- تاریخ ثبتنام
- 2020-08-11
- نوشتهها
- 5,387
- لایکها
- 26,150
- امتیازها
- 168
- محل سکونت
- جایی میون خلسهی مستور:)
- کیف پول من
- 24,930
- Points
- 253
کد:
سریع شماره هامین رو گرفتم.
- سلام.
- سلام بانو. خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به خوبیت. تو چطور؟
- منم خوبم. چیزی شده زیبا؟
دستی به موهام کشیدم و با کلافگی گفتم:
- میخواستم بدونم امشب کی میرسی خونه؟
- چطور؟
دندونهام رو روی هم کلید کردم و قلبم از این دروغگوییم به هامین فشرده شد.
- شام رو با هم بخوریم!
- آها! نه پرنسس، تو بخور، امشب من دیر میام. شاید حدودِ ساعتای یازده اینا.
نفس راحتی کشیدم.
- ای بابا! حیف شد. خیله خب، پس فردا صبح میبینمت.
- میبینمت عزیزم. فعلا.
- فعلا.
به سمت بچهها برگشتم.
- شانس آوردی رعنا، دیرتر برمیگرده. میتونم دو ساعت رو بمونم.
یک ساعت و نیم مثل برق و باد گذشت. نیم ساعت آخر رو گذاشتیم برای مبارزه. وقتی تونستم یکی از قویترین بچههای
کلاس رو ببرم، مطمئن شدم دیگه وقتشه که به زندگی عادیم برگردم و برم کافه جنون. کافه جنونی که این مدت با ندیدنش، بدجوری احساس نبودن بخش از وجودم رو میکردم. با نبود کافه جنون، حس میکردم ناقص شدم.
بعد کلاس با سوگند رفتیم خرید. خونهاش ساختمون کناری ما بود و من چقدر از این موضوع خوشحال بودم. یه سال بود که ازدواج کرده بود و به اصرار شوهرش میاومد کلاس. شوهرش بیشتر وقتها ماموریت بود و دل نگرون سوگندش.
دم در ساختمون ازش خداحافظی کردم. ساعت نه و نیم شده بود. با آسانسور بالا رفتم و در واحدم رو باز کردم. با دیدن چراغهای روشن خونه جا خوردم. مطمئن بودم قبل از اینکه برم بیرون همهی چراغها رو خاموش کرده بودم.
هامین نمیتونست باشه؛ چون خودش گفت دیر میاد. خریدها رو توی راهرو گذاشتم و زیر ل*ب صلوات فرستادم. امیدوار بودم اگر دزد بود، زیاد گنده و حرفهای نباشه که بتونم از پسش بربیام.
با کمترین سر و صدای ممکن، پا به سالن گذاشتم. گارد گرفته و آماده به دفاع بودم؛ اما با دیدن کسی که روی مبل نشسته بود، گاردم باز شد و ایستادم.
هامین، عصبانیتر و اخموتر از همیشه، دست به س*ی*نه روی مبل نشسته بود و با چشمهای سرخ از عصبانیت، نگاهم میکرد.
چند قدم جلو رفتم و حیرتزده گفتم:
- هامین!
و صدام توی صدای بم و خشدارِ هامین گم شد.
- کدوم گوری بودی؟
و این جمله یعنی هامین توی اوج عصبانیتشه. توی دعواها و یا موقعی که لازم بود بد حرف میزد و فحش میداد؛ اما همیشه با خانمها مودب بود و در مورد من، از گل نازکتر بهم نمیگفت؛ ولی اینجوری غریدن و گفتن این حرف، یعنی ریختن خونم برای هامین حلاله!
چند قدم دیگه جلو رفتم و هامین هم به طرف من اومد. دوباره دادش بلند شد.
- دِ لامصب حرف بزن! تا این موقع شب کدوم خ*را*ب شدهای بودی؟
اخمهام توی هم رفت.
- مگه تو وکیل...
انگشتهاش که روی ل*بم نشست، حرفهام توی گلوم موند.
- بگی میزنمت. به خدا میزنم. نگو؛ چون بعدش مجبورم قطع کنم اون دستی رو که روی تو بلند شده.
و من لال شدم. هامین حتی توی دعوا و عصبانیت هم مواظبم بود.
دستش توی موهاش رفت و موهاش رو کشید.
- کجا بودی زیبا؟ ها؟ میدونی چه فکرهایی کردم؟ میدونی چی کشیدم؟ چرا تا الان توی خیابون بودی؟ ها؟
داد میزد. داد میزد و من دوباره ترسیده بودم. هر چقدر جلوی ذهنم رو میگرفتم، باز میرفت سراغ بچگیهام و کتکهای بابام. کمکم لرزشهای هیستریکم شروع میشد. لرزون پرسیدم:
- چرا زنگ نزدی؟
و باز داد هامین تنم رو لرزوند.
- نزدم؟ هزار بار زنگ زدم زیبا! هزار بار. اولش که برنمیداشتی اون کوفتی رو، بعد هم که خاموشش کردی.
گوشیم رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم. هامین راست میگفت، خاموش بود. دوباره صدام لرزید.
- شارژ نداشته، خاموش شده.
- میدونی چند تا بیمارستان رو گشتم؟ میدونی فکرم به کجاها کشید؟ زیبا میدونی از روی چند تا مرده پارچه برداشتم؟ برداشتم و هر بار تمام وجودم لرزید که نکنه این زیبا بانوی من باشه؟
چیزی نمیتونستم بگم. حق با هامین بود، باید بهش خبر میدادم. لرزش صدام کم نمیشد.
- مگه نگفتی دیر میای؟
دوباره موهاش رو کشید.
- منِ احمق میخواستم امروز دوتایی بریم بیرون. میخواستم سورپرایزت کنم. پنج دقیقه بعد این که زنگ زدی خونه بودم. خونه بودم و تو نبودی زیبا. نبودی!
نفس گرفت و دوباره صدای بلندش توی خونه پیچید.
- صدات عصبی بود وقتی حرف زدی باهام. میدونی چه فکرهایی کردم؟ دلم هزار بار لرزید زیبا.
صداش آرومتر شد.
- لرزوندی تمومِ وجودم رو.
راست میگفت، از دست رعنا عصبی بودم و با هامین هم عصبی حرف زدم. یک بار دیگه دادش تمام خونه رو لرزوند.
- کدوم گوری بودی؟ تا این وقت شب کجا بودی؟
لرزش تنم بیشتر شد. کتکهای بچگیم جلوی چشمم جون گرفتن. نفسم تند شد و اشکم ریخت روی گونهام. باز هم فریاد کشید.
- دِ گریه نکن لاکردار! فقط بگو کجا بودی؟ کجا؟
جلوم ایستاد. مشتهای محکمش با هر کلمهای که گفت روی س*ی*نهاش فرود اومد.
- نباید خبر میدادی؟ به منِ احمق، منِ بیشعور، منِ لعنتی!
دستهاش جلو اومدن و خشن من رو به آ*غ*و*ش کشید. بوی خنک کوبیسم توی سرم پیچید و صدای هامین بالاخره آروم گرفت.
- گفته بودم زیبا. گفته بودم حس بیخبری ازت مزخرفه. نگفتم؟
با بغض نالیدم:
- گفتی!
و مثل اولین دیدارمون توی اون خیابون، اشتباهم رو پذیرفتم.
- ببخشید هامین. تقصیر من بود. باید بهت میگفتم.
صداش میلرزید.
- میدونی چی گذشت به من؟ فکر کردم اون... اون... آریا... توی تنهایی اومده سراغت و تو رو برده. هزار بار خودم رو لعنت کردم.
من فقط اشک میریختم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: