کامل شده رمان کافه جنون | قسم همدم کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ghasam.H
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 11K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
سریع شماره هامین رو گرفتم.
- سلام.
- سلام بانو. خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به خوبیت. تو چطور؟
- منم خوبم. چیزی شده زیبا؟
دستی به موهام کشیدم و با کلافگی گفتم:
- می‌خواستم بدونم امشب کی میرسی خونه؟
- چطور؟
دندون‌هام رو روی هم کلید کردم و قلبم از این دروغ‌گوییم به هامین فشرده شد.
- شام رو با هم بخوریم!
- آها! نه پرنسس، تو بخور، امشب من دیر میام. شاید حدودِ ساعتای یازده اینا.
نفس راحتی کشیدم.
- ای بابا! حیف شد. خیله خب، پس فردا صبح می‌بینمت.
- می‌بینمت عزیزم. فعلا.
- فعلا.
به سمت بچه‌ها برگشتم.
- شانس آوردی رعنا، دیرتر برمی‌گرده. می‌تونم دو ساعت رو بمونم.
یک ساعت و نیم مثل برق و باد گذشت. نیم ساعت آخر رو گذاشتیم برای مبارزه. وقتی تونستم یکی از قوی‌ترین بچه‌های
کلاس رو ببرم، مطمئن شدم دیگه وقتشه که به زندگی عادیم برگردم و برم کافه جنون. کافه جنونی که این مدت با ندیدنش، بدجوری احساس نبودن بخش از وجودم رو می‌کردم. با نبود کافه جنون، حس می‌کردم ناقص شدم.
بعد کلاس با سوگند رفتیم خرید. خونه‌اش ساختمون کناری ما بود و من چقدر از این موضوع خوشحال بودم. یه سال بود که ازدواج کرده بود و به اصرار شوهرش می‌اومد کلاس. شوهرش بیشتر وقت‌ها ماموریت بود و دل نگرون سوگندش.
دم در ساختمون ازش خداحافظی کردم. ساعت نه و نیم شده بود. با آسانسور بالا رفتم و در واحدم رو باز کردم. با دیدن چراغ‌های روشن خونه جا خوردم. مطمئن بودم قبل از اینکه برم بیرون همه‌ی چراغ‌ها رو خاموش کرده بودم.
هامین نمی‌تونست باشه؛ چون خودش گفت دیر میاد. خریدها رو توی راهرو گذاشتم و زیر ل*ب صلوات فرستادم. امیدوار بودم اگر دزد بود، زیاد گنده و حرفه‌ای نباشه که بتونم از پسش بربیام.
با کمترین سر و صدای ممکن، پا به سالن گذاشتم. گارد گرفته و آماده‌ به دفاع بودم؛ اما با دیدن کسی که روی مبل نشسته بود، گاردم باز شد و ایستادم.
هامین، عصبانی‌تر و اخموتر از همیشه، دست به س*ی*نه روی مبل نشسته بود و با چشم‌های سرخ از عصبانیت، نگاهم می‌کرد.
چند قدم جلو رفتم و حیرت‌زده گفتم:
- هامین!
و صدام توی صدای بم و خش‌دارِ هامین گم شد.
- کدوم گوری بودی؟
و این جمله یعنی هامین توی اوج عصبانیتشه. توی دعواها و یا موقعی که لازم بود بد حرف می‌زد و فحش می‌داد؛ اما همیشه با خانم‌ها مودب بود و در مورد من، از گل نازک‌تر بهم نمی‌گفت؛ ولی این‌جوری غریدن و گفتن این حرف، یعنی ریختن خونم برای هامین حلاله!
چند قدم دیگه جلو رفتم و هامین هم به طرف من اومد. دوباره دادش بلند شد.
- دِ لامصب حرف بزن! تا این موقع شب کدوم خ*را*ب شده‌ای بودی؟
اخم‌هام توی هم رفت.
- مگه تو وکیل...
انگشت‌هاش که روی ل*بم نشست، حرف‌هام توی گلوم موند.
- بگی می‌زنمت. به خدا می‌زنم. نگو؛ چون بعدش مجبورم قطع کنم اون دستی رو که روی تو بلند شده.
و من لال شدم. هامین حتی توی دعوا و عصبانیت هم مواظبم بود.
دستش توی موهاش رفت و موهاش رو کشید.
- کجا بودی زیبا؟ ها؟ می‌دونی چه فکرهایی کردم؟ می‌دونی چی کشیدم؟ چرا تا الان توی خیابون بودی؟ ها؟
داد می‌زد. داد می‌زد و من دوباره ترسیده بودم. هر چقدر جلوی ذهنم رو می‌گرفتم، باز می‌رفت سراغ بچگی‌هام و کتک‌های بابام. کم‌کم لرزش‌های هیستریکم شروع می‌شد. لرزون پرسیدم:
- چرا زنگ نزدی؟
و باز داد هامین تنم رو لرزوند.
- نزدم؟ هزار بار زنگ زدم زیبا! هزار بار. اولش که برنمی‌داشتی اون کوفتی رو، بعد هم که خاموشش کردی.
گوشیم رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم. هامین راست می‌گفت، خاموش بود. دوباره صدام لرزید.
- شارژ نداشته، خاموش شده.
- می‌دونی چند تا بیمارستان رو گشتم؟ می‌دونی فکرم به کجاها کشید؟ زیبا می‌دونی از روی چند تا مرده پارچه برداشتم؟ برداشتم و هر بار تمام وجودم لرزید که نکنه این زیبا بانوی من باشه؟
چیزی نمی‌تونستم بگم. حق با هامین بود، باید بهش خبر می‌دادم. لرزش صدام کم نمی‌شد.
- مگه نگفتی دیر میای؟
دوباره موهاش رو کشید.
- منِ احمق می‌خواستم امروز دوتایی بریم بیرون. می‌خواستم سورپرایزت کنم. پنج دقیقه بعد این که زنگ زدی خونه بودم. خونه بودم و تو نبودی زیبا. نبودی!
نفس گرفت و دوباره صدای بلندش توی خونه پیچید.
- صدات عصبی بود وقتی حرف زدی باهام. می‌دونی چه فکرهایی کردم؟ دلم هزار بار لرزید زیبا.
صداش آروم‌تر شد.
- لرزوندی تمومِ وجودم رو.
راست می‌گفت، از دست رعنا عصبی بودم و با هامین هم عصبی حرف زدم. یک بار دیگه دادش تمام خونه رو لرزوند.
- کدوم گوری بودی؟ تا این وقت شب کجا بودی؟
لرزش تنم بیشتر شد. کتک‌های بچگیم جلوی چشمم جون گرفتن. نفسم تند شد و اشکم ریخت روی گونه‌ام. باز هم فریاد کشید.
- دِ گریه نکن لاکردار! فقط بگو کجا بودی؟ کجا؟
جلوم ایستاد. مشت‌های محکمش با هر کلمه‌ای که گفت روی س*ی*نه‌اش فرود اومد.
- نباید خبر می‌دادی؟ به منِ احمق، منِ بیشعور، منِ لعنتی!
دست‌هاش جلو اومدن و خشن من رو به آ*غ*و*ش کشید. بوی خنک کوبیسم توی سرم پیچید و صدای هامین بالاخره آروم گرفت.
- گفته بودم زیبا. گفته بودم حس بی‌خبری ازت مزخرفه. نگفتم؟
با بغض نالیدم:
- گفتی!
و مثل اولین دیدارمون توی اون خیابون، اشتباهم رو پذیرفتم.
- ببخشید هامین. تقصیر من بود. باید بهت می‌گفتم.
صداش می‌لرزید.
- می‌دونی چی گذشت به من؟ فکر کردم اون... اون... آریا... توی تنهایی اومده سراغت و تو رو برده. هزار بار خودم رو لعنت کردم.
من فقط اشک می‌ریختم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
نه من و نه هامین دیگه نتونستیم روی پاهامون بمونیم. همون‌جا وسط سالن روی زمین نشستیم. هامین باز هم من رو تو بغلش نگه داشت. لرزش صداش از قبل بیشتر شد.
- گریه نکن زیبا. گریه نکن. بخشیدمت، گریه نکن. آخه تو کجا بودی دردت به جونم؟
اشک‌هام سرخود پایین می‌اومدن.
- تنها نبودم هامین. توی خیابون هم نبودم.
هامین من رو محکم‌تر به خودش فشرد.
- پس چی تنها کسِ هامین؟
سعی کردم بغضم رو قورت بدم.
- کلاس بودم. تا دم در ساختمون هم با یکی از بچه‌ها اومدم.
- چه کلاسیه که این موقع شبه؟
ل*ب گزیدم. انگار بالاخره باید راز کوچیکم رو لو می‌دادم. با آروم‌ترین صدای ممکن گفتم:
- می‌ترسیدم هامین. نه می‌خواستم تو رو از کار و زندگی بندازم، نه می‌تونستم بشینم توی خونه و بازم تن و جونم از دست اون ع*و*ضی بلرزه.
نفس عمیقی کشیدم و جلوی ریختن اشک‌هام رو گرفتم. ادامه دادم:
- میرم کلاس دفاع شخصی. به هیچ کسی نگفتم. امروز استادمون دیر اومد، کلاس هم طول کشید. همیشه ساعت پنج تا ششه.
یه نفس عمیق دیگه کشیدم و همراهش عطر کوبیسم رو به ریه‌هام فرستادم.
- می‌خواستم از پس خودم بر بیام هامین. باید قوی می‌بودم. رفتم که قوی‌تر بشم. رفتم که دیگه به خاطر ترسم دست به دامن بقیه نشم. رفتم که موقع خطر سر بار کسی نباشم.
صدای لرزونش هم آرام‌بخش بود:
- لامصب می‌گفتی به من. قدم‌ات روی جونم، خودم یادت می‌دادم.
آروم و متعجب گفتم:
- بلدی مگه؟
حتی صدای خنده‌اش هم لرزون بود.
- بلدم. هم کونگ فو، هم دفاع شخصی. تا حالا فکر کردی چرا این‌قدر به قول خودت غول‌تشنم و عضله دارم؟
آروم خندیدم. صورتم دوباره خیس شد؛ ولی این اشکِ من نبود. سرم رو بالا گرفتم و این دومین باری بود که گریه‌ی مردونه‌ی هامین رو می‌دیدم.
- زیبا هرگز بی‌خبرم نذار. منی که توی زندگیم از هیچ چیزی نترسیدم، امروز فقط ترس رو حس می‌کردم.
سیبک گلوش بالا و پایین می‌شد و خبر از بغضی سنگین می‌داد. صدای خش‌دار از بغضش دوباره توی گوشم پیچید.
- خیلی ترسیدم زیبا، خیلی. من از نبود زیبام هم نترسیدم؛ ولی از رفتنِ پرنسسم ترسیدم.
چشمش رو به من دوخت.
- مگه نگفتی تحمل اشک‌هام رو نداری؟ من امروز بالا سر تک تک جسدهایی که دیدم گریه کردم زیبا.
دست بالا بردم و اشک‌هاش رو پاک کردم.
- ببخشید هامین. فقط می‌تونم بگم ببخشید.
دست‌هاش که صورتم رو قاب گرفت و پیشونیش که به پیشونیم چسبید، دوباره اون احساس ناشناخته برگشت و توی وجودم به جریان افتاد. ضربان قلبم دوباره بالا رفت و من بعد از چندین هفته هنوز نمی‌دونستم مشکل از هامینه یا از من؟
چشم‌هاش رو بست و گفت:
- اگه من رو ببخشی، می‌بخشمت.
متعجب گفتم:
- چی رو ببخشم؟
- لرزوندم تنت رو، ریختم اشک‌هات رو.
سرم رو توی گودی گر*دن هامین جا دادم. هامین سرش رو روی سر من گذاشت. آروم گفتم:
ط تو نکردی. این‌ها هیستریک بود.
با صدای متاسف و شرمنده، مثل بچه‌های سرتق تکرار کرد:
- من داد زدم.
آهی کشیدم و دستم مشت شد.
- خاطراتم کرد، ذهنم کرد کتک‌هایی که خوردم کرد، بابام کرد.
هامین از رو نمی‌رفت.
- من یادت آوردم.
دستم به طرف دهنم رفت و شروع به جویدن ناخن‌هام کردم.
- بابام کرد هامین. تو هیچ کاری نکردی. بابام با دلیل و بی دلیل من رو زد، من رو ترسوند. تو حق داشتی.
هامین با صدای پر بغضی، شرمنده گفت:
- ببخش من رو.
سرم رو به طرفین تکون دادم.
- کاری نکردی.
باز هم اصرار کرد.
- من رو ببخش.
با مهربونی گفتم:
- آدم‌ها باید بابت هیچی هم بخشیده بشن؟
هامین آه کشید.
- ببخش.
لبخند کم‌رنگی روی ل*بم نشست.
- آدم نمی‌تونه همه کسش رو نبخشه.
هامین نفس راحتی کشید و گفت:
- مهمی زیبا. مهمی واسم.
سرم رو به س*ی*نه‌اش چسبوندم و گفتم:
- تو هم ببخش.
هامین باز هم آه کشید.
- ناراحت نبودم که ببخشم، فقط ترسیدم. از نبودنت ترسیدم.
ل*ب گزیدم.
- جبران می‌کنم.
- حسِ بی خبری ازت...
حرفش رو قطع کردم و خودم جمله‌اش رو ادامه دادم.
- مزخرفه.
آروم خندیدم.
- می‌دونی؟ چندان هم بد نشد. باید یه بار می‌چشیدی این حس مزخرف رو تا بفهمی چندین بار چی به سر من آوردی.
صدای هامین لحظه به لحظه متاسف‌تر می‌شد.
- بازم ببخش.
هامین لبخندم رو ندید.
- خیلی وقته بخشیدم.
سرش رو روی سرم گذاشت.
- دیگه هرگز بی‌خبرم نذار زیبا. قلبم هنوز درد می‌کنه.
با تاسف گفتم:
- جبران می‌کنم.
- فقط دیگه بی‌خبرم نذار، کافیه.
با شیطنت گفتم:
- شرط داره!
می‌تونستم لبخند هامین رو از لحنش حس کنم.
- چه شرطی شیطونک؟
بغض ناخودآگاه به گلوم هجوم آورد.
- تو هم دیگه نباید بی‌خبرم بذاری.
لحنش ملایم شد، مثل وزش یه نسیم بهاری.
- چی بگم؟
آروم خندیدم.
- آدم به پرنسسش فقط میگه چشم!
سرش رو پایین آورد و جلوی صورتم نگه داشت. فاصله‌ی بین صورتمون چند سانت بیشتر نبود. نفسش همراه عطر کوبیسم توی صورتم پخش می‌شد و این‌بار، قلبم سریع‌تر و محکم‌تر از همیشه به س*ی*نه‌ام می‌کوبید. نگاهش خیره موند به نگاهم.
- چشم پرنسسم! چشم!
و فقط یک ثانیه طول کشید که ل*ب‌های گرمش به پیشونیم چسبیدن. سرش رو که عقب برد، جای ل*ب‌هاش روی پیشونیم می‌سوخت، یه سوزش لطیف و دلنشین. اون حس غریبه توی وجودم می‌جوشید و قلبم، پر کارتر از هر وقت دیگه‌ای شده بود. حس ناشناسم شدیدتر میشد و من هنوز اسمش رو نمی‌دونستم. هنوز هم نمی‌دونستم که مشکل از منه؟ یا از هامین؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
- پاشو هامین!
هامین غلتی زد و با لحن خواب‌آلودی خواهش کرد.
- یکم دیگه؟
حرصی گفتم:
- هامین کتک می‌خوای؟
ناله‌کنان گفت:
- تو رو به اونی که می‌پرستی بی‌خیال!
دست به ک*م*ر شدم و رو به هامینی که با چشم‌های بسته رو به من بین خواب و بیداری بود، غریدم:
- بلند شو خرس‌ِگنده! یه عالمه کار داری!
هامین با صدایی که از شدت خواب‌آلودگی تحلیل می‌رفت، غرغر کرد:
- آقا من امروز نخوام برم سر کار باید کی رو ببینم؟!
پوفی کشیدم و با جدیت گفتم:
- قهرِ من رو!
و پشت به تخت، دست به س*ی*نه روی زمین نشستم. صدای قیژ قیژ تخت در اومد و فهمیدم هامین بالاخره بلند شده. چند دقیقه‌ای گذشت. وقتی دیدم خبری نشد، برگشتم و نگاهش کردم و دیدم که فقط از این پهلو به اون پهلو شده و پشت به من خوابیده.
با دیدنش توی این حالت، ناخودآگاه دلم گرفت. آهی کشیدم و از جا بلند شدم. صبحونه رو روی میز آشپزخونه‌اش چیدم و بدون سر و صدا از واحدش بیرون زدم.
درحالی‌که لباس می‌پوشیدم، سه روزی که از دعوای اخیرم با هامین و لو رفتن کلاس دفاع شخصی می‌گذشت، توی ذهنم مرور کردم. سه روزی که من همه‌اش رو توی کافه جنون حاضر شدم؛ اما هامین نیومد. مثلا قرار بود امروز بیاد که آقا گرفت خوابید و ترجیح داد باهاش قهر کنم.
اصلا بهتر! مجبور نیست من رو تحمل کنه! همه از سر دلسوزی و ترحم کنار من موندن. هامین هم مثل یکی از اون‌ها.
همون‌طور که داشتم مانتو می‌پوشیدم، دو قطره اشک از گوشه چشمم چکید. سریع پاکش کردم و بقیه‌ی لباس‌هام رو پوشیدم.
اصلا کی نیازی به هامین و بقیه داره؟ تا الانش تنها جلو اومدم، از حالا به بعدشم تنها میرم!
یه صبحونه سر پایی خوردم و از خونه بیرون زدم. قبل از این‌که برم پایین، چند بار دیگه زنگ در هامین رو زدم بلکه بیدار بشه.
خودم از کار خودم خنده‌ام گرفت و در عین حال غصه‌ام شد. هامین به قدری برای من عزیز بود که حتی موقع قهر هم به فکرش بودم!
آهی کشیدم و سرم رو تکون دادم. کلافه از افکار در هم گره خورده‌م، از پله‌ها سرازیر شدم.
جلوی در ساختمون ایستادم و سعی کردم تاکسی اینترنتی بگیرم؛ اما مگه تاکسی پیدا میشد؟ این‌قدر از این اپلیکشن به اون اپلیکیشن رفتم که بالاخره بعد از یه ربع، یه تاکسی پیدا شد و گفت تا پنج دقیقه دیگه می‌رسه. باز شانس آوردم آفتاب آذر ماه گرم نبود، وگرنه الان کاملا مغز پخت شده بودم!
همون‌طور که منتظر تاکسی بودم، در پارکینگ باز شد و  ماشین هامین بیرون اومد. عه؟ آقا تصمیم گرفتن برن سر کار؟ با حرص رو گرفتم و سمت مخالف رو نگاه کردم.
صدای باز و بسته شدن در ماشین اومد و چند لحظه بعدش هامین جلوی من ایستاده بود. پشت چشم نازک کردم و دوباره رو چرخوندم. صدای بم و جذابش توی گوشم پیچید.
- زیبا خانوم؟ قهری؟
جواب ندادم. ادامه داد:
- بیا بریم بانو. کافه جنون منتظره‌ها!
و فقط به گفتن دو کلمه برای دست به سر کردنش راضی شدم.
- تاکسی گرفتم.
لحنش همچنان دلجویانه بود.
- کنسلش کن خب! مگه من مُردم؟
لحن دلخورم به جنگ اصرارهاش می‌رفت.
- خودت قهر من رو انتخاب کردی. حالا هم برو، کاری باهات ندارم.
تسلیم نشد و با ملایمت گفت:
- زیبا؟
عصبی شدم و با حرص گفتم:
- دادخواه هستم آقای راستین! حد خودتون رو رعایت کنین!
جا خورد. چند لحظه‌ای سکوت کرد، و بعد تک خنده‌ای ناباور زد و گفت:
- چی میگی؟
نفسم رو فوت کردم.
- هیچی، فقط بنده دادخواه هستم. من و شما صنمی نداریم که من رو به اسم کوچیک صدا می‌زنین!
هامینِ شوکه شده، دیگه کم‌کم داشت از کوره در می‌رفت.
- چرا این‌طوری می‌کنی؟! فقط چون دیر بیدار شدم؟
اخمم با دلخوری توی هم رفت.
- خیر. فقط شما پرسیدین نخواین برین سر کار باید کی رو ببینین، منم جواب دادم قهر من رو! شما هم قهر من رو انتخاب کردین و از این پهلو به اون پهلو شدین و دوباره خوابیدین.
هامین با حیرت و بیچارگی نالید:
- قهرت این‌قدر سخته؟ چرا سنگ‌دل میشی؟
واقعا چرا سنگ‌دل شده بودم؟ خودم هم دلیلش رو نمی‌دونستم. فقط می‌فهمیدم دلم گرفته. می‌دونستم من جز غول‌تشنِ مهربونم هیچ کسی رو ندارم که براش ناز کنم. می‌دونستم وقتی تنها نازکشم، به جای کشیدن نازم خوابید، دلم مچاله شد و خودم رو خیلی تنها دیدم.
بغض به گلوم فشار آورد و اشک توی چشمم حلقه زد. و چقدر خوب که اون روز تصمیم گرفته بودم عینک آفتابی بزنم.
- جناب راستین! کارتون دیر میشه، بفرمایید لطفا. شما فقط رییس من هستین و هیچ وظیفه‌ای در قبال من ندارین. بفرمایید تا دیرتون نشده.
به سمتش برگشتم و تاکید کردم:
- شما فقط رئیس من هستین!
دیدم که شکست. به خدا دیدم حرف‌هام یه گوشه از قلبش رو شکوند و خط روی روحش انداخت؛ ولی لجبازیم بدجوری گل کرده بود. دلم بدجوری گرفته بود.
توی همون گیر و دار تاکسی هم رسید؛ اما من تا به خودم بنجنبم و سوار بشم، هامین با تمام غم و عصبانیتش، خسارت رو داد و تاکسی رو فرستاد که بره.
این کارش اون‌قدر عصبانیم کرد که دیگه نفهمیدم دارم چی کار می‌کنم. فقط دیدم عینکم رو از روی چشمم برداشتم و شروع کردم به داد زدن.
- این چه کاری بود هامین؟ ها؟ من الان چطوری برم؟ آخه چی بگم به تو؟ می‌خوای تلافی کنی و حرصم رو دربیاری چرا من رو از کار و زندگی می‌ندازی؟ خدایا! از دست این مجنون!
مچ دستم گرفتار دست‌های قوی هامین شد و به طرف ماشینش کشیده شدم.
- چی کار میکنی؟ ولم کن بذار برم.
هیچ اهمیتی به عز و جز من نداد.
- هامین!
با حرص نگاهم رو به صورتش دوختم. چشم‌هاش مثل همیشه قبل از هر چیزی مجذوبم کرد و من توی نگاهش، غم و خنده رو هم‌زمان دیدم.
هامین از حواس‌پرتیم استفاده کرد و در ماشین رو باز کرد. من رو روی صندلی شاگرد هل داد و در رو م*حکم بست. شوکه شده، نگاهی به خودم انداختم و بعد چشم توی اتاقک ماشین چرخوندم.
بالاخره از شوک خارج شدم؛ اما تا خواستم پیاده بشم، هامین سوار شده بود و ماشین راه افتاد. مخالفت فایده‌ای نداشت، این خل و چل هر کاری که می‌خواست می‌کرد. پس فقط دست به س*ی*نه نشستم و از پنجره به خیابون چشم دوختم. حرصم به آخرین حد ممکن رسیده بود و مثل همیشه غرغرهای زیر لبیم هم شروع شد.
- هه! بهش میگم تو فقط رئیسمی، بعد این‌جوری برام زورگویی می‌کنه. حتی کسی که شده همه کسم هم نازم رو خریدار نیست.
بغض با بی‌رحمی به گلوم چ*ن*گ انداخت و صدام باز هم آروم‌تر شد.
- اینم از سر ترحم باهامه. من اون‌قدر بدم که هیچ کس تحملم نمیکنه. خب معلومه از خداش بود که باهاش قهر کنم!
صدای بمش باعث شد از جا بپرم.
- چرت نگو!
درسته که به خاطر بغضم صدام تحلیل رفته بود و به جز اون خودم هم داشتم زمزمه‌وار حرف می‌زدم؛ اما این‌ها باعث نمیشد من دست از این سوتی همیشگی بکشم و صدام به گوش هامین نرسه.
پوفی کشیدم. بفرما! یه فکر هم نمی‌تونیم بکنیم، آقا با زورگویی اینم ازمون می‌گیره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
بغض مغرورم بالاخره شکست و چند قطره اشک از چشمم چکید. تلاشی برای پاک کردنشون نکردم؛ اما از گوشه چشم، دست هامین رو دیدم که جلو اومد. تا انگشتش روی صورتم نشست، سرم رو عقب کشیدم و اخم کردم. با عصبانیت گفتم:
- چی‌کار می‌کنین آقای راستین؟ هی من چیزی نمیگم، هی شما از حد می‌گذرین.
چند لحظه با دلخوری نگاهم کرد و دوباره چشم به جاده دوخت. حق به جانب گفتم:
- اونی که باید دلخور باشه منم، نه شما! من فقط واقعیت‌ها رو گفتم!
و زیر لبی با حرص و مسلسل‌وار به غرغر کردنم ادامه دادم:
- اما منم حق دلخوری ندارم. مگه شما کی هستین؟ رئیسم هستین فقط! چرا باید اصلا دلخوریم براتون مهم باشه که بخواین جلوی قهرم رو بگیرین؟ اصلا من چرا...
دستش روی ل*بم نشست. ل*ب روی هم گذاشتم و  اخمالو نگاهش کردم.
خواست چیزی بگه که گوشیم زنگ خورد. گوشی رو از کیف بیرون کشیدم و با دیدن اسم سام چشمام برق زد. از عمد جوری گوشی رو گرفتم که هامین صفحه گوشی رو ببینه. حالا وقتِ تلافی بود و منم خوب می‌دونستم تلافی از طریق غیرت یه مرد، چقدر می‌تونه ل*ذت‌بخش و خطرناک باشه.
- سلام بر رفیقِ شفیق!
صدای شاد و خندون سام توی گوشم پیچید.
- سلام زیبا خانم. چه خبرا؟ شاد می‌زنی!
صدای گوشی رو کم کردم تا به گوش هامین نرسه و به این ترتیب، بازی شروع شد.
- مگه میشه با تو حرف بزنم و شاد نباشم؟
سام با تعجب گفت:
- عجب، مهربون شدی!
طوری که انگار من رو می‌بینه، پشت چشم نازک کردم.
- ایش! بودم!
با لحن بامزه‌ای گفت:
- صد البته! بنده قصد جسارت نداشتم.
اخمی کردم و تشر زدم:
- نه پس، بیا و داشته باش! دلت یه قهر درست و حسابی می‌خواد، نه؟
صداش رو ترسیده کرد:
- من غ*لط بکنم! خواهرم با من قهر کنه، من دیگه کی رو دارم؟
ابروهام از تعجب بالا پریدن و خنده‌ام گرفت. دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- اوهوع! عزیزم درست بگو باز چی‌شده؟ لازم نکرده مقدمه‌چینی کنی.
خندید.
- خوشم میاد زود می‌گیری‌ها!
لبخندی مرموز زدم و با شیطنت گفتم.
- حرف تو رو زود نگیرم، حرف کی رو زود بگیرم؟
از گوشه‌ی چشم نگاهی به هامین انداختم. لحظه به لحظه رنگش بیشتر شبیه لبو می‌شد. انگشت‌هاش اون‌قدر دور فرمون م*حکم شده بود که به سفیدی می‌زد! صدای سام دوباره حواسم رو جمع کرد.
- ببین زیبا، می‌خوام بازم در حقم خواهری کنی.
نگرانیم رو بیش از حد بروز دادم.
- چی‌شده عزیزم؟
سریع گفت:
_ نترس اتفاقِ بدی نیوفتاده!
- حالت خوبه؟ نگرانت شدم!
سام به خنده افتاد.
- زیبا خداییش می‌خوای حالِ کی رو بگیری؟ راستش رو بگو!
خنده به ل*ب‌هام اومد.
- تو هم فهمیدی؟
قهقهه زد.
- خیلی ضایع‌ است دختر!
با اين حرفش نگرانی و استرس به دلم هجوم آورد.
- خودش نفهمه؟
با خنده گفت:
- کی هست حالا؟
بعد از لحظه‌ای فکر کردن، بدون اين‌كه هامين منظور حرفم رو بفهمه گفتم:
- دارم با آقای راستین میام کافه.
حیرت به صداش دوید.
- هامینه؟ دختر تو چیکار اون داری؟
فضولیم بدجوری گل کرده بود. با کلافگی گفتم:
- حالا بماند! تو بگو چی شده؟
- ببین! این‌قدر چپ و راست می‌ری آدم یادش می‌ره واسه چی زنگ زده.
با شیطنت خندیدم.
- خب عزیزم، خودت زمینه‌اش رو فراهم می‌کنی!
- از دست تو وروجک! می‌خوام یه خواهری کنی در حقم.
کنجکاویم به بالاترین حد خودش رسید.
- چی؟
با خجالت گفت:
- می‌خوام برام بری خواستگاری.
با شنیدن این حرف سام، فکرهام از قبل هم شیطانی‌تر شد.
- خواستگاری؟ من؟ سام داری جدی میگی؟
آهی کشید.
- آره خواهرِ من! می‌خوام برام از عسل خانوم خواستگاری کنی.
این‌بار دیگه شادی و هیجانم واقعی بود، نه از سر یه نقشه برای حرص دادن هامین.
- شوخی نکن! مجنو...ون!
خندید.
- خیله خب! آروم باش دختر!
- آخه خواستگاری... چی بگم بهت؟ حالا از کِی؟
صداش تحلیل رفت و آروم و با خجالت گفت:
- از همون بار اولی که دیدمش.
چشم‌هام از شدت تعجب گرد شدن. جوری که نه اسم عسل رو بیارم و نه معلوم بشه حرف شخص دیگه‌ای جز من و سام وسطه، گفتم:
- نگو! پس چرا این‌قدر دست دست کردی؟ فکر نکردی دل معشوقه‌ات بره؟
- صبر کردم بزرگ‌تر بشه. نمیخواستم ل*ذت‌های جوونیش رو ازش بگیرم. خواستم برای خودش زندگی کنه، با ازدواج پابند نشه.
با حرص گفتم:
- مجنونی دیگه! اگه هر دو طرف عاشق هم باشن آزادی از دست نمیره، بلکه با هم جوونی می‌کنن. حالا صبر کن من توی راه کافه‌ام. رسیدم با هم حرف می‌زنیم.
سام با خنده گفت:
- این‌قدر اون هامینِ بدبخت رو اذیت نکن!
- سام جان! ابراز علاقه بسه گلم! برو صدات رو نشنوم، فعلا!
حس کردم از اون سمت خط، سرش رو با خنده به نشونه‌ی تاسف تکون داد.
- شیطونی دیگه، چی کارت کنم؟ می‌بینمت جوجه!
و قطع کرد. کارد به هامین می‌زدی خونش درنمی‌اومد. حق هم داشت، اون فقط حرف‌های من رو شنیده بود و فکر می‌کرد سام از من خواستگاری کرده. دیگه نمی‌دونست سامِ مجنون، دل در گروِ عسل داره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
رگِ گ*ردن هامین حسابی باد کرده بود و نبض می‌زد. چشم‌هاش قرمز و دست‌هاش از شدت فشار سفید شده بودن. معلوم بود دلش می‌خواد من و سام رو با هم و با استفاده از روش‌های سامورایی تیکه تیکه کنه!
دوباره اخمو شدم و چشم به خیابون دوختم. هامین زیر ل*ب، با حرصی که کاملا مشهود بود گفت:
- یعنی این‌قدر از یه خواستگاری خوشحال میشی؟
حرصم گرفت. اصلا به اون چه؟ با اخم غلیظی جواب دادم:
- چرا خوشحال نشم آقای راستین؟ اول این که هر دختری خوشحال می‌شه بفهمه یه نفر طالبشه. بعدشم، وقتی یکی من رو، با اون گذشته‌ام بخواد، خیلی بیشتر هم خوشحال میشم!
هامین هم اخم کرد و از گوشه‌ی چشم بهم چشم‌غره رفت.
- اولا، تو هیچ چیز خاصی توی گذشته‌ات نیست که باعث بشه کسی ازت دوری کنه، الکی بزرگش نکن. دوما، یکم سنگین باش، نترکی از ذوق!
با اولین جمله‌اش قند توی دلم آب شد. واقعا حس خوبی بود وقتی هامین، که تنها مرد زندگیم بود، این‌قدر راحت با گذشته‌ام کنار می‌اومد و از منم می‌خواست که بزرگش نکنم. به همین خاطر، دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم.
- دوست دارم برای عروسی خواهرم از ذوق بترکم! حرفیه؟ خواهرم داره عروس میشه، براش خوشحالم!
ابروهاش از تعجب بالا پرید و چهره‌اش پرسش‌گرانه شد. با حدسی که خودش زد، یک دفعه خشمش مقدار زیادی فروکش کرد و نگاهی حیرت‌زده به من انداخت. سرم رو به طرف پنجره چرخوندم و جواب سوال‌های نگاهش رو دادم.
- فضول خان! اول این که خیلی بده به مکالمات یه خانم محترم گوش کنین؛ اما حالا که این‌قدر فضولیتون گل کرده که رسم ادب رو زیر پا گذاشتین، بهتره بدونین سام از من خواست تا عسل رو براش خواستگاری کنم.
چنان زد روی ترمز زد که با وجود کمربند هم به جلو پرت شدم. جیغ خفه‌ای کشیدم و حیرت‌زده داد زدم:
- مجنون! این چه کاریه؟
ماشین های پشت سری بوق کشیدن و او هم ماشینش رو به کنار خیابون کشوند و پارک کرد. کمربندش رو باز کرد و رو به من نشست.
- زیبا، راستش رو بگو. جدی سام از عسل خواستگاری کرد؟
پشت چشمی نازک کردم.
- اولا زیبا نه و خانوم دادخواه. دوماً من دلیلی ندارم بخوام باهاتون شوخی کنم یا دروغ بگم. سام دو سال و خرده‌ای می‌شه که عاشقِ عسله!
تا به خودم اومدم، کمربندم باز شده بود و خودم رو توی بغلش پیدا کردم. تقلا کردم تا از حصار دست‌های قویش آزاد بشم.
- چی‌کار می‌کنین آقای راستین؟ خیلی دارین از خط قرمزها رد می‌شین!
شیشه‌ها دودی بود و کسی داخل ماشین رو نمی‌دید. هامین هیچی نمی‌گفت، فقط دست‌هاش رو دورم م*حکم و م*حکم‌تر می‌کرد. حرصم در اومد.
- دِ می‌گم ولم کن! هامین!
صداش رو درست کنار گوشم شنیدم.
- جانِ هامین؟ دِ آخه پرنسس نمیگی وقتی هامین رو صدا نمی‌کنی دق می‌کنه؟
صدای زیر لبیم به گوشش رسید.
- خدا نکنه.
- مهربونیت رو باور کنم یا قهرِ سختت رو؟ صبحونه برام آماده می‌کنی، زنگ در خونه‌ام رو می‌زنی که خواب نمونم، خدا نکنه میگی زیر ل*ب! لامصب، من‌ که می‌مردم اگه سام تو رو از من می‌گرفت! چرا این‌جوری وجودم رو لرزوندی شیطونک؟ دل مهربونت هامین رو نمی‌بخشه؟
دلم براش سوخت، اما به لجبازی ادامه دادم:
- آقای راستین، لطفا ولم کنین. داره دیر میشه‌ها!
حصار دست‌هاش باز هم تنگ‌تر شد.
- بذار دیر بشه! من تا دوباره برای تو هامین نشم حرکت نمی‌کنم!
و بالاخره دلخوری و غصه‌ام به لجبازی‌هام غلبه کرد.
- دلم گرفت هامین. خیلی گرفت. از هر کسی انتظار داشتم که بخواد من رو نادیده بگیره، جز تو! که البته انتظار بی‌جایی بود. یادم رفته بود حتی تو هم بارها من رو نادیده گرفتی.
چونه‌اش روی سرم نشست.
- هامین غ*لط بکنه پرنسسش رو نادیده بگیره. من صدات رو نشنیدم بانو! گفتم کی رو باید ببینم و خوابم برد. نشنیدم چی جواب دادی؛ وگرنه من هرگز دل پرنسس کوچولوم رو نمی‌شکوندم.
چیزی نگفتم. خودش ادامه داد:
- اشکال نداره، ناز کن. خودم خریدار نازتم.
آهی کشیدم.
- فایده نداره هامین. ناز ریختم، نخریدی. حالا دیگه نازی ندارم که بخوای خریدار باشی. لطفا ولم کن، بذار بریم کافه!
هامین کوتاه نیومد. با مهربونی و خواهش گفت:
- نازدونه خانم! هامین می‌میره بدون شیطونی‌هات!
تک خنده‌ی تلخی زدم.
- موجود نیست! نه ناز، نه شیطنت. دیر اومدی یکم.
- صبر می‌کنم تا ج*ن*س‌هات برسن. خودم همش رو خریدارم!
پوزخند زدم.
- قبلا زیاد خریدی. پول‌هات رو نگه دار، یکم بتونی ناز زیبای خودت رو هم بخری.
صداش باز هم مهربون بود.
- نگران زیبایِ من نباش. شما ناز خودت رو بفروش فقط.
اون‌قدر عصبانی و دلشکسته بودم که ناخودآگاه با بی‌رحمی گفتم:
- من به کسی که فقط رئیسمه ناز نمی‌فروشم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253

کد:
دوباره صدای شکستن دل هامین رو شنیدم. با صدای تحلیل رفته گفت:
- رئیستم فقط؟ آره زیبا؟
سر عقب کشیدم و با پشیمونی به چشم‌هاش چشم دوختم. دلخوری هم توی صداش و هم توی نگاهش بود.
- اما تو پرنسس رئیست هم هستی، عزیز دلش هم هستی، همسایه‌اش هم هستی، تنها کسش هم هستی!
تیکه‌های دل شکسته‌ام به هم چسبیدن. لبخندی نرم روی ل*بم نشست و بالاخره آروم شدم. هامین با وجود ناراحتی خودش، حال من رو بهتر کرد، حالا نوبتِ من بود.
- هنوز خریداری؟
منظورم رو فهمید. صداش غم داشت و این غم بدجوری اذیتم می‌کرد.
- تا ابد خریدارم!
نفس عمیقی کشیدم. لبخندم رو تمدید کردم و به عکس خودم توی چشم‌هاش خیره شدم.
- می‌دونی تو برای من کی هستی؟
سرش رو پایین انداخت. آهی کشید و آروم گفت:
- رئیست؟
تک خنده‌ای کردم و با شیطنت گفتم:
- نچ! تو همه کس اونی هستی که تنها کسته.
تیله‌های سرمه‌ای رنگش برق زدن. با دیدن شادی که آروم به نگاهش قدم می‌ذاشت، انرژی گرفتم و ادامه دادم:
- غول‌تشن اونی هستی که پرنسسته. عزیزِ دلِ تنهای اونی هستی که عزیز دلته. همسایه‌ی اونی هستی که همسایته!
دوباره سرم رو روی س*ی*نه‌اش گذاشتم و گوشم رو به قلبش چسبوندم. ریتم ضربان قلبش آروم و منظم بود، انگار که حسابی آرامش داشت. لبخندم عمیق‌تر شد. یک‌بار دیگه تاکیدگرانه تکرار کردم:
- تو همه کس اونی هستی که تنها کسته.
دست‌هاش دور سرم پیچیدن. خوشحالی و آرامش جایگزین غمِ توی صداش شد.
- نوکرتم.
یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
- زیبا تو فقط باش، من تا قیامِ قیامت خریدار نازها و شیطنت‌هاتم.
چه بی‌جنبه شده این حس ناشناخته! حتی با حرف‌های ساده‌اش هم بلند میشه و وجودم رو پر می‌کنه. قلبم رو به جنب و جوش می‌اندازه! هامین این مشکل منه یا تو؟
ذهنم رو از این حس عجیب منحرف کردم و آروم خندیدم. در جواب هامین گفتم:
- پس زیبایِ خودت چی؟
یه نفس عمیق دیگه کشید. انگار می‌خواست بغضش رو کنترل کنه.
- بذار پیدا بشه، نازهای اونم می‌خرم.
دست‌هاش صورتم رو قاب گرفتن و از س*ی*نه‌اش دور کردن. چشم دوخت به نگاه طوسی-خاکستریم. راستی ترکیب رنگ‌های سرمه‌ای و طوسی و خاکستری چی میشه؟ احتمالا این احساسِ ناشناخته همون رنگیه!
- کِی برسه اون روزی که من عزیزترین‌های زندگیم رو کنار هم داشته باشم.
با صدای پر از حسرتش حواسم جمع شد. دلم نیومد بهش بگم هیچ وقت. دلم نیومد بگم وقتی زیبات بیاد من باید برم. نخواستم شادیش رو خ*را*ب کنم که جواب دادم:
- دیر نیست هامین. دیر نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253

کد:
ده دقیقه‌ی بعد کافه جنون بودیم. بماند که سام بابت این معطل کردنش توی این دو سال چه‌قدر از دست من کتک خورد؛ اما من تصمیم گرفتم اول از احساسِ عسل مطمئن بشم. چند وقتی میشد که نگاه‌های زیرزیرکیش به سام رو می‌دیدم. حرصِ عمیق توی چشم‌هاش رو وقتی یه دختر کنه میشد به سام و باهاش تیک می‌زد می‌دیدم. هر چند سام محل نمی‌داد؛ اما من قلب عاشق و حسود عسل رو می‌دیدم و حالا وقتِ اطمینان بود.
سفارش یه مشتری دیگه رو هم گرفتم و به سمت پیشخون رفتم. چشمکی به سمت سام زدم و او فهمید که نقشه شروع شده. سر میز دختری رفت که یکی از مشتری‌های ثابت کافه بود و خیلی به سام گیر می‌داد. اون مناسب‌ترین گزینه برای برانگیختن حسادتِ عسل بود.
پشت پیشخون نشستم و به حرص توی چشم‌های عسل نگاه کردم. لبخند ریزی زدم و منتظر موندم تا خودش سر حرف رو باز کنه. با شناختی که ازش داشتم می‌دونستم زیاد طاقت نمیاره و همون‌جور که حدس زده بودم زیاد طول نکشید که غرغرهاش شروع شد.
- ایش! این دختره عجب آدمیه‌ها، هر روز هر روز این‌جا پلاسه. چه‌قدر هم عشوه خرکی میاد!
خنده‌ام رو قورت دادم و سعی کردم طبیعی رفتار کنم.
- حالا تو چرا حرص می‌خوری؟ اگه آقا پسرمون از این دختر خوشش نیاد که عشوه‌هاش هیچ فایده‌ای نداره؛ اگر هم دختره رو دوست داشته باشه که ایشالا یه عروسی رو افتادیم.
عسل با ترس و حیرت هین کشید.
- هیع، خدا نکنه! یعنی چی که یه عروسی رو افتادیم؟ دختره‌ی کنه بره بمیره!
اخم کردم و با جدیت گفتم:
- آرزویِ مرگ نکن واسه کسی.
عسل انگار که حرفم رو نشنیده باشه توجهی نکرد و با حرص گفت:
- خاک تو سرِ سام با این انتخاب‌هاش. چه گرم هم گرفته!
خنده‌ام گرفت و نتونستم کنترلش کنم. با لحنی خندون گفتم:
- گویا خوشش اومده از دختره. بادابادا مبارک بادا...
عسل که هنوز هم حرصی بود حرفم رو قطع کرد:
- کوفت! هی نفوسِ بد می‌زنه!
سعی کردم شیطنت نگاه و صدام رو پنهان کنم. مرموزانه گفتم:
- آخه امروز که با سام حرف می‌زدم، گفت از یه نفر خوشش اومده. ازم کمک می‌خواست.
ترس رو توی نگاهش دیدم؛ ولی به روی خودش نیاورد.
- هرهر! شوخی بی‌نمکی بود.
ابروهام بالا رفتن.
- وا! شوخی نبود، واقعیت بود!
- آخه مگه دست ِخودشه که از یکی خوشش بیاد؟ سر و ته سام و اون دختر بیشعور رو یکی می‌کنم من!
لحنم شیطون شد.
- راستش رو بگو عسل. تو از سام خوشت میاد، نه؟
نگاهش رو ازم دزدید و تند گفت:
- چرت نگو.
- پس چرا این‌قدر حرص می‌خوری؟
با مِن مِن شروع به بهانه‌تراشی کرد.
- کی حرص خورد؟ اِم، چیزه، من فقط می‌ترسم این دخترها، با این عشوه‌هاشون سام رو گول بزنن.
با تعجب گفتم:
- وا! مگه بچه‌ است که گول بخوره؟
چیزی نگفت. دستش رو توی دست‌هام گرفتم و با مهربونی گفتم:
- عسلکم؟
خواهرِ دل نازکم بغض کرده بود:
- جانم خواهری؟
روی دستش رو نوازش کردم و آروم گفتم:
- مگه من و تو قول ندادیم هر چیزی توی زندگیمون شد به هم بگیم؟ مگه عهدنامه ننوشتیم؟ مگه یه قطره از خونمون رو پای عهدناممون نزدیم؟
هنوز بغض داشت. آهی کشید و گفت:
- چرا، زدیم.
بازم مهربونی بهش هدیه کردم.
- پس چرا درست بهم نمیگی هوایِ دلت چطوریه؟ واقعیت رو بگو، دل خواهر خوشگلم رفته؟
یه قطره اشک روی گونه‌اش ریخت. با غصه گفت:
- زیبا فقط تو می‌مونی برام. هیچ کسی موندگار نیست.
اشکش رو پاک کرد و دوباره آه کشید. پیشخون رو دور زدم و تن نحیفش رو به آ*غ*و*ش کشیدم. در گوشش شعر همیشگیمون رو زمزمه کردم:
- زندگی گر هزار باره بود؛
با بغض زمزمه کرد:
- بارِ دیگر تُو،
- بارِ دیگر تُو!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
وقتی وارد اتاق شدیم، عین مسلسل شروع به حرف زدن کرد:
- زیبا چی‌شد؟ عسل من رو بخشید؟ اصلا نقشه چی‌شد؟ میگم من و تو الان با هم تنهاییم ناراحت نشه؟
از اون همه استرسی که داشت خنده‌ام گرفت. خب حق هم داشت، عسل کم ناز نکرده بود. با خنده گفتم:
- آروم‌تر برادر! دونه دونه! آره، بخشیدت، نقشه هم جواب داد، روی منم حساس نیست که بخواد ناراحت بشه.
سام نفس راحتی کشید. انگار توی اون لحظه‌ها فقط استرس بر وجودش حاکم بود که اصلا حس و حالِ شوخ‌طبع همیشگی‌اش رو نداشت.
- خب، پس دوستم داره؟
نه می‌خواستم راز خواهرِ دل‌نازکم رو فاش کنم، نه می‌تونستم سام رو این‌قدر نگران بزارم و ناامیدش کنم. فکری کردم و گفتم:
- به نظرم باید حرف دلت رو بهش بگی.
با استرس ل*بش رو جوید و گفت:
- اگه ردم کرد چی؟
پوفی کردم و همون‌طور که دست به کمر می‌زدم، چشمام رو توی کاسه چرخوندم.
- نگفتم که خواستگاری کن! فقط بهش بگو دوستش داری. اون وقت اگه قبول کرد، باید زنگ بزنی خانواده‌ات از شیراز بیان.
سام شانس رو امتحان کرد و با آرومی و کمی مظلومیت گفت:
- زیبا؟
با گزیدن ل*بم، جلوی خنده‌ام رو گرفتم و با جدیت گفتم:
- کوفت! تلاش نکن، از ز*ب*ون من نمی‌تونی حرف بکشی.
به مظلومیت لحنش اضافه کرد. انگار نه انگار که یه مردی بود برای خودش، درست مثل پسربچه‌های لجباز شده بود.
- یه راهنمایی؟
- پوف! فقط همین‌قدر بدون که اگه ابراز علاقه کنی سیلی نمی‌خوری.
- زیبا؟
کل‌کل کردن با این پسر فایده نداشت. اصلا حرف توی گوشش نمی‌رفت که نمی‌رفت.
- من دارم میرم، نمیای؟
با لجبازی و یکدندگی تکرار کرد:
- زیبا؟
بی‌توجه بهش به طرف در اتاق رفتم و بازش کردم.
- باشه عزیزم، بمون تا آمازون زیر پات سبز بشه.
با درموندگی نالید:
- زیبا!
در اتاق رو به هم کوبیدم و دوباره بستمش. نفسم رو محکم بیرون دادم و با حرص به طرف سام برگشتم:
- درد و زیبا! حناق یه ساعته بگیری! چته؟
با قیافه‌ای مظلوم نگاهم کرد و مظلومانه گفت:
- لاقل کمکم کن، بگو چطوری بهش ابراز علاقه کنم. بگو چطوری دوست داره و رویاهاش چیه؟
چشم‌هام از شدت تعجب و حرص گرد شدن. نفسم رو با حرص از بینیم فوت کردم و گفتم:
- ای کوفته تبریزی! الان انتظار داری فانتزی‌های نوجوونیمون رو برات بریزم رو دایره؟
با چشم‌هایی که شبیه گربه چکمه پوش کرده بود سر تکون داد. این‌بار دیگه از این همه پافشاریش خنده‌ام گرفت. خنده‌ام رو پنهان نکردم و ریز خندیدم. سری به نشونه‌ی ‌تاسف تکون دادم و خندون پرسیدم:
- کِی می‌خوای ابراز علاقه کنی؟
- امشب. دیگه تحمل دوری و استرس رو ندارم.
با تعجب گفتم:
- کجا؟ تو کافه؟
سری به نشونه‌ی تایید تکون داد. به فکر فرو رفتم. همون‌طور که همه چیز رو توی ذهنم کنار هم می‌چیدم و علایق عسل رو به یاد می‌‌آوردم، گفتم:
- خب من با هامین حرف می‌زنم که امشب کافه رو زودتر ببندیم. الانم خودم مرخصی می‌گیرم و میرم خرید. باید بادکنک بگیرم، عسل عاشقشه! یه سر هم به خونشون می‌زنم، یه مانتوی خوشگل براش میارم.
به سام نگاه کردم و درحالی‌که باقی کارها رو توی ذهنم لیست می‌کردم، گفتم:
- ببینم امروز هم میتونی تنهایی کار مشتری‌ها رو راه بندازی؟
با شوق سر تکون داد. به طرف در رفتم.
- خیله خب، پس فعلا برو سر کارت تا من برم با هامین حرف بزنم. وقتی من برگشتم تو هم برو یه لباس خوب از خونتون بیار، فقط باید بجنبیم.
و همون‌طور که در رو باز می‌کردم، غرغر کردم:
- فقط برنامه‌ریز مجلس خواستگاری نشده بودیم، که اونم شدیم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
دست سام که از پشت روی شونه‌ام نشست، ناخودآگاه خودم رو جلو کشیدم تا ازش فاصله بگیرم. می‌دونستم این کار از ترس درونی‌ام منشا می‌گرفت که با وجود کم‌رنگ شدنش، هنوز هم کامل از بین نرفته بود.
به سمت سام برگشتم و خواستم با خجالت کارم رو توجیه کنم که اجازه حرف زدن بهم نداد و اصلا هم این کار من رو به روی خودش نیاورد. فقط با مهربونی و قدردانی لبخند زد و گفت:
- ممنونتم زیبا! خواهری رو در حقم تموم کردی. فکر کنم یه خواهر واقعی داشتم این‌قدر کمکم نمی‌کرد که تو هوام رو داری!
و با محبت نگاهم کرد. لبخند مهربونی زدم. این پسرواقعا لیاقتِ خواهر من رو داشت!
- قابلت رو نداره داداش، فقط خواهرم رو خوشبخت کن. همین!
و با چشمکی به سام، راهم رو به طرف هامین کج کردم.
هامین خیلی زود قبول کرد که اون روز کافه رو یکی دو ساعتی زودتر تعطیل کنه؛ اما تا ازش مرخصی خواستم، ابروهاش به هم گره خوردن.
- واسه چی مرخصی؟ کجا می‌خوای بری؟
با تعجب به چهره‌ی اخم‌آلودش نگاهی انداختم و گفتم:
- خب معلومه دیگه، سام که توی این چیزها وارد نیست، از طرفی هم من علایق عسل و فانتزی‌هاش رو می‌دونم، پس باید برم یه چند تا چیز بخرم که یکم فضا رو رمانتیک‌تر کنم. یه لباس خوب هم باید از خونه‌ی عسل براش بیارم.
اخمِ هامین کم‌رنگ‌تر شد؛ ولی کامل از هم باز نشد. نفس عمیقی کشید و درحالی‌که توی جیبش دنبال چیزی می‌گشت، گفت:
- نمیشه تنها بری.
ابروهام بالا پریدن.
- پس چی؟ کی رو راه بندازم دنبال خودم؟
بالاخره دستش رو از توی جیبش، در حالی که سوییچ ماشینش توی مشتش بود، بیرون آورد.
- برو کیفت رو بردار، توی ماشین منتظرتم.
و بدون این‌که فرصتی برای حرف زدن یا مخالفت بهم بده، عقب‌گرد کرد و از کافه خارج شد. درحالی‌که به طرز عجیبی یه حس شادی عمیق از این حمایت‌هاش توی قلبم احساس می‌کردم، از این کارش خنده‌ام گرفت.
- الحق که زورگو و غول‌تشنی!
سری به نشونه‌ی تاسف پشت سرش تکون دادم و پیشبندم رو از سرم بیرون کشیدم.
- عسل! ببین من و هامین داریم می‌ریم بیرون، سعی می‌کنیم زود بیایم.
پولی روکه تازه از مشتری گرفته بود توی صندوق گذاشت و گفت:
- کجا؟
شونه‌ای بالا انداختم و سریع داستانی توی ذهنم پشت سر هم ردیف کردم.
- نمی‌دونم بابا، این هامین یهو جنی شد، گفت کیفت رو بردار و بیا، بریم می‌خوام یه چیزی نشونت بدم.
عسل سر تکون داد و لبخند زد.
- باشه عزیزِدلم، خوش بگذره.
لبخندی زدم و به طرف اتاق استراحت رفتم تا کیفم رو بردارم و بعد با هامین راه افتادیم. رزهای سرخ، بادکنک‌های هلیم به شکل قلب و شمع‌های کوچیک وارمر خیلی زود خریده شدن. به نظر من دیگه چیزی لازم نبود، پس به سمت خونه‌ی عسل به راه افتادیم. من هنوز مونده بودم که چه چیزی تحویل خاله سعیده، مامان عسل و عمو حمید، پدر عسل بدم و چه بهونه‌ای بیارم که چرا تنهایی رفتم برای عسل از خونشون لباس بیارم و چرا خودِ عسل همراهم نیست.
در آخر تصمیم گرفتم بگم لباس عسل کثیف شده و منم ازش دعوت کردم شب رو با هم بریم بیرون و حالا اون هم لباس نداره. منم که توی کافه بیکار بودم اومدم سریع لباس براش بردارم تا وقتی کافه تعطیل شد سریع بریم بیرون. با این بهونه، اگر سام و عسل خواستن یکم با هم باشن، دیر اومدن عسل هم توجیه میشه.
اصلا حس خوبی نداشتم که می‌خواستم به کسایی دروغ بگم که جای مادر و پدرم بودن؛ اما خب، این دروغ برای حفظِ آبرو و حیای عسل پیش پدر و مادرش بود. هیچ دوست نداشتم نگاه پدر و مادرش ذره‌ای بهش تغییر کنه.
من عاشقِ خاله سعیده و عمو حمید بودم. از همون وقتی که مادر و پدرم رو توی اون پرواز کذایی از دست دادم، در واقع داییم نبود که بزرگم کرد، بلکه عمو حمید و خاله سعیده بودن. هر چه‌قدر بابای هم‌خون خودم برام پدری نکرد، عوضش عمو حمید برام پدر بود. هر چه‌قدر مامانم با رفتنش همون نیمچه مهرش رو هم ازم دریغ کرد، به جاش خاله سعیده کمتر از عسل بهم محبت نکرد. حس پدر و مادرواقعی رو بهشون داشتم و اون‌ها هم از بیشترِ زندگی من خبرداشتن. حتی وقتی داشتم از بهنام جدا می‌شدم ومی‌خواستم یه خونه‌ی جدا اجاره کنم، خیلی بهم اصرار کردن که همراه اون‌ها زندگی کنم؛ اما خب خودم نخواستم.
بالاخره به مقصد رسیدیم و عمو حمید و خاله سعیده اجازه گشت و گذارِ من و عسل رو دادن. خیلی زود یه مانتو خوشگل هم برای عسل انتخاب کردم و لوازم آرایشش رو هم برداشتم. بعد از اون به سرعت برگشتیم کافه تا سام هم وقت داشته باشه که بره و به سر و وضعش برسه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
ساعت حدود هشت و نیم شب بود که عسل رو با بهونه‌ی خرید مواد مورد نیاز کافه، بیرون فرستادیم. ده دقیقه بعد از رفتن عسل، سام هم رسید و کرکره‌های مغازه پایین کشیده شد. این‌طوری دیگه مشتری‌ای داخل نمی‌اومد و از طرفی عسل وقتی برمی‌گشت مجبور بود از در پشتی که به آشپزخونه باز می‌شد، داخل بشه و با این‌کار با یه تیر دو نشون می‌زدیم.
بعد از اون، عملیات رمانتیک سازی فضا شروع شد! با کمک هم تمام میزهای کافه رو به کناره‌ها کشیدیم و فقط یه میز گرد رو با دو تا صندلی درست وسط سالن کافه قرار دادیم. ساقه‌ی گل‌های رز رو کوتاه کردیم و فقط در حد یک بند انگشت براشون ساقه گذاشتیم.
با سلیقه‌ی خودم، غنچه‌ها و گل‌های رز رو روی زمین، اطراف اون میز پراکنده پخش کردم. بند بعضی بادکنک‌ها رو کوتاه‌تر کردم و بعضی بلندر و اون‌ها هم توی فضای سالن پراکنده بودن. برای شمع‌ها هم به پسرها سفارش کردم که وقتی عسل اومد و من به اتاقِ استراحت بردمش، انگاری که یه فرش قرمز از اتاق تا اون میز پهن باشه، دو طرف بزارن و با اون شمع‌ها یه مسیر درست کنن.
گوشه‌ی سالن ایستاده بودم و نگاهی کلی به فضای سالن می‌انداختم که گوشی توی دستم لرزید.
- جانم عسل؟
- زیبا کرکره چرا پایینه؟ بابا دستم شکست!
ل*بم رو گزیدم تا بی‌هوا از شدتِ ذوق زیر خنده نزدم.
- فعلا از در پشتی بیا داخل تا برات بگم.
و همون‌جور که تلفن رو قطع می‌کردم، به پسرها گفتم:
- عسل رسید، بجنبین.
و به طرف آشپزخونه رفتم. تا در باز شد، به طرف عسل حمله کردم و خریدها رو از دستش گرفتم و روی میز آشپزخونه گذاشتم. بدون این‌که فرصت هیچ حرف رو بهش بدم، دستش رو کشیدم و درحالی‌که سعی می‌کردم نگاهش به سالن نیوفته، به اتاق استراحت کشیدمش. بالاخره وقتی وارد اتاق شدیم و در رو بستم، ولش کردم. چهره‌ی عسل پر از حیرت شده بود و ذهنش هم پر از سوال و شک نداشتم که جواب سوالاش رو از من می‌خواد.
- چته تو زیبا؟ چرا من رو آوردی این‌جا؟ چرا کرکره‌های کافه پایینه؟
مانتویی که براش آورده بودم رو از کمد برداشتم و به سمتش گرفتم تا ساکتش کنم؛ چون در‌حالِ حاضر هیچ جوابی برای سوال‌هاش به ذهنم نمی‌رسید:
- واه واه، چه‌قدر غر می‌زنی! بعد انتظار داری سام عاشقت بشه؟
با ابروهای بالا پریده و چشم‌های گرد شده مانتو رو از دستم گرفت:
- این‌که مانتوی منه! از کجا آوردیش؟
لوازم آرایشش رو هم روی میز گذاشتم و جواب دادم:
- بابا با هامین که رفتیم بیرون، رو مخش راه رفتم که امشب کافه رو زود تعطیل کنیم و پنج نفری بریم دور دور. هامین که راضی شد، یه سر رفتم خونتون، اجازه‌ات رو از مامان و بابات گرفتم. این لباس‌ها و لوازم آرایشت رو هم آوردم، که ببینم امشب می‌تونیم قاپ سام رو بدزدیم یا نه!
عسل با تعجب خندید و نگاهش رو بین مانتو و کیف لوازم آرایش جابه‌جا کرد.
- دیوونه!
بعد به طرفم اومد و محکم بغلم کرد و با محبت لپم رو ب*و*سید.
- مرسی خواهری!
با تمام عشقی که توی وجودم نسبت به این فرشته‌ی عزیزتر از جونم سراغ داشتم، لبخند زدم و گفتم:
- خواهش می‌کنم عزیزِ دلم. حالا زودتر لباسات رو عوض کن که عملیات تبدیل لولو به هلو رو انجام بدیم!
عسل مشتی به بازم کوبید.
- آهای، لولو خودتی‌ها!
خندیدم و گفتم:
- باشه بابا، اصلا ما واشر، شما ارباب حلقه‌ها. حالا هم تا تو بپوشی من یه دقیقه میرم دستشویی. فقط بیرون نری‌ها! بذار سام یهویی با آرایش ببینتت ذوق‌مرگ بشه.
عسل با شادی توام با خجالت خندید و منم از اتاق بیرون زدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا