- تاریخ ثبتنام
- 2020-08-11
- نوشتهها
- 5,387
- لایکها
- 26,150
- امتیازها
- 168
- محل سکونت
- جایی میون خلسهی مستور:)
- کیف پول من
- 24,930
- Points
- 253
کد:
اولین چیزی که با بیرون رفتن از اتاق دیدم، شمعهای آبی رنگ وارمر بود که پسرها همونجوری که بهشون گفتم چیده و روشن کرده بودن. با پیشنهاد من، نور چراغهای رو به کمترین حد خودشون رسوندیم و کافه به حدی تاریک شد که با عادت کردن چشم به تاریکی، اطراف رو میتونستی ببینی؛ ولی در نگاه اول فضا تاریک بود و نورشمعها خودنمایی میکردند.
فضا خیلی رویایی شده بود، انگار که از وسط یه رمان عاشقانه بیرون کشیده باشنش. با دیدن اون فضا دلم از شدت شوق ضعف رفت؛ ولی در عینِ حال یه حسرت به دلم نشست. چرا یکی نبود برای من از این کارها کنه؟ به خدا که خیلی خوشحال بودم برای عسلی که برام کم از خواهر نداشت؛ اما ته دلم هم بهش حسرت میخوردم و توی همین حالت بود که ناخودآگاه اون تولد رویایی که هامین برام توی خونهام تدارک دیده بود رو یادم اومد. لبخندی از ته دل زدم. من نمیتونستم بگم کسی برای من اینقدر تدارک نمیبینه؛ چون هامین بود و همیشهی خدا هوای من رو داشت. چشم چرخوندم و توی سالن پیداش کردم که داشت با سام حرف میزد تا از استرسش کم کنه. این پسر برای من همه چیز بود!
با حس خوبی که از فکر هامین گرفته بودم، لبخندم رو بزرگترکردم و داخل اتاق برگشتم. خیلی زود یه آرایش ملایم و دخترونه روی صورت عسل نشوندم. وقتی بالاخره مانتوش رو هم پوشید و کامل آماده شد، رو کردم بهش و بهونه آوردن رو شروع کردم.
- عسل تو برو بیرون، تا یکم با خوشگلیهات برای سام دلبری کنی، منم وسایلم رو جمع میکنم و میام.
عسل با لبخند سری تکون داد و در حالی که به طرف کیفش میرفت، گفت:
- باشه، پس بذار وسایل خودم رو بردارم.
سریع دستش رو گرفتم و به طرف در هلش دادم.
- نمیخواد، خودم میارم. تو برو به دلبری برس!
عسل ملوس خندید و در اتاق رو باز کرد؛ اما همون توی درگاه در، خشکش زد.
حواسش دیگه کاملا از من پرت شده بود. میتونستم حدس بزنم که چشمهاش به شدت گرد شدن. با قدمهایی آهسته مسیر شمعها رو جلو رفت. منم آروم و بی سر و صدا از اتاق بیرون زدم و کنار هامین و جاوید، که نزدیک در کافه ایستاده بودن، جا خوش کردم. عسل بالاخره به میزی که وسط کافه گذاشته بودیم رسید و با حیرت اطراف رو دید زد. صدای زمزمههای پر از تعجبش به گوش میرسید که انگار با خودش حرف میزد:
- اینجا چهخبره؟
بلافاصله بعد از اون، صدای مردونه سام، بلند شد:
- یکی بود، یکی نبود. یه دختر خیلی جذاب و خوشگل و صد البته خوش قلب و شیطون، که اسمش هم عسل بود، توی یه گوشهی این شهر زندگی میکرد.
عسل سر چرخوند؛ اما سام رو که پشت یکی از ستونهای کافه قایم شده بود ندید.
- سر دیگهی این شهر، یه کافه بود، به اسم کافه جنون. صندوقدار کافه جنون به تازگی استعفا داده بود و صاحب کافه، در به در دنبال یه آدم مطمئن و کاربلد بود. یه روز بابای این عسل خانم، که از قضا دوستِ صاحب کافه هم بود، دست این دختر شیرین رو گرفت و آورد کافه. به صاحب کافه گفت که دخترم میخواد اینجا کار کنه تا سرگرم بشه. صاحب کافه هم با خوشحالی قبول کرد و از اون روز، چشم کافه جنون به جمالِ شیطنتهای عسل خانم روشن شد.
سام سکوت کرد تا نفسی بگیره. عسل هم که از پیدا کردن سام ناامید شده بود، نگاهی به میز انداخت. یکی از صندلیها رو عقب کشید و پشت میز نشست. انگاری حدس زده بود که اینجا یه جریان و داستانی برقراره و حالا میخواست صبر کنه تا ببینه ادامهی این داستان به کجا میرسه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: