کامل شده رمان کافه جنون | قسم همدم کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ghasam.H
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 11K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253

کد:
هامین من رو از خودش جدا کرد و به طرف اتاقم قدم برداشت. آروم گفت:
- نترس، من این‌جام، کنارتم.
اشکم آروم آروم بند اومد. هامین روی تخت نشست و گفت:
- تا وقتی تو دوش می‌گیری من همین‌جا نشستم. خوبه بانو؟
سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم و حوله و یه دست لباس جدید برداشتم. با تردید توی درگاه حموم ایستادم و به هامین خیره شدم. با تاکید گفتم:
- نری‌ها!
با مهربونی لبخند زد و چشم‌هاش رو روی هم گذاشت.
- هستم.
وارد حموم شدم و در رو بستم. لباس‌هام رو از تنم کندم و با نفرت گوشه‌ی حموم پرتشون کردم. دوش رو باز کردم و زیرش ایستادم. حدود بیست دقیقه فقط زیر دوش بودم. وقتی لرز تنم آروم گرفت و یکم آروم شدم، سریع تمام تنم رو لیف زدم. خودم رو خشک کردم و لباس پوشیدم و از حموم بیرون اومدم.
به محض این‌که در حموم رو پشت سرم بستم، به طرف تخت چرخیدم تا هامین رو ببینم؛ اما نبود. سرم رو توی اتاق چرخوندم؛ ولی هامین اصلا توی اتاق نبود. دوباره به سرعت به گریه افتادم و بدون لحظه‌ای فکر با جیغ صداش زدم. به ثانیه نکشید که توی درگاه در ظاهر شد.
- جانم؟ این‌جام عزیزم!
سریع به آغوشش پناه بردم. همون‌طور که اشک می‌ریختم، زمزمه کردم:
- گفتی می‌مونی!
دستش رو به سمت میز دراز کرد و چیزی روی میز گذاشت. بعد یکی از دست‌هاش دورم حلقه شد و دست دیگه‌اش موهای خیسم رو نوازش کرد.
- رفتم برات قرص آرام‌بخش بیارم عزیز دلم.
بینیم رو بالا کشیدم و با بغض گفتم:
- ترسیدم!
صداش ناراحت و شرمنده بود:
- ببخشید پرنسسم.
با مظلومیت نگاهش کردم که لبخندی کم‌رنگ زد. بعد یکی دو دقیقه، دوباره آروم شدم و ازش فاصله گرفتم. لباس‌هاش عوض شده بودن و لباس راحتی تنش بود. وقتی دید دارم لباس‌هاش رو نگاه می‌کنم، گفت:
- همون اول که رفتی تو حموم سریع رفتم لباس عوض کردم و دست و صورتم رو شستم که بتونم امشب رو پیشت بمونم.
سری به نشونه تایید تکون دادم. هامین دستم رو گرفت و من رو روی صندلی میز آرایش نشوند. لیوان آب و قرص آرام‌بخش رو از روی میز برداشت و به دستم داد. دوتا قرص درآوردم و خوردم. لیوان و بسته‌ی قرص رو از دستم گرفت و دوباره روی میز گذاشت. پشتم ایستاد و سشوار رو که از صبح روی میزم رها شده بود، برداشت. آروم و با ملایمت موهام رو تا حدی خشک کرد. بعدش شونه کرد و دست آخر از روی صندلی بلندم کرد. من رو روی تخت خوابوند و عین بچه‌ها پتو رو روم مرتب کرد.
خواست چراغ رو خاموش کنه که جیغم در اومد:
- نه!
دستش رو هوا موند. با بغض زمزمه کردم:
- هنوز می‌ترسم!
لبخند زد و دوباره روی تخت نشست. دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
- حالا چشم‌هات رو ببند و بخواب.
تُن صدام از زمزمه ت*ج*اوز نمی‌کرد:
- دوباره میان. آریا هم میاد. میاد منو می‌بره!
هامین با مهربونی به حرف اومد و من دوباره داشتم مورفین صداش رو حس می‌کردم:
-زیبا بهم اعتماد داری دیگه؟
سر تکون دادم. توی این دنیا به هیچ کسی به اندازه هامین اعتماد نداشتم. با پشت دست گونه‌ام رو نوازش کرد.
- پس خیالت راحت باشه که من پیشتم. نمی‌ذارم هیچ کسی اذیتت کنه. من با همین‌ دست‌های خودم پای اون ع*و*ضی رو قلم می‌کنم اگه از ده کیلومتری ناموسم رد بشه!
نفس توی س*ی*نه‌ام حبس شد و حس غریبه‌ام به غلغل افتاد. من ناموسش بودم؟ نبودم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
- شد دو بار!
ابروهای هامین بالا رفتن و با تعجب گفت:
- چی؟
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
- امشب دو بار اشتباه کردی.
گوشه‌ی ل*بش بالا رفت و سرش رو به یک طرف خم کرد. با مهربونی خیره بهم موند و گفت:
- چه اشتباهی؟
- دو بار بهم گفتی ناموسم. من ناموست نیستم که!
چند لحظه با حیرت نگاهم کرد. بعد کم‌کم به خودش اومد و لبخند آرومی زد و گفت:
- هستی!
این‌بار نوبت من بود که حیرت کنم.
- اون وقت چه‌طوری؟
دستش بین موهایی فرو رفت که خودش خشک و شونه‌شون کرده بود.
- به هر چیزی که برات قابل قبوله قسم که ناموسمی. حتی اگه مَحرم هم نبودیم تو بازم ناموسم بودی. زیبا تو خیلی وقته که ن*ا*موسِ هامین شدی!
چند لحظه‌ای ساکت شد و طور خاصی نگاهم کرد. حالت نگاهش مثل ماه‌ها پیش شده بود، مثل همون روز که توی آشپزخونه‌ی خونه‌ی قدیمیم دستم سوخت و بعد هامین پانسمانش کرد.
دستش رو از روی موهام عقب کشید و ادامه داد:
- اگه دلیل قانونی می‌خوای، محرمیت بینمون دلیلشه؛ ولی تو بدون قانون هم ن*ا*موس منی. وگرنه برای من چه دلیلی منطقی‌تر و قانونی‌تر از این‌که دلم رو آروم می‌کنی و حالم رو خوب؟
قلبم از همیشه تندتر می‌زد. حالم جوری خوب شده بود که انگار بهتر از اون نمی‌شه. اون حسِ ناشناخته قوی‌تر از هر دفعه توی وجودم پر شده و کشش عجیبی نسبت به هامین در من به وجود آورده بود. حسم عجیب بود. وقتی که می‌اومد، دلم در اوج تپش، بهاری می‌شد. وجودم شیرین و خنک می‌شد؛ انگار که یه تیکه یخ، قل می‌خورد تا تهِ تهِ دلم! وقتی که این احساس می‌اومد، هوای دلم هر چه‌قدر هم که طوفانی بود، به ناگاه آروم می‌گرفت.
چشمام رو بستم و سعی کردم تپش قلبم رو آروم کنم. سعی کردم فراموش کنم هامین چند سانت اون ورتر روی همین تخت نشسته و داره توی هوای همین اتاق نفس می‌کشه. سعی کردم بوی کوبیسم رو با تمام وجودم بو نکشم. سعی کردم و موفق شدم. چشم‌هام آروم آروم گرم شدن و آخرین چیزی که یادمه، نوازش دست هامین، بین موهام بود.
***

توی کوچه پس کوچه‌های تاریک می‌دویدم. همه قدرتم رو ریخته بودم توی پاهام و می‌دویدم. اون پسر جلف هم داشت دنبالم می‌اومد. یه لحظه سر چرخوندم و نگاهش کردم. فاصله چندانی باهام نداشت. سرعتن رو بیشتر کردم. همون‌طوری دور می‌شدم که یه دفعه، به یه نفر خوندم. پرت شدم روی زمین و مچ پام پیچ خورد. یه دستم رو به مچ پام گرفتم و سرم رو بالا بردم. آریا جلوم ایستاده بود. با اون قیافه کریهش لبخندی ترسناک زد. دست به زانوهاش گرفت و به طرفم خم شد.
با وجود درد مچ پام از جا بلند شدم و خواستم در جهت مخالف آریا بدوم که اون پسر جلف از راه رسید. دوباره به عقب برگشتم؛ اما یادم اومد آریا اون‌جاست. سردرگم مونده بودم کجا برم که ناگهان هر دو با هم به طرفم حمله کردن و دست‌هام رو گرفتن و پشتم نگه داشتن. داشتم تقلا می‌کردم که آزاد بشم که یه دفعه هامین رو دیدم. با فاصله‌ی دوری، پشت آریا ایستاده بود. آریا و اون پسر جلف من رو کشون کشون می‌بردن و هامین هر لحظه از من دورتر می‌شد. می‌خواستم داد بزنم، کمک بخوام، صداش کنم؛ اما انگار یه چیزی روی دهنم بود که جلوم رو می‌گرفت. اون‌قدر دور شدیم که هامین تقریبا تبدیل به یه نقطه شد؛ اما درست توی همون لحظه من رو دید.
ترس چهره‌اش رو پر کرد و شروع به دویدن به سمت ما کرد. می‌دوید؛ اما هر چی می‌دوید نمی‌رسید. ترسم بیشتر شد و شدت همین ترس، اون سَد ناپیدا رو از روی دهنم کنار زد و من با همه‌ی وجودم جیغ کشیدم:
- هامین...!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
از خواب پریدم و روی تخت نشستم. به پهنای صورت اشک می‌ریختم. هنوز چند لحظه نگذشته بود که در اتاق به ضرب باز شد و ثانیه‌ی بعدش، من توی امن‌ترین آ*غ*و*ش این روزهام فرو رفته بودم.
پیرهنش رو توی مشتم فشردم و هق‌هق کردم. هامین همون‌طور که من رو توی بغلش گرفته بود، دست دراز کرد و لیوان آب رو از روی پاتختی برداشت. من رو یه خرده از خودش دور کرد و آب رو آروم آروم به خوردم داد. موقعی که داشتم آب رو می‌خوردم، چشمم روی سیبک گلوی هامین ثابت موند که بالا پایین می‌شد. هامین بغض کرده بود؟ برای من؟
آب رو خوردم. لرز تنم فرو نشست و حالا فقط هق‌هق می‌کردم و اشک می‌ریختم. دوباره به آ*غ*و*شِ هامین پناه بردم. صورتم رو به دیوار بود. یه لحظه حس کردم آریا با اون خنده‌ی مزخرفش جلوم ایستاده. لرزیدم و با ترس، صورتم رو توی س*ی*نه‌ی هامین قایم کردم.
صدای خش‎‌دار هامین، آروم توی گوشم پیچید:
- نترس بانو. نترس من پیشتم عزیزم. آروم باش پرنسسم.
باز هم هق زدم و خودم رو بیشتر به هامین فشردم.
- هامین... اون‌ها.... دنبالم بودن... هر دوشون. تو هم بودی... اولش نیومدی. چرا نیومدی کمکم؟... چرا گذاشتی من رو ببرن؟
حلقه‌ی دست‌هاش دور بدنم تنگ‌تر شد.
- الهی هامین برات بمیره. من این‌جام عزیزدلم، تنهات نمی‌ذارم. خواب دیدی عزیزکم.
خشِ صداش بیشتر شده بود. نه؟
- بعدش اومدی؛اما نرسیدی... هر چی... دویدی... نرسیدی. من رو... من رو بردن هامین!
مورفینِ صداش داشت آروم آروم اثر خودش رو می‌ذاشت.
- باید از روی جنازه‌ام رد بشن که دستشون به تک پرنسسم برسه!
باز هم گریه کردم و با ترس گفتم:
- میان دنبالم!
سرش تا کنار گوشم پایین اومد و نفس‌های لرزون و گرمش گوشم رو قلقلک داد.
- نمی‌ذارم دورت بگردم. تا پای جونم مراقبتم. مگه من جز تو کی رو دارم؟
باز هم نالیدم:
- هامین!
ب*وسه‌ای روی موهام نشست.
- جانِ هامین؟
و من فقط اشک ریختم و هق زدم.
هامین با اون مورفین صداش جمله‌هایی پر از آرامش رو برام نجوا می‌کرد و من گریه می‌کردم. اون نوازشم می‌کرد و من هق‌هق می‌کردم. اون مردونه و آروم اشک می‌ریخت و من غصه‌دار می‌شدم. اون جانش رو تقدیمم می‌کرد، وقتی که با بغض اسمش رو صدا می‌کردم.
توی بغلش اشک ریختم، اشک ریختم، اشک ریختم. اون‌قدر گریه کردم که دیگه حس کردم بی‌حال شدم. حس کردم جونی توی تنم نمونده. دیگه هق نزدم، فقط اشک‌های بی‌صدام روی صورتم فرود می‌اومدن و منم کنترلی روی اون‌ها نداشتم.
هامین که این حالم رو دید، آروم و خش‌دار کنار گوشم نجوا کرد:
- آروم باش پرنسسم. دیگه جونی توی تنت نموند!
حس و حال جواب دادن رو نداشتم. دوباره زمزمه کرد:
- بخوابیم؟
تنها صدایی که از دهنم در اومد اوهوم بود. هامین من رو روی تخت خوابوند و پتو رو روی تنم مرتب کرد. از روی تخت بلند شد. فکر کردم می‌خواد از پیشم بره که با وجودِ تموم بی‌حسی‌ام جیغ زدم:
- نرو!
دوباره سریع کنارم نشست.
- همین‌جام عزیزم. نمیرم. داشتم لباسم رو درست می‌کردم، توی تنم پیچ خورده بود. نگاهم روی تیشرتش نشست. خیس از اشک‌های من بود. با بغض گفتم:
- ببخشید. می‌خوای برو عوضش کن!
نگاهم رو دنبال کرد و به تی‌شرتش رسید. بغض رو از صداش هم می‌تونستی تشخیص بدی.
- فدایِ سرت بانو. مهم نیست.
آروم نگاهم رو بالاتر بردم تا به صورت خسته‌اش رسیدم. خیسِ اشک بود و اون هم هنوز اشک می‌ریخت. تمام زورم رو زدم و روی تخت نشستم. روی صورتش دست کشیدم و اشکاش رو پاک کردم و آروم زمزمه کردم:
- گریه نکن. گریه میکنی منم گریه‌ام می‌گیره‌ها!
لبخندش غم داشت و تلخ بود.
- به شرطی که تو هم گریه نکنی.
و دست‌های اون هم صورت من رو پاک کرد. دست‌های من صورت هامین رو قاب گرفته بود و دست‌های اون صورت من رو. لحظه‌ای حس کردم داره سرم رو جلو می‌کشه و سر خودش هم جلو میاد. چند لحظه بعد پیشونیش روی پیشونیم نشست و چشم‌هاش رو بست.
- هر قطره اشکت مثل یه ترکشِ دردناک توی وجودمه. هر هقی که می‌زنی یه تیر زهرآلود به روحمه. این‌جوری که می‌کنی با خودت، حسرت می‌خورم چرا اون ع*و*ضی رو همون‌جا نکشتم!
مثل همیشه دوباره رفتارم بچگانه شده بود.
- اگه من گریه نکنم، تو آروم میشی؟
انگار هامین هم این بچگی رو از توی صدام خوند که لبخند زد و زمزمه کرد:
- میشم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
سر عقب کشید و من رو دوباره روی تخت خوابوند. اشک نمی‌ریختم؛ ولی صدام بغض داشت:
- هامین؟
با مهربونی جواب داد:
- جانم؟
لحنم خجالت‌زده و همچنین پر از خواهش شد:
- میگم... میشه... میشه امشب...
انگشتش روی ل*بم نشست و حرف توی دهنم ماسید. ترکیب مهربونی ذاتی و مورفین صداش عجب معجون محشری بود!
- میشه.
و جلو اومد و کنارم دراز کشید. این مرد مهربون، خوب فکرم رو خونده بود. ناخودآگاه لبخندی زدم. این‌که اجازه داده بود اون‌قدر گریه کنم تا خالی بشم، واقعا آرومم کرده بود. با نفسی عمیق، کمی عقب کشیدم و سعی کردم گوشه‌ی تخت بخوابم.
- اگه معذبی و حس میکنی داری به زیبات خیانت می‌کنی...
حرفم رو قطع کرد و در حالی که به چشم‌هام خیره شده بود، پرسید:
- تو معذبی؟
صدام آروم و پر از خجالت بود:
- نه!
بدون حرف، دستش رو جلو آورد و دوباره من رو به طرف خودش کشید. با فاصله، به طرف هم، روی پهلو دراز کشیده بودیم. من هنوز از آریا و اون خواب ترس داشتم. با سکوتی که برقرار شد، نفس‌هام تند شدن و توی خودم جمع شدم. هامین هم ترسم رو حس کرد. دوباره دست دور کمرم انداخت و این‌بار مقصدم، آ*غ*و*ش گرمش بود. یه دستش رو از زیر سرم رد کرد و سرم روی بازوش نشست. دست دیگه‌اش، حصار کمرم بود. زمزمه‌اش هم آبی روی آخرین شعله‌های ترسم شد:
- تا من پیشتم، از هیچی نترس!
آرامش توی وجودم جریان پیدا کرد و لبخند محوی زدم. هامین با نگاه و لبخندی خسته و غمگین، نگاهم کرد. صورتم رو به س*ی*نه‌اش چسبوندم و سرم رو قایم کردم. چونه‌اش روی سرم نشست و مورفین صداش دوباره توی وجودم غوغا کرد.
- آروم بخوابی تنها کسم!
و بعدش فقط خواب‌های رنگی رنگی بود.
صبح با احساس سرحالی چشم باز کردم. بدون این‌که تکون بخورم، چشمام رو توی اتاق چرخوندم. نگاهم روی ساعت ثابت موند. ساعت ده صبح بود. نفس عمیقی کشیدم و خواستم تکون بخورم؛ اما انگار جایی گیر افتاده بودم. سرم رو پایین آوردم و تازه دو تا دست رو دیدم که یکی از زیر بدنم و دیگری از روی بدنم دور کمرم حلقه شده بودن. یه لحظه ترسیدم و خواستم جیغ بکشم که تازه به خودم اومدم و تمام دیشب رو یادم اومد. این دست‌های هامین بود که از پشت دورم پیچیده بود.
سرم رو به سمت عقب چرخوندم. هنوز غرق خواب بود. توی خواب چه‌قدر معصوم می‌شد! موهای قهوه‌ایش با اون رگه‌های طلایی روی پیشونیش ریخته بودن. دهنش کامل باز نبود؛ اما ل*ب‌هاش از هم فاصله داشت و این معصوم‌تر می‌کردش. لبخندی بهش زدم و به حالت اولم برگشتم. چشمام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم که دقیقا همون لحظه، گوشی هامین زنگ خورد. گوشی روی پاتختی بود. تا خواستم بلند بشم و قبل از بیدار شدن هامین گوشی رو قطع کنم؛ دستش از روی کمرم بلند شد و تلفن رو از روی پاتختی چنگ زد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
سریع جواب داد. دستش رو از زیر بدنم بیرون کشید و تکیه‌گاه بدنش کرد و روی تخت نشست. با چشم‌های بسته، به حرف‌هاش گوش دادم.
- سلام... ممنون، تو خوبی؟... نه، نمیام... زیبا؟
نمی‌خواستم متوجه بیدار بودنم بشه، پس چشم باز نکردم. حس کردم که روی صورتم خم شد. درحالی که نفس‌های گرمش روی صورتم پخش می‌شد، با تلفن زمزمه کرد:
- آره خبر دارم... نه، امروز نمیاد.
دوباره عقب کشید و نفس‌هاش ازم دور شد.
- مرخصی گرفت... باشه حتما... سلام برسون... فعلا!
گوشی رو قطع کرد و دوباره روی پاتختی گذاشت. به مخم فشار آوردم که بفهمم کی می‌تونه باشه که من رو می‌شناخته؟ یادم به کافه افتاد. آره دیگه! ساعت ده بود و کافه باز شده بود، من و هامین هم که هنوز این‌جا بودیم!
تخت بالا پایین شد و هامین دوباره کنارم دراز کشید. این‌بار بغلم نکرد. چرخیدم تا بفهمم چه‌طور خوابیده. لای چشمم رو به قدری باز کردم که هم بتونم ببینم و هم اون نفهمه بیدارم. طاق‌باز خوابیده بود. ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود و فکر می‌کرد. بعد از یکی دو دقیقه، روی پهلو به سمت من خوابید. دیدم که به صورتم خیره شد و بعد زمزمه‌هاش روحم رو نوازش داد:
- اگه نمی‌رسیدم چی میشد؟ دختر مگه تو کلاس دفاع شخصی نرفته بودی؟ پس چرا اون آشغال رو پس نزدی؟ به خاطر خاطرات تلخت نتونستی؟
موهایی که روی صورتم ریخته بود و پشت گوشم گذاشت و ادامه داد:
- پرنسس موشی من!
سرش جلو اومد و پیشونیش رو به پیشونی من چسبوند. گرمای نفسش روی صورتم، یه حس مورمور شیرین رو در من به وجود می‌آورد.
- هامین بمیره برات. تو چه دردی رو داری تحمل می‌کنی؟ چرا من مدام ازت غافل می‌شم بانو؟ چرا حواسم پرت اونی که نیست میشه؟ چرا تا می‌خوام حواسم رو جمع تو کنم، دوباره فکرم رو سمت اونی که نیست هل می‌دی؟
دوباره ساکت شد و نفس عمیقی کشید. همون‌طور که سعی می‌کردم آروم و منظم نفس بکشم، بوی کوبیسم رو هم ذره ذره داخل ریه‌هام می‌کشیدم. با به حرف اومدنش، با لحنی خاصو پر از احساس گوشم تیز شد:
- چرا زندگی کنار تو یه جور دیگه‌ است؟ چرا خنده‌هات دنیام رو رنگی می‌کنه و اشک‌هات عذابم میده؟ چرا بغضِ تو، بغض توی گلوم می‌نشونه؟ چرا برام این‌قدر فرق داری با بقیه؟ چرا این حس‌ها برام جدیده؟ تو کجای زندگی منی زیبا بانوم؟ من کجای زندگی توام؟
آه کشید و سرش رو عقب برد. سر من رو به خودش نزدیک کرد و سر خودش هم نزدیک اومد. با فرو رفتن سر من داخل گ*ردنش، چونه‌ی او هم روی سرم نشست. دستش آروم موهام رو نوازش کرد و حرف‌هاش رو با چاشنی احساس و سردرگمی زد.
- تو درست وسط زندگیمی، این رو می‌دونم. می‌دونم برام مهمی، عزیزی، تنها کسی هستی که شدی پرنسسم! می‌دونم توی قلبم برای خودت جا باز کردی و حسابی هم جای خودت رو محکم کردی! من چی زیبا؟ من چی کاره‌ام توی زندگیت؟ چه‌قدر برات مهمم؟
سرش پایین اومد و بینیش بین موهام فرو رفت. چند تا نفس عمیق به همراه عطر موهام کشید و ب*وسه‌ای روی سرم کاشت. هنوز هم لحنش پر از گیجی و سردرگمی بود.
- اصلا... اصلا نسبت من و تو چیه؟ به خدا این سوال داره دیوونه‌ام می‌کنه زیبا! من که فهمیدمش، تو هم حسش می‌کنی؟ این‌که خیلی وقته برای هم چیزی بیشتر از دوستیم؟ ما همسایه‌ایم، همکاریم، دوستیم یا... دم عمیقی گرفت و بازدمش رو با فشار بیرون داد.
- یا زن و شوهریم؟
قلبم ایستاد و خون توی رگ‌هام یخ بست. درعین حال حس غریبه‌ام به جوش و خروش افتاد و قلبم حال خوبی پیدا کرد؛ اما به گوشام اعتماد نکردم. هامین الان چی گفت؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
خنده‌ی آرومش دوباره قلبم رو به تپش انداخت.
- آره دیگه! الان تو بخوای از لحاظ شرعی حساب کنی، با وجود این ص*ی*غه‌ی محرمیت خانومِ منی!
چونه‌اش رو از روی سرم برداشت و با یه انگشت، آروم نوک بینیم رو فشار داد و با لحن شیرینی، با خنده زمزمه کرد:
- خانوم کوچولویِ من!
به فکر فرو رفتم. واقعا نسبت من و هامین چی بود؟ غیر از این بود که اون تنها مرد زندگیم محسوب می‌شد و خیلی هم برام عزیز بود؟ غیر از این بود که هامین همه کسم بود؟ غیر از این بود که حاضر بودم برای شادیش، برای خوشبختیش، برای حالِ خوبش هر کاری بکنم؟ غیر از این بود که وقتی خسته و غصه‌دار می‌دیدمش می‌خواستم جون بدم؟ با این حساب، نسبت من و هامین چی بود؟
آهِ هامین من رو به خودم آورد و توجهم رو به ادامه‌ی حرف‌هاش جلب کرد.
-اما واقعیت این رو نمیگه. میگه؟ تو می‌دونی زیبا؟ می‌دونی نسبت من و تو چیه؟ من فقط می‌دونم تو همسرم نیستی؛ اما خیلی خیلی بیشتر از یه دوستی. فقط می‌دونم که تو تنها کس هامینی.
دوباره طاق باز خوابید و با تمام احساسش زمزمه کرد.
- فقط می‌دونم یکی از عزیزترین و مهم‌ترین آدم‌های زندگی منی تک پرنسسم!
دوباره اون احساس غریبه. دوباره آرامشی که تمام وجودم رو فرا گرفت. دوباره دلی که تپیدنش رو با سرعت زیاد از سر گرفت و دوباره هوای دلی که بهاری شد و طوفانش آروم گرفت.
بعداز چند لحظه، هامین از جا بلند شد و پتو رو روی تن من مرتب کرد. ب*وسه‌ای روی موهام کاشت و از اتاق بیرون رفت. به محض بسته شدن در اتاق، از جا بلند شدم و روی تخت نشستم.
- یعنی کجا رفت؟
بعد از پنج دقیقه، بالاخره از جا بلند شدم. تخت رو مرتب کردم و شونه‌ای به موهای خودم زدم. با یادآوری دیشب، که هامن اون‌طور با احساس و آرامش موهام رو شونه کرده بود، لبخندی خجالت‌زده روی ل*بم نشست و ضربان قلبم تند شد. توی آینه به گونه‌های سرخ شده‌م نگاهی انداختم و با خنده سری به نشونه‌ی تاسف برای خودم تکون دادم.
بالاخره وقتی حاضر شدم، ازاتاق بیرون رفتم و هامین رو صدا زدم. صداش از سمت آشپزخونه جواب رو داد:
- صبحت به خیر موش موشی! بدو بیا صبحونه بخوریم.
پس برای حاضر کردن صبحونه از اتاق بیرون رفته بود! لبخندی به این همه مهربونیش زدم و به طرف آشپزخونه رفتم. بعد از صبحونه با کلی بدبختی، هامین رو راضی کردم که دیگه نمی‌ترسم تا بره و به کارهاش برسه. خودم شروع به گردگیری و جمع و جور کردن خونه برای فردا شب کردم. کارهام، تا خودِ شب که هامین اومد، طول کشید. نذاشتم بیاد خونه‌ی من رو ببینه. نمی‌خواستم حال و هوای شب یلدای خونه لو بره. شام رو خونه اون خوردیم و از هم جدا شدیم.
اون احساس عجیب، لحظه به لحظه قوی‌تر می‌شد و حالا دیگه حتی دیدن صورت هامین یا شنیدن تن صدای بمش کافی بود تا این حس وجودم رو پر کنه و قلبم رو به تپش بندازه.
این احساس وادارم می‌کرد جلوی هامین بهترینِ خودم باشم. نخوام جلوش سوتی بدم، بخوام کامل باشم. این حس کاری می‌کرد که دلم می‌خواست مدام پیش هامین باشم و دوری ازش برام سخت باشه. کاری می‌کرد وقتی که هامین پیشم نیست، حس کنم یه چیزی کمه، یه تیکه از وجودم رو ندارم. کاری می‌کرد وقتی هامین پیشم نبود، زندگی کردن که هیچ، حتی نفس کشیدن هم برام سخت بشه.
اون شب خیلی با خودم فکر کردم. حس می‌کردم من قبلا هم این احساس رو تجربه کردم، البته خیلی خیلی ضعیف‌تر از الان. این احساس الان توی وجودم قوی بود. من کجا تجربه‌اش کرده بودم؟ نسبت به کی؟
و بالاخره بعد از کلی فکر یادم اومد. من این حس رو نسبت به آریا... آریا؟ من از آریا منتفر بودم، این احساس تنفر نیست؛ اما... اما اون اوایل، حسم به آریا... خدایا! من مجنون شدم دیگه، نه؟ من اول عاشق آریا بودم! الان هم می‌گم که حسم به هامین، یه نمونه‌ی خیلی قوی قوی از همون حسم به آریاست. من... من عاشقِ هامین شده بودم؟
انگار که به سرم زده باشه، ناگهان با صدای بلند خندیدم. امکان نداره! آخه چه‌طوری؟ من نمی‌‌تونم عاشقِ اون بشم. نمی‌تونم عاشق کسی بشم که عاشق یکی دیگه‌ است! نه، نه، من نباید به هیچ مردی دل ببندم. هامین که دیگه هیچی! خودش هم عاشق هست و اگه احساسی نسبت به او در من شکل بگیره، فقط خودم رو نابود کردم.
با همه‌ اون افکار ضد و نقیض، به خواب رفتم. روز شب یلدا، هامین از اول صبح از خونه بیرون زد. انگار که می‌رفت به مهمونی خونه مادربزرگش برسه. از آرش و سورن شنیده بودم که مادربزرگش هر سال یه مهمونی برای شب یلدا داره و هامین باید اون‌جا شرکت کنه. صبح هم که دیدم رفت بیرون، دلم بدجوری گرفت. دوباره غم و غصه مهمون دلم و نفس کشیدن سخت شد.
ساعت حدود یازده صبح بود که عسل برای کمک رسید. با کم هم آخرین کارها رو کردیم و غذاها رو بار گذاشتیم. دقیقه‌ها و ساعت‌ها تند تند پشت سر هم گذشتن تا این‌که ساعت هفت عصر شد و مهمون‌ها کم‌کم می‌رسیدن. من و عسل لباس‌هامون رو پوشیده بودیم و کرسی رو هم کامل چیده بودیم. حالا هر دو توی آشپزخونه بودیم. من پشت میز نشسته بودم و عسل داشت قرمه سبزی رو هم می‌زد. حسابی غرق فکر بودم، توی فکر اون احساسِ غریب که آشنا بود، به فکر هامین، به فکر عشق.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
با بشکنی که عسل جلوی صورتم زد، از فکر و خیال بیرون اومدم.
- باز کجا رفتی؟
نفس عمیقی کشیدم و به تک تک اجزای صورتش نگاه کردم. اون عاشق بود، عاشقِ سام!
- عسل، عشق چه‌طوریه؟
- چی؟
ل*ب‌هام رو به هم فشار دادم و نگاهم رو از عسل گرفتم. به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم و توضیح دادم:
- میگم عشق چه‌طوریه؟ وقتی عاشق میشی چه حالی داری؟ اصلا عشق نشونه داره؟ آدم از کجا می‌فهمه عاشقه؟
عسل لبخندی زد روی صندلی نشست. با مهربونی نگاهم کرد و درحالی‌که اونم توی فکر فرو رفته بود، با مهربونی گفت:
- عشق... چه‌طور واست بگم؟ عشق نشونه داره؛ اما این‌که تو بتونی بفهمی عاشقی یا نه، بستگی به خودت داره که بتونی چند تا از این نشونه‌ها رو بفهمی. زیبا، تو وقتی عاشق میشی، می‌تونی غم‌های عشقت رو از نگاهش بخونی. وقتی ناراحت میشه، حاضری جونت رو هم بدی تا دوباره حالش خوب بشه.
دستم رو گرفت و با این کار مجبورم کردم به چشماش نگاه کنم:
- عاشق که میشی، دیگه پول و تیپ و قیافه برات مهم نیست، تو عاشقشی، چون به نظرت اون خاصه. وقتی عاشق میشی، با فکر کردن بهش بی‌اختیار لبخند میزنی. کنارش آرامش داری، حالت خوبه.
چشماش رو بست و لبخند عمیقی زد. انگار سام به یادش اومده بود که اون لبخند بزرگ صورتش رو زینت داده بود.
- عاشق که میشی همیشه بهش اعتماد داری. بیشتر از خودت اون رو قبول داری. عاشق که میشی، اگه نباشه حس میکنی ناقصی. حس می‌کنی یه چیزی کمه، نیست!
دوباره چشم‌های عسلی و خمارش رو بازکرد و با خنده گفت:
- زیبا، عاشق که میشی دیگه خودت نیستی. همه وجودت میشه اون. همه‌ی کارهات برای اونه، برای خوشحال کردنش. برای دیدن یه لحظه لبخندش.
از روی صندلی بلند شد و دوباره سری به غذاها زد.
- عشق سخت نیست زیبا! عاشق که بشی، به حتم می‌فهمی ته قلبت، یه بهار در حالِ زنده شدنه!
با شنیدن حرف‌های عسل، تسلیم شدم. انکار کردن من فایده ای نداشت. دستم رو روی میز گذاشتم و سرم رو روی دست‌هام قرار دادم و چشم‌هام رو بستم.
عسل گفت غم‌های عشقت رو از نگاهش می‌خونی. هامین که ناراحت می‌شه، ذره‌ای خسته و غصه‌دار میشه، می‌تونم همه رو از چشم‌هاش ببینم. تا الان فکر می‌کردم چشم‌های هامین آینه‌ی قلبش هستن؛ اما مثل این‌که فقط من می‌تونم این آینه رو ببینم. من حاضرم بودم جونم رو هم فدا کنم، اگر این بهای شادی هامین بود.
عسل می‌گفت گفت عاشقشی چون خاصه. هامین خاص بود، متفاوت‌تر از هر مرد دیگه‌ای که توی عمرم دیده بودم. هامین خاص بود و من همیشه این خاص بودن رو دوست داشتم. رفتارهای متفاوت و جذابش، همیشه دلم رو به تپش می‌انداخت. الان می‌فهمم که این فقط منم که هامین رو خاص می‌بینم.
گفت با یادش لبخند می‌زنم، کنارش حالم خوبه. خب معلومه که این‌طوری بود! یاد تیله‌های سرمه‌ای رنگش لبخند عمیقی  روی ل*بم می‌نشوند. وقتی هامین کنارم بود، غصه معنی نداشت. دنیا روشن و شاد بود.
عسل گفت بیشتر از خودم قبولش دارم. داشتم! روی حرفش نمی‌تونستم نه بیارم، وقتی بهم یه چیزی می‌گفت بدون چون و چرا قبول می‌کردم. کنار هامین احساس امنیت داشتم. بارها به خودش هم گفته بودم که بیشتر از چشم‌هام به تو اعتماد دارم.
عسل توضیح داد که بدون اون حس می‌کنی ناقصی. ناقص بودم. هامین که نبود انگاری یه جای خالی توی س*ی*نه‌ام بود. قلبم نبود. وقتی هامین نبود حس و حال هیچ کاری رو نداشتم. هر کاری که می‌کردم، حس می‌کردم جای یه چیزی خالیه. یه چیزی کمه.
گفت همه چیز میشه اون. شده بود؟ هامین همه چیزم شده بود؟ شده بود. خیلی وقت بود لقب همه کسم رو گرفته بود. خیلی وقت بود که هر کاری می‌کردم تا چال لپ خوشگلش رو نشونم بده. تا بخنده. نه فقط ل*بش، بلکه قلبش هم بخنده. هر کاری می‌کردم که زخم‌های قلبش درمان بشه. برای همین بود که هر بار که هامین به سمتم اومد، برگردوندمش به راهِ زیباش، که یه روزی برسه که مدام خنده‌های از ته دلش رو ببینم.
من عاشق شده بودم؟ آره. فایده نداشت اگه انکار می‌کردم و می‌گفتم من نباید دل ببندم. هامین که دیگه هیچ! زیبا بانوش وسط قلبش بود، من این وسط چه‌کاره‌ام؟ هامین! نسبت بینمون رو فهمیدم. من و تو عاشق و معشوقیم، من عاشق این داستانم و تو معشوق. عشقی که تهش مرگ قلب منه و امان از عشق یک‌طرفه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
دست عسل روی سرم نشست و صدای مهربونش گوشم رو نوازش داد:
- زیبا؟ خوبی؟
سرم رو بالا آوردم و به چشم‌هاش نگاه کردم. عسل همیشه هم‌رازم بوده، این‌بار هم باید همه چیز رو بدونه! غصه‌دار ل*ب زدم:
- نمی‌دونم عسل.
کنارم نشست و بغلم کرد. دم گوشم پچ زد:
- بهم بگو چی‌شده. چی خواهری من رو ناراحت کرده؟
سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
- عسل؟
سرم رو نوازش کرد و با دست دیگه‌اش من رو به خودش فشرد.
- جونم خواهری؟
با تردید و نامطمئن گفتم:
- فکر کنم... فکر کنم ته قلبم... داره بهار میشه!
به سرعت من رو از آغوشش عقب کشید و به چشم‌هام نگاه کرد. نشونه‌های حیرت توی صورتش مشخص بود.
- زیبا؟
بغضم به چشم‌هام راه پیدا کرد و صدام رو هم به بازی گرفت.
- منِ احمق دوباره اجازه دادم یه مرد قلبم رو به بازی بگیره!
عسل دوباره بغلم کرد و محکم به خودش فشارم داد. آروم زمزمه کرد:
- اون مردِ خوشبخت کیه آجی؟ من می‌شناسمش؟
سر تکون دادم و با بغض جواب دادم:
- می‌شناسیش.
صدای خواهرم مهربون و آرامش‌بخش بود.
- خب؟
بغضم شکست و این‌بار توی ب*غ*ل عسل زار زدم.
- هامین!
دستش روی سرم متوقف شد و می‌دونستم این از سر تعجبه. حق هم داشت. من خودم هم توی این احساس مونده بودم. عسل به خودش اومد و یه دفعه خیلی محکم‌تر و با شوق بغلم کرد.
- ای جانم! مبارکت باشه عزیزم! هامین خیلی پسر خوبیه.
هق‌هق کنان گفتم:
- عشق یه طرفه تبریک نداره، تسلیت داره آجی.
عسل با مهربونی گفت:
- چرا یه طرفه؟ زیبا تو خیلی برای هامین مهمی. مطمئنم اون هم دوستت داره!
آروم از بغلش بیرون اومدم و به چشم‌های خمارش خیره شدم.
- یه چیزهایی هست که تو نمی‌دونی.
عسل پرسش‌گرانه نگاهم کرد و منتظر موند.
-هامین خودش عاشقه، عاشق یه دختر دیگه! من عاشق مردی شدم که عاشق یکی دیگه‌ است!
اشکم شدت گرفت. عسل مات مونده بود. جلوی خودم رو گرفتم تا گریه نکنم. اشکم رو پاک کردم و گفتم:
- من می‌دونستم عاشقه. خودم هم داشتم کمکش می‌کردم به عشقش برسه. می‌دونستم نباید عاشقش بشم؛ اما به قول سهراب سپهری...
یه نفس عمیق کشیدم و با چشم‌های بسته خوندم:
- در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی‌کرد
و خاصیت عشق این است.
عسل هنوز مات مونده بود و حرفی نمی‌زد.
- عسل من تنها بودم. هامین خاص بود، محبت می‌کرد. رفتارش با من خوب بود. من خام محبت‌هاش نشدم، از آریا درس عبرت گرفته بودم؛ اما... اما نمی‌دونم کی و کجا، همین مهربونی‌ها کار دستم داد و دلم رو بهش سپردم.
عسل با حیرت بالاخره به حرف اومد:
- چه‌طور؟ یعنی چی که عاشق یکی دیگه‌ است؟
نفس عمیقی کشیدم و داستان رو خیلی خلاصه برای عسل گفتم. اون هم به حالِ دلِ عاشقم بغض کرده بود.
داشتیم حرف می‌زدیم و عسل من رو دلداری می‌داد که زنگ در رو زدن و اولین مهمون‌ها رسیدن. لبخندی روی ل*بم نشوندم. تصمیم گرفتم شاد باشم. حالا که فهمیدم دل بستم، حداقل تا وقتی که زیبای هامین پیدا نشده، من کنار هامین باشم. اون‌قدری که برای روزهای نبودنش ذخیره کنم. می‌خواستم از حضور هامین ل*ذت ببرم.
اولین مهمون‌ها سام و جاوید بودن. یک ربع بعدش، سوگند که از دخترهای کلاس دفاع شخصی بود و شوهرش سر رسیدن و با بچه‌ها آشنا شدن. ده دقیقه طول کشید که رعنا به عنوان سومین مهمون سر رسید. مهمون های بعدی آرش و سورن بودن و آخرین نفر، دو تا دخترخاله‌ی عسل بودن که من رو می‌شناختن و دخترهای خیلی خوبی بودن.
یه ساعتی گذشت و ما از همون اول پرخوری‌هامون رو شروع کردیم. بچه‌ها، همه از همون اول اصرار کردن دور کرسی بشینن و کسی علاقه‌ای به نشستن روی مبل‌ها نداشت. همین‌طوری حرف می‌زدیم و می‌خوردیم و می‌خندیدیم که سورن، مسیر بحث رو عوض کرد:
- میگم‌ها زیبا، اون گیتار مال خودته؟
سر برگردوندم و مسیر انگشتش رو دنبال کردم. داشت به گیتار قهوه‌ای رنگم اشاره می‌کرد که گوشه‌ی سالن، روی سه پایه‌ی مخصوصش جا خوش کرده بود. به سمت سورن برگشتم.
- آره، مال خودمه.
چشم‌هاش برق زدن و شوق و ذوق به صداش دوید.
- پس یعنی می‌تونی بزنی دیگه؟
با لبخند سر تکون دادم. این‌بار جاوید به حرف اومد:
- پس واجب شد یه دهن مهمونمون کنی!
خنده‌ام گرفت و سرم رو به دو طرف تکون دادم.
- چی میگی پسر؟ من صدام افتضاحه.
عسل دو پا وسط بحث دوید و من رو ساکت کرد.
- وا! چی میگی تو؟ صدات به اون قشنگی یعنی چی که افتضاحه؟
براش چشم و ابرو اومدم که ساکت بشه؛ اما توجهی نکرد و رو به جمع کرد.
- بابا من صدای این رو شنیدم، محشره!
آرش هم ادامه‌ی حرف رو گرفت.
- زیبا ناز نکن دیگه، پاشو برو گیتارت رو بیار.
رعنا از جا بلند شد و به سرعت گیتارم رو آورد.
- اصلا لازم هم نیست بلند بشی. همون‌جا بشین و فقط فک مبارکت رو تکون بده.
با خنده گیتار رو از دستش گرفتم و سری به نشونه‌ی تاسف برای همه تکون دادم. در‌حالی‌که خنده توی لحنم خودنمایی می‌کرد، گفتم:
- بابا شهیدم کردین! صبر کنین من شوهر کنم، میگم آقامون دمار از روزگار تک تکتون دربیاره!
صدای قهقهشون بلند شد.
با خنده پرسیدم:
- حالا چی بخونم جماعتِ قاتل؟
سیمین، دخترخاله‌ی عسل، گفت:
- دلی بخون! هر چی از ته دلت میاد.
لبخند مهربونی تقدیمش کردم و گفتم:
- اگه شما از آهنگ دل من خوشتون نیومد چی؟
سوگند هم ساکت نموند:
- نترس، ما خوشمون میاد. بابا چه‌قدر ناز میکنی دختر! یکی ندونه فکر می‌کنه عروسه، می‌خواد سر سفره‌ی عقد بله بده!
با بلند شدن صدای خنده‌ی همه، مشتی به بازوش زدم و با خنده گفتم:
- کوفت!
دست سهیل، شوهر سوگند، دور بازوی خانومش حلقه شد.
- عه، نزن خانومم رو! میام می‌زنم شَتَکِت می‌کنم‌ها!
صدای خنده‌ها بلندتر و شدیدتر شد؛ اما نگاه من با لبخندی پر از حسرت، روی بازوی سوگند و دست سهیل نشسته بود. عسل، حالم رو شکار کرد و دم گوشم گفت:
- این‌قدر با حسرت نگاه نکن دورت بگردم. حتی اگه هامین عاشق باشه، مطمئنم از این کارها برات می‌کنه!
راست می‌گفت. هامین کارهایی بیش از این برام کرده بود، که این در برابرشون چیزی نبود. عسل که سکوتم رو دید گفت:
- اصلا همین امشب بهت ثابت می‌کنم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
امشب؟ امشب که هامین این‌جا نبود! اون الان کنار مادربزرگش بود. با صدای دریا، دخترخاله‌ی دیگه عسل، انگشت‌هام روی گیتار نشست.
- زیبا جون شروع نمی‌کنی؟
سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. چند لحظه فکر کردم و بعد شروع کردم به نواختن نت‌های آهنگی که درست از ته قلبم بیرون می‌اومدن. قبل از این‌که شروع به خوندن کنم، زنگِ در به صدا دراومد. من متعجب از این‌که کی پشت دره، خواستم نواختن رو متوقف کنم که عسل از جا بلند شد و گفت:
- من باز می‌کنم، تو ادامه بده!
سر تکون دادم و باقی نت‌های پیش‌درآمد رو نواختم. من پشت به راهرو نشسته بودم، و عسل به طرف پشت من رفت. با تموم شدن نت‌های پیش‌درآمد، دم عمیقی گرفتم و خوندن رو شروع کردم:
- یه وقتا خیلی
بهونه گیری
اما از این دل
بیرون نمیری
ناخودآگاه فکرهای مختلفی به ذهنم هجوم آوردن. هامین گاهی وقت‌ها دلش بدجور هوای زیبای کودکیش رو می‌کرد و بهونه‌گیر میشد؛ اما با این وجود، همیشه جاش وسط قلب من بود.
- یه پای ثابت
تو لحظه‌هامی
هر جا که میرم
تو هم باهامی
هامین پای ثابت تک تک لحظات زندگیم شده بود. هر لحظه و هر روز یا خودش باهام بود و یا فکرش و با این وجود مگه عشقش از دلم بیرون می‌رفت؟ بیخیال افکارم شدم و نفس گرفتم و خواستم اوج آهنگ رو بخونم، که صدای بم و مردونه‌ای نفسم رو توی س*ی*نه حبس کرد:
- چشات مثه دریاست
دلم میخواد تو ساحلش خوابم بگیره
اون دوتا چشم‌ها رو
تا آخر دنیا دیگه یادم نمیره.
انگشتام ناخودآگاه نت‌ها رو می‌نواختن. انگار فکر می‌کردن اگر دست از نواختن بکشن، اون صدا هم دیگه نمی‌خونه. جرأت برگشتن و نگاه کردن به پشت سرم رو نداشتم. انگاری باورم نشده بود که کدئینم پشت سرم ایستاده و می‌ترسیدم اگر برگردم، نبینمش و همین صدای مورفین‌دار هم ازم دریغ بشه. همون‌طور که می‌نواختم، صدای ظریفم رو همراه صدای بم و مردونه‌اش کردم:
- چشات مثه دریاست
دلم می‌خواد تو ساحلش خوابم بگیره
اون دوتا چشم ها رو
تا آخر دنیا دیگه یادم نمیره.
"خلسه؛ حامد همایون"
با یه هنرنمایی و چندتا نت اضافه برای زیبایی، به نواختنم پایان دادم. اول چند لحظه سکوت شد؛ اما بعد ازچند لحظه صدای دست زدن و تشویق بچه‌ها خونه رو پر کرده بود. صدای حیرت‌زده سام بود که زودتر از بقیه بلند شد:
- محشر بود زیبا! فوق العاده! بعد اون وقت میگه صدام افتضاحه!
بی‌توجه به تشویق سام، ترسی توی دلم نشست. بقیه صدای هامین رو نشنیده بودن که سام حرفی ازش نزد؟ اون صدایِ آرامبخشش، فقط توهمِ من بود؟ گرد غم رفت توی چشم‌هام بشینه که صدای آرش، به همه‌ی احساسات بدی که داشتم پایان داد:
- ترکیب تو و هامین که اصلا فوقِ محشر بود! کلمه‌ای برای توصیفش نیست.
جایی پشت سرم رو نگاه کرد و ادامه داد:
- بَه هامین خان! تو این‌جا چی‌کار میکنی پسر؟ مگه نباید الان خونه‌ی مادربزرگت باشی؟
بوی گل مریم آروم آروم توی بینیم می‌پیچید. این بو از کجا بود؟ سهیل به حرف اومد:
- زیبا جان این آقای خوش‌تیپ رو معرفی نمیکنی؟
و من حواسم فقط پرت بوی گل مریمی بود که همراه با بوی کوبیسم توی سرم می‌پیچید. هنوز هم ترس داشتم که برگردم. سورن به جای من جواب سهیل رو داد:
- این رفیقمون اسمش هامینه. قرار هم نبود امشب بیاد، نمی‌دونم حالا با این دست گل این‌جا چی‌کار میکنه!
بوی گل مریم و کوبیسم، بیشتر شد و از فاصله کمتری به بینیم رسید و در آخر، صدای بم و جذابش، درست از کنار گوشم، بالاخره دلم رو آروم کرد:
- پرنسسم! برنمی‌گردی مهمونت رو ببینی؟
خیلی آروم برگشتم، طوری که انگار هیچ‌وقت قرار نیست برگردم؛ اما بالاخره، نگاهم قفل تیله‌های سرمه‌ای مهربونش شد. با لبخندی که باز هم چال لپش رو نمایون کرده بود، زمزمه کرد:
- شب یلدات مبارک بانوی من.
و ناگهان یه دسته گل مریم جلوی صورتم قرار گرفت. با حیرت دست بردم و دسته گل مریم رو از دست هامین گرفتم و پایین آوردم. با ل*ذت سرم رو بین گل‌ها فرو بردم و بو کشیدم. بعد دوباره سرم رو بالا آوردم و همون‌طور که هامین خیره به چشم‌هام بود، اجازه دادم چشم‌هام، توی دریای نگاهش غرق بشه. همون‌طور که غرق چشم‌هام بود زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چشات مثه دریاست
دلم میخواد تو ساحلش خوابم بگیره
اون دوتا چشم ها رو
تا آخر دنیا دیگه یادم نمیره.
دوباره اون احساس، توی وجودم غوغا کرد. احساسی که حالا می‌دونستم اسمش عشقه و هر لحظه هم داره قوی‌تر میشه. دوباره تپش قلب گرفتم و حس کردم خون به صورتم هجوم آورد. هامین لبخندی زد و با مهربونی و خنده گفت:
- خجالتش رو! نکن بابا، اصلا نمیاد بهت!
منم خنده‌ام گرفت و مشتی به بازوش کوبیدم.
- بدجنس!
قهقهه‌ی هامین بلند شد. انگاری هر دو حضور بقیه رو فراموش کرده بودیم که با صدای عسل از جا پریدیم.
- چی بود؟ چی گفتین؟ منم خنده می‌خوام!
و این‌بار کل جمعیت با شنیدن صدای شیطنت آمیز عسل خندیدن. برگشتم سمت هامین و زمزمه‌وار گفتم:
- واقعا اومدی؟
و من دیوونه‌ی لبخند و اون دو تا چال عمیقش بودم که صورتش رو زینت دادن.
- اومدم! دعوا با مادر جونم رو به جون خریدم، چون می‌خواستم طولانی‌ترین شب سال رو کنار پرنسسم صبح کنم!
چیزی که هامین شنید فقط سکوت، به همراه لبخندی عمیق بود؛ اما خودم می‌دونستم که قلبم داشت فریاد می‌زد:
- دوستت دارم هامین!
از جا بلند شدم و هامین هم که تا الان روی زانو نشسته بود بلند شد. این‌بار با صدای بلندتری گفتم:
- هرجا دوست داری بشین. من یه سر به غذاها بزنم برمی‌گردم.
حرف جاوید میونه‌ی راه متوقفم کرد:
- زیبا گیتارت رو بده هامین برامون بخونه تا تو بیای.
لبخندی به جاوید زدم و گیتارم رو همراه با چشمکی، تحویل هامین دادم و وارد آشپزخونه شدم. وقتی برگشتم هامین تازه آهنگ خوندن رو تموم کرده بود. تا سوگند من رو دید، گیتار رو از ب*غ*ل هامین گرفت و مثل یه توپ به من پاس داد.
- حالا نوبت توئه!
- اصلا حرفشم نزن. من اومدم بهتون خبر بدم می‌خوام شام بکشم.
رعنا اصرار کرد.
- حالا یه آهنگ رو بخون، بعد برو شام بکش.
بقیه بچه‌ها هم اصرار کردن تا این‌که پذیرفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
با ببخشیدی، روی مبل نشستم و گیتار رو دست گرفتم. داشتم فکر میکردم چه آهنگی بزنم که چشمم به هامین افتاد. داشت با لبخندی که حس می‌کردم تلخه نگاهش رو بین جمع می‌چرخوند. در آخر سمت من برگشت و من تونستم یه دلتنگی رو، هر چند کم، توی نگاهش ببینم. تصمیمم رو گرفتم و شروع به خوندن آهنگی متناسب با حال و هوای هامین کردم.
آهنگ که تموم شد، بین تشویق‌های بچه‌ها، من چشمم به هامین بود که نگاهش دلتنگ‌تر شده بود. بقیه مشغول حرف زدن با هم شدن. گیتار رو سر جاش گذاشتم و با عسل به سمت آشپزخونه راه افتادم؛ اما قبل از این‌که وارد آشپزخونه بشم، دیدم که هامین بی‌توجه به بقیه، وارد تراس شد که درش از سالن باز می‌شد.
سری تکون دادم و با کمک عسل، غذاها رو سلف سرویس، روی میز غذاخوری چیدیم. همه مشغول شدن و هامین نیومد. آرش سراغش رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و گفت که هامین عذرخواهی کرده و گفته میل نداره؛ اما مگه بدون هامین، چیزی از گلوی من پایین می‌رفت؟
یه ظرف برداشتم و از همه‌ی غذاها کشیدم. با ظرف توی دستم، وارد تراس شدم. هامین پشت به در تراس، به نرده تکیه داده بود و شهر رو تماشا می‌کرد. وقتی صدای در تراس رو شنید، بدون این‌که برگرده، با لحن کلافه‌ای گفت:
- ای بابا، آرش گفتم که نمی‌خورم! از زیبا عذرخواهی کن، بگو میل نداره.
یه قدم جلو رفتم و با مهربونی گفتم:
- اون وقت جواب شکم گرسنه‌ی زیبا که بدون توچیزی از گلوش پایین نمیره و دل غصه‌دارش رو هم خودت میدی دیگه؟
با تعجب به سمتم برگشت:
- زیبا!
بشقاب غذا رو به طرفش دراز کردمو با ل*ب‌هایی که از سر مظلومیت غنچه کرده بودم، گفتم:
-حتی نیومدی ببینی چی درست کردم! تازه هنوز هم سوپ و ژله‌های خوشگلم رو ندیدی.
بشقاب رو از دستم گرفت و با لبخند نگاهش کرد. توی تراس دو تا صندلی، با یه میز کوچیک بود. کنار یکی از صندلی‌ها ایستادم و گفتم:
- تقصیر من شد، ببخشید. دیدم نگاهت دلتنگه و دوست داری زیبات هم این‌جا باشه، خواستم یه چیزی بخونم به حال و هوات بخوره؛ اما مثل اینکه دلت رو تنگ‌تر کردم!
بشقاب رو روی میز گذاشت و با حیرت اسمم رو زمزمه کرد. توی چشم‌هاش یه حس خاص بود، حسی شبیه به همون وقتی که دستم رو سوزوندم، موقع پانسمان دستم توی چشم‌هاش دیدم. سرم رو پایین انداختم و با لحنی غمگین ادامه دادم:
- راستش خیلی خیلی خوشحال شدم که اومدی. امیدی نداشتم که بیای، مخصوصاً که آرش و سورن راجع به مهمونی مادربزرگت گفته بودن. در هر صورت، ممنونم که دعوتم رو پذیرفتی و معذرت می‌خوام که باعث شدم مادربزرگت ناراحت بشه.
سرم رو بالا گرفتم و به چشم‌های پر ازاحساسش نگاه کردم.
- و یه معذرت خواهی دیگه، بابت اینکه باعث شدم غصه‌ی دلت بیشتر بشه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا