- تاریخ ثبتنام
- 2020-08-11
- نوشتهها
- 5,387
- لایکها
- 26,150
- امتیازها
- 168
- محل سکونت
- جایی میون خلسهی مستور:)
- کیف پول من
- 24,930
- Points
- 253
با دیدن اون صورت پر از نگرانیش و موهای قهوهای با رگههای طلاییش که میدونستم از بس با دست کشیدتشون اونجوری پخش و پلا شدن، بغضم ترک خورد و چند قطره اشک پشت سر هم روی گونهام لیز خوردن. با بغض ناله کردم:
- هامین!
دکتر کنار رفت و هامین داخل اتاق دوید:
- جان؟ چیزی میخوای؟
دکتر هم داخل اتاق اومد و در رو پشت سرش بست. با لبخند رو به هامین گفت:
- پس شما اسمت هامینه؟ این دختر ده دقیقه نیست به هوش اومده، اون وقت یه سره سراغ شما رو میگیره!
برق خاصی به سرعت نور از چشمایِ هامین رد شد. اما خیلی زود نگاهش دوباره رنگ نگرانی گرفت:
- جانم زیبا؟ چیکارم داشتی؟
و کنار تخت روی صندلی نشست. مردمکهای لرزونش، با استرس جزء به جزء صورتم رو رصد میکردن تا ناراحتیم رو پیدا کنن. با اینکه این توجه و نگرانی هامین حس خوبی بهم میداد، با این حال بغضم شدیدتر شد. د*ر*د و دلخوریم با هم مخلوط شدن و خودشون رو توی صدام جا دادن:
- نگو زیبا! خواستی بانو رو تنها بگی، بگو، اما نگو زیبا. من واسه تو زیبا بانوام! حتی اگه توی دلت هم این نیست، بذار لاقل من دلم رو خوش کنم که حداقل تو واسه من متفاوتی.
این حرفها از کجا روی زبونم جاری میشد؟! مطمئناً از عقلم که نبود! منطقم هرگز نمیذاره با یه پسر که هنوزم ازشون یه ترس خفیف دارم، این جوری حرف بزنم، حتی اگه اون پسر هامین باشه!
دوباره اون احساسِ خاصِ دو شب پیش، توی چشمای هامین پیدا شد:
- مطمئن باش توی دل من هم، نه فقط من واسه تو متفاوتم، بلکه تو هم برای من متفاوتی.
چشمام برق زد و لبخند روی لبام جون گرفت. تپشهای دیوانهوارِ قلب ترسیدهام، آروم گرفتن و آرامش، به یکباره کل وجودم رو اسیر خودش کرد. همونطور با شوق به هامین خیره شده بودم که با صدای دکتر به خودم اومدم:
- وقتی سرم تموم بشه، دستت رو پانسمان میکنم، بعدش مرخصی. توضیحات رو به آقای راستین دادم، بهت میگه باید چیکار کنی.
و درحالیکه از در بیرون میرفت چشمکی به هامین زد و گفت:
- تنهاتون میذارم!
و من متعجب از چشمکش، بابت این خلوت دو نفره که اون لحظه حسابی بهش نیاز داشتم، ممنونش بودم.
به سمت هامین برگشتم و بغضآلود به چشماش خیره شدم. ل*بم از شدت مقاومت در برابر بغضی که شدیداً میل به شکستن داشت، جمع شده بود. هامین از نگاه خیرهام که میدونستم توی اون لحظه حسابی مظلوم شده بود، کلافه شد. دستی به موهاش کشید و نفسش رو فوت کرد. برای فرار از نگاه مظلومم، با ناراحتی و کلافگی گفت:
- آخه یهو چیشد؟ مگه قول ندادی مواظب پرنسس کوچولوم باشی؟
دلخوری هم به نگاهِ اشکآلودم اضافه شد:
- تقصیر منه؟
چونهام از بغض بزرگ توی گلوم میلرزید. حر*یر اشکی که روی چشمم رو پوشونده بود، باز شد و چند قطره اشک از چشمم چکید. هنوز خیره به هامین بودم. هامین دستش رو توی موهاش فرو برد و از جا بلند شد. چند قدمی دور شد و نیمرخ به من ایستاد. پوف کلافهای کشید و گفت:
- اونجوری مظلومانه بهم خیره نشو!
دلخور گفتم:
- آخه من رو دعوا میکنی که تقصیر منه!
و با پلک زدن بعدی، دوباره قطرات اشک سرازیر شدن. هامین دوباره کنارم نشست. اینبار نوبت اون بود که اجازه بشه مردمک چشماش، لا به لای خاکستر نگاهم جا خوش کنن:
- به شیطونیات عادت کردم زیبا بانو. نمیگم مظلوم بودن بهت نمیاد، اتفاقا اًین مظلومیت با اون معصومیت خاص چشمات بدجوری جوره، فقط...
نفسِ عمیقی کشید اما چشم از از چشمام برنداشت:
- فقط وقتی اینجوری مظلوم میشی، دلم میخواد بکشم اون سنگدلی رو که دلش اومده به تو ظلم کنه!
لبخند تلخ و غمگینی زد و نگاهش رو به دست سوختهام کوک زد:
- الان هم کم مونده که خودم رو بکشم.
ل*ب گزیدم و آروم و زمزمهوار گفتم:
- نگو!
- چرا نگم؟! خودم با دست خودم میکشم اونی رو که ناراحتت کرده، که اینبار از قضا اون فرد خودمم!
با اخم، لبام رو جمع کردم:
- اِهه! میگم نگو.
به نگاهم اجازه دادم که توی دریای سرمهای رنگ چشماش غرق بشه. ناخودآگاه گرد غم به دل و نگاهم پاشیده شد و توی دلم حرفم رو ادامه دادم:
- اگه خدایی نکرده بلایی سر تو بیاد، من بدون تو چیکار کنم؟ اونم حالا که دیگه شدی تنها کسم...
- هامین!
دکتر کنار رفت و هامین داخل اتاق دوید:
- جان؟ چیزی میخوای؟
دکتر هم داخل اتاق اومد و در رو پشت سرش بست. با لبخند رو به هامین گفت:
- پس شما اسمت هامینه؟ این دختر ده دقیقه نیست به هوش اومده، اون وقت یه سره سراغ شما رو میگیره!
برق خاصی به سرعت نور از چشمایِ هامین رد شد. اما خیلی زود نگاهش دوباره رنگ نگرانی گرفت:
- جانم زیبا؟ چیکارم داشتی؟
و کنار تخت روی صندلی نشست. مردمکهای لرزونش، با استرس جزء به جزء صورتم رو رصد میکردن تا ناراحتیم رو پیدا کنن. با اینکه این توجه و نگرانی هامین حس خوبی بهم میداد، با این حال بغضم شدیدتر شد. د*ر*د و دلخوریم با هم مخلوط شدن و خودشون رو توی صدام جا دادن:
- نگو زیبا! خواستی بانو رو تنها بگی، بگو، اما نگو زیبا. من واسه تو زیبا بانوام! حتی اگه توی دلت هم این نیست، بذار لاقل من دلم رو خوش کنم که حداقل تو واسه من متفاوتی.
این حرفها از کجا روی زبونم جاری میشد؟! مطمئناً از عقلم که نبود! منطقم هرگز نمیذاره با یه پسر که هنوزم ازشون یه ترس خفیف دارم، این جوری حرف بزنم، حتی اگه اون پسر هامین باشه!
دوباره اون احساسِ خاصِ دو شب پیش، توی چشمای هامین پیدا شد:
- مطمئن باش توی دل من هم، نه فقط من واسه تو متفاوتم، بلکه تو هم برای من متفاوتی.
چشمام برق زد و لبخند روی لبام جون گرفت. تپشهای دیوانهوارِ قلب ترسیدهام، آروم گرفتن و آرامش، به یکباره کل وجودم رو اسیر خودش کرد. همونطور با شوق به هامین خیره شده بودم که با صدای دکتر به خودم اومدم:
- وقتی سرم تموم بشه، دستت رو پانسمان میکنم، بعدش مرخصی. توضیحات رو به آقای راستین دادم، بهت میگه باید چیکار کنی.
و درحالیکه از در بیرون میرفت چشمکی به هامین زد و گفت:
- تنهاتون میذارم!
و من متعجب از چشمکش، بابت این خلوت دو نفره که اون لحظه حسابی بهش نیاز داشتم، ممنونش بودم.
به سمت هامین برگشتم و بغضآلود به چشماش خیره شدم. ل*بم از شدت مقاومت در برابر بغضی که شدیداً میل به شکستن داشت، جمع شده بود. هامین از نگاه خیرهام که میدونستم توی اون لحظه حسابی مظلوم شده بود، کلافه شد. دستی به موهاش کشید و نفسش رو فوت کرد. برای فرار از نگاه مظلومم، با ناراحتی و کلافگی گفت:
- آخه یهو چیشد؟ مگه قول ندادی مواظب پرنسس کوچولوم باشی؟
دلخوری هم به نگاهِ اشکآلودم اضافه شد:
- تقصیر منه؟
چونهام از بغض بزرگ توی گلوم میلرزید. حر*یر اشکی که روی چشمم رو پوشونده بود، باز شد و چند قطره اشک از چشمم چکید. هنوز خیره به هامین بودم. هامین دستش رو توی موهاش فرو برد و از جا بلند شد. چند قدمی دور شد و نیمرخ به من ایستاد. پوف کلافهای کشید و گفت:
- اونجوری مظلومانه بهم خیره نشو!
دلخور گفتم:
- آخه من رو دعوا میکنی که تقصیر منه!
و با پلک زدن بعدی، دوباره قطرات اشک سرازیر شدن. هامین دوباره کنارم نشست. اینبار نوبت اون بود که اجازه بشه مردمک چشماش، لا به لای خاکستر نگاهم جا خوش کنن:
- به شیطونیات عادت کردم زیبا بانو. نمیگم مظلوم بودن بهت نمیاد، اتفاقا اًین مظلومیت با اون معصومیت خاص چشمات بدجوری جوره، فقط...
نفسِ عمیقی کشید اما چشم از از چشمام برنداشت:
- فقط وقتی اینجوری مظلوم میشی، دلم میخواد بکشم اون سنگدلی رو که دلش اومده به تو ظلم کنه!
لبخند تلخ و غمگینی زد و نگاهش رو به دست سوختهام کوک زد:
- الان هم کم مونده که خودم رو بکشم.
ل*ب گزیدم و آروم و زمزمهوار گفتم:
- نگو!
- چرا نگم؟! خودم با دست خودم میکشم اونی رو که ناراحتت کرده، که اینبار از قضا اون فرد خودمم!
با اخم، لبام رو جمع کردم:
- اِهه! میگم نگو.
به نگاهم اجازه دادم که توی دریای سرمهای رنگ چشماش غرق بشه. ناخودآگاه گرد غم به دل و نگاهم پاشیده شد و توی دلم حرفم رو ادامه دادم:
- اگه خدایی نکرده بلایی سر تو بیاد، من بدون تو چیکار کنم؟ اونم حالا که دیگه شدی تنها کسم...
کد:
با دیدن اون صورت پر از نگرانیش و موهای قهوهای با رگههای طلاییش که میدونستم از بس با دست کشیدتشون اونجوری پخش و پلا شدن، بغضم ترک خورد و چند قطره اشک پشت سر هم روی گونهام لیز خوردن. با بغض ناله کردم:
- هامین!
دکتر کنار رفت و هامین داخل اتاق دوید:
- جان؟ چیزی میخوای؟
دکتر هم داخل اتاق اومد و در رو پشت سرش بست. با لبخند رو به هامین گفت:
- پس شما اسمت هامینه؟ این دختر ده دقیقه نیست به هوش اومده، اون وقت یه سره سراغ شما رو میگیره!
برق خاصی به سرعت نور از چشمایِ هامین رد شد. اما خیلی زود نگاهش دوباره رنگ نگرانی گرفت:
- جانم زیبا؟ چیکارم داشتی؟
و کنار تخت روی صندلی نشست. مردمکهای لرزونش، با استرس جزء به جزء صورتم رو رصد میکردن تا ناراحتیم رو پیدا کنن. با اینکه این توجه و نگرانی هامین حس خوبی بهم میداد، با این حال بغضم شدیدتر شد. د*ر*د و دلخوریم با هم مخلوط شدن و خودشون رو توی صدام جا دادن:
- نگو زیبا! خواستی بانو رو تنها بگی، بگو، اما نگو زیبا. من واسه تو زیبا بانوام! حتی اگه توی دلت هم این نیست، بذار لاقل من دلم رو خوش کنم که حداقل تو واسه من متفاوتی.
این حرفها از کجا روی زبونم جاری میشد؟! مطمئناً از عقلم که نبود! منطقم هرگز نمیذاره با یه پسر که هنوزم ازشون یه ترس خفیف دارم، این جوری حرف بزنم، حتی اگه اون پسر هامین باشه!
دوباره اون احساسِ خاصِ دو شب پیش، توی چشمای هامین پیدا شد:
- مطمئن باش توی دل من هم، نه فقط من واسه تو متفاوتم، بلکه تو هم برای من متفاوتی.
چشمام برق زد و لبخند روی لبام جون گرفت. تپشهای دیوانهوارِ قلب ترسیدهام، آروم گرفتن و آرامش، به یکباره کل وجودم رو اسیر خودش کرد. همونطور با شوق به هامین خیره شده بودم که با صدای دکتر به خودم اومدم:
- وقتی سرم تموم بشه، دستت رو پانسمان میکنم، بعدش مرخصی. توضیحات رو به آقای راستین دادم، بهت میگه باید چیکار کنی.
و درحالیکه از در بیرون میرفت چشمکی به هامین زد و گفت:
- تنهاتون میذارم!
و من متعجب از چشمکش، بابت این خلوت دو نفره که اون لحظه حسابی بهش نیاز داشتم، ممنونش بودم.
به سمت هامین برگشتم و بغضآلود به چشماش خیره شدم. ل*بم از شدت مقاومت در برابر بغضی که شدیداً میل به شکستن داشت، جمع شده بود. هامین از نگاه خیرهام که میدونستم توی اون لحظه حسابی مظلوم شده بود، کلافه شد. دستی به موهاش کشید و نفسش رو فوت کرد. برای فرار از نگاه مظلومم، با ناراحتی و کلافگی گفت:
- آخه یهو چیشد؟ مگه قول ندادی مواظب پرنسس کوچولوم باشی؟
دلخوری هم به نگاهِ اشکآلودم اضافه شد:
- تقصیر منه؟
چونهام از بغض بزرگ توی گلوم میلرزید. حر*یر اشکی که روی چشمم رو پوشونده بود، باز شد و چند قطره اشک از چشمم چکید. هنوز خیره به هامین بودم. هامین دستش رو توی موهاش فرو برد و از جا بلند شد. چند قدمی دور شد و نیمرخ به من ایستاد. پوف کلافهای کشید و گفت:
- اونجوری مظلومانه بهم خیره نشو!
دلخور گفتم:
- آخه من رو دعوا میکنی که تقصیر منه!
و با پلک زدن بعدی، دوباره قطرات اشک سرازیر شدن. هامین دوباره کنارم نشست. اینبار نوبت اون بود که اجازه بشه مردمک چشماش، لا به لای خاکستر نگاهم جا خوش کنن:
- به شیطونیات عادت کردم زیبا بانو. نمیگم مظلوم بودن بهت نمیاد، اتفاقا اًین مظلومیت با اون معصومیت خاص چشمات بدجوری جوره، فقط...
نفسِ عمیقی کشید اما چشم از از چشمام برنداشت:
- فقط وقتی اینجوری مظلوم میشی، دلم میخواد بکشم اون سنگدلی رو که دلش اومده به تو ظلم کنه!
لبخند تلخ و غمگینی زد و نگاهش رو به دست سوختهام کوک زد:
- الان هم کم مونده که خودم رو بکشم.
ل*ب گزیدم و آروم و زمزمهوار گفتم:
- نگو!
- چرا نگم؟! خودم با دست خودم میکشم اونی رو که ناراحتت کرده، که اینبار از قضا اون فرد خودمم!
با اخم، لبام رو جمع کردم:
- اِهه! میگم نگو.
به نگاهم اجازه دادم که توی دریای سرمهای رنگ چشماش غرق بشه. ناخودآگاه گرد غم به دل و نگاهم پاشیده شد و توی دلم حرفم رو ادامه دادم:
- اگه خدایی نکرده بلایی سر تو بیاد، من بدون تو چیکار کنم؟ اونم حالا که دیگه شدی تنها کسم...
آخرین ویرایش توسط مدیر: