرد. نزدیکش شدم و با ترس صداش زدم:
- هامین؟
می‌ترسیدم هامین عصبانی شده باشه. اما وقتی به طرفم برگشت، دیدم آرومه. پرسش‌گرانه نگاهم کرد. گفتم:
- می‌شه چیزی به عسل نگی؟ این راز من و اونه و فقط یه شوخی بین ما بود. من... من نباید لو می‌دادم.
لبخند مهربونی زد و آروم گفت:
- چیزی نمی‌گم بانو. ولی خودت جلوی این شوخی رو بگیر و دیگه این شوخی رو باهاش نکن. نمی‌خوام شوخی‌تون واقعی بشه و عسل واقعا به من حس پیدا کنه. خودت بهتر می‌دونی که من نمی‌تونم دوستش داشته باشم. دلم نمی‌خواد حسی به من پیدا کنه و بعدا ضربه بخوره. پس ممکنه دیگه این شوخی رو نکنی؟
توی دلم هزاران بار هامین رو تحسین کردم. تحسینش کردم که این‌قدر مرد بود، این همه پای عشقش ایستاده بود و نمی‌خواست این وسط دختر دیگه‌ای هم ضربه بخوره. تحسینش کردم که توی دوره زمونه‌ای که هر طرف رو می‌بینی نامردیه، هامین اینقدر مرده.
هامین هنوز در انتظار جوابم، منتظر نگاهم می‌کرد. لبخند زدم و گفتم:
- مطمئن باش.
لبخندش پررنگ‌تر شد:
- واسه همینه که میگم مرسی که هستی!
خندیدم:
- قرار شد تا آخرش باهات بمونم دیگه، نه؟
سرش رو به نشونه‌یِ تایید تکون داد:
- تا آخرِ آخرش؛ شک نکن!
با خنده، مشتی ضعیف، نثار بازوهای بزرگش کردم:
- حالا بگو می‌خواستی من رو کجا ببری آقا دزده؟
هامین هم خندید:
- می‌خواستم ببرمت خونه‌یِ جدیدت رو ببینی.
نگاهی به ساعت انداختم:
- الان که ساعت نه و نیمه، کم‌کم بچه‌ها میان و باید کافه رو باز کنیم، دیگه وقت نمی‌شه بریم خونه‌ات. اما خودت ببین کِی می‌تونی، فقط بریم یه نگاه بهش بندازم، ببینم چی‌ها باید با خودم بیارم.
هامین انگشتش رو به نوک بینیم زد و گفت:
- اولا، خونه‌ی من نیست و از حالا به بعد خونه‌ی توئه. دوما، هیچی نیاز نیست بیاری، اونجا مبله است؛ فقط لباسات رو بیار.‌ سوما، امشب چه کاره‌ای؟
با تعجب گفتم:
- امشب؟ دیر نمی‌شه؟
ابرو بالا انداخت:
- نچ! دیر نمی‌شه. بریم اونجا رو ببین، بعد هر وقت که خواستی خودم برت می‌گردونم. اگر هم خواستی شب رو همون‌جا بمون.
کمی فکر کردم، بی‌راه هم نمی‌گفت. سر تکون دادم:
- باشه، مشکلی نیست.
هامین لبخند زد و دوباره اون چال‌های عمیقش نمایان شدن. به سختی نگاهم رو از چال‌هاش گرفتم و لبخندی به روش زدم. گفتم:
- من برم پیش‌بندم رو بپوشم، شروع کنم جارو کردن. این بچه‌ها هم معلوم نیست کجا موندن
و درست همون لحظه، صدای بشاش سام به گوش رسید:
- سلام!
به طرف‌شون برگشتم، سام و جاوید بودن. لبخند زدم اما زود لبخندم رو خوردم و حالتی جدی به خودم گرفتم:
-سلام! بدویید که امروز دیر کردین. برای جریمه هم من دست به سیاه سفید نمی‌زنم، خودتون کلِ کافه رو جارو می‌کشین.
صدای اعتراضِ جاوید بلند شد:
- اما...
با اخم حرفش رو قطع کردم:
- زود!
سام سقلمه‌ای نثار پهلویِ جاوید کرد:
- اوه اوه، وضعیت قرمزه، کل‌کل نکن!
بعد عین سربازها، دستش رو به کنار پیشونیش زد و پا به زمین کوبید:
-‌ چشم قربان!
زدم زیر خنده:
- مجنون.
سام لبخند ژکوندی تحویلمون داد و این بار کل کافه رفت رو هوا از صدای خنده‌یِ ما چهار نفر.
***

کلید رو به سمتم گرفت و با لبخند گفت:
- به نظرم وقتی می‌خوای برای اولین بار ببینیش، خودت هم درش رو باز کن!
لبخند زدم و کلید رو گرفتم. جلو رفتم و در رو باز کردم. و به محضِ باز شدنِ در، فریاد حیرتم بلند شد:
- هیع!
با عجله جلو اومد:
- چی‌شد؟
- این... اینجا... اینجا فوق‌العاده‌ست هامین.
نفسش رو با خیال راحت بیرون داد و خندید:
- ای بابا، سکته‌ام دادی دختر.
خندیدم و داخل خونه شدم. در رو که باز می‌کردی یه پاگرد کوتاه بود و بعد به سالن می‌رسید. اگر از پاگرد مستقیم می‌رفتی یه راهروی بلند بود که انتهاش اتاق‌ها و حمام قرار می‌گرفت. دستشویی هم همون جلوی در بود. خونه‌ی خیلی بزرگی بود. هامین همون اول خونه از من جدا شد و به طرف سالن رفت. من هم رفتم تا بقیه‌ی خونه رو ببینم.
خونه سه تا اتاق داشت. وارد اولین اتاق خواب شدم نگاهی به ست کامل وسایل که به رنگ سفید و خاکستری بودن، انداختم و وارد دستشویی اتاق شدم. اتاق خواب کاملی بود و تختش هم دونفره بود.
به اتاق‌هایِ دیگه هم سر زدم. یکی دیگه از اتاق‌ها، اتاق مهمان و اتاق سوم اتاق مطالعه بود. با دیدن قفسه‌ی بزرگ و پر از کتابی که توی اتاق مطالعه بود، جیغ خفه‌ای از سر هیجان کشیدم.
بقیه‌ی خونه رو هم سرسری دیدم، همه ی وسایل کامل بود و خونه انگار برای یه تازه عروس و داماد آماده شده بود. من هرگز همچین خونه‌ای رو توی خواب هم نمی‌دیدم، چه برسه به اینکه بخوام توش زندگی کنم!
از آشپزخونه بیرون اومدم و به سالن وارد شدم. در آشپزخونه به سالن خونه باز می‌شد. هامین روی یه مبل تکی نشسته بود و با گوشیش کار می‌کرد. دوباره فکر شیطنت به سرم زد. اخم کردم و دست به س*ی*نه وسط سالن ایستادم و گفتم:
- هامین! این یعنی چی؟ این چه خونه‌ایه؟ من اینجا نمی‌مونم.

کد:
جیغ‌جیغ کردم و مشت‌های کم جونم رو که برای هامین مثل نوازش بود، به کمرش کوبیدم که دست خودم بیشتر درد گرفت:
- اهه، ولم کن! بذارم زمین غول تشن. دِ مگه من گونی‌ام که این‌جوری بلندم کردی؟ می‌گم ولم کن!
دست هامین دور پاهام محکم‌تر شد:
- دو دقیقه آروم بگیر دختر، بذار کارم رو بکنم.
- داری چی کار می‌کنی؟ ها؟ من رو می‌خوای کجا ببری؟ آی عسل، کجایی ببینی زیبات رو دزدیدن؟ کجایی عسل ببینی عشقت دزد از آب دراومد!
و تا فهمیدم چی گفتم، محکم دستم رو روی دهنم کوبیدم. دعا دعا می‌کردم هامین نفهمیده باشه چی گفتم، اما اون پسر تیزتر از این حرف‌ها بود:
- یه بار دیگه بگو چی گفتی؟ عشقِ عسل دزد از آب دراومد؟!
قیافه‌اش رو نمی‌دیدم، اما مطمئن بودم الان چشماش حسابی گرد شدن و ابروهاش بالا پریدن. هامین از حرکت ایستاد. من رو روی زمین گذاشت و بازوهام رو توی دست گرفت. قیافه‌اش درست همون‌طوری بود که حدس می‌زدم. هامین با حیرت تکونم داد و گفت:
- با توام! عسل عاشقِ من شده؟
آب دهنم رو قورت دادم و چشمام رو با ترس بستم و گفتم:
- چرت و پرت گفتم بابا! این فقط یه شوخیه که همیشه من و عسل با هم می‌کنیم.
هامین بازوم رو رها کرد. پشتش رو به من کرد و چند قدمی ازم فاصله گرفت. دستش رو لا به لای موهاش فرو کرد. نزدیکش شدم و با ترس صداش زدم:
- هامین؟
می‌ترسیدم هامین عصبانی شده باشه. اما وقتی به طرفم برگشت، دیدم آرومه. پرسش‌گرانه نگاهم کرد. گفتم:
- می‌شه چیزی به عسل نگی؟ این راز من و اونه و فقط یه شوخی بین ما بود. من... من نباید لو می‌دادم.
لبخند مهربونی زد و آروم گفت:
- چیزی نمی‌گم بانو. ولی خودت جلوی این شوخی رو بگیر و دیگه این شوخی رو باهاش نکن. نمی‌خوام شوخی‌تون واقعی بشه و عسل واقعا به من حس پیدا کنه. خودت بهتر می‌دونی که من نمی‌تونم دوستش داشته باشم. دلم نمی‌خواد حسی به من پیدا کنه و بعدا ضربه بخوره. پس ممکنه دیگه این شوخی رو نکنی؟
توی دلم هزاران بار هامین رو تحسین کردم. تحسینش کردم که این‌قدر مرد بود، این همه پای عشقش ایستاده بود و نمی‌خواست این وسط دختر دیگه‌ای هم ضربه بخوره. تحسینش کردم که توی دوره زمونه‌ای که هر طرف رو می‌بینی نامردیه، هامین اینقدر مرده.
هامین هنوز در انتظار جوابم، منتظر نگاهم می‌کرد. لبخند زدم و گفتم:
- مطمئن باش.
لبخندش پررنگ‌تر شد:
- واسه همینه که میگم مرسی که هستی!
خندیدم:
- قرار شد تا آخرش باهات بمونم دیگه، نه؟
سرش رو به نشونه‌یِ تایید تکون داد:
- تا آخرِ آخرش؛ شک نکن!
با خنده، مشتی ضعیف، نثار بازوهای بزرگش کردم:
- حالا بگو می‌خواستی من رو کجا ببری آقا دزده؟
هامین هم خندید:
- می‌خواستم ببرمت خونه‌یِ جدیدت رو ببینی.
نگاهی به ساعت انداختم:
- الان که ساعت نه و نیمه، کم‌کم بچه‌ها میان و باید کافه رو باز کنیم، دیگه وقت نمی‌شه بریم خونه‌ات. اما خودت ببین کِی می‌تونی، فقط بریم یه نگاه بهش بندازم، ببینم چی‌ها باید با خودم بیارم.
هامین انگشتش رو به نوک بینیم زد و گفت:
- اولا، خونه‌ی من نیست و از حالا به بعد خونه‌ی توئه. دوما، هیچی نیاز نیست بیاری، اونجا مبله است؛ فقط لباسات رو بیار.‌ سوما، امشب چه کاره‌ای؟
با تعجب گفتم:
- امشب؟ دیر نمی‌شه؟
ابرو بالا انداخت:
- نچ! دیر نمی‌شه. بریم اونجا رو ببین، بعد هر وقت که خواستی خودم برت می‌گردونم. اگر هم خواستی شب رو همون‌جا بمون.
کمی فکر کردم، بی‌راه هم نمی‌گفت. سر تکون دادم:
- باشه، مشکلی نیست.
هامین لبخند زد و دوباره اون چال‌های عمیقش نمایان شدن. به سختی نگاهم رو از چال‌هاش گرفتم و لبخندی به روش زدم. گفتم:
- من برم پیش‌بندم رو بپوشم، شروع کنم جارو کردن. این بچه‌ها هم معلوم نیست کجا موندن
و درست همون لحظه، صدای بشاش سام به گوش رسید:
- سلام!
به طرف‌شون برگشتم، سام و جاوید بودن. لبخند زدم اما زود لبخندم رو خوردم و حالتی جدی به خودم گرفتم:
-سلام! بدویید که امروز دیر کردین. برای جریمه هم من دست به سیاه سفید نمی‌زنم، خودتون کلِ کافه رو جارو می‌کشین.
صدای اعتراضِ جاوید بلند شد:
- اما...
با اخم حرفش رو قطع کردم:
- زود!
سام سقلمه‌ای نثار پهلویِ جاوید کرد:
- اوه اوه، وضعیت قرمزه، کل‌کل نکن!
بعد عین سربازها، دستش رو به کنار پیشونیش زد و پا به زمین کوبید:
-‌ چشم قربان!
زدم زیر خنده:
- مجنون.
سام لبخند ژکوندی تحویلمون داد و این بار کل کافه رفت رو هوا از صدای خنده‌یِ ما چهار نفر.
***

کلید رو به سمتم گرفت و با لبخند گفت:
- به نظرم وقتی می‌خوای برای اولین بار ببینیش، خودت هم درش رو باز کن!
لبخند زدم و کلید رو گرفتم. جلو رفتم و در رو باز کردم. و به محضِ باز شدنِ در، فریاد حیرتم بلند شد:
- هیع!
با عجله جلو اومد:
- چی‌شد؟
- این... اینجا... اینجا فوق‌العاده‌ست هامین.
نفسش رو با خیال راحت بیرون داد و خندید:
- ای بابا، سکته‌ام دادی دختر.
خندیدم و داخل خونه شدم. در رو که باز می‌کردی یه پاگرد کوتاه بود و بعد به سالن می‌رسید. اگر از پاگرد مستقیم می‌رفتی یه راهروی بلند بود که انتهاش اتاق‌ها و حمام قرار می‌گرفت. دستشویی هم همون جلوی در بود. خونه‌ی خیلی بزرگی بود. هامین همون اول خونه از من جدا شد و به طرف سالن رفت. من هم رفتم تا بقیه‌ی خونه رو ببینم.
خونه سه تا اتاق داشت. وارد اولین اتاق خواب شدم نگاهی به ست کامل وسایل که به رنگ سفید و خاکستری بودن، انداختم و وارد دستشویی اتاق شدم. اتاق خواب کاملی بود و تختش هم دونفره بود.
به اتاق‌هایِ دیگه هم سر زدم. یکی دیگه از اتاق‌ها، اتاق مهمان و اتاق سوم اتاق مطالعه بود. با دیدن قفسه‌ی بزرگ و پر از کتابی که توی اتاق مطالعه بود، جیغ خفه‌ای از سر هیجان کشیدم.
بقیه‌ی خونه رو هم سرسری دیدم، همه ی وسایل کامل بود و خونه انگار برای یه تازه عروس و داماد آماده شده بود. من هرگز همچین خونه‌ای رو توی خواب هم نمی‌دیدم، چه برسه به اینکه بخوام توش زندگی کنم!
از آشپزخونه بیرون اومدم و به سالن وارد شدم. در آشپزخونه به سالن خونه باز می‌شد. هامین روی یه مبل تکی نشسته بود و با گوشیش کار می‌کرد. دوباره فکر شیطنت به سرم زد. اخم کردم و دست به س*ی*نه وسط سالن ایستادم و گفتم:
- هامین! این یعنی چی؟ این چه خونه‌ایه؟ من اینجا نمی‌مونم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
هامین که توجه‌اش به من جلب شده بود، گوشیش رو خاموش کرد و روی میز گذاشت. از جا بلند شد و به طرفم اومد. با نگرانی پرسید:
- یعنی خیلی بده؟
دستام رو از هم باز کردم و کف دست راستم رو به پیشونیم کوبیدم:
- بده؟ بده؟ ای خدا تازه می‌پرسه بده؟
به هامین نزدیک شدم و هم‌زمان هر دو مشتم رو به س*ی*نه‌اش کوبیدم:
- هامی‌...این! اینجا یه قصره. نکنه تو جدی جدی انتظار داری من اینجا زندگی کنم؟
هامین با گیجی سرش رو خاروند و پرسید:
- قصره؟ از کی تا حالا قصر بده؟
با دیدن گیجی هامین دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده:
- مجنونِ خل و چل!
هامین با خنده اخمی مصنوعی کرد:
- هی! تو به کی گفتی خل و چل؟
با شیطنت ابرو بالا انداختم:
- به تو.
و فرار کردم. هامین به دنبالم به سمت مبل‌ها دوید:
- مگه دستم بهت نرسه زیبا.
از روی پشتی مبل‌ها پریدم و پشتشون پناه گرفتم. وقتی دیدم خبری از هامین نشد، از پناهگاهم بیرون اومدم و به هامین نگاه کردم. وسط سالن، بی‌توجه به من ایستاده بود. یکی از بالشتک‌های روی مبل رو به طرفش پرت کردم و گفتم:
- آهای! رفتی تو هپروت؟
هامین که با برخورد بالشتک به بازوش، تازه حواسش به من جمع شده بود، گفت:
- ببخشید!
تعجب کردم:
-واسه چی؟
- فقط زیبا گفتم. زیبایِ خالی!
خنده‌ام گرفت:
- هامینِ مجنون! الان واسه‌ی این ایست کردی؟
- آره دیگه.
به سمت هامین رفتم و جلوش ایستادم. دستام رو از پشت سر به هم قلاب کردم و با لبخند گفتم:
- از این به بعد بگو زیبا.
غم به نگاهش ریخت:
- این یعنی شدم مثل بقیه؟
لبخندم عمیق و مهربون شد:
- این یعنی فرق کردی با بقیه!
وقتی دیدم گیج و پرسش‌گرانه نگاهم می‌کنه ادامه دادم:
- من دلم نمی‌خواد کسی که واسم با بقیه فرق می‌کنه خودش رو اذیت کنه و اینقدر طولانی صدام بزنه زیبا بانو. بعد هم یه بار که یادش رفت و فقط گفت زیبا خودش رو شماتت کنه. پس دلم می‌خواد صدام کنه زیبا تا راحت باشه. یا مثلا بانو!
و چشمکی رو هم ضمیمه‌ی جمله‌ام کردم.
هامین لبخند زد و گفت:
- حالا چی‌شد؟ از اینجا خوشت اومد زیبا؟
و اون هم چشمک زد. خندیدم و گفتم:
- والا خوش اومدن که چه عرض کنم، عاشقش شدم! هامین اینجا شبیه قصریه که واسه یه تازه عروس و دوماد آماده کرده باشن، به درد من که فقط یه دخترِ تنهام نمی‌خوره.
هامین نزدیک‌تر اومد و س*ی*نه به س*ی*نه‌ام ایستاد. دست به کمر بود. خم شد و سرش کنار سرم قرار گرفت. نفس‌های داغش گوشم رو قلقلک داد:
- واسه یه پرنسس، باید هم یه قصر آماده بشه!
گونه‌هام رنگ گرفتن. هامین صاف ایستاد و عقب رفت. گفت:
- خب پس حله دیگه! فردا وسایل ضروریت رو جمع کن بیا.
- هامین خب حداقل بذار اجاره...
- هیش! مگه نگفتم دیگه حرفی از پول نشنوم؟
- ولی آخه...
- زیبا، کافیه! این خونه مالِ توئه، تمام!
ساکت شدم. هامین گفت:
- خب حالا امشب رو اینجا می‌مونی یا برت گردونم؟ لبخند زدم:
- نیاز نیست زحمت بکشی، خودم با تاکسی...
برای بار سوم حرفم رو قطع کرد:
- تاکسی؟ این موقع شب؟ من پرنسسم رو تک و تنها کجا بفرستم با تاکسی؟ بیا بریم ببینم!
و خودش عقب‌گرد کرد و به طرفِ در خونه رفت. منم سری تکون دادم، گوشیش رو از روی میز برداشتم و پشت سرش راه افتادم...
***

- وای، وای عسل! مخم رو ترکوندی. بسه دیگه الاغ شرک!
- آخه زیبا خیلی ذوق زده‌ام. می‌خوام ببینم خونه‌ات چه شکلیه؟ خب تو چطوری پول جور کردی؟
- حالا هر جوری. فعلا این وسایل رو جمع کن که تا یکم دیگه هامین می‌رسه. صاحب‌خونه‌ام هم الاناست که بیاد.
- خب بابا... ایش!
خندیدم و یکی کوبیدم پس کله‌یِ عسل:
- این‌قدر حرفِ اضافی نزن.
صدای زنگِ در حرفم رو قطع کرد. رو به عسل گفتم:
- خب اسکلِ گرامی، پاشو ببین کیه دیگه!
- خونه‌ی توئه من باز کنم؟
- باهوش یا هامینه یا صاحب‌خونه‌ام. دیگه کی می‌تونه باشه دقیقا؟
عسل ایشی گفت و از بلند شد. صداش رو شنیدم که داشت با صاحب‌خونه‌ام سلام علیک می‌کرد. به داخل خونه دعوتش کرد و هر دو به طرف اتاق اومدن. دستی به موهای بدون شالم کشیدم و از جا بلند شدم. چون صاحب‌خونه‌ام جای پدرم بود، بی‌خیال پوشوندن موهام شدم و به طرفش رفتم:
- سلام آقایِ احسانی! خوب هستین؟ خانومتون، آقا پسرتون خوبن؟ بفرمایید بشینید.
تشکری کرد و نشست. گفتم:
- ببخشید وسایل پذیرایی جور نیست، خودتون که وضعیت رو می‌بینید.
خندید و گفت:
- نیازی نیست دخترم. چرا اینجا این‌جوریه؟ می‌خوای سفر بری؟
- اتفاقا می‌خواستم راجع به همین موضوع باهاتون صحبت کنم. من می‌خوام از اینجا برم.
احسانی تعجب کرد و با ابروهایِ بالا رفته پرسید:
- چرا دخترم؟ اتفاقی افتاده؟ ناراضی بودی از این خونه؟
- نه آقای احسانی، این چه حرفیه؟ توی این یک سال شما مثل پدر بودین واسم، همیشه هم به من لطف داشتین. فقط من قراره برم پیش یکی از اقوام زندگی کنم، واسه همین قراره از اینجا بلند شم.
عسل نگاهِ مشکوکی بهم انداخت. چشمکی حواله‌اش کردم که بفهمه فقط واسه دست به سر کردنِ احسانی این رو گفتم. آقای احسانی گفت:
- خیله خب دخترم، هر جور خودت می‌دونی. پس بذار من حساب کتاب ها رو بکنم!
زنگ در رو زدن. احتمالا هامین بود. به عسل اشاره کردم که بره در رو باز کنه.
- آقای احسانی امروز تاریخ قراردادمون تموم می‌شه. من اجاره‌ی این ماه رو تقدیم‌تون که کنم دیگه حسابی باقی نخواهد موند. فقط یه چیزی. من تمام مبلمان رو مثل تخت و مبل‌ها و غیره رو می‌ذارم بمونه. شما می‌تونید واسه نفر بعدی که برای اجاره میاد اینجا استفاده‌ش کنین. پولی هم نمی‌خوام بابتش، حلالتون!
- ممنون دخترم اما این‌جوری که نمی‌شه. لاقل اجاره‌ی همین ماه آخر رو بردار به جای پولشون.
عسل و هامین وارد اتاق شدن. هامین با لبخند با احسانی سلام علیک کرد، اما تا نگاهش به من افتاد اخماش به هم گره خوردن. با تعجب نگاهش کردم و سلام کردم. سری در جوابم تکون داد و به طرف وسایلی رفت که کف اتاق پراکنده بود. با تعجب از رفتارش، چشم ازش گرفتم و رو به احسانی گفتم:
- آقای احسانی، پول اجاره خیلی از پول وسایل داغون و بنجل من بیشتره. واقعا نیازی نیست.
- این‌جوری خیال من راحت‌تره. لطفا قبولش کن!
سری تکون دادم، اما قبل از اینکه دهن باز کنم تا تشکر کنم، با حسِ کشیده شدن چیزی روی سرم، از جا پریدم. بلافاصله، دو تا دست قوی روی شونه‌هام نشستن و نفس‌های گرمش از کنار گوشم، وجودم رو به بازی گرفت:
- آخه بدون حجاب؟ جلوی مرد غریبه؟ چی بگم بهت بانو؟
خنده‌ام گرفت و همون طور که پشتم بهش بود، آروم و با لحنی پُر خنده گفتم:
- پس واسه همین تا من رو دیدی شدی عین زهرِ هَلاهِل؟
هامین هم ریز خندید:
- آره.
و باز هم خنده‌ی زیرزیرکی من:
- غیرتیِ مجنون!
ناخوآگاه نگاهم کشیده شد سمت عسل تا ببینم اون هم شالی روی سرش داره؟ اما با دیدن موهای بدون حجابش، تعجب کردم. پس چرا هامین این غیرت رو نسبت به عسل نشون نداد؟ هامین رد نگاهم رو دنبال کرد و به عسل رسید که داشت لباسام رو توی چمدون می‌چید. انگاری فکرم رو خوند که دوباره دمِ گوشم زمزمه کرد:
- پرنسسِ من عسل نیست، تویی!
و از جا بلند شد و من رو با یه عالمه احساسِ خوب تنها گذاشت.
آقای احسانی که به سرفه افتاد، تازه یادم اومد اون هم توی اتاق هست. با عجله از پارچ آب روی میز، لیوان آبی پر کردم و به دستش دادم. احسانی آب رو از دستم گرفت و یه نفس خورد. بعد لیوان رو به دستم داد و درحالی‌که تشکر می‌کرد، گفت:
- خیلی دوسِت داره!
با تعجب و پرسش‌گرانه نگاهش کردم. احسانی به سمت دیگه‌ای نگاه کرد. نگاهش رو دنبال کردم، داشت به هامین نگاه می‌کرد که حالا کنار عسل نشسته بود و داشت توی جمع کردن وسایلم کمکش می‌کرد.
غم دنیا ریخت به قلبم. با نگاهی غمناک به سمت احسانی برگشتم و گفتم:
- خودش عاشقه. بیست ساله که عاشقه.
و ناخوآگاه آهی از سر حسرت کشیدم. احسانی با لحنی پدرانه گفت:
- تو چی؟ دوستش داری؟
- بیشتر بهش اعتماد دارم. علاقه‌ام بهش کاملا مثل یه دوسته!
- آهِ از ته دلت این رو نمیگه.
- اون بابت این نبود. داستان اینه که من خودمم عاشقم، سالهاست عاشقم، ولی نیومده هنوز! فکر کنم باید کم‌کم سنگ قبر تمام عشق و خاطراتم رو بذارم.
احسانی نگاه مهربون و پدرانه‌ای بهم انداخت و گفت:
- اون پسر دوست داره دخترم! به موهای سفیدم اعتماد کن. غیرت یه مرد، نشونه‌ی علاقه‌شه. دو تا دخترین توی این اتاق، ولی اون فقط برای تو غیرتی شد. فقط روی تو تعصب داشت.
- شما این رو بذار پای یه قول بینمون، که قراره تا آخرش کنار هم بمونیم.
دوباره نگاهم رو به هامین دوختم و ادامه دادم:
- من بیشتر براش شبیه یه خواهرم. آدم برای خواهرش هم غیرتی میشه، نمیشه؟
احسانی از جا بلند شد:
- چرا، میشه...

کد:
هامین که توجه‌اش به من جلب شده بود، گوشیش رو خاموش کرد و روی میز گذاشت. از جا بلند شد و به طرفم اومد. با نگرانی پرسید:
- یعنی خیلی بده؟
دستام رو از هم باز کردم و کف دست راستم رو به پیشونیم کوبیدم:
- بده؟ بده؟ ای خدا تازه می‌پرسه بده؟
به هامین نزدیک شدم و هم‌زمان هر دو مشتم رو به س*ی*نه‌اش کوبیدم:
- هامی‌...این! اینجا یه قصره. نکنه تو جدی جدی انتظار داری من اینجا زندگی کنم؟
هامین با گیجی سرش رو خاروند و پرسید:
- قصره؟ از کی تا حالا قصر بده؟
با دیدن گیجی هامین دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده:
- مجنونِ خل و چل!
هامین با خنده اخمی مصنوعی کرد:
- هی! تو به کی گفتی خل و چل؟
با شیطنت ابرو بالا انداختم:
- به تو.
و فرار کردم. هامین به دنبالم به سمت مبل‌ها دوید:
- مگه دستم بهت نرسه زیبا.
از روی پشتی مبل‌ها پریدم و پشتشون پناه گرفتم. وقتی دیدم خبری از هامین نشد، از پناهگاهم بیرون اومدم و به هامین نگاه کردم. وسط سالن، بی‌توجه به من ایستاده بود. یکی از بالشتک‌های روی مبل رو به طرفش پرت کردم و گفتم:
- آهای! رفتی تو هپروت؟
هامین که با برخورد بالشتک به بازوش، تازه حواسش به من جمع شده بود، گفت:
- ببخشید!
تعجب کردم:
-واسه چی؟
- فقط زیبا گفتم. زیبایِ خالی!
خنده‌ام گرفت:
- هامینِ مجنون! الان واسه‌ی این ایست کردی؟
- آره دیگه.
به سمت هامین رفتم و جلوش ایستادم. دستام رو از پشت سر به هم قلاب کردم و با لبخند گفتم:
- از این به بعد بگو زیبا.
غم به نگاهش ریخت:
- این یعنی شدم مثل بقیه؟
لبخندم عمیق و مهربون شد:
- این یعنی فرق کردی با بقیه!
وقتی دیدم گیج و پرسش‌گرانه نگاهم می‌کنه ادامه دادم:
- من دلم نمی‌خواد کسی که واسم با بقیه فرق می‌کنه خودش رو اذیت کنه و اینقدر طولانی صدام بزنه زیبا بانو. بعد هم یه بار که یادش رفت و فقط گفت زیبا خودش رو شماتت کنه. پس دلم می‌خواد صدام کنه زیبا تا راحت باشه. یا مثلا بانو!
و چشمکی رو هم ضمیمه‌ی جمله‌ام کردم.
هامین لبخند زد و گفت:
- حالا چی‌شد؟ از اینجا خوشت اومد زیبا؟
و اون هم چشمک زد. خندیدم و گفتم:
- والا خوش اومدن که چه عرض کنم، عاشقش شدم! هامین اینجا شبیه قصریه که واسه یه تازه عروس و دوماد آماده کرده باشن، به درد من که فقط یه دخترِ تنهام نمی‌خوره.
هامین نزدیک‌تر اومد و س*ی*نه به س*ی*نه‌ام ایستاد. دست به کمر بود. خم شد و سرش کنار سرم قرار گرفت. نفس‌های داغش گوشم رو قلقلک داد:
- واسه یه پرنسس، باید هم یه قصر آماده بشه!
گونه‌هام رنگ گرفتن. هامین صاف ایستاد و عقب رفت. گفت:
- خب پس حله دیگه! فردا وسایل ضروریت رو جمع کن بیا.
- هامین خب حداقل بذار اجاره...
- هیش! مگه نگفتم دیگه حرفی از پول نشنوم؟
- ولی آخه...
- زیبا، کافیه! این خونه مالِ توئه، تمام!
ساکت شدم. هامین گفت:
- خب حالا امشب رو اینجا می‌مونی یا برت گردونم؟ لبخند زدم:
- نیاز نیست زحمت بکشی، خودم با تاکسی...
برای بار سوم حرفم رو قطع کرد:
- تاکسی؟ این موقع شب؟ من پرنسسم رو تک و تنها کجا بفرستم با تاکسی؟ بیا بریم ببینم!
و خودش عقب‌گرد کرد و به طرفِ در خونه رفت. منم سری تکون دادم، گوشیش رو از روی میز برداشتم و پشت سرش راه افتادم...
***

- وای، وای عسل! مخم رو ترکوندی. بسه دیگه الاغ شرک!
- آخه زیبا خیلی ذوق زده‌ام. می‌خوام ببینم خونه‌ات چه شکلیه؟ خب تو چطوری پول جور کردی؟
- حالا هر جوری. فعلا این وسایل رو جمع کن که تا یکم دیگه هامین می‌رسه. صاحب‌خونه‌ام هم الاناست که بیاد.
- خب بابا... ایش!
خندیدم و یکی کوبیدم پس کله‌یِ عسل:
- این‌قدر حرفِ اضافی نزن.
صدای زنگِ در حرفم رو قطع کرد. رو به عسل گفتم:
- خب اسکلِ گرامی، پاشو ببین کیه دیگه!
- خونه‌ی توئه من باز کنم؟
- باهوش یا هامینه یا صاحب‌خونه‌ام. دیگه کی می‌تونه باشه دقیقا؟
عسل ایشی گفت و از بلند شد. صداش رو شنیدم که داشت با صاحب‌خونه‌ام سلام علیک می‌کرد. به داخل خونه دعوتش کرد و هر دو به طرف اتاق اومدن. دستی به موهای بدون شالم کشیدم و از جا بلند شدم. چون صاحب‌خونه‌ام جای پدرم بود، بی‌خیال پوشوندن موهام شدم و به طرفش رفتم:
- سلام آقایِ احسانی! خوب هستین؟ خانومتون، آقا پسرتون خوبن؟ بفرمایید بشینید.
تشکری کرد و نشست. گفتم:
- ببخشید وسایل پذیرایی جور نیست، خودتون که وضعیت رو می‌بینید.
خندید و گفت:
- نیازی نیست دخترم. چرا اینجا این‌جوریه؟ می‌خوای سفر بری؟
- اتفاقا می‌خواستم راجع به همین موضوع باهاتون صحبت کنم. من می‌خوام از اینجا برم.
احسانی تعجب کرد و با ابروهایِ بالا رفته پرسید:
- چرا دخترم؟ اتفاقی افتاده؟ ناراضی بودی از این خونه؟
- نه آقای احسانی، این چه حرفیه؟ توی این یک سال شما مثل پدر بودین واسم، همیشه هم به من لطف داشتین. فقط من قراره برم پیش یکی از اقوام زندگی کنم، واسه همین قراره از اینجا بلند شم.
عسل نگاهِ مشکوکی بهم انداخت. چشمکی حواله‌اش کردم که بفهمه فقط واسه دست به سر کردنِ احسانی این رو گفتم. آقای احسانی گفت:
- خیله خب دخترم، هر جور خودت می‌دونی. پس بذار من حساب کتاب ها رو بکنم!
زنگ در رو زدن. احتمالا هامین بود. به عسل اشاره کردم که بره در رو باز کنه.
- آقای احسانی امروز تاریخ قراردادمون تموم می‌شه. من اجاره‌ی این ماه رو تقدیم‌تون که کنم دیگه حسابی باقی نخواهد موند. فقط یه چیزی. من تمام مبلمان رو مثل تخت و مبل‌ها و غیره رو می‌ذارم بمونه. شما می‌تونید واسه نفر بعدی که برای اجاره میاد اینجا استفاده‌ش کنین. پولی هم نمی‌خوام بابتش، حلالتون!
- ممنون دخترم اما این‌جوری که نمی‌شه. لاقل اجاره‌ی همین ماه آخر رو بردار به جای پولشون.
عسل و هامین وارد اتاق شدن. هامین با لبخند با احسانی سلام علیک کرد، اما تا نگاهش به من افتاد اخماش به هم گره خوردن. با تعجب نگاهش کردم و سلام کردم. سری در جوابم تکون داد و به طرف وسایلی رفت که کف اتاق پراکنده بود. با تعجب از رفتارش، چشم ازش گرفتم و رو به احسانی گفتم:
- آقای احسانی، پول اجاره خیلی از پول وسایل داغون و بنجل من بیشتره. واقعا نیازی نیست.
- این‌جوری خیال من راحت‌تره. لطفا قبولش کن!
سری تکون دادم، اما قبل از اینکه دهن باز کنم تا تشکر کنم، با حسِ کشیده شدن چیزی روی سرم، از جا پریدم. بلافاصله، دو تا دست قوی روی شونه‌هام نشستن و نفس‌های گرمش از کنار گوشم، وجودم رو به بازی گرفت:
- آخه بدون حجاب؟ جلوی مرد غریبه؟ چی بگم بهت بانو؟
خنده‌ام گرفت و همون طور که پشتم بهش بود، آروم و با لحنی پُر خنده گفتم:
- پس واسه همین تا من رو دیدی شدی عین زهرِ هَلاهِل؟
هامین هم ریز خندید:
- آره.
و باز هم خنده‌ی زیرزیرکی من:
- غیرتیِ مجنون!
ناخوآگاه نگاهم کشیده شد سمت عسل تا ببینم اون هم شالی روی سرش داره؟ اما با دیدن موهای بدون حجابش، تعجب کردم. پس چرا هامین این غیرت رو نسبت به عسل نشون نداد؟ هامین رد نگاهم رو دنبال کرد و به عسل رسید که داشت لباسام رو توی چمدون می‌چید. انگاری فکرم رو خوند که دوباره دمِ گوشم زمزمه کرد:
- پرنسسِ من عسل نیست، تویی!
و از جا بلند شد و من رو با یه عالمه احساسِ خوب تنها گذاشت.
آقای احسانی که به سرفه افتاد، تازه یادم اومد اون هم توی اتاق هست. با عجله از پارچ آب روی میز، لیوان آبی پر کردم و به دستش دادم. احسانی آب رو از دستم گرفت و یه نفس خورد. بعد لیوان رو به دستم داد و درحالی‌که تشکر می‌کرد، گفت:
- خیلی دوسِت داره!
با تعجب و پرسش‌گرانه نگاهش کردم. احسانی به سمت دیگه‌ای نگاه کرد. نگاهش رو دنبال کردم، داشت به هامین نگاه می‌کرد که حالا کنار عسل نشسته بود و داشت توی جمع کردن وسایلم کمکش می‌کرد.
غم دنیا ریخت به قلبم. با نگاهی غمناک به سمت احسانی برگشتم و گفتم:
- خودش عاشقه. بیست ساله که عاشقه.
و ناخوآگاه آهی از سر حسرت کشیدم. احسانی با لحنی پدرانه گفت:
- تو چی؟ دوستش داری؟
- بیشتر بهش اعتماد دارم. علاقه‌ام بهش کاملا مثل یه دوسته!
- آهِ از ته دلت این رو نمیگه.
- اون بابت این نبود. داستان اینه که من خودمم عاشقم، سالهاست عاشقم، ولی نیومده هنوز! فکر کنم باید کم‌کم سنگ قبر تمام عشق و خاطراتم رو بذارم.
احسانی نگاه مهربون و پدرانه‌ای بهم انداخت و گفت:
- اون پسر دوست داره دخترم! به موهای سفیدم اعتماد کن. غیرت یه مرد، نشونه‌ی علاقه‌شه. دو تا دخترین توی این اتاق، ولی اون فقط برای تو غیرتی شد. فقط روی تو تعصب داشت.
- شما این رو بذار پای یه قول بینمون، که قراره تا آخرش کنار هم بمونیم.
دوباره نگاهم رو به هامین دوختم و ادامه دادم:
- من بیشتر براش شبیه یه خواهرم. آدم برای خواهرش هم غیرتی میشه، نمیشه؟
احسانی از جا بلند شد:
- چرا، میشه...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا