کامل شده رمان کافه جنون | قسم همدم کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ghasam.H
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 11K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
*زیبا*
آسانسور رو باز کردم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم. شش و نیم! وای یعنی فقط نیم ساعت از پایانِ اون تولد غافلگیرانه گذشته بود؟ واقعا دم بچه‌ها گرم، خیلی دلم رو شاد کردن.
دسته گل جاوید رو توی دستم جا به جا کردم. نگاهی به در واحد هامین انداختم و آه کشیدم. امشب وقت داشتم غذا درست کنم، باید برای اون هم می‌بردم.
کلید انداختم و در واحدم رو باز کردم. به محض باز شدن در، جیغ خفه‌ای کشیدم. پاگرد و راهروی بلند خونه، فرش شده بود. با گل‌های مریم فرش شده بود! بوی خوش گل مریم خونه رو پر کرده بود.
کفش‌هام رو در آوردم و قدم روی گلبرگ‌های نرم مریم گذاشتم. تازه نگاهم به دیوار‌های راهرو افتاد. تمام دیوار‌ها پر از گل ارکیده بود! عین دیوارهای یه گلخونه شده بود.
اشک توی چشمام جمع شد. اصلا به این فکر نمی‌کردم که کی کلید خونه‌ام رو داشته و وارد واحد من شده و این کارها رو کرده. هر کسی که بود، خیلی ممنونش بودم.
راه گل‌های مریم به سالن می‌رسید. وارد سالن شدم و با دیدن چیزی که انتهای مسیر گل‌ها بود، فریاد آروم و ذوق‌زده‌ای کشیدم. یه کیف گیتار که درش باز بود و گیتار قهوه‌ای رنگ داخلش، خودنمایی می‌کرد.
به سمتش رفتم و کنارش روی زمین نشستم. دسته گل و کیفم رو روی زمین گذاشتم و دستی روی سیم‌های گیتار کشیدم. نازک‌ترین سیم رو گرفتم و کشیدم. صداش در اومد. صدای نازک سیم گیتار، توی صدای سیم‌های گیتاری دیگه و یه صدای بم و مردونه گم شد.
- تولدت مبارک رفیق من
کسی که تو همه ی سختیا بود پشت من
با تو میشه خندید حتی به روی غم
چی میتونم بگم جز اینکه عاشقتم
تولدت مبارک رفیق من
خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم
که چقدر دوست دارم
یه رفیق دارم
که اگه نبود چقدر بد میشد حالم
شمع‌ها رو فوت کن
امیدوارم آرزوت بشه خاطره
آره تا بره
هر چی روزای بد بود تو سالی که گذشت
توی سالی که گذشت
امروز چقدر فرق داری با روزا دیگه
آره چشمات میگه
که یه سال بزرگتر شدی عشقم...
(تولدت مبارک از مرداد)
صداش رو شناختم؛ اما برنگشتم. هنوز داشت می‌خوند و صداش به من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. با رسیدنش به من، آهنگ هم تموم شد. گیتاری که نواخته می‌شد، کنارم روی زمین قرار گرفت. صدای مردونه و جذابش، این بار درست از کنار گوشم بلند شد.
- تولدت مبارک پرنسسِ من!
با بغض زمزمه کردم:
- هامین!
صداش متعجب شد.
- زیبا حالت خوبه؟
به سمتش برگشتم. موهای ل*خت و خوش‌رنگش به سمت راست شونه شده بودت و یکمیش روی پیشونیش ریخته بود. بر خلاف صبح، الان صورت اصلاح شده بود و خبری از اون ته‌ریش نبود. چشم به چشم‌هاش دادم.
- عالیم!
- پس گریه واسه چیه؟
با بغض خندیدم و اشکی که چشم‌هام رو پوشونده بود پاک کردم.
- اشکِ شوقه مجنون! من فکر کردم تو کلا یادت نیست.
نگاه شرمنده‌اش به زمین دوخته شد:
- ببخش من رو بانو. این روزها اون‌قدر درگیر زیبام که نیست شدم که...
حرفش رو قطع کرد. چشم بالا آورد و به چشم‌هام خیره شد و ادامه داد:
- که یادم رفت پرنسسی رو که کنارمه.
سر تکون دادم و لبخند زدم.
- مهم نیست هامین. من درکت می‌کنم. فقط... فقط لطفا دیگه بی خبرمون نذار. نگرانت می‌شم. دلم هزار راه می‌ره. قبلا بهت گفتم که حس بی‌خبری ازت...
حرفم رو قطع کرد.
- مزخرفه! زیبا بانوی من، حس بی‌خبری ازت مزخرفه!
دلم بزن و بکوب راه انداخت. چقدر قشنگ جمله‌ام رو به خودم تقدیم کرد!
هامین گفت:
- می‌بخشی من رو پرنسس؟ جبران می‌کنم واست!
لبخند زدم. خواستم بگم می‌بخشمت، که نگاهم به دسته گلِ جاوید افتاد. بی‌حرف دست جلو بردم و دسته گل رو برداشتم. لاله‌های سفید رو از دسته گل جدا کردم و به سمت هامین گرفتم.
هامین گل‌ها رو از دستم گرفت. گفتم:
- معنیشون رو یادته؟
اخم کرد. وقتی که فکر می‌کرد این‌جوری می‌شد. دیگه عادت‌هاش رو شناخته بودم. یه دفعه اخم‌هاش باز شد. نگاهی به گل‌ها انداخت و دوباره من رو نگاه کرد. با شک پرسید:
- بخشش؟
لبخند زدم و سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. هامین هم چال لپ‌هاش رو به نمایش گذاشت:
- چاکرتم!
با همون لبخند دخترکش، به گیتار پشت سرم اشاره کرد.
- دوستش داری؟
چشم‌هام ستاره‌بارون شدن.
- عاشقشم!
و با شک ادامه دادم.
- ولی چرا گیتار؟ من که بلد نیستم بزنم.
لبخندش پررنگ‌تر شد.
- می‌دونم!
یه خاطره، جلوی چشمم جون گرفت.
***

هامین دست‌هاش رو روی میز پنج نفره‌ای که دورش نشسته بودیم گذاشت و گفت:
- خب، حالا چی بگیم؟
عسل با ذوق، سریع گفت:
- از علایقمون بگیم!
سام ابرو بالا انداخت.
- مثلا چی؟
هامین با لبخند پیشنهاد داد:
- مثلا ساز مورد علاقه‌مون. چطوره؟
جاوید خندید و از پیشنهاد هامین استقبال کرد.
- عالی! خب من شروع می‌کنم. من ویلن دوست دارم.
سام که کنار جاوید نشسته بود، نفر بعدی بود که به حرف اومد.
- من ساز های سنتی رو ترجیح میدم. سه تار.
عسل با هیجان نظرش رو اعلام کرد.
- نه، نه، هیچی به اندازه‌ی پیانو جذاب نیست.
هامین سری تکون داد و گفت:
- موافقم؛ اما من گیتار رو ترجیح می‌دم.
در ادامه‌ی حرفش، رو کرد به من.
- زیبا بانو چرا ساکتی؟ سازِ مورد علاقه‌ی تو چیه؟
لبخند زدم.
- خب... راستش من دیوونه‌ی گیتارم! نه اون‌طوری که خیلی‌ها می‌زنن و فقط آکورد می‌گیرن. من عاشق اینم که نت‌ها رو بنوازم. حتی اگه همراهش نخونم، مثل پیانو که خود آهنگ کافیه، با نواختن نت‌ها آهنگ رو بفهمونم.
هامین هم لبخند زد.
- اسم این سبک کلاسیکه. اون‌هایی که فقط آکورد‌ها رو می‌زنن سبک پاپ هستن. البته فقط اسم سبک‌هاشون اینه ها! وگرنه تو اگه بخوای نت‌های آهنگ‌های پاپ رو هم بنوازی، توی سبک کلاسیکی.
چشم‌هام برق زدن.
- تو بلدی! گیتار می‌زنی!
خندید و تایید کرد.
- آره. هم کلاسیک رو بلدم و هم پاپ. تو چی؟ بلدی؟
نگاهم سرزنش‌گر شد.
- آخه من، با اون وضع زندگی، کِی باید یاد می‌گرفتم؟ ها؟ هامین ِمجنون!
***

با حیرت گفتم:
- یادته؟!
سر تکون داد.
- آره. و اگه اجازه بدی، به عنوان جبران، خودم یادت میدم.
چشم‌هام برق زدن.
- واقعا؟ قول می‌دی؟
با لبخندی مهربون گفت:
- قول میدم.

کد:
*زیبا*
آسانسور رو باز کردم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم. شش و نیم! وای یعنی فقط نیم ساعت از پایانِ اون تولد غافلگیرانه گذشته بود؟ واقعا دم بچه‌ها گرم، خیلی دلم رو شاد کردن.
دسته گل جاوید رو توی دستم جا به جا کردم. نگاهی به در واحد هامین انداختم و آه کشیدم. امشب وقت داشتم غذا درست کنم، باید برای اون هم می‌بردم.
کلید انداختم و در واحدم رو باز کردم. به محض باز شدن در، جیغ خفه‌ای کشیدم. پاگرد و راهروی بلند خونه، فرش شده بود. با گل‌های مریم فرش شده بود! بوی خوش گل مریم خونه رو پر کرده بود.
کفش‌هام رو در آوردم و قدم روی گلبرگ‌های نرم مریم گذاشتم. تازه نگاهم به دیوار‌های راهرو افتاد. تمام دیوار‌ها پر از گل ارکیده بود! عین دیوارهای یه گلخونه شده بود.
اشک توی چشمام جمع شد. اصلا به این فکر نمی‌کردم که کی کلید خونه‌ام رو داشته و وارد واحد من شده و این کارها رو کرده. هر کسی که بود، خیلی ممنونش بودم.
راه گل‌های مریم به سالن می‌رسید. وارد سالن شدم و با دیدن چیزی که انتهای مسیر گل‌ها بود، فریاد آروم و ذوق‌زده‌ای کشیدم. یه کیف گیتار که درش باز بود و گیتار قهوه‌ای رنگ داخلش، خودنمایی می‌کرد.
به سمتش رفتم و کنارش روی زمین نشستم. دسته گل و کیفم رو روی زمین گذاشتم و دستی روی سیم‌های گیتار کشیدم. نازک‌ترین سیم رو گرفتم و کشیدم. صداش در اومد. صدای نازک سیم گیتار، توی صدای سیم‌های گیتاری دیگه و یه صدای بم و مردونه گم شد.
- تولدت مبارک رفیق من
کسی که تو همه ی سختیا بود پشت من
با تو میشه خندید حتی به روی غم
چی میتونم بگم جز اینکه عاشقتم
تولدت مبارک رفیق من
خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم
که چقدر دوست دارم
یه رفیق دارم
که اگه نبود چقدر بد میشد حالم
شمع‌ها رو فوت کن
امیدوارم آرزوت بشه خاطره
آره تا بره
هر چی روزای بد بود تو سالی که گذشت
توی سالی که گذشت
امروز چقدر فرق داری با روزا دیگه
آره چشمات میگه
که یه سال بزرگتر شدی عشقم...
(تولدت مبارک از مرداد)
صداش رو شناختم؛ اما برنگشتم. هنوز داشت می‌خوند و صداش به من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. با رسیدنش به من، آهنگ هم تموم شد. گیتاری که نواخته می‌شد، کنارم روی زمین قرار گرفت. صدای مردونه و جذابش، این بار درست از کنار گوشم بلند شد.
- تولدت مبارک پرنسسِ من!
با بغض زمزمه کردم:
- هامین!
صداش متعجب شد.
- زیبا حالت خوبه؟
به سمتش برگشتم. موهای ل*خت و خوش‌رنگش به سمت راست شونه شده بودت و یکمیش روی پیشونیش ریخته بود. بر خلاف صبح، الان صورت اصلاح شده بود و خبری از اون ته‌ریش نبود. چشم به چشم‌هاش دادم.
- عالیم!
- پس گریه واسه چیه؟
با بغض خندیدم و اشکی که چشم‌هام رو پوشونده بود پاک کردم.
- اشکِ شوقه مجنون! من فکر کردم تو کلا یادت نیست.
نگاه شرمنده‌اش به زمین دوخته شد:
- ببخش من رو بانو. این روزها اون‌قدر درگیر زیبام که نیست شدم که...
حرفش رو قطع کرد. چشم بالا آورد و به چشم‌هام خیره شد و ادامه داد:
- که یادم رفت پرنسسی رو که کنارمه.
سر تکون دادم و لبخند زدم.
- مهم نیست هامین. من درکت می‌کنم. فقط... فقط لطفا دیگه بی خبرمون نذار. نگرانت می‌شم. دلم هزار راه می‌ره. قبلا بهت گفتم که حس بی‌خبری ازت...
حرفم رو قطع کرد.
- مزخرفه! زیبا بانوی من، حس بی‌خبری ازت مزخرفه!
دلم بزن و بکوب راه انداخت. چقدر قشنگ جمله‌ام رو به خودم تقدیم کرد!
هامین گفت:
- می‌بخشی من رو پرنسس؟ جبران می‌کنم واست!
لبخند زدم. خواستم بگم می‌بخشمت، که نگاهم به دسته گلِ جاوید افتاد. بی‌حرف دست جلو بردم و دسته گل رو برداشتم. لاله‌های سفید رو از دسته گل جدا کردم و به سمت هامین گرفتم.
هامین گل‌ها رو از دستم گرفت. گفتم:
- معنیشون رو یادته؟
اخم کرد. وقتی که فکر می‌کرد این‌جوری می‌شد. دیگه عادت‌هاش رو شناخته بودم. یه دفعه اخم‌هاش باز شد. نگاهی به گل‌ها انداخت و دوباره من رو نگاه کرد. با شک پرسید:
- بخشش؟
لبخند زدم و سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. هامین هم چال لپ‌هاش رو به نمایش گذاشت:
- چاکرتم!
با همون لبخند دخترکش، به گیتار پشت سرم اشاره کرد.
- دوستش داری؟
چشم‌هام ستاره‌بارون شدن.
- عاشقشم!
و با شک ادامه دادم.
- ولی چرا گیتار؟ من که بلد نیستم بزنم.
لبخندش پررنگ‌تر شد.
- می‌دونم!
یه خاطره، جلوی چشمم جون گرفت.
***

هامین دست‌هاش رو روی میز پنج نفره‌ای که دورش نشسته بودیم گذاشت و گفت:
- خب، حالا چی بگیم؟
عسل با ذوق، سریع گفت:
- از علایقمون بگیم!
سام ابرو بالا انداخت.
- مثلا چی؟
هامین با لبخند پیشنهاد داد:
- مثلا ساز مورد علاقه‌مون. چطوره؟
جاوید خندید و از پیشنهاد هامین استقبال کرد.
- عالی! خب من شروع می‌کنم. من ویلن دوست دارم.
سام که کنار جاوید نشسته بود، نفر بعدی بود که به حرف اومد.
- من ساز های سنتی رو ترجیح میدم. سه تار.
عسل با هیجان نظرش رو اعلام کرد.
- نه، نه، هیچی به اندازه‌ی پیانو جذاب نیست.
هامین سری تکون داد و گفت:
- موافقم؛ اما من گیتار رو ترجیح می‌دم.
در ادامه‌ی حرفش، رو کرد به من.
- زیبا بانو چرا ساکتی؟ سازِ مورد علاقه‌ی تو چیه؟
لبخند زدم.
- خب... راستش من دیوونه‌ی گیتارم! نه اون‌طوری که خیلی‌ها می‌زنن و فقط آکورد می‌گیرن. من عاشق اینم که نت‌ها رو بنوازم. حتی اگه همراهش نخونم، مثل پیانو که خود آهنگ کافیه، با نواختن نت‌ها آهنگ رو بفهمونم.
هامین هم لبخند زد.
- اسم این سبک کلاسیکه. اون‌هایی که فقط آکورد‌ها رو می‌زنن سبک پاپ هستن. البته فقط اسم سبک‌هاشون اینه ها! وگرنه تو اگه بخوای نت‌های آهنگ‌های پاپ رو هم بنوازی، توی سبک کلاسیکی.
چشم‌هام برق زدن.
- تو بلدی! گیتار می‌زنی!
خندید و تایید کرد.
- آره. هم کلاسیک رو بلدم و هم پاپ. تو چی؟ بلدی؟
نگاهم سرزنش‌گر شد.
- آخه من، با اون وضع زندگی، کِی باید یاد می‌گرفتم؟ ها؟ هامین ِمجنون!
***

با حیرت گفتم:
- یادته؟!
سر تکون داد.
- آره. و اگه اجازه بدی، به عنوان جبران، خودم یادت میدم.
چشم‌هام برق زدن.
- واقعا؟ قول می‌دی؟
با لبخندی مهربون گفت:
- قول میدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
یه شاخه از گل‌های مریمِ روی زمین برداشتم و با ل*ذت بو کشیدم. با چشم‌های بسته و لبخندی که انگار قصد پاک شدن نداشت گفتم:
- این رو هم یادت بود.
صداش توی گوشم پیچید.
- تا همیشه یادم می‌مونه.
و یه خاطره دیگه برام زنده شد.
****

با شوق دست‌هام رو به هم کوبیدم و گفتم:
- بچه‌ها گل بکاریم؟
جاوید ابرو بالا انداخت.
- گل؟ واسه چی؟
- توی گلدون بکاریم، بعد بذاریم توی کافه. من عاشقِ گلم! اگه می‌شد، تمام شهر رو به جای آسفالت گل می‌کاشتم!
هامین به شوق کودکانه‌ام خندید و گفت:
- گل مورد علاقه‌ات چیه؟
چشم‌هام برق زدن و با ذوق گفتم:
- ارکیده و مریم! وای لامصب بوی مریم م*ست می‌کنه آدم رو، دیوونشم.
سام با لبخند، تکیه‌اش رو از پیشخون گرفت و گفت:
- نمادشون رو هم بلدی؟
عسل به جای من جواب داد.
- بَه، آقا رو! تازه می‌پرسه بلدی؟! همه رو از حفظه! حتی اینکه هر گلی هر رنگش نماد چیه، یا تعداد شاخه گل نشونه چیه. همه رو توی یه سررسید نوشته. هر گلی رو که بگی زیبا معنیش رو حفظه.
هامین یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- واقعا؟ من باید این سر رسید رو بخونم حتما.
سر تکون دادم.
- فردا برات میارم.
هامین با لحنی شیطنت‌آمیز گفت:
- حالا اگه راست میگی، بگو گل مورد علاقه من نشونه‌اش چیه؟
پرسش‌گرانه نگاهش کردم. خندید و گفت:
- میخک سرخ.
چشم‌هام برق زدن.
- عشقِ عمیق!
***

صدای هامین من رو از خاطرات جدا کرد.
- پرنسسم؟
چشم باز کردم و به روش لبخند زدم
- بله؟
هامین هم لبخند زد.
- هیچی!
خندیدم.
- پس واسه چی صدا می‌زنی؟ مرض داری گوریلِ غول تشن؟
سرش رو پرت کرد عقب و قهقهه زد. به خنده‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- راستی!
خنده‌اش رو جمع کرد و گفت:
- جونم؟
- تولدش مبارک!
پرسش‌گرانه نگاهم کرد.
- تولدِ کی؟
ضربه‌ای به روی قلبش زدم و با شیطنت گفتم:
- اونی که بیست ساله این‌جا لونه کرده.
منظورم رو فهمید و لبخندش مهربون شد.
-ممنون پرنسس؛ اما تو از کجا فهمیدی امروز تولد اون هم هست؟
لحنم شیطون‌تر شد.
- بالاخره منم منابع خودم رو دارم.
و با شیطنت، آروم خندیدم. هامین به چشم‌هام نگاه کرد. کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
- من... من باید برم... باید برم واحد خودم.... زود... زود برمی‌گردم.
تعجب کردم.
- چی‌شد؟
از جا بلند شد و همون‌طور که به سمت پاگرد می‌رفت زیر ل*ب غرغر کرد:
- ای خدا! تازه می‌پرسه چی‌شد. من چی کار کنم با این موش کوچولو؟ این دیگه چه امتحانیه خدایا؟ خودش رو مثل بچه‌ها می‌کنه که آدم هوس می‌کنه محکم بغلش کنه، بعد تازه می‌پرسه چی‌شده!
دلم رو گرفتم و قهقهه زدم. به سمتم برگشت و با حیرت پرسید:
- چرا می‌خندی؟
وسط خنده‌هام بریده بریده گفتم:
-مج...نون... مجنون!... غر... نزن!
هامین هم به خنده افتاد.
- آخه این گوشه، یا رادارِ نظامی؟! چطور شنیدی؟
خنده‌ام شدت گرفت. اون هم با خنده گفت:
- خب راست می‌گم دیگه موش کوچولو! هی خودت رو شبیه دختربچه‌ها می‌کنی، شیطنت می‌کنی، بعد انتظار داری بشینم بِر و بِر نگاهت کنم؟
خنده‌اش رو خورد و گفت:
- مثل همین خنده‌هات که حسابی ملوسِت می‌کنه.
خنده‌ام باز هم بیشتر شد. هامین رو کرد به آسمون و زیر لبی گفت:
- خدایا! این‌جوری امتحانم نکن. نه با این دختر! به اندازه‌ی کافی دچارش هستم!
و فورا از خونه‌ام بیرون زد و ندید که جمله‌ی آخرش چطور چشمه‌ی خنده‌ام رو خشکوند و به جاش حیرت رو مهمونِ وجودم کرد.
***

صبح با صدای آلارم ساعت گوشیم بیدار شدم. واقعا آهنگ مورد علاقه‌ام به طرز فجیعی برام استرس‌زا شده بود، از بس که هر روز صبح که زنگ می‌زد من با استرس از جا می‌پریدم که دیرم نشه. پوفی کشیدم و دستم رو روی صفحه گوشی کشیدم تا صداش خفه بشه. مثل همیشه مدتی طول کشید تا لود بشم و یادم بیاد اصلا من کیم!
به خودم که اومدم روی تخت نشستم. تمام دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد شد و باعث شد لبخندی روی ل*بم بیاد. چشمم به گیتارم خورد که گوشه‌ی اتاق به دیوار تکیه‌اش داده بودم. انگار که صدام رو می‌شنوه، زیر ل*ب گفتم:
- دیدی هامین آخرشم هم همون دیشب نواختنت رو بهم یاد داد؟ بالاخره دارم به این آرزوم هم می‌رسم. هامین معلم خوبیه!
از تخت پایین اومدم و نگاهم روی گل‌های مریمی چرخید که دیشب جمع‌شون کرده بودم و حالا گوشه‌ی اتاق گذاشته بودم تا خشک بشن. لبخند روی ل*بم پررنگ‌تر شد. از راهرو گذشتم و با دیدن گل‌های ارکیده‌ای که هنوز روی دیوار بودن، یادِ پیشنهادِ هامین افتادم که گفت بذارم همین‌جوری خشک بشن. گل‌ها یه زیبایی رویایی به دیوارهای راهرو بخشیده بودن.
بعد از دستشویی به طرف آشپزخونه راه افتادم تا معده‌ام رو که به قار و قور افتاده بود ساکت کنم. با دیدن ظرف‌های کثیف توی سینک که دیشب حال شستنشون رو نداشتم، خنده‌ی ریزی کردم و زیر ل*ب گفتم:
- پس غذای مورد علاقه‌ات خورشت آلو و دلمه‌ است هامین خان! این باید یادم بمونه. چه دیشب خورشت آلویی رو هم که درست کردم تا ته خوردی! ته قابلمه رو در آوردی.
سری تکون دادم و دستم رو به طرف سرم بردم تا موهام رو گوجه‌ای کنم که با دیدن ساعت آشپزخونه دستم روی هوا خشک شد. ساعت هفت صبح بود. امروز تعطیلی رسمیه، من واسه چی هفت صبح بیدار شدم؟ من روزای عادی هم این موقع بیدار نمی‌شم! بذار فکر کنم، آها! می‌خواستم به خاطر تشکر از هامین امروز هم با هم بریم دنبال آدرس‌ها.
سری برای این حواس پرتیم تکون دادم و خیلی زود یه لقمه نون و پنیر توی دهنم چپوندم و یه لقمه نسبتا بزرگ هم برای هامین درست کردم‌. در همین عین داشتم سالاد الویه هم درست می‌کردم. الویه که آماده شد، گذاشتم توی یخچال تا یکمی خنک بشه. زود یه مانتو راحت پوشیدم و بعد به سمت واحد هامین رفتم.
پشت سر هم زنگ می‌زدم؛ اما این هامین خوابالو مگه بیدار می‌شد؟ دست آخر صدای خواب‌آلودش زودتر از خودش اومد.
- بابا بسه، شنیدم!
در رو با چشم‌هایی نیمه بسته باز کرد. از دیدنش خنده‌ام گرفت. موهاش پخش و پلا بودن و تی‌شرتش توی تنش چروک خورده بود. شلوارک پاش بود و چشم‌هاش هم که به اندازه یه خط باز بود.
دیدم اگه چیزی نگم همون‌طور ایستاده خوابش می‌بره، پس تمام انرژیم رو توی صدام ریختم و با شادی و صدای نسبتا بلندی گفتم:
- صبحت به خیر!
چشم‌هاش باز شدن.
- عه زیبا، تویی؟
خمیازه‌ای کشید و ادامه داد:
- واسه چی آماده شدی؟ ساعت چنده؟
خندیدم.
- مستر خوابالو ساعت هشت صبحه. بیدار شو ببینم، کلی کار داریم!
صدای خواب‌آلودش اعتراض‌آمیز شد.
- اوه! هشت صبح؟! بابا چه کاری، ول کن بذار بخوابیم.
با خنده گفتم:
- عجبا! از قدیم می‌گفتن گشنگی نکشیدی عاشقی یادت بره؛ اما گویا این قضیه برای تو در مورد خواب صدق می‌کنه.
پشت سرش رو با گیجی خاروند.
- عاشقی؟!
با کف دست به پیشونیم کوبیدم.
- خدایا! من رو گاو که چه عرض کنم، من رو سوسک کن، برم زیر دمپایی یه دختر جیغ جیغو، بمیرم، راحت بشم!
بالاخره حواس هامین جمع شد.
- عه! خدا نکنه.
- والا! بدو برو لباس بپوش، صبحونه خونه منه. به آرش و سورن تو زنگ می‌زنی یا خودم بیدارشون کنم؟
- آرش و سورن واسه چی؟
نفسم رو حرصی فوت کردم و با چشم‌های گرد شده، دست به کمر زدم و گفتم:
- هامین تو هنوز بیدار نشدی، نه؟ بابا مجنون، امروز تعطیله. باید بریم دنبال آدرس‌ها، بلکه یه قدم به زیبا خانومت نزدیک‌تر بشیم.
هامین حیرت‌زده شد.
- زیبام؟... خدای من! تو کی هستی دختر؟ فرشته؟
ریز خندیدم و انگشت اشاره‌ام رو بالا بردم.
- آقا اجازه؟ نخیر، ما زیبا هستیم، فرشته دوستمونه.
هامین لبخند زد.
- اون وقت زیبا خانم، می‌شه من شما رو ب*غ*ل کنم و بچلونمت؟
دوباره خندیدم.
- آقا دوباره اجازه؟ نخیر نمیشه، گناهه.
هامین با حالتی درمونده گفت:
- آخه چرا توی شیطون محرم من نیستی؟ ها؟
لبخندی شیطنت‌آمیز زدم.
- چون تا حالا ازم نخواستی که محرمت بشم!
روی پاشنه پا چرخیدم و به طرف واحدم رفتم.
- آرش و سورن هم با خودم!
و وارد واحدم شدم و هامین رو توی خماری جمله‌ام باقی گذاشتم.

کد:
یه شاخه از گل‌های مریمِ روی زمین برداشتم و با ل*ذت بو کشیدم. با چشم‌های بسته و لبخندی که انگار قصد پاک شدن نداشت گفتم:
- این رو هم یادت بود.
صداش توی گوشم پیچید.
- تا همیشه یادم می‌مونه.
و یه خاطره دیگه برام زنده شد.
****

با شوق دست‌هام رو به هم کوبیدم و گفتم:
- بچه‌ها گل بکاریم؟
جاوید ابرو بالا انداخت.
- گل؟ واسه چی؟
- توی گلدون بکاریم، بعد بذاریم توی کافه. من عاشقِ گلم! اگه می‌شد، تمام شهر رو به جای آسفالت گل می‌کاشتم!
هامین به شوق کودکانه‌ام خندید و گفت:
- گل مورد علاقه‌ات چیه؟
چشم‌هام برق زدن و با ذوق گفتم:
- ارکیده و مریم! وای لامصب بوی مریم م*ست می‌کنه آدم رو، دیوونشم.
سام با لبخند، تکیه‌اش رو از پیشخون گرفت و گفت:
- نمادشون رو هم بلدی؟
عسل به جای من جواب داد.
- بَه، آقا رو! تازه می‌پرسه بلدی؟! همه رو از حفظه! حتی اینکه هر گلی هر رنگش نماد چیه، یا تعداد شاخه گل نشونه چیه. همه رو توی یه سررسید نوشته. هر گلی رو که بگی زیبا معنیش رو حفظه.
هامین یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- واقعا؟ من باید این سر رسید رو بخونم حتما.
سر تکون دادم.
- فردا برات میارم.
هامین با لحنی شیطنت‌آمیز گفت:
- حالا اگه راست میگی، بگو گل مورد علاقه من نشونه‌اش چیه؟
پرسش‌گرانه نگاهش کردم. خندید و گفت:
- میخک سرخ.
چشم‌هام برق زدن.
- عشقِ عمیق!
***

صدای هامین من رو از خاطرات جدا کرد.
- پرنسسم؟
چشم باز کردم و به روش لبخند زدم
- بله؟
هامین هم لبخند زد.
- هیچی!
خندیدم.
- پس واسه چی صدا می‌زنی؟ مرض داری گوریلِ غول تشن؟
سرش رو پرت کرد عقب و قهقهه زد. به خنده‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- راستی!
خنده‌اش رو جمع کرد و گفت:
- جونم؟
- تولدش مبارک!
پرسش‌گرانه نگاهم کرد.
- تولدِ کی؟
ضربه‌ای به روی قلبش زدم و با شیطنت گفتم:
- اونی که بیست ساله این‌جا لونه کرده.
منظورم رو فهمید و لبخندش مهربون شد.
-ممنون پرنسس؛ اما تو از کجا فهمیدی امروز تولد اون هم هست؟
لحنم شیطون‌تر شد.
- بالاخره منم منابع خودم رو دارم.
و با شیطنت، آروم خندیدم. هامین به چشم‌هام نگاه کرد. کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
- من... من باید برم... باید برم واحد خودم.... زود... زود برمی‌گردم.
تعجب کردم.
- چی‌شد؟
از جا بلند شد و همون‌طور که به سمت پاگرد می‌رفت زیر ل*ب غرغر کرد:
- ای خدا! تازه می‌پرسه چی‌شد. من چی کار کنم با این موش کوچولو؟ این دیگه چه امتحانیه خدایا؟ خودش رو مثل بچه‌ها می‌کنه که آدم هوس می‌کنه محکم بغلش کنه، بعد تازه می‌پرسه چی‌شده!
دلم رو گرفتم و قهقهه زدم. به سمتم برگشت و با حیرت پرسید:
- چرا می‌خندی؟
وسط خنده‌هام بریده بریده گفتم:
-مج...نون... مجنون!... غر... نزن!
هامین هم به خنده افتاد.
- آخه این گوشه، یا رادارِ نظامی؟! چطور شنیدی؟
خنده‌ام شدت گرفت. اون هم با خنده گفت:
- خب راست می‌گم دیگه موش کوچولو! هی خودت رو شبیه دختربچه‌ها می‌کنی، شیطنت می‌کنی، بعد انتظار داری بشینم بِر و بِر نگاهت کنم؟
خنده‌اش رو خورد و گفت:
- مثل همین خنده‌هات که حسابی ملوسِت می‌کنه.
خنده‌ام باز هم بیشتر شد. هامین رو کرد به آسمون و زیر لبی گفت:
- خدایا! این‌جوری امتحانم نکن. نه با این دختر! به اندازه‌ی کافی دچارش هستم!
و فورا از خونه‌ام بیرون زد و ندید که جمله‌ی آخرش چطور چشمه‌ی خنده‌ام رو خشکوند و به جاش حیرت رو مهمونِ وجودم کرد.
***

صبح با صدای آلارم ساعت گوشیم بیدار شدم. واقعا آهنگ مورد علاقه‌ام به طرز فجیعی برام استرس‌زا شده بود، از بس که هر روز صبح که زنگ می‌زد من با استرس از جا می‌پریدم که دیرم نشه. پوفی کشیدم و دستم رو روی صفحه گوشی کشیدم تا صداش خفه بشه. مثل همیشه مدتی طول کشید تا لود بشم و یادم بیاد اصلا من کیم!
به خودم که اومدم روی تخت نشستم. تمام دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد شد و باعث شد لبخندی روی ل*بم بیاد. چشمم به گیتارم خورد که گوشه‌ی اتاق به دیوار تکیه‌اش داده بودم. انگار که صدام رو می‌شنوه، زیر ل*ب گفتم:
- دیدی هامین آخرشم هم همون دیشب نواختنت رو بهم یاد داد؟ بالاخره دارم به این آرزوم هم می‌رسم. هامین معلم خوبیه!
از تخت پایین اومدم و نگاهم روی گل‌های مریمی چرخید که دیشب جمع‌شون کرده بودم و حالا گوشه‌ی اتاق گذاشته بودم تا خشک بشن. لبخند روی ل*بم پررنگ‌تر شد. از راهرو گذشتم و با دیدن گل‌های ارکیده‌ای که هنوز روی دیوار بودن، یادِ پیشنهادِ هامین افتادم که گفت بذارم همین‌جوری خشک بشن. گل‌ها یه زیبایی رویایی به دیوارهای راهرو بخشیده بودن.
بعد از دستشویی به طرف آشپزخونه راه افتادم تا معده‌ام رو که به قار و قور افتاده بود ساکت کنم. با دیدن ظرف‌های کثیف توی سینک که دیشب حال شستنشون رو نداشتم، خنده‌ی ریزی کردم و زیر ل*ب گفتم:
- پس غذای مورد علاقه‌ات خورشت آلو و دلمه‌ است هامین خان! این باید یادم بمونه. چه دیشب خورشت آلویی رو هم که درست کردم تا ته خوردی! ته قابلمه رو در آوردی.
سری تکون دادم و دستم رو به طرف سرم بردم تا موهام رو گوجه‌ای کنم که با دیدن ساعت آشپزخونه دستم روی هوا خشک شد. ساعت هفت صبح بود. امروز تعطیلی رسمیه، من واسه چی هفت صبح بیدار شدم؟ من روزای عادی هم این موقع بیدار نمی‌شم! بذار فکر کنم، آها! می‌خواستم به خاطر تشکر از هامین امروز هم با هم بریم دنبال آدرس‌ها.
سری برای این حواس پرتیم تکون دادم و خیلی زود یه لقمه نون و پنیر توی دهنم چپوندم و یه لقمه نسبتا بزرگ هم برای هامین درست کردم‌. در همین عین داشتم سالاد الویه هم درست می‌کردم. الویه که آماده شد، گذاشتم توی یخچال تا یکمی خنک بشه. زود یه مانتو راحت پوشیدم و بعد به سمت واحد هامین رفتم.
پشت سر هم زنگ می‌زدم؛ اما این هامین خوابالو مگه بیدار می‌شد؟ دست آخر صدای خواب‌آلودش زودتر از خودش اومد.
- بابا بسه، شنیدم!
در رو با چشم‌هایی نیمه بسته باز کرد. از دیدنش خنده‌ام گرفت. موهاش پخش و پلا بودن و تی‌شرتش توی تنش چروک خورده بود. شلوارک پاش بود و چشم‌هاش هم که به اندازه یه خط باز بود.
دیدم اگه چیزی نگم همون‌طور ایستاده خوابش می‌بره، پس تمام انرژیم رو توی صدام ریختم و با شادی و صدای نسبتا بلندی گفتم:
- صبحت به خیر!
چشم‌هاش باز شدن.
- عه زیبا، تویی؟
خمیازه‌ای کشید و ادامه داد:
- واسه چی آماده شدی؟ ساعت چنده؟
خندیدم.
- مستر خوابالو ساعت هشت صبحه. بیدار شو ببینم، کلی کار داریم!
صدای خواب‌آلودش اعتراض‌آمیز شد.
- اوه! هشت صبح؟! بابا چه کاری، ول کن بذار بخوابیم.
با خنده گفتم:
- عجبا! از قدیم می‌گفتن گشنگی نکشیدی عاشقی یادت بره؛ اما گویا این قضیه برای تو در مورد خواب صدق می‌کنه.
پشت سرش رو با گیجی خاروند.
- عاشقی؟!
با کف دست به پیشونیم کوبیدم.
- خدایا! من رو گاو که چه عرض کنم، من رو سوسک کن، برم زیر دمپایی یه دختر جیغ جیغو، بمیرم، راحت بشم!
بالاخره حواس هامین جمع شد.
- عه! خدا نکنه.
- والا! بدو برو لباس بپوش، صبحونه خونه منه. به آرش و سورن تو زنگ می‌زنی یا خودم بیدارشون کنم؟
- آرش و سورن واسه چی؟
نفسم رو حرصی فوت کردم و با چشم‌های گرد شده، دست به کمر زدم و گفتم:
- هامین تو هنوز بیدار نشدی، نه؟ بابا مجنون، امروز تعطیله. باید بریم دنبال آدرس‌ها، بلکه یه قدم به زیبا خانومت نزدیک‌تر بشیم.
هامین حیرت‌زده شد.
- زیبام؟... خدای من! تو کی هستی دختر؟ فرشته؟
ریز خندیدم و انگشت اشاره‌ام رو بالا بردم.
- آقا اجازه؟ نخیر، ما زیبا هستیم، فرشته دوستمونه.
هامین لبخند زد.
- اون وقت زیبا خانم، می‌شه من شما رو ب*غ*ل کنم و بچلونمت؟
دوباره خندیدم.
- آقا دوباره اجازه؟ نخیر نمیشه، گناهه.
هامین با حالتی درمونده گفت:
- آخه چرا توی شیطون محرم من نیستی؟ ها؟
لبخندی شیطنت‌آمیز زدم.
- چون تا حالا ازم نخواستی که محرمت بشم!
روی پاشنه پا چرخیدم و به طرف واحدم رفتم.
- آرش و سورن هم با خودم!
و وارد واحدم شدم و هامین رو توی خماری جمله‌ام باقی گذاشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
وارد آشپزخونه شدم و گوشیم رو از روی کابینت برداشتم. شماره آرش رو گرفتم و منتظر موندم. بعد از پنج تا بوق، صدای خواب‌آلودش توی گوشی پیچید.
- بله؟
لحنم رو شاد و شیطون کردم.
- ای بابا، من فکر کردم فقط هامین خرس تنبله، تو هم که هنوز خوابی!
- شما؟
- داداش هنوز لود نشدی؟ بابا منم زیبا.
گیجی از صدای آرش دور و سرحال‌تر شد.
- عه، سلام زیبا. چیزی شده؟
با طعنه و خنده گفتم:
- ساعت خواب آقا آرش!
- مگه ساعت چنده؟
- هشت صبح.
- تازه هشته؟ یه جوری گفتی ساعت خواب، گفتم دوازده ظهر شده.
همون‌طور که دستی به سر گوش آشپزخونه می‌کشیدم و ظرف‌های شام دیشب رو هم می‌شستم، جواب دادم:
- بابا بی‌خیالِ خواب! بیدار شو که کلی کار داریم. باید بریم دنبال آدرس‌ها.
آرش با کلافگی نفسش رو فوت کرد.
- پوف! این هامین آدم بشو نیست، نه؟ دیروز کلی باهاش حرف زدم.
شیر آب رو بستم و دستکش‌های ظرفشویی رو از دستم بیرون آوردم.
- این بار کار منه. بیدار شو که از همیشه نزدیک‌تریم.
- زیبا اون دختر به درد هامین نمی‌خوره. توی تمام این سال‌ها حتی یک بار یادی از خاطراتشون نکرده.
آهی کشیدم.
- آرش برای یادآوری خاطرات لازم نیست حتما بریم جاهایی که اون‌جا خاطره داشتیم. توی قلبت هم می‌تونی تمام خاطرات قشنگت رو دوره کنی؛ اما اگر حق با تو هم باشه و اون دختر هامین رو فراموش کرده باشه، هامین باید با چشم‌های خودش این رو ببینه و با گوش‌های خودش از ز*ب*ون اون دختر بشنوه. چشم‌های عاشق کوره و گوش‌هاش کر. هر چی هم من و تو بگیم فایده نداره.
- چی بگم والا!
گوشی رو دست به دست کردم.
- مشکل هامین اینه که نمی‌خواد عاقل باشه. من خودم هم عاشق بودم؛ اما عقلم رو هم دخیل کردم. وقتی دیدم اون مرد به درد من نمی‌خوره، فراموشش کردم. گذاشتم سنگ قبر عشقش رو!
- ای کاش زودتر این زیبا خانم پیدا بشه!
دوباره لحنم رو شاد کردم.
- اگه تو الان بیدار بشی، یه صبحونه بزنی به ب*دن و پاشی بیای همون جای همیشگی تا آدرس‌ها رو تقسیم کنیم، زودتر پیدا می‌شه.
آرش خندید.
- به روی چشم قربان.
درحالی‌که یه لیوان چای می‌ریختم، تک خنده‌ای کردم.
- سورن رو خودت بیدار می‌کنی یا به اونم زنگ بزنم؟
- نه، بیدارش می‌کنم خودم. ما تا نیم ساعت دیگه سر قراریم.
- خیله خب، پس فعلا.
- فعلا.
به محض قطع کردن گوشی، صدایِ هامین به گوشم رسید.
- بانو؟ کجایی؟
صدام رو بلند کردم.
- بیا آشپزخونه.
وارد آشپزخونه شد. بهش اشاره کردم پشت میز بشینه. نشست و یه لیوان چای، با شکر جلوش گذاشتم. لقمه‌ای که واسش گرفته بودم رو هم کنار لیوان گذاشتم.
- زود بخور که باید تا نیم ساعت دیگه برسیم سر قرار.
هامین شروع کرد به خوردن و منم ظرف الویه رو از توی یخچال درآوردم. پشت میز نشستم و نون‌های باگت رو پر از الویه کردم. هامین همون‌طور که صبحونه می‌خورد، به من نگاه کرد و گفت:
- خسته نباشی بانو. فکر ناهار رو هم که کردی.
نگاه معناداری بهش انداختم و گفتم:
- هر روز فکر ناهار رو می‌کنم.
نگاه و لحنش شرمنده شد.
- ببخشید. تا حالا ازت تشکر نکردم بابت ساندویچ‌هایی که می‌ذاری و شام‌های خوشمزه‌ای که درست می‌کنی. این‌قدر از دستپختت خوردم دیگه نمی‌تونم غذای بیرون بخورم. ممنونتم زیبا!
لبخند زدم.
- اشکال نداره. خوشحالم که دستپختم رو دوست داری.
چشم‌هاش برق زد.
- عالیه! بد عادتم کردی ناجور! می‌دونی چند وقته آشپزی نکردم؟
خندیدم.
- مگه قبلش خودت غذا درست می‌کردی؟
- پس چی؟ فکر کردی تا حالا چطور زنده موندم؟
خندیدم. صبحانه هامین که تموم شد، ساندویچ‌ها رو توی کوله‌ام گذاشتم. دو، سه شب پیش نوشابه هم خریده بودم و این بار چهار تا بطری نوشابه پر کردم و توی کوله‌ام گذاشتم و همراه هامین از خونه بیرون زدیم. سر قرار آدرس‌ها رو تقسیم کردیم، ساندویچ‌ها و نوشابه‌ها رو بهشون دادم و از هم جدا شدیم.
***

وای خدا، هلاک شدم. چندین ساعت متوالیه بدون استراحت دارم می‌گردم. ده نفر رو دیدم. خیلی عالیه! بی‌خیال بابا! بشینم یه جا ساندویچم رو بخورم، دوباره راه می‌افتم.
نگاهی به ساعت انداختم. پنج و نیم عصر شده بود. تصمیم گرفتم زنگی به هامین بزنم تا ببینم اون چه کرده. همون‌طور که توی پیاده‌رو راه می‌رفتم و توی کوله‌ام دنبال گوشیم بودم، خوردم به یه نفر. سر بلند کردم تا عذرخواهی کنم؛ اما با دیدنش، خون توی رگ‌هام یخ بست.

کد:
وارد آشپزخونه شدم و گوشیم رو از روی کابینت برداشتم. شماره آرش رو گرفتم و منتظر موندم. بعد از پنج تا بوق، صدای خواب‌آلودش توی گوشی پیچید.
- بله؟
لحنم رو شاد و شیطون کردم.
- ای بابا، من فکر کردم فقط هامین خرس تنبله، تو هم که هنوز خوابی!
- شما؟
- داداش هنوز لود نشدی؟ بابا منم زیبا.
گیجی از صدای آرش دور و سرحال‌تر شد.
- عه، سلام زیبا. چیزی شده؟
با طعنه و خنده گفتم:
- ساعت خواب آقا آرش!
- مگه ساعت چنده؟
- هشت صبح.
- تازه هشته؟ یه جوری گفتی ساعت خواب، گفتم دوازده ظهر شده.
همون‌طور که دستی به سر گوش آشپزخونه می‌کشیدم و ظرف‌های شام دیشب رو هم می‌شستم، جواب دادم:
- بابا بی‌خیالِ خواب! بیدار شو که کلی کار داریم. باید بریم دنبال آدرس‌ها.
آرش با کلافگی نفسش رو فوت کرد.
- پوف! این هامین آدم بشو نیست، نه؟ دیروز کلی باهاش حرف زدم.
شیر آب رو بستم و دستکش‌های ظرفشویی رو از دستم بیرون آوردم.
- این بار کار منه. بیدار شو که از همیشه نزدیک‌تریم.
- زیبا اون دختر به درد هامین نمی‌خوره. توی تمام این سال‌ها حتی یک بار یادی از خاطراتشون نکرده.
آهی کشیدم.
- آرش برای یادآوری خاطرات لازم نیست حتما بریم جاهایی که اون‌جا خاطره داشتیم. توی قلبت هم می‌تونی تمام خاطرات قشنگت رو دوره کنی؛ اما اگر حق با تو هم باشه و اون دختر هامین رو فراموش کرده باشه، هامین باید با چشم‌های خودش این رو ببینه و با گوش‌های خودش از ز*ب*ون اون دختر بشنوه. چشم‌های عاشق کوره و گوش‌هاش کر. هر چی هم من و تو بگیم فایده نداره.
- چی بگم والا!
گوشی رو دست به دست کردم.
- مشکل هامین اینه که نمی‌خواد عاقل باشه. من خودم هم عاشق بودم؛ اما عقلم رو هم دخیل کردم. وقتی دیدم اون مرد به درد من نمی‌خوره، فراموشش کردم. گذاشتم سنگ قبر عشقش رو!
- ای کاش زودتر این زیبا خانم پیدا بشه!
دوباره لحنم رو شاد کردم.
- اگه تو الان بیدار بشی، یه صبحونه بزنی به ب*دن و پاشی بیای همون جای همیشگی تا آدرس‌ها رو تقسیم کنیم، زودتر پیدا می‌شه.
آرش خندید.
- به روی چشم قربان.
درحالی‌که یه لیوان چای می‌ریختم، تک خنده‌ای کردم.
- سورن رو خودت بیدار می‌کنی یا به اونم زنگ بزنم؟
- نه، بیدارش می‌کنم خودم. ما تا نیم ساعت دیگه سر قراریم.
- خیله خب، پس فعلا.
- فعلا.
به محض قطع کردن گوشی، صدایِ هامین به گوشم رسید.
- بانو؟ کجایی؟
صدام رو بلند کردم.
- بیا آشپزخونه.
وارد آشپزخونه شد. بهش اشاره کردم پشت میز بشینه. نشست و یه لیوان چای، با شکر جلوش گذاشتم. لقمه‌ای که واسش گرفته بودم رو هم کنار لیوان گذاشتم.
- زود بخور که باید تا نیم ساعت دیگه برسیم سر قرار.
هامین شروع کرد به خوردن و منم ظرف الویه رو از توی یخچال درآوردم. پشت میز نشستم و نون‌های باگت رو پر از الویه کردم. هامین همون‌طور که صبحونه می‌خورد، به من نگاه کرد و گفت:
- خسته نباشی بانو. فکر ناهار رو هم که کردی.
نگاه معناداری بهش انداختم و گفتم:
- هر روز فکر ناهار رو می‌کنم.
نگاه و لحنش شرمنده شد.
- ببخشید. تا حالا ازت تشکر نکردم بابت ساندویچ‌هایی که می‌ذاری و شام‌های خوشمزه‌ای که درست می‌کنی. این‌قدر از دستپختت خوردم دیگه نمی‌تونم غذای بیرون بخورم. ممنونتم زیبا!
لبخند زدم.
- اشکال نداره. خوشحالم که دستپختم رو دوست داری.
چشم‌هاش برق زد.
- عالیه! بد عادتم کردی ناجور! می‌دونی چند وقته آشپزی نکردم؟
خندیدم.
- مگه قبلش خودت غذا درست می‌کردی؟
- پس چی؟ فکر کردی تا حالا چطور زنده موندم؟
خندیدم. صبحانه هامین که تموم شد، ساندویچ‌ها رو توی کوله‌ام گذاشتم. دو، سه شب پیش نوشابه هم خریده بودم و این بار چهار تا بطری نوشابه پر کردم و توی کوله‌ام گذاشتم و همراه هامین از خونه بیرون زدیم. سر قرار آدرس‌ها رو تقسیم کردیم، ساندویچ‌ها و نوشابه‌ها رو بهشون دادم و از هم جدا شدیم.
***

وای خدا، هلاک شدم. چندین ساعت متوالیه بدون استراحت دارم می‌گردم. ده نفر رو دیدم. خیلی عالیه! بی‌خیال بابا! بشینم یه جا ساندویچم رو بخورم، دوباره راه می‌افتم.
نگاهی به ساعت انداختم. پنج و نیم عصر شده بود. تصمیم گرفتم زنگی به هامین بزنم تا ببینم اون چه کرده. همون‌طور که توی پیاده‌رو راه می‌رفتم و توی کوله‌ام دنبال گوشیم بودم، خوردم به یه نفر. سر بلند کردم تا عذرخواهی کنم؛ اما با دیدنش، خون توی رگ‌هام یخ بست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
پوستش آفتاب‌سوخته و چهره‌اش مردونه‌تر شده بود. موهاش رو هم مثل سربازها کوتاه کرده بود و این باعث می‌شد قیافه‌اش خیلی تغییر کنه؛ اما هیچ کدوم از این تغییرات باعث نمی‌شد من اون ع*و*ضی‌ای رو که کل دنیام رو بر باد داد نشناسم. آریا!
آریا جلوی من ایستاده بود و با اون قیافه کریهش بهم لبخندی به زشتی ذات خرابش می‌زد. صدای خش‌دارش بلند شد.
- به‌به! ببین کی این‌جاست، زیبا خانوم.
سرم رو ناباورانه تکون دادم و یه قدم ازش فاصله گرفتم. عقب‌گرد کردم تا بدوم و ازش دور بشم؛ اما مچ دستم توی دست آریا اسیر شد و به طرفش چرخیدم. تا خواستم جیغ بزنم، دستش رو به طرف دهنم آورد. دستم رو کشید و خواست من رو با خودش ببره. هنوز هم زورش خیلی زیاد بود و منِ ریزه میزه از پسش بر نمی‌اومدم.
تمام تنم از ترس می‌لرزید. یه دفعه فکری به ذهنم رسید و توی یه تصمیم آنی عملیش کردم. پام رو بالا بردم و محکم بین پاهای آریا کوبیدم. آریا روی زانوهاش افتاد و با دست‌هاش پاش رو گرفت. ضربه‌ام اون‌قدر محکم بود که فکر کنم یارو از مردونگی افتاد!
قبل از اینکه آریا به خودش بیاد و عکس‌العملی نشون بده، با دو ازش دور شدم و سوار اولین تاکسی‌ای که جلوم ایستاد، شدم. آدرس خونه رو با صدایی لرزون دادم. اون‌قدر ترسیده بودم که حد نداشت. می‌ترسیدم آریا دنبالم اومده باشه. با دست‌های لرزون گوشیم رو از توی کیفم درآوردم و شماره تنها کسی که به ذهنم رسید رو گرفتم. هامین!
با دومین بوق گوشی رو برداشت.
- جونم؟
با صدای لرزون و پر از بغضم نالیدم:
- ها...هامین!
دستپاچه شد.
- جانم زیبا؟ چی شده؟ صدات چرا می‌لرزه؟
بغضم ترکید.
- هامین... بی... بیا! من... من... می‌ترسم.
صدای هامین پر از ترس و نگرانی بود.
- کجا بیام عزیزم؟ بگو چی‌شده، نصفه جونم کردی خانومی.
- بی... بیا... خونه. می... می‌ترسم.
- یکم دیگه خونه‌ام. پرنسسم چی شده؟ چی این قدر پرنسس خوشگل من رو ترسونده؟
اون لحظه ترس و وحشت چنان توی جونم رخنه کرده بود که این جملات محبت‌آمیزش هم حالم رو بهتر نمی‌کرد. برام مهم نبود که ازم تعریف کرده و من رو خوشگل خطاب کرده. با صدای لرزون و گریونم گفتم:
- فقط بیا.
و قطع کردم.
همون لحظه به ساختمون رسیدیم. مقداری پول به راننده دادم و اصلا برای گرفتن بقیه‌ی پول صبر نکردم. با قدم‌های لرزون وارد ساختمون شدم. در واحدم رو باز کردم و داخل شدم. کیفم رو همون‌جا توی راهرو ول کردم و سمت اتاقم دویدم. توی دورترین کنج اتاق نشستم و خودم رو مثل جنین جمع کردم. زانوهام رو ب*غ*ل گرفتم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و زار زدم.
هامین طبق گفته‌اش، خیلی زود رسید. صدای دادش توی خونه می‌پیچید.
- زیبا؟ زیبا جانم؟ کجایی؟ زیبا؟
تمام قدرتم رو جمع کردم و صدای لرزونم رو کمی بلند کردم.
- هامین!
صدای نگرانش به گوشم رسید.
- جان دلم! کجایی عزیزم؟
- اُ... اتاق.
و هامین توی درگاه اتاق ظاهر شد. با دیدن من که مثل یه بچه گنجشک داشتم می‌لرزیدم به سمتم دوید و کنارم روی زمین نشست. موهاش به هم ریخته و حسابی پریشون بود. با نگرانی‌ای که به وضوح در صدا و چشم‌هاش پیدا بود، گفت:
- چی‌شده پرنسسم؟ چرا گریه می‌کنی؟ چی این‌قدر اذیتت کرده؟
با گریه و بریده بریده گفتم:
- می... ترسم... ها... هامین.
- از چی می‌ترسی عزیزم؟ چی ترسونده بانوی قوی من رو؟
- آ... آری... آریا!
و در عرض چند ثانیه، چشم‌های هامین از خشم سرخ شد و رگ گ*ردنش بیرون زد.
- اون ع*و*ضی کدوم گوری بوده؟ گ*ردنش رو خورد می‌کنم!
- می...می‌ترسم! اوم... اومده دنبالم... نذار... نذار من رو ببره!
هامین بی نهایت خشمگین بود و این رو از توی تک تک حرکات و حرف‌هاش می‌تونستی حس کنی.
- غلط کرده! خودم می‌کشم مر*تیکه‌ی ع*و*ضی رو. باید شکایت کنیم ازش. مردک لجن!
و از جا بلند شد که بیرون بره که جیغ زدم:
- نه!
متوقف شد. گریون و لرزون ادامه دادم:
- ن... نرو!... من... تنهایی... می... می‌ترسم.
هامین دوباره کنارم نشست. گریه‌ام لحظه‌ای بند نمی‌اومد. نگرانی هامین به خشمش غلبه کرد.
- چی‌کار کنم آروم بشی عزیزِدلم؟ درگیرتم زیبا، گریه‌هات داره من رو به جنون می‌رسونه!
با گریه کاری رو گفتم که همیشه و در هر شرایطی، توی هر حالی که بودم، آرومم می‌کرد.
- بغلم...کن!
هامین آب دهنش رو قورت داد و نگاهش شرمنده و خجالت‌زده شد.
- پرنسسم ما به هم نامحرمیم.
صورتم رو بین زانوهام قایم کردم.
- پس... لاقل... تنهام نذار.
- پیشتم عزیزم.

کد:
پوستش آفتاب‌سوخته و چهره‌اش مردونه‌تر شده بود. موهاش رو هم مثل سربازها کوتاه کرده بود و این باعث می‌شد قیافه‌اش خیلی تغییر کنه؛ اما هیچ کدوم از این تغییرات باعث نمی‌شد من اون ع*و*ضی‌ای رو که کل دنیام رو بر باد داد نشناسم. آریا!
آریا جلوی من ایستاده بود و با اون قیافه کریهش بهم لبخندی به زشتی ذات خرابش می‌زد. صدای خش‌دارش بلند شد.
- به‌به! ببین کی این‌جاست، زیبا خانوم.
سرم رو ناباورانه تکون دادم و یه قدم ازش فاصله گرفتم. عقب‌گرد کردم تا بدوم و ازش دور بشم؛ اما مچ دستم توی دست آریا اسیر شد و به طرفش چرخیدم. تا خواستم جیغ بزنم، دستش رو به طرف دهنم آورد. دستم رو کشید و خواست من رو با خودش ببره. هنوز هم زورش خیلی زیاد بود و منِ ریزه میزه از پسش بر نمی‌اومدم.
تمام تنم از ترس می‌لرزید. یه دفعه فکری به ذهنم رسید و توی یه تصمیم آنی عملیش کردم. پام رو بالا بردم و محکم بین پاهای آریا کوبیدم. آریا روی زانوهاش افتاد و با دست‌هاش پاش رو گرفت. ضربه‌ام اون‌قدر محکم بود که فکر کنم یارو از مردونگی افتاد!
قبل از اینکه آریا به خودش بیاد و عکس‌العملی نشون بده، با دو ازش دور شدم و سوار اولین تاکسی‌ای که جلوم ایستاد، شدم. آدرس خونه رو با صدایی لرزون دادم. اون‌قدر ترسیده بودم که حد نداشت. می‌ترسیدم آریا دنبالم اومده باشه. با دست‌های لرزون گوشیم رو از توی کیفم درآوردم و شماره تنها کسی که به ذهنم رسید رو گرفتم. هامین!
با دومین بوق گوشی رو برداشت.
- جونم؟
با صدای لرزون و پر از بغضم نالیدم:
- ها...هامین!
دستپاچه شد.
- جانم زیبا؟ چی شده؟ صدات چرا می‌لرزه؟
بغضم ترکید.
- هامین... بی... بیا! من... من... می‌ترسم.
صدای هامین پر از ترس و نگرانی بود.
- کجا بیام عزیزم؟ بگو چی‌شده، نصفه جونم کردی خانومی.
- بی... بیا... خونه. می... می‌ترسم.
- یکم دیگه خونه‌ام. پرنسسم چی شده؟ چی این قدر پرنسس خوشگل من رو ترسونده؟
اون لحظه ترس و وحشت چنان توی جونم رخنه کرده بود که این جملات محبت‌آمیزش هم حالم رو بهتر نمی‌کرد. برام مهم نبود که ازم تعریف کرده و من رو خوشگل خطاب کرده. با صدای لرزون و گریونم گفتم:
- فقط بیا.
و قطع کردم.
همون لحظه به ساختمون رسیدیم. مقداری پول به راننده دادم و اصلا برای گرفتن بقیه‌ی پول صبر نکردم. با قدم‌های لرزون وارد ساختمون شدم. در واحدم رو باز کردم و داخل شدم. کیفم رو همون‌جا توی راهرو ول کردم و سمت اتاقم دویدم. توی دورترین کنج اتاق نشستم و خودم رو مثل جنین جمع کردم. زانوهام رو ب*غ*ل گرفتم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و زار زدم.
هامین طبق گفته‌اش، خیلی زود رسید. صدای دادش توی خونه می‌پیچید.
- زیبا؟ زیبا جانم؟ کجایی؟ زیبا؟
تمام قدرتم رو جمع کردم و صدای لرزونم رو کمی بلند کردم.
- هامین!
صدای نگرانش به گوشم رسید.
- جان دلم! کجایی عزیزم؟
- اُ... اتاق.
و هامین توی درگاه اتاق ظاهر شد. با دیدن من که مثل یه بچه گنجشک داشتم می‌لرزیدم به سمتم دوید و کنارم روی زمین نشست. موهاش به هم ریخته و حسابی پریشون بود. با نگرانی‌ای که به وضوح در صدا و چشم‌هاش پیدا بود، گفت:
- چی‌شده پرنسسم؟ چرا گریه می‌کنی؟ چی این‌قدر اذیتت کرده؟
با گریه و بریده بریده گفتم:
- می... ترسم... ها... هامین.
- از چی می‌ترسی عزیزم؟ چی ترسونده بانوی قوی من رو؟
- آ... آری... آریا!
و در عرض چند ثانیه، چشم‌های هامین از خشم سرخ شد و رگ گ*ردنش بیرون زد.
- اون ع*و*ضی کدوم گوری بوده؟ گ*ردنش رو خورد می‌کنم!
- می...می‌ترسم! اوم... اومده دنبالم... نذار... نذار من رو ببره!
هامین بی نهایت خشمگین بود و این رو از توی تک تک حرکات و حرف‌هاش می‌تونستی حس کنی.
- غلط کرده! خودم می‌کشم مر*تیکه‌ی ع*و*ضی رو. باید شکایت کنیم ازش. مردک لجن!
و از جا بلند شد که بیرون بره که جیغ زدم:
- نه!
متوقف شد. گریون و لرزون ادامه دادم:
- ن... نرو!... من... تنهایی... می... می‌ترسم.
هامین دوباره کنارم نشست. گریه‌ام لحظه‌ای بند نمی‌اومد. نگرانی هامین به خشمش غلبه کرد.
- چی‌کار کنم آروم بشی عزیزِدلم؟ درگیرتم زیبا، گریه‌هات داره من رو به جنون می‌رسونه!
با گریه کاری رو گفتم که همیشه و در هر شرایطی، توی هر حالی که بودم، آرومم می‌کرد.
- بغلم...کن!
هامین آب دهنش رو قورت داد و نگاهش شرمنده و خجالت‌زده شد.
- پرنسسم ما به هم نامحرمیم.
صورتم رو بین زانوهام قایم کردم.
- پس... لاقل... تنهام نذار.
- پیشتم عزیزم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
گریه‌ام کمتر که نمی‌شد هیچ، بیشتر هم می‌شد. هامین از شدت نگرانی کلافه شده بود. دستی به موهاش کشید و رو به آسمون کرد.
- کمکم کن خدایا! توی اين امتحان سختت خودت کمکم کن.
بعد رو کرد به من.
- زیبا می‌خوام یه کاری کنم!
با گریه و گیجی گفتم:
- چی؟
کلافه گفت:
- یه کاری تا بتونم آرومت کنم.
هنوز گیج بودم که دیدم شروع کرد به خوندن آیه‌های ص*ی*غه‌ی محرمیت. اون‌طور که فهمیدم فقط یه ص*ی*غه بیست و چهار ساعته خوند تا بتونه اون لحظات آرومم کنه و دست از پا خطا نکنه.
تا خوندنش تموم شد، بی‌هوا دستش رو جلو آورد و من رو توی بغلش کشید. خودم رو بهش چسبوندم و ناله کردم:
- هامین!
شالم از روی سرم دور گردنم افتاد. دست‌های نوازشگر هامین روی موهام نشستن.
- جانم؟
و من گریه می‌کردم. هامین درمونده شد.
- زیبا مگه نگفتی بغلت کنم آروم میشی؟ خب الان توی بغلمی دیگه! این‌قدر گریه نکن، از حال میری دختر.
من رو از آغوشش فاصله داد و از جا بلند شد. با ترس پرسیدم:
- کجا می‌ری؟
سر تکون داد.
- الان میام عزیزم.
از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یه لیوان آب و یه بسته قرص آرامبخش برگشت. آروم یه قرص رو با کل لیوان آب به خوردم داد. بعد اشک‌هام رو پاک کرد و دوباره من رو در آ*غ*و*ش گرفت.
گریه‌ام بالاخره بند اومد؛ اما هنوز بدنم از ترس می‌لرزید. هامین که می‌خواست زودتر من رو از این ترس رها کنه، کنار گوشم زمزمه کرد:
- دوست داری کتاب بخونیم؟
لرزون جواب دادم:
- ن...نمی‌تونم.
لبخند زد.
- من برات می‌خونم.
چشم‌هام برق زدن و سر تکون دادم. هامین از جا بلند شد و منم به تبعیت از اون بلند شدم. دوتایی به اتاق مطالعه رفتیم. هامین خوب می‌دونست که من عاشق کتاب هستم که اون پیشنهاد رو برای آروم کردنم داد.
هامین به طرف کتابخونه‌ی بزرگ اتاق مطالعه رفت که تمامی قفسه‌هاش پر از کتاب بود. خواست کتابی از کتابخونه برداره که جلوش رو گرفتم. با تعجب نگاهم کرد. کتابی که روی میز تحریر بود رو برداشتم و به دستش دادم و با خجالت گفتم:
- نصف این رو خوندم.
چشم‌های هامین برق زدن.
- تا حالا چند تا از این کتاب‌ها رو خوندی؟
ذوق‌زده شدم.
- یه قفسه‌ی کامل!
هامین خندید و بی‌هوا من رو به بغلش کشید. من خندیدم و هامین زیر گوشم گفت:
- دیدی خدا چقدر دوستم داره؟
- چطور؟
فشاری به تنم داد و گفت:
- همین امروز صبح بود داشتم غر می‌زدم که چرا این موش کوچولو محرمم نیست!
یه دفعه با یادآوری آریا و این که ترس از اون دلیل این محرمیته، دوباره تنم لرزید. هامین محکم‌تر بغلم کرد و گفت:
- نترس زیبا! تو که قوی بودی.
سرم رو عقب کشیدم و نگاهی پر از غم به چشم‌هاش انداختم. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- من قوی‌ام؛ اما گاهی دوست دارم یه نفر بغلم کنه و بهم بگه من همین‌جام، نگران نباش، همه چیز درست می‌شه.
هامین لبخند مهربونی زد و دوباره بغلم کرد. سرش رو کنار گوشم آورد و زمزمه کرد:
- من همین‌جام، نگران نباش، همه چیز درست می‌شه!
و با همین مجنون‌بازیش، کل لرز رو از تنم بیرون کرد و جاش لبخندی آروم روی ل*بم آورد. هامین دستم رو گرفت و دوتایی روی زمین، زیر پنجره نشستیم. خورشید داشت غروب می‌کرد و نور نارنجی رنگش زیبایی خاصی به اتاق بخشیده بود. هامین چراغ مطالعه رو از روی میز تحریر برداشت و کنارش روی زمین گذاشت. روشنش کرد و نورش رو جوری تنظیم کرد که فقط روی کتاب بتابه. بعد گفت:
- دوست داری بخوابی؟
سر تکون دادم. چهار زانو نشست و دست روی رون پاش کشید.
- بیا سرت رو بذار این‌جا تا برات کتاب بخونم.
مطیعانه جلو رفتم. سرم رو روی پاش گذاشتم و دستم رو زیر سرم سروندم. دست دیگه‌ام رو روی شکمم گذاشتم.
هامین گفت:
- نمی‌خوای اول لباس‌هات رو عوض کنی؟
هنوز مانتو تنم بود. نچی گفتم و چشم‌هام رو بستم. هامین گفت:
- باشه عزیزم، هر جور راحتی.
کش موهام باز شده بود و موهای بلندِ بافته شده‌ام، حالا روی پاهای هامین پخش و پلا بود. هامین یه دستش رو لا به لای موهام فرو برد و گفت:
- زیبای من وقتی که با موهاش بازی می‌کردی، زود خوابش می‌گرفت. تو هم این‌طوری هستی؟
خمیازه کشیدم و اوهومی گفتم. هامین آروم خندید و گفت:
- معلومه!
بعد شروع کرد به بازی با موهام. کتاب رو توی دست دیگه‌اش گرفت و از آخرین جایی که من خونده بودم، برام ادامه داد. به یک صفحه نکشیده بود که در اثر قرص آرامبخش و حرکت دست هامین لا به لای موهام خوابم برد.

کد:
گریه‌ام کمتر که نمی‌شد هیچ، بیشتر هم می‌شد. هامین از شدت نگرانی کلافه شده بود. دستی به موهاش کشید و رو به آسمون کرد.
- کمکم کن خدایا! توی اين امتحان سختت خودت کمکم کن.
بعد رو کرد به من.
- زیبا می‌خوام یه کاری کنم!
با گریه و گیجی گفتم:
- چی؟
کلافه گفت:
- یه کاری تا بتونم آرومت کنم.
هنوز گیج بودم که دیدم شروع کرد به خوندن آیه‌های ص*ی*غه‌ی محرمیت. اون‌طور که فهمیدم فقط یه ص*ی*غه بیست و چهار ساعته خوند تا بتونه اون لحظات آرومم کنه و دست از پا خطا نکنه.
تا خوندنش تموم شد، بی‌هوا دستش رو جلو آورد و من رو توی بغلش کشید. خودم رو بهش چسبوندم و ناله کردم:
- هامین!
شالم از روی سرم دور گردنم افتاد. دست‌های نوازشگر هامین روی موهام نشستن.
- جانم؟
و من گریه می‌کردم. هامین درمونده شد.
- زیبا مگه نگفتی بغلت کنم آروم میشی؟ خب الان توی بغلمی دیگه! این‌قدر گریه نکن، از حال میری دختر.
من رو از آغوشش فاصله داد و از جا بلند شد. با ترس پرسیدم:
- کجا می‌ری؟
سر تکون داد.
- الان میام عزیزم.
از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یه لیوان آب و یه بسته قرص آرامبخش برگشت. آروم یه قرص رو با کل لیوان آب به خوردم داد. بعد اشک‌هام رو پاک کرد و دوباره من رو در آ*غ*و*ش گرفت.
گریه‌ام بالاخره بند اومد؛ اما هنوز بدنم از ترس می‌لرزید. هامین که می‌خواست زودتر من رو از این ترس رها کنه، کنار گوشم زمزمه کرد:
- دوست داری کتاب بخونیم؟
لرزون جواب دادم:
- ن...نمی‌تونم.
لبخند زد.
- من برات می‌خونم.
چشم‌هام برق زدن و سر تکون دادم. هامین از جا بلند شد و منم به تبعیت از اون بلند شدم. دوتایی به اتاق مطالعه رفتیم. هامین خوب می‌دونست که من عاشق کتاب هستم که اون پیشنهاد رو برای آروم کردنم داد.
هامین به طرف کتابخونه‌ی بزرگ اتاق مطالعه رفت که تمامی قفسه‌هاش پر از کتاب بود. خواست کتابی از کتابخونه برداره که جلوش رو گرفتم. با تعجب نگاهم کرد. کتابی که روی میز تحریر بود رو برداشتم و به دستش دادم و با خجالت گفتم:
- نصف این رو خوندم.
چشم‌های هامین برق زدن.
- تا حالا چند تا از این کتاب‌ها رو خوندی؟
ذوق‌زده شدم.
- یه قفسه‌ی کامل!
هامین خندید و بی‌هوا من رو به بغلش کشید. من خندیدم و هامین زیر گوشم گفت:
- دیدی خدا چقدر دوستم داره؟
- چطور؟
فشاری به تنم داد و گفت:
- همین امروز صبح بود داشتم غر می‌زدم که چرا این موش کوچولو محرمم نیست!
یه دفعه با یادآوری آریا و این که ترس از اون دلیل این محرمیته، دوباره تنم لرزید. هامین محکم‌تر بغلم کرد و گفت:
- نترس زیبا! تو که قوی بودی.
سرم رو عقب کشیدم و نگاهی پر از غم به چشم‌هاش انداختم. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- من قوی‌ام؛ اما گاهی دوست دارم یه نفر بغلم کنه و بهم بگه من همین‌جام، نگران نباش، همه چیز درست می‌شه.
هامین لبخند مهربونی زد و دوباره بغلم کرد. سرش رو کنار گوشم آورد و زمزمه کرد:
- من همین‌جام، نگران نباش، همه چیز درست می‌شه!
و با همین مجنون‌بازیش، کل لرز رو از تنم بیرون کرد و جاش لبخندی آروم روی ل*بم آورد. هامین دستم رو گرفت و دوتایی روی زمین، زیر پنجره نشستیم. خورشید داشت غروب می‌کرد و نور نارنجی رنگش زیبایی خاصی به اتاق بخشیده بود. هامین چراغ مطالعه رو از روی میز تحریر برداشت و کنارش روی زمین گذاشت. روشنش کرد و نورش رو جوری تنظیم کرد که فقط روی کتاب بتابه. بعد گفت:
- دوست داری بخوابی؟
سر تکون دادم. چهار زانو نشست و دست روی رون پاش کشید.
- بیا سرت رو بذار این‌جا تا برات کتاب بخونم.
مطیعانه جلو رفتم. سرم رو روی پاش گذاشتم و دستم رو زیر سرم سروندم. دست دیگه‌ام رو روی شکمم گذاشتم.
هامین گفت:
- نمی‌خوای اول لباس‌هات رو عوض کنی؟
هنوز مانتو تنم بود. نچی گفتم و چشم‌هام رو بستم. هامین گفت:
- باشه عزیزم، هر جور راحتی.
کش موهام باز شده بود و موهای بلندِ بافته شده‌ام، حالا روی پاهای هامین پخش و پلا بود. هامین یه دستش رو لا به لای موهام فرو برد و گفت:
- زیبای من وقتی که با موهاش بازی می‌کردی، زود خوابش می‌گرفت. تو هم این‌طوری هستی؟
خمیازه کشیدم و اوهومی گفتم. هامین آروم خندید و گفت:
- معلومه!
بعد شروع کرد به بازی با موهام. کتاب رو توی دست دیگه‌اش گرفت و از آخرین جایی که من خونده بودم، برام ادامه داد. به یک صفحه نکشیده بود که در اثر قرص آرامبخش و حرکت دست هامین لا به لای موهام خوابم برد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
بیدار که شدم، اصلا احساس خستگی نمی‌کردم. هیچی یادم نبود. تا وقتی لود شدم، آریا یادم افتاد و ترس دوباره به جونم افتاد. نگاهی به اطراف انداختم. روی تختم بودم، در صورتی که روی پای هامین خوابم برده بود. پس حتما خودش من رو آورده بود این‌جا. دیگه مانتو تنم نبود. با ترس لباسم رو بررسی کردم و با دیدنش یه نفس راحت کشیدم. هامین سوءاستفاده نکرده بود! لباسم همونی بود که زیر مانتو پوشیده بودم. هامین فقط مانتوم رو در آورده بود تا راحت‌تر بخوابم.
از جام بلند شدم و جلوی آینه رفتم. وای خدایا! موهام رو نگاه کن! دستی بهشون کشیدم. هامین موهام رو بافته بود. از کجا یاد گرفته بود؟ یعنی موهای زیباش رو می‌بافته؟
نگاهم افتاد به کاغذی که گوشه‌ی آینه چسبونده شده بود. کندمش و خوندم.
- سلام پرنسسم. خوب خوابیدی؟ من رفتم واحد خودم تا تو راحت باشی. اگه مشکلی پیش اومد یا ترسیدی صدام کن. من شب رو بیدار می‌مونم و گوش به زنگم. اصلا نگران نباش!
و یه شکلک چشمک هم زیرش کشیده بود. لبخندی زدم و به ساعت نگاه کردم. ساعت ده شب بود! یعنی به خرس گفتم زکی!
از اتاق بیرون رفتم و داخل آشپزخونه شدم. هیچ خبری از غذا نبود و معده من داشت سر و صدا می‌کرد. کمی گوشت چرخ کرده توی فریزر داشتم، کتلت درست کردم. کار کتلت‌ها که تموم شد، توی یه ظرف، خوشگل چیدمشون. سویی‌شرتم رو پوشیدم و به جای شال، کلاهش رو روی سرم انداختم و از واحدم بیرون زدم.
زنگ واحد هامین رو زدم، به ثانیه نکشید که در رو باز کرد. انگار واقعا نگرانِ من بود! لبخند زدم و ظرف کتلت رو بالا گرفتم. با یادآوری محبت‌ها و مراقبت‌های اِمروزش که شبیه یه پدر شده بود، گفتم:
- سلام بر پدر مهربان!
هامین منظورم رو فهمید.
- سلام بر فرزند عزیز!
خندیدم و گفتم:
- اومدم با هم شام بخوریم. چیزی که نخوردی؟ چشمکی زد.
- چیزی جز دستپخت تو نمی‌تونم بخورم.
و از جلوی در کنار رفت.
داخل شدم و به سمت آشپزخونه‌اش رفتم. کتلت‌ها رو روی میز گذاشتم و تند تند ظرف و قاشق و نون و لیوان رو هم روی میز گذاشتم. پشت میز نشستم و به هامین تعارف کردم.
- بخور!
لبخند زد.
- ممنون.
و شروع به خوردن کرد. غذا که تموم شد، با کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم:
- اوم... هامین؟
سرش رو بالا آورد.
- جونم؟
- میگم... یعنی... پوف!
دست من رو گرفت و با آرامشی که تلاش می‌کرد به منم منتقلش کنه گفت:
- راحت باش زیبا. چیزی‌شده؟
- می‌شه من فردا نرم کافه؟
ابروهای هامین بالا پریدن.
- چرا؟
- خب... خب می‌ترسم!
دوباره چشم‌های هامین سرخ شدن و رگ گ*ردنش بیرون زد. خیلی خودش رو کنترل کرد که صداش بالا نرفت.
- اون بی ن*ا*موس رو چطور دیدی؟
لرز افتاد به تنم. توی خودم جمع شدم و ماجرای امروز رو تعریف کردم. تنم خیلی شدید می‌لرزید. لرزش به صدام هم منتقل شد.
- هامین اون احتمال خیلی زیاد مدتی بوده که من رو زیر نظر داشته. وگرنه اگه دیدارمون اتفاقی بود، چرا می‌خواست من رو با خودش ببره؟
هامین از جا بلند شد و زمزمه کرد:
- می‌کشمش.
و ناگهان با فریاد تکرار کرد:
- می‌کشمش!
کتش رو از روی جارختی چنگ زد و به طرف در رفت. بغضم شکست.
- هامین! کجا میری؟
صدام رو نشنید. به طرفش رفتم.
- توروخدا هامین. من می‌ترسم.
هامین انگار تازه متوجه من شد. با نگرانی به طرفم برگشت.
- زیبا!
گریه‌ام شدت گرفت.
- تنهام نذار. توروخدا. من خیلی می‌ترسم. اگه... اگه موقعی که تو نباشی، بیاد سراغم چی؟
هامین من رو به بغلش کشید.
- مگه من مرده باشم عزیز دلم. نمی‌ذارم یه تار مو از سرت کم بشه.
با بغض گفتم:
- کجا می‌خوای بری؟
هامین من رو به طرف پذیرایی برد و دو تایی روی مبل نشستیم. دوباره بازوهاش رو حصار تنم کرد و گفت:
- می‌خواستم برم کلانتری از اون لجن شکایت کنم.
- منم میام باهات. تنهایی می‌ترسم!
- باشه عزیزم. بریم واحدِ تو، لباس بپوشی، بعد بریم شکایت کنیم که خیالمون راحت بشه.
سرم رو تکون دادم و اشک‌هام رو پاک کردم. هامین در واحدش رو بست و دوتایی وارد واحد من شدیم. سریع یه مانتو پوشیدم و دوباره بیرون زدیم.
توی کلانتری همه چیز رو از اول گفتم، از همون موقعی که آریا رو برای اولین بار دیدم. چهره‌نگاری هم کردیم و شکایت‌نامه تنظیم شد. با چهره‌نگاری، فهمیدم آریا یه مجرم سابقه‌داره که بلایی رو که می‌خواست سر من بیاره، سر دخترهای زیادی آورده.

کد:
بیدار که شدم، اصلا احساس خستگی نمی‌کردم. هیچی یادم نبود. تا وقتی لود شدم، آریا یادم افتاد و ترس دوباره به جونم افتاد. نگاهی به اطراف انداختم. روی تختم بودم، در صورتی که روی پای هامین خوابم برده بود. پس حتما خودش من رو آورده بود این‌جا. دیگه مانتو تنم نبود. با ترس لباسم رو بررسی کردم و با دیدنش یه نفس راحت کشیدم. هامین سوءاستفاده نکرده بود! لباسم همونی بود که زیر مانتو پوشیده بودم. هامین فقط مانتوم رو در آورده بود تا راحت‌تر بخوابم.
از جام بلند شدم و جلوی آینه رفتم. وای خدایا! موهام رو نگاه کن! دستی بهشون کشیدم. هامین موهام رو بافته بود. از کجا یاد گرفته بود؟ یعنی موهای زیباش رو می‌بافته؟
نگاهم افتاد به کاغذی که گوشه‌ی آینه چسبونده شده بود. کندمش و خوندم.
- سلام پرنسسم. خوب خوابیدی؟ من رفتم واحد خودم تا تو راحت باشی. اگه مشکلی پیش اومد یا ترسیدی صدام کن. من شب رو بیدار می‌مونم و گوش به زنگم. اصلا نگران نباش!
و یه شکلک چشمک هم زیرش کشیده بود. لبخندی زدم و به ساعت نگاه کردم. ساعت ده شب بود! یعنی به خرس گفتم زکی!
از اتاق بیرون رفتم و داخل آشپزخونه شدم. هیچ خبری از غذا نبود و معده من داشت سر و صدا می‌کرد. کمی گوشت چرخ کرده توی فریزر داشتم، کتلت درست کردم. کار کتلت‌ها که تموم شد، توی یه ظرف، خوشگل چیدمشون. سویی‌شرتم رو پوشیدم و به جای شال، کلاهش رو روی سرم انداختم و از واحدم بیرون زدم.
زنگ واحد هامین رو زدم، به ثانیه نکشید که در رو باز کرد. انگار واقعا نگرانِ من بود! لبخند زدم و ظرف کتلت رو بالا گرفتم. با یادآوری محبت‌ها و مراقبت‌های اِمروزش که شبیه یه پدر شده بود، گفتم:
- سلام بر پدر مهربان!
هامین منظورم رو فهمید.
- سلام بر فرزند عزیز!
خندیدم و گفتم:
- اومدم با هم شام بخوریم. چیزی که نخوردی؟ چشمکی زد.
- چیزی جز دستپخت تو نمی‌تونم بخورم.
و از جلوی در کنار رفت.
داخل شدم و به سمت آشپزخونه‌اش رفتم. کتلت‌ها رو روی میز گذاشتم و تند تند ظرف و قاشق و نون و لیوان رو هم روی میز گذاشتم. پشت میز نشستم و به هامین تعارف کردم.
- بخور!
لبخند زد.
- ممنون.
و شروع به خوردن کرد. غذا که تموم شد، با کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم:
- اوم... هامین؟
سرش رو بالا آورد.
- جونم؟
- میگم... یعنی... پوف!
دست من رو گرفت و با آرامشی که تلاش می‌کرد به منم منتقلش کنه گفت:
- راحت باش زیبا. چیزی‌شده؟
- می‌شه من فردا نرم کافه؟
ابروهای هامین بالا پریدن.
- چرا؟
- خب... خب می‌ترسم!
دوباره چشم‌های هامین سرخ شدن و رگ گ*ردنش بیرون زد. خیلی خودش رو کنترل کرد که صداش بالا نرفت.
- اون بی ن*ا*موس رو چطور دیدی؟
لرز افتاد به تنم. توی خودم جمع شدم و ماجرای امروز رو تعریف کردم. تنم خیلی شدید می‌لرزید. لرزش به صدام هم منتقل شد.
- هامین اون احتمال خیلی زیاد مدتی بوده که من رو زیر نظر داشته. وگرنه اگه دیدارمون اتفاقی بود، چرا می‌خواست من رو با خودش ببره؟
هامین از جا بلند شد و زمزمه کرد:
- می‌کشمش.
و ناگهان با فریاد تکرار کرد:
- می‌کشمش!
کتش رو از روی جارختی چنگ زد و به طرف در رفت. بغضم شکست.
- هامین! کجا میری؟
صدام رو نشنید. به طرفش رفتم.
- توروخدا هامین. من می‌ترسم.
هامین انگار تازه متوجه من شد. با نگرانی به طرفم برگشت.
- زیبا!
گریه‌ام شدت گرفت.
- تنهام نذار. توروخدا. من خیلی می‌ترسم. اگه... اگه موقعی که تو نباشی، بیاد سراغم چی؟
هامین من رو به بغلش کشید.
- مگه من مرده باشم عزیز دلم. نمی‌ذارم یه تار مو از سرت کم بشه.
با بغض گفتم:
- کجا می‌خوای بری؟
هامین من رو به طرف پذیرایی برد و دو تایی روی مبل نشستیم. دوباره بازوهاش رو حصار تنم کرد و گفت:
- می‌خواستم برم کلانتری از اون لجن شکایت کنم.
- منم میام باهات. تنهایی می‌ترسم!
- باشه عزیزم. بریم واحدِ تو، لباس بپوشی، بعد بریم شکایت کنیم که خیالمون راحت بشه.
سرم رو تکون دادم و اشک‌هام رو پاک کردم. هامین در واحدش رو بست و دوتایی وارد واحد من شدیم. سریع یه مانتو پوشیدم و دوباره بیرون زدیم.
توی کلانتری همه چیز رو از اول گفتم، از همون موقعی که آریا رو برای اولین بار دیدم. چهره‌نگاری هم کردیم و شکایت‌نامه تنظیم شد. با چهره‌نگاری، فهمیدم آریا یه مجرم سابقه‌داره که بلایی رو که می‌خواست سر من بیاره، سر دخترهای زیادی آورده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
ساعت نزدیک دوازده بود که به خونه برگشتیم.
قبل از اینکه به واحد خودم برم، دوباره رو کردم به هامین.
- می‌گم‌ها...چیزه!
- چی‌شده؟
- نگفتی... میشه فردا نرم کافه؟
هامین لبخندی مهربون به روم زد.
- اصلا تا وقتی خیالمون راحت بشه نیازی نیست بری کافه. هر وقت که ترست ریخت برو. اصلا اجباری نیست توی کافه کار کنی.
لبخندی قدردان زدم.
- مرسی!
و هامین یک بار دیگه من رو به آغوشش کشید.
- خواهش می‌کنم پرنسس شیطونم.
خواستم ازش جدا بشم که اجازه نداد و من رو محکم‌تر ب*غ*ل کرد. با صدایی که خش‌دار شده بود، گفت:
- زیبا می‌دونی خیلی برام عزیزی؟
آروم زمزمه کردم:
- نگفتی تا حالا!
- می‌دونی خیلی برام مهمی؟ می‌دونی دچارتم و خیلی وقت‌ها باعث میشی به شک بیوفتم که تو بهتری یا هدفم؟
سرم رو به س*ی*نه‌ی بزرگ و محکمش تکیه دادم.
- نه!
- می‌دونی درگیرتم و حتی اگه زیبام هم باشه، دنیا رو بدون تو نمی‌خوام؟
ریز خندیدم.
- فکر کن زیبات پیدا بشه و من گم بشم. اون وقت باید بگردی دنبال من و بعدش دوباره زیبات و دوباره من. کل عمرت به جستجو می‌گذره!
هامین نخندید. به جاش من رو بیشتر به خودش فشرد.
- خدا نکنه تو گم بشی که من می‌میرم بدون تو.
چند لحظه سکوت و دوباره زمزمه خش‌دار هامین بود که سکوت رو شکست.
- زیبا این روزها شدی تنها کَسَم. تنهام نذاری یه وقت‌ها!
دوباره آروم خندیدم.
- من تنها کسِ هر کسی نمی‌شم‌ها!
صداش دلخور شد.
- من هر کسی‌ام؟
دستم رو دور کمرش پیچیدم و سرم رو بیشتر به س*ی*نه‌اش فشردم.
- نه، تو همه کَسَمی!
و راست هم گفتم. هامین شده بود همه کسم، با این که می‌دونستم ممکنه به زودی بشه هیچ کسم؛ ولی این روزها بدجوری شده همه کسم، تنها کسم.
قطره‌ای آب روی موهام ریخت و سرم رو خیس کرد. با تعجب سرم رو از س*ی*نه هامین جدا کردم و به صورتش نگاه کردم. اشک هامین بود که روی سرم ریخت! از آغوشش جدا شدم و با حیرت گفتم:
- هامین! گریه واسه چیه؟ من که گفتم تا همیشه می‌مونم! جز تو کسی رو ندارم که بخوام باهاش بمونم!
روی پنجه‌ی پا بلند شدم تا قدم بلندتر بشه. سرم تا چونه‌ی هامین رسید. دست‌هام رو بالا بردم و اشک‌هاش رو پاک کردم. با چونه‌ی لرزون از بغض گفتم:
- گریه نکن، منم گریه‌ام می‌گیره‌ها!
میون گریه خندید. خنده‌اش که تموم شد، زمزمه کرد:
- یه مرد گریه نمی‌کنه، نمی‌کنه. وقتی گریه می‌کنه که می‌دونه دیگه هیچی مثل قبل نمی‌شه.
ساکت شد و بعد از چند لحظه ادامه داد:
- می‌دونی توی تمام این سال‌ها آرزوم بود این جمله‌ها رو از ز*ب*ون زیبام بشنوم؟ دیگه هیچی مثل قبل نمی‌شه، زیبای من رفته.
- هامین! نگو این حرف رو! یه عاشق تا لحظه مرگش باید منتظر معشوقه‌اش بمونه. ببینم تو به حست شک داری؟
فقط نگاهم کرد. لبخندی مهربون به روش زدم و آهنگی رو براش زمزمه کردم:
- مرد که گریه می‌کنه
کوه که غصه می‌خوره
یعنی هنوزم عاشقه...
ادامه ندادم. سرم رو روی قلبِ هامین گذاشتم.
- این اشک‌هات میگن قلب تو هنوز هم به یاد زیبات می‌تپه.
صدای خشدارِ هامین بلند شد و جمله‌ی بعدی آهنگ رو با ریتم خوند:
- یعنی دلش خیلی پره!
سرم رو از س*ی*نه‌اش جدا کردم و با چشم‌های گرد شده بهش چشم دوختم. صداش حتی با اون خش‌هایی که نشون از بغضش داشت، بی نظیر بود!
- هامین! بخون بازم.
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
- آدم که زخم قلبو با
نمک دوا نمیکنه
عشقشو توی خلوتش
شما صدا نمیکنه...
هامین می‌خوند و من با دهن باز خیره شده بودم بهش. آهنگ که تموم شد فقط تونستم حیرت‌زده دست بزنم. صدای هامین واقعا محشر بود! انگار که حنجره‌ای آسمونی داشت.
- هامین! چرا تا حالا بهم نگفته بودی صدات این‌قدر فوق‌العاده‌ست؟
لبخند زد.
- اون همه طرفدارهام برام غش و ضعف کردن، هیچ کدوم به اندازه‌ی این جمله‌ای که از طرف تو بود بهم نچسبید.

کد:
ساعت نزدیک دوازده بود که به خونه برگشتیم.
قبل از اینکه به واحد خودم برم، دوباره رو کردم به هامین.
- می‌گم‌ها...چیزه!
- چی‌شده؟
- نگفتی... میشه فردا نرم کافه؟
هامین لبخندی مهربون به روم زد.
- اصلا تا وقتی خیالمون راحت بشه نیازی نیست بری کافه. هر وقت که ترست ریخت برو. اصلا اجباری نیست توی کافه کار کنی.
لبخندی قدردان زدم.
- مرسی!
و هامین یک بار دیگه من رو به آغوشش کشید.
- خواهش می‌کنم پرنسس شیطونم.
خواستم ازش جدا بشم که اجازه نداد و من رو محکم‌تر ب*غ*ل کرد. با صدایی که خش‌دار شده بود، گفت:
- زیبا می‌دونی خیلی برام عزیزی؟
آروم زمزمه کردم:
- نگفتی تا حالا!
- می‌دونی خیلی برام مهمی؟ می‌دونی دچارتم و خیلی وقت‌ها باعث میشی به شک بیوفتم که تو بهتری یا هدفم؟
سرم رو به س*ی*نه‌ی بزرگ و محکمش تکیه دادم.
- نه!
- می‌دونی درگیرتم و حتی اگه زیبام هم باشه، دنیا رو بدون تو نمی‌خوام؟
ریز خندیدم.
- فکر کن زیبات پیدا بشه و من گم بشم. اون وقت باید بگردی دنبال من و بعدش دوباره زیبات و دوباره من. کل عمرت به جستجو می‌گذره!
هامین نخندید. به جاش من رو بیشتر به خودش فشرد.
- خدا نکنه تو گم بشی که من می‌میرم بدون تو.
چند لحظه سکوت و دوباره زمزمه خش‌دار هامین بود که سکوت رو شکست.
- زیبا این روزها شدی تنها کَسَم. تنهام نذاری یه وقت‌ها!
دوباره آروم خندیدم.
- من تنها کسِ هر کسی نمی‌شم‌ها!
صداش دلخور شد.
- من هر کسی‌ام؟
دستم رو دور کمرش پیچیدم و سرم رو بیشتر به س*ی*نه‌اش فشردم.
- نه، تو همه کَسَمی!
و راست هم گفتم. هامین شده بود همه کسم، با این که می‌دونستم ممکنه به زودی بشه هیچ کسم؛ ولی این روزها بدجوری شده همه کسم، تنها کسم.
قطره‌ای آب روی موهام ریخت و سرم رو خیس کرد. با تعجب سرم رو از س*ی*نه هامین جدا کردم و به صورتش نگاه کردم. اشک هامین بود که روی سرم ریخت! از آغوشش جدا شدم و با حیرت گفتم:
- هامین! گریه واسه چیه؟ من که گفتم تا همیشه می‌مونم! جز تو کسی رو ندارم که بخوام باهاش بمونم!
روی پنجه‌ی پا بلند شدم تا قدم بلندتر بشه. سرم تا چونه‌ی هامین رسید. دست‌هام رو بالا بردم و اشک‌هاش رو پاک کردم. با چونه‌ی لرزون از بغض گفتم:
- گریه نکن، منم گریه‌ام می‌گیره‌ها!
میون گریه خندید. خنده‌اش که تموم شد، زمزمه کرد:
- یه مرد گریه نمی‌کنه، نمی‌کنه. وقتی گریه می‌کنه که می‌دونه دیگه هیچی مثل قبل نمی‌شه.
ساکت شد و بعد از چند لحظه ادامه داد:
- می‌دونی توی تمام این سال‌ها آرزوم بود این جمله‌ها رو از ز*ب*ون زیبام بشنوم؟ دیگه هیچی مثل قبل نمی‌شه، زیبای من رفته.
- هامین! نگو این حرف رو! یه عاشق تا لحظه مرگش باید منتظر معشوقه‌اش بمونه. ببینم تو به حست شک داری؟
فقط نگاهم کرد. لبخندی مهربون به روش زدم و آهنگی رو براش زمزمه کردم:
- مرد که گریه می‌کنه
کوه که غصه می‌خوره
یعنی هنوزم عاشقه...
ادامه ندادم. سرم رو روی قلبِ هامین گذاشتم.
- این اشک‌هات میگن قلب تو هنوز هم به یاد زیبات می‌تپه.
صدای خشدارِ هامین بلند شد و جمله‌ی بعدی آهنگ رو با ریتم خوند:
- یعنی دلش خیلی پره!
سرم رو از س*ی*نه‌اش جدا کردم و با چشم‌های گرد شده بهش چشم دوختم. صداش حتی با اون خش‌هایی که نشون از بغضش داشت، بی نظیر بود!
- هامین! بخون بازم.
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
- آدم که زخم قلبو با
نمک دوا نمیکنه
عشقشو توی خلوتش
شما صدا نمیکنه...
هامین می‌خوند و من با دهن باز خیره شده بودم بهش. آهنگ که تموم شد فقط تونستم حیرت‌زده دست بزنم. صدای هامین واقعا محشر بود! انگار که حنجره‌ای آسمونی داشت.
- هامین! چرا تا حالا بهم نگفته بودی صدات این‌قدر فوق‌العاده‌ست؟
لبخند زد.
- اون همه طرفدارهام برام غش و ضعف کردن، هیچ کدوم به اندازه‌ی این جمله‌ای که از طرف تو بود بهم نچسبید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
حیرتم چند برابر شد.
- طرفدارهات؟
لبخندش عمیق شد.
- دنبالم بیا.
و به طرف واحدش رفت. با تعجب پشت سرش راه افتادم. هامین به مبل‌های توی سالن اشاره کرد.
- بشین تا بیام.
نشستم. چند دقیقه بعد، هامین با گیتارش برگشت. روی مبل نشست و بعد از کوک کردن گیتارش، شروع کرد به نواختن یه آهنگ. اول آهنگ رو نشناختم؛ اما بعد از چند ثانیه که نواخت، شناختمش و جیغ خفه‌ای کشیدم. من عاشق این آهنگ بودم! به محض شروع شدن آهنگ، فرصتی به هامین ندادم و شروع کردم و به خوندن:
- روز و شب به یاد عشقت ای یار
هم صدای گریه و بارانم
رفته ام زِ یادت اما ای عشق
تا ابد به یاد تو میمانم
با شروع شدن اوج آهنگ و بلند شدن صدای هامین، ساکت شدم و تمام تنم گوش شد برای شکار صدای محشر هامین. لامصب عالی می‌خوند! عین خواننده، یا حتی از خود خواننده بهتر! با این حال صداش عجیب به گوشم آشنا بود.
- عشقت را رها نکردم
دست از پا خطا نکردم
جز اسمت، صدا نکردم
آروم شروع کردم به همراهیش. چشم‌های هامین درخشیدن و به من چشمکی زد. گوشه‌های ل*بم به نشونه‌ی لبخند بالا رفتن. صدای ظریف من، کاملا با صدای بم هامین هماهنگ شده بود.
- تا ناز تو را خریدم
دل از هر کسی بریدم
عشق دیگری ندیدم
و دوباره سکوت کردم و گذاشتم بعد از موزیک وسطش، هامین ادامه بده. معلوم نبود دوباره کی فرصتی گیر بیارم تا این صدای آسمونی رو بشنوم. هر چند حالا دیگه بعد از شنیدن این خوندن بی‌نظیرش عمرا اگه دست از سرش بر می‌داشتم.
- خورشیدی شدی که هر روز
من دورِ سرت بگردم
زیبایی این جهان را
در چشمت خلاصه کردم
جانا با تمام دنیا
از عشق تو گفته بودم
افسوس عاشقم نبودی
از یاد تو رفته بودم
عشقت را رها نکردم
دست از پا خطا نکردم
جز اسمت صدا نکردم
و دوباره شروع به خوندن کردم و هر دو با هم آهنگ رو به پایان بردیم. این آهنگ تا همیشه توی خاطر من می‌موند. صدای قشنگ هامین و این همراهی قشنگمون چیزی نبود که به راحتی از یادم بره.
- عشقت را رها نکردم
دست از پا خطا نکردم
جز اسمت صدا نکردم
تا ناز تو را خریدم
دل از هر کسی بریدم
عشق دیگری ندیدم
"از یادها رفته؛ حجت اشرف زاده"
هامین گیتارش رو به مبل تکیه داد. رو به من لبخند زد و گفت:
- این آهنگ رو دوست داری؟
ذوق‌زده گفتم:
- وای هامین، عاشقشم! قشنگ یادمه، شش سال پیش که اومد بازار رو ترکوند. تا ماه‌ها روی بورس بود، هر جا می‌رفتی این آهنگ بود. خواننده‌اش هم یه پسره بود، بیست و دو سالش بود که بعد از این هم دیگه آهنگی نخوند. کلا همین یه دونه آهنگ‌ رو داد بیرون. وای طرفدارهاش چقدر حرص خوردن! از جمله خود من، این‌قدر ناراحت شدم! شده بودم طرفدار دو آتیشه‌اش. وای خدایا، اسم پسره چی بود؟
چشم‌هام رو نیمه بسته کردم و دونه دونه اسم‌هایی که به نظرم آشنا بود رو زیر لبی زمزمه کردم. آها! یادم اومد!

کد:
حیرتم چند برابر شد.
- طرفدارهات؟
لبخندش عمیق شد.
- دنبالم بیا.
و به طرف واحدش رفت. با تعجب پشت سرش راه افتادم. هامین به مبل‌های توی سالن اشاره کرد.
- بشین تا بیام.
نشستم. چند دقیقه بعد، هامین با گیتارش برگشت. روی مبل نشست و بعد از کوک کردن گیتارش، شروع کرد به نواختن یه آهنگ. اول آهنگ رو نشناختم؛ اما بعد از چند ثانیه که نواخت، شناختمش و جیغ خفه‌ای کشیدم. من عاشق این آهنگ بودم! به محض شروع شدن آهنگ، فرصتی به هامین ندادم و شروع کردم و به خوندن:
- روز و شب به یاد عشقت ای یار
هم صدای گریه و بارانم
رفته ام زِ یادت اما ای عشق
تا ابد به یاد تو میمانم
با شروع شدن اوج آهنگ و بلند شدن صدای هامین، ساکت شدم و تمام تنم گوش شد برای شکار صدای محشر هامین. لامصب عالی می‌خوند! عین خواننده، یا حتی از خود خواننده بهتر! با این حال صداش عجیب به گوشم آشنا بود.
- عشقت را رها نکردم
دست از پا خطا نکردم
جز اسمت، صدا نکردم
آروم شروع کردم به همراهیش. چشم‌های هامین درخشیدن و به من چشمکی زد. گوشه‌های ل*بم به نشونه‌ی لبخند بالا رفتن. صدای ظریف من، کاملا با صدای بم هامین هماهنگ شده بود.
- تا ناز تو را خریدم
دل از هر کسی بریدم
عشق دیگری ندیدم
و دوباره سکوت کردم و گذاشتم بعد از موزیک وسطش، هامین ادامه بده. معلوم نبود دوباره کی فرصتی گیر بیارم تا این صدای آسمونی رو بشنوم. هر چند حالا دیگه بعد از شنیدن این خوندن بی‌نظیرش عمرا اگه دست از سرش بر می‌داشتم.
- خورشیدی شدی که هر روز
من دورِ سرت بگردم
زیبایی این جهان را
در چشمت خلاصه کردم
جانا با تمام دنیا
از عشق تو گفته بودم
افسوس عاشقم نبودی
از یاد تو رفته بودم
عشقت را رها نکردم
دست از پا خطا نکردم
جز اسمت صدا نکردم
و دوباره شروع به خوندن کردم و هر دو با هم آهنگ رو به پایان بردیم. این آهنگ تا همیشه توی خاطر من می‌موند. صدای قشنگ هامین و این همراهی قشنگمون چیزی نبود که به راحتی از یادم بره.
- عشقت را رها نکردم
دست از پا خطا نکردم
جز اسمت صدا نکردم
تا ناز تو را خریدم
دل از هر کسی بریدم
عشق دیگری ندیدم
"از یادها رفته؛ حجت اشرف زاده"
هامین گیتارش رو به مبل تکیه داد. رو به من لبخند زد و گفت:
- این آهنگ رو دوست داری؟
ذوق‌زده گفتم:
- وای هامین، عاشقشم! قشنگ یادمه، شش سال پیش که اومد بازار رو ترکوند. تا ماه‌ها روی بورس بود، هر جا می‌رفتی این آهنگ بود. خواننده‌اش هم یه پسره بود، بیست و دو سالش بود که بعد از این هم دیگه آهنگی نخوند. کلا همین یه دونه آهنگ‌ رو داد بیرون. وای طرفدارهاش چقدر حرص خوردن! از جمله خود من، این‌قدر ناراحت شدم! شده بودم طرفدار دو آتیشه‌اش. وای خدایا، اسم پسره چی بود؟
چشم‌هام رو نیمه بسته کردم و دونه دونه اسم‌هایی که به نظرم آشنا بود رو زیر لبی زمزمه کردم. آها! یادم اومد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
یادم اومد؟ عین برق گرفته‌ها سر بلند کردم و چشم به چشم‌ها و لبخندِ هامین دوختم. حیرت‌زده و بریده بریده گفتم:
- ها... ها..‌. هامین!
با همون لبخند شاد و عمیقش، با ل*ذت خیره به حیرتم شده بود.
- جونم؟
- هامینِ مجنون! چرا زودتر نگفتی خواننده‌اش خودتی؟!
- تو تا امشب اصلا نمی‌دونستی من وقتی آهنگ می‌خونم صدام چطوری می‌شه پرنسس. چرا باید یه کاره می‌اومدم می‌گفتم سلام، من هامینم، این آهنگ رو هم من خوندم؟
حرفش قانعم نکرد. با جیغ صداش زدم.
- هامین!
هامین با خنده گفت:
- جانم؟!
از روی مبل بلند شدم و خیز برداشتم.
- می‌کشمت!
هامین که خطر رو حس کرد، از جا بلند شد و دوید. به طرفش شیرجه رفتم و تا خواست ازم دور بشه، با یه صد و هشتاد یه پام رو جلوی راهش گرفتم. خیر سرم باله رو واسه همین کارها یاد گرفته بودم دیگه. اون همه با عسل تمرین می‌کردم وقتی کلاس باله می‌رفت، حالا یه جا به دردم خورد!
هامین که دید اگه ادامه بده، هم شکم خودش درد می‌گیره و هم پای من می‌شکنه، سر جاش ایستاد. منم با یه حرکت، پریدم و روی مبل و بعد پریدم پشت کول هامین و پاهام رو دور شکمش حلقه کردم. هامین که انتظار وزن من رو، اون هم این‌طوری ناگهانی، نداشت، چند قدمی عقب رفت؛ اما زمین نخورد تا هر دومون رو با هم له کنه.
با خنده گفت:
- عه! چی کار می‌کنی دختر؟ یه پرنسس که از این کارها نمی‌کنه. بیا پایین ببینم!
حرصی گفتم:
- نوموخوام! من تا تک تک موهات رو نکَنَم، پایین بیا نیستم.
و مشتی از موهای خوش رنگ و خوش حالتش رو توی مشتم گرفتم. دردش گرفت.
- آی! ول کن دختر داغون شدم!
از آب گل‌آلود ماهی گرفتم.
- شرط داره!
- چی؟ آخ آخ، زود باش، داغونم کردی.
موهاش رو رها کردم. یه نفس راحت کشید.
- آخیش! داشتی کچلم می‌کردی‌ها!
دستم رو دور گ*ردنش حلقه کردم و سرم رو روی شونه‌هاش گذاشتم.
- نگو! موهات رو خیلی دوست دارم، کچل بشی که من دق می‌کنم.
هامین دستش رو پشتش و به سمت من آورد و قلقلکم داد.
- خدا نکنه! اهه!
خندیدم و با دست‌های ظریفم، دست‌های بزرگ هامین رو گرفتم.
- آی، نکن.
هامین هم خبیثانه خندید.
- پیدا کردم نقطه ضعفت رو!
و با یه حرکت من رو از روی کولش پایین کشید و روی زمین خوابوند. کنارم روی زانوهاش نشست و دو دستی به جون من افتاد و شروع به قلقلک دادنم کرد. از شدت خنده نفسم درنمی‌امد.
- آی... آخ... ولم کن، مُردم.... آی هامین... من که بالاخره خلاص می‌شم.... دارم برات!
اون‌قدر خندیدم که نفس کم آوردم و به سرفه افتادم. به طور وحشتناکی سرفه می‌کردم. هامین دست از قلقلک کشیده بود و به پشتم ضربه می‌زد. لا به لای سرفه‌هام گفتم:
- آ... آب.
هامین از جا پرید و کمتر از یه دقیقه با یه لیوان آب برگشت. آب رو آروم به خوردم داد تا حالم بهتر شد. نفس عمیقی کشیدم.
- ای حناق بگیری هامین! داشتی من رو می‌کشتی که.
- من غلط بکنم.
- والا!
با شیطنت لبخند زدم و نگاهم خبیث شد.
- گفته بودم از دستت خلاص میشم. حالا وقت تلافیه!
دوباره پریدم روی کمرش و با مشت‌های کم جونم به بدنش کوبیدم. هامین هم فقط دست‌هاش رو جلوی صورتش گرفته بود و می‌خندید. دست آخر منم از نفس افتادم. کنارش روی زمین نشستم و زدم زیر خنده.
خنده‌ی من تموم شد؛ اما هامین هنوز داشت می‌خندید. با لبخند، نظاره‌گر خنده‌های از ته دلش شدم و گفتم:
- دیگه هیچ وقت غصه نخور هامین. می‌خوای جدی باشی باش، می‌خوای جذبه داشته باشی، داشته باش، اصلا هر جوری که می‌خوای باش؛ ولی دیگه غصه نخور. خنده بیشتر بهت میاد!
خنده هامین تبدیل شد به لبخند. چشم از چشم‌های مهربونش برداشتم و به فرش خیره شدم.
- امشب شکستم وقتی دیدم هامین، اون مردی که من مثل یه کوه قوی و محکم می‌شناسمش، گریه می‌کنه و دلش غصه داره.
نگاه پر از خواهشم رو از زمین گرفتم و به هامین دادم.
- دیگه غصه نخوری‌ها، خب؟ هر وقت دلت گرفت بهم بگو. خودم هر کاری می‌کنم تا خوشحال بشی. زیبا تحمل اشک‌هات رو نداره.
هامین دست جلو آورد و بی‌هوا من رو به آغوشش کشید. زیر گوشم زمزمه کرد:
- تو یه هدیه از طرف خدا برای منی زیبا، یه هدیه‌ی گرون قیمت. هدیه‌ای که همه‌ی حس و فکرم رو درگیر خودش کرده. خدا کنه لیاقت این همه خوبیت رو داشته باشم و بتونم حفظت کنم.
خودم رو مچاله کردم توی بغلش.
- داری.
و این بار با خودش زمزمه کرد:
- خدا کنه خدا این هدیه رو ازم پس نگیره.
و حصار دست‌هاش رو تنگ‌تر کرد.

کد:
یادم اومد؟ عین برق گرفته‌ها سر بلند کردم و چشم به چشم‌ها و لبخندِ هامین دوختم. حیرت‌زده و بریده بریده گفتم:
- ها... ها..‌. هامین!
با همون لبخند شاد و عمیقش، با ل*ذت خیره به حیرتم شده بود.
- جونم؟
- هامینِ مجنون! چرا زودتر نگفتی خواننده‌اش خودتی؟!
- تو تا امشب اصلا نمی‌دونستی من وقتی آهنگ می‌خونم صدام چطوری می‌شه پرنسس. چرا باید یه کاره می‌اومدم می‌گفتم سلام، من هامینم، این آهنگ رو هم من خوندم؟
حرفش قانعم نکرد. با جیغ صداش زدم.
- هامین!
هامین با خنده گفت:
- جانم؟!
از روی مبل بلند شدم و خیز برداشتم.
- می‌کشمت!
هامین که خطر رو حس کرد، از جا بلند شد و دوید. به طرفش شیرجه رفتم و تا خواست ازم دور بشه، با یه صد و هشتاد یه پام رو جلوی راهش گرفتم. خیر سرم باله رو واسه همین کارها یاد گرفته بودم دیگه. اون همه با عسل تمرین می‌کردم وقتی کلاس باله می‌رفت، حالا یه جا به دردم خورد!
هامین که دید اگه ادامه بده، هم شکم خودش درد می‌گیره و هم پای من می‌شکنه، سر جاش ایستاد. منم با یه حرکت، پریدم و روی مبل و بعد پریدم پشت کول هامین و پاهام رو دور شکمش حلقه کردم. هامین که انتظار وزن من رو، اون هم این‌طوری ناگهانی، نداشت، چند قدمی عقب رفت؛ اما زمین نخورد تا هر دومون رو با هم له کنه.
با خنده گفت:
- عه! چی کار می‌کنی دختر؟ یه پرنسس که از این کارها نمی‌کنه. بیا پایین ببینم!
حرصی گفتم:
- نوموخوام! من تا تک تک موهات رو نکَنَم، پایین بیا نیستم.
و مشتی از موهای خوش رنگ و خوش حالتش رو توی مشتم گرفتم. دردش گرفت.
- آی! ول کن دختر داغون شدم!
از آب گل‌آلود ماهی گرفتم.
- شرط داره!
- چی؟ آخ آخ، زود باش، داغونم کردی.
موهاش رو رها کردم. یه نفس راحت کشید.
- آخیش! داشتی کچلم می‌کردی‌ها!
دستم رو دور گ*ردنش حلقه کردم و سرم رو روی شونه‌هاش گذاشتم.
- نگو! موهات رو خیلی دوست دارم، کچل بشی که من دق می‌کنم.
هامین دستش رو پشتش و به سمت من آورد و قلقلکم داد.
- خدا نکنه! اهه!
خندیدم و با دست‌های ظریفم، دست‌های بزرگ هامین رو گرفتم.
- آی، نکن.
هامین هم خبیثانه خندید.
- پیدا کردم نقطه ضعفت رو!
و با یه حرکت من رو از روی کولش پایین کشید و روی زمین خوابوند. کنارم روی زانوهاش نشست و دو دستی به جون من افتاد و شروع به قلقلک دادنم کرد. از شدت خنده نفسم درنمی‌امد.
- آی... آخ... ولم کن، مُردم.... آی هامین... من که بالاخره خلاص می‌شم.... دارم برات!
اون‌قدر خندیدم که نفس کم آوردم و به سرفه افتادم. به طور وحشتناکی سرفه می‌کردم. هامین دست از قلقلک کشیده بود و به پشتم ضربه می‌زد. لا به لای سرفه‌هام گفتم:
- آ... آب.
هامین از جا پرید و کمتر از یه دقیقه با یه لیوان آب برگشت. آب رو آروم به خوردم داد تا حالم بهتر شد. نفس عمیقی کشیدم.
- ای حناق بگیری هامین! داشتی من رو می‌کشتی که.
- من غلط بکنم.
- والا!
با شیطنت لبخند زدم و نگاهم خبیث شد.
- گفته بودم از دستت خلاص میشم. حالا وقت تلافیه!
دوباره پریدم روی کمرش و با مشت‌های کم جونم به بدنش کوبیدم. هامین هم فقط دست‌هاش رو جلوی صورتش گرفته بود و می‌خندید. دست آخر منم از نفس افتادم. کنارش روی زمین نشستم و زدم زیر خنده.
خنده‌ی من تموم شد؛ اما هامین هنوز داشت می‌خندید. با لبخند، نظاره‌گر خنده‌های از ته دلش شدم و گفتم:
- دیگه هیچ وقت غصه نخور هامین. می‌خوای جدی باشی باش، می‌خوای جذبه داشته باشی، داشته باش، اصلا هر جوری که می‌خوای باش؛ ولی دیگه غصه نخور. خنده بیشتر بهت میاد!
خنده هامین تبدیل شد به لبخند. چشم از چشم‌های مهربونش برداشتم و به فرش خیره شدم.
- امشب شکستم وقتی دیدم هامین، اون مردی که من مثل یه کوه قوی و محکم می‌شناسمش، گریه می‌کنه و دلش غصه داره.
نگاه پر از خواهشم رو از زمین گرفتم و به هامین دادم.
- دیگه غصه نخوری‌ها، خب؟ هر وقت دلت گرفت بهم بگو. خودم هر کاری می‌کنم تا خوشحال بشی. زیبا تحمل اشک‌هات رو نداره.
هامین دست جلو آورد و بی‌هوا من رو به آغوشش کشید. زیر گوشم زمزمه کرد:
- تو یه هدیه از طرف خدا برای منی زیبا، یه هدیه‌ی گرون قیمت. هدیه‌ای که همه‌ی حس و فکرم رو درگیر خودش کرده. خدا کنه لیاقت این همه خوبیت رو داشته باشم و بتونم حفظت کنم.
خودم رو مچاله کردم توی بغلش.
- داری.
و این بار با خودش زمزمه کرد:
- خدا کنه خدا این هدیه رو ازم پس نگیره.
و حصار دست‌هاش رو تنگ‌تر کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
ناگاه یاد اولین روزِ دیدارمون افتادم و آروم خندیدم. هامین زمزمه کرد:
- چی‌شد وروجک؟
صدای هر دومون تبدیل شده بود به زمزمه:
- اولین روزی که همدیگه رو دیدیم یادته؟
خنده‌ی ریزی کردم.
- مادرتون از بچگی یادتون ندادن که فضول رو می‌برن جهنم؟
هامین هم آروم خندید.
- از همون روز اول جای خودت رو پیدا کردی تویِ دلم.
نفس عمیقی کشید.
- زیبا هیچ وقت نرو. همیشه پیشم بمون!
و چونه‌اش رو روی سرم گذاشت. زمزمه کردم:
- هامین، اگه یه روزی توی دنیای من نباشی، راحت می‌شکنم. من تا همیشه می‌مونم. تو هم می‌مونی؟
با آروم‌ترین صدا زمزمه کرد:
- می‌مونم.
و حس کردم ب*وسه‌ای روی موهام نشوند. قلبم لحظه‌ای از تپش ایستاد و بعد دوباره با قدرت چند برابر شروع به تپش کرد. نفس عمیقی کشیدم و عطر تلخ هامین رو به ریه‌هام فرستادم. چشمام رو بستم و با لبخندی که روی ل*بم نشسته بود، سرم رو به س*ی*نه هامین تکیه دادم.
بعد از چند دقیقه‌ی طولانی که به نظر من فقط چند لحظه‌ی کوتاه بود، از آغوشش بیرون اومدم. رو به روش نشستم و تبدیل شدم به زیبای همیشگی و شیطون.
- حالا بگو!
ابروهای هامین بالا پریدن.
- چی رو بگم؟
لبخند زدم.
- فکر کردی می‌تونی به این راحتی از زیر قولی که دادی در بری؟ نخیر آقا از این خبرها نیست! جنابعالی گفتی هر شرطی بگم قبوله، منم برای همین موهات رو ول کردم.
نفس گرفتم و ادامه دادم:
- الان یکی از طرفدارهای پر و پا قرصت، رو به روت نشسته و تو هم موظفی راجع به آهنگ بهش توضیح بدی. چی شد که خوندیش، برای کی خوندیش، چرا دیگه ادامه ندادی و هر چیزی که خودت می‌دونی باید بگی.
هامین خندید و شروع به تعریف کرد.
- من خودم خوانندگی رو دوست داشتم. نه برای شهرت و این مسائل، بلکه خوندن بهم آرامش می‌داد. همه بهم می‌گفتن صدات قشنگه. از یه طرفی، نفوذ پدربزرگم خیلی زیاد بود و همه جا یه آشنا داشت. منم توی یکی از مهمونی‌های پدربزرگم، با یه تهیه کننده موسیقی رو به رو شدم و اون وقتی صدام رو شنید، اصرار کرد یه آهنگ منتشر کنم. اولش خودم مخالفت کردم.
آهی کشید و ادامه داد:
- اون سال، همون سالی بود که زیبا رو پیدا کردم و بعد برای بار دوم از دستش دادم. بعد از اون ماجرا، رفتم سراغ همون تهیه کننده تا یه آهنگ منتشر کنم. خودت می‌دونی که نویسنده و آهنگساز این آهنگ خودمم. خواستم با آهنگ، حرف‌های دلم رو به گوش زیبا برسونم. آرزوم بود که اون آهنگ‌ رو گوش کنه و من رو بشناسه و بفهمه هنوز به یادشم. آرزوم بود بعد شنیدن آهنگ، حالا که می‌دونست کجا می‌تونه پیدام کنه، بیاد دنبالم؛ اما اون...
ساکت شد. زیر لبی زمزمه کردم:
- نیومد.
هامین لبخند تلخی زد.
- نه، نیومد!
سعی کردم صدام رو شاد نشون بدم.
- خب حق داشته بیچاره! تو در حال رشد بودی و صدات نسبت به بچگی خیلی فرق کرده بود و روز به روز هم پخته‌تر می‌شد. اگر اون هم فامیلی تو رو نمی‌دونسته، پس حق داشته تو رو نشناسه!
هامین نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت.
- بیست و دو سالگی سن رشده؟
پشت چشمی نازک کردم.
- تا بیست و پنج سالگی هم می‌تونیم رشد کنیم ما!
ادامه دادم:
- تو همین الانشم صدات خیلی فرق کرده نسبت به وقتی که آهنگ رو منتشر کردی! حالا چرا بعدش دیگه آهنگ نخوندی؟
لبخند زد.
- پدربزرگ خدا بیامرزم، یه خرده افکارش قدیمی بود. تعصب هم داشت روی افکارش. همین آهنگ رو هم اون تهیه کننده کلی رفت و اومد تا اجازه داد من بخونم. بعد از اون هم که دیگه جلوم رو گرفت.
هر دو ساکت شدیم. تا این که بعد از یه دقیقه، هامین سکوت رو شکست.
- زیبا! هر بار من به شک می‌افتم، دو دل می‌شم، تردید دارم، می‌خوام چشم ببندم روی همه چیز، تو از راه می‌رسی. از راه می‌رسی و امیدوارم می‌کنی، قلبم رو سامون می‌دی، مطمئنم می‌کنی.
چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد:
- فقط بگو چرا؟ چرا این کار رو می‌کنی؟
نگاهم غمگین شد. زمزمه کردم:
- شاید چون خودم یه زمانی منتظر بودم. من عاشق اون پسر نبودم، فقط منتظر بودم. حسم بهش عادی بود، یه دوست داشتن معمولی. شاید حتی مثل برادرم می‌دونستمش. اما بعد از پونزده سال انتظار، سنگ قبر تموم خاطرات و همین احساس ساده رو گذاشتم.
آهی کشیدم:
- یه زمانی به اون پسر تکیه می‌کردم. اون هم به من قول داد برگرده. من فقط منتظر موندم. عاشق نبودم که خودم دنبالش بگردم؛ اما اون‌قدر حس داشتم که پونزده سال منتظر بمونم.
رو کردم به هامین.
- نمی‌خوام ببینم یکی دیگه هم به سرنوشت من دچار می‌شه. قلب تو عاشقه، زخمیه. طبیبت هم کسی جز زیبات نیست. نمی‌خوام تو و زیبات هم بشین یکی مثل من.
- مگه سرنوشت تو چیه؟ چرا نمی‌خوای ما مثل تو بشیم؟
با تموم حجم غمی که توی قلبم بود، نگاهش کردم.
- من محکومم به تنهایی. هر کسی که بیاد توی زندگی من رفتنیه. تو خیلی از زندگی من رو می‌دونی؛ اما از دردهای دلم هم خبر داری؟ دیدی اون باری رو که شونه‌هام رو خم کرده؟

کد:
ناگاه یاد اولین روزِ دیدارمون افتادم و آروم خندیدم. هامین زمزمه کرد:
- چی‌شد وروجک؟
صدای هر دومون تبدیل شده بود به زمزمه:
- اولین روزی که همدیگه رو دیدیم یادته؟
خنده‌ی ریزی کردم.
-  مادرتون از بچگی یادتون ندادن که فضول رو می‌برن جهنم؟
هامین هم آروم خندید.
- از همون روز اول جای خودت رو پیدا کردی تویِ دلم.
نفس عمیقی کشید.
- زیبا هیچ وقت نرو. همیشه پیشم بمون!
و چونه‌اش رو روی سرم گذاشت. زمزمه کردم:
- هامین، اگه یه روزی توی دنیای من نباشی، راحت می‌شکنم. من تا همیشه می‌مونم. تو هم می‌مونی؟
با آروم‌ترین صدا زمزمه کرد:
- می‌مونم.
و حس کردم ب*وسه‌ای روی موهام نشوند. قلبم لحظه‌ای از تپش ایستاد و بعد دوباره با قدرت چند برابر شروع به تپش کرد. نفس عمیقی کشیدم و عطر تلخ هامین رو به ریه‌هام فرستادم. چشمام رو بستم و با لبخندی که روی ل*بم نشسته بود، سرم رو به س*ی*نه هامین تکیه دادم.
بعد از چند دقیقه‌ی طولانی که به نظر من فقط چند لحظه‌ی کوتاه بود، از آغوشش بیرون اومدم. رو به روش نشستم و تبدیل شدم به زیبای همیشگی و شیطون.
- حالا بگو!
ابروهای هامین بالا پریدن.
- چی رو بگم؟
لبخند زدم.
- فکر کردی می‌تونی به این راحتی از زیر قولی که دادی در بری؟ نخیر آقا از این خبرها نیست! جنابعالی گفتی هر شرطی بگم قبوله، منم برای همین موهات رو ول کردم.
نفس گرفتم و ادامه دادم:
- الان یکی از طرفدارهای پر و پا قرصت، رو به روت نشسته و تو هم موظفی راجع به آهنگ بهش توضیح بدی. چی شد که خوندیش، برای کی خوندیش، چرا دیگه ادامه ندادی و هر چیزی که خودت می‌دونی باید بگی.
هامین خندید و شروع به تعریف کرد.
- من خودم خوانندگی رو دوست داشتم. نه برای شهرت و این مسائل، بلکه خوندن بهم آرامش می‌داد. همه بهم می‌گفتن صدات قشنگه. از یه طرفی، نفوذ پدربزرگم خیلی زیاد بود و همه جا یه آشنا داشت. منم توی یکی از مهمونی‌های پدربزرگم، با یه تهیه کننده موسیقی رو به رو شدم و اون وقتی صدام رو شنید، اصرار کرد یه آهنگ منتشر کنم. اولش خودم مخالفت کردم.
آهی کشید و ادامه داد:
- اون سال، همون سالی بود که زیبا رو پیدا کردم و بعد برای بار دوم از دستش دادم. بعد از اون ماجرا، رفتم سراغ همون تهیه کننده تا یه آهنگ منتشر کنم. خودت می‌دونی که نویسنده و آهنگساز این آهنگ خودمم. خواستم با آهنگ، حرف‌های دلم رو به گوش زیبا برسونم. آرزوم بود که اون آهنگ‌ رو گوش کنه و من رو بشناسه و بفهمه هنوز به یادشم. آرزوم بود بعد شنیدن آهنگ، حالا که می‌دونست کجا می‌تونه پیدام کنه، بیاد دنبالم؛ اما اون...
ساکت شد. زیر لبی زمزمه کردم:
- نیومد.
هامین لبخند تلخی زد.
- نه، نیومد!
سعی کردم صدام رو شاد نشون بدم.
- خب حق داشته بیچاره! تو در حال رشد بودی و صدات نسبت به بچگی خیلی فرق کرده بود و روز به روز هم پخته‌تر می‌شد. اگر اون هم فامیلی تو رو نمی‌دونسته، پس حق داشته تو رو نشناسه!
هامین نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت.
- بیست و دو سالگی سن رشده؟
پشت چشمی نازک کردم.
- تا بیست و پنج سالگی هم می‌تونیم رشد کنیم ما!
ادامه دادم:
- تو همین الانشم صدات خیلی فرق کرده نسبت به وقتی که آهنگ رو منتشر کردی! حالا چرا بعدش دیگه آهنگ نخوندی؟
لبخند زد.
- پدربزرگ خدا بیامرزم، یه خرده افکارش قدیمی بود. تعصب هم داشت روی افکارش. همین آهنگ رو هم اون تهیه کننده کلی رفت و اومد تا اجازه داد من بخونم. بعد از اون هم که دیگه جلوم رو گرفت.
هر دو ساکت شدیم. تا این که بعد از یه دقیقه، هامین سکوت رو شکست.
- زیبا! هر بار من به شک می‌افتم، دو دل می‌شم، تردید دارم، می‌خوام چشم ببندم روی همه چیز، تو از راه می‌رسی. از راه می‌رسی و امیدوارم می‌کنی، قلبم رو سامون می‌دی، مطمئنم می‌کنی.
چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد:
- فقط بگو چرا؟ چرا این کار رو می‌کنی؟
نگاهم غمگین شد. زمزمه کردم:
- شاید چون خودم یه زمانی منتظر بودم. من عاشق اون پسر نبودم، فقط منتظر بودم. حسم بهش عادی بود، یه دوست داشتن معمولی. شاید حتی مثل برادرم می‌دونستمش. اما بعد از پونزده سال انتظار، سنگ قبر تموم خاطرات و همین احساس ساده رو گذاشتم.
آهی کشیدم:
- یه زمانی به اون پسر تکیه می‌کردم. اون هم به من قول داد برگرده. من فقط منتظر موندم. عاشق نبودم که خودم دنبالش بگردم؛ اما اون‌قدر حس داشتم که پونزده سال منتظر بمونم.
رو کردم به هامین.
- نمی‌خوام ببینم یکی دیگه هم به سرنوشت من دچار می‌شه. قلب تو عاشقه، زخمیه. طبیبت هم کسی جز زیبات نیست. نمی‌خوام تو و زیبات هم بشین یکی مثل من.
- مگه سرنوشت تو چیه؟ چرا نمی‌خوای ما مثل تو بشیم؟
با تموم حجم غمی که توی قلبم بود، نگاهش کردم.
- من محکومم به تنهایی. هر کسی که بیاد توی زندگی من رفتنیه. تو خیلی از زندگی من رو می‌دونی؛ اما از دردهای دلم هم خبر داری؟ دیدی اون باری رو که شونه‌هام رو خم کرده؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا