کامل شده رمان کافه جنون | قسم همدم کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ghasam.H
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 11K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253

کد:
اولین چیزی که با بیرون رفتن از اتاق دیدم، شمع‌های آبی رنگ وارمر بود که پسرها همون‌جوری که بهشون گفتم چیده و روشن کرده بودن. با پیشنهاد من، نور چراغ‌های رو به کم‌ترین حد خودشون رسوندیم و کافه به حدی تاریک شد که با عادت کردن چشم به تاریکی، اطراف رو می‌تونستی ببینی؛ ولی در نگاه اول فضا تاریک بود و نورشمع‌ها خودنمایی می‌کردند.
فضا خیلی رویایی شده بود، انگار که از وسط یه رمان عاشقانه بیرون کشیده باشنش. با دیدن اون فضا دلم از شدت شوق ضعف رفت؛ ولی در عینِ حال یه حسرت به دلم نشست. چرا یکی نبود برای من از این کارها کنه؟ به خدا که خیلی خوشحال بودم برای عسلی که برام کم از خواهر نداشت؛ اما ته دلم هم بهش حسرت می‌خوردم و توی همین حالت بود که ناخودآگاه اون تولد رویایی که هامین برام توی خونه‌ام تدارک دیده بود رو یادم اومد. لبخندی از ته دل زدم. من نمی‌تونستم بگم کسی برای من این‌قدر تدارک نمی‌بینه؛ چون هامین بود و همیشه‌ی خدا هوای من رو داشت. چشم چرخوندم و توی سالن پیداش کردم که داشت با سام حرف میزد تا از استرسش کم کنه. این پسر برای من همه چیز بود!
با حس خوبی که از فکر هامین گرفته بودم، لبخندم رو بزرگ‌ترکردم و داخل اتاق برگشتم. خیلی زود یه آرایش ملایم و دخترونه روی صورت عسل نشوندم. وقتی بالاخره مانتوش رو هم پوشید و کامل آماده شد، رو کردم بهش و بهونه آوردن رو شروع کردم.
- عسل تو برو بیرون، تا یکم با خوشگلی‌هات برای سام دلبری کنی، منم وسایلم رو جمع می‌کنم و میام.
عسل با لبخند سری تکون داد و در حالی که به طرف کیفش می‌رفت، گفت:
- باشه، پس بذار وسایل خودم رو بردارم.
سریع دستش رو گرفتم و به طرف در هلش دادم.
- نمی‌خواد، خودم میارم. تو برو به دلبری برس!
عسل ملوس خندید و در اتاق رو باز کرد؛ اما همون توی درگاه در، خشکش زد.
حواسش دیگه کاملا از من پرت شده بود. می‌تونستم حدس بزنم که چشم‌هاش به شدت گرد شدن. با قدم‌هایی آهسته مسیر شمع‌ها رو جلو رفت. منم آروم و بی سر و صدا از اتاق بیرون زدم و کنار هامین و جاوید، که نزدیک در کافه ایستاده بودن، جا خوش کردم. عسل بالاخره به میزی که وسط کافه گذاشته بودیم رسید و با حیرت اطراف رو دید زد. صدای زمزمه‌های پر از تعجبش به گوش می‌رسید که انگار با خودش حرف میزد:
- این‌جا چه‌خبره؟
بلافاصله بعد از اون، صدای مردونه سام، بلند شد:
- یکی بود، یکی نبود. یه دختر خیلی جذاب و خوشگل و صد البته خوش قلب و شیطون، که اسمش هم عسل بود، توی یه گوشه‌ی این شهر زندگی می‌کرد.
عسل سر چرخوند؛ اما سام رو که پشت یکی از ستون‌های کافه قایم شده بود ندید.
- سر دیگه‌ی این شهر، یه کافه بود، به اسم کافه جنون. صندوق‌دار کافه جنون به تازگی استعفا داده بود و صاحب کافه، در به در دنبال یه آدم مطمئن و کاربلد بود. یه روز بابای این عسل خانم، که از قضا دوستِ صاحب کافه هم بود، دست این دختر شیرین رو گرفت و آورد کافه. به صاحب کافه گفت که دخترم می‌خواد این‌جا کار کنه تا سرگرم بشه. صاحب کافه هم با خوشحالی قبول کرد و از اون روز، چشم کافه جنون به جمالِ شیطنت‌های عسل خانم روشن شد.
سام سکوت کرد تا نفسی بگیره. عسل هم که از پیدا کردن سام ناامید شده بود، نگاهی به میز انداخت. یکی از صندلی‌ها رو عقب کشید و پشت میز نشست. انگاری حدس زده بود که این‌جا یه جریان و داستانی برقراره و حالا می‌خواست صبر کنه تا ببینه ادامه‌ی این داستان به کجا می‌رسه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
دوباره صدای سام با قدرت و احساس بیشتری به گوش رسید:
- عسلِ خوش قلب و شیرین قصه، برای خودش توی اون کافه شیطنت می‌کرد، ناز می‌ریخت، زیبایی‌هاش رو به رخ می‌کشید و خبر نداشت که با هر کارش، بیشتر دل از گارسون کافه جنون می‌بره!
سکوت دوباره‌ی سام، به من اجازه داد صدای حبس شدن نفس عسل توی س*ی*نه‌اش رو بشنوم. این رو فقط من می‌فهمیدم و حس می‌کردم، که از هشت سالگی با عسل بزرگ شده بودم و تمام حالاتش رو می‌شناختم. صدای سام این بار عاشق‌تر از هر وقت دیگه‌ای بود؛ عشقی که من نمونه‌اش رو خیلی کم دیده بودم:
- عسل خانم همون دفعه‌ی اول دل برد، از همون بار اولی که گارسون بیچاره، خوشگلی عسل رو دید و مهربونی و شیطنت چشم‌هاش رو شکار کرد؛ ولی ذره ذره جای خودش رو توی دل اون گارسون محکم کرد. عسل خانم با تمام شیرینی‌هاش دو سال تمام دلبری کرد و گارسون، هر لحظه بیشتر از قبل عاشق شد.
سام بالاخره دست از پنهان شدن برداشت و از پشت ستون بیرون اومد. عسل با دیدن اون، ناخودآگاه از روی صندلی بلند شد و خیره بهش موند. سام قدم به قدم جلوتر اومد و به داستانش ادامه داد:
- حالا دیگه این گارسونِ عاشق تحمل نداره. تحمل نداره که این دختر رو فقط از دور نگاه کنه. تحمل نداره که هر روز به عسل شیرینش نگه...
یک قدمی عسل ایستاد. عاشقانه به اون خیره شد و جمله‌اش رو کامل کرد:
- عاشقتم، دیوونه‌تم!
نیم‌رخ عسل و سام به سمت ما بود و می‌تونستیم تمام عکس‌العمل‌هاشون رو بسنجیم. دست عسل بالا رفت و روی دهنش نشست. حسی بهم می‌گفت که از زور بغض این‌کار رو کرده. سام دوباره به حرف اومد:
- عسل، من دو سال تمامه که می‌پرستمت. شب و روزم با فکر تو می‌گذشت و تو بُت من شدی. از همون اولین باری که قدم به کافه جنون گذاشتی، دلبرم شدی. فهمیدم زندگی بدون تو واسم محاله. از همون روز خواستم که تو همراه همیشگیم باشی، همدمم باشی، کنارم باشی.
یه نفس عمیق کشید و با اطمینان ادامه داد:
- عسل! با من ازدواج می‌کنی؟
هر چهار نفر ما برای شنیدن صدای عسل سراپا گوش شده بودیم.
دست عسل از روی صورتش پایین اومد. با صدای لرزون از بغض گفت:
- سام!
سام پر از استرس و عشق بود.
- جانم؟
عسل ل*ب‌هاش رو به هم فشار داد. انگار که درست ندونه چی باید بگه، با لکنت به حرف اومد.
- من... من... خب...
صبر اون پسر عاشق سر اومده بود. حرف عسل رو قطع کرد تا برای حرف زدن کمکش کنه.
- چی‌شده؟ راحت حرفت رو بزن.
عسل چشم بست و محکم و یک ضرب گفت:
- دوست دارم!
و بغضش ترکید. لبخندی بزرگ، ل*ب‌های من رو به اسارت گرفت. سام هم اول شوکه شده و مات مونده بود؛ ولی بعد به خودش اومد. با بغض زد زیر خنده و صدای قهقهه‌اش کل کافه رو پر کرده بود. عسل هم اشکش رو پاک کرد و آروم خندید. سام با لبخند بزرگی که هیج جوره پاک نمی‌شد، رو به روی عسل ایستاد و عاشقانه بهش خیره شد. توی نگاه هم غرق بودن که صدای سرشار از شیطنت جاوید، نگاه‌شون رو به طرف ما کشوند.
- اِهِم اِهِم! میگم‌ها، حواستون باشه دیگه بیشتر جلو نرین. یهو قضیه ممیزی میشه، ما هم که این‌جا مجرد داریم!
عسل از خجالت سرخ شد و ل*ب گزید. سرش رو پایین انداخت و به زمین خیره شد. سام هم بی‌توجه به جاوید، با شیفتگی تمام به عسل خیره مونده بود.
سقلمه‌ای به پهلوی جاوید زدم:
- عه، پسرِ بد! میذاشتی راحت ابراز علاقشون رو بکنن دیگه، حس و حالشون رو پروندی.
و پشت چشم نازک کردم و پشت بهش ایستادم که هامین که دست راستم بود، جلوم قرار گرفت. با خنده‌ی و شیطنت، مثل یه مادر که داره پسرش رو تشویق می‌کنه گفتم:
- آفرین هامین، چه پسر خوبی! آفرین که فضا رو به هم نزدی؛ یه شکلات جایزه داری.
هامین که حسابی تو فکر بود، با حرف من حواسش جمع شد. در حالی که چهره‌اش زیر سلطه‌ی غم رفته بود و غصه دوباره توی چشم‌های خوش رنگش بیداد می‌کرد، زیر ل*ب ببخشیدی گفت و سریع به طرف آشپزخونه رفت. همه با تعجب به مسیر رفتنش خیره شدیم. دلم حسابی از نگرانی برای هامین به جوش و خروش افتاده بود؛ دوباره لحنم رو شاد کردم و درحالی که شونه بالا می‌انداختم گفتم:
- شما دوتا قشنگ رفعِ دلتنگی‌هاتون رو بکنین. جاوید خان، تو هم عین بچه‌های خوب یه گوشه می‌ایستی و چشم‌هات رو درویش می‌کنی و مزاحمشون هم نمیشی تا من برم ببینم هامین چی شد.
و به سمت آشپزخونه رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
هامین توی آشپزخونه نبود. شصتم خبردار شد که احتمالا از در پشتی بیرون رفته. در رو باز کردم و نگاهی به کوچه‌ی بن بست انداختم. هامین همون کنار در، روی یه چهارپایه نشسته بود و سرش رو توی دست‌هاش گرفته بود. کنارش ایستادم و با مهربونی و محبتی که نسبت بهش داشتم، صداش زدم:
- چی‌شده؟ غول‌تشن ما هم دلتنگه؟
بدون این‌که نگاهم کنه، سرش رو به طرف مخالف چرخوند. خواست دستش رو به طرف چشم‌هاش ببره که بی‌هوا دستش رو گرفتم. فهمیدم مرواید اشک روی گونه‌اش غلطیده و حالا نمی‌خواست من بفهمم. کنارش روی دومین چهارپایه نشستم و دستش رو رها کردم. با دست‌هام که در مقابل دست‌های هامین خیلی کوچیک بودن، چونه‌اش رو گرفتم و سرش رو به طرف خودم چرخوندم. چشم‌هاش سرخ بودن و مژه‌های خوش حالتش خیس از اشک، به هم چسبیده بودن.
نگاهم رو به دریای بارونی چشم‌هاش کوک زدم و با لبخندی مهربون گفتم:
- به قول سهراب سپهری:"بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تَر است"! غم، دلم رو پر می‌کنه وقتی گریه می‌کنی؛ اما در عین حال، می‌فهمم که هر روز بیشتر از دیروز عاشقی.
صدای خش‌دارش تا عمق جونم نفوذ کرد.
- خیلی دلتنگشم. امروز وقتی دیدم سام، عسل رو کنار خودش داره، بهش ابراز علاقه می‌کنه و عسل هم جواب مثبت میده، دلم گرفت. با خودم آرزو کردم که ای‌کاش زیبام این‌جا بود. ای‌کاش بود و منم  اون رو توی بغلم، به حبس ابد محکوم می‌کردم!
صدام نرم و آروم بود و لبخندم تلخ و غمگین.
- هامین؟ می‌تونی چند لحظه چشم‌هات رو ببندی و زیبات رو تصور کنی؟ لطفا!
با وجود تعجبش، به درخواستم عمل کرد و چشم‌هاش رو بست. انگار چهره‌ی زیباش جلوی چشمش جون گرفت که لبخندی روی ل*بش نشست. لبخندش رو که دیدم، از روی چهارپایه خودم بلند شدم و نرم و آهسته، به ب*غ*ل هامین خزیدم و دستم رو دورش حلقه کردم.
به سرعت چشمش رو باز کرد و با تعجب بهم خیره شد. با ل*ب‌های لرزون، لبخند زدم.
- چرا چشمات رو باز کردی؟ چشمات رو ببند. زیبات رو تصور کن و من رو با یاد اون بغلش کن. تصور کن من زیباتم و بغلم کن.
و زیر ل*ب، آهسته و با بغضی تلخ ادامه دادم:
- بلکه دل زخم خورده‌ات آروم بگیره.
سرم رو به س*ی*نه‌اش تکیه دادم. صدای بمش، با صدای تپش قلبش ترکیب شدن و دوباره اون حس غریبه رو توی وجودم بیدار کردن:
- زیبا؟ نگاهم کن!
سر عقب کشیدم. لبخندش مهربون بود و دوباره یه چالِ عمیق روی لپش نشونه بود.
- بغلت می‌کنم؛ ولی نه با یادِ زیبام. بغلت می‌کنم چون پرنسسمی! تو نیازی نداری جای یکی دیگه باشی.
و من رو محکم و با احساس به س*ی*نه‌اش فشرد. سرش رو پایین آورد و کنار گوشم زمزمه کرد:
- خودت به تنهایی باعث میشی این دل وامونده‌ام آروم بگیره!
حس غریبه‌ی وجودم هر بار قوی‌تر و شدیدتر از دفعه قبل به سراغم می‌اومد. این مشکل از من بود، نه؟
حدود یک دقیقه بعد خودم رو عقب کشیدم. چشم‌های هامین هنوز از اشک عشقش تر بود. لبخندی مهربون به روش پاشیدم.
- الان داری فکر می‌کنی که چرا نمی‌تونی زیبات رو این‌طوری ب*غ*ل کنی؟
فقط به چشمام خیره شد و جواب نداد. لحنم رو هم مهربون کردم.
- خب من که گفتم زیبات رو تصور کن پسر خوب! دل یه عاشق، فقط با عشقش آروم می‌گیره، نه با یکی دیگه!
مچ دستم توی دست بزرگش گیر افتاد. نگاهم رو از دست‌هامون به چشم‌هاش کشوندم که یه دفعه من رو جلو کشید و من دوباره توی بغلش افتادم. زمزمه‌وار، با احساس گفت:
- هنوز هم نمی‌فهمی چه‌قدر برام مهمی که این حرف رو می‌زنی. هنوز هم نمی‌دونی که خودت هم می‌تونی مرهم زخم‌هام باشی!
با خودش حرف می‌زد؛ اما من شنیدم. شنیدم و با وجود بزن و بکوب قلبم، چیزی به روی خودم نیاوردم. فقط خندیدم و با شیطنت گفتم:
- چی کار می‌کنی خل و چل؟ الان که می‌افتادم، مخم پخش زمین می‌شد.
بازوهای بزرگش محکم‌تر دورم پیچیدن. لحنش رنگ خشونت و طلبکاری گرفت:
- مگه من می‌ذارم بلایی سر پرنسسم بیاد؟
باز هم خندیدم.
- بلا رو که خودت داری سرم میاری پسرم. یعنی من نمی‌فهمم، الان تو من رو با خرس عروسکی اشتباه گرفتی، یا با تنه درخت که فکر می‌کنی اگر همین‌طوری فشارم بدی هیچی نمی‌شه! عزیز من، به خدا آدمم، خرد شد استخوان‌هام!
آروم دستش رو از دورم باز کرد. عقب کشیدم و نگاهش کردم. لبخندی روی ل*بش نشسته بود و چشم‌هاش هم می‌خندیدن. انگار شیطنتم حالش رو بهتر کرده بود.
- الان خوبی مجنون؟
لبخندش عمیق شد.
- با تو خوبم!
با احساس لبخند زدم و از جا بلند شدم. دستم رو به طرف هامین دراز کردم و گفتم:
- بازم به قول سپهری:"پلک‌ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا"!
پلک‌هات رو بتکون و پاشو بریم تا اون سه تا نریختن روی سرمون!
لبخند زد و دستم رو گرفت. آروم از جا بلند شد. از توی جیب مانتوم، دستمالی درآوردم و به دستش دادم.
- اگه خواستی، صورتت رو هم یه آب بزن. من میرم، تو هر وقت احساس کردی بهتری تو هم بیا.
با لبخند جوابم رو داد. وارد آشپزخونه شدم و توی سالن پیش بچه‌ها برگشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253

کد:
به محض ورود به سالن، با اخم‌های گره خورده‌ی جاوید و چشم‌های نگران عسل و سام رو به رو شدم. از حالت نگاهشون خنده‌ام گرفت و با خنده گفتم:
- چیه؟ چی‌شده؟
سام با نگرانی به حرف اومد:
- حالش خوبه؟
با بی‌خیالی خندیدم تا متوجه چیزی نشن. حرف‌های هامین که توی دل من دفن شده بودن یه راز بود، یه راز بینِ من و اون!
- آره بابا، فقط یکم دلش گرفته بود.
وقتی جاوید حرف زد، صداش عصبی و خشن بود.
- می‌تونم بپرسم پس چرا این‌قدر طولش دادی؟
متعجب از رفتار نوظهور جاوید، ابرو بالا انداختم و جواب دادم:
- وا! چته تو؟ لولو خورخوره که نیست، هامینه! نشستم برام درد و دل کرد، یکم آروم شد.
جاوید طلبکار بود و از موضعش پایین نمی‌اومد.
- اون وقت چرا باید برای تو درد و دل می‌کرد؟
این‌بار از رفتار بچگانه‌اش خنده‌ام گرفت.
- پسرم، تب نداری احیاناً؟ خب من رفتم دنبالش مجنون.
جاوید دست به س*ی*نه شد و با اخم‌هایی که قصد کم‌رنگ شدن نداشتن، با حرص نفسش رو فوت کرد.
- آها، یعنی من می‌رفتم دنبالش برای من درد و دل می‌کرد؟
دهن باز کردم تا جواب بدم؛ اما صدایِ مهربون هامین زودتر به گوش رسید:
- آره جاوید جان، اگه تو می‌اومدی دنبالم، از تو خواهش می‌کردم پای درد و دلم بشینی؛ ولی خب زیبا اومد و منم ازش خواهش کردم چند دقیقه‌ای به حرف‌هام گوش بده.
با تعجب و چشم‌های گرده شده برگشتم. هامین با لبخند پشت سرم ایستاده بود. اون خواست بشینم پای درد و دلش؟ اگه جاوید می‌رفت واسه اون درد و دل می‌کرد؟ ها؟ چه‌خبره این‌جا؟
جاوید چیزی نگفت. چشم از ما گرفت و به طرف سام و عسل رفت تا مجبور نشه با هامین صحبت کنه. با همون گیجی و حیرت بهش خیره شده بودم که هامین آروم خم شد و در گوشم زمزمه کرد:
- تعجب نکن پرنسسم. دوسِت داره!
پشت به جاوید کردم و به هامین خیره شدم. با بی‌حواسی گفتم:
- هوم؟ کی دوستم داره؟
هامین وقتی دید هنوز خنگ می‌زنم آروم خندید.
- جاوید دوست داره. الانم غیرتی شده بود و داشت حسودی می‌کرد که چرا با یه مرد عذب دیگه که از قضا خیلی بهش ن*زد*یک*ی، تنها موندی. نزدیک بود کله‌ی من رو از جا بکنه!
حیرتم چند برابر شد. جاوید؟ کسی که من نگاهی جز برادری بهش ندارم، دوستم داره؟
لحن هامین شوخ شد و شیطنت به نگاهش پا گذاشت.
- فکر کنم اگه بفهمه من و تو محرمیم سرم رو ببره بذاره روی س*ی*نه‌ام، نه؟
خنده‌ام گرفت. بالاخره از گیجی دراومدم و ریز ریز خندیدم. صدای عصبی جاوید، من رو از جا پروند.
- زیبا نمیای؟
موتور هامین تازه گرم شده بود و دست از شیطنت بر نمی‌داشت. سرش رو بالا گرفت و رو به آسمون با لودگی گفت:
- اُه اُه، خدایا یه امشب رو من زنده بمونم، نوکرتم هستم!
دو دستی جلوی دهنم رو گرفتم که صدای خنده‌ام بلند نشه. هامین مجنون هم اصلا بی‌خیال نمیشد.
- زیبا به جانِ ننه بزرگ مغول خان چشم‌هاش شده دو تا کاسه که چه عرض کنم، دو تا خمره خون! برو، برو من نمی‌خوام ناکام بمیرم!
دستم رو از جلوی دهنم بر داشتم و در حالی‌که از شدت خنده نفسم بالا نمی‌اومد، با خنده گفتم:
- آروم بگیر پسر!
لبخند و چشم‌هاش، دوباره رنگ آشنای مهربونی گرفتن.
- بدونِ شوخی، من هم‌ج*ن*س خودم رو می‌شناسم. جاوید دوست داره؛ ولی مطمئن باش، نمی‌ذارم به دستت بیاره. هیچ کسی حق نداره تو رو از من بگیره!
با حیرت بهش خیره شدم. حرفی که از اعماق قلبش می‌اومد، حسابی به دلم نشسته بود. لبخند زدم و خواستم چیزی بگم که  هامین با لحن شوخش پیش‌دستی کرد:
- الانم داره میاد این سمتی، من که الفرار!
و با خنده ازم دور شد. پشت سرش، با خنده سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم. این بشر آدم بشو نبود که نبود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253

کد:
چند لحظه بعد، جاوید با چشم‌های سرخ و اخم‌های گره خورده، جای هامین ایستاده بود. با همون اخمم کنارم ایستاد و با خشم به هامین خیره شد که کنار سام و عسل ایستاده بود و بهشون تبریک می‌گفت. دستم رو جلوی چشم جاوید نگه داشتم و تکون دادم.
- چته پسر؟ به قاتل پدرت که نگاه نمی‌کنی.
نگاه خشمگینش رو به سمت من نشونه رفت.
- چی می‌گفت؟
ابروهام بالا پرید و متوجه حرفش نشدم:
- ها؟
- این هامین چی می‌گفت تو هی می‌خندیدی؟
شونه بالا انداختم و با بی‌خیالی تمام گفتم:
- هر چی می‌گفت. تو چرا حرص می‌خوری؟
لحنم رو مثل زن‌های لوس کردم و گفتم:
- عالیه جون کمتر حرص بخور، پوستت خ*را*ب میشه.
از شیطنت من، اخم‌های جاوید هم بازشدن. لبخند محوی زد و گفت:
- از دستِ تو دختر.
این‌بار مثل یه دختربچه‌ی کوچیک، مظلوم شدم.
-مگه من چی‌کار کردم داداشی؟ فقط چون با دوستم خندیدم؟
ابروهای جاوید دوباره دست به دست هم دادن تا اخمی رو روی پیشونیش نقاشی کنن.
- آها، الان هامین دوستته؟
لبخند زدم و سرم رو بالا و پایین کردم.
- بلی دوستمه.
جاوید نفس عمیقی کشید. چند لحظه‌ای مکث کردو بعد آروم گفت:
- من کی‌ام؟  اگه هامین دوستته، من چه نسبتی باهات دارم؟
به فکر فرو رفتم. اگه جاوید واقعا دوستم داشت، بهتر بود هر چه زودتر علاقه‌اش رو فراموش کنه، این به نفع هر دومون بود. من با اون گذشته، با اون آریای ع*و*ضی، با وجود اون ازدواج اجباری، نمی‌تونستم به مردی دل ببندم. مطمئن بودم اگر جوابم به جاوید مثبت باشه، خیلی زود دلبسته‌اش میشم. اون وقت اگر جاوید قضیه آریا یا حتی ازدواجم با بهنام رو می‌فهمید و جا می‌زد، چی به سر من می‌اومد؟ تازه فعلا هامین رو کاری ندارم که مطمئنم به وقتش خوب غیرتی می‌شه و یه بلایی سر جاوید میاره!
- تو داداشمی. از همون روز اولی که اومدم کافه جنون، تو و سام داداشم شدین!
شکی در درست بودن جوابم نداشتم. این بهترین و صادقانه‌ترین جواب بود.
غبار غم رو دیدم که توی جنگل سبز چشم‌هاش نشست. این مرد خوش‌تیپ و جذاب رو به روم، لیاقت بهتر از من رو داشت. نباید پای من هدر می‌شد. جاوید غصه‌دار سر تکون داد. لبخند تلخی زد و غم نگاهش به صداش هم ریخت.
- باشه عزیزم. بیا بریم، تو هم به عسل و سام تبریک بگو.
و آروم ازم دور شد. دلم نمی‌خواست ناراحتش کنم؛ ولی این عشق بیشتر از من به ضرر خودش بود.
چند تا نفس عمیق کشیدم و لبخندی روی ل*بم نشوندم. به سمت عسل و سام رفتم و به هر دو نفرشون خیلی صمیمی تبریک گفتم. اون شب هم خیلی زود کافه رو تمیز کردیم و بعد هم با ماشین گشتی توی شهر زدیم. اجازه‌ای که از خاله سعیده گرفتم هم به دردمون خورد؛ چون ساعت دوازده شب بود که به خونه رسیدیم. خوب بود که پسرها هم همراهمون اومدن و خاله خیالش راحت شد من و عسل تنها نبودیم، وگرنه پو*ست هردومون رو با هم می‌کند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
***

عسل با صدای بلند شروع به غر زدن کرد:
- پوف، خسته شدم!
سام به سمتون اومد و کنار عسل ایستاد.
- غر نزن خوشگلم!
رو به سام با حرص توپیدم:
- خب راست میگه دیگه! ما که مشتری نداریم، واسه چی عین خل و چل‌ها نشستیم این‌جا؟
سر و کله‌ی جاوید هم پیدا شد.
- دخترها! آروم باشین!
دوباره لحنِ عسل بچگونه شد.
- نو... مو... خوام!
و با هر سیلاب، پاش رو به زمین کوبید. سام خندید و با عشق به عسل خیره شد.
- خانومم چی‌شده الان؟ از چی ناراحتی؟
عسل با مظلومیت به سام خیره شد. ل*ب ورچید و گفت:
- خب بابا، خیر سرمون شش روز دیگه شب یلداست‌ها!
جاوید ابرو بالا انداخت و دست به س*ی*نه ایستاد.
- خب؟
عسل با حرص چشم گرد کرد و نفسش رو از بینی‌اش بیرون داد.
- خب نداره! اهه! مامانم این‌ها قراره برن خونه داییم، هیچ کدوم از بچه‌ها هم نیستن، کلا مهمونی پر از مامان باباها و حرف‌های خسته کننده‌است. من نمی‌خوام برم.
سام گر*دن کج کرد و سعی کرد حال عسل رو بهتر کنه.
- خب نرو عزیزم!
عسل با حرص توپید:
-اون وقت خونه تنها بمونم، یا با تو بیام دور دور؟
با فکری که مثل برق از ذهنم گذشت لبخند بزرگی زدم و قبل از این‌که سام چیز بگه، بلند گفتم:
- بیا خونه من! فقط تو نه، همتون. شما سه تا، هامین، دوتا دوست‌های هامین، دو، سه نفر از دوست‌های خودم، شما هم هر کسی رو خواستین بیارین. کلا همه جوونیم!
جاوید لبخند زد.
- خب این الان یعنی یه مهمونی دیگه؟
با ذوق سرم تکون دادم و دستام رو به هم کوبیدم.
- دقیقا! شما سه تا از همین الان دعوتین، میاین خونه من! تمام!
هر سه از ذوق بچگانه‌ی من به خنده افتادن. عسل با خنده  محبت به سمتم اومد و بغلم کرد.
- عاشقتم آجی!
سام اخم کرد و با حسادتی که می‌دونستم ساختگیه گفت:
- هی، منم حسودیم شد!
جاوید یه کف گرگی پس کله‌ی سام کوبوند.
- بیشین بینیم بابا! انگار عسل سه روز پیش به من گفت عاشقمه! حسودی رو من باید بکنم که کلا هیچ کسی بغلم نمی‌کنه.
سام با چشم‌های گرد شده، در حالی که دست پشت سرش و روی جای ضربه‌ی جاوید بود گفت:
- خب خرس گنده دلت ب*غ*ل می‌خواد چرا میزنی؟ اصلا بیا ب*غ*ل خودم!
و دست جاوید رو گرفت و او رو به آغوشش کشید. صدای خنده‌ی هر چهار نفرمون بلند شد. طبق معمول هامین هم رفته بود دنبال آدرس‌ها. توی این سه روز هم سام موضوع رو به خانواده‌اش گفته بود و اون‌ها هم قرار بود بعد از شب یلدا از شیراز بیان تا قرار خواستگاری و غیره گذاشته بشه. عسل هم این روزها شادتر از هر وقت دیگه‌ای بود و منم خیلی برای خواهرم خوشحال بودم. از بعد از اون ابراز علاقه‌ی سام هم طبق یه قراردادنانوشته، ساعت هفت عصر کافه رو تعطیل می‌کردیم.
امروز هم که از ساعت شش هیچ مشتری‌ای نداشتیم و کافه رو زودتر تعطیل کردیم. ساعت هفت و نیم بودکه خسته و کوفته به خونه رسیدم. اون تصمیم یهویی‌ام توی کافه برای گرفتن مهمونی شب یلدا، حسابی سر ذوقم آورده بود. لباس‌هام رو عوض کردم و نشستم به لیست نوشتن برای این‌که چه کارهایی می‌خوام بکنم و چه چیزهایی لازم دارم. وقتی لیستم کامل شد، شام درست کردم. هامین هنوز نیومده بود، پس براش توی آشپزخونه‌اش گذاشتم و سریع زیر پتو خزیدم. حسابی خسته بودم و از فردا هم باید خریدهام رو ریز ریز شروع میکردم و فقط مواد خوراکی رو برای روز آخر می‌ذاشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
سه روز دیگه هم گذشت و فقط سه روز تا شب یلدا مونده بود. تونسته بودم از یه سمساری کرسی پیدا کنم و خریده بودم. یه لحاف بزرگ داشتم که جز معدود یادگاری‌هام از زمان بچگیم بود و می‌خواستم اون لحاف رو روی کرسی بندازم. تصمیم داشتم مبل‌ها رو عقب بکشم و یه قالیچه اون‌جا پهن کنم. میز عسلی برداشته می‌شد و به جاش، کرسی رو درست وسط قالیچه می‌ذاشتم.
ظرف‌های سبز و قرمز رو خریدم، لباس‌هام رو به سبک شب یلدا انتخاب کردم. مهمون‌ها که آرش و سورن هم جز اون‌ها بودن دعوت شدن و کم‌کم همه‌ی کارها انجام شد. تنها کاری که مونده بود، دعوت کردن هامین به این مهمونی خودمونی بود...

[CENTER]*هامین*[/CENTER]
خسته‌تر از همیشه در خونه رو باز کردم. بیست تا آدرس بیشتر نمونده بود و اگر هیچ کدوم از این بیست آدرس به زیبای من نمی‌رسید، تازه باید می‌رفتیم دنبال اون‌هایی که آدرس‌شون عوض شده بود و آدرس جدیدشون رو پیدا می‌کردیم.
بدون عوض کردنِ لباس، خودم رو روی مبل پرت کردم. ساعدم رو روی چشمام گذاشتم؛ اما تا خواستم یه کم استراحت کنم، گوشیم زنگ خورد. پوفی کشیدم و روی مبل نشستم. موبایل رو از روی میز برداشتم و نگاهی به اسم روی صفحه انداختم. با دیدن اسم عمه سارا لبخند خسته‌ای زدم. آیکون سبز رو لمس کردم و سعی کردم خستگیم توی صدام مشهود نباشه:
- سلام عمه!
صدای مهربون عمه لبخندم رو پررنگ‌تر کرد.
- سلام پسرم. خوبی؟
- ممنون. شما خوبین؟ عمو محمد، دخترها، همه خوبن؟
آهی کشید و با حسرت گفت:
- همه خوبیم عمه جان. فقط دلتنگتیم.
اخم کردم و انگار که عمه من رو ببینه، چشمام رو توی کاسه چرخوندم.
- ای بابا! عمه من که بیست و چهار ساعت اون‌جام!
حسرت و غصه رو راحت می‌شد از توی صداش خوند.
- تقریبا سه ماه می‌شه که ندیدیمت. نمی‌خوای یه سر بزنی؟
حق با اون بود. خیلی وقت بود که من هم مثل بابا، از اون خونه فراری شدم بودم. اون هم فقط به خاطر قوانین سخت‌گیرانه‌ی مادرجون و افسانه، دختر عمه ساره، که سوگلی مادرجون بود. با یادآوری افسانه، اخمی چهراه‌م رو آرایش داد.
- من شرمنده شما هستم عمه جان.
عمه‌، که مهربونی‌هاش من رو یاد مامان می‌انداخت، با آرامش و مهربونی جواب داد:
- دشمنت شرمنده باشه پسرم. تا زمانی که پدر و مادرت زنده بودن، که اون دعوای پدربزرگت و پدرت بود و ما ندیدیمت. وقتی هم اون‌ها فوت شدن و تو اومدی پیش ما زندگی کنی، در اولین فرصت خونه جدا گرفتی.
آهی کشیدم و چشمام رو بستم. با دو انگشت، چشم‌هام رو فشار دادم و سعی کردم بهونه‌ای بیارم که عمه رو ناراحت نکنم.
- من هم خواستم مستقل باشم، هم جای شما رو تنگ نکنم. خب توی اون عمارت هم خانواده‌ی شما بود، هم خانواده‌ی عمه ساره بود، هم خانواده عمو ساسان بود، مادر جون هم که توی همون عمارت زندگی می‌کرد.
لحن عمه به سمت طلب‌کاری کشید.
- پسر بهونه بهتر از این نبود؟ عمارت به این بزرگی، تو جای کی رو تنگ می‌کردی؟ هنوزم نصف این عمارت خالیه!
آه کشیدم. حرف حساب جواب نداشت! عمه که سکوتم رو دید، ادامه داد:
- خب حالا این حرف‌ها رو ولش کن، زنگ زدم بگم مامان گفتن که مطمئن بشم برای مهمونی شب یلدا میای دیگه؟
با کلافگی دستی به صورتم کشیدم.
- امسال هم مراسم مثل سال‌های قبله؟
زنگ در خونه به صدا دراومد، حواسم رو پرت کرد. در حالی‌که به صدای عمه گوش می‌دادم، از جا بلند شدم.
- آره دیگه، دوست‌های خانوادگی و آشناها.
این هم از قوانین مادرجون بود، مگه چاره‌ای جز رفتن هم داشتم؟
- چشم عمه جون.
صدای عمه به وضوح شاد شد.
- خدا حفظت کنه پسرم. خب دیگه، کاری نداری؟
لبخندی زدم. خوب بود که عمه این‌قدر ساده شاد می‌شد.
- نه. به همه سلام برسونین.
پشت در خونه ایستادم و به آخرین جملات عمه گوش دادم.
- بزرگیت رو می‌رسونم. خداحافظ!
- خدانگهدار.
تلفن رو قطع کردم و  در رو باز کردم و چهره‌ی خندون و شاد زیبا جلوی چشمم ظاهر شد. لبخند روی ل*ب‌هام جون گرفت. این دختر همیشه حالم رو خوب می‌کرد.
سینی‌ای که دستش بود رو به طرفم دراز کرد و سلام کرد. سینی رو ازش گرفتم.
- سلام بانو! چه‌طوری؟
- خوب! تو چه‌خبر؟ هنوز خبری از زیبات نیست؟
با یادآوریش آه کشیدم.
- نه، هنوز هیچی به هیچی!
لبخندی مهربون زد و سعی کرد دلداریم بده.
- اشکال نداره، دیگه آخرای راهه. مطمئن باش به زودی پیدا میشه.
- امیدوارم!
غذا رو با ل*ذت بو کشیدم و از بوی خوبش لخند زدم.
- اوم، چه بویی راه انداختی! دستت درد نکنه.
با خجالت لبخند زد و دست‌هاش رو پشت سرش به هم قفل کرد.
- خواهش می‌کنم! فقط...
معلوم بود می‌خواست یه چیزی بگه؛ اما تردید داره. پیش‌قدم شدم و کمکش کردم.
- چیزی‌شده؟
نفسش رو فوت کرد و حرف‌هاش رو تند تند پشت سر هم ردیف کرد.
- نه، چیز خاصی که نیست. خب سه شب دیگه شب یلداست و می‌دونم که احتمالا تو هم از طرف همکارات به مهمونی دعوت باشی و خب هم از طرف خانواده‌ات؛ اما خواستم بدونی که منم یه مهمونی گرفتم. افراد زیادی نیستن، همون جمع دوست‌های خودمون و یکی دو تا از دوست‌های خودم هستیم. خواستم بگم که تو هم دعوتی! البته که می‌دونم به پای مهمونی‌های مجلل خانواده‌ات نمیرسه؛ ولی خب این هم یه جمع دوستانه‌ است! در کل، می‌دونم که احتمال خیلی زیاد نمیای؛ ولی خب، خوشحال میشم اگر تو هم باشی. شب به خیر!
 و بدون این‌که فرصت جواب دادن به من بده،عقب گرد کرد و وارد خونه‌ش شد و در رو بست.
در خونه رو بستم و سینی غذا رو روی جزیره گذاشتم. کنار جزیره روی زمین نشستم و بهش تکیه کردم. زیبا دعوتم کرد و رفت. رفت و ندید با این حرفش چه‌طور به هم ریختم. به هم ریختم و دو دل شدم. گفت مهمونی اون به پای مهمونی مادرجون نمی‌رسه؛ اما اشتباه کرد. ندیده مطمئن بودم مهمونی زیبا خیلی بهتره. اون مراسم خشک و رسمی مادرجون کجا، مهمونی‌ای که پرنسس کوچولوی شادم می‌گیره کجا!
از حرف‌هاش می‌شد فهمید زیاد امیدی به اومدنم نداره. اگر مهمونی مادرجون رو نمی‌رفتم چی‌می‌شد؟ مادرجون عصبانی می‌شد؟ بعد از یه مدت آروم می‌گرفت. قهر می‌کرد؟ حاضر بودم برم منت کشی. آبروی مادرجون می‌رفت؟ نه بابا، کی من رو می‌شناسه؟ نهایتش بهونه میارم که رفتم سفر!
هر جوری نگاه می‌کردم، می‌دیدم که حاضرم هر بهایی رو بدم که دلِ پرنسسم شاد بشه. من همه جوره مهمونی اون رو ترجیح می‌دادم. حتی اگه مهمونی نگرفته بود، حتی همراه او بودن رو ترجیح می‌دادم. جایگاه زیبا برام بالاتر از این حرف‌ها بود. نمی‌تونستم درخواستش رو رد کنم!
از جا بلند شدم. من باید به مهمونی زیبا برم. هر اتفاقی بیفته مهم نیست، من فقط می‌خواستم طولانی‌ترین شب سال رو کنار تنها کسم بگذرونم. باید به عمه خبر می‌دادم. من شب یلدا رو خونه ی زیبا بانوم دعوتم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
*زیبا*
یه بار دیگه لیستم رو چک کردم. لبخند زدم و سری تکون دادم، همه چیز رو خریده بودم. لیست رو توی جیبم جا دادم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم. وای خدا! کِی ساعت ده شد؟ الان باز هامین کله‌ام رو می‌کنه که تا این موقع شب کجا بودم! خنده‌ام گرفت. سری تکون دادم. سبد خریدم رو دست به دست کردم و به راهم ادامه دادم. هنوز دوتا خیابون تا ساختمون مونده بود.
داشتم برای خودم قدم می‌زدم که یه ماشین که رد می‌شد، سرعتش رو کم کرد و هم‌گام با من جلو اومد. بوق زد و بعد یه صدای جلف پسرونه به گوشم رسید:
- خانومی! در خدمت باشیم!
بی‌اهمیت به ماشین و سرنشینانش، به راهم ادامه دادم؛ اما پسر بیخیال نشد و دوباره صدای جلفش رو تو دماغی کرد:
- خوشگله، قول میدم بد نگذره!
بدون اینکه به سمتش برگردم، با عصبانیت غریدم:
- برو گمشو رد کارت!
صدای خنده‌ی دو نفر رو شنیدم و این‌بار یه پسر دیگه به حرف اومد:
- بی ادب نباش دیگه هانی! بیا بالا، قیمت رو با هم راه میایم.
با خشمی که سلول به سلول تنم رو پر کرده بود، سر جام ایستادم و به طرفشون برگشتم:
- گفتم برید گم‌شید!
پسر تسلیم نشد و ادامه داد:
- بابا چه‌قدر ناز میای، من که می‌دونم تو این کاره‌ای!
دیگه عصبانیتم قابل کنترل نبود. بدون این‌که بفهمم دارم چی می‌گم، داد زدم:
- مادرت این‌کاره‌ است که تو این‌جوری شدی ع*و*ضی!
گویا دست روی بدجایی گذاشته بودم؛ چون ماشین متوقف شد و هر دو پسر از ماشین پایین پریدن. اونی که به مادرش توهین کرده بودم، شالم رو توی مشتش گرفت و با دندون‌هایی که با عصبانیت به هم می‌فشرد، غرید:
- تو غلط کردی به مادر من توهین کردی دختره‌ی هر جایی.
عصبانیت قدرتم رو چندبرابر کرده بود. از تکنیک‌های دفاع شخصی استفاده کردم و ازش جدا شدم. با یه لگد محکم به س*ی*نه‌اش، پسر رو روی پیاده‌رو پرت کردم و داد زدم:
- من هر جایی نیستم.
پسر دومی جلو اومد. با لحنی آروم که جلوه‌ای ترسناک بهش می‌داد، گفت:
- اشکال نداره، خودم هر جایی می‌کنمت!
دستش که روی کمرم نشست و من رو با یک هُل، به دیوار چسبوند، انگاری تمام قدرتم ازم گرفته شد. بدنم به لرزش افتاد و چهره‌ی منحوس آریا جلوی چشم‌هام جون گرفت. صورت اون پسر نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و من قدرتی برای دفاع از خودم نداشتم. اون همه خشم یک دفعه به ترس تبدیل شده بود و من فقط می‌تونستم وحشت‌زده به پسرِ روبه‌روم خیره بشم. به جای اون پسر، قیافه‌ی آریا جلوی چشمم بود که همین‌طوری بهم نزدیک می‌شد.
امیدی نداشتم که کسی برسه و نجاتم بده. اول این‌که اون محله کلا محله خلوتی بود و گذر کسی به اون سمت نمی‌افتاد، مخصوصا این موقع شب. دوم این‌که اگر هم کسی می‌رسید، ترجیح می‌داد بی سر و صدا رد بشه تا این‌که خودش رو قاطی دعوا کنه. چیزی تا از بین رفتن فاصله نمونده بود که نعره‌ی یک نفر، به گوشم رسید و تا عمق وجودم رخنه کرد:
- داری چه غلطی می‌کنی مر*تیکه؟
و لحظه‌ای بعد، اون پسر از من جدا شده بود و کف خیابون ولو بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
با حالتی شوکه‌شده سر چرخوندم تا فرشته نجاتم رو ببینم. اون مرد هم که س*ی*نه‌ی عضلانیش با هر نفس از سر خشمش بالا و پایین می‌رفت، به طرف من چرخید. چشمام که توی چشم‌هاش قفل شدن، حس کردم قلبم لحظه‌ای از تپش ایستاد و بعد دوباره طوری شروع به تپیدن کرد که انگار می‌خواد قفسه س*ی*نه‌ام رو بشکونه. تیله‌های سرمه‌ای رنگش، توی اون تاریکی عجب برقی می‌زدن!
با چشم‌هایی گشاد شده از سر حیرت، فقط تونستم اسمش رو زمزمه کنم. زیرِ نور چراغ برق، ل*ب‌خونی کردم وقتی که با حیرت ل*ب زد:
- زیبا!
و دیدم که دیوونه شد. در کسری از ثانیه تیله‌های سرمه‌ایش توی دریایی از خون پنهان شدن. مشت‌هاش گره خوردن و رگ گ*ردنش برآمده شده بود و نبض می‌زد. صورتش سرخ از عصبانیت و غیرت بود و نعره‌اش، گوش فلک رو کر می‌کرد. غیرت هامینِ مهربون و خوش قلب، بدجوری به جوش افتاده بود.
روی زانو نشست و پاهاش رو دو طرف پسری گذاشت که حالا کف خیابون از درد به خودش می‌پیچید. یک دفعه با حرص تمام، شروع به کوبیدن مشت‌هاش به سر و صورت اون پسر کرد. به قصد کشت زدش. می‌زد، می‌زد، انگار می‌خواست تمام حرصش رو سر اون پسرِ جلف خالی کنه.
پسر دیگه‌ای که من زده بودمش، از جا بلند شد و برای نجاتِ دوستش از پشت به هامین حمله کرد. من اون‌قدر ترسیده بودم که نمی‌تونستم تکون بخورم؛ اما انگار اون پسر برای هامین هیچ چیز مهمی نبود که با یک مشت، ناکارش کرد.
همین‌طوری به اون پسر جلف مشت می‌زد. با تمام لرزی که توی وجودم بود، جلو رفتم و دستم رو روی بازو هامین گذاشتم. نفهمید و دستم رو روی بازوش حس نکرد. سر و صورت پسر جلف پر از خون شده بود و دیگه تقلا نمی‌کرد.
خیلی بیشتر از قبل ترسیدم. رنگ سفیدم، سفیدتر شد، لرز بدنم دو برابر شد، دندون‌هام به هم خوردن و چشم‌هام سرخ شدن و من برای هامین ترسیدم. برای تنها مرد زندگیم ترسیدم. هامین دوستِ من بود و من میونِ این همه ترس، فقط یه سوال داشتم. چرا کسی که فقط دوست منه، باید این‌جوری برام غیرت خرج کنه و به خاطرم این‌قدر مجنون بشه؟
با وجودِ بی‌حالی که داشتم، بلند جیغ کشیدم:
- هامین!
مشتش روی هوا خشک شد و نیمه بدنش به سمتم چرخید. رگ گ*ردنش به سرعت نبض می‌زد و قفسه س*ی*نه‌اش تند تند بالا پایین می‌شد. با گریه و لرزی آشکار گفتم:
- کشتیش!
انگار هامین هم ترسم رو دید. دید که رنگم بیشتر پریده، دید که لرزم بیشتر شده، دید که چشم‌هام سرخ شده، دید که دندون‌هام به شدت به هم می‌خوره. همه‎‌ی این‌ها رو دید که از قبل هم مجنون‌تر شد و مشت‌هاش رو با حالتی جنون‌وار روی سر و صورت اون پسر فرود آورد و نعره زد:
- باید بمیره. باید وجود نحسش از رو زمین کم بشه! اصلا خودم می‌کشمش. اگه من این رو نکشم که هامین نیستم!
دوباره جیغ زدم:
- هامین، مُرد!
نعره‌اش لرزم رو تشدید کرد:
- می‌کشم اونی رو که حتی فکر دست* د*رازی به ناموسم به سرش بزنه!
ماتم برد. ناموسش؟ من ن*ا*موسِ هامین بودم؟ از کی تا حالا؟
با نعره‌ی بعدیش به خودم اومدم. جلو رفتم و بازوی محکمش رو با هر دو تا دستم گرفتم. صدام آروم و لرزون بود:
- هامین بسه، توروخدا!
دستاش پایین افتادن و سرش به سمتم برگشت. با حیرت زمزمه کرد:
- زیبا بانو! تو چرا...
بغضم مقاومتش رو از دست داد و شکست. اشک‌ روی گونه‌ام فرود اومد و بغض‌آلود گفتم:
- توروخدا! هامین داری بیشتر می‌ترسونیم. اگه این بمیره چی؟ تو رو خدا بیا بریم!
هامین از روی پسر بلند شد. پسر دوم که مدتی بود حالش بهتر شده و از ترسش یه گوشه ایستاده بود، جلو اومد و جسم نیمه‌جون دوستش رو ب*غ*ل کرد. نبضش رو گرفت و رو به هامین فریاد زد:
- برو خداروشکر کن که زنده‌ است!
هامین خواست به طرفش حمله کنه؛ اما در عرض چند لحظه سوار ماشین شد و ماشینشون از جا کنده شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
پاهای لرزونم بیشتر از این وزن تنم رو تاب نیاوردن. با زانو روی زمین افتادم. هامین به سمتم برگشت و با دیدنم روی زمین، ترس به صورتش دوید. وحشت‌زده صدام زد. به طرفم اومد و جسم لرزونم رو در آ*غ*و*ش کشید. خودم رو توی بغلش جمع کردم. بهش چسبیدم و تیشرتش رو توی مشتم گرفتم. لرزیدم و هق زدم.
دوباره صح*نه‌های اون شب لعنتی جلوی چشمم جون گرفتن. دستم روی گوشم نشست و مثل هر دفعه، جیغ‌های هیستریکم شروع شد. دست‌های هامین مچم رو گرفتن و دستم رو از گوشم جدا کردن.
- زیبا! زیبا نترس من این‌جام... پرنسسم منم... نگاه کن، هامینم!
چشم‌های ترسیده‌ام، چهره‌ی آریا رو کنار زد و چهره‌ی هراسون هامین رو دید. دوباره تیشرتش توی مشتم گیر افتاد.
- ها... هامین!
دستش دورم حلقه شد و سرم به س*ی*نه‌اش چسبید. اشک‌هام پیراهن خونیش رو خیس کرد.
- جانِ هامین؟ نترس عزیزکم، نگران نباش، من پیشتم. تنهات نمی‌ذارم.
- ها...مین.... بریم... بریم... خونه!
- بریم دردت به جونم، بریم.
آروم زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد. ماشینش همون‌طوری با درِ باز وسط خیابون رها شده بود. در شاگرد رو باز کرد و من رو روی صندلی نشوند. نگاهش به چرخ خرید و کیفم افتاد که کنار پیاده‌رو رها شده بود. اون‌ها رو هم آورد و روی صندلی عقب گذاشت و بالاخره سوار شد.
اشک‌هام هنوز بدون صدا همین‌طوری فرو می‌ریختن. دندون‌هام هنوز به هم می‌خوردن و من هنوز می‌لرزیدم. هامین حال من رو می‌دید و عصبی می‌شد. هر لحظه دست‌هاش دور فرمون محکم‌تر می‌شدن. انگار که فرمون، گر*دن اون پسر بود و هامین قصد کشتنش رو داشت.
به خونه که رسیدیم، هامین سبد خرید و کیفم رو خودش برداشت. دوباره دست زیر بازو‌هام انداخت و سوار آسانسور شدیم. هر دو وارد واحد من شدیم. هامین خریدها رو کنار در آشپزخونه رها کرد و نگاهی به من انداخت. با لبخندی غمگین و لرزون گفت:
- برو دست و صورتت رو بشور و لباس‌هات رو عوض کن. تو هم خونی شدی!
تازه حواسم به لباس و دست و صورت هامین جمع شد. دست‌هاش پر از خونِ اون پسر بود. صورتش هم خونی بود و تی‌شرتش کثیف شده بود. با صدای لرزونم گفتم:
- می‌خوام دوش بگیرم، شاید آروم شدم.
سری تکون داد و آروم گفت:
- خیله خب، برو.
با قدم‌های سست، چند قدمی دور شدم؛ اما دوباره برگشتم و ایستادم. هامین که داشت نگاهم می‌کرد با نگرانی پرسید:
- چی‌شد؟
سرم رو پایین انداختم و دست‌هام رو به هم گره دادم. خجالت‌زده گفتم:
- تنهایی می... می‌ترسم!
از گوشه چشم دیدم که هامین دوباره عصبانی شد. زیر ل*ب زمزمه با خشم کرد:
- لعنتی، لعنتی!
مشتش رو به دیوار کوبید و این‌بار بلند فریاد زد:
-لعنتی!
لرزش تنم بیشتر شد. هامین که چشمش به من افتاد، جلو اومد و خشن بغلم کرد. خودم رو بهش چسبوندم. با غصه‌ای بی‌حد و اندازه که صداش رو تسخیر کرده بود، کنار گوشم زمزمه کرد:
- چی به سر بانوی شجاع من اومده که یه تنه کل دنیا رو حریف بود؟
اشکم دوباره جاری شد و روی تی‌شرت هامین ریخت. همون‌جور که سرم به س*ی*نه‌اش چسبیده بود، به چپ و راست تکونش دادم.
-می‌ترسم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا