کامل شده رمان کافه جنون | قسم همدم کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ghasam.H
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 11K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
هامین فقط نگاهم کرد. نگاهش پر از غم بود. ادامه دادم:
- ندیدی. ندیدی و نمی‌تونی ببینی. من همیشه، همه چیزم رو پشت خنده‌ها و شیطنت‌هام قایم کردم. هیچ کس خبر نداره از زیبای واقعی که پشت این نقاب‌هاست. کسی می‌تونه این زیبا رو ببینه، که بدونم همیشگیه. بدونم فقط برای من می‌مونه.
دوباره چشم به هامین دادم.
- هامین، تو برای من خیلی عزیز و قابل اعتمادی؛ ولی تو هم میری یه روزی. انکار نکن؛ چون مطمئنم. روزی که زیبات پیدا بشه، روز دوباره تنها شدنِ منه. تو هر چقدر هم که بگی من رو توی زندگیت نگه می‌داری، هر چقدر هم بگی روابطت به بقیه مربوط نیست؛ اما نمی‌تونی جلوی حسادت زنانه رو بگیری.
تا هامین خواست چیزی بگه، دستم رو به نشونه‌ی سکوت بالا بردم و ادامه دادم:
- زیبات حق داره. اگه عاشق باشه، حضور من براش مثل خطره. هر چقدر هم که تو عاشق اون باشی و اون رو از احساست مطمئن کنی؛ اما یه زن عاشق، همیشه حسوده. عشقش رو فقط برای خودش می‌خواد. اون روزه که زیبا ازت می‌خواد که از من دور بشی.
نفس گرفتم و گفتم:
- تو هم عاشقی. اون هم از نوع عاشق‌های کور و کر! هر چقدر هم مقاومت کنی، آخرش دلت مجبورت می‌کنه بین من و زیبات، به حرف زیبات گوش کنی.
لبخند زدم، لبخندی به تلخی قهوه‌های کافه جنون.
- روزی که بفهمم زیبات من رو نمی‌خواد، خودم میرم. بدون این که بذارم تو بفهمی. میرم و برای شما دو نفر آرزوی خوشبختی می‌کنم. میرم و دوباره با تنها بودنم می‌سازم.
آهی کشیدم و ساکت شدم. هامین نگاهی به غم توی چشم‌هام انداخت و گفت:
- حق داری این‌ها رو بگی؛ چون تجربه‌ات نمی‌ذاره فکر کنی یکی توی زندگیت ابدیه؛ ولی مطمئن باش، جایگاه تو توی زندگیم اون‌قدری پررنگ هست، که حتی به خاطر زیبام ازت دست نکشم.
جلو اومد و دوباره من رو توی بغلش جا داد.
- دختر جلوی در خونه‌ات بهت نگفتم که تو شدی تنها کسم؟
صدام هم از غم نگاهم به ارث برده بود.
- هامین، تنها کَسِت، نه همه کَسِت. وقتی زیبا بیاد، من دیگه تنها کست نیستم.
هامین نفس عمیقی کشید و دست‌هاش رو دورِ تنم محکم‌تر کرد. به قدری محکم من رو گرفته بود و به تنش فشار می‌داد، که انگار می‌خواست من رو با خودش یکی کنه.
- زیبا بی‌خبری از دل من. نمی‌دونم چرا حسم رو نسبت به بقیه، نسبت به زیبام خوب می‌بینی؛ ولی واسه حسم نسبت به خودت گیج می‌زنی. چرا نمی‌خوای قبول کنی؟
مظلومانه گفتم:
- چی رو قبول کنم؟
آهی کشید.
- زیبا تو هنوز باور نکردی که پرنسسمی.
با هیجان گفتم:
- باور دارم هامین!
عصبی شد، اما صداش همچنان آروم و پر از غم بود.
- چی رو باور داری؟ چی رو باور داری که برام قصه‌ی روز رفتنم رو میگی؟
سرم رو عقب کشیدم و نگاهم رو به تیله‌های سرمه‌ایش دوختم که در چند سانتی صورتم بودن. نفس‌های گرم هامین روی صورتم پخش می‌شدن و حس خوبی بهم می‌دادن. همه چیز این آدم برای من خوشایند بود.
- تو رو باور دارم. هامین می‌تونی با اطمینان بگی ابدی هستی توی زندگیم؟
مردمک چشم‌هاش دیگه نلرزیدن. ثابت و محکم شدن. لبخندی مطمئن زد و با لحنی که اطمینان توش موج می‌زد گفت:
- من آدم ابدی زندگی تو هستم! باورم کردی؟
لبخند نشست روی ل*بم. دستم رو دور گ*ردنش حلقه کردم و سر روی شونه‌اش گذاشتم. با حس شادی و آرامشی که تمام وجودم رو در بر گرفته بود، دم گوشش زمزمه کردم:
- باورت کردم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
صبح با صدای زنگ در که لحظه‌ای قطع نمی‌شد بیدار شدم. گیج و خواب‌آلود، در رو باز کردم؛ اما چشم‌هام بسته بودن. صدای یه مرد توی سرم پیچید.
- به‌به، پرنسس خواب‌آلود ندیده بودیم که دیدیم!
با همون چشم‌های بسته جواب دادم.
- چرا ندیدی؟
خمیازه باعث شد حرفم رو قطع کنم. بعد از خمیازه‌ی عمیقی ادامه دادم:
- پرنسس آنا خواهر السا، توی کارتون فروزن یه خواب‌آلودی بود دومی نداشت.
صدای خنده‌اش که بلند شد، تازه لود شدم و چشم باز کردم. با دیدن هامین لبخند ژکوندی زدم.
- عه! سلام.
هامین آروم‌تر شد و لبخند زد.
- ظهرت به خیر بانو.
ابروهام بالا پرید.
- ساعت چنده مگه؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:
- یازده.
چشم‌هام تا آخرین حد ممکن گشاد شدن.
- هیع! خاک بر سرم! یعنی به خرس گفتم برو من جات هستم.
هامین خندید. چیزی یادم افتاد.
- تو چرا هنوز خونه‌ای؟
لبخندی زد و با انگشت اشاره روی نوک دماغم ضربه زد:
- امروز رو پیش پرنسسِ خواب‌آلودم می‌مونم!
از جلوی در کنار رفتم.
- بیا تو!
هامین داخل شد و من تازه سینی رو که در دست داشت دیدم. پرسیدم:
- اون چیه؟
همون‌طور که به طرف آشپزخونه می‌رفت جواب داد:
- صبحونه! زود یه لباس مناسب بپوش، دست و صورتت رو بشور، بیا ببین آق هامین چه کرده.
این رو که گفت، نگاهی به لباس‌هام انداختم. با دیدنشون جیغی کشیدم که صدای جیغم توی صدای قهقهه‌های هامین گم شد. یه دامن شلواری پام بود که شب‌ها می‌پوشیدم تا راحت بخوابم. یکی از پاچه‌های شلوار بالا رفته بود و به زانوم گیر کرده بود و همون‌طور بالا مونده بود. یه تیشرت گشاد هم تنم بود که روش عکس میکی‌موس داشت. موهام رو هم که خدا می‌دونه، احتمالا شبیه جنگلی‌ها شده!
سریع توی اتاقم پریدم. دست و صورتم رو شستم و یه لباس درست درمون پوشیدم و به آشپزخونه برگشتم.
وارد آشپزخونه که شدم دیدم هامین صبحونه رو روی میز چیده و خودش هم پشت میز منتظرم نشسته. میز رو دور زدم و رو به روی هامین نشستم. با دیدن میز صبحونه‌ی پر و پیمونی که هامین چیده بود، چشم‌هام برق زدن.
- به! اعیونیش کردی که!
هامین تکه‌ای نون برداشت و خامه شکلاتی روش مالید.
- بخور جون بگیری دختر. دیروز از بس گریه کردی جونی توی تنت نموند.
و لقمه خامه شکلاتی رو که حالا آماده شده بود به سمتم گرفت. ذوق کردم.
- برای منه؟
هامین سر تکون داد و گفت:
- دهنت رو باز‌ کن.
- بده خودم می‌خورم بابا. چلاغ که نیستم.
هامین اخمی مصنوعی کرد.
- دِهَه! میگم باز کن دیگه.
دهنم رو باز کردم. موقعی که هامین لقمه رو توی دهنم گذاشت، نوک انگشت‌هاش رو آروم گ*از گرفتم. هامین خنده‌اش گرفت.
- جای تشکرته دخترم؟ نچ نچ، باید ادب یادت بدم فرزندم!
با شیطنت گفتم:
- دیگه ما همینیم پدر جان، تشکر کردنمون عین خودمون خرکیه!
- اولا، شما خر نیستی که، پرنسسی. دوما، خودم تشکر کردنت رو درست می‌کنم.
دست به س*ی*نه نشستم و یکی از ابروهام رو بالا انداختم.
- چطور می‌خوای من رو از عادت بیست و چهار ساله‌ام ترک بدی؟
- آها! آفرین دخترم، سوال کاملا به جایی بود. الان شما یه لقمه بگیر واسه من تا یادت بدم.
خندیدم و لقمه‌ای کره و مربا براش گرفتم. با شیطنت گفتم:
- خودم بذارم دهنت آقا معلم؟
هامین چشم‌هاش رو گرد کرد. با یکی از دست‌هاش پشت دست دیگه‌اش کوبید و با لحنی شبیه مادربزرگ‌ها گفت:
- عه! زشته دختر جان. دهن مرد نا*مح*رم لقمه بذاری؟ واه واه، چه حرف‌ها!
زدم زیر خنده. خنده‌ام که تموم شد، به قول هامین خودم رو شبیه موش کردم و با مظلومیتی ساختگی گفتم:
- آقا اجازه؟ شما تا شش، هفت ساعت دیگه محرم ما هستین.
لحن هامین طور خاصی شد که ابدا انتظار نداشتم.
- آره. فقط چند ساعت دیگه توی موش کوچولو محرممی.
لحنش یه جورایی پر از حسرت بود. دوباره فضا رو شاد کردم.
- خیر سرت می‌خواستی یادم بدی تشکر کنم‌ها!
هامین لبخند زد و گفت:
- خب دخترم، اون لقمه رو بده من.
لقمه رو به دستش دادم. با لبخند و لحنی مودب و سلطنتی گفت:
- ممنونم بانوی محترم، زحمت کشیدید.
بعد دوباره به لحن عادی برگشت.
- یاد گرفتی؟
با شیطنت، سرم رو بالا پایین کردم.
لقمه‌ای درست کرد و قبل از این که به من فرصت بده، توی دهنم گذاشت. مثل خودش گفتم:
- مرسی غول‌تشن نه چندان محترم، وظیفه‌ات بود. هامین زد زیر خنده. همون‌طور که دهنش باز بود و می‌خندید، تند تند لقمه‌ی نون و عسل گرفتم و از جا بلند شدم و به طرفش رفتم. لقمه رو توی دهن بازش گذاشتم؛ اما تا خواستم دستم رو عقب بکشم، انگشت‌هام بین دندون‌های هامین گیر کردن. گ*از نگرفت و دندونش رو فشار نداد، فقط انگشتم رو گرفته بود. گفتم:
- اهه! انگشتم رو ول کن!
لقمه رو به کنار لپش فرستاد. ل*ب‌هاش رو روی هم گذاشت و قبل از این که انگشتم رو ول کنه، سر انگشت‌هام رو ب*و*سید. دست عقب کشیدم. هجوم خون به صورتم رو حس می‌کردم. هامین زمزمه کرد:
- مرسی پرنسسم.
همون‌طور کنارش ایستاده بودم. فضا سنگین شده بود. هامین برای تغییر جو لقمه‌ی دیگه‌ای گرفت و با خنده گفت:
- ببینم این بار بالاخره یاد گرفتی تشکر کنی یا نه.
و لقمه رو توی دهنم گذاشت. با فکری که به ذهنم رسید، چشم‌هام برق زدن. انگشت‌های هامین رو نبوسیدم؛ اما وقتی دستش رو عقب برد، دیدم که غبار غم روی رنگ نگاهش نشست. با شیطنت دستم رو دور گ*ردنش حلقه کردم. هامین سر بالا آورد و با تعجب نگاهم کرد. سرم رو پایین بردم و کنار گوشش گفتم:
- مرسی غول‌تشنم.
و ل*ب‌هام رو به گونه‌اش چسبوندم. ب*وسه‌ای کوتاه زدم و ازش جدا شدم. سریع به طرف در آشپزخونه رفتم؛ اما قبل از خروج، نیم‌رخ هامین رو دیدم که دستش رو با ناباوری روی جای ب*وسه‌ام گذاشت و لبخندی خاص، روی ل*بش نشست.

کد:
صبح با صدای زنگ در که لحظه‌ای قطع نمی‌شد بیدار شدم. گیج و خواب‌آلود، در رو باز کردم؛ اما چشم‌هام بسته بودن. صدای یه مرد توی سرم پیچید.
- به‌به، پرنسس خواب‌آلود ندیده بودیم که دیدیم!
با همون چشم‌های بسته جواب دادم.
- چرا ندیدی؟
خمیازه باعث شد حرفم رو قطع کنم. بعد از خمیازه‌ی عمیقی ادامه دادم:
- پرنسس آنا خواهر السا، توی کارتون فروزن یه خواب‌آلودی بود دومی نداشت.
صدای خنده‌اش که بلند شد، تازه لود شدم و چشم باز کردم. با دیدن هامین لبخند ژکوندی زدم.
- عه! سلام.
هامین آروم‌تر شد و لبخند زد.
- ظهرت به خیر بانو.
ابروهام بالا پرید.
- ساعت چنده مگه؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:
- یازده.
چشم‌هام تا آخرین حد ممکن گشاد شدن.
- هیع! خاک بر سرم! یعنی به خرس گفتم برو من جات هستم.
هامین خندید. چیزی یادم افتاد.
- تو چرا هنوز خونه‌ای؟
لبخندی زد و با انگشت اشاره روی نوک دماغم ضربه زد:
- امروز رو پیش پرنسسِ خواب‌آلودم می‌مونم!
از جلوی در کنار رفتم.
- بیا تو!
هامین داخل شد و من تازه سینی رو که در دست داشت دیدم. پرسیدم:
- اون چیه؟
همون‌طور که به طرف آشپزخونه می‌رفت جواب داد:
- صبحونه! زود یه لباس مناسب بپوش، دست و صورتت رو بشور، بیا ببین آق هامین چه کرده.
این رو که گفت، نگاهی به لباس‌هام انداختم. با دیدنشون جیغی کشیدم که صدای جیغم توی صدای قهقهه‌های هامین گم شد. یه دامن شلواری پام بود که شب‌ها می‌پوشیدم تا راحت بخوابم. یکی از پاچه‌های شلوار بالا رفته بود و به زانوم گیر کرده بود و همون‌طور بالا مونده بود. یه تیشرت گشاد هم تنم بود که روش عکس میکی‌موس داشت. موهام رو هم که خدا می‌دونه، احتمالا شبیه جنگلی‌ها شده!
سریع توی اتاقم پریدم. دست و صورتم رو شستم و یه لباس درست درمون پوشیدم و به آشپزخونه برگشتم.
وارد آشپزخونه که شدم دیدم هامین صبحونه رو روی میز چیده و خودش هم پشت میز منتظرم نشسته. میز رو دور زدم و رو به روی هامین نشستم. با دیدن میز صبحونه‌ی پر و پیمونی که هامین چیده بود، چشم‌هام برق زدن.
- به! اعیونیش کردی که!
هامین تکه‌ای نون برداشت و خامه شکلاتی روش مالید.
- بخور جون بگیری دختر. دیروز از بس گریه کردی جونی توی تنت نموند.
و لقمه خامه شکلاتی رو که حالا آماده شده بود به سمتم گرفت. ذوق کردم.
- برای منه؟
هامین سر تکون داد و گفت:
- دهنت رو باز‌ کن.
- بده خودم می‌خورم بابا. چلاغ که نیستم.
هامین اخمی مصنوعی کرد.
- دِهَه! میگم باز کن دیگه.
دهنم رو باز کردم. موقعی که هامین لقمه رو توی دهنم گذاشت، نوک انگشت‌هاش رو آروم گ*از گرفتم. هامین خنده‌اش گرفت.
- جای تشکرته دخترم؟ نچ نچ، باید ادب یادت بدم فرزندم!
با شیطنت گفتم:
- دیگه ما همینیم پدر جان، تشکر کردنمون عین خودمون خرکیه!
- اولا، شما خر نیستی که، پرنسسی. دوما، خودم تشکر کردنت رو درست می‌کنم.
دست به س*ی*نه نشستم و یکی از ابروهام رو بالا انداختم.
- چطور می‌خوای من رو از عادت بیست و چهار ساله‌ام ترک بدی؟
- آها! آفرین دخترم، سوال کاملا به جایی بود. الان شما یه لقمه بگیر واسه من تا یادت بدم.
خندیدم و لقمه‌ای کره و مربا براش گرفتم. با شیطنت گفتم:
- خودم بذارم دهنت آقا معلم؟
هامین چشم‌هاش رو گرد کرد. با یکی از دست‌هاش پشت دست دیگه‌اش کوبید و با لحنی شبیه مادربزرگ‌ها گفت:
- عه! زشته دختر جان. دهن مرد نا*مح*رم لقمه بذاری؟ واه واه، چه حرف‌ها!
زدم زیر خنده. خنده‌ام که تموم شد، به قول هامین خودم رو شبیه موش کردم و با مظلومیتی ساختگی گفتم:
- آقا اجازه؟ شما تا شش، هفت ساعت دیگه محرم ما هستین.
لحن هامین طور خاصی شد که ابدا انتظار نداشتم.
- آره. فقط چند ساعت دیگه توی موش کوچولو محرممی.
لحنش یه جورایی پر از حسرت بود. دوباره فضا رو شاد کردم.
- خیر سرت می‌خواستی یادم بدی تشکر کنم‌ها!
هامین لبخند زد و گفت:
- خب دخترم، اون لقمه رو بده من.
لقمه رو به دستش دادم. با لبخند و لحنی مودب و سلطنتی گفت:
- ممنونم بانوی محترم، زحمت کشیدید.
بعد دوباره به لحن عادی برگشت.
- یاد گرفتی؟
با شیطنت، سرم رو بالا پایین کردم.
لقمه‌ای درست کرد و قبل از این که به من فرصت بده، توی دهنم گذاشت. مثل خودش گفتم:
- مرسی غول‌تشن نه چندان محترم، وظیفه‌ات بود. هامین زد زیر خنده. همون‌طور که دهنش باز بود و می‌خندید، تند تند لقمه‌ی نون و عسل گرفتم و از جا بلند شدم و به طرفش رفتم. لقمه رو توی دهن بازش گذاشتم؛ اما تا خواستم دستم رو عقب بکشم، انگشت‌هام بین دندون‌های هامین گیر کردن. گ*از نگرفت و دندونش رو فشار نداد، فقط انگشتم رو گرفته بود. گفتم:
- اهه! انگشتم رو ول کن!
لقمه رو به کنار لپش فرستاد. ل*ب‌هاش رو روی هم گذاشت و قبل از این که انگشتم رو ول کنه، سر انگشت‌هام رو ب*و*سید. دست عقب کشیدم. هجوم خون به صورتم رو حس می‌کردم. هامین زمزمه کرد:
- مرسی پرنسسم.
همون‌طور کنارش ایستاده بودم. فضا سنگین شده بود. هامین برای تغییر جو لقمه‌ی دیگه‌ای گرفت و با خنده گفت:
- ببینم این بار بالاخره یاد گرفتی تشکر کنی یا نه.
و لقمه رو توی دهنم گذاشت. با فکری که به ذهنم رسید، چشم‌هام برق زدن. انگشت‌های هامین رو نبوسیدم؛ اما وقتی دستش رو عقب برد، دیدم که غبار غم روی رنگ نگاهش نشست. با شیطنت دستم رو دور گ*ردنش حلقه کردم. هامین سر بالا آورد و با تعجب نگاهم کرد. سرم رو پایین بردم و کنار گوشش گفتم:
- مرسی غول‌تشنم.
و ل*ب‌هام رو به گونه‌اش چسبوندم. ب*وسه‌ای کوتاه زدم و ازش جدا شدم. سریع به طرف در آشپزخونه رفتم؛ اما قبل از خروج، نیم‌رخ هامین رو دیدم که دستش رو با ناباوری روی جای ب*وسه‌ام گذاشت و لبخندی خاص، روی ل*بش نشست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
وارد دستشویی شدم و چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم تا بلکه التهابم کمتر بشه. با اون ب*وسه، خودم بیشتر خجالت کشیده بودم! یک دقیقه بعد، صدای هامین به گوشم رسید.
- زیبا خانوم؟ کجا رفتی؟ بیا صبحونه‌ات رو بخور.
صدامو بلند کردم.
- میام الان.
دست و صورتم رو خشک کردم و دوباره وارد آشپزخونه شدم. این بار صبحونه بدون اتفاق خاصی و همراه حرف‌های عادی و روزمرمون خورده شد. بعد از صبحونه، شروع کردم بساط نهار رو حاضر کردن. تصمیم داشتم رشته پلو درست کنم.
برنج رو که گذاشتم، از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد سالن شدم. هامین جلوی تلویزیون نشسته بود و شبکه‌ها رو بالا و پایین می‌کرد. صداش زدم:
- هامین؟
به طرفم برگشت و لبخند زد.
- جونم؟
- چه کنیم؟
یکم فکر کرد و گفت:
- اوم... دوست داری فیلم ببینیم؟
پیشنهاد بدی نبود.
- چه فیلمی؟
همون‌طور که از روی مبل بلند می‌شد گفت:
- من یه عالمه فیلم دارم تو خونه. بذار برم هارد فیلم‌هام رو بیارم، با هم انتخاب کنیم. خوبه؟
سر تکون دادم و لبخند زدم. هامین گفت:
- الان میام.
و از خونه بیرون رفت. پنج دقیقه بعد، با هاردش برگشت. دوتایی گشتیم و یه فیلم خوب انتخاب کردیم. تا هامین هارد رو وصل کنه، منم سریع پفیلا درست کردم. هامین فیلم رو گذاشت و روی مبل سه نفره‌ای که رو به روی تلویزیون بود نشست. یه ظرف پفیلا به دستش دادم و خودم روی مبل تکی که کنار مبل سه نفره بود جاگیر شدم.
هامین طرفی نشست که من نشسته بودم، یعنی فاصله‌ی بینمون فقط دسته‌ی مبل سه نفره و دسته‌‌ی مبل تکی بود. دستم رو به دسته‌ی مبل تکی تکیه دادم و چهار زانو نشستم.
یه ربعی بود از فیلم گذشته بود که دیدم هامین نوچی کرد. به طرفش برگشتم.
- چی‌شده؟
سر تکون داد و گفت:
- نه خیر! این‌جوری نمیشه.
ابروهام از تعجب بالا رفتن. مشکل چی بود؟ منظورش رو نمی‌فهمیدم.
- چه جوری نمیشه؟ چی شده مگه؟
هامین به جای جواب دادن، بی‌هوا خودش رو به طرف من کشید. دست‌هاش رو دو طرف کمرم انداخت و با یه حرکت، من رو از روی مبل تکی بلند کرد و توی بغلش انداخت. جیغ خفیفی کشیدم.
- مجنون!
تقلا کردم تا از روی پاهاش بلند شم. هامین دستش رو دور کمرم محکم‌تر کرد.
- اهه! آروم بگیر دیگه دختر! بذار این چند ساعتی رو که به هم محرمیم کنار هم باشیم، لاقل من آرزو به دل نَمیرم.
هم خنده‌ام گرفته بود، هم با این حرفش دلم غصه‌دار شد. اون وسط مونده بودم بخندم یا غمباد بگیرم!
به خودم مسلط شدم و گفتم:
- حداقل بذار کنارت بشینم، این‌جوری معذبم.
دست‌های هامین از دور کمرم باز شدن. آروم خودم رو کنارش سر دادم. تا خواستم فاصله بگیرم، دست‌هاش این بار دور شونه‌ام نشستن و اجازه‌ی دور شدن رو بهم ندادن. اومدم اعتراض کنم که فورا گفت:
- هیش! فیلم میره‌ها!
و با لبخند شیطونی چشم به صفحه تلویزیون دوخت. حرصی زیر ل*ب زمزمه کردم:
- ایشالا بره دیگه برنگرده.
هامین ریز خندید و دست دراز کرد و ظرف پفیلای من رو از روی مبل تکی برداشت. ظرف رو روی پاهام گذاشت و خودش مشتی پفیلا رو داخل دهنم ریخت. با صدایی که بوی خنده داشت، آروم گفت:
- حرص نخور، پفیلا بخور.
اگه بگم دود از کله‌ام بیرون میزد، دروغ نگفتم. هامین نگاهی به من انداخت و حودش رو کنترل کرد که نخنده و دوباره به صفحه تلویزیون نگاه کرد؛ اما از حرکات س*ی*نه‌اش که روی ویبره رفته بود، معلوم بود دلش می‌خواد حسابی بخنده. با همون حرص گفتم:
- بخند نترکی یه وقت!
و همین حرف برای شلیک قهقهه‌اش کافی بود. به دهن بازش نگاه کردم و فکری شیطانی به سرم زد. مشتم رو پر از پفیلا کردم و یهو همش رو توی حلق هامین ریختم. هامین بدبخت به سرفه افتاد و تند تند پفیلاها رو جوید تا خفه نشه. آخرش هم به جای این که عصبانی بشه یا حرص بخوره، با نیش باز نگاهم کرد و دوباره زد زیر خنده. با همین مجنون بازیش، منم به خنده انداخت.
کل فیلم بین کل‌کل‌های من و هامین گذشت و هیچ کدوم عملا هیچی از فیلم نفهمیدیم. بعد از فیلم، هامین تلویزیون رو خاموش کرد و گفت:
- خیلی فیلم قشنگ و پر از مفهومی بود. بازیگرهاش که عالی بودن.
پشت چشم نازک کردم و گفتم:
- نه که حالا تو ثانیه به ثانیه‌اش رو دنبال کردی و حتی یه واو رو هم از دست ندادی، برای همین می‌دونی خیلی قشنگ بود!
به طرف آشپزخونه رفتم و زیر لبی با خودم غر‌غر کردم:
- خرس گنده با این سن و سال و قد و هیکل عین پسر بچه چهار ساله می‌مونه! کُل فیلم رو با من کَل انداخته، بعد نظر کارشناسانه هم میده!
ظرف‌های ناهار رو روی میز گذاشتم و ادای هامین رو درآوردم.
- خیلی فیلم قشنگ و پر از مفهومی بود.
همون‌طور که برای خودم غر می‌زدم، با صدای بلند خنده‌ی هامین، متوجه شدم اون هم به آشپزخونه اومده.

کد:
وارد دستشویی شدم و چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم تا بلکه التهابم کمتر بشه. با اون ب*وسه، خودم بیشتر خجالت کشیده بودم! یک دقیقه بعد، صدای هامین به گوشم رسید.
- زیبا خانوم؟ کجا رفتی؟ بیا صبحونه‌ات رو بخور.
صدامو بلند کردم.
- میام الان.
دست و صورتم رو خشک کردم و دوباره وارد آشپزخونه شدم. این بار صبحونه بدون اتفاق خاصی و همراه حرف‌های عادی و روزمرمون خورده شد. بعد از صبحونه، شروع کردم بساط نهار رو حاضر کردن. تصمیم داشتم رشته پلو درست کنم.
برنج رو که گذاشتم، از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد سالن شدم. هامین جلوی تلویزیون نشسته بود و شبکه‌ها رو بالا و پایین می‌کرد. صداش زدم:
- هامین؟
به طرفم برگشت و لبخند زد.
- جونم؟
- چه کنیم؟
یکم فکر کرد و گفت:
- اوم... دوست داری فیلم ببینیم؟
پیشنهاد بدی نبود.
- چه فیلمی؟
همون‌طور که از روی مبل بلند می‌شد گفت:
- من یه عالمه فیلم دارم تو خونه. بذار برم هارد فیلم‌هام رو بیارم، با هم انتخاب کنیم. خوبه؟
سر تکون دادم و لبخند زدم. هامین گفت:
- الان میام.
و از خونه بیرون رفت. پنج دقیقه بعد، با هاردش برگشت. دوتایی گشتیم و یه فیلم خوب انتخاب کردیم. تا هامین هارد رو وصل کنه، منم سریع پفیلا درست کردم. هامین فیلم رو گذاشت و روی مبل سه نفره‌ای که رو به روی تلویزیون بود نشست. یه ظرف پفیلا به دستش دادم و خودم روی مبل تکی که کنار مبل سه نفره بود جاگیر شدم.
هامین طرفی نشست که من نشسته بودم، یعنی فاصله‌ی بینمون فقط دسته‌ی مبل سه نفره و دسته‌‌ی مبل تکی بود. دستم رو به دسته‌ی مبل تکی تکیه دادم و چهار زانو نشستم.
یه ربعی بود از فیلم گذشته بود که دیدم هامین نوچی کرد. به طرفش برگشتم.
- چی‌شده؟
سر تکون داد و گفت:
- نه خیر! این‌جوری نمیشه.
ابروهام از تعجب بالا رفتن. مشکل چی بود؟ منظورش رو نمی‌فهمیدم.
- چه جوری نمیشه؟ چی شده مگه؟
هامین به جای جواب دادن، بی‌هوا خودش رو به طرف من کشید. دست‌هاش رو دو طرف کمرم انداخت و با یه حرکت، من رو از روی مبل تکی بلند کرد و توی بغلش انداخت. جیغ خفیفی کشیدم.
- مجنون!
تقلا کردم تا از روی پاهاش بلند شم. هامین دستش رو دور کمرم محکم‌تر کرد.
- اهه! آروم بگیر دیگه دختر! بذار این چند ساعتی رو که به هم محرمیم کنار هم باشیم، لاقل من آرزو به دل نَمیرم.
هم خنده‌ام گرفته بود، هم با این حرفش دلم غصه‌دار شد. اون وسط مونده بودم بخندم یا غمباد بگیرم!
به خودم مسلط شدم و گفتم:
- حداقل بذار کنارت بشینم، این‌جوری معذبم.
دست‌های هامین از دور کمرم باز شدن. آروم خودم رو کنارش سر دادم. تا خواستم فاصله بگیرم، دست‌هاش این بار دور شونه‌ام نشستن و اجازه‌ی دور شدن رو بهم ندادن. اومدم اعتراض کنم که فورا گفت:
- هیش! فیلم میره‌ها!
و با لبخند شیطونی چشم به صفحه تلویزیون دوخت. حرصی زیر ل*ب زمزمه کردم:
- ایشالا بره دیگه برنگرده.
هامین ریز خندید و دست دراز کرد و ظرف پفیلای من رو از روی مبل تکی برداشت. ظرف رو روی پاهام گذاشت و خودش مشتی پفیلا رو داخل دهنم ریخت. با صدایی که بوی خنده داشت، آروم گفت:
- حرص نخور، پفیلا بخور.
اگه بگم دود از کله‌ام بیرون میزد، دروغ نگفتم. هامین نگاهی به من انداخت و حودش رو کنترل کرد که نخنده و دوباره به صفحه تلویزیون نگاه کرد؛ اما از حرکات س*ی*نه‌اش که روی ویبره رفته بود، معلوم بود دلش می‌خواد حسابی بخنده. با همون حرص گفتم:
- بخند نترکی یه وقت!
و همین حرف برای شلیک قهقهه‌اش کافی بود. به دهن بازش نگاه کردم و فکری شیطانی به سرم زد. مشتم رو پر از پفیلا کردم و یهو همش رو توی حلق هامین ریختم. هامین بدبخت به سرفه افتاد و تند تند پفیلاها رو جوید تا خفه نشه. آخرش هم به جای این که عصبانی بشه یا حرص بخوره، با نیش باز نگاهم کرد و دوباره زد زیر خنده. با همین مجنون بازیش، منم به خنده انداخت.
کل فیلم بین کل‌کل‌های من و هامین گذشت و هیچ کدوم عملا هیچی از فیلم نفهمیدیم. بعد از فیلم، هامین تلویزیون رو خاموش کرد و گفت:
- خیلی فیلم قشنگ و پر از مفهومی بود. بازیگرهاش که عالی بودن.
پشت چشم نازک کردم و گفتم:
- نه که حالا تو ثانیه به ثانیه‌اش رو دنبال کردی و حتی یه واو رو هم از دست ندادی، برای همین می‌دونی خیلی قشنگ بود!
به طرف آشپزخونه رفتم و زیر لبی با خودم غر‌غر کردم:
- خرس گنده با این سن و سال و قد و هیکل عین پسر بچه چهار ساله می‌مونه! کُل فیلم رو با من کَل انداخته، بعد نظر کارشناسانه هم میده!
ظرف‌های ناهار رو روی میز گذاشتم و ادای هامین رو درآوردم.
- خیلی فیلم قشنگ و پر از مفهومی بود.
همون‌طور که برای خودم غر می‌زدم، با صدای بلند خنده‌ی هامین، متوجه شدم اون هم به آشپزخونه اومده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
حق به جانب به طرفش برگشتم.
- هرهر، رو آب بخندی.
خنده‌اش شدت گرفت. وقتی حسابی خنده‌هاش رو کرد، با صدایی که هنوز ته‌مایه‌های خنده داشت، گفت:
- پرنسس غرغرو...
حرفش رو قطع کردم و انگشتم رو به نشونه‌ی تهدید جلوش گرفتم.
- غرغرو خودتی!
باز هم خنده‌اش گرفت. اگر دوباره می‌خندید، پتانسیلش رو داشتم که به جرم قتلش برم زندان. عصبی گفتم:
- کافیه بخندی، اون وقت دیگه خونت حلاله هامین.
به زور جلویِ خنده‌اش رو گرفت؛ اما از لحنش معلوم بود دلش می‌خواد ساعت‌ها فقط بخنده.
- آخه پرنسس، تو که نپرسیدی کدوم فیلم رو گفتم.
دیسِ رشته پلو رو روی میز گذاشتم.
- حسابی مجنون شدی رفت‌ها! عاشقی بد تاثیر گذاشته روت. ما این فیلم رو دیدیم، بعد تو راجع به یه فیلم دیگه که معلوم نیست کِی دیدیش نظر دادی؟!
ل*ب‌هاش به شدت می‌لرزیدن. پشت چشمی نازک کردم.
- خب بابا، پاره شد رگ‌های لپت! بخند، جوون مرگ بشی الهی.
و فورا توی دلم خدا نکنه‌ای گفتم و شروع کردم به خوندن آیة‌الکرسی و نامحسوس به طرف هامین فوت کردم. توی تمام این مدت هامین فقط دلش رو گرفته بود و می‌خندید.
به زور خنده‌اش رو جمع کرد و دستش رو به چشمش کشید تا اشک‌هایی که از شدت خنده توی چشمش جمع شده بودن، پاک بشه. با خنده گفت:
- تو خیلی باحالی دختر! بعضی وقت‌ها اون‌قدر دل‌نازک می‌شی که حتی برای بال شکسته یه گنجشک گریه می‌کنی، گاهی هم مثل الان.
پشت چشمی نازک کردم و برای خودم رشته پلو کشیدم. هامین هم در حالی که برای خودش می‌کشید گفت:
- حالا جدا نمی‌خوای بدونی کدوم فیلم رو گفتم؟
با حرص نفسم رو فوت کردم.
- هامین میگی یا همین دیس رشته پلو رو از پهنا بکنم توی حلقت؟
هامین ترسی نمایشی از خودش نشون داد.
- یا خدا، یکم لطیف‌تر باش زیبا. آخه دختر هم این‌قدر خشن؟
این باز دیگه جیغم خونه رو لرزوند:
- هامین!
هامین دست‌هاش رو روی گوشش گذاشت و صورتش رو جمع کرد.
- من غلط کردم.
این وسط خنده‌ام گرفته بود. جلوش رو گرفتم تا موضعم رو حفظ کنم. هامین گفت:
- فیلم خودمون رو گفتم! واقعا قشنگ بود. بازیگرهاش هم که غوغا کردن.
مثل این بچه خنگ‌ها، گیج نگاهش کردم. با شیطنت ادامه داد:
- معرفی می‌کنم، کل‌کل‌های پرنسس و غول‌تشن، با هنرمندی زیبا دادخواه و هامین راستین!
اول چند ثانیه با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و بعد این بار نوبت من بود که نتونم خنده‌ام رو جمع کنم.
ناهار رو هم بین شوخی و خنده خوردیم. با این کارهای هامین، دیگه کلا آریا و ترسش رو فراموش کرده بودم.
بعد از ناهار، به پیشنهاد هامین نشستیم پای گیتار. اون تمرینی رو که قرار بود خودم به تنهایی انجام بدم، با هامین انجام دادیم و بعد از دو ساعت، من جای همه نت‌ها رو روی گیتار می‌دونستم و روش‌های نواختن سیم گیتار رو یاد گرفته بودم.
تا ساعت پنج و نیم همینطور مشغول بودیم و بعد از اون هر کدوممون سرمون به کاری گرم شد. هر دو توی سالن نشستیم. من کتابی رو که می‌خوندم دست گرفتم و هامین با گوشیش مشغول شد. حواسم بهش بود که مدام ساعت رو نگاه می‌کرد و انگار منتظر یه چیزی بود. ساعت که شش و ده دقیقه شد، گوشیش رو کنار گذاشت. رو به من کرد.
- زیبا؟
سرم رو از روی کتاب بلند کردم و نگاهم رو بهش دوختم.
- بله؟
با مِن مِن گفت:
- میگم... میشه من یه لحظه برم توی اتاقت؟
چشم‌هام رو بستم و اتاقم رو موقعی که آخرین بار توش بودم تصور کردم. اتاق مرتب بود، فقط می‌خواستم مطمئن بشم لباس‌های ناموسیم جلوی چشم نباشه. وقتی مطمئن شدم همه چیز خوبه چشم باز کردم و گفتم:
- آره، برو.
هامین با شیطنت گفت:
- اون فکر کردنت برای چی بود؟
با ترس از این که اون چیزی که توی ذهنم بود رو بفهمه تشر زدم:
- دِهَه! چقدر سوال می‌پرسی، بیا برو دیگه!
شیطنت توی چشم‌هاش موج می‌زد.
- من که چیزی نپرسیدم؛ ولی خب، خودم می‌دونم.
رنگم پرید.
- چ... چی؟
- یه کادویی برای من گرفتی، می‌خوای سورپرایزم کنی، فکر کردی که مطمئن بشی جلوی چشم نباشه.
نفس راحتی از لو نرفتن افکارم کشیدم.
- باش تا صبح دولتت بدمد! مستر اعتماد به سقف، بیا برو کارت رو بکن.
هامین خندید و به طرف اتاقم رفت. دو دقیقه بعد، با یه سری وسیله که توی دست‌هاش بود برگشت. با تعجب نگاهش کردم.
- اون‌ها چیه؟
کنارم نشست و گفت:
- زیبا پشتت رو به من کن.
خیلی تعجب کرده بودم؛ اما چهار زانو روی مبل نشستم و پشتم رو به هامین کردم. چند لحظه بعد، حس کردم شونه روی موهام کشیده می‌شه. با حیرت گفتم:
- هامین داری چیکار می‌کنی؟
با لحن خاصی گفت:
- می‌خوام موهات رو ببافم.
خندیدم.
- راستی دیروز هم بافته بودی موهام رو. از کجا یاد گرفتی؟ موهای زیبات رو می‌بافتی؟
هامین نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره. بیشتر وقت‌ها خودم موهاش رو می‌بستم. بعضی وقتا هم مامانش می‌بست یا می‌بافت؛ اما اکثرا شونه و گل‌سرهاش رو می‌آورد پیش من تا من براش ببندم.
دیگه حرفی نزدم. هامین پنج دقیقه فقط موهای بلندم رو شونه زد. بعدش موهام رو چهار قسمت کرد و شروع به بافت چهارتایی کرد. با تعجب و شادی گفتم:
- بافت چهارتایی هم بلدی؟! منم این رو بلد نیستم پسر. بابا عجب کدبانویی هستی‌ها! غذاهات که عالی، موها رو هم این‌قدر قشنگ می‌بافی. دیگه کم‌کم وقت شوهرته!
هامین خندید و جواب داد:
- بعد از این که از زیبا دور شدم، انواع و اقسام بافت‌ها رو یاد گرفتم. یه سری‌ها رو از مادرم و دخترهای فامیل، یه سری‌ها رو هم از توی اینترنت. همه رو دونه دونه حفظ شدم، به امید روزی که زیبام برگرده و من دوباره موهاش رو شونه کنم و ببافم.
پایین موهام رو با کشی که از اتاقم آورده بود بست و موهای بافته شده‌ام رو از روی شونه‌ام به جلو آورد. خودش از روی مبل بلند شد و به منم اشاره کرد وایستم. نگاهی به ساعت انداخت و از روی مبل چیزی برداشت و من تازه دیدم که از اتاقم یکی از شال‌هام رو هم آورده. شال رو روی سرم کشید و مرتبش کرد. بعد دوباره به ساعت خیره شد و زمزمه کرد:
- پنچ، چهار، سه، دو، یک.
دوباره نگاهش رو به من دوخت.

کد:
حق به جانب به طرفش برگشتم.
- هرهر، رو آب بخندی.
خنده‌اش شدت گرفت. وقتی حسابی خنده‌هاش رو کرد، با صدایی که هنوز ته‌مایه‌های خنده داشت، گفت:
- پرنسس غرغرو...
حرفش رو قطع کردم و انگشتم رو به نشونه‌ی تهدید جلوش گرفتم.
- غرغرو خودتی!
باز هم خنده‌اش گرفت. اگر دوباره می‌خندید، پتانسیلش رو داشتم که به جرم قتلش برم زندان. عصبی گفتم:
- کافیه بخندی، اون وقت دیگه خونت حلاله هامین.
به زور جلویِ خنده‌اش رو گرفت؛ اما از لحنش معلوم بود دلش می‌خواد ساعت‌ها فقط بخنده.
- آخه پرنسس، تو که نپرسیدی کدوم فیلم رو گفتم.
دیسِ رشته پلو رو روی میز گذاشتم.
- حسابی مجنون شدی رفت‌ها! عاشقی بد تاثیر گذاشته روت. ما این فیلم رو دیدیم، بعد تو راجع به یه فیلم دیگه که معلوم نیست کِی دیدیش نظر دادی؟!
ل*ب‌هاش به شدت می‌لرزیدن. پشت چشمی نازک کردم.
- خب بابا، پاره شد رگ‌های لپت! بخند، جوون مرگ بشی الهی.
و فورا توی دلم خدا نکنه‌ای گفتم و شروع کردم به خوندن آیة‌الکرسی و نامحسوس به طرف هامین فوت کردم. توی تمام این مدت هامین فقط دلش رو گرفته بود و می‌خندید.
به زور خنده‌اش رو جمع کرد و دستش رو به چشمش کشید تا اشک‌هایی که از شدت خنده توی چشمش جمع شده بودن، پاک بشه. با خنده گفت:
- تو خیلی باحالی دختر! بعضی وقت‌ها اون‌قدر دل‌نازک می‌شی که حتی برای بال شکسته یه گنجشک گریه می‌کنی، گاهی هم مثل الان.
پشت چشمی نازک کردم و برای خودم رشته پلو کشیدم. هامین هم در حالی که برای خودش می‌کشید گفت:
- حالا جدا نمی‌خوای بدونی کدوم فیلم رو گفتم؟
با حرص نفسم رو فوت کردم.
- هامین میگی یا همین دیس رشته پلو رو از پهنا بکنم توی حلقت؟
هامین ترسی نمایشی از خودش نشون داد.
- یا خدا، یکم لطیف‌تر باش زیبا. آخه دختر هم این‌قدر خشن؟
این باز دیگه جیغم خونه رو لرزوند:
- هامین!
هامین دست‌هاش رو روی گوشش گذاشت و صورتش رو جمع کرد.
- من غلط کردم.
این وسط خنده‌ام گرفته بود. جلوش رو گرفتم تا موضعم رو حفظ کنم. هامین گفت:
- فیلم خودمون رو گفتم! واقعا قشنگ بود. بازیگرهاش هم که غوغا کردن.
مثل این بچه خنگ‌ها، گیج نگاهش کردم. با شیطنت ادامه داد:
- معرفی می‌کنم، کل‌کل‌های پرنسس و غول‌تشن، با هنرمندی زیبا دادخواه و هامین راستین!
اول چند ثانیه با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و بعد این بار نوبت من بود که نتونم خنده‌ام رو جمع کنم.
ناهار رو هم بین شوخی و خنده خوردیم. با این کارهای هامین، دیگه کلا آریا و ترسش رو فراموش کرده بودم.
بعد از ناهار، به پیشنهاد هامین نشستیم پای گیتار. اون تمرینی رو که قرار بود خودم به تنهایی انجام بدم، با هامین انجام دادیم و بعد از دو ساعت، من جای همه نت‌ها رو روی گیتار می‌دونستم و روش‌های نواختن سیم گیتار رو یاد گرفته بودم.
تا ساعت پنج و نیم همینطور مشغول بودیم و بعد از اون هر کدوممون سرمون به کاری گرم شد. هر دو توی سالن نشستیم. من کتابی رو که می‌خوندم دست گرفتم و هامین با گوشیش مشغول شد. حواسم بهش بود که مدام ساعت رو نگاه می‌کرد و انگار منتظر یه چیزی بود. ساعت که شش و ده دقیقه شد، گوشیش رو کنار گذاشت. رو به من کرد.
- زیبا؟
سرم رو از روی کتاب بلند کردم و نگاهم رو بهش دوختم.
- بله؟
با مِن مِن گفت:
- میگم... میشه من یه لحظه برم توی اتاقت؟
چشم‌هام رو بستم و اتاقم رو موقعی که آخرین بار توش بودم تصور کردم. اتاق مرتب بود، فقط می‌خواستم مطمئن بشم لباس‌های ناموسیم جلوی چشم نباشه. وقتی مطمئن شدم همه چیز خوبه چشم باز کردم و گفتم:
- آره، برو.
هامین با شیطنت گفت:
- اون فکر کردنت برای چی بود؟
با ترس از این که اون چیزی که توی ذهنم بود رو بفهمه تشر زدم:
- دِهَه! چقدر سوال می‌پرسی، بیا برو دیگه!
شیطنت توی چشم‌هاش موج می‌زد.
- من که چیزی نپرسیدم؛ ولی خب، خودم می‌دونم.
رنگم پرید.
- چ... چی؟
- یه کادویی برای من گرفتی، می‌خوای سورپرایزم کنی، فکر کردی که مطمئن بشی جلوی چشم نباشه.
نفس راحتی از لو نرفتن افکارم کشیدم.
- باش تا صبح دولتت بدمد! مستر اعتماد به سقف، بیا برو کارت رو بکن.
هامین خندید و به طرف اتاقم رفت. دو دقیقه بعد، با یه سری وسیله که توی دست‌هاش بود برگشت. با تعجب نگاهش کردم.
- اون‌ها چیه؟
کنارم نشست و گفت:
- زیبا پشتت رو به من کن.
خیلی تعجب کرده بودم؛ اما چهار زانو روی مبل نشستم و پشتم رو به هامین کردم. چند لحظه بعد، حس کردم شونه روی موهام کشیده می‌شه. با حیرت گفتم:
- هامین داری چیکار می‌کنی؟
با لحن خاصی گفت:
- می‌خوام موهات رو ببافم.
خندیدم.
- راستی دیروز هم بافته بودی موهام رو. از کجا یاد گرفتی؟ موهای زیبات رو می‌بافتی؟
هامین نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره. بیشتر وقت‌ها خودم موهاش رو می‌بستم. بعضی وقتا هم مامانش می‌بست یا می‌بافت؛ اما اکثرا شونه و گل‌سرهاش رو می‌آورد پیش من تا من براش ببندم.
دیگه حرفی نزدم. هامین پنج دقیقه فقط موهای بلندم رو شونه زد. بعدش موهام رو چهار قسمت کرد و شروع به بافت چهارتایی کرد. با تعجب و شادی گفتم:
- بافت چهارتایی هم بلدی؟! منم این رو بلد نیستم پسر. بابا عجب کدبانویی هستی‌ها! غذاهات که عالی، موها رو هم این‌قدر قشنگ می‌بافی. دیگه کم‌کم وقت شوهرته!
هامین خندید و جواب داد:
- بعد از این که از زیبا دور شدم، انواع و اقسام بافت‌ها رو یاد گرفتم. یه سری‌ها رو از مادرم و دخترهای فامیل، یه سری‌ها رو هم از توی اینترنت. همه رو دونه دونه حفظ شدم، به امید روزی که زیبام برگرده و من دوباره موهاش رو شونه کنم و ببافم.
پایین موهام رو با کشی که از اتاقم آورده بود بست و موهای بافته شده‌ام رو از روی شونه‌ام به جلو آورد. خودش از روی مبل بلند شد و به منم اشاره کرد وایستم. نگاهی به ساعت انداخت و از روی مبل چیزی برداشت و من تازه دیدم که از اتاقم یکی از شال‌هام رو هم آورده. شال رو روی سرم کشید و مرتبش کرد. بعد دوباره به ساعت خیره شد و زمزمه کرد:
- پنچ، چهار، سه، دو، یک.
دوباره نگاهش رو به من دوخت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
با لبخند و نگاهی پر از حرف و لحنی خاص که نمی‌فهمیدش گفت:
- از حالا دیگه بهم نامحرمی.
معنی این نگاه چی بود؟ لبخندش چی؟ همه این‌ها پر از حرف بود، لبخندش، نگاهش، صداش. می‌فهمیدم حرفی دارن؛ اما چرا نمی‌فهمیدم چی میگن؟ چرا معنیشون رو نمی‌فهمیدم؟ خدایا، یکی این‌جا نیست که بتونه حرف‌های نگاه هامین رو برام ترجمه کنه؟ چرا برای نگاه‌ها لغتنامه ننوشتن؟!
ناخودآگاه ساعت رو نگاه کردم. شش و بیست و پنج دقیقه بود. نمی‌دونستم چی باید بگم.
- خب؟
هامین دوباره مثل قبل شد.
- خب نداره! پاشو شام درست کن که از الان گشنمه.
دست به کمر شدم.
- یعنی چی شام درست کن؟! هی من می‌پزم جنابعالی به خورد خندق بلات میدی! امشب نوبت توئه که شام درست کنی و من نوش جان کنم.
لحن هامین لات شد و س*ی*نه جلو داد و مثل لات‌ها ایستاد.
- یعنی چی؟ چه معنی میده ضعیفه توی خونه باشه و مرد دست به سیاه و سفید بزنه؟ برو توی مطبخ ضعیفه! برو تا کمربندم رو در نیاوردم!
چشمام رو ریز کردم و دست یه س*ی*نه ایستادم.
- جرئت داری بیار، اون وقت ببین چی‌کارت می‌کنم.
هامین آب دهنش رو قورت داد و لحنش رو ترسیده کرد.
- نه! من غلط بکنم! اصلا شما چرا سرپایی بانوی من؟ بفرمایید بشینید سرورم، من الان براتون چای میارم. تا استراحت کنین شام آماده‌ است!
تشر زدم.
- زود!
هامین از جا پرید.
- چشم پرنسس.
و به سمت آشپزخونه دوید. دلم رو گرفتم و زدم زیر خنده. صدای خنده‌های هامین هم از توی آشپزخونه میومد.
توی مدتی که هامین داشت غذا درست می‌کرد، کلی فکر کردم و با خودم سر و کله زدم. مطمئن بودم هامین هم دوست داره من و اون محرم باشیم و فقط به خاطر من و حیای که داره چیزی نمیگه و این رو ازم نمی‌خواد. خودم هم مشکلی نداشتم، من به هامین اعتماد کامل داشتم که از این محرمیت سوءاستفاده نمی‌کنه؛ اما نمی‌خواستم عزت نفسم رو ببرم زیر سوال و مستقیما بهش بگم که مشکلی ندارم. می‌دونستم اگه هامین مجبور بشه دوباره محرممون کنه، این بار خودش دووم نمیاره و ازم می‌خواد مدت محرمیت بینمون طولانی‌تر باشه.
بعد از شام، که خدایی خیلی هم خوشمزه بود، هامین خیلی زود برگشت واحد خودش.
از سر شب هم بارون شدیدی باریدن گرفت. پنجره اتاقم رو باز کردم تا هوای خنک بیرون، داخل خونه رو هم خنک کنه. توی رخت‌ِخواب رفتم و سعی کردم بی‌خیال افکارم بشم و بخوابم.
ساعت یک نیمه شب، با صدای رعد و برق از خواب پریدم. یه بار دیگه رعد و برق زد و جریان هوا، پنچره رو به درگاهش کوبید و صدای وحشتناکی بلند شد. یه رعد و برق دیگه، و این بار جیغ‌های هیستریک من شروع شد. دست‌هام رو روی گوشم گذاشتم. توی خودم مچاله شده بودم و با تمام وجود جیغ می‌کشیدم. این دیگه نقشه نبود، من واقعا ترسیده بودم. تمام خاطره‌ی اون شب شوم، جلوی چشمم اومده بود.
اون شب هم بارون می‌اومد. اون شب هم رعد و برق شدید بود. اون شب هم من ترسیده بودم و جیغ می‌کشیدم. آریا، آریا و باز هم جیغ. خاطره‌ی مزخرف اون شب توی ذهنم فلش‌بک می‌خورد؛ اما انگار دوباره داشت همون شب جلوی چشمم تکرار می‌شد. توی سرم نبود، اون شب داشت واقعا توی همین زمان تکرار می‌شد.
سایه‌ای وارد اتاقم شد. آریا از درگاه اتاق داخل اومد. جیغ کشیدم. سایه جلوتر اومد و آریا نزدیکم شد و من فقط جیغ می‌زدم. چشمام رو بستم. دست‌های گرم سایه روی دستم نشست و دستم رو از روی گوشم برداشت و دوباره آریا، که دستم رو از دور بدنم جدا می‌کرد و دست‌های کثیف خودش جاش رو می‌گرفت. عطر خنک سایه، با مارک کوبیسم سرم رو پر کرد و آریا این عطر رو نمی‌زد. صدای سایه توی گوشم پیچید:
- چته پرنسسم؟ آروم باش زیبا، منم! لامصب نگاهم کن یه دقیقه. هامین فدات بشه، یه دقیقه نگاه کن. منم عزیزم!
و صدای آریا این‌قدر گرم نبود. این صدایِ نگران مهم‌ترین آدم این روزهام بود. چشم باز کردم و این سایه، آریا نبود. این هامینِ پر از نگرانی بود که روی تخت نشسته بود. جیغ‌هام آروم گرفت؛ اما هق‌هقم قطع نمیشد.
تازه یادم افتاد الان اون نا*مح*رم منه و خیلی هم روی این چیزها حساسه! هودی تنم بود، فقط موهام ل*خت بود که کلاه هودی رو روش کشیدم. زانوهام رو ب*غ*ل گرفتم و هق زدم. با تمام وجود هق زدم. دوباره صدای هامین، که انگار کودئین داشت لامصب توی اتاق پیچید:
- آروم زیبا، من این‌جام. نترس، همه چی تموم شد.
هق‌هقم بند نمی‌اومد. چشم‌هام روی زانوهام بود و هامین رو نمی‌دیدم؛ اما کلافگی و نگرانی صداش توی اوج خودش بود. ندیده هم می‌تونستم حدس بزنم الان از شدت کلافگی چنگ زده به موهاش.
- زیبا، به من اعتماد داری؟
سرم رو از زانوهام جدا کردم. هق زدم و سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم. ادامه داد:
- می‌دونی که اگر فرصتش رو هم داشته باشم، ازت سوءاستفاده نمی‌کنم؟ خودت خبر داری که من عاشقم؟
باز هق‌هق کردم و فقط سر تکون دادم. نفسش رو فوت کرد و گفت:
- اگه دوباره ص*ی*غه‌ی محرمیت بخونم، اجازه می‌دی این بار مدتش طولانی‌تر باشه؟

کد:
با لبخند و نگاهی پر از حرف و لحنی خاص که نمی‌فهمیدش گفت:
- از حالا دیگه بهم نامحرمی.
معنی این نگاه چی بود؟ لبخندش چی؟ همه این‌ها پر از حرف بود، لبخندش، نگاهش، صداش. می‌فهمیدم حرفی دارن؛ اما چرا نمی‌فهمیدم چی میگن؟ چرا معنیشون رو نمی‌فهمیدم؟ خدایا، یکی این‌جا نیست که بتونه حرف‌های نگاه هامین رو برام ترجمه کنه؟ چرا برای نگاه‌ها لغتنامه ننوشتن؟!
ناخودآگاه ساعت رو نگاه کردم. شش و بیست و پنج دقیقه بود. نمی‌دونستم چی باید بگم.
- خب؟
هامین دوباره مثل قبل شد.
- خب نداره! پاشو شام درست کن که از الان گشنمه.
دست به کمر شدم.
- یعنی چی شام درست کن؟! هی من می‌پزم جنابعالی به خورد خندق بلات میدی! امشب نوبت توئه که شام درست کنی و من نوش جان کنم.
لحن هامین لات شد و س*ی*نه جلو داد و مثل لات‌ها ایستاد.
- یعنی چی؟ چه معنی میده ضعیفه توی خونه باشه و مرد دست به سیاه و سفید بزنه؟ برو توی مطبخ ضعیفه! برو تا کمربندم رو در نیاوردم!
چشمام رو ریز کردم و دست یه س*ی*نه ایستادم.
- جرئت داری بیار، اون وقت ببین چی‌کارت می‌کنم.
هامین آب دهنش رو قورت داد و لحنش رو ترسیده کرد.
- نه! من غلط بکنم! اصلا شما چرا سرپایی بانوی من؟ بفرمایید بشینید سرورم، من الان براتون چای میارم. تا استراحت کنین شام آماده‌ است!
تشر زدم.
- زود!
هامین از جا پرید.
- چشم پرنسس.
و به سمت آشپزخونه دوید. دلم رو گرفتم و زدم زیر خنده. صدای خنده‌های هامین هم از توی آشپزخونه میومد.
توی مدتی که هامین داشت غذا درست می‌کرد، کلی فکر کردم و با خودم سر و کله زدم. مطمئن بودم هامین هم دوست داره من و اون محرم باشیم و فقط به خاطر من و حیای که داره چیزی نمیگه و این رو ازم نمی‌خواد. خودم هم مشکلی نداشتم، من به هامین اعتماد کامل داشتم که از این محرمیت سوءاستفاده نمی‌کنه؛ اما نمی‌خواستم عزت نفسم رو ببرم زیر سوال و مستقیما بهش بگم که مشکلی ندارم. می‌دونستم اگه هامین مجبور بشه دوباره محرممون کنه، این بار خودش دووم نمیاره و ازم می‌خواد مدت محرمیت بینمون طولانی‌تر باشه.
بعد از شام، که خدایی خیلی هم خوشمزه بود، هامین خیلی زود برگشت واحد خودش.
از سر شب هم بارون شدیدی باریدن گرفت. پنجره اتاقم رو باز کردم تا هوای خنک بیرون، داخل خونه رو هم خنک کنه. توی رخت‌ِخواب رفتم و سعی کردم بی‌خیال افکارم بشم و بخوابم.
ساعت یک نیمه شب، با صدای رعد و برق از خواب پریدم. یه بار دیگه رعد و برق زد و جریان هوا، پنچره رو به درگاهش کوبید و صدای وحشتناکی بلند شد. یه رعد و برق دیگه، و این بار جیغ‌های هیستریک من شروع شد. دست‌هام رو روی گوشم گذاشتم. توی خودم مچاله شده بودم و با تمام وجود جیغ می‌کشیدم. این دیگه نقشه نبود، من واقعا ترسیده بودم. تمام خاطره‌ی اون شب شوم، جلوی چشمم اومده بود.
اون شب هم بارون می‌اومد. اون شب هم رعد و برق شدید بود. اون شب هم من ترسیده بودم و جیغ می‌کشیدم. آریا، آریا و باز هم جیغ. خاطره‌ی مزخرف اون شب توی ذهنم فلش‌بک می‌خورد؛ اما انگار دوباره داشت همون شب جلوی چشمم تکرار می‌شد. توی سرم نبود، اون شب داشت واقعا توی همین زمان تکرار می‌شد.
سایه‌ای وارد اتاقم شد. آریا از درگاه اتاق داخل اومد. جیغ کشیدم. سایه جلوتر اومد و آریا نزدیکم شد و من فقط جیغ می‌زدم. چشمام رو بستم. دست‌های گرم سایه روی دستم نشست و دستم رو از روی گوشم برداشت و دوباره آریا، که دستم رو از دور بدنم جدا می‌کرد و دست‌های کثیف خودش جاش رو می‌گرفت. عطر خنک سایه، با مارک کوبیسم سرم رو پر کرد و آریا این عطر رو نمی‌زد. صدای سایه توی گوشم پیچید:
- چته پرنسسم؟ آروم باش زیبا، منم! لامصب نگاهم کن یه دقیقه. هامین فدات بشه، یه دقیقه نگاه کن. منم عزیزم!
و صدای آریا این‌قدر گرم نبود. این صدایِ نگران مهم‌ترین آدم این روزهام بود. چشم باز کردم و این سایه، آریا نبود. این هامینِ پر از نگرانی بود که روی تخت نشسته بود. جیغ‌هام آروم گرفت؛ اما هق‌هقم قطع نمیشد.
تازه یادم افتاد الان اون نا*مح*رم منه و خیلی هم روی این چیزها حساسه! هودی تنم بود، فقط موهام ل*خت بود که کلاه هودی رو روش کشیدم. زانوهام رو ب*غ*ل گرفتم و هق زدم. با تمام وجود هق زدم. دوباره صدای هامین، که انگار کودئین داشت لامصب توی اتاق پیچید:
- آروم زیبا، من این‌جام. نترس، همه چی تموم شد.
هق‌هقم بند نمی‌اومد. چشم‌هام روی زانوهام بود و هامین رو نمی‌دیدم؛ اما کلافگی و نگرانی صداش توی اوج خودش بود. ندیده هم می‌تونستم حدس بزنم الان از شدت کلافگی چنگ زده به موهاش.
- زیبا، به من اعتماد داری؟
سرم رو از زانوهام جدا کردم. هق زدم و سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم. ادامه داد:
- می‌دونی که اگر فرصتش رو هم داشته باشم، ازت سوءاستفاده نمی‌کنم؟ خودت خبر داری که من عاشقم؟
باز هق‌هق کردم و فقط سر تکون دادم. نفسش رو فوت کرد و گفت:
- اگه دوباره ص*ی*غه‌ی محرمیت بخونم، اجازه می‌دی این بار مدتش طولانی‌تر باشه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
حدسم درست بود، هامین طاقت نیاورد و خواست که محرمیتمون طولانی‌تر باشه. با هق‌هق پرسیدم:
- چه...قدر؟
هامین کلافه بود.
- اون‌قدری طولانی که فقط وقتی خواستیم، بریم و فسخش کنیم.
میون ترس و غم، حیرت کردم و با چیزی که به ذهنم رسید گفتم:
- نَوَ... نود و... نُه... ساله؟
هامین پلک‌هاش رو آروم روی هم گذاشت. انتظار داشتم بخواد طولانی‌تر بخونه، ولی نود و نُه ساله نَه! انتظارم مثلا یه ص*ی*غه‌ی دو ماهه بود. هق‌هقم شدت گرفت و کلافگی هامین هم.
- زیبا گریه نکن. اشتباه کردم، مهم نیست.
بریده بریده گفتم:
- چ... چرا؟
از شدت ترس نمی‌تونستم حرف بزنم و دنبال دلیل مدتِ این ص*ی*غه بودم! هامین دوباره نفسش رو فوت کرد.
-چون درگیرتم و دچارم کردی. می‌خوام همیشه پیشم باشی. می‌خوام بدونی ابدی‌ام توی زندگیت. می‌خوام بفهمی برام مهمی.
اشک‌هام آبشار نیاگارا راه انداخته بودن. هامین هر لحظه نگران‌تر و کلافه‌تر می‌شد.
- گریه نکن پرنسسم. سرخ نکن چشم‌های مهربونت رو. نمی‌خونم، مهم نیست.
هق زدم.
- ب... بخون.
تردید داشت.
- مطمئنی؟
- اِ... اعتماد... دارم بهت.
نفس عمیقی کشید و خوند اون آیه‌هایی رو که من رو تا نود و نه سال محرم هامین می‌کرد. گفت و چند ثانیه بعدش، ب*وسه‌های هامین بود که روی موهام می‌نشست. گفت و چند ثانیه بعدش، تی‌شرت هامین بود که از اشک‌های من خیس میشد. گفت و چند ثانیه بعدش هامین بود که بازوهاش رو حصار کرده بود دور تنِ کوچیک و ظریفم. گفت و چند ثانیه بعدش، من بودم که سرم رو توی س*ی*نه‌ی بزرگ و قوی هامین قایم کرده بودم.
بارون شدت گرفت. رعد و برق می‌زد و من هق می‌زدم. با هق‌هق گفتم:
- ها...مین!
دستش موهام رو نوازش کرد.
- جونم؟
بازم هق زدم.
- او...اون...شب هم... بارون می‌اومد... اون شبم... رعد و برق... می‌زد... اون شبم... پَن... پنجره... کوبید... اون... شبم... آ... آریا... مث... مثل... شبح... اومد... اومد توی... اتاق.
گریه امونم نداد. و هامین تازه فهمید چی‌شده. دستش مشت شد. ضربان قلبش زیر گوشم تند شد. هامین عصبانی شد. برای من غیرتی شد. چرا هامین؟ چرا نباید این غیرت رو بابام برام به خرج می‌داد، حتی همون وقتی که بود؟ چرا هامینی که غریبه و آشناست، برای من غیرتی شد؛ اما بابام هرگز غیرتی نشد؟ چرا هامین روی من تعصب داشت؟ ذهن من پر از این چراهاست.
هق زدم و هامین و سرم رو بیشتر به س*ی*نه‌اش فشرد. باز هم هق‌هق کردم.
- سَ... سرد بود... گوشه‌ی... اتاق... بودم... پنجره... کوبید... رعد و برق بود... بارون بود... آریا... بود... بعدش... دیگه... امنیت... نبود... اعتماد نبود... رویاهام... نَ... نبود... فَ... فقط... سرد بود... ترس بود.
رگ گ*ردنش زیر دستم باد کرد. ضربان قلبش بیشتر شد و من بیشتر هق زدم. اون زیر ل*ب لعنت کرد و من بلند هق زدم. اون توی خیالش کشت آریا رو و من توی بغلش هق زدم.
هامین آغوشش رو به من داد تا گریه کنم. گریه کردم تا آروم شدم. آروم شدم و توی آ*غ*و*ش گرمی که حس آرامش و امنیت بهم می‌داد، به خواب رفتم.
نور آفتاب انگار عهد کرده بود که نذاره من دو دقیقه توی آرامش بخوابم! مستقیم توی چشم‌هام می‌تابید.
چشم‌هام رو باز کردم. مثل همیشه چند دقیقه‌ای طول کشید تا لود بشم. به محض لود شدنم، تمام اتفاقات دیشب، توی ذهنم فلش‌بک خوردن. هامین توی اتاق نبود. در اتاقم بسته بود. من روی بازوی هامین خوابم برده بود. هامین دیشب کنارم مونده بود؟
بالشت‌ها رو به بینیم نزدیک کردم. فقط بوی عطر شیرین خودم رو می‌داد. پتوم رو بو کشیدم و باز فقط بوی عطر خودم می‌اومد. هودی‌ام رو از تنم درآوردم و اون رو هم بو کشیدم. بوی عطر کوبیسم توی بینیم پیچید و من چقدر عاشق بوی این عطر خنک بودم.
لبخند روی ل*ب‌هام جون گرفت. هامین بهترین کسی بود که می‌تونستم بهش تکیه کنم. واقعا اعتمادم رو خرد نکرد. می‌تونست دیشب کنارم بخوابه و بعدا بهونه بیاره به خاطر ترست بود؛ اما نکرد و من چقدر مدیون اون و مردونگی‌هاش بودم. تونست توی دو روز، طوری تمام یک ماه گذشته رو جبران کنه، که اون روزها رو اصلا یادم نیاد.
به دستشویی رفتم و لباس‌هام رو عوض کردم. می‌خواستم با صبحونه، از هامین تشکر کنم و برای ناهار هم برنامه‌ی دلمه داشتم، غذای مورد علاقه‌یِ هامین! در اتاق رو باز کردم و توی راهرو به پیش رفتم؛ اما قبل از بریدگی، صدای هامین که توی سالن می‌پیچید، متوقفم کرد. انگار داشت با تلفن حرف می‌زد.
- می‌دونم سورن... بابا ما نصفِ راه رو رفتیم!
آروم سر جلو بردم و نگاهی بهش انداختم. با کلافگی به موهاش دست کشید و گفت:
- اصلا این مگه مشکل من نیست؟ چرا تو داری عز و جز می‌کنی؟... خب، چی کار کنم که فقط نود نفر مونده؟
از اون دویست و خرده‌ای نفر، فقط نود نفر مونده بود؟
- خیلی‌ها هم آدرسشون رو عوض کردن!... نه سورن، من زیبا رو این‌جا تنها نمی‌ذارم... نمیشه.
هامین این‌قدر به انتهای مسیر نزدیک بود و به خاطر من نمی‌خواست بره؟ چون من می‌ترسیدم؟ چرا قلب این پسر این‌قدر مهربون بود؟
- اصلا تو و آرش، این مدت برین ببینین چند تا از آدرس‌های عوض شده رو می‌تونین پیدا کنین. هر وقت تونستین برین، هیچ اجباری نیست. منم یه چند مدت بگذره، حال زیبا بهتر بشه، بعدش میام.
تن عقب کشیدم و چشم‌هام رو بستم. سرم رو به دیوار راهرو تکیه دادم. نه، نباید به خاطر من از عشق و هدفش دور بشه. باید راضیش کنم بره، مطمئنش کنم نمی‌ترسم، حتی اگه نترسیدنم دروغ باشه.

کد:
حدسم درست بود، هامین طاقت نیاورد و خواست که محرمیتمون طولانی‌تر باشه. با هق‌هق پرسیدم:
- چه...قدر؟
هامین کلافه بود.
- اون‌قدری طولانی که فقط وقتی خواستیم، بریم و فسخش کنیم.
میون ترس و غم، حیرت کردم و با چیزی که به ذهنم رسید گفتم:
- نَوَ... نود و... نُه... ساله؟
هامین پلک‌هاش رو آروم روی هم گذاشت. انتظار داشتم بخواد طولانی‌تر بخونه، ولی نود و نُه ساله نَه! انتظارم مثلا یه ص*ی*غه‌ی دو ماهه بود. هق‌هقم شدت گرفت و کلافگی هامین هم.
- زیبا گریه نکن. اشتباه کردم، مهم نیست.
بریده بریده گفتم:
- چ... چرا؟
از شدت ترس نمی‌تونستم حرف بزنم و دنبال دلیل مدتِ این ص*ی*غه بودم! هامین دوباره نفسش رو فوت کرد.
-چون درگیرتم و دچارم کردی. می‌خوام همیشه پیشم باشی. می‌خوام بدونی ابدی‌ام توی زندگیت. می‌خوام بفهمی برام مهمی.
اشک‌هام آبشار نیاگارا راه انداخته بودن. هامین هر لحظه نگران‌تر و کلافه‌تر می‌شد.
- گریه نکن پرنسسم. سرخ نکن چشم‌های مهربونت رو. نمی‌خونم، مهم نیست.
هق زدم.
- ب... بخون.
تردید داشت.
- مطمئنی؟
- اِ... اعتماد... دارم بهت.
نفس عمیقی کشید و خوند اون آیه‌هایی رو که من رو تا نود و نه سال محرم هامین می‌کرد. گفت و چند ثانیه بعدش، ب*وسه‌های هامین بود که روی موهام می‌نشست. گفت و چند ثانیه بعدش، تی‌شرت هامین بود که از اشک‌های من خیس میشد. گفت و چند ثانیه بعدش هامین بود که بازوهاش رو حصار کرده بود دور تنِ کوچیک و ظریفم. گفت و چند ثانیه بعدش، من بودم که سرم رو توی س*ی*نه‌ی بزرگ و قوی هامین قایم کرده بودم.
بارون شدت گرفت. رعد و برق می‌زد و من هق می‌زدم. با هق‌هق گفتم:
- ها...مین!
دستش موهام رو نوازش کرد.
- جونم؟
بازم هق زدم.
- او...اون...شب هم... بارون می‌اومد... اون شبم... رعد و برق... می‌زد... اون شبم... پَن... پنجره... کوبید... اون... شبم... آ... آریا... مث... مثل... شبح... اومد... اومد توی... اتاق.
گریه امونم نداد. و هامین تازه فهمید چی‌شده. دستش مشت شد. ضربان قلبش زیر گوشم تند شد. هامین عصبانی شد. برای من غیرتی شد. چرا هامین؟ چرا نباید این غیرت رو بابام برام به خرج می‌داد، حتی همون وقتی که بود؟ چرا هامینی که غریبه و آشناست، برای من غیرتی شد؛ اما بابام هرگز غیرتی نشد؟ چرا هامین روی من تعصب داشت؟ ذهن من پر از این چراهاست.
هق زدم و هامین و سرم رو بیشتر به س*ی*نه‌اش فشرد. باز هم هق‌هق کردم.
- سَ... سرد بود... گوشه‌ی... اتاق... بودم... پنجره... کوبید... رعد و برق بود... بارون بود... آریا... بود... بعدش... دیگه... امنیت... نبود... اعتماد نبود... رویاهام... نَ... نبود... فَ... فقط... سرد بود... ترس بود.
رگ گ*ردنش زیر دستم باد کرد. ضربان قلبش بیشتر شد و من بیشتر هق زدم. اون زیر ل*ب لعنت کرد و من بلند هق زدم. اون توی خیالش کشت آریا رو و من توی بغلش هق زدم.
هامین آغوشش رو به من داد تا گریه کنم. گریه کردم تا آروم شدم. آروم شدم و توی آ*غ*و*ش گرمی که حس آرامش و امنیت بهم می‌داد، به خواب رفتم.
نور آفتاب انگار عهد کرده بود که نذاره من دو دقیقه توی آرامش بخوابم! مستقیم توی چشم‌هام می‌تابید.
چشم‌هام رو باز کردم. مثل همیشه چند دقیقه‌ای طول کشید تا لود بشم. به محض لود شدنم، تمام اتفاقات دیشب، توی ذهنم فلش‌بک خوردن. هامین توی اتاق نبود. در اتاقم بسته بود. من روی بازوی هامین خوابم برده بود. هامین دیشب کنارم مونده بود؟
بالشت‌ها رو به بینیم نزدیک کردم. فقط بوی عطر شیرین خودم رو می‌داد. پتوم رو بو کشیدم و باز فقط بوی عطر خودم می‌اومد. هودی‌ام رو از تنم درآوردم و اون رو هم بو کشیدم. بوی عطر کوبیسم توی بینیم پیچید و من چقدر عاشق بوی این عطر خنک بودم.
لبخند روی ل*ب‌هام جون گرفت. هامین بهترین کسی بود که می‌تونستم بهش تکیه کنم. واقعا اعتمادم رو خرد نکرد. می‌تونست دیشب کنارم بخوابه و بعدا بهونه بیاره به خاطر ترست بود؛ اما نکرد و من چقدر مدیون اون و مردونگی‌هاش بودم. تونست توی دو روز، طوری تمام یک ماه گذشته رو جبران کنه، که اون روزها رو اصلا یادم نیاد.
به دستشویی رفتم و لباس‌هام رو عوض کردم. می‌خواستم با صبحونه، از هامین تشکر کنم و برای ناهار هم برنامه‌ی دلمه داشتم، غذای مورد علاقه‌یِ هامین! در اتاق رو باز کردم و توی راهرو به پیش رفتم؛ اما قبل از بریدگی، صدای هامین که توی سالن می‌پیچید، متوقفم کرد. انگار داشت با تلفن حرف می‌زد.
- می‌دونم سورن... بابا ما نصفِ راه رو رفتیم!
آروم سر جلو بردم و نگاهی بهش انداختم. با کلافگی به موهاش دست کشید و گفت:
- اصلا این مگه مشکل من نیست؟ چرا تو داری عز و جز می‌کنی؟... خب، چی کار کنم که فقط نود نفر مونده؟
از اون دویست و خرده‌ای نفر، فقط نود نفر مونده بود؟
- خیلی‌ها هم آدرسشون رو عوض کردن!... نه سورن، من زیبا رو این‌جا تنها نمی‌ذارم... نمیشه.
هامین این‌قدر به انتهای مسیر نزدیک بود و به خاطر من نمی‌خواست بره؟ چون من می‌ترسیدم؟ چرا قلب این پسر این‌قدر مهربون بود؟
- اصلا تو و آرش، این مدت برین ببینین چند تا از آدرس‌های عوض شده رو می‌تونین پیدا کنین. هر وقت تونستین برین، هیچ اجباری نیست. منم یه چند مدت بگذره، حال زیبا بهتر بشه، بعدش میام.
تن عقب کشیدم و چشم‌هام رو بستم. سرم رو به دیوار راهرو تکیه دادم. نه، نباید به خاطر من از عشق و هدفش دور بشه. باید راضیش کنم بره، مطمئنش کنم نمی‌ترسم، حتی اگه نترسیدنم دروغ باشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
پا به سالن گذاشتم. هامین پشتش به من بود؛ اما آخرهای صحبتش با سورن بود.
- خیله خب... حالا بعدا حرف می‌زنیم... فعلا.
گوشی رو قطع کرد. لبه‌های گوشی رو به ل*بش میزد و خیره به نقطه‌ای نامعلوم، فکر می‌کرد. صدام رو شاد کردم.
- سلام.
هامین برگشت و لبخند جذابی تحویلم داد. دوباره نگاهم به طرف چال‌هاش منحرف شد. صداش می‌خندید.
- سلام بانو! ببخشید، صدایِ من بیدارت کرد؟
- نه، خورشید خانم قصد کور کردن من رو داشت.
- آها.
جلو رفتم و تازه چشمم به پتو و بالشی که روی مبل سه نفره بود افتاد. پس هامین دیشب من رو تنها نذاشته بود؛ اما باز هم حد خودش رو حفظ کرده بود. به مبل اشاره کردم و با خنده گفتم:
- جا شدی روش غول‌تشن؟
هامین هم نگاهی به مبل کرد و خندید.
- کنار اومدم.
همون‌طور که به طرف آشپزخونه می‌رفتم، گفتم:
- آخه مشکل فقط قدت نیست، هیکلت هم گنده‌است!
هامین خندید و دنبالم اومد.
- خب چرا تویِ اتاق مهمان نخوابیدی؟
هامین دستی پشت سرش کشید و گفت:
- به ذهنم نرسید!
خنده‌ام گرفت.
همون‌طور که میزِ صبحونه رو می‌چیدم، شرمندگی‌ای که با دیدن اون پتو و بالش توی وجودم لونه کرده بود رو به صدام ریختم.
- من شرمنده‌اتم. دیشب تو رو هم از خواب بیدار کردم. با صدای رعد و برق از خواب پریدم. بعد باد پنجره رو به درگاهش کوبید و ترسیدم. بعدشم که...
ساکت شدم. صدایِ هامین مهربون شد.
- چرا شرمنده پرنسس؟ شرمنده نباش. من بیدار بودم. اولین جیغ رو که زدی بند دلم پاره شد. فکرم هزار جا کشید، نمی‌دونم چطوری کلید واحدت رو پیدا کردم و خودم رو به اتاقت رسوندم. نگرانیم شدت گرفت وقتی دیدم اون‌طور هیستریک جیغ می‌کشی. فکر کردم طبق حدس خودت، آریا زیر نظرت داشته و حالا هم اومده توی خونه. مردم و زنده شدم تا فهمیدم فقط به خاطر یادآوری اون خاطرات اون‌جوری ترسیدی.
نفس گرفت و ادامه داد:
- خیلی نگرانت بودم دیشب، نتونستم برم خونه خودم. نگران بودن برم و تو دوباره بترسی. حالا الان بهتری؟
سر تکون دادم.
- ممنونم هامین. من خیلی مدیونِ تو...
انگشتش روی ل*بم نشست و حرفم رو قطع کرد.
- تو مدیونِ من نیستی. مدیون هیچ کس نیستی. تو خیلی لطف کردی به من و من فقط وظیفه‌ام رو انجام می‌دم تا بلکه لطف‌های تو جبران بشه. مواظبت از تو وظیفه منه، مگه تو پرنسسم نیستی؟
لبخندی مهربون زدم. هامین روی صندلی نشست. دوباره لحنم شیطون شد.
- ولی دیشب خوب استفاده کردی از فرصت‌ها!
هامین تعجب کرد.
- چطور؟
با شیطنت ادامه دادم:
- هیچی دیگه، من که ترسیده بودم حواسم نبود، تو هم استفاده کردی، این بار ص*ی*غه‌ی محرمیت نود و نه ساله خوندی.
صدای هامین به وضوح دلخور شد.
- من از خودت اجازه گرفتم. فکر کردم حواست هست.
لحظه‌ای سکوت کرد و دلخورتر ادامه داد:
- و مهم‌تر از اون فکر کردم بهم اعتماد داری. مهم نیست، اگه دیشب اجباری اجازه دادی و حواست نبوده و...
یه نگاه دلخور به چشم‌هام انداخت.
- و اگه بهم اعتماد نداری فسخ کردنش...
صدای حیرت زده‌م حرف هامین رو قطع کرد.
- هامین! تو چی داری میگی؟! معلومه که دیشب حواسم جمع بود! ترسیده بودم، م*ست که نبودم که حواسم تو این دنیا نباشه. من بیشتر از چشم‌هام به تو اعتماد دارم. داشتم شوخی می‌کردم مجنون!
نگاهش تردید و ناباوری داشت، امیدواری داشت، دلخوری داشت.
- واقعا؟
صندلی رو از پشت میز عقب کشیدم و روش نشستم. دست‌های هامین رو توی دست‌هام گرفتم و با مهربونی گفتم:
- فکر کنم دو شب پیش بهت گفتم که تو همه کسمی. نگفتم؟
پلک روی هم گذاشت. ادامه دادم:
- آدم به همه کسش، حتی بیشتر از خودش اعتماد داره. نداره؟
لبخندش جون گرفت، نگاهش مطمئن شد.
- داره!
لبخند زدم.
- پس باور کن که فقط داشتم شوخی می‌کردم. من بیشتر از خودم به تو اعتماد دارم.
لبخند زد. قلب هامین خیلی صاف و ساده بود. آدم ساده‌ای نبود، دنیا دیده بود؛ اما مهربونیش هم ته نداشت.
از جا بلند شدم و بقیه میز صبحونه رو چیدم. دوباره صدای هامین پر از تردید شد.
- زیبا مطمئنی؟ یه وقت توی رودربایستی...
حرفش رو قطع کردم.
- هامین جان! اول این که تو خودی هستی. من باهات رودربایستی ندارم. دوم این که اگر هم داشتم، بازم اگه مخالف بودم مخالفتم رو می‌گفتم. من که نمی‌تونم به خاطر رودربایستی با ترس و احساس ناامنی از طرف تو زندگی کنم.
لبخندش مطمئن بود. لبخندی مطمئن‌تر بهش زدم. داشتیم صبحونه می‌خوردیم که با مِن مِن حرفم رو شروع کردم.
- اوم... هامین؟
یه قلپ چای خورد.
- جونم؟
- خب... چطور بگم... من امروز شنیدم حرفات رو.
پرسش‌گرانه نگاهم کرد. ادامه دادم:
- شنیدم که گفتی فقط نود نفر مونده. هامین من نمی‌ترسم. دیشب به خاطر صدایِ وحشتناک پنجره بود که ترسیدم. تو نباید حالا که این‌قدر به هدفت نزدیک شدی، این‌جا بشینی ور دلِ من! من از پس خودم بر میام. در ضمن موندن تو که کمکی نمی‌کنه. من چه باشی و چه نباشی باید به کارهای خودم برسم. برای تو هم بالاخره شرکت هست، کافه هست، زیبات هم که هست.
هامین نگاهی پر از تردید بهم انداخت و گفت:
- آخه...
- آخه نداره هامین جان! فقط نود نفر مونده، تو این همه آدم رو دیدی. حالا می‌خوای این زحمتت همین طوری الکی هدر بره؟
قانع نشده بود.
- نه، ولی...
- خب پس تو بعد صبحونه، بلند می‌شی یه لباس خوب می‌پوشی، اول یه سر به شرکتت میزنی و کارها رو راست و ریست می‌کنی، بعد میری دنبال آدرس‌ها. برای این که خیالتم راحت بشه، شب تا دیر وقت نمی‌گردی، مثلا ساعت ده میای که حواست به من باشه! خوبه؟
با تردید نگاهم کرد. تیر آخر رو همراه با مظلومیتی کودکانه زدم.
- به خاطر پرنسست؟
لبخندی عمیق جا خوش کرد روی ل*ب‌های خوش حالتش.
- من هر چقدر هم که بگردم فرشته‌ای مثل تو رو نمی‌تونم پیدا کنم.
از جا بلند شدم.
- چرا. اگه نود تا خونه‌ی دیگه رو هم بگردی، فرشته‌ی واقعی‌ات رو پیدا می‌کنی. اونی که بیست ساله...
با انگشت اشاره‌ام روی قلبش زدم.
- این‌جا حفظش کردی.
قبل از این که ازش دور بشم، هامین از روی صندلی بلند شد و بی‌هوا من رو توی آغوشش کشید. ل*ب‌هاش کنار گوشم زمزمه کرد و عجیب این که این بار گرمای نفس‌هاش برای من فرق داشت.
- نه، نمی‌تونم پیدا کنم. زیبای منم مهربونه، اون هم خیلی خوبه؛ اما یکی مثل تو رو... پرنسسم، هرگز نمی‌تونم پیدا کنم!
و چرا فرق می‌کرد این نفس‌ها؟ چرا امروز قلبم از گرمای نفسش به تاپ تاپ افتاد؟ چرا یه حس ناشناخته توی وجودم قُل‌قُل کرد؟ امروز نفسِ هامین فرق داشت؟ یا قلبِ من؟

کد:
پا به سالن گذاشتم. هامین پشتش به من بود؛ اما آخرهای صحبتش با سورن بود.
- خیله خب... حالا بعدا حرف می‌زنیم... فعلا.
گوشی رو قطع کرد. لبه‌های گوشی رو به ل*بش میزد و خیره به نقطه‌ای نامعلوم، فکر می‌کرد. صدام رو شاد کردم.
- سلام.
هامین برگشت و لبخند جذابی تحویلم داد. دوباره نگاهم به طرف چال‌هاش منحرف شد. صداش می‌خندید.
- سلام بانو! ببخشید، صدایِ من بیدارت کرد؟
- نه، خورشید خانم قصد کور کردن من رو داشت.
- آها.
جلو رفتم و تازه چشمم به پتو و بالشی که روی مبل سه نفره بود افتاد. پس هامین دیشب من رو تنها نذاشته بود؛ اما باز هم حد خودش رو حفظ کرده بود. به مبل اشاره کردم و با خنده گفتم:
- جا شدی روش غول‌تشن؟
هامین هم نگاهی به مبل کرد و خندید.
- کنار اومدم.
همون‌طور که به طرف آشپزخونه می‌رفتم، گفتم:
- آخه مشکل فقط قدت نیست، هیکلت هم گنده‌است!
هامین خندید و دنبالم اومد.
- خب چرا تویِ اتاق مهمان نخوابیدی؟
هامین دستی پشت سرش کشید و گفت:
- به ذهنم نرسید!
خنده‌ام گرفت.
همون‌طور که میزِ صبحونه رو می‌چیدم، شرمندگی‌ای که با دیدن اون پتو و بالش توی وجودم لونه کرده بود رو به صدام ریختم.
- من شرمنده‌اتم. دیشب تو رو هم از خواب بیدار کردم. با صدای رعد و برق از خواب پریدم. بعد باد پنجره رو به درگاهش کوبید و ترسیدم. بعدشم که...
ساکت شدم. صدایِ هامین مهربون شد.
- چرا شرمنده پرنسس؟ شرمنده نباش. من بیدار بودم. اولین جیغ رو که زدی بند دلم پاره شد. فکرم هزار جا کشید، نمی‌دونم چطوری کلید واحدت رو پیدا کردم و خودم رو به اتاقت رسوندم. نگرانیم شدت گرفت وقتی دیدم اون‌طور هیستریک جیغ می‌کشی. فکر کردم طبق حدس خودت، آریا زیر نظرت داشته و حالا هم اومده توی خونه. مردم و زنده شدم تا فهمیدم فقط به خاطر یادآوری اون خاطرات اون‌جوری ترسیدی.
نفس گرفت و ادامه داد:
- خیلی نگرانت بودم دیشب، نتونستم برم خونه خودم. نگران بودن برم و تو دوباره بترسی. حالا الان بهتری؟
سر تکون دادم.
- ممنونم هامین. من خیلی مدیونِ تو...
انگشتش روی ل*بم نشست و حرفم رو قطع کرد.
- تو مدیونِ من نیستی. مدیون هیچ کس نیستی. تو خیلی لطف کردی به من و من فقط وظیفه‌ام رو انجام می‌دم تا بلکه لطف‌های تو جبران بشه. مواظبت از تو وظیفه منه، مگه تو پرنسسم نیستی؟
لبخندی مهربون زدم. هامین روی صندلی نشست. دوباره لحنم شیطون شد.
- ولی دیشب خوب استفاده کردی از فرصت‌ها!
هامین تعجب کرد.
- چطور؟
با شیطنت ادامه دادم:
- هیچی دیگه، من که ترسیده بودم حواسم نبود، تو هم استفاده کردی، این بار ص*ی*غه‌ی محرمیت نود و نه ساله خوندی.
صدای هامین به وضوح دلخور شد.
- من از خودت اجازه گرفتم. فکر کردم حواست هست.
لحظه‌ای سکوت کرد و دلخورتر ادامه داد:
- و مهم‌تر از اون فکر کردم بهم اعتماد داری. مهم نیست، اگه دیشب اجباری اجازه دادی و حواست نبوده و...
یه نگاه دلخور به چشم‌هام انداخت.
- و اگه بهم اعتماد نداری فسخ کردنش...
صدای حیرت زده‌م حرف هامین رو قطع کرد.
- هامین! تو چی داری میگی؟! معلومه که دیشب حواسم جمع بود! ترسیده بودم، م*ست که نبودم که حواسم تو این دنیا نباشه. من بیشتر از چشم‌هام به تو اعتماد دارم. داشتم شوخی می‌کردم مجنون!
نگاهش تردید و ناباوری داشت، امیدواری داشت، دلخوری داشت.
- واقعا؟
صندلی رو از پشت میز عقب کشیدم و روش نشستم. دست‌های هامین رو توی دست‌هام گرفتم و با مهربونی گفتم:
- فکر کنم دو شب پیش بهت گفتم که تو همه کسمی. نگفتم؟
پلک روی هم گذاشت. ادامه دادم:
- آدم به همه کسش، حتی بیشتر از خودش اعتماد داره. نداره؟
لبخندش جون گرفت، نگاهش مطمئن شد.
- داره!
لبخند زدم.
- پس باور کن که فقط داشتم شوخی می‌کردم. من بیشتر از خودم به تو اعتماد دارم.
لبخند زد. قلب هامین خیلی صاف و ساده بود. آدم ساده‌ای نبود، دنیا دیده بود؛ اما مهربونیش هم ته نداشت.
از جا بلند شدم و بقیه میز صبحونه رو چیدم. دوباره صدای هامین پر از تردید شد.
- زیبا مطمئنی؟ یه وقت توی رودربایستی...
حرفش رو قطع کردم.
- هامین جان! اول این که تو خودی هستی. من باهات رودربایستی ندارم. دوم این که اگر هم داشتم، بازم اگه مخالف بودم مخالفتم رو می‌گفتم. من که نمی‌تونم به خاطر رودربایستی با ترس و احساس ناامنی از طرف تو زندگی کنم.
لبخندش مطمئن بود. لبخندی مطمئن‌تر بهش زدم. داشتیم صبحونه می‌خوردیم که با مِن مِن حرفم رو شروع کردم.
- اوم... هامین؟
یه قلپ چای خورد.
- جونم؟
- خب... چطور بگم... من امروز شنیدم حرفات رو.
پرسش‌گرانه نگاهم کرد. ادامه دادم:
- شنیدم که گفتی فقط نود نفر مونده. هامین من نمی‌ترسم. دیشب به خاطر صدایِ وحشتناک پنجره بود که ترسیدم. تو نباید حالا که این‌قدر به هدفت نزدیک شدی، این‌جا بشینی ور دلِ من! من از پس خودم بر میام. در ضمن موندن تو که کمکی نمی‌کنه. من چه باشی و چه نباشی باید به کارهای خودم برسم. برای تو هم بالاخره شرکت هست، کافه هست، زیبات هم که هست.
هامین نگاهی پر از تردید بهم انداخت و گفت:
- آخه...
- آخه نداره هامین جان! فقط نود نفر مونده، تو این همه آدم رو دیدی. حالا می‌خوای این زحمتت همین طوری الکی هدر بره؟
قانع نشده بود.
- نه، ولی...
- خب پس تو بعد صبحونه، بلند می‌شی یه لباس خوب می‌پوشی، اول یه سر به شرکتت میزنی و کارها رو راست و ریست می‌کنی، بعد میری دنبال آدرس‌ها. برای این که خیالتم راحت بشه، شب تا دیر وقت نمی‌گردی، مثلا ساعت ده میای که حواست به من باشه! خوبه؟
با تردید نگاهم کرد. تیر آخر رو همراه با مظلومیتی کودکانه زدم.
- به خاطر پرنسست؟
لبخندی عمیق جا خوش کرد روی ل*ب‌های خوش حالتش.
- من هر چقدر هم که بگردم فرشته‌ای مثل تو رو نمی‌تونم پیدا کنم.
از جا بلند شدم.
- چرا. اگه نود تا خونه‌ی دیگه رو هم بگردی، فرشته‌ی واقعی‌ات رو پیدا می‌کنی. اونی که بیست ساله...
با انگشت اشاره‌ام روی قلبش زدم.
- این‌جا حفظش کردی.
قبل از این که ازش دور بشم، هامین از روی صندلی بلند شد و بی‌هوا من رو توی آغوشش کشید. ل*ب‌هاش کنار گوشم زمزمه کرد و عجیب این که این بار گرمای نفس‌هاش برای من فرق داشت.
- نه، نمی‌تونم پیدا کنم. زیبای منم مهربونه، اون هم خیلی خوبه؛ اما یکی مثل تو رو... پرنسسم، هرگز نمی‌تونم پیدا کنم!
و چرا فرق می‌کرد این نفس‌ها؟ چرا امروز قلبم از گرمای نفسش به تاپ تاپ افتاد؟ چرا یه حس ناشناخته توی وجودم قُل‌قُل کرد؟ امروز نفسِ هامین فرق داشت؟ یا قلبِ من؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
بی‌خیالِ احوال غریبم شدم و از بغلش بیرون اومدم. روی صندلی نشوندمش و گفتم:
- تو صبحونه‌ات رو بخور، من برمی‌گردم الان.
کلید واحد هامین رو برداشتم و در خونه‌ی خودم رو باز گذاشتم. در خونه‌ی هامین رو هم پشت سرم نبستم. خونه‌اش به هم ریخته بود و معلوم بود یه مدته که مرتب نشده. مسیرم مستقیم می‌رفت به اتاق خوابش.
تا وارد شدم، نفسم حبس شد. این‌جا اتاقه یا بازار شام؟ از هامین بعیده این اتاق! هر چی خونه به هم ریخته بود، اتاقش هزار برابر اون بود. حتی روی نیمی از تخت دو نفره‌اش هم پر از وسیله بود.
از لا به لای وسایلش رد شدم و در کمدش رو باز کردم. کمدش یه چیزی بدتر از اتاقش بود! شتر با بارش که چه عرض کنم، شتر با کل کاروان گم می‌شد اون تو. از بین اون همه شلختگی، لباس مناسب انتخاب کردم. شلوار کتون قهوه‌ای سوخته، یه بافت کِرِم که روش لوزی‌های قهوه‌ای بود، با کت چرم قهوه‌ای، لباس‌های انتخابیم بودن. شال گر*دن کِرِم رنگ رو هم پیدا کردم تا اگه خواست، بپوشه.
صدای هامین زودتر از خودش اعلام حضور کرد.
- بانو کجایی؟
سرم رو از کمد بیرون آوردم و صدا بلند کردم.
- صحرای کربلا!
خندید و وارد اتاق شد. با دیدن من که تا کمر توی کمد رفته بودم، با خنده پرسید:
- چی‌کار می‌کنی؟
تنم رو بیرون کشیدم و شلوار کتون و بافت رو به طرفش پرت کردم.
- لباس انتخاب می‌کنم برات. هامین این‌جا چه خبره؟ چرا شلخته بازاره؟
هامین لباس‌ها رو توی هوا گرفت و من دوباره توی کمد رفتم.
- آره. یه ماهه اصلا نرسیدم به این‌جاها. شب باید یه فکری به حالش بکنم.
از توی همون کمد صدا رسوندم.
- شال گر*دن هم می‌خوای؟
- آره، بده لطفا. دیشب بارون زد امروز سرد شده هوا. زیبا فقط یه دقیقه بمون توی همون کمد، دارم لباس عوض می‌کنم.
خنده‌ام گرفت و ریز خندیدم.
- از دست تو. خب یه دقیقه صبر می‌کردی می‌رفتم بیرون، بعد عوض می‌کردی!
- غر نزن دختر خوب. بیا تموم شد.
کت چرم و شال گر*دن رو هم بیرون کشیدم و به طرف هامین رفتم. کت رو براش نگه داشتم؛ اما با اون قد کوتاهم و قد بلند هامین، مجبور شدم دستم رو بالا بگیرم تا بتونه بپوشه. همون‌طور که شال گر*دن رو هم دور گ*ردنش می‌انداختم گفتم:
- خدا کنه زیبات از من بلندتر باشه، وگرنه هر روز صبح مکافات دارین با این کُت پوشیدن.
یه قدم ازش فاصله گرفتم و تیپش رو با رضایت بررسی کردم. هامین به طرف میز و کیفش رفت.
- اما من همین قدی دوست دارم. دخترهای بلندتر خیلی جذابن‌ها؛ ولی هر کسی سلیقه‌ای داره...
حرفش رو با مشتی که بازوش زدم، قطع کردم.
- بی ادب راجع به کالا حرف نمی‌زنی‌ها!
اداش رو در آوردم.
- هر کسی سلیقه‌ای داره.
هامین خندید.
- والا! البته عشق این چیزها سرش نمی‌شه ها؛ ولی در هر صورت...
به طرف در اتاق رفت. برگشت و نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
- قد تو خیلی بغلی و نازه!
تک‌خنده‌ای زدم و سری به نشونه‌ی تاسف برای این مجنون بازیش تکون دادم.
- بیا برو تا دیرت نشده. شب هم حتما این‌جا رو جمع کن.
با هم به طرف در ورودی رفتیم. همون‌طور که کفش می‌پوشید گفت:
- زیبا هر چیزی شد زنگ بزنی‌ها! ترسیدی، چیزی خواستی، هر چی. زودی زنگ بزن، خودم رو می‌رسونم.
از درگاه در به طرف بیرون هلش دادم.
- خیلی خب بابا، بچه که نیستم. برو تا دیرت نشده. همه چیزت رو که برداشتی؟
وسایلش رو چک کرد.
- آره، هست همه چیز. مواظب خودت باش. در ضمن...
با انگشت اشاره به نوک بینیم ضربه‌ای کوتاه زد.
- زود برمی‌گردم.
و از پله‌ها پایین رفت. دوباره سر تکون دادم و به طرف واحد خودم رفتم. میز صبحونه رو که جمع کردم، یه لباس راحت پوشیدم. سطل و مواد شوینده و روزنامه و بقیه‌ی لوازم لازم رو برداشتم و از خونه به مقصد خونه هامین بیرون زدم.
وسایلی رو که آورده بودم کنار جزیره آشپزخونه گذاشتم. آشپزخونه هامین مثل من بسته نبود و اپن بود و جزیره داشت. اول باید جمع و جور می‌کردم و بعد شروع می‌کردم به تمیز کاری. از اتاقش شروع کردم. یه آهنگ شاد گذاشتم و افتادم به جون وسایلش. روتختیش رو عوض کردم و یه روتختی جدید از توی کمدش درآوردم و گذاشتم. لباس چرک‌ها رو جدا کردم و لباس‌های تمیز رو برای اتو گذاشتم. همه از دم مچاله بودن، انگاری که گاو نشخوارشون کرده باشه.
تمیز کاری اتاق دوساعتی وقتم رو گرفت. لباس چرک‌ها و روتختی کثیف رو توی ماشین لباسشویی انداختم. خواستم سالن رو مرتب کنم که گوشیم زنگ خورد، عسل بود. دیروز بهش پیامک زدم که کافه نمیرم؛ اما امروز فراموش کردم خبر بدم. هندزفری رو وصل کردم و همون‌طور که با عسل حرف می‌زدم، مشغول تمیز کردن سالن شدم. همه چیز رو براش از همون روز تولدم که برگشتم خونه تعریف کردم. عسل ترسید، تعجب کرد، نگران شد و البته بابت ص*ی*غه‌ی محرمیت هم کلی سر به سرم گذاشت. بعد از یه عالمه چرت و پرت‌گویی، بالاخره کل خونه مرتب شد و ما هم از تلفن دل کندیم.
ناهار رو همون خونه هامین خوردم و تازه فهمیدم کلا مواد غذایی هیچی نداره! فقط تخم مرغ بود که همون رو نیمرو کردم و خوردم.
تمیزکاری رو از آشپزخونه شروع کردم. یه عالمه ظرف نشسته بود و من در عجب بودم چرا توی این مدتی که براش شام می‌آوردم ندیده بودمشون. جعبه‌های پیتزا و کاغذهای همبرگر هم که توی آشپزخونه پر بود. بالاخره وقتی آشپزخونه هم مرتب شد، اول خورشت آلو بار گذاشتم و بعد افتادم به جونِ سالن.

کد:
بی‌خیالِ احوال غریبم شدم و از بغلش بیرون اومدم. روی صندلی نشوندمش و گفتم:
- تو صبحونه‌ات رو بخور، من برمی‌گردم الان.
کلید واحد هامین رو برداشتم و در خونه‌ی خودم رو باز گذاشتم. در خونه‌ی هامین رو هم پشت سرم نبستم. خونه‌اش به هم ریخته بود و معلوم بود یه مدته که مرتب نشده. مسیرم مستقیم می‌رفت به اتاق خوابش.
تا وارد شدم، نفسم حبس شد. این‌جا اتاقه یا بازار شام؟ از هامین بعیده این اتاق! هر چی خونه به هم ریخته بود، اتاقش هزار برابر اون بود. حتی روی نیمی از تخت دو نفره‌اش هم پر از وسیله بود.
از لا به لای وسایلش رد شدم و در کمدش رو باز کردم. کمدش یه چیزی بدتر از اتاقش بود! شتر با بارش که چه عرض کنم، شتر با کل کاروان گم می‌شد اون تو. از بین اون همه شلختگی، لباس مناسب انتخاب کردم. شلوار کتون قهوه‌ای سوخته، یه بافت کِرِم که روش لوزی‌های قهوه‌ای بود، با کت چرم قهوه‌ای، لباس‌های انتخابیم بودن. شال گر*دن کِرِم رنگ رو هم پیدا کردم تا اگه خواست، بپوشه.
صدای هامین زودتر از خودش اعلام حضور کرد.
- بانو کجایی؟
سرم رو از کمد بیرون آوردم و صدا بلند کردم.
- صحرای کربلا!
خندید و وارد اتاق شد. با دیدن من که تا کمر توی کمد رفته بودم، با خنده پرسید:
- چی‌کار می‌کنی؟
تنم رو بیرون کشیدم و شلوار کتون و بافت رو به طرفش پرت کردم.
- لباس انتخاب می‌کنم برات. هامین این‌جا چه خبره؟ چرا شلخته بازاره؟
هامین لباس‌ها رو توی هوا گرفت و من دوباره توی کمد رفتم.
- آره. یه ماهه اصلا نرسیدم به این‌جاها. شب باید یه فکری به حالش بکنم.
از توی همون کمد صدا رسوندم.
- شال گر*دن هم می‌خوای؟
- آره، بده لطفا. دیشب بارون زد امروز سرد شده هوا. زیبا فقط یه دقیقه بمون توی همون کمد، دارم لباس عوض می‌کنم.
خنده‌ام گرفت و ریز خندیدم.
- از دست تو. خب یه دقیقه صبر می‌کردی می‌رفتم بیرون، بعد عوض می‌کردی!
- غر نزن دختر خوب. بیا تموم شد.
کت چرم و شال گر*دن رو هم بیرون کشیدم و به طرف هامین رفتم. کت رو براش نگه داشتم؛ اما با اون قد کوتاهم و قد بلند هامین، مجبور شدم دستم رو بالا بگیرم تا بتونه بپوشه. همون‌طور که شال گر*دن رو هم دور گ*ردنش می‌انداختم گفتم:
- خدا کنه زیبات از من بلندتر باشه، وگرنه هر روز صبح مکافات دارین با این کُت پوشیدن.
یه قدم ازش فاصله گرفتم و تیپش رو با رضایت بررسی کردم. هامین به طرف میز و کیفش رفت.
- اما من همین قدی دوست دارم. دخترهای بلندتر خیلی جذابن‌ها؛ ولی هر کسی سلیقه‌ای داره...
حرفش رو با مشتی که بازوش زدم، قطع کردم.
- بی ادب راجع به کالا حرف نمی‌زنی‌ها!
اداش رو در آوردم.
- هر کسی سلیقه‌ای داره.
هامین خندید.
- والا! البته عشق این چیزها سرش نمی‌شه ها؛ ولی در هر صورت...
به طرف در اتاق رفت. برگشت و نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
- قد تو خیلی بغلی و نازه!
تک‌خنده‌ای زدم و سری به نشونه‌ی تاسف برای این مجنون بازیش تکون دادم.
- بیا برو تا دیرت نشده. شب هم حتما این‌جا رو جمع کن.
با هم به طرف در ورودی رفتیم. همون‌طور که کفش می‌پوشید گفت:
- زیبا هر چیزی شد زنگ بزنی‌ها! ترسیدی، چیزی خواستی، هر چی. زودی زنگ بزن، خودم رو می‌رسونم.
از درگاه در به طرف بیرون هلش دادم.
- خیلی خب بابا، بچه که نیستم. برو تا دیرت نشده. همه چیزت رو که برداشتی؟
وسایلش رو چک کرد.
- آره، هست همه چیز. مواظب خودت باش. در ضمن...
با انگشت اشاره به نوک بینیم ضربه‌ای کوتاه زد.
- زود برمی‌گردم.
و از پله‌ها پایین رفت. دوباره سر تکون دادم و به طرف واحد خودم رفتم. میز صبحونه رو که جمع کردم، یه لباس راحت پوشیدم. سطل و مواد شوینده و روزنامه و بقیه‌ی لوازم لازم رو برداشتم و از خونه به مقصد خونه هامین بیرون زدم.
وسایلی رو که آورده بودم کنار جزیره آشپزخونه گذاشتم. آشپزخونه هامین مثل من بسته نبود و اپن بود و جزیره داشت. اول باید جمع و جور می‌کردم و بعد شروع می‌کردم به تمیز کاری. از اتاقش شروع کردم. یه آهنگ شاد گذاشتم و افتادم به جون وسایلش. روتختیش رو عوض کردم و یه روتختی جدید از توی کمدش درآوردم و گذاشتم. لباس چرک‌ها رو جدا کردم و لباس‌های تمیز رو برای اتو گذاشتم. همه از دم مچاله بودن، انگاری که گاو نشخوارشون کرده باشه.
تمیز کاری اتاق دوساعتی وقتم رو گرفت. لباس چرک‌ها و روتختی کثیف رو توی ماشین لباسشویی انداختم. خواستم سالن رو مرتب کنم که گوشیم زنگ خورد، عسل بود. دیروز بهش پیامک زدم که کافه نمیرم؛ اما امروز فراموش کردم خبر بدم. هندزفری رو وصل کردم و همون‌طور که با عسل حرف می‌زدم، مشغول تمیز کردن سالن شدم. همه چیز رو براش از همون روز تولدم که برگشتم خونه تعریف کردم. عسل ترسید، تعجب کرد، نگران شد و البته بابت ص*ی*غه‌ی محرمیت هم کلی سر به سرم گذاشت. بعد از یه عالمه چرت و پرت‌گویی، بالاخره کل خونه مرتب شد و ما هم از تلفن دل کندیم.
ناهار رو همون خونه هامین خوردم و تازه فهمیدم کلا مواد غذایی هیچی نداره! فقط تخم مرغ بود که همون رو نیمرو کردم و خوردم.
تمیزکاری رو از آشپزخونه شروع کردم. یه عالمه ظرف نشسته بود و من در عجب بودم چرا توی این مدتی که براش شام می‌آوردم ندیده بودمشون. جعبه‌های پیتزا و کاغذهای همبرگر هم که توی آشپزخونه پر بود. بالاخره وقتی آشپزخونه هم مرتب شد، اول خورشت آلو بار گذاشتم و بعد افتادم به جونِ سالن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
پنجره‌ها رو تمیز کردم، کف سالن رو تی کشیدم، میزها رو تمیز کردم. اون‌قدر خاک روی وسایل نشسته بود که دست می‌زدی، دستت تا آرنج توی خاک فرو می‌رفت!
ساعت آونگ‌دار هامین هفت بار که زنگ زد، خونه دسته گل شده بود و تومنی ده هزار با خونه‌ای که صبح واردش شدم، توفیر داشت. فقط اتوی لباس‌ها مونده بود. با این که هوا تاریک شده بود، از خونه بیرون زدم و از هایپر مارکت، همه چیز برای هامین گرفتم. از مواد شوینده گرفته تا مواد غذایی و نون تازه. وقتی برگشتم خونه، ساعت هشت شده بود. همه‌ی خریدها رو سر جاشون گذاشتم. برنجم رو هم گذاشتم بپزه و رفتم سراغ اتوی لباس‌ها.
تا ساعت ده، غذا آماده شده بود، خونه تمیز و مرتب بود و همه‌ی لباس‌ها اتو شده توی کمد بودن. دوباره خورشت رو هم زدم و برگشتم واحد خودم. حسابی عرق کرده بودم و از خودم بدم می‌اومد. یه دوش گرفتم و یه لباس خوب پوشیدم. موهام رو خشک کردم و از دو طرف بافتمشون و روی شونه‌هام انداختم. چتری‌هام رو هم جلوی صورتم مرتب کردم. با اون موها و سارافن صورتی رنگی که تنم بود، فرقی با دختر بچه‌ها نداشتم. آرایش نکردم و فقط یکمی کرم به صورت دست‌نخورده‌ام زدم. درسته من قبلا ازدواج کرده بودم؛ اما مثل خیلی از دخترها هنوز زیر ابرو برنداشته بودم و اصلاح نکرده بودم. موقع ازدواجم با بهنام، سر این مورد سفت و سخت ایستادم و نذاشتم کسی دست به صورتم بزنه. البته صورتم کثیف هم نبود. موهای صورتم خیلی بور بود و کلا به چشم نمی‌اومد. توی نیم ساعت همه کارهام انجام شد و من گیتار به دست برگشتم خونه هامین. سری به غذا زدم و تا اومدن هامین گیتار تمرین کردم.
هامین یه ربع به یازده اومد. از چشمی در دیدمش که اول رفت سراغ واحد من. هر چی زنگ زد، جوابی نگرفت. دیدم که نگران شد و فورا گوشیش رو درآورد. همون موقع گوشی من زنگ خورد. هامین خل و چل زنگ می‌زد و می‌خواست مطمئن بشه حالم خوبه. صدام رو خواب‌آلود کردم و جواب دادم:
- بله؟
نگرانی توی صداش موج می‌زد.
- الو زیبا؟ حالت خوبه؟
- تویی هامین؟ سلام. آره خوبم.
- سلام. زیبا کجایی؟
با بی‌خیالی جواب دادم:
! توی خونه‌ام هستم، گرفتم خوابیدم.
هامین نفس راحتی کشید و با شرمندگی گفت:
- آخ ببخشید، از خواب بیدارت کردم.
جلوی خنده‌ام رو گرفتم و گفتم:
- چیزی‌شده؟
- نه عزیزم، فقط هر چی زنگ خونه‌ات رو زدم باز نکردی، نگران شدم.
خمیازه‌ای الکی کشیدم و گفتم:
- نه، من حالم خوبه. فقط خسته بودم، زود خوابیدم. چیزی می‌خواستی؟
- نه، فقط خواستم حالت رو بپرسم. برو بخواب عزیزم، شبت به خیر.
- شب تو هم به خیر. می‌بینمت فردا.
و قطع کردم. کاملا دیدم هامین پکر شد و راه افتاد سمتِ واحد خودش. سریع از جلوی در کنار رفتم و خودم رو توی فاصله‌ی کمی که بین کاناپه‌ی سه نفره و دیوار سالن بود، پنهان کردم.
خونه هامین این‌طوری بود که تا در رو باز می‌کردی آشپزخونه دست راستت بود. بعد سالن رو می‌دیدی. بعد سالن یه راهرو کوتاه بود و ته راهرو می‌خورد به چهار تا در. در آخر راهرو دستشویی بود. در سمت راست، حمام و رخت‌شور خونه بود که ماشین لباسشویی و خشک کن و مواد شوینده و این جور چیزها توی رخت‌شورخونه بود. دو تا در سمت چپ هم اتاق هامین و اتاق مهمان بود. فقط نمی‌دونم چرا در اتاقِ مهمان همیشه قفل بود! خونه هامین هم تقریبا هم اندازه واحد من بود.
یواشکی از پشت مبل به سالن و در خونه نگاه کردم. هامین در رو باز کرد و همون‌جا جلوی در، با بویِ خورشت آلو متوقف شد. چشمش رو بست و با ل*ذت بو کشید. کفشش رو در آورد و داخل جا کفشی گذاشت. بی‌خیال سر زدن به آشپزخونه شد و مستقیم به سالن اومد و همون اولِ راه متوقف شد. چشم‌هاش گرد شده بودن و لبخند روی ل*ب‌هاش خودنمایی می‌کرد. سرش رو دور تا دور سالن چرخوند و من شنیدم که زمزمه کرد:
- زیبا، زیبا! لقب فرشته کمه برات.
به طرف آشپزخونه عقب‌گرد کرد و صداش بلندتر شد.
- پس بگو خانم کوچولو چرا خسته...
حرفش رو خورد و من حدس زدم احتمالا تازه داخل آشپزخونه رو دیده. یکم خودم رو جلوتر کشیدم تا به آشپزخونه دید داشته باشم. هامین کنار جزیره ایستاده بود و با دهن باز مونده آشپزخونه رو رصد می‌کرد. داخل آشپزخونه رفت و در کابینت‌ها رو باز کرد و بازدیدش رو با چک کردن یخچال و فریزر پایان داد و باز هم زمزمه‌هاش بود که توی خونه می‌پیچید.
- تو چی‌کار کردی زیبا؟ چقدر پول خرج کردی؟ چرا بانو؟ مگه تو وظیفه‌ای داری؟
در قابلمه خورشت رو برداشت و با ل*ذت بو کشید. دوباره در قابلمه رو گذاشت و انگار که می‌خواست صداش رو واقعا به گوش من برسونه، بلندتر از دفعات قبل گفت:
- آخه تو چرا این‌قدر خوبی؟
و از آشپزخونه بیرون زد. سریع خودم رو عقب کشیدم و توی خودم مچاله شدم و صبر کردم تا هامین به اتاقش بره. هامین وارد راهرو شد و صدای باز شدن در اتاقش رو شنیدم. آروم از پشت کاناپه بیرون زدم و از همون جلوی در نگاهش کردم. وسط اتاق ایستاده بود و سرش رو عین تلسکوپ دور و بر اتاق می‌چرخوند.
صداش خش‌دار شده بود وقتی که با خودش زمزمه کرد:
- زیبا بانو!
به طرف کمدش رفت تا لباسش رو عوض کنه. باز شدن در کمد، مساوی بود با نهایت حیرت هامین.
- هامین فدای دست‌های ظریفت بشه. تو چی‌کار کردی پرنسسم؟
توی درگاه اتاق، دست به س*ی*نه ایستادم و گفتم:
- کار خاصی نبود، فقط یکم زحمات همه کسم رو جبران کردم.
هامین حیرت‌زده به طرفم برگشت. چشم‌ها و نوک بینیش سرخ شده بودن و می‌دونستم هامین فقط وقتی این‌جوری می‌شه که بغض کرده باشه.
جلوش ایستادم و گفتم:
- در ضمن...
دستم رو مثل بچه‌ها پشتم بردم و به هم قلاب کردم.
- خدا نکنه. جنابعالی نباید فدای هیچ کس بشی، حتی زیبات، من که دیگه هیچ!
تا به خودم اومدم، داشتم بین بازوهای هامین، به تنش فشرده می‌شدم. و چرا دوباره این آ*غ*و*ش برام فرق داشت؟ چرا دوباره دلم سرعت گرفت و اون حس عجیب توی تنم پیچید؟ و همچنان آیا مشکل از هامینه؟ و یا از من؟
صدای خش‌دار هامین توی اتاق مرتب شده پیچید.
- اتفاقا میشم. فدایِ تو میشم، فدای تویی که روز به روز داری عزیزتر می‌شی، تنها کسم!
و کدوم دختریه که با شنیدن همچین حرفی از ز*ب*ون تنها مردی که توی زندگیش هست، دلش به تپش نیوفته و پر از حس‌های خوب نشه؟
همه کسم، نفس عمیقی کشید و صدای خش‌دارش دوباره بلند شد.
- چرا زیبا؟ چرا این‌قدر خودت رو خسته کردی؟
دستم رو از پشتم باز کردم و دور کمر هامین پیچیدم. زمزمه کردم:
- خسته نشدم. دروغه بگم اصلاها؛ ولی نه اون‌قدری که تو فکر می‌کنی. خستگیش مثل خستگی بعد از ورزش بود، همون‌قدر دلچسب و شیرین. تمیز کردم، تا شاید بتونم یکمی از کارهات رو جبران کنم هامین.
تن عقب کشیدم.
- تو برام مهمی... غول‌تشن!
این مکث و غول تشن بعدش، هامین رو به خنده انداخت.
خنده‌اش که تموم شد، تازه یادش افتاد من توی خونه اونم.
- ببینم تو مگه خواب نبودی؟ کی خودت رو رسوندی واحد من؟
با شیطنت گفتم:
- نچ، خواب نبودم! از اول توی واحدِ تو بودم، فقط پشت کاناپه قایم شده بودم.
به طرف در اتاق رفتم.
- لباس‌هات رو عوض کن، دست و صورتت رو بشور و بیا شام.
سر چرخوندم و از روی شونه‌ام نگاهش کردم.
- راستی! بغضت رو هم قورت بده. نشکونیش‌ها!
لبخند مهربونی روی ل*ب‌های هامین جا گرفت و من با ناز به طرف آشپزخونه رفتم. شام رو کشیدم و منتظرِ هامین شدم. موقع شام هامین از کارهای اون روزش می‌گفت و من فکر کردم چقدر شبیه زن و شوهرها شدیم! و بغض به گلوم چنگ زد وقتی یادم افتاد به خاطر ترس‌هام شاید هرگز واقعا این رو تجربه نکنم. نه فقط با هامین، بلکه با هر مردی.
کد:
پنجره‌ها رو تمیز کردم، کف سالن رو تی کشیدم، میزها رو تمیز کردم. اون‌قدر خاک روی وسایل نشسته بود که دست می‌زدی، دستت تا آرنج توی خاک فرو می‌رفت!
ساعت آونگ‌دار هامین هفت بار که زنگ زد، خونه دسته گل شده بود و تومنی ده هزار با خونه‌ای که صبح واردش شدم، توفیر داشت. فقط اتوی لباس‌ها مونده بود. با این که هوا تاریک شده بود، از خونه بیرون زدم و از هایپر مارکت، همه چیز برای هامین گرفتم. از مواد شوینده گرفته تا مواد غذایی و نون تازه. وقتی برگشتم خونه، ساعت هشت شده بود. همه‌ی خریدها رو سر جاشون گذاشتم. برنجم رو هم گذاشتم بپزه و رفتم سراغ اتوی لباس‌ها.
تا ساعت ده، غذا آماده شده بود، خونه تمیز و مرتب بود و همه‌ی لباس‌ها اتو شده توی کمد بودن. دوباره خورشت رو هم زدم و برگشتم واحد خودم. حسابی عرق کرده بودم و از خودم بدم می‌اومد. یه دوش گرفتم و یه لباس خوب پوشیدم. موهام رو خشک کردم و از دو طرف بافتمشون و روی شونه‌هام انداختم. چتری‌هام رو هم جلوی صورتم مرتب کردم. با اون موها و سارافن صورتی رنگی که تنم بود، فرقی با دختر بچه‌ها نداشتم. آرایش نکردم و فقط یکمی کرم به صورت دست‌نخورده‌ام زدم. درسته من قبلا ازدواج کرده بودم؛ اما مثل خیلی از دخترها هنوز زیر ابرو برنداشته بودم و اصلاح نکرده بودم. موقع ازدواجم با بهنام، سر این مورد سفت و سخت ایستادم و نذاشتم کسی دست به صورتم بزنه. البته صورتم کثیف هم نبود. موهای صورتم خیلی بور بود و کلا به چشم نمی‌اومد. توی نیم ساعت همه کارهام انجام شد و من گیتار به دست برگشتم خونه هامین. سری به غذا زدم و تا اومدن هامین گیتار تمرین کردم.
هامین یه ربع به یازده اومد. از چشمی در دیدمش که اول رفت سراغ واحد من. هر چی زنگ زد، جوابی نگرفت. دیدم که نگران شد و فورا گوشیش رو درآورد. همون موقع گوشی من زنگ خورد. هامین خل و چل زنگ می‌زد و می‌خواست مطمئن بشه حالم خوبه. صدام رو خواب‌آلود کردم و جواب دادم:
- بله؟
نگرانی توی صداش موج می‌زد.
- الو زیبا؟ حالت خوبه؟
- تویی هامین؟ سلام. آره خوبم.
- سلام. زیبا کجایی؟
با بی‌خیالی جواب دادم:
! توی خونه‌ام هستم، گرفتم خوابیدم.
هامین نفس راحتی کشید و با شرمندگی گفت:
- آخ ببخشید، از خواب بیدارت کردم.
جلوی خنده‌ام رو گرفتم و گفتم:
- چیزی‌شده؟
- نه عزیزم، فقط هر چی زنگ خونه‌ات رو زدم باز نکردی، نگران شدم.
خمیازه‌ای الکی کشیدم و گفتم:
- نه، من حالم خوبه. فقط خسته بودم، زود خوابیدم. چیزی می‌خواستی؟
- نه، فقط خواستم حالت رو بپرسم. برو بخواب عزیزم، شبت به خیر.
- شب تو هم به خیر. می‌بینمت فردا.
و قطع کردم. کاملا دیدم هامین پکر شد و راه افتاد سمتِ واحد خودش. سریع از جلوی در کنار رفتم و خودم رو توی فاصله‌ی کمی که بین کاناپه‌ی سه نفره و دیوار سالن بود، پنهان کردم.
خونه هامین این‌طوری بود که تا در رو باز می‌کردی آشپزخونه دست راستت بود. بعد سالن رو می‌دیدی. بعد سالن یه راهرو کوتاه بود و ته راهرو می‌خورد به چهار تا در. در آخر راهرو دستشویی بود. در سمت راست، حمام و رخت‌شور خونه بود که ماشین لباسشویی و خشک کن و مواد شوینده و این جور چیزها توی رخت‌شورخونه بود. دو تا در سمت چپ هم اتاق هامین و اتاق مهمان بود. فقط نمی‌دونم چرا در اتاقِ مهمان همیشه قفل بود! خونه هامین هم تقریبا هم اندازه واحد من بود.
یواشکی از پشت مبل به سالن و در خونه نگاه کردم. هامین در رو باز کرد و همون‌جا جلوی در، با بویِ خورشت آلو متوقف شد. چشمش رو بست و با ل*ذت بو کشید. کفشش رو در آورد و داخل جا کفشی گذاشت. بی‌خیال سر زدن به آشپزخونه شد و مستقیم به سالن اومد و همون اولِ راه متوقف شد. چشم‌هاش گرد شده بودن و لبخند روی ل*ب‌هاش خودنمایی می‌کرد. سرش رو دور تا دور سالن چرخوند و من شنیدم که زمزمه کرد:
- زیبا، زیبا! لقب فرشته کمه برات.
به طرف آشپزخونه عقب‌گرد کرد و صداش بلندتر شد.
- پس بگو خانم کوچولو چرا خسته...
حرفش رو خورد و من حدس زدم احتمالا تازه داخل آشپزخونه رو دیده. یکم خودم رو جلوتر کشیدم تا به آشپزخونه دید داشته باشم. هامین کنار جزیره ایستاده بود و با دهن باز مونده آشپزخونه رو رصد می‌کرد. داخل آشپزخونه رفت و در کابینت‌ها رو باز کرد و بازدیدش رو با چک کردن یخچال و فریزر پایان داد و باز هم زمزمه‌هاش بود که توی خونه می‌پیچید.
- تو چی‌کار کردی زیبا؟ چقدر پول خرج کردی؟ چرا بانو؟ مگه تو وظیفه‌ای داری؟
در قابلمه خورشت رو برداشت و با ل*ذت بو کشید. دوباره در قابلمه رو گذاشت و انگار که می‌خواست صداش رو واقعا به گوش من برسونه، بلندتر از دفعات قبل گفت:
- آخه تو چرا این‌قدر خوبی؟
و از آشپزخونه بیرون زد. سریع خودم رو عقب کشیدم و توی خودم مچاله شدم و صبر کردم تا هامین به اتاقش بره. هامین وارد راهرو شد و صدای باز شدن در اتاقش رو شنیدم. آروم از پشت کاناپه بیرون زدم و از همون جلوی در نگاهش کردم. وسط اتاق ایستاده بود و سرش رو عین تلسکوپ دور و بر اتاق می‌چرخوند.
صداش خش‌دار شده بود وقتی که با خودش زمزمه کرد:
- زیبا بانو!
به طرف کمدش رفت تا لباسش رو عوض کنه. باز شدن در کمد، مساوی بود با نهایت حیرت هامین.
- هامین فدای دست‌های ظریفت بشه. تو چی‌کار کردی پرنسسم؟
توی درگاه اتاق، دست به س*ی*نه ایستادم و گفتم:
- کار خاصی نبود، فقط یکم زحمات همه کسم رو جبران کردم.
هامین حیرت‌زده به طرفم برگشت. چشم‌ها و نوک بینیش سرخ شده بودن و می‌دونستم هامین فقط وقتی این‌جوری می‌شه که بغض کرده باشه.
جلوش ایستادم و گفتم:
- در ضمن...
دستم رو مثل بچه‌ها پشتم بردم و به هم قلاب کردم.
- خدا نکنه. جنابعالی نباید فدای هیچ کس بشی، حتی زیبات، من که دیگه هیچ!
تا به خودم اومدم، داشتم بین بازوهای هامین، به تنش فشرده می‌شدم. و چرا دوباره این آ*غ*و*ش برام فرق داشت؟ چرا دوباره دلم سرعت گرفت و اون حس عجیب توی تنم پیچید؟ و همچنان آیا مشکل از هامینه؟ و یا از من؟
صدای خش‌دار هامین توی اتاق مرتب شده پیچید.
- اتفاقا میشم. فدایِ تو میشم، فدای تویی که روز به روز داری عزیزتر می‌شی، تنها کسم!
و کدوم دختریه که با شنیدن همچین حرفی از ز*ب*ون تنها مردی که توی زندگیش هست، دلش به تپش نیوفته و پر از حس‌های خوب نشه؟
همه کسم، نفس عمیقی کشید و صدای خش‌دارش دوباره بلند شد.
- چرا زیبا؟ چرا این‌قدر خودت رو خسته کردی؟
دستم رو از پشتم باز کردم و دور کمر هامین پیچیدم. زمزمه کردم:
- خسته نشدم. دروغه بگم اصلاها؛ ولی نه اون‌قدری که تو فکر می‌کنی. خستگیش مثل خستگی بعد از ورزش بود، همون‌قدر دلچسب و شیرین. تمیز کردم، تا شاید بتونم یکمی از کارهات رو جبران کنم هامین.
تن عقب کشیدم.
- تو برام مهمی... غول‌تشن!
این مکث و غول تشن بعدش، هامین رو به خنده انداخت.
خنده‌اش که تموم شد، تازه یادش افتاد من توی خونه اونم.
- ببینم تو مگه خواب نبودی؟ کی خودت رو رسوندی واحد من؟
با شیطنت گفتم:
- نچ، خواب نبودم! از اول توی واحدِ تو بودم، فقط پشت کاناپه قایم شده بودم.
به طرف در اتاق رفتم.
- لباس‌هات رو عوض کن، دست و صورتت رو بشور و بیا شام.
سر چرخوندم و از روی شونه‌ام نگاهش کردم.
- راستی! بغضت رو هم قورت بده. نشکونیش‌ها!
لبخند مهربونی روی ل*ب‌های هامین جا گرفت و من با ناز به طرف آشپزخونه رفتم. شام رو کشیدم و منتظرِ هامین شدم. موقع شام هامین از کارهای اون روزش می‌گفت و من فکر کردم چقدر شبیه زن و شوهرها شدیم! و بغض به گلوم چنگ زد وقتی یادم افتاد به خاطر ترس‌هام شاید هرگز واقعا این رو تجربه نکنم. نه فقط با هامین، بلکه با هر مردی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
صبح با صدای آلارم ساعت بیدار شدم. هامین رو بیدار کردم، صبحونه‌اش رو دادم و بعد از انتخاب یه لباس، راهی‌اش کردم و به زور فرستادمش که بره. اون روز می‌خواست بره کافه جنون و روزش رو اون‌جا بگذرونه و می‌دونستم شب رو احتمالا دیر میاد.
هامین که رفت، اول یکمی به خونه‌ی خودم رسیدم و مرتبش کردم. بعد یه ذره گیتار تمرین کردم و آخرش با تموم ترسم، تنهایی از خونه زدم بیرون. اول رفتم آرایشگاه و موهام رو مرتب کردم. بعد از اون، با پای لرزون از ترس، راه افتادم سمت یه باشگاه ورزشی که همون اطراف بود و من با پرس و جو فهمیده بودم ورزش مد نظر منم اون‌جا آموزش داده میشه.
خودم رو می‌شناختم، می‌دونستم یه مدت کافه برو نیستم. کل روز رو هم که نمی‌تونستم بیکار باشم، پس تصمیم گرفتم ورزشی رو یاد بگیرم که به درد خودم و ترس این روزهام بخوره، دفاع شخصی.
پرسون پرسون به باشگاه رسیدم. با معلمش هم حرف زدم، خیلی دختر خوبی بود. اسمش رعنا بود و اصرار داشت شاگردهاش به اسمش صداش بزنن. یه دختر بیست و شش ساله و خیلی صمیمی و خون‌گرم بود.
کلاس عصرها برگزار می‌شد. شانس آوردم که اون روز دقیقا روز شروع ترم جدید بود و رعنا گفت که می‌تونم از همون روز برم سر کلاس. ثبت‌نام کردم و با رعنا خداحافظی کردم و گفتم که عصر میام.
من باید این ورزش رو برای دفاع از خودم یاد می‌گرفتم، حالا هر چقدر هم که سختی و دردسر داشت!
***

- ای بابا! پس کجا مونده این رعنا؟
الهام، یکی از بچه‌های کلاس که از همه بزرگ‌تر بود، گفت:
- نمی‌دونم. بابا دیرتر بیاد من میرم‌ها، شوهرم خفه‌ام می‌کنه.
پروانه، دختر شونزده ساله‌ای که کم سن‌ترین شاگرد رعنا بود، یه بار دیگه با گوشیش شماره‌ی رعنا رو گرفت و گفت:
- گوشیش رو هم که بر نمی‌داره گور به گور شده!
با حرص نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- بمیری رعنا از دستت راحت بشم.
صدای رعنا توی سالن باشگاه پیچید.
- عه! دلت میاد؟
سیمین اولین کسی بود که به حرف اومد.
_ چه عجب چشممون به جمالت روشن شد. کجا بودی بلا گرفته؟
رعنا خندید و گفت:
- آروم‌تر دخترها.
دیگه منفجر شدم.
- چی چی رو آروم‌تر؟ یه ساعته ما رو کاشتی تو این باشگاه، بعدشم می‌گی آروم‌تر؟ به خدا الانه که بکشمت.
رعنا خندید و مانتوش رو درآورد. با بقیه دخترها گرم کرده بودیم و یکم هم تمرین کرده بودیم؛ اما باید رعنا می‌اومد تا کلاس رو ادامه بدیم.
هفته دوم آذر بود. ناخودآگاه یه ماه و نیم اخیر که می‌اومدم کلاس توی ذهنم مرور شد. ما سه روز در هفته کلاس داشتیم؛ اما من و رعنا هر روز باشگاه پلاس بودیم و رعنا به من آموزش بیشتری می‌داد. خیلی راه افتاده بودم و تقریبا از پسِ خودم برمی‌اومدم.
سرم رو تکون دادم و از خاطرات بیرون کشیدم. اون روز دوشنبه بود و رعنا نمی‌تونست چهارشنبه رو بیاد و قرار بود امروز به جای یه ساعت، دو ساعت کلاس داشته باشیم؛ اما رعنا یه ساعت دیر کرد و حالا ساعت شش عصر شده بود و من مطمئن بودم زودتر از نه شب به خونه نمی‌رسم.
هیچ کسی هنوز خبر نداشت من میرم کلاس دفاع شخصی و من خدا خدا می‌کردم هامین اون شب زود نیاد. این روزها هامین رو هم زیاد نمی‌دیدم. فقط گاهی با هم شام می‌خوردیم؛ ولی دوباره اون سرش به کارهاش گرم شده بود و دیدارهای ما هم کمتر. هر چند اجازه نمی‌داد حواسش کامل از من پرت بشه.
هنوز هم کافه نمی‌رفتم. می‌خواستم از این هفته برم، مخصوصا که تا آخر هفته کلاس نداشتم. دیگه از پس خودم برمی‌اومدم ترسم کمتر شده بود.
صدای رعنا من رو از افکارم بیرون کشید.
- زیبا خوبی؟
با حرص گفتم:
- رعنا به خدا الان دوست دارم به جرم قتلت برم زندان! من شاید نتونم دو ساعت بمونم، اول باید زنگ بزنم از هامین مطمئن بشم.
- مشکلی نیست عزیزم، برو زنگ بزن.
رو کرد به بقیه بچه‌ها.
- دخترها کس دیگه‌ای هم هست مشکل داشته باشه؟
ازشون دور شدم و جواب‌های بچه‌ها رو نشنیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا