- تاریخ ثبتنام
- 2020-08-11
- نوشتهها
- 5,387
- لایکها
- 26,150
- امتیازها
- 168
- محل سکونت
- جایی میون خلسهی مستور:)
- کیف پول من
- 24,930
- Points
- 253
کد:
هامین من رو از خودش جدا کرد و به طرف اتاقم قدم برداشت. آروم گفت:
- نترس، من اینجام، کنارتم.
اشکم آروم آروم بند اومد. هامین روی تخت نشست و گفت:
- تا وقتی تو دوش میگیری من همینجا نشستم. خوبه بانو؟
سری به نشونهی تایید تکون دادم و حوله و یه دست لباس جدید برداشتم. با تردید توی درگاه حموم ایستادم و به هامین خیره شدم. با تاکید گفتم:
- نریها!
با مهربونی لبخند زد و چشمهاش رو روی هم گذاشت.
- هستم.
وارد حموم شدم و در رو بستم. لباسهام رو از تنم کندم و با نفرت گوشهی حموم پرتشون کردم. دوش رو باز کردم و زیرش ایستادم. حدود بیست دقیقه فقط زیر دوش بودم. وقتی لرز تنم آروم گرفت و یکم آروم شدم، سریع تمام تنم رو لیف زدم. خودم رو خشک کردم و لباس پوشیدم و از حموم بیرون اومدم.
به محض اینکه در حموم رو پشت سرم بستم، به طرف تخت چرخیدم تا هامین رو ببینم؛ اما نبود. سرم رو توی اتاق چرخوندم؛ ولی هامین اصلا توی اتاق نبود. دوباره به سرعت به گریه افتادم و بدون لحظهای فکر با جیغ صداش زدم. به ثانیه نکشید که توی درگاه در ظاهر شد.
- جانم؟ اینجام عزیزم!
سریع به آغوشش پناه بردم. همونطور که اشک میریختم، زمزمه کردم:
- گفتی میمونی!
دستش رو به سمت میز دراز کرد و چیزی روی میز گذاشت. بعد یکی از دستهاش دورم حلقه شد و دست دیگهاش موهای خیسم رو نوازش کرد.
- رفتم برات قرص آرامبخش بیارم عزیز دلم.
بینیم رو بالا کشیدم و با بغض گفتم:
- ترسیدم!
صداش ناراحت و شرمنده بود:
- ببخشید پرنسسم.
با مظلومیت نگاهش کردم که لبخندی کمرنگ زد. بعد یکی دو دقیقه، دوباره آروم شدم و ازش فاصله گرفتم. لباسهاش عوض شده بودن و لباس راحتی تنش بود. وقتی دید دارم لباسهاش رو نگاه میکنم، گفت:
- همون اول که رفتی تو حموم سریع رفتم لباس عوض کردم و دست و صورتم رو شستم که بتونم امشب رو پیشت بمونم.
سری به نشونه تایید تکون دادم. هامین دستم رو گرفت و من رو روی صندلی میز آرایش نشوند. لیوان آب و قرص آرامبخش رو از روی میز برداشت و به دستم داد. دوتا قرص درآوردم و خوردم. لیوان و بستهی قرص رو از دستم گرفت و دوباره روی میز گذاشت. پشتم ایستاد و سشوار رو که از صبح روی میزم رها شده بود، برداشت. آروم و با ملایمت موهام رو تا حدی خشک کرد. بعدش شونه کرد و دست آخر از روی صندلی بلندم کرد. من رو روی تخت خوابوند و عین بچهها پتو رو روم مرتب کرد.
خواست چراغ رو خاموش کنه که جیغم در اومد:
- نه!
دستش رو هوا موند. با بغض زمزمه کردم:
- هنوز میترسم!
لبخند زد و دوباره روی تخت نشست. دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
- حالا چشمهات رو ببند و بخواب.
تُن صدام از زمزمه ت*ج*اوز نمیکرد:
- دوباره میان. آریا هم میاد. میاد منو میبره!
هامین با مهربونی به حرف اومد و من دوباره داشتم مورفین صداش رو حس میکردم:
-زیبا بهم اعتماد داری دیگه؟
سر تکون دادم. توی این دنیا به هیچ کسی به اندازه هامین اعتماد نداشتم. با پشت دست گونهام رو نوازش کرد.
- پس خیالت راحت باشه که من پیشتم. نمیذارم هیچ کسی اذیتت کنه. من با همین دستهای خودم پای اون ع*و*ضی رو قلم میکنم اگه از ده کیلومتری ناموسم رد بشه!
نفس توی س*ی*نهام حبس شد و حس غریبهام به غلغل افتاد. من ناموسش بودم؟ نبودم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: