کامل شده رمان کافه جنون | قسم همدم کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ghasam.H
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 11K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
کد:
از مرتب بودن سر و وضعم که مطمئن شدم، از اتاق بیرون زدم تا بلکه بتونم از خودش بپرسم به جای خونه‌ام، چرا توی اتاق اون خوابیدم. راهرو رو طی کردم و اولین صح*نه‌ای که باهاش رو به رو شدم، هامین بود که روی مبل سه نفره، خودش رو جمع کرده و خوابیده بود. در جا جواب سوالم رو گرفتم. اون یه مجنون به تمام معنا بود! من رو برده توی اتاقش که روی تخت بخوابم، اون وقت خودش این‌جوری روی مبل خوابیده بود؟ خب چرا من رو نبرده خونه‌ی خودم؟ یا این‌که بیدارم نکرده تا خودم برم؟
لبخندی زدم. دوباره هامین خواب بود و درست مثل پسر بچه‌ها شده بود. وقتی که این شکلی میشد، نبوسیدن صورتش واقعا هنر می‌خواست! سر تکون دادم و وارد دستشویی شدم. دست و صورتم رو شستم و به آشپزخونه رفتم. اول صبحونه رو آماده کردم و میز رو چیدم. چای‌ساز رو هم به برق زدم تا چای آماده بشه. بعد رفتم تا هامین رو بیدار کنم. تکونش دادم و چند باری صداش زدم تا بالاخره بیدار شد. چشم باز کرد و با دیدنِ من لبخند زد.
- سلام بانو! صبحت به خیر!
لبخندی طلبکارانه روی ل*بم نشوندم.
- سلام مستر مجنون، صبح تو هم به خیر! پاشو، پاشو برو دست و صورتت رو بشور که باید بیای سر میزِ بازجویی من!
خندید و به چهره‌ی طلبکارم نگاه کرد.
- اوه اوه، حسابی طلب‌کاری‌ها!
- پس چی که طلبکارم؟ تو این‌جا چی کار میکنی؟ ها؟
ابرو بالا انداخت و زیرکانه جواب داد:
- با اجازه‌تون این‌جا خونه‌ی منه، منم تو خونه‌ام هستم.
نفسم رو با حرص فوت کردم.
- هامین! اصلا خودت رو به کوچه‌ی علی چپ نزن که آب و هواش بد فرم طوفانیه! میگم تو روی مبل چیکار می‌کنی؟
مهربونانه نگاهم کرد و با محبت گفت:
- پرنسس کوچولوم دیشب روی مبل خوابش برد، منم بغلش کردم و بردمش روی تختم، خودمم اومدم روی مبل خوابیدم که یه وقت بانو معذب نشه.
- اون وقت این پرنسس کوچولوی شما خودش خونه نداشت؟
لبخند زد و سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد:
- چرا، داشت، یه خوبش رو هم داشت.
- پس چرا نبردیش خونه‌اش؟
هامین با شرمندگی دستش رو پشت سرش کشید و یه چشمش رو بست.
- چون کلید خونه‌اش رو گم کردم.
آهی کشیدم و گفتم:
- خب بیدارم می‌کردی! من همراهم کلید داشتم.
هامین از روی مبل بلند شد و دستش رو جوری که انگار بخواد یه پشه رو کنار بزنه روی هوا تکون داد.
- چی چی رو بیدارت می‌کردم؟ اون‌قدر ناز و معصوم خوابیده بودی، من دلم می‌اومد بیدارت کنم؟
با شرمندگی و خجالت گفتم:
- خب لاقل می‌ذاشتی روی همون مبل بخوابم خودت می‌رفتی روی تختت می‌خوابیدی.
- چی میگی دختر؟ روی مبل گر*دن و کمرت درد می‌گرفت!
خنده‌ام گرفت.
- آها، بعد الان گر*دن و کمر تو درد نگرفته؟
اخمی کرد و گفت:
- نخیر! این‎قدر سوال نپرس بچه، بذار برم دستشویی.
سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم.
- نه! اصلا توی زمینه‌ی پیچوندن مهارت نداری. الان مسیر بحث رو عوض کردی خیر سرت؟ نچ نچ، باید آموزش ببینی. حالا فعلا بیا برو دستشویی تا بعدا راجع به آموزشت صحبت کنیم. بیا برو!
و با دست به دستشویی اشاره کردم. هامین زیر خنده زد و به طرف دستشویی رفت. من هم به آشپزخونه برگشتم. بعد از صبحونه دوتایی به کافه جنون رفتیم. سر راه به اصرار من به یه کلیدسازی هم سر زدیم تا دوباره از روی کلید من یه یدک برای هامین بسازن. هامین شده بود مثل اون اوایل که هر روزش رو توی کافه جنون می‌گذروند؛ اما اگه این چهار روز باقی مونده تا تولدش رو کافه می‌موند، من نمی‌تونستم برای تولدش برنامه‌ریزی کنم. پس باید به یه بهونه‌ای، می‌فرستادمش شرکت و چی بهتر از این‌که پدرام دوستِ من بود؟
یک ساعتی بعد از این‌که کافه باز شد، دور از چشم هامین، رفتم اتاق کارمندان و با پدرام تماس گرفتم. با سومین بوق، گوشی رو برداشت:
- بله؟
با هیجان گفتم:
- الو؟ پدرام؟
پدرام هم هیجان‌زده شد.
- زیبا خودتی؟ سلام!
- سلام داداش. خوبی؟
خندید و با شادی گفت:
- ممنون، تو چه‌طوری؟
- منم خوبم. بهنام و عطیه چه‌طورن؟ کوچولوشون به دنیا نیومد؟
مهربونانه گفت:
- اونا هم خوبن. چرا، دخترشون هم به دنیا اومد. اسمش رو هم گذاشتن پردیس.
با ذوق‌زدگی گفتم:
- ای‌جون! پس واجب شد برم بهشون سر بزنم.
صدای اون هم پر از ذوق شد.
- حتما برو ببینش. خیلی نازه!
سری تکون دادم و گفتم:
- حتما. پدرام، راستش غرض از مزاحمت، یه زحمتی برات داشتم. یه مشکلی برام پیش اومده، فقط خودت می‌تونی کمکم کنی.
با نگرانی گفت:
- چی‌شده آبجی؟
- چیز خاصی نشده، فقط من نیاز دارم که امروز و ۳ روز آینده رو آقای راستین توی کافه جنون نباشه. بهترین راه هم اینه که توی شرکت سرگرمش کنم.
کنجکاوانه گف:
- خب؟
- خب که، می‌خواستم تو الان زنگ بزنی آقای راستین بیاد شرکت و خودت هم به یه بهونه‌ای، این چهار روز رو مرخصی بگیری. نگرانِ حقوق این چهار روز هم نباش، من خودم اون رو بهت میدم.
با هیجان گفت:
- حقوق چیه آبجی؟ فدایِ سرت. چشم، روی جفت چشم‌هام، الان زنگ می‌زنم به آقای راستین. فقط نمیگی چی‌شده؟ نگرانت شدم!
آروم خندیدم و با ذوقی که از راضی شدن پدرام داشتم، گفتم:
- نگران نشو، چیزی نیست. چهار روز دیگه تولد آقای راستینه و ما می‌خوایم سورپرایزش کنیم. اگه توی کافه باشه نمی‌تونیم مقدمات جشن رو انجام بدیم؛ اما لطفا الان اینو به خودش یادآوری نکنی‌ها!
والا! دروغ که حناق نبود! یه کاره که نمی‌تونستم به پدرامی که هیچی از ر*اب*طه‌ی من و هامین نمی‌دونست، بگم خودم می‌خوام سورپرایزش کنم و براش توی خونه جشن بگیرم!
- عه، چه خوب! تولدشون مبارک. شما هم نگران نباش، من حرفی نمی‌زنم. همین الان هم زنگ می‌زنم و مرخصی می‌گیرم.
- دمت گرم داداش، جبران می‌کنم.
پدرام با مهربونی گفت:
- تو بیشتر از این‌ها به گر*دن من حق داری. فعلا!
و تلفن رو قطع کرد. گوشیم رو دوباره توی جیب پیشبندم گذاشتم و از اتاق بیرون زدم. پشت پیشخون ایستادم و توی سالن چشم چرخوندم تا هامین رو پیدا کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا