- تاریخ ثبتنام
- 2020-08-11
- نوشتهها
- 5,387
- لایکها
- 26,150
- امتیازها
- 168
- محل سکونت
- جایی میون خلسهی مستور:)
- کیف پول من
- 24,930
- Points
- 253
*زیبا*
آسانسور رو باز کردم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم. شش و نیم! وای یعنی فقط نیم ساعت از پایانِ اون تولد غافلگیرانه گذشته بود؟ واقعا دم بچهها گرم، خیلی دلم رو شاد کردن.
دسته گل جاوید رو توی دستم جا به جا کردم. نگاهی به در واحد هامین انداختم و آه کشیدم. امشب وقت داشتم غذا درست کنم، باید برای اون هم میبردم.
کلید انداختم و در واحدم رو باز کردم. به محض باز شدن در، جیغ خفهای کشیدم. پاگرد و راهروی بلند خونه، فرش شده بود. با گلهای مریم فرش شده بود! بوی خوش گل مریم خونه رو پر کرده بود.
کفشهام رو در آوردم و قدم روی گلبرگهای نرم مریم گذاشتم. تازه نگاهم به دیوارهای راهرو افتاد. تمام دیوارها پر از گل ارکیده بود! عین دیوارهای یه گلخونه شده بود.
اشک توی چشمام جمع شد. اصلا به این فکر نمیکردم که کی کلید خونهام رو داشته و وارد واحد من شده و این کارها رو کرده. هر کسی که بود، خیلی ممنونش بودم.
راه گلهای مریم به سالن میرسید. وارد سالن شدم و با دیدن چیزی که انتهای مسیر گلها بود، فریاد آروم و ذوقزدهای کشیدم. یه کیف گیتار که درش باز بود و گیتار قهوهای رنگ داخلش، خودنمایی میکرد.
به سمتش رفتم و کنارش روی زمین نشستم. دسته گل و کیفم رو روی زمین گذاشتم و دستی روی سیمهای گیتار کشیدم. نازکترین سیم رو گرفتم و کشیدم. صداش در اومد. صدای نازک سیم گیتار، توی صدای سیمهای گیتاری دیگه و یه صدای بم و مردونه گم شد.
- تولدت مبارک رفیق من
کسی که تو همه ی سختیا بود پشت من
با تو میشه خندید حتی به روی غم
چی میتونم بگم جز اینکه عاشقتم
تولدت مبارک رفیق من
خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم
که چقدر دوست دارم
یه رفیق دارم
که اگه نبود چقدر بد میشد حالم
شمعها رو فوت کن
امیدوارم آرزوت بشه خاطره
آره تا بره
هر چی روزای بد بود تو سالی که گذشت
توی سالی که گذشت
امروز چقدر فرق داری با روزا دیگه
آره چشمات میگه
که یه سال بزرگتر شدی عشقم...
(تولدت مبارک از مرداد)
صداش رو شناختم؛ اما برنگشتم. هنوز داشت میخوند و صداش به من نزدیک و نزدیکتر میشد. با رسیدنش به من، آهنگ هم تموم شد. گیتاری که نواخته میشد، کنارم روی زمین قرار گرفت. صدای مردونه و جذابش، این بار درست از کنار گوشم بلند شد.
- تولدت مبارک پرنسسِ من!
با بغض زمزمه کردم:
- هامین!
صداش متعجب شد.
- زیبا حالت خوبه؟
به سمتش برگشتم. موهای ل*خت و خوشرنگش به سمت راست شونه شده بودت و یکمیش روی پیشونیش ریخته بود. بر خلاف صبح، الان صورت اصلاح شده بود و خبری از اون تهریش نبود. چشم به چشمهاش دادم.
- عالیم!
- پس گریه واسه چیه؟
با بغض خندیدم و اشکی که چشمهام رو پوشونده بود پاک کردم.
- اشکِ شوقه مجنون! من فکر کردم تو کلا یادت نیست.
نگاه شرمندهاش به زمین دوخته شد:
- ببخش من رو بانو. این روزها اونقدر درگیر زیبام که نیست شدم که...
حرفش رو قطع کرد. چشم بالا آورد و به چشمهام خیره شد و ادامه داد:
- که یادم رفت پرنسسی رو که کنارمه.
سر تکون دادم و لبخند زدم.
- مهم نیست هامین. من درکت میکنم. فقط... فقط لطفا دیگه بی خبرمون نذار. نگرانت میشم. دلم هزار راه میره. قبلا بهت گفتم که حس بیخبری ازت...
حرفم رو قطع کرد.
- مزخرفه! زیبا بانوی من، حس بیخبری ازت مزخرفه!
دلم بزن و بکوب راه انداخت. چقدر قشنگ جملهام رو به خودم تقدیم کرد!
هامین گفت:
- میبخشی من رو پرنسس؟ جبران میکنم واست!
لبخند زدم. خواستم بگم میبخشمت، که نگاهم به دسته گلِ جاوید افتاد. بیحرف دست جلو بردم و دسته گل رو برداشتم. لالههای سفید رو از دسته گل جدا کردم و به سمت هامین گرفتم.
هامین گلها رو از دستم گرفت. گفتم:
- معنیشون رو یادته؟
اخم کرد. وقتی که فکر میکرد اینجوری میشد. دیگه عادتهاش رو شناخته بودم. یه دفعه اخمهاش باز شد. نگاهی به گلها انداخت و دوباره من رو نگاه کرد. با شک پرسید:
- بخشش؟
لبخند زدم و سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم. هامین هم چال لپهاش رو به نمایش گذاشت:
- چاکرتم!
با همون لبخند دخترکش، به گیتار پشت سرم اشاره کرد.
- دوستش داری؟
چشمهام ستارهبارون شدن.
- عاشقشم!
و با شک ادامه دادم.
- ولی چرا گیتار؟ من که بلد نیستم بزنم.
لبخندش پررنگتر شد.
- میدونم!
یه خاطره، جلوی چشمم جون گرفت.
***
هامین دستهاش رو روی میز پنج نفرهای که دورش نشسته بودیم گذاشت و گفت:
- خب، حالا چی بگیم؟
عسل با ذوق، سریع گفت:
- از علایقمون بگیم!
سام ابرو بالا انداخت.
- مثلا چی؟
هامین با لبخند پیشنهاد داد:
- مثلا ساز مورد علاقهمون. چطوره؟
جاوید خندید و از پیشنهاد هامین استقبال کرد.
- عالی! خب من شروع میکنم. من ویلن دوست دارم.
سام که کنار جاوید نشسته بود، نفر بعدی بود که به حرف اومد.
- من ساز های سنتی رو ترجیح میدم. سه تار.
عسل با هیجان نظرش رو اعلام کرد.
- نه، نه، هیچی به اندازهی پیانو جذاب نیست.
هامین سری تکون داد و گفت:
- موافقم؛ اما من گیتار رو ترجیح میدم.
در ادامهی حرفش، رو کرد به من.
- زیبا بانو چرا ساکتی؟ سازِ مورد علاقهی تو چیه؟
لبخند زدم.
- خب... راستش من دیوونهی گیتارم! نه اونطوری که خیلیها میزنن و فقط آکورد میگیرن. من عاشق اینم که نتها رو بنوازم. حتی اگه همراهش نخونم، مثل پیانو که خود آهنگ کافیه، با نواختن نتها آهنگ رو بفهمونم.
هامین هم لبخند زد.
- اسم این سبک کلاسیکه. اونهایی که فقط آکوردها رو میزنن سبک پاپ هستن. البته فقط اسم سبکهاشون اینه ها! وگرنه تو اگه بخوای نتهای آهنگهای پاپ رو هم بنوازی، توی سبک کلاسیکی.
چشمهام برق زدن.
- تو بلدی! گیتار میزنی!
خندید و تایید کرد.
- آره. هم کلاسیک رو بلدم و هم پاپ. تو چی؟ بلدی؟
نگاهم سرزنشگر شد.
- آخه من، با اون وضع زندگی، کِی باید یاد میگرفتم؟ ها؟ هامین ِمجنون!
***
با حیرت گفتم:
- یادته؟!
سر تکون داد.
- آره. و اگه اجازه بدی، به عنوان جبران، خودم یادت میدم.
چشمهام برق زدن.
- واقعا؟ قول میدی؟
با لبخندی مهربون گفت:
- قول میدم.
آسانسور رو باز کردم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم. شش و نیم! وای یعنی فقط نیم ساعت از پایانِ اون تولد غافلگیرانه گذشته بود؟ واقعا دم بچهها گرم، خیلی دلم رو شاد کردن.
دسته گل جاوید رو توی دستم جا به جا کردم. نگاهی به در واحد هامین انداختم و آه کشیدم. امشب وقت داشتم غذا درست کنم، باید برای اون هم میبردم.
کلید انداختم و در واحدم رو باز کردم. به محض باز شدن در، جیغ خفهای کشیدم. پاگرد و راهروی بلند خونه، فرش شده بود. با گلهای مریم فرش شده بود! بوی خوش گل مریم خونه رو پر کرده بود.
کفشهام رو در آوردم و قدم روی گلبرگهای نرم مریم گذاشتم. تازه نگاهم به دیوارهای راهرو افتاد. تمام دیوارها پر از گل ارکیده بود! عین دیوارهای یه گلخونه شده بود.
اشک توی چشمام جمع شد. اصلا به این فکر نمیکردم که کی کلید خونهام رو داشته و وارد واحد من شده و این کارها رو کرده. هر کسی که بود، خیلی ممنونش بودم.
راه گلهای مریم به سالن میرسید. وارد سالن شدم و با دیدن چیزی که انتهای مسیر گلها بود، فریاد آروم و ذوقزدهای کشیدم. یه کیف گیتار که درش باز بود و گیتار قهوهای رنگ داخلش، خودنمایی میکرد.
به سمتش رفتم و کنارش روی زمین نشستم. دسته گل و کیفم رو روی زمین گذاشتم و دستی روی سیمهای گیتار کشیدم. نازکترین سیم رو گرفتم و کشیدم. صداش در اومد. صدای نازک سیم گیتار، توی صدای سیمهای گیتاری دیگه و یه صدای بم و مردونه گم شد.
- تولدت مبارک رفیق من
کسی که تو همه ی سختیا بود پشت من
با تو میشه خندید حتی به روی غم
چی میتونم بگم جز اینکه عاشقتم
تولدت مبارک رفیق من
خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم
که چقدر دوست دارم
یه رفیق دارم
که اگه نبود چقدر بد میشد حالم
شمعها رو فوت کن
امیدوارم آرزوت بشه خاطره
آره تا بره
هر چی روزای بد بود تو سالی که گذشت
توی سالی که گذشت
امروز چقدر فرق داری با روزا دیگه
آره چشمات میگه
که یه سال بزرگتر شدی عشقم...
(تولدت مبارک از مرداد)
صداش رو شناختم؛ اما برنگشتم. هنوز داشت میخوند و صداش به من نزدیک و نزدیکتر میشد. با رسیدنش به من، آهنگ هم تموم شد. گیتاری که نواخته میشد، کنارم روی زمین قرار گرفت. صدای مردونه و جذابش، این بار درست از کنار گوشم بلند شد.
- تولدت مبارک پرنسسِ من!
با بغض زمزمه کردم:
- هامین!
صداش متعجب شد.
- زیبا حالت خوبه؟
به سمتش برگشتم. موهای ل*خت و خوشرنگش به سمت راست شونه شده بودت و یکمیش روی پیشونیش ریخته بود. بر خلاف صبح، الان صورت اصلاح شده بود و خبری از اون تهریش نبود. چشم به چشمهاش دادم.
- عالیم!
- پس گریه واسه چیه؟
با بغض خندیدم و اشکی که چشمهام رو پوشونده بود پاک کردم.
- اشکِ شوقه مجنون! من فکر کردم تو کلا یادت نیست.
نگاه شرمندهاش به زمین دوخته شد:
- ببخش من رو بانو. این روزها اونقدر درگیر زیبام که نیست شدم که...
حرفش رو قطع کرد. چشم بالا آورد و به چشمهام خیره شد و ادامه داد:
- که یادم رفت پرنسسی رو که کنارمه.
سر تکون دادم و لبخند زدم.
- مهم نیست هامین. من درکت میکنم. فقط... فقط لطفا دیگه بی خبرمون نذار. نگرانت میشم. دلم هزار راه میره. قبلا بهت گفتم که حس بیخبری ازت...
حرفم رو قطع کرد.
- مزخرفه! زیبا بانوی من، حس بیخبری ازت مزخرفه!
دلم بزن و بکوب راه انداخت. چقدر قشنگ جملهام رو به خودم تقدیم کرد!
هامین گفت:
- میبخشی من رو پرنسس؟ جبران میکنم واست!
لبخند زدم. خواستم بگم میبخشمت، که نگاهم به دسته گلِ جاوید افتاد. بیحرف دست جلو بردم و دسته گل رو برداشتم. لالههای سفید رو از دسته گل جدا کردم و به سمت هامین گرفتم.
هامین گلها رو از دستم گرفت. گفتم:
- معنیشون رو یادته؟
اخم کرد. وقتی که فکر میکرد اینجوری میشد. دیگه عادتهاش رو شناخته بودم. یه دفعه اخمهاش باز شد. نگاهی به گلها انداخت و دوباره من رو نگاه کرد. با شک پرسید:
- بخشش؟
لبخند زدم و سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم. هامین هم چال لپهاش رو به نمایش گذاشت:
- چاکرتم!
با همون لبخند دخترکش، به گیتار پشت سرم اشاره کرد.
- دوستش داری؟
چشمهام ستارهبارون شدن.
- عاشقشم!
و با شک ادامه دادم.
- ولی چرا گیتار؟ من که بلد نیستم بزنم.
لبخندش پررنگتر شد.
- میدونم!
یه خاطره، جلوی چشمم جون گرفت.
***
هامین دستهاش رو روی میز پنج نفرهای که دورش نشسته بودیم گذاشت و گفت:
- خب، حالا چی بگیم؟
عسل با ذوق، سریع گفت:
- از علایقمون بگیم!
سام ابرو بالا انداخت.
- مثلا چی؟
هامین با لبخند پیشنهاد داد:
- مثلا ساز مورد علاقهمون. چطوره؟
جاوید خندید و از پیشنهاد هامین استقبال کرد.
- عالی! خب من شروع میکنم. من ویلن دوست دارم.
سام که کنار جاوید نشسته بود، نفر بعدی بود که به حرف اومد.
- من ساز های سنتی رو ترجیح میدم. سه تار.
عسل با هیجان نظرش رو اعلام کرد.
- نه، نه، هیچی به اندازهی پیانو جذاب نیست.
هامین سری تکون داد و گفت:
- موافقم؛ اما من گیتار رو ترجیح میدم.
در ادامهی حرفش، رو کرد به من.
- زیبا بانو چرا ساکتی؟ سازِ مورد علاقهی تو چیه؟
لبخند زدم.
- خب... راستش من دیوونهی گیتارم! نه اونطوری که خیلیها میزنن و فقط آکورد میگیرن. من عاشق اینم که نتها رو بنوازم. حتی اگه همراهش نخونم، مثل پیانو که خود آهنگ کافیه، با نواختن نتها آهنگ رو بفهمونم.
هامین هم لبخند زد.
- اسم این سبک کلاسیکه. اونهایی که فقط آکوردها رو میزنن سبک پاپ هستن. البته فقط اسم سبکهاشون اینه ها! وگرنه تو اگه بخوای نتهای آهنگهای پاپ رو هم بنوازی، توی سبک کلاسیکی.
چشمهام برق زدن.
- تو بلدی! گیتار میزنی!
خندید و تایید کرد.
- آره. هم کلاسیک رو بلدم و هم پاپ. تو چی؟ بلدی؟
نگاهم سرزنشگر شد.
- آخه من، با اون وضع زندگی، کِی باید یاد میگرفتم؟ ها؟ هامین ِمجنون!
***
با حیرت گفتم:
- یادته؟!
سر تکون داد.
- آره. و اگه اجازه بدی، به عنوان جبران، خودم یادت میدم.
چشمهام برق زدن.
- واقعا؟ قول میدی؟
با لبخندی مهربون گفت:
- قول میدم.
کد:
*زیبا*
آسانسور رو باز کردم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم. شش و نیم! وای یعنی فقط نیم ساعت از پایانِ اون تولد غافلگیرانه گذشته بود؟ واقعا دم بچهها گرم، خیلی دلم رو شاد کردن.
دسته گل جاوید رو توی دستم جا به جا کردم. نگاهی به در واحد هامین انداختم و آه کشیدم. امشب وقت داشتم غذا درست کنم، باید برای اون هم میبردم.
کلید انداختم و در واحدم رو باز کردم. به محض باز شدن در، جیغ خفهای کشیدم. پاگرد و راهروی بلند خونه، فرش شده بود. با گلهای مریم فرش شده بود! بوی خوش گل مریم خونه رو پر کرده بود.
کفشهام رو در آوردم و قدم روی گلبرگهای نرم مریم گذاشتم. تازه نگاهم به دیوارهای راهرو افتاد. تمام دیوارها پر از گل ارکیده بود! عین دیوارهای یه گلخونه شده بود.
اشک توی چشمام جمع شد. اصلا به این فکر نمیکردم که کی کلید خونهام رو داشته و وارد واحد من شده و این کارها رو کرده. هر کسی که بود، خیلی ممنونش بودم.
راه گلهای مریم به سالن میرسید. وارد سالن شدم و با دیدن چیزی که انتهای مسیر گلها بود، فریاد آروم و ذوقزدهای کشیدم. یه کیف گیتار که درش باز بود و گیتار قهوهای رنگ داخلش، خودنمایی میکرد.
به سمتش رفتم و کنارش روی زمین نشستم. دسته گل و کیفم رو روی زمین گذاشتم و دستی روی سیمهای گیتار کشیدم. نازکترین سیم رو گرفتم و کشیدم. صداش در اومد. صدای نازک سیم گیتار، توی صدای سیمهای گیتاری دیگه و یه صدای بم و مردونه گم شد.
- تولدت مبارک رفیق من
کسی که تو همه ی سختیا بود پشت من
با تو میشه خندید حتی به روی غم
چی میتونم بگم جز اینکه عاشقتم
تولدت مبارک رفیق من
خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم
که چقدر دوست دارم
یه رفیق دارم
که اگه نبود چقدر بد میشد حالم
شمعها رو فوت کن
امیدوارم آرزوت بشه خاطره
آره تا بره
هر چی روزای بد بود تو سالی که گذشت
توی سالی که گذشت
امروز چقدر فرق داری با روزا دیگه
آره چشمات میگه
که یه سال بزرگتر شدی عشقم...
(تولدت مبارک از مرداد)
صداش رو شناختم؛ اما برنگشتم. هنوز داشت میخوند و صداش به من نزدیک و نزدیکتر میشد. با رسیدنش به من، آهنگ هم تموم شد. گیتاری که نواخته میشد، کنارم روی زمین قرار گرفت. صدای مردونه و جذابش، این بار درست از کنار گوشم بلند شد.
- تولدت مبارک پرنسسِ من!
با بغض زمزمه کردم:
- هامین!
صداش متعجب شد.
- زیبا حالت خوبه؟
به سمتش برگشتم. موهای ل*خت و خوشرنگش به سمت راست شونه شده بودت و یکمیش روی پیشونیش ریخته بود. بر خلاف صبح، الان صورت اصلاح شده بود و خبری از اون تهریش نبود. چشم به چشمهاش دادم.
- عالیم!
- پس گریه واسه چیه؟
با بغض خندیدم و اشکی که چشمهام رو پوشونده بود پاک کردم.
- اشکِ شوقه مجنون! من فکر کردم تو کلا یادت نیست.
نگاه شرمندهاش به زمین دوخته شد:
- ببخش من رو بانو. این روزها اونقدر درگیر زیبام که نیست شدم که...
حرفش رو قطع کرد. چشم بالا آورد و به چشمهام خیره شد و ادامه داد:
- که یادم رفت پرنسسی رو که کنارمه.
سر تکون دادم و لبخند زدم.
- مهم نیست هامین. من درکت میکنم. فقط... فقط لطفا دیگه بی خبرمون نذار. نگرانت میشم. دلم هزار راه میره. قبلا بهت گفتم که حس بیخبری ازت...
حرفم رو قطع کرد.
- مزخرفه! زیبا بانوی من، حس بیخبری ازت مزخرفه!
دلم بزن و بکوب راه انداخت. چقدر قشنگ جملهام رو به خودم تقدیم کرد!
هامین گفت:
- میبخشی من رو پرنسس؟ جبران میکنم واست!
لبخند زدم. خواستم بگم میبخشمت، که نگاهم به دسته گلِ جاوید افتاد. بیحرف دست جلو بردم و دسته گل رو برداشتم. لالههای سفید رو از دسته گل جدا کردم و به سمت هامین گرفتم.
هامین گلها رو از دستم گرفت. گفتم:
- معنیشون رو یادته؟
اخم کرد. وقتی که فکر میکرد اینجوری میشد. دیگه عادتهاش رو شناخته بودم. یه دفعه اخمهاش باز شد. نگاهی به گلها انداخت و دوباره من رو نگاه کرد. با شک پرسید:
- بخشش؟
لبخند زدم و سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم. هامین هم چال لپهاش رو به نمایش گذاشت:
- چاکرتم!
با همون لبخند دخترکش، به گیتار پشت سرم اشاره کرد.
- دوستش داری؟
چشمهام ستارهبارون شدن.
- عاشقشم!
و با شک ادامه دادم.
- ولی چرا گیتار؟ من که بلد نیستم بزنم.
لبخندش پررنگتر شد.
- میدونم!
یه خاطره، جلوی چشمم جون گرفت.
***
هامین دستهاش رو روی میز پنج نفرهای که دورش نشسته بودیم گذاشت و گفت:
- خب، حالا چی بگیم؟
عسل با ذوق، سریع گفت:
- از علایقمون بگیم!
سام ابرو بالا انداخت.
- مثلا چی؟
هامین با لبخند پیشنهاد داد:
- مثلا ساز مورد علاقهمون. چطوره؟
جاوید خندید و از پیشنهاد هامین استقبال کرد.
- عالی! خب من شروع میکنم. من ویلن دوست دارم.
سام که کنار جاوید نشسته بود، نفر بعدی بود که به حرف اومد.
- من ساز های سنتی رو ترجیح میدم. سه تار.
عسل با هیجان نظرش رو اعلام کرد.
- نه، نه، هیچی به اندازهی پیانو جذاب نیست.
هامین سری تکون داد و گفت:
- موافقم؛ اما من گیتار رو ترجیح میدم.
در ادامهی حرفش، رو کرد به من.
- زیبا بانو چرا ساکتی؟ سازِ مورد علاقهی تو چیه؟
لبخند زدم.
- خب... راستش من دیوونهی گیتارم! نه اونطوری که خیلیها میزنن و فقط آکورد میگیرن. من عاشق اینم که نتها رو بنوازم. حتی اگه همراهش نخونم، مثل پیانو که خود آهنگ کافیه، با نواختن نتها آهنگ رو بفهمونم.
هامین هم لبخند زد.
- اسم این سبک کلاسیکه. اونهایی که فقط آکوردها رو میزنن سبک پاپ هستن. البته فقط اسم سبکهاشون اینه ها! وگرنه تو اگه بخوای نتهای آهنگهای پاپ رو هم بنوازی، توی سبک کلاسیکی.
چشمهام برق زدن.
- تو بلدی! گیتار میزنی!
خندید و تایید کرد.
- آره. هم کلاسیک رو بلدم و هم پاپ. تو چی؟ بلدی؟
نگاهم سرزنشگر شد.
- آخه من، با اون وضع زندگی، کِی باید یاد میگرفتم؟ ها؟ هامین ِمجنون!
***
با حیرت گفتم:
- یادته؟!
سر تکون داد.
- آره. و اگه اجازه بدی، به عنوان جبران، خودم یادت میدم.
چشمهام برق زدن.
- واقعا؟ قول میدی؟
با لبخندی مهربون گفت:
- قول میدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: