برای دیدن متن وارد اکانت خود شوید Sign In یا Register ثبت نام کنید.
کد:
هامین که این احوالم رو دید، خیلی زود بلند شد و از توی ماشین جعبه دستمال رو آورد. دستمال رو جلوی من گرفت، اما من با وجود اون حال بدم، اون قدری قدرت در خودم نمیدیدم که بخوام دستم رو بالا ببرم و دستمال بردارم. هامین با عجز گفت:
- آروم بگیر دختر خوب! میدونم، تو نمیخواستی. هیچ چیزی تقصیر تو نبوده. هیس، آروم باش خانومی.
دست آخر خودش جلوم زانو زد و دستمالی برداشت. با دستمال اشکای روی صورتم رو پاک کرد و جلوی قطره اشکی که قصد چکیدن داشت رو گرفت. منم که از این کارش حسابی شوکه شده بودم، نفسم توی س*ی*نهام حبس شد. گریهام بند اومد و فقط با حیرت بهش نگاه کردم. هامین لبخند غمگینی زد و گفت:
- حالا شد! زیبا بانوی شاد کافه جنون که گریه نمیکنه. زیبا بانو فقط باید بخنده!
کارش عجیب چسبیده بود به دلم. دوست داشتم بخندم، اما دردام اونقدری روی دلم سنگینی میکردن که نمیتونستم. هامین که دید اشکام قطع شدن، امیدوارنه گفت:
- آهان، آفرین! اصلا بخند تا دنیا به روت بخنده. بعدشم مگه نشنیدی که میگن خنده بر هر د*ر*د بیدرمان دواست؟
با چشمایِ گرد شده خیره شده بودم به هامین. هامین وقتی دید نمیخندم، صداش رو مظلوم کرد:
- زیبا بانو! بخند دیگه، به خاطر هامین.
شبیه پسربچهای شده بود که برای پس گرفتن توپ فوتبالش به مادرش التماس میکرد. از این رویِ پسر بچهاش خندهام گرفت اما تمام توانم برای نشون دادنش، شد یه لبخندِ کوچیک روی لبام، اونم فقط به خاطرِ هامین. هامین با دیدن لبخندم، با شادی خندید:
- ایول، خندیدی!
- تو مجنونی هامین، مجنون!
هر دو در سکوت و با لبخندی شیرین به هم نگاه میکردیم که هامین سکوت رو شکست:
- خب، الان حالت بهتره؟
سر تکون دادم:
- خیلی! مرسی که به حرفام گوش دادی. این حرفا خیلی وقت بود رو دلم سنگینی میکردن.
چهره هامین درهم شد و نگاهش غمگین و شرمنده شد:
- ببخش که اونطوری تند حرف زدم و قضاوتت کردم. من اینا رو نمیدونستم.
شونه بالا انداختم:
- مهم نیست. جز عسل هیچ کس اینارو نمیدونست.
نفس عمیقی کشیدم و با بغضی که دوباره داشت توی گلوم پیدا میشد، گفتم:
- من از هر چی نداشتم، پر شدم، لبریز شدم، خستهام! این همه د*ر*د داره از قابلمهی وجودم سر میره. یعنی توی این دنیا به این بزرگی، کسی نیست که منو بفهمه؟
زمزمهی آرامبخش هامین از کنار گوشم، تا عمق جونم نفوذ کرد:
- من میفهممت! توام یه چیزایی رو راجع به من نمیدونی بانو، اما اینو بدون من میفهممت.
به چشماش نگاه کردم، پر از اطمینان بود و من مگه میتونستم به اون مهربونی، به اون لحنی که بوی د*ر*د کشیدن داشت، به اون حجم اطمینانی که تو نگاهش بود، اعتماد نکنم؟! لبخند کوچیکی کنج ل*بم نشست.
- تو حق داشتی از من بترسی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- میدونی، من از اون روز یه دیوار بلند کشیدم دورم که مردی نیاد سمتم. من خیلی سادهام، زود گول میخورم. روی اون دیوار هم دزدگیر نصب کردم. هر کسی نزدیکم میشه، چراغای قرمز دزدگیر شروع میکنه به چشمک زدن و من میترسم. دور میشم، دور میشم...
هر دو چند لحظهای سکوت کردیم. اما بعد از دقایقی که هر دو غرق فکر بودیم، یهو چشمای هامین برق زد و رنگ امیدواری گرفت:
- حالا، اگه من رو بخشیدی...
با لبخند، حرفش رو قطع کردم:
- بخشیدمت. و فکر کنم دیگه هم ازت نمیترسم!
و چشمک زدم. هامین هم مهربانانه خندید:
- دزدگیرت خاموشه؟
لبخند مهربونی زدم:
- نه، هنوزم به قوت قبل روشنه. فقط...فقط تو دیگه دزد یا دشمن نیستی. حالا دیگه تو دوستی.
هامین هم لبخند زد. انگاری حسابی از این اتفاق خوشحال شده بود که چهرهاش بازتر شد و برق شادی چشماش رو پر کرد.
یک دفعه حرفی رو که داشت میزد یادش اومد:
- میگم، حالا ممکنه استعفات رو پس بگیری؟ کافه جنون به زیبا بانوش نیاز داره.
لبخند زدم. من میخواستم برای دوری از هامین استعفا بدم. حالا دیگه چه دلیلی داشتم برای نرفتن به کافه جنون؟! اونم کافه جنونی که خیلی از احوالات خوب و خاطرات قشنگم اونجا رقم خورده بود. رو به هامین گفتم:
- مطمئنی کافه جنون هنوز برای من جا داره؟
هامین با امیدواری سر تکون داد:
- همین الان هم چشم انتظارته.
از جا بلند شدم و خاک مانتوم رو تکوندم:
- خب پس، بزن بریم که حسابی کار داریم تو کافه.
چشمای هامین برق زد. اونم از جا بلند شد و با اشارهای به ماشینش گفت:
- بریم زیبا بانویِ خوشخنده!
سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. توی راه از هر دری حرف زدیم. نزدیکای کافه بودیم که هامین یک دفعه پرسید:
- زیبا، بعد از اون اتفاق...آریا چی شد؟
این یه دفعهای پرسیدنش این رو نشون میداد که از همون موقعی که داشتم تعریف میکردم، این سوال براش پیش اومده و نپرسیده. یعنی ذهنش تا اینحد درگیر من بوده؟ من ارزشش رو داشتم؟
با اخم ظریفی که ناخودآگاه خط انداخته بود به پیشونیم، گفتم:
- بعدش خیلی یه دفعهای گم و گور شد. از محل کارش استعفا داد و خونهاش رو عوض کرد. هیچ کسی هم خبری ازش نداشت. بهتر! شرش کم!
هامین کنجکاوانه پرسید:
- تو چرا شکایت نکردی ازش؟
نفس عمیقی کشیدم و خیره به خیابون گفتم:
- به خاطر ترس از آبروم. نمیخواستم بیرحمانه قضاوتم کنن و به جای حمایت از قلب شکستهام، بهم بگن هوس خودت بوده، اونم فقط به خاطر عشق صادقانهای که به آریا داشتم. عسل و تو تنها کسایی هستین که از این اتفاق خبر دارین. از طرف دیگه نمیخواستم مشکلی ایجاد کنه برای زندگی آیندهام.
هامین عصبی بود. با احتیاط و کمی خشن پرسید:
- هنوزم دوستش داری؟
با چشمایِ گرد شده، چرخیدم و به نیم رخش که کاملا حرصش رو نشون میداد، خیره شدم:
- شوخی میکنی هامین؟ بعد از اون اتفاق؟! نه، من ازش متنفرم.
هامین آرومتر شد و دیگه چیزی نپرسید. بالاخره به کافه رسیدیم و با چهرههای نگران سام و جاوید و عسل رو به رو شدیم. اونطوری که من از کافه زدم بیرون و هامین هم پشت سرم با عجله اومد حق هم داشتن نگران بشن.
وقتی کافه تعطیل شد، عسل رو کشوندم به خونهام و هر چیزی که بین من و هامین گذشته بود رو براش تعریف کردم. اونم با دقت به تمام حرفام گوش داد و آخرش ابراز خوشحالی کرد که بالاخره به هامین اعتماد کردم و باهاش صمیمی شدم...
برای دیدن متن وارد اکانت خود شوید Sign In یا Register ثبت نام کنید.
کد:
روزها با کلی اتفاقات ریز و درشت میگذشتن. هامین داشت به من کمک میکرد تا ترسی که از مردها دارم رو کنار بزارم و باور کنم که همهی مردها هم بد نیستن. من و اون، کمکم به قدری صمیمی میشدیم که گاهی حس میکردم حتی نفس کشیدن هم بدون هامین برام ممکن نیست. اون برام جای همهی نداشتههام رو پر کرده بود و من بدجوری وابستهاش شده بودم.
تنها چیزی که درحال تغییر بود، احساس من نبود. حس میکردم نگاه هامین به من هم آرومآروم گرمتر و با احساستر میشه. هامین با من صمیمیتر و مهربونتر میشد و هر نگاهش به قدری پر از احساس بود که برای عاشق کردن یک دختر کافی بود. هامین من رو مثل یک نجیبزاده ستایش میکرد و من پر از ذوق میشدم که هرگز از اعتمادم سواستفاده نکرده و گذشتهام رو توی سرم نکوبیده. اون برای من مثل طناب محکمی بود که من رو از چاه عمیق و تاریک مشکلاتم بیرون میکشه.
من و هامین مثل دو تا ماهی شده بودیم که مدام دور هم میگشتیم. هامین بدون زیبا امکان نداشت و زیبا هم بدون هامین ممکن نبود. من به اون خیلی اعتماد داشتم و میدونستم از این اعتماد ضرر نمیکنم.
در این حال چیزهای دیگهای هم عوض شده بود. ر*اب*طهی سام و عسل هم بیشتر و صمیمیتر شده بود و پچ پچهای اون دو نفر هم بیشتر میشد. انگار که احساس اون دو نفر هم به هم تغییر کرده بود...
***
آخرین لیوان رو هم آب کشیدم و وارونه توی جا لیوانی گذاشتم تا خشک بشه. دستکشها رو هم از دستم درآوردم و کنار سینک گذاشتم. دستام رو به هم قفل کردم و از پشت کشیدم تا قلنج ک*م*رم بشکنه. درحالیکه گر*دنم رو هم به اطراف میچرخوندم، به طرف جاوید برگشتم:
- تموم شد کارت؟
جاوید در یخچال رو بست و با لبخندی، سرش رو تکون داد:
- تموم شد.
عسل طبق معمول، با نق نق وارد آشپزخونه شد:
- وای خدا، مردم. چقدر شلوغ بود امروز!
مستقیم به طرف میز رفت و صندلی عقب کشید. خودش رو روی صندل پرت کرد و دستهاش رو هم به میز تکیه داد. درحالیکه یکی از دستاش رو پشت گ*ردنش میبرد تا از پشت خرمن موهای عسلیش گ*ردنش رو ماساژ بده، به غر زدن ادامه داد:
- وای وای گر*دنم خشک شد. آی خدا، ک*م*رم داره نصف میشه.
سام هم درحالیکه با دست موهای مشکیش رو مرتب میکرد، با خنده داخل شد:
- دختر بسه، چقدر غر میزنی!
عسل سریع توی حالت دفاعی فرو رفت و چشمهای عسلیش خمارتر و وحشیتر شد.
- مشکلیه؟ مشکلگشا ابوالفضل!
سام خندید و روی صندلی دیگهای کنار عسل نشست. هر دو دستش رو بالا برد و گفت:
- نه چه مشکلی؟ من بیجا بکنم مشکلی با شما داشته باشم.
عسل پشت چشمی نازک کرد:
- خوبه!
جاوید هم که چشمهای سبزش پر از خنده شده بود، به عسل و سام ملحق شد و پشت میز نشست. منم درحالیکه سعی میکردم خندهام رو کنترل کنم، گفتم:
- بچهها چای مونده هنوز، میخورین؟
هر سه نفرشون با تکون دادن سر تایید کردن. نگاهم رو از موهای قهوهای جاوید که توی صورتش ریخته بود گرفتم و درحالیکه چای رو توی لیوانهای تازه شسته شده میریختم، رو به سام و عسل پرسیدم:
- هامین کو پس؟
همون لحظه هامین هم درحالیکه رگ مسخره بازیش گل کرده بود، وارد آشپزخونه شد:
- من اینجام عزیزم. آخی بمیرم، داشتی جون میدادی از دلتنگی؟
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- احیانا شما با آقایون خودشیفته نسبتی ندارین؟
هامین ل*بش رو جمع کرد و یه ابروش رو بالا انداخت. دست به ک*م*ر، درحالیکه ادای فکر کردن رو در میاورد، گفت:
- آقایون خودشیفته؟! اسمشون رو هم نشنیدم تا حالا. بنده با آقایون متواضع نسبت دارم!
خندهام گرفت. درحالیکه لیوانهای چای رو به دست بچهها میدادم، خندهام رو کنترل کردم و با تمسخر گفتم:
- کاملا مشخصه!
هامین هم پشت میز نشست و تمسخر توی صدام رو اصلا به روی مبارکشم نیاورد:
- پس چی؟ معلومه مشخصه. اصلا تواضع از قیافهام میباره!
سری به نشونهی تاسف تکون دادم. لیوان چای خودم رو برداشتم و روی صندلی خالی کنار عسل جا گرفتم. هامین نگاهش رو روی لیوانهای چای ما چهار نفر چرخوند. در آخر رو به من کرد و با حالی متعجب و در عینِ حال مظلوم گفت:
- پس من چی؟!
خندهای رو که تا پشت ل*بم اومد قورت دادم و دستم رو دور لیوانم حلقه کردم:
- آقایون متواضع از خودشون میگذرن تا بقبه بتونن چای بخورن هامین خان!
هامین نگاه مظلوم و حسرت باری به لیوانامون انداخت و آه کشید. نگاه مظلومانهاش رو دوباره به من دوخت:
- بگم غ*لط کردم کافیه یا باید شکر هم بخورم؟!
من و عسل و جاوید و سام منفجر شدیم از خنده. دستی به چشمم کشیدم تا اشکایی که از شدت خنده توی چشمم جمع شده بود، پاک بشه و گفتم:
- نه، همون غ*لط کردم کافیه!
هامین لبخندی دندوننما زد که دوباره لپاش به اندازه یه انگشت خالی شدن:
- پس غ*لط کردم!
خندهام شدت گرفت. لابهلای خنده هام، بریده بریده گفتم:
- آفرین پسرم. از این به بعد دیگه از این غلطایِ اضافه نکن!
هامین چشماش رو ریز کرد و با حرص به من خیره شد. لبخندی پیروزمندانه و حرصدرار زدم و بی توجه به نفسهای حرصی هامین که تند شده بود، در کمال آرامش چایم رو خوردم. هامین که دید من از رو نمیرم، نفس عمیقی کشید و بیخیال شد. نگاهش رو بین من و عسل گردوند و گفت:
- حالا ممکنه یه خانم محترم برام چای بریزه؟
لیوان خالیم رو برداشتم و از جا بلند شدم:
- من میریزم.
اما حرفی که هامین زد باعث شد سر جام میخکوب بشم و با چشمایی گشاد شده به طرفش برگردم:
- گفتم یه خانم محترم. تنها خانم محترمی که من اینجا میبینم عسله، زیبا خانم!
نفسم رو پر حرص فوت کردم و سرِ جام نشستم. عسل ریز ریز میخندید. نگاه حرصیم رو بهش دوختم که خودش حساب کار دستش اومد و درحالیکه سعی میکرد دیگه نخنده، از جا بلند شد تا برای هامین چای بریزه. نگاه پر حرص و دلخورم رو به سمت هامین نشونه رفتم و این بار نوبت اون بود که لبخند حرصدراری تحویلم بده. با دلخوری، نگاهم رو ازش گرفتم و به میز چشم دوختم. یعنی چی که تنها خانم محترمی که میبینم عسله؟ یعنی من محترم نیستم؟! شیطونه میگه برم ببافمش به هم! دِ آخه زیبا، تو زورت به این غولتشن که قد هرکول عضله داره میرسه؟ خب نرسه، منم دارم لاف میزنم دیگه!
عسل که دوباره پشت میز نشست، از افکارم جدا شدم. هنوز هم به هر جایی نگاه میکردم جز هامین. به طرز عجیبی سعی داشتم دلخوریم رو با دزدیدن نگاهم ازش نشون بدم، اما با حرفی که زد، بیخیال ناراحتیم شدم و با چشمایی که اندازه گردو شده بود، زل زدم بهش:
- بچه ها نظرتون چیه امشب شام خودمون رو مهمون خونه ی زیبا کنیم؟
لبخندی مرموز زد و با شیطنت چشماشو به چشمای گشاد شده و دهن بازم دوخت. عسل اولین نفری بود که به حرف اومد:
- وای آره، من که حسابی حوصلهام سر رفته.
سام هم حرف عسل رو تایید کرد:
- آره دیگه، زیبا که خواهرمونه، تعارف نداریم باهم؛ منم میگم بریم.
جاوید هم سری تکون داد:
- پس منم هستم دیگه!
هامین با همون لبخند، سوییچ ماشینش رو به طرف سام گرفت:
- پس همه با ماشین من بریم. تا شما جمعوجور کنین و تو ماشین من بشینین، من و زیبا هم این لیوانا رو میشوریم و میایم.
سام سوییچ رو گرفت و همراه عسل ذوقزده و جاوید که خستگیش کاملا معلوم بود، از آشپزخونه بیرون رفتن. منم همچنان شوکه، با دهنِ باز به هامین خیره شده بودم و هیچی نمیتونستم بگم. هامین دوباره نگاهی به قیافم انداخت و خندید:
- نظرت چیه؟
بالاخره خودم رو جمعوجور کردم. درحالیکه لیوانهای خالی رو از روی میز برمیداشتم تا بشورمشون، رو به هامین گفتم:
- آخه من چی بگم به تو؟ تو مجنونی، مجنون!
هامین با شیطنت خندید. از جا بلند شد و کنارم ایستاد. دستکشهای ظرفشویی رو از روی سینک برداشت و به طرفم دراز کرد. تا نگاهش کردم، با شوخی گفت:
- فقط ازم تشکر کن که اینقدر میخندونمت و پا به پای لجبازیات میام. باور کن هیچ کسی غیر از تو اجازه نداره اینقدر شوخی کنه با من!
با دلخوری، سرم رو چرخوندم و نگاهم رو به دیوار کناری دوختم. دست به س*ی*نه ایستادم و با ناراحتی گفتم:
- تشکر کنم که من رو حتی یه خانم محترم هم نمیدونی؟!
صدای حیرتزدهاش توی گوشم پیچید:
- زیبا؟ نارحت شدی؟! تو که جنبهات بیشتر از اینا بود دختر! داشتم شوخی میکردم.
ل*ب برچیدم و دلخوری توی صدام رو بیشتر کردم:
- واسه تو هم شدم زیبا؟
از گوشهی چشم دیدم که لبخند مهربونی روی ل*بش نشست. خم شد، تا جایی که سرش کنار سرم قرار گرفت. صداش مهربون شد و دلجویانه دم گوشم زمزمه کرد:
- اولاً، تو خانم محترم نیستی، چون شما یه پرنسسی! من گفتم تنها خانم محترمی که میبینم عسله، چون به جز عسل، من داشتم یه پرنسس رو میدیدم، نه یه خانم محترم. دوماً، نخیر، واسم زیبا نشدی. تو تا ابد واسه من زیبا بانویی!
چشمام ستاره بارون شد. لبخندی عمیق زدم و به سمتش برگشتم. لبخندش پررنگتر شد و صاف ایستاد. چشمکی زد و دستکشهای ظرفشویی رو از دستم گرفت:
- در ضمن پرنسسها هم ظرف نمیشورن. شما بفرما بشین، تا من این لیوانا رو بشورم و بریم پیش بچهها.
خندیدم و از سینک دور شدم. هامین صدام زد:
- زیبا بانو؟
پرسشگرانه نگاهش کردم که با مهربونی گفت:
- بخشیدی؟
لبخند زدم:
- بخشیدم!
برای دیدن متن وارد اکانت خود شوید Sign In یا Register ثبت نام کنید.
کد:
لبخندی زد که دوباره چالهای عمیق لپش نمایان شدن. به چال لپاش خیره شدم و گفتم:
- مرسی!
ابروهاش بالا رفتن و چشماش حالت سوالی گرفتن:
- بابت چی؟
نگاهم رو از چال لپش به سمت چشمای خوش رنگی که آبیش بیشتر به سرمهای میخورد، حرکت دادم. با آرامشی که ناخودآگاه توی وجودم ایجاد شده بود، گفتم:
- واقعا از تو فقط باید تشکر کرد. زندگیم رو خیلی عوض کردی هامین!
چشمک زد و با لحن داش مشتی گفت:
- چاکر زیبا بانو هم هستیم!
دوباره زدم زیر خنده. بالاخره خندههای از ته دل تو زندگی منم اومد. خدایا، این خندهها رو ازم نگیر!
هامین سریع اون پنج تا لیوان و قوری چای رو شست و دوتایی از کافه بیرون زدیم و سوار ماشینش شدیم. توی راه تمام این مدت رو توی ذهنم مرور کردم. دو ماه از اون روزی که کنار دره به هامین اعتماد کردم میگذشت. خداییش هامین هم کاری نکرده بود که پشیمون بشم از کارم. هرگز چیزی از گذشتهام رو هم به روم نیاورد.
هامین بالاخره بعد از کلی تلاش، موفق شد تبدیل بشه به مرد مورد اعتمادم. منی که همیشه از ج*ن*س مخالفم فرار میکردم، اصلا دیگه نسبت به هامین همچین حسی نداشتم. نه فقط هامین، بلکه حالا دیگه مشکلی با هیچ مردی نداشتم. هامین توی دو ماهِ گذشته به قدری کمکم کرد که حالا دیگه از اون ترس بزرگ و همیشگی، چیزی جز یه نگرانی کوچیک و معمولی نمونده بود.
این روزا حالم خیلی بهتر شده بود و این فقط به خاطر مرد مورد اعتماد زندگیم بود. هامین توی این مدت کارایی واسم کرده بود که پدرم هم انجامشون نداده بود. نه کارایی که خیلی بزرگ باشن، حتی کار کوچیکی مثل همین که بهم بگه تو یه پرنسسی. هامین آدم متفاوت و خاصی بود و من به خوبی حس میکردم که دارم وابستهاش میشم، اما از این وابستگی نمیترسیدم. کلا هامینهای زندگی من همشون آدمای خاصی بودن...
با سقلمه عسل که توی پهلوم نشست، از فکر و خیال بیرون اومدم:
- هوم؟ چی میگی؟
با چشمهای عسلیش، چپ چپ نگاهم کرد.
- کجایی؟ یه ساعته دارم نظرت رو میپرسم.
ابروهام بالا پریدن.
- راجع به چی؟
چشمهای او هم گرد شد.
- زیبا دقیقا کدوم گوری بودی؟
سرم رو بالا آوردم و به آینه جلوی ماشین نگاه کردم. نگاهم به نگاه هامین گره خورد. لبخندی روی لبای هامین جا خوش کرده بود و توی نگاهش رگههای خنده دیده میشد. آره هامین خان، بخند که خودِ ناکست تمام ذهنم رو مشغول کرده بودی!
رو به عسل برگشتم و گفتم:
- هر جا و تو فکر هر کی بودم، مطمئن باش خصوصی بوده. حالا میگی باید راجع به چی نظرم رو بگم یا بزنم له و لوردهات کنم؟!
قبل از اینکه عسل چیزی بگه، جاوید که روی صندلی شاگرد نشسته بود، به طرف ما چرخید و یا چشمهای سبزش که ازخنده جمع شده بود، گفت:
- آقا من میگم، فقط به کشتنمون ندی! بچهها میگن از بیرون غذا بگیریم و دیگه تو خونه علاف شام درست کردن نشیم، اما من میگم تو خونه یه املت هم بزنیم بیشتر میچسبه.
- آره بابا، الکی واسه چی میخواین خرج کنین؟ همه چی دارم تو خونه، میریم یه چیزی سر هم میکنیم.
هامین دوپا پرید وسط بحث:
- خب الان هممون خستهایم، دیگه حال اینکه بخوایم غذا درست کنیم نداریم.
- کی به تو گفت غدا درست کنی غول تشن؟! همتون الان میرین استراحت میکنین و فکهاتون رو به کار میندازین و مجلس رو گرم میکنین، منم خودم غذا درست میکنم.
عسل خندید:
- غول تشن؟
- اوهوم. آخه نگاهش کن چقدر گنده است!
هامین که هنوز قانع نشده بود و اصلا صحبتهای بین من و عسل رو نشنیده بود، با تردید گفت:
- آخه...
حرفش رو قطع کردم:
- آخه بی آخه، همین که گفتم.
سام عین قاشق نشسته خودش رو انداخت وسط:
- آقا من بگمها، کاری به آشپزخونه ندارم.
عسل هم رویهی سام رو پیش گرفت:
- منم همین طور، امروز حسابی خسته شدم.
پوفی کشیدم و کلافه از مجنون بازیشون گفتم:
- لازم نیست هیچ کدومتون بیاین کمک، گفتم خودم درست میکنم دیگه! تمام.
هامین مسیر رو به طرف خونهی من کج کرد. ده دقیقهای رسیدیم و وارد واحد کوچیک و ۶۰ متری من شدیم.
از پاگرد کوچیک اول سالن و از کنار در دستشویی گذشتیم و به سالن رسیدیم. چشمم به چراغ روشن آشپزخونه افتاد که انتهای سالن بود. حتما وقتی صبح داشتم میرفتم بیرون یادم رفته خاموشش کنم.
عسل و سام کنار هم روی کاناپهی دونفرهی سمت راست سالن نشستن. هامین و جاوید هم روی کاناپهی سه نفره که سمت دیگهی سالن بود، ولو شدن.
برگشتم و به سمت تنها اتاق خونه که اتاق خوابم هم بود رفتم که دقیقا رو به روی دستشویی بود. تا وقتی که لباسام رو عوض کنم و دستام رو بشورم، هیچ کس از جاش تکون نخورده بود. جیغ جیغ کنان گفتم:
- بلند شین بیینم! با این دستهای کثیفشون پهن شدن رو زمین. پا میشین یا با لگد بفرستمتون تو دستشویی؟!
سام که با صدای جیغ من سه متری به هوا پریده بود، دست روی قلبش گذاشت و مسخره بازیش گل کرد:
- یا خدا! سکته کردم دختر. خدارو شکر تو هم*خو*نهای، چیزی نداری. خدا رحم کنه به بدبختی که قراره کنارِ تو زندگی کنه!
پشت چشمی نازک کردم و دست به ک*م*ر و طلبکارانه، به چشمهای مشکی سام نگاه کردم:
- من قرار نیست به هیچ کس این افتخار رو بدم که من رو توی زندگیم همراهی کنه! حالا بلند میشی یا خودت میخوای اولین لگد رو بخوری؟
سام از جا پرید و به طرف دستشویی دوید. همه با این کارش خندیدیم، اما هامین بی توجه به اطرافش، ناگهان بدجوری توی لاک خودش فرو رفته بود. با برگشتن سام از دستشویی، هامین قبل از اینکه به بقیه فرصت بده، از جا بلند شد و به طرف دستشویی رفت.
سام با تعجب و چشمای گرد شده، پرسید:
- این چِش شد؟
شونه بالا انداختم. عسل رو به من کرد و گفت:
- زیبا برو ببین یه دفعهای چرا اینقدر ناراحت شد؟
سر تکون دادم و به سمت دستشویی رفتم. در زدم و گفتم:
- هامین؟ میشه در رو باز کنم؟
خود هامین در رو باز کرد. جلویِ روشویی ایستاده بود و دست و صورتش خیس بود. گفتم:
- هامین چی شدی یه دفعهای؟ من چیزی گفتم که ناراحتت کرد؟
هامین بی ربط به حرف من، ناگهان پرسید:
- زیبا تو هیچ وقت نمیخوای ازدواج کنی؟!
هنگ کردم و با چشمای گشاد شده، سعی کردم حرف هامین رو برای خودم تفسیر کنم:
- ها؟
هامین با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت:
- خودت گفتی قرار نیست به هیچ کس این افتخار رو بدی که تو زندگیت همراهیت کنه. این یعنی هیچ وقت ازدواج نمیکنی؟
چشمام از اون گشادتر نمیشدن. دهنم نیمه باز مونده بود و بدون اینکه درکی از این حرف هامین داشته باشم، همونطوری خیره شده بودم به چهرهی کلافهاش. این حرف من باعث ناراحتی هامین شده بود؟ حرفی که به شوخی زدم؟!
بالاخره خودم رو جمع و جور کردم. سر تکون دادم و لبخندی مهربون روی ل*بم نشوندم. با آرومترین لحنی که در خودم سراغ داشتم، گفتم:
- من اون حرف رو به شوخی زدم. اگه یه نفر رو پیدا کنم که عاشقش بشم و مورد مناسبی هم باشه، چرا ازدواج نکنم؟ در ضمن خود شماها! تو، جاوید، سام، عسل. شما الان دارین من رو تو زندگیم همراهی میکنین، پس این ثابت میکنه که حرفم شوخی بوده.
چشمای هامین برقی زد که از درکش عاجز بودم. اصلا دلیلِ رفتارای هامین رو درک نمیکردم. هامین هم بیتوجه به من که هنوز توی هنگ بودم، لبخندی زد که دوباره اون چالهای خوشگلش نمایان شدن.
چشمهام رو بستم و م*حکم روی هم فشار دادم. صدایِ نگران هامین توی سرم پیچید:
- زیبا بانو؟ چیشد؟
بدون اینکه چشم باز کنم طلبکارانه و پر حرص گفتم:
- دِ آخه یعنی چی تو زرت و زرت جلو من لبخند میزنی و میخندی؟ نمیگی با اون چالِ لپات یه کاری دست جفتمون میدم؟
هامین چند لحظه سکوت کرد. به نظرم جا خورده بود. اما بعد صدای قهقههاش بلند شد:
- وای، زیبا بانویِ دیوونه.
نفسم رو حرصی بیرون دادم و تشر زدم.
- کوفت، ببند نیشت رو!
خندهاش رو کنترل کرد و آروم گفت:
- من رو نگاه کن.
آروم لای چشمام رو باز کردم. هامین هنوز لبخند به ل*ب داشت. طلبکارانه گفتم:
- اِهه! تو که هنوز...
با لبخند شیرینش، حرفم رو قطع کرد:
- دستت رو بده من!
برای دیدن متن وارد اکانت خود شوید Sign In یا Register ثبت نام کنید.
کد:
جا خوردم و چشمام گرد شدن:
- بله؟!
با انگشت و چشم به دستم اشاره کرد:
- دستت! بِدِش به من.
همونطوری که هنگ کرده بودم و متوجه نمیشدم هامین میخواد چیکار کنه، با گیجی دستم رو بالا بردم. هامین مچ دستم رو گرفت و گفت:
- حالا انگشت اشارهات رو بیار بالا.
از شدت تعجب یکی از ابروهام بالا افتاد. آروم انگشت اشارهام رو بالا بردم و بقیهی انگشت هام رو توی مشتم جمع کردم. هامین دستم رو نزدیک صورتش برد و یک دفعه کاری کرد که حسابی شوکه شدم. هامین انگشتم رو داخل چالِ لپش فرو کرد!
دلم یک لحظه، با ل*مس صورتش که به خاطر شش تیغه بودن حسابی نرم بود، از تپش ایستاد. بعد با سرعتی دیوانهوار، دوباره شروع به کوبش کرد.
با چشمایی که اندازهی سکهی پنج قرونی شده بودن، به هامین چشم دوختم. هامین لبخندش رو بزرگتر کرد و چال لپ دوست داشتنیش، عمیقتر شد:
- راحت باش!
بالاخره از اون حالت منگ و شوکه دراومدم. چشمام رو به اندازه عادی برگردوندم و به پهنای صورتم لبخند زدم که باعث شد کل دندونام بیرون بریزه. عین بچههای کوچیک ذوق کرده بودم. دستم دیگهام رو هم بالا بردم و انگشتم رو داخل اون یکی چال هم فرو کردم. ذوق زده خندیدم:
- چه گوگولیه!
نگاه هامین مهربانانه بود، مثل یه پدری که داره به دختربچهاش نگاه میکنه. با صدای عسل که گفت:
- زیبا؟ هامین؟ خوبین؟
انگشتم رو از صورت هامین جدا کردم. صدام رو بالا بردم:
- آره، الان میایم.
به هامین چشمک زدم و با لحنی متشکر و شاد گفتم:
- مرسی! خیلی کیف داد.
هامین هم آهسته خندید:
- خواهش!
با سر به سمت هال اشاره کردم و بدون اینکه چیزی بگم، بپربپرکنان از هامین دور شدم.
نیم ساعت بعد همگی توی هال دور هم نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم که بالاخره صدای قار و قور شکمهامون بلند شد و من بالاخره به فکر درست کردن شام افتادم:
- خیلهخب بچهها، دیره، من بلندشم زود یه چیزی درست کنم که بخوریم.
لیوانها و ظرفهای کثیف رو برداشتم و داخل آشپزخونه شدم. تصمیم گرفته بودم یه غذای مندرآوردی و در عین حال حاضری به خوردشون بدم. دو تا سیب زمینی برداشتم و خلالی کردم. همه رو ریختم تویِ تابه تا سرخ بشه. همون طور که سیب زمینیها رو هم میزدم، شروع کردم برای خودم آهنگی رو زیر ل*ب زمزمه کردن. آروم آروم بدنم رو هماهنگ با ریتم آهنگ تکون دادم و رو به اجاق شروع به ر*ق*صیدن کردم.
اما این کارا باعث نشد ذهن فعالم، لا به لای خاطرات قدیمی جست و خیز نکنه. اونقدر به گذشته فکر کردم، تا بالاخره بچگیام و چهرهی آدم مهم اون روزام جلوی چشمم نقاشی شدن. فعالیتم به طرز محسوسی قطع شد و مات دیوار رو به روم شدم. قلب دیوونهام، با یادآوری اون خاطرات، دلتنگیهاش رو از سر گرفت و باعث شد یه بغض کوچیک، توی گلوم به وجود بیاد.
غرق فکر بودم که صدای هامین که درست از کنار گوشم اومد، باعث شد از جا بپرم:
- چیشد بانوی هنرمند؟
جیغ خفیفی زدم و خواستم با ترس برگردم که دستم خورد به کفگیر. کفگیر مقداری از سیب زمینیها رو همراه با روغن د*اغ، روی دستم برگردوند. جیغم بلندتر شد. هامین که پشتم ایستاده بود، بازوم رو گرفت و من رو برگردوند. با نگرانیای که چشماش و صداش رو پر کرده بود و تازگیها رنگ آشنایی برام پیدا کرده بود، گفت:
- چیشد؟
این روزها این نگرانی رو فقط توی چشمایِ هامین میدیدم. یادم اومد اولین باری که دیدمش، همون روزی بود که عمو نادر خبرِ بسته شدن کافه رو بهمون داد. و این نگرانیهای قشنگش، عجیب به دلم میچسبید. مثل خوردن یه لیوان چای د*اغ، زیر برفِ سردِ زمستونی...
با تکونی که هامین به بازوم داد، از افکارم جدا شدم و دستم رو نشونش دادم. حسابی قرمز شده بود و پوستش باد کرده بود. هامین دستم رو کشید و سریع زیرِ شیرِ آب سرد گرفت. با برخورد آب به دستم، پوستم سوخت و دوباره جیغ خفهای زدم. د*ر*د و سوزشش به حدی زیاد بود که باعث شد بغض کوچیکم بشکنه و اشک توی چشمام جمع بشه. هامین شیر آب رو بست و با کشیدن دستم، من رو روی صندلی نشوند. به طرف فریزر رفت و همونطور که یخ درمیآورد، با درموندگی و نگرانی گفت:
- آخه چرا حواست رو جمع نمیکنی دختر؟
جلوی پام زانو زد و دستم رو توی دستش گرفت. با دست دیگهاش، یخ رو روی دست من کشید. بینیام رو بالا کشیدم و با دست دیگهام اشکام رو پاک کردم. با بغض گفتم:
- خب تقصیر تو بود دیگه، ترسوندیم! اصلا تو توی آشپزخونه چی میخواستی؟ مگه با بچهها حرف نمیزدی؟
هامین با همون نگرانی که لحظهای از شدتش کاسته نمیشد، گفت:
- بودن کنار تو برام جذابتر از حرفای اونا بود. اومدم بهت کمک کنم که دیدم داری... هنرنمایی میکنی!
لبخند ریزی کنج ل*بش نشست و چشماش رنگ شادی گرفت. فکر کردم مسخرهام کرد و اخم کردم. دست سالمم رو مشت کردم و روی شونهاش کوبیدم:
- بهم نخند بدجنس! خیلی هم قشنگ میخوندم و میرقصیدم.
لبخندش بزرگتر و مهربونتر شد و لحنش پر از محبت و دلجویی:
- معلومه که خیلی قشنگ بود بانو! مسخرهات نکردم، کاملاً جدی گفتم هنرنمایی. خدایی بدجوری محو کارت شده بودم.
گونههام از این اعتراف صادقانهاش رنگ گرفتن. خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. هامین با مهربونی و نگرانی که دوباره به صداش برگشته بود، ادامه داد:
- تا اینکه یکهو نمیدونم چی شد، ماتت برد و زل زدی به دیوارِ رو به رو. اومدم ببینم چی شده که اینجوری شد!
برای دیدن متن وارد اکانت خود شوید Sign In یا Register ثبت نام کنید.
کد:
حرفی نزدم. یخم تقریبا آب شده بود. هامین تکهی کوچیکی که مونده بود رو برداشت و داخل سطل زباله انداخت. همونطور که با چشم مسیر رفت و برگشتش رو دنبال میکردم، با بغض گفتم:
- هامین هنوز میسوزه. روغن خیلی د*اغ بود.
هامین چشم دوخت به چشمای اشکیم. دوباره جلوی پام زانو زد و با ناراحتی نگاهم کرد؛ اما یک دفعه، چشماش برقی زدن و به همون سرعت هم رفت.
لبخند کوچیک و مرموزی زد. درحالیکه هنوز د*ر*د داشتم، گیج شده بودم و درک نمیکردم این لبخند و اون برق توی چشمای هامین چه معنی میده که هامین دستش رو به صورت نزدیک کرد و روی انگشتای خودش رو ب*وسهی عمیقی زد. حیرت و گیجیم دو چندان شد. الان جریان این ب*وسه چی بود؟! همچنان با تعجب به هامین نگاه میکردم که بیهوا، انگشتای ب*وسه زدهاش رو روی سوختگی دستم گذاشت. چیشد؟!صبر کن زیبا، باید منطقی فکر کنی. خب از اول شروع میکنیم. هامین اول دست خودش رو ب*وسه زد و بعد دستش رو روی دست من گذاشت. پس این یعنی هامین یه جورایی دست من رو... ب*و*سید؟!
حس کردم قلبم از تپش ایستاد. خ*ون زیر پوستم دوید و قلبم دوباره هزار برابر به س*ی*نهام کوبید. صدای قلبم اونقدر بلند بود که مطمئن بودم هامین هم صداش رو شنیده. چشمام هم گرد شده بودن و خیره به چشمای پر از محبت هامین مونده بودم. هنوز شوکه بودم و کاملا درک نکرده بودم چیشده که هامین لبخند عمیقی زد و با لحن خاصی گفت:
- حالا خوب شد؟
چشم از چشماش گرفتم و ل*ب گزیدم. سرم رو پایین انداختم و به دست سوختهام خیره شدم. از کارش و اون ب*وسهی شیرین بدم نیومد؛ اتفاقا برعکس، چنان حس خوبی بهم دست داد که با وجود تپش شدید قلبم و هیجانی که داشتم، کل وجودم یکباره توی آرامش عمیقی فرو رفت. لبخندی که از ته دل روی لبام جا خوش کرده بود و پاک هم نمیشد، این رو ثابت میکرد. من فقط یکم خجالت کشیدم؛ همین!
اما هامین انگار دیگه اینجا سیر نمیکرد. خیره به چشمهام مونده بود. بیهوا صدای زمزمهاش رو شنیدم که با یه احساس خاص گفت:
- درگیرتم زیبا! داری دچارم میکنی!
شوکه شدم و نفس توی س*ی*نهام حبس شد. آب دهنم رو آروم قورت دادم و با نفسی که از شدت هیجان بریده بریده شده بود گفتم:
- چی؟!
- یه کاری میکنی از هر چی توی گذشتهام هست جدا بشم. کاری میکنی حسی رو که توی قلبم بود دفن کنم و فقط به تو فکر کنم!
دستم رو آروم عقب کشیدم. چیزی از حرفهاش نمیفهمیدم. گذشتهاش چیه؟ چه حسی توی قلبش بوده؟ به من فکر کنه؟!
- هامین نمیفهمم چی میگی.
لبخندی زد و گفت:
- درگیرش نشو بانو. من درگیرت شدم، فقط همین.
بعد بدون اینکه یه کلمه اضافهتر بگه، باز هم از جا بلند شد و دست به ک*م*ر وسط آشپزخونه ایستاد. همونطور که سرش رو به اطراف میچرخوند و انگار دنبال چیزی میگشت، پرسید:
- باند و پماد سوختگی رو کجا میذاری؟
من که هنوز توی شوک حرفهاش مونده بودم، بدون حرف، به کابینتی که وسایل کمکهای اولیه رو داخلش میذاشتم، اشاره کردم. هامین به طرف کابینت رفت، پماد و بانداژ رو برداشت و دوباره جلوی پام زانو زد. یه مقدار از پماد رو روی دستم ریخت و آروم شروع به پخش کردنش کرد. با آرامش خاصی این کار رو انجام میداد، طوری که اون آرامش رو به منم هدیه کرد و باعث شد بالاخره قلب ضربان گرفتهام، آروم بگیره. سر اون پایین بود و به دست من نگاه میکرد؛ منم از فرصت استفاده کردم و چشم دوختم به چهرهی کسی که خوب خودش رو توی دلم جا کرده بود.
پماد رو که زد، باند رو برداشت و دستم رو خیلی ماهرانه باند پیچی کرد. وقتی کارش تموم شد، دستم رو بالا گرفتم و با چشمای گرده شدهام، دستم رو چرخوندم و از همهی زوایا بررسی کردم. دستم خیلی دقیق باندپیچی شده بود و این همه مهارت هامین برام سوال شده بود:
- چطور اینقدر دقیق بلدی؟
ریز خندید و گفت:
- من یه مدت توی هلال احمر بودم. مدرک هم دارم!
ناخودآگاه هامین رو توی لباس حلال احمر تصور کردم. تصویر بامزهای بود و باعث شد آروم به خنده بیفتم.
هامین صبر کرد خندهام تموم بشه، بعد دستم باند پیچی شدهام رو که هنوز بالا بو،د توی دست خودش گرفت و پایین آورد. با لبخند، به چشماش نگاه کردم. توی چشماش حسی بود که معنیش رو نمیفهمیدم. این حس چیه؟ این حس قشنگی که موج میزنه توی چشماش؟ حسی که من رو پر از حال خوب میکنه؟ چرا نمیتونم این حس رو بفهمم؟ چرا اصلا آشنا نیست واسم؟ هم نمیفهممش و هم انگار سالهاست که این حس خاص رو میشناسم! انتظار نداشتم هامین صدام رو بشنوه، اما همونطور خیره به چشماش آروم زمزمه کردم:
- حس توی چشمات رو نمیشناسم، اما حالم خوب میشه با دیدنش!
و لبخندی به روش زدم. هامین دوباره سرش رو پایین انداخت و به دست مصدومم نگاه کرد. و دوباره با یه کار قشنگ، قلبم رو غافلگیر کرد.
یک دفعه روی بانداژ دستم رو ب*و*سید! خیلی عمیق ب*و*سید، طوری که تا چندین ثانیهی طولانی، لباش روی بانداژ بود. ضربان قلبم دیگه به هزار رسیده بود. خب پسر صبر میکردی از شوک ب*وسهی قبلی بیام بیرون، بعدا دوباره یه شوک دیگه به قلبم وارد میکردی! هامینِ مجنون، محبت نکن به قلب محبت ندیدهی من!
وقتی بالاخره لباش رو از بانداژ جدا کرد، باز هم به چشمام خیره شد. با لحن خاصی که هیچ جوره نمیفهمیدمش، گفت:
- اگه حسی که توی چشمای منه حالت رو خوب میکنه، حسی که توی چشمای توئه برام خیلی قشنگتره پرنسس من!
و بعد سرعت بدون اینکه به من فرصت واکنش نشون دادن بده، از آشپزخونه بیرون رفت. هنگ کردم. این چی گفت الان؟! آخ آخ، صدای زمزمهام رو شنید. این بار چندمه که دقیقا همین سوتی رو میدم جلوش؟! پوف، یعنی اگه من روزی هزار تا سوتی ندم، روزم شب نمیشه.
ذهنم دوباره چرخ زد و روی آخرین جملهی هامین نشست. مگه چه حسی توی چشمام بود؟ به هامین که نگاه میکردم، یاد یه احساس خاص میافتادم که سالها پیش به راز کوچیک قلبم داشتم. حسم به هامین یه جور شور و شوق به همراه دوست داشتن عمیق و دوستانه بود و احتمالا همین احساس توی چشمام هم نمود پیدا میکرد.
همونطور که من با خودم و افکارم یکه به دو میکردم، هامین با دست و صورت خیس دوباره وارد آشپزخونه شد. جوری که انگار چند دقیقهی پیش هیچ اتفاقِ غیرعادیای توی روابط ما رخ نداده، با خنده و لحنی شاد گفت:
- خب، این سیب زمینی که خ*را*ب شد، تو هم که مصدوم شدی نمیتونی آشپزی کنی. پس باید خودم دست به کار بشم.
از روی صندلی بلند شدم و به طرفش رفتم:
- نمیخواد بابا، زنگ میزنم از بیرون یه چیزی بیارن.
هامین دست به ک*م*ر ایستاد و طلبکارانه بهم نگاه کرد:
- ساعت دوازده شب میخوای زنگ بزنی چی بیارن دقیقا؟!
- فست فودی سر کوچمون تا یک شب بازه. الان زنگ میزنم بهش.
- نه، لازم نیست. بذار منم هنرهای وجودم رو نشون بدم دیگه!
خندیدم و مهربانانه گفتم:
- آخه مگه آشپزی بلدی؟
جلو اومد و با لحن داشمشتی گفت:
- اوهوکی! آق هامین رو دست کم گرفتیا آبجی!
بعد سیبیلهای خیالیش رو تاب داد. با این حرکتش، از ته دل قهقهه زدم:
- هامین تو مجنونی!
لحنش دوباره عادی و پر خنده شد:
- میدونم!
خندهام شدت گرفت. هامین که دید آروم نمیگیرم، با خنده گفت:
- بسه دیگه دختر! بذار شروع کنم برسیم یه چیزی کوفت کنیم.
صدام رو خفه کردم و تلاش کردم بیصدا بخندم. از شدت خنده رفته بودم روی ویبره و به شدت میلرزیدم. هامین هم با خنده سری تکون داد و سراغ یخچال رفت.
در عرض نیم ساعت، پنج تا ساندویچ تخم مرغ آماده شده بود. خدایی دست پخت هامین خیلی خوشمزه بود. تا وقتی که شام رو بخوریم و جمع و جور کنیم، ساعت یک و نیم شده بود. عسل که در هر صورت قرار بود اون شب رو پیش من بمونه، اما چون دیگه خیلی دیر شده بود، پسرا رو راضی کردم که اون شب رو بمونن و فردا صبح همگی با هم بریم کافه. پس برای پسرها توی هال رختخواب پهن کردم و من و عسل به تنها اتاق خونهام که نقش اتاق خواب رو داشت، رفتیم.
برای دیدن متن وارد اکانت خود شوید Sign In یا Register ثبت نام کنید.
کد:
صبح با صدای جیغ ساعتِ گوشیم بیدار شدم. عسل که کنارم خوابیده بود، غلتی زد و موهای بلند و عسلیش بیشتر روی بالش پخش شد. بین خواب و بیداری زیر ل*ب غر غر کرد:
- زی زی خفه کن اون رو.
گوشیم رو برداشتم و ساعت رو خاموش کردم. گذاشتم عسل بخوابه تا وقتی که صبحانه رو آماده میکنم. لباس پوشیدم، شالم رو روی سرم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. قبل از هر چیزی، به طرف دستشویی رفتم؛ اما بعد از اون، به سمت هال رفتم تا ببینم پسرا در چه حالی هستن.
توی هال با دیدن وضع پسرا خندهام گرفت. سام که وسط هامین و جاوید خوابیده بود، سرش روی بالشت هامین بود و موهاش هم یکمی توی صورتی هامین ریخته بود. پاهاش سمت دیگه افتاده بود روی پاهای جاوید. پتو رو هم کنار زده بود و پتو فقط قسمتی از شکمش رو پوشونده بود. هامین، روی شکم خوابیده بود. پتو لا به لای پاهاش گره خورده بود و دستاش رو از دو طرف باز کرده بود که دست راستش روی شکم سام قرار داشت. موهای قهوهایش با اون رگههای طلایی هم روی بالشت پخش بود.
جاوید از همه بامزهتر و مظلومانهتر بود. از اون دو تا فاصله گرفته بود و همونطور که پاهاش زیر پاهای سام اسیر بود، بدنش از بقیه فاصله داشت. پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود و پشت به سام و هامین خوابیده بود. یه دستش روی پاهاش و دست دیگهاش زیر سرش بود. پتو رو هم کنار زده بود و پتویی روش نبود.
حالت جاوید خیلی مظلومانه بود. آدم رو یاد پسربچههایی میانداخت که مادرشون دعواشون کرده و اونا هم توی اتاقشون داشتن گریه میکردن که خوابشون برده. آروم راهم رو به طرفش کج کردم و کنارش روی زانو نشستم. با فکر اینکه از سرما خودش رو جمع کرده، پتویی که کنارش افتاده بود رو برداشتم و روی تنش انداختم. یکی دو دقیقه بالای سرش نشستم و به صورت غرق در خوابش نگاه کردم. اونقدر مظلوم خوابیده بود که هوس میکردم بیخیال محرم و نامحرمی بشم و م*حکم بغلش کنم.
سری تکون دادم و از کنار جاوید بلند شدم. نگاه دیگهای به هامین و سام انداختم. سام هنوز در همون حالت بود، اما هامین حالا روی پهلو، پشت به سام و جاوید خوابیده بود و یه دستش رو زیر سرش گذاشته بود.
این بار کنار به طرف هامین رفتم و کنارش زانو زدم. اینبار موهای خوشرنگش توی صورتش ریخته بود. با لبخندی مهربون، چشم دوختم به صورتش، که توی همین مدتی که من کنار جاوید بودم، بدجوری اخمو شده بود و حالت عصبی به خودش گرفته بود. ناخودآگاه، شروع کردم به حرف زدن با هامینی که اونطوری توی خواب عصبی شده بود:
- چرا اینقدر عصبانی غولتشنِ من؟
زیر لبی خندیدم و نگاهم رو روی صورتش گردوندم:
- کی اذیتت کرده تو خوابت که اینجوری اخمالو شدی؟ شدی عین پسر بچههای تخسی که دعوا کردن و کتک خوردن به جای اینکه کتک بزنن!
با دهن بسته خندیدم. صدام رو آرومتر کردم و با لحنی مهربون ادامه دادم:
- اینجوری که اخم میکنی میترسم ازت. خدا میدونه چند بار با عصبانیتات سکتهام دادی. اخم نکن! بخند مجنون!
هامین انگار که صدام رو شنیده باشه، اخماش از هم باز شدن. یه لبخند محو هم نشست روی ل*بش. با دیدن همون لبخند کمرنگ، با ذوقی کنترل شده، طوری که بقیه رو بیدار نکنم گفتم:
- آفرین! دیگه هیچوقت اونطوری اخم نکن. همیشه بخند. با عصبانیت یه جذبه و ابهت خاص و جذابی پیدا میکنیا، ولی خندههای از ته دلت بیشتر بهت میاد. نترس! دیگه دستم رو نمیکنم توی اون چالهای بامزهات. ولی خداییش دیشب خیلی بهم مزه داد!
لبخند روی لبای هامین پر رنگ شد و دوباره چالهای خوشگلش نمایان شدن. به شک افتادم. این چرا دقیقا بعد از حرفای بامزهی من عکسالعمل نشون میداد؟ نکنه بیدار شده و خودش رو به خواب زده؟ با شک گفتم:
- هامین تو داری صدای من رو میشنوی؟
یه لحظه، فقط یه لحظه حس کردم پلکش لرزید. شاید هم توهم زدم، اما بر اساس همون احساسم پیش رفتم:
- هامین خان! فهمیدم بیداری، پاشو ببینم!
هامین کوچکترین تکونی نخورد و تغییری در حالتش ایجاد نشد. با خیال راحت، نفسی رو که حبس کرده بودم بیرون دادم:
- پس توهم زدم. خوب بخوابی غولتشن.
پتو رو از بین پاهاش بیرون کشیدم و روی تنش مرتب کردم. دلم نیومد بلند شم، پس همونجا نشستم و به صورت غرقِ خواب هامین که حالا آروم شده بود، خیره شدم. به هامین فکر میکردم، به بودنهاش، به کمکهاش، به اینکه مدتی بود که حضورش بدجوری دلگرمم میکرد. هامین برام شبیه یه کوه شده بود، کوهی که میدونستم میتونم با خیال راحت بهش تکیه بدم و مطمئن باشم نامرد نیست و پشتم رو خالی نمیکنه.
همهی این افکار و احساساتم، باعث شد یه شعر از نیما یوشیج یادم بیاد. با یادآوریش، ناخودآگاه لبخند زدم. انگار که پدر شعر نو، از روابط من و هامین خبر داشته و این شعر رو دقیقا برای ما سروده بود! همون طور که کنار هامین نشسته بودم شعر رو با صدای ملایمی براش زمزمه کردم:
- نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است
وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جرئتم میبخشد
روشنم میدارد.
چند لحظه سکوت کردم و نفسِ عمیقی کشیدم. دوباره لبخندی به چهرهی هامین زدم و گفتم:
- غول تشن! شما هم از همین نفراتیها! اصلا هر هامینی که توی زندگی من بود، از همین نفرات بود. هر هامینی که توی زندگیم اومد، دلگرمم کرد.
آه کشیدم و از جا بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
چای دم کردم و وسایل صبحونه رو روی میز چیدم. داشتم چای رو توی لیوانها میریختم که صدای در دستشویی رو شنیدم. اما قبل از اینکه سرک بکشم تا ببینم کی بیدار شده، قامت هامین توی درگاه آشپزخونه پیدا شد. ناخودآگاه نگاهم کوک خورد بهش و باز هم پیش خودم اعتراف کردم که این پسر در هر صورتی واقعاً جذابه.
با نفس عمیقی، نگاه خیرهام رو گرفتم. لبخند زدم و سری براش تکون دادم:
- سلام، صبح به خیر!
جلوتر اومد و کنارم ایستاد:
- صبحت به خیر زیبا بانو. چه کردی!
خندیدم و فلاسک چای رو روی میز گذاشتم:
- کاری نکردم که، فقط چای دم کردم. بقیهاش محصولِ گاو و زنبوره، کارِ من نیست!
هامین با صدای آروم خندید. ظرف نون رو هم روی میز گذاشتم و رو کردم به هامین:
- هامین، تا من عسل رو بیدار میکنم، لطفا تو هم زحمت سام و جاوید رو بکش.
چشمکی زد و دو تا انگشتش رو به کنارهی پیشونیش زد:
- به روی چشم قربان!
خندیدم و به طرف درِ آشپزخونه رفتم اما صدای هامین باعث شد توی درگاه در میخکوب بشم:
- نام زیبا بانو، رزق روحم شده است، وقت هر دلتنگی، سویش دارم دست، جرئتم میبخشد، روشنم میدارد!
ماتم برد. چشمهام گشاد شدن و ناخودآگاه نفسم تندتر شد. از گرمایی که از پوستم بیرون میزد، مطمئن شدم عین لبو شدم. پشت به هامین ایستاده بودم و توانایی برگشتن نداشتم. یعنی هامین از کی بیدار بود؟ از کی حرفام رو شنیده بود؟!
صدای قدمهای هامین رو شنیدم که جلو و پشتم ایستاد. خم شد تا جایی که سرش کنار سر من قرار گرفت. و بعد آروم توی گوشم زمزمه کرد:
- دلیل اون اخمام هم توی خواب نبود! توی بیداری دنبال دلیلش بگرد. مطمئنم میفهمی دلیلش چی بود.
و بیتوجه به حیرت و گیجیم، از کنارم رد شد و به سمت هال رفت.
تا چند دقیقه همونجا ایستاده بودم و قدرت حرکت نداشتم. من درست فهمیده بودم، هامین بیدار بود! و تمام حرفام رو هم شنیده بود. من تمام احساسم رو ریختم رو دایره، به امید اینکه اون خوابه و صدام رو نمیشنوه. اما بیدار بود و تک تک کلماتی رو که از اعماق قلبم به ز*ب*ون آورده بودم، شنیده بود. دوباره یاد شعری که خوند افتادم. شعر نیما یوشیج رو با اسم من خوند! یعنی داشت واقعی میگفت و اونم احساسی مشابه من داشت؟ یا اینکه فقط واسه این بود که بفهمم بیدار بوده و حرفام رو شنیده؟! دلم گواه میداد واقعی خوند، از ته دلش. حس ششمم عجیب بهم میگفت هامین درست احساس من رو داره. خب آخه اگه فقط میخواست از بیداریش مطلع بشم همون جملهی آخرش کافی بود.
جملهی آخرش؟! دلیل اخماش... بهم گفت توی بیداری دنبالشون بگردم. یعنی هامین از قبلتر بیدار شده و چیزی رو دیده که اون طور عصبیش کرده. هامین ممکنه به خاطر چی عصبانی بشه؟ مطمئنم وقتی من از اتاقم بیرون اومدم، خواب بود. بعد از اون...
برای دیدن متن وارد اکانت خود شوید Sign In یا Register ثبت نام کنید.
کد:
جاوید! بعد از اون من بالا سر جاوید نشستم و بهش خیره شدم و پتوش رو مرتب کردم. یعنی اون نگاههام به جاوید عصبانیش کرده بود؟! خب چه دلیلی داشت که هامین که در عمل هیچکاره من بود، از نگاههای من به یه پسر دیگه عصبی بشه؟ این چه معنیای میداد؟ من اینقدر برای هامین مهم بودم...؟
با بشکنی که درست جلوی صورتم زده شد، از جا پریدم. هامین بود. من هنوز توی درگاه آشپزخونه خشک شده بودم و حالا اون با قیافهی بامزهای جلوم ایستاده بود:
- کجایی بانو؟ من پسرا رو بیدار کردم و تو هنوز اینجایی؟
به چشماش خیره شدم و نتونستم چشم بگیرم. اون تیلههای سرمهای رنگ انگار یه آهنربای قوی بود که هر بار نگاهش میکردم، دیگه نمیتونستم ازشون چشم بردارم:
- هامین؟
خندهاش گرفت و با خنده گفت:
- بله بانویِ حواس پرت؟
- تو... تو دیدی که.... ببینم دلیل اون اخمات جاوید بود؟!
خندهاش خشک شد و دوباره ابروهاش به هم گرهکور خورد. نگاهش رو از من گرفت و به زمین خیره شد. با صدایی که حالا جدی شده بود، گفت:
- نه دقیقا خودِ جاوید.
با گیجی و در عین حال هیجان و کنجکاوی پرسیدم:
- پس چی؟! چی باعثش بود؟!
هامین دوباره چشم دوخت به چشمام:
- نگاههای خیرهیِ تو به جاوید...
و بعد با همون اخمها و قیافهی جدیش، از کنارم رد شد و داخل آشپزخونه رفت. به محض رفتن هامین، سام پیداش شد و فرصت شوکه شدن رو ازم گرفت. سلام کرد و اونم داخل آشپزخونه رفت. به ناچار حرکت کردم و وارد اتاقم شدم. در رو بستم و پشت به در، به دیوار تکیه دادم. دستم رو روی قلب پر کوبشم گذاشتم. آره، متعجب بودم، اما شیرین بود! این توجهها برای منی که تا به حال زیاد توجه ندیده بودم، خیلی شیرین بود. حالا دلیلش هر چی که میخواد باشه.
سعی کردم با چند نفس عمیق ضربان قلبم رو کمتر کنم. وقتی بالاخره آروم شدم، به طرف عسل رفتم و بیدارش کردم. منتظر عسل موندم تا حاضر بشه و بعد دوتایی وارد آشپزخونه شدیم. نمیدونستم باید چه رفتاری نسبت به هامین داشته باشم، اما وقتی دیدم مثل همیشه خیلی عادی برخورد کرد و چیزی به روی خودش نیاورد، نفس راحتی کشیدم و منم جوری رفتار کردم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده.
داشتیم با کلی شوخی صبحونه میخوردیم که گوشی هامین زنگ خورد. گوشی رو از روی میز چ*ن*گ زد و نیم نگاهی به صفحه انداخت. با ببخشیدی، تلفن رو جواب داد:
- بله؟....سلام....نه، امروز نمیام.
از پشت میز بلند شد و بیصدا رو به ما ل*ب زد:
- الان میام.
و گوشی به دست از آشپزخونه بیرون رفت. یکی دو دقیقهی بعد دوباره برگشت، اما پَکر شده بود و اثری از اون نشاط و شوخ طبعی قبل درش دیده نمیشد. جاوید کار نگاههای پر سوال ما رو راحت کرد:
- چیشد داداش؟ پَکر شدی!
هامین با درموندگی دستی پشت سرش کشید و گفت:
- بچهها امروز یه کار مهم پیش اومده تو شرکت، نمیتونم بیام کافه!
چشمای هممون گرد شد و سام پرسید:
- واسه همین ناراحت شدی؟
هامین سرش رو به نشونهی تایید تکون داد. هممون متعجب بودیم، عسل از هر سه نفرمون بدتر:
- وا! خب اینکه چیز جدیدی نیست هامین، خیلی وقتا تو نبودی.
هامین با ناراحتی و عجزی که درکش نمیکردم، گفت:
- آخه امروز نیاز داشتین به کمکم! نیروی کاریتون کمتر شده امروز.
و چشم دوخت به چیزی روی میز. رد نگاهش رو دنبال کردم، رسیدم به دست باندپیچی شدهام که روی میز دور لیوانم حلقه شده بود. تعجبم بیشتر شد و در عین حال خندهام گرفت. از طرفِ دیگه، نمیتونستم منکر این بشم که از این همه توجه و محبتِ هامین، ته دلم قیلیویلی رفت. دوباره سر بالا بردم و چشم دوختم به هامین. میتونستم نگرانی رو از توی نگاهش بخونم. دوباره جاوید به حرف اومد و حرف دل بقیه رو پرسید:
- منظورت چیه؟ نیروی کاریمون واسه چی باید کم شده باشه؟!
هامین چیزی نگفت، اما من با حرفی که خطاب به هامین زدم، جواب سوال جاوید رو دادم:
- هامین خان! یه سوختگی ساده است، شمشیرِ لینچانگ نزده منو که نتونم کار کنم! بعدشم مطمئن باش الان کاملا خوب شده، مخصوصاً با اون درمان مخصوصی که دیشب برام انجام دادی.
و با پررویی تمام چشمکی زدم که معنیش رو فقط من و هامین فهمیدیم. میفهمیدم که هامین هم منظورم رو از درمان مخصوص گرفته که داشتم به اون دو تا ب*وسهای که بیهوا روی دستم نشوند، اشاره میکردم. در جوابم، لبخند و نگاه مهربونی بهم هدیه کرد.
بچهها که تازه متوجه باند پیچی دستم شدن، حسابی جا خوردن. خیلی مختصر فقط گفتم رو دستم روغن ریخته و هامین باند پیچیش کرده. اونا هم دیگه چیزی نپرسیدن.
بعد از صبحانه، منم بیحوصله شده بودم. انگاری با خبرِ نبود هامین، دیگه اونقدرها هم دلم نمیخواست برم کافه! در هر صورت، با بیحالی لباس پوشیدم و با بقیه بچهها راه افتادیم. به اصرار هامین، همگی با ماشین اون رفتیم تا سر راهش به شرکت، ما رو هم کافه پیاده کنه. تا آخر روز بیحوصله بودم و اصلا نشاط همیشگی رو نداشتم. فقط یه هیجانِ خاص توی قلبم حس میکردم که شوق رسیدن فردا رو داشت تا زودتر هامین رو ببینم و کنارش کار کنم و غرق شادی بشم. تا قبل از اون روز، این حس رو نسبت به هامین نداشتم. وقتایی که کافه نبود اینقدر ناراحت نمیشدم و منتظر برگشتش نبودم. انگار ب*وسهی هامین، بدجوری روم تاثیر گذاشته بود!
صبح فردا، با ذوق خاصی بیدار شدم و تلاش کردم مرتبتر و قشنگتر از همیشه لباس انتخاب کنم. با همون نشاط به طرف کافه راه افتادم، اما با ترافیک همیشگی خیابونهای تهران، یک ساعتی دیر به کافه رسیدم. به محض اینکه وارد کافه شدم، ناخودآگاه برای پیدا کردنِ هامین توی کافه چشم چرخوندم، اما هر جا رو که نگاه انداختم، هامین نبود!
هنوز جلوی در ایستاده بودم و با کنجکاوی اطراف رو میکاویدم که سام متوجهام شد و به طرفم اومد:
- بهبه زیبا خانوم، چه عجب تشریف آوردین!
با کلافگیای که در اثر ندیدنِ هامین توی لحنم به وجود اومده بود، گفتم:
- سلام. بابا ترافیک بود، متلک ننداز.
و قبل از اینکه فرصت جواب دادن رو به سام بدم، سریع پرسیدم:
- هامین کو؟
ابروهایِ سام بالا پریدن و خندهاش گرفت:
- دختر بذار برسی، بعد سراغِ هامین رو بگیر!
نفسم رو حرصی بیرون دادم:
- سام سر به سرم نذار اعصاب ندارم؛ میگم هامین کجاست؟
سام با بیخیالی شونه بالا انداخت:
- نیومده هنوز. زنگ هم نزد ببینیم اصلا میاد امروز یا نه!
با این حرف سام وا رفتم. نیومده؟! من خودم یه ساعت تاخیر داشتم، بعد هامین نه تنها نیومده، بلکه زنگ هم نزده؟! پس کجاست؟ نکنه اتفاقی براش افتاده؟ تمام ذوقی که داشتم از بین رفت و نگرانی تمام وجودم رو در بر گرفت. تا به خودم بیام، سام عقب گرد کرده بود و داشت دور میشد. با سوالی که توی سرم شکل گرفت، سریع قدمی به سمتش برداشتم و جلوی راهش رو گرفتم:
- ببینم شما ها هم زنگ نزدین ببینین چیشده؟
چشمای سام گرد شدن و با تعجب نگاهم کرد:
- زیبا بچه که نیست! یه بار زنگ زدیم جواب نداد، ما هم بیخیال شدیم. گفتیم حتما شرکت مونده دیگه!
و بیتوجه به من که حالم دگرگون شده بود، دور شد و به سمت مشتریها رفت. وای خدا، تلفنش رو هم جواب نداده! حتما یه اتفاقی براش افتاده؛ سابقه نداشت هامین نه زنگ بزنه و نه تلفنش رو جواب بده. ضربان قلبم یه لحظه هم کم نمیشد، بدجوری نگرانِ هامین شده بودم. مردمک چشمام دودو میزد و ذهنم مثل یه دشمن، داشت بدترین اتفاقاتی رو که ممکن بود افتاده باشه، لیست میکرد!
با قدمهایی لرزون به طرف اتاق استراحتمون رفتم. کیفم رو همونطور وسط میز رها کردم و پیش بندم رو برداشتم و به سالن برگشتم. تصمیم گرفتم با کار کردن حواسم رو پرت کنم، اما چه کار کردنی؟! مدام سفارشها رو اشتباه مینوشتم و قر و قاطی به عسل تحویل میدادم. دست آخر سام مجبور شد برای اینکه جلوی شکایتِ مشتریها رو بگیره، ازم بخواد که یه گوشه بشینم و استراحت کنم و خودش به تنهایی سفارشها رو بگیره.
جلوی پیشخون، رو به روی عسل روی صندل پهن شدم. سرم رو روی دستام گذاشتم و چشمام رو بستم. پشت پلکهای بستهام، چهرهی هامین نقش بست. ضربان قلبم تندتر شد و علاوه بر نگرانی، یه حس شیرین توی وجودم پخش شد. این پسر برام عزیز بود، مگه میتونستم نگرانش نشم؟! خدایا چی میشد اگه همین الان هامین میومد کافه؟ لاقل یه زنگ میزد!
با صدایِ زنگ تلفنِ کافه، دست از رویای شیرینم کشیدم و چشم باز کردم. نگاهی به عسل انداختم، مشغول سر و کله زدن با چند
تا مشتری بود و حتی متوجه زنگ تلفن نشده بود. آهی کشیدم و تلفن رو برداشتم:
- بله بفرمایید؟
و صدایِ گرمِ هامین، نوید دستیافتنی شدن آرزوم رو بهم داد:
- سلام بانو! احوال شریف؟
برای دیدن متن وارد اکانت خود شوید Sign In یا Register ثبت نام کنید.
کد:
اون لحظه اگه دنیا رو هم بهم میدادن، شادیم به گردِ پایِ خوشحالی شنیدن صدای هامین هم نمیرسید:
- هامین!
تک خندهی شادی که هامین زد، باعث شد یاد تمام دلهرهها و نگرانیم بیوفتم و ماشهی مسلسلِ عصبانیتم چکونده بشه:
- تو کجایی؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ نمیگی آدم نگرانت میشه؟ نمیگی دلم هزار راه میره؟ منِ بدبخت چه گناهی کردم که توی غول تشن اینجوری اذیتم میکنی؟ ها؟ میدونی چه حالیه خودتم دیر برسی کافه، بعد بهت بگن کافه جنون امروزم هامینش رو ندیده و حتی یه تماس هم دریافت نکرده؟ اگه نمیدونی بذار بهت بگم. حال افتضاحیه، افتضاح! یه جوری که مسلمان نشنود، کافر نبیند! الان من از دست تو چیکار کنم؟ هان؟ ای خدا، من رو بُکش راحت شم از دستِ این غولتشن!
جملهی آخرم باعث شد هامین بالاخره به حرف بیاد و حرصی تشر بزنه:
- خدا نکنه!
طوری که انگار من رو میبینه، پشتِچشمی براش نازک کردم:
- نترس؛ خدا هم نکنه تو با این کارات بالاخره من رو دق میدی!
- اِهه! میگم خدا نکنه.
چشمام رو توی کاسه چرخوندم:
- خیله خب! حالا بگو کجایی دقیقا؟ دلم ترکید بسکه فکر و خیال کردم و نگرانت شدم!
هامین سکوت کرد. مدتی که گذشت، کلافه از سکوتی که دلیلش رو نمیدونستم، پوفی کشیدم و گفتم:
- هامین؟ مردی پشت تلفن؟
و سریع حواسم جمع شد که چی گفتم و زیرلبی به خودم تشر زدم:
- وای، خدا نکنه! زبونم لال!
بالاخره هامین به حرف اومد و با لحنی مهربون و حتی کمی هیجانزده گفت:
- نه، هستم. بانو من احتمالا امروز دیرتر بیام کافه، شاید هم اصلاً نیام. پدرام نیومده امروز، گفته شاید بتونه تا آخر روز خودش رو برسونه. اگه بیاد منم میام کافه!
نتونستم جلوی غرغر کردنم رو بگیرم:
- ای گور به گور بشی پدرام. آخه الان وقتِ گم و گور شدنت بود؟
صدایِ خندهیِ هامین که بلند شد، تعجب جای حرصم رو گرفت. حیرتزده گفتم:
- چرا میخندی؟
با لحنی پر خنده گفت:
- غرغر کردنات خیلی قشنگ و بامزهاست بانو.
با حرص نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- کوفت، رو آب بخندی! مسخره.
اما خودمم با به یاد آوردن حرفی که زدم، نتونستم جلوی خندهام رو بگیرم و ریز ریز خندیدم. صدای نفس عمیق هامین توی گوشم پیچید و بالاخره خندههاش تموم شد. با لحن پر محبتی گفت:
- خیله خب زیبا بانو، امری نیست؟
با فکری که به ذهنم رسید، لبخند شیطنت آمیزی زدم و با شیطنت گفتم:
- اوم، بذار فکر کنم. آها! چرا، دو تا امر خیلی مهم دارم!
هامین تک خندهای زد:
- شیطون کوچولو! خیلی خب بفرمایید، من سراپا گوشم.
خواهش نکردم، با لحنی عامرانه دستور دادم و خواستهای رو که قلبم فریادش میزد، به ز*ب*ون آوردم:
- اولیش، به محض اینکه پدرام اومد معطل نمیکنی، زود، تند، سریع با سرعت سونیک میای کافه!
میتونستم تصور کنم که لبخند عمیقی زده و باز دوباره لپهاش عمیقاً فرو رفتن:
- روی جفت چشمام. بعدی؟
با اینکه برای گفتن حرفم تردید داشتم، با نفس عمیقی به خودم مسلط شدم و با خجالت گفتم:
- دومی، مواظب خودت باش!
سکوت چند لحظهایِ هامین، نشون از این داشت که حرفم حسابی به مذاقش خوش اومده. بعد از چند لحظه، با لحن مهربونی گفت:
- میشه منم یه خواهش کنم؟
- اوهوم.
صدا و لحنش پر از احساس بود وقتی که گفت:
- لطفا تو هم مراقب پرنسس کوچولویِ من باش!
ل*ب گزیدم و سرم رو پایین انداختم. باز دوباره یه حسِ شیرین سلول به سلول تنم رو در بر گرفته بود. از بالا رفتن دمای تنم، به خصوص صورتم، فهمیدم که سرخ شدم. نفسهام تند و هیجانی شده بودن. آروم و با خجالت فقط دو کلمه گفتم:
- زود بیا!
و بدون اینکه فرصت حرف زدن رو به هامین بدم، تلفن رو قطع کردم. دستم رو روی قلبم گذاشتم و نفسهای عمیقتری کشیدم تا بلکه ذرهای از تپش این دلِ بی جنبهام کم بشه. خدایا، یکی بیاد به این هامین حالی کنه که قلب محبت ندیدهی من، بی جنبه است! نباید اینقدر بهم توجه کنه!
با صدای عسل، سرم رو بلند کردم و چشم دوختم به صورت پرسشگرش:
- تلفن کی بود؟
دست به ک*م*ر ایستاده بود و با تعجب و پرسشگرانه خیره شده بود به من. وای خدا، چرا حواسم نبود عسل هم اینجاست؟! مشتریها کِی رفته بودن؟ یعنی عسل چیزی هم از مکالمات من و هامین رو شنیده بود؟ اهمیت جواب این سوالها اونقدری برام پررنگ شد که بیربط به سوالش پرسیدم:
- چقدر از حرفامون رو شنیدی؟!
چشمای عسل از تعجب گرد شدن:
- وا زیبا، چه ربطی داشت؟ مگه با کی حرف میزدی؟
- جونِ زیبا اذیت نکن عسل، بگو چقدر از حرفام رو شنیدی؟
- هیچی نشنیدم عزیزم، همین الان آخرین مشتری رفت. فقط دیدم داری حرف میزنی. حالا میگی کی بود یا نه؟
نفسی که تا اون لحظه توی س*ی*نهام حبس شده بود، با خیال راحت بیرون دادم. وای اگه عسل حرفام رو میشنید که آبروم میرفت! هر چند تا الان هم کم ضایع بازی در نیاورده بودم و معلوم نبود وقتی عسل بفهمه کی پشت خط بوده، چقدر سر به سرم بذاره:
- هامین بود. گفت پدرام نرفته بوده شرکت، مجبور شده بمونه اونجا. اینم گفت که احتمال داره پدرام خودش رو تا آخر روز برسونه و اون وقت میاد کافه.
عسل با ل*ب و چشمایی خندون نگاهم کرد:
- بعد مثلا الان اینا چی داشت که داشتی حرص میخوردی چقدر از حرفات رو شنیدم؟
خندیدم و به شوخی، مشتی به بازوش زدم:
- اذیت نکن عسل!
عسل با خنده سری به نشونهی تاسف تکون داد و چیزی نگفت. منم که حالا خیالم راحت شده بود و انرژی گرفته بودم، به سمت آشپزخونه رفتم تا بیکار نباشم. یک ساعتی گذشت و کافه خالی از مشتری شده بود. از اونجایی که کافه هم نیاز به یه خرید حسابی داشت، کافه رو موقتاً تعطیل کردیم و سام و جاوید رفتن دنبال خرید برای کافه.
پشتِ میز آشپزخونه نشسته بودم و جعبهی کمکهای اولیه روی میز پخش بود. روی پانسمانم آب ریخته بود و بانداژ خیس شده بود و حالا میخواستم عوضش کنم تا سوختگیم از اون هم بدتر نشه. عسل هم پشت گ*از ایستاده بود و داشت برای ناهار املت درست میکرد. همونطور که به آرومی پانسمانِ هامین رو باز میکردم، با صدای عسل سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم:
- زیبا من یه دقیقه برم دستشویی تا بیام حواست به روغن باشه. اگه د*اغ شد گوجهها رو بریز تا بیام.
بدون حرف سری تکون دادم و عسل از آشپزخونه بیرون رفت. منم دوباره به باز کردن بقیهی بانداژ مشغول شدم. با کنار رفتنِ کامل باند از روی دستم، ناخودآگاه ذهنم به دو شب قبل و اون ب*وسههای جادویی پرواز کرد. ذهنم حول و حوش اون احساسِ خاصِ توی نگاه هامین بازیگوشی کرد و دلِ سرکشم دوباره ضربانش رو به اوج رسوند. ناخودآگاه دست سالمم بالا اومد و با فکر اینکه ب*وسهی هامین که یه جایی روی همین سوختگی نشسته بوده، روی دست سوختهام رو نوازش کرد.
همونطور مات دستم مونده بودم و آروم با دست دیگهام روی سوختگی رو نوازش میکردم و به دو شب پیش و دیروز صبح فکر میکردم، که صدای جیغ عسل باعث شد از جا بپرم:
- زیبا این سوخت که!
نگاه هراسونم رو به طرف عسل کشوندم و پرسیدم:
- چیشده؟
عسل به طرف گ*از دوید:
- من این روغن رو به تو سپرده بودما! پس حواست کجاست، این که سوخت!
از جا بلند شدم و همزمان عسل همونطور که ظرف روغن د*اغ رو در دست داشت، از کنار میز رد شد تا به طرف سینک بره. بلند شدن ناگهانیم باعث شد عسل هول کنه و سکندری بخوره و تمام روغنهای د*اغ، خالی بشه روی دست سوختهام که حالا بی دفاع و بدون بانداژ بود. روغنها اونقدر د*اغ بود که تا عمق وجودم هم سوخت. بیحال جیغی کشیدم و از شدتِ د*ر*د، چشمام بسته شدن و دیگه چیزی نفهمیدم...
*هامين*
ماشین رو روشن کردم و از پارکینگ شرکت بیرون اومدم. پدرام تونسته بود خودش رو تا ظهر برسونه و حالا میخواستم همونطوری که به زیبا بانو قول داده بودم، سریع برم کافه تا بقیهی روز رو کنار بچهها، به خصوص کنار زیبا بانو بگذرونم. فقط خدا میدونست از دیروز تا حالا چقدر دلتنگش شده بودم.
دوباره یاد مکالمهی صبحمون افتادم. وقتی که گفت هزار تا فکر و خیال کرده و نگرانم شده، عین پسربچههای نوجوون ذوق کرده بودم و سرحال اومده بودم. یا وقتی که با خجالت، اما در نهایت محبت گفته بود که مواظب خودم باشم، یه لحظه تمام تنم مور مور شده بود و لبخند بزرگی ل*بم رو پوشونده بود. قبلا خیلی از دخترا برای جلب توجهام حتی حرفهای عاشقانهتری هم بهم زده بودن ولی شنیدن اون جملهها از ز*ب*ون یه مشت دختر چاپلوس هیچ حسی بهم نمیداد. نه حس ل*ذت، نه حتی انزجار؛ فقط بیحسی مطلق. اما شنیدن این جمله از ز*ب*ون زیبا بانویی که این روزا بدجوری برام عزیز شده بود، و من با تمامِ وجودم میتونستم حس کنم ج*ن*س جملهاش از نگرانیه، خیلی بهم چسبید. جملهای که گویندهاش از بس پاک و معصوم بود، خجالت کشید از گفتنش. جملهای که هدفش جلبِ توجه نبود، بلکه از نگرانی صادقانهی یه دوست بود.
سرم رو تکون دادم و از این افکار جدا شدم. ناگهان و بیدلیل، استرس بدی به دلم افتاد. برای اینکه این حس رو از خودم دور کنم، پام رو م*حکمتر روی پدال گ*از فشردم و با سرعتِ بیشتری به طرف کافه روندم.
دو، سه خیابون با کافه فاصله داشتم که صدایِ زنگ گوشیم، باعث شد سرعتم رو کمتر کنم. گوشی رو از جیبم درآوردم و با نیمنگاهی به صفحهاش، متوجه شدم عسله که داره زنگ میزنه. تماس رو وصل کردم و قبل از اینکه عسل چیزی بگه، گفتم:
- بله عسل؟ الان میرسم کافه.
صدایِ بغضآلودش، لرز خفیفی به تنم انداخت:
- هامین عجله کن!
خدایا یه اتفاقی افتاده! دلم بیخودی شور نمیزد. ضربان قلبم به نهایت خودش رسیده بود. با دلهره سرعت ماشین رو بیشتر کردم و با نگرانی گفتم:
- دو دقیقه دیگه میرسم. چیشده عسل؟
- زیبا!
و بعدش صدای هقهقش بلند شد. همون یه کلمه کافی بود واسه دیوونه شدنم. چه اتفاقی برای زیبا بانو افتاده بود؟! خدایا، خودت به دادم برس!
بالاخره به کافه رسیدم. عین دیوونهها، بدون اینکه درِ ماشین رو ببندم دویدم سمت کافه و داخل شدم. هیچ کسی توی سالن نبود، پس وقت رو تلف نکردم و با همون سرعت راهم رو به طرف آشپزخونه کج کردم. توی همون درگاه درِ آشپزخونه میخکوب شدم. با دیدن صح*نهای که جلوم بود، تمام غمِ عالم سرازیر شد به وجودم. سرگیجه گرفتم و چشمام سیاهی رفتن.
پرنسس کوچولویِ من، زیبا بانوم کف آشپزخونه با چشمای بسته افتاده بود و معلوم بود که بیهوشه. عسل هم کنارش روی زمین زانو زده بود. سر زیبا بانو رو ب*غ*ل گرفته بود و گریه میکرد. با صدای عسل که نالهکنان اسمم رو صدا زد، از اون خلسهی تلخ بیرون اومدم. به سمت زیبا بانو دویدم و تقریبا نعره زدم:
- چیشده؟
عسل همونطور که هقهق میکرد، جوابم رو داد:
- پانسمان دستش خیس شد... بانداژ رو باز کرد که عوضش کنه... پشت میز آشپزخونه نشسته بود... ظرف روغن د*اغ دستم بود... یهویی بلند شد... هُل کردم... کنارش سکندری خوردم... روغن ریخت روی جایِ سوختگی... هامین، خواهرم! بلایی سرش نیاد؟
دیوونگیم به اوج خودش رسید. بیتوجه به همه چیز، عسل رو کنار زدم. برام مهم نبود الان با این کارام، ممکنه چه فکری راجع بهم بکنه. مهم فقط زیبا بانو بود، که اینجوری بیهوش کف زمین افتاده بود.
یه دستم رو زیر زانوهایِ زیبا بانو، و دست دیگهام رو پشت ک*م*رش سُر دادم. با یه حرکت کشیدمش تو بغلم. به چشمهای عسلی و اشکی عسل نگاه کردم و گفتم:
- تو همینجا بمون!
و از کافه بیرون زدم. زیبا رو روی صندلی عقب ماشینم خوابوندم و با نهایتِ سرعتی که میتونستم به سمت اولین بیمارستان رفتم. دلهره لحظهای راحتم نمیذاشت. فکر اینکه حتی یه تار مو از سر زیبا بانو کم بشه، بدجوری حالم رو به هم میریخت.
دم در بیمارستان دوباره زیبا بانو رو توی بغلم گرفتم و سرش رو به س*ی*نهام چسبوندم. زیر گوشش شروع کردم به زمزمه کردن. دیگه داشتم التماسش میکردم که چشمایِ خوشگلش رو باز کنه:
- پرنسسم تو رو خدا بیدار شو. دلم واسه اون خاکستر نگاهت تنگ شده زیبا بانو! میشنوی صدایِ قلبم رو؟ میشنوی برای دیدن اون دو تا گویِ طوسی که دورش رو یه خط خاکستری احاطه کرده چطور داره التماس میکنه و خودش رو به س*ی*نهام میکوبه؟ زیبا بانو دل مهربونت نمیسوزه واسش؟ دِ باز کن چشمات رو لامصب!
همونطور که حرف میزدم، با تمام سرعت به سمت اورژانس دویدم. به اولین پرستاری که دیدم، شرایط رو گفتم. اونم من رو به یه اتاق برد و گفت باید منتظر بمونم. زیبا بانو رو روی تخت خوابوندم. خیلی زود، دکتر که مرد مسن و ریش سفیدی بود، اومد و دستش رو معاینه کرد. سوختگی از نوع درجه دو بود و دست زیبا بانو باید تا مدتها توی پانسمان میموند. دکتر گفت که خیلی شانس آوردیم سوختگی به درجه ۳ نرسیده. وقتی معاینه بالاخره تموم شد و دکتر خواست بیرون بره، با نگرانی صداش زدم:
- آقای دکتر؟
برگشت و پرسشگرانه نگاهم کرد. از شدت نگرانی، صدام به لرزه افتاده بود:
- چرا بیهوشه؟
- نگران نباش، از شدت د*ر*د و ضعفی که داشته از حال رفته.
حرف دکتر باعث نشد حتی ذرهای از اضطرابم کم بشه:
- کِی به هوش میاد؟
دکتر با دیدنِ این حالم، لبخندی به روم زد و با مهربونی گفت:
- پسر جان عاشقیا! الان میگم پرستار بیاد یه سرم بزنه که خانومت زودتر سرحال بشه.
کد:
*هامين*
ماشین رو روشن کردم و از پارکینگ شرکت بیرون اومدم. پدرام تونسته بود خودش رو تا ظهر برسونه و حالا میخواستم همونطوری که به زیبا بانو قول داده بودم، سریع برم کافه تا بقیهی روز رو کنار بچهها، به خصوص کنار زیبا بانو بگذرونم. فقط خدا میدونست از دیروز تا حالا چقدر دلتنگش شده بودم.
دوباره یاد مکالمهی صبحمون افتادم. وقتی که گفت هزار تا فکر و خیال کرده و نگرانم شده، عین پسربچههای نوجوون ذوق کرده بودم و سرحال اومده بودم. یا وقتی که با خجالت، اما در نهایت محبت گفته بود که مواظب خودم باشم، یه لحظه تمام تنم مور مور شده بود و لبخند بزرگی ل*بم رو پوشونده بود. قبلا خیلی از دخترا برای جلب توجهام حتی حرفهای عاشقانهتری هم بهم زده بودن ولی شنیدن اون جملهها از ز*ب*ون یه مشت دختر چاپلوس هیچ حسی بهم نمیداد. نه حس ل*ذت، نه حتی انزجار؛ فقط بیحسی مطلق. اما شنیدن این جمله از ز*ب*ون زیبا بانویی که این روزا بدجوری برام عزیز شده بود، و من با تمامِ وجودم میتونستم حس کنم ج*ن*س جملهاش از نگرانیه، خیلی بهم چسبید. جملهای که گویندهاش از بس پاک و معصوم بود، خجالت کشید از گفتنش. جملهای که هدفش جلبِ توجه نبود، بلکه از نگرانی صادقانهی یه دوست بود.
سرم رو تکون دادم و از این افکار جدا شدم. ناگهان و بیدلیل، استرس بدی به دلم افتاد. برای اینکه این حس رو از خودم دور کنم، پام رو م*حکمتر روی پدال گ*از فشردم و با سرعتِ بیشتری به طرف کافه روندم.
دو، سه خیابون با کافه فاصله داشتم که صدایِ زنگ گوشیم، باعث شد سرعتم رو کمتر کنم. گوشی رو از جیبم درآوردم و با نیمنگاهی به صفحهاش، متوجه شدم عسله که داره زنگ میزنه. تماس رو وصل کردم و قبل از اینکه عسل چیزی بگه، گفتم:
- بله عسل؟ الان میرسم کافه.
صدایِ بغضآلودش، لرز خفیفی به تنم انداخت:
- هامین عجله کن!
خدایا یه اتفاقی افتاده! دلم بیخودی شور نمیزد. ضربان قلبم به نهایت خودش رسیده بود. با دلهره سرعت ماشین رو بیشتر کردم و با نگرانی گفتم:
- دو دقیقه دیگه میرسم. چیشده عسل؟
- زیبا!
و بعدش صدای هقهقش بلند شد. همون یه کلمه کافی بود واسه دیوونه شدنم. چه اتفاقی برای زیبا بانو افتاده بود؟! خدایا، خودت به دادم برس!
بالاخره به کافه رسیدم. عین دیوونهها، بدون اینکه درِ ماشین رو ببندم دویدم سمت کافه و داخل شدم. هیچ کسی توی سالن نبود، پس وقت رو تلف نکردم و با همون سرعت راهم رو به طرف آشپزخونه کج کردم. توی همون درگاه درِ آشپزخونه میخکوب شدم. با دیدن صح*نهای که جلوم بود، تمام غمِ عالم سرازیر شد به وجودم. سرگیجه گرفتم و چشمام سیاهی رفتن.
پرنسس کوچولویِ من، زیبا بانوم کف آشپزخونه با چشمای بسته افتاده بود و معلوم بود که بیهوشه. عسل هم کنارش روی زمین زانو زده بود. سر زیبا بانو رو ب*غ*ل گرفته بود و گریه میکرد. با صدای عسل که نالهکنان اسمم رو صدا زد، از اون خلسهی تلخ بیرون اومدم. به سمت زیبا بانو دویدم و تقریبا نعره زدم:
- چیشده؟
عسل همونطور که هقهق میکرد، جوابم رو داد:
- پانسمان دستش خیس شد... بانداژ رو باز کرد که عوضش کنه... پشت میز آشپزخونه نشسته بود... ظرف روغن د*اغ دستم بود... یهویی بلند شد... هُل کردم... کنارش سکندری خوردم... روغن ریخت روی جایِ سوختگی... هامین، خواهرم! بلایی سرش نیاد؟
دیوونگیم به اوج خودش رسید. بیتوجه به همه چیز، عسل رو کنار زدم. برام مهم نبود الان با این کارام، ممکنه چه فکری راجع بهم بکنه. مهم فقط زیبا بانو بود، که اینجوری بیهوش کف زمین افتاده بود.
یه دستم رو زیر زانوهایِ زیبا بانو، و دست دیگهام رو پشت ک*م*رش سُر دادم. با یه حرکت کشیدمش تو بغلم. به چشمهای عسلی و اشکی عسل نگاه کردم و گفتم:
- تو همینجا بمون!
و از کافه بیرون زدم. زیبا رو روی صندلی عقب ماشینم خوابوندم و با نهایتِ سرعتی که میتونستم به سمت اولین بیمارستان رفتم. دلهره لحظهای راحتم نمیذاشت. فکر اینکه حتی یه تار مو از سر زیبا بانو کم بشه، بدجوری حالم رو به هم میریخت.
دم در بیمارستان دوباره زیبا بانو رو توی بغلم گرفتم و سرش رو به س*ی*نهام چسبوندم. زیر گوشش شروع کردم به زمزمه کردن. دیگه داشتم التماسش میکردم که چشمایِ خوشگلش رو باز کنه:
- پرنسسم تو رو خدا بیدار شو. دلم واسه اون خاکستر نگاهت تنگ شده زیبا بانو! میشنوی صدایِ قلبم رو؟ میشنوی برای دیدن اون دو تا گویِ طوسی که دورش رو یه خط خاکستری احاطه کرده چطور داره التماس میکنه و خودش رو به س*ی*نهام میکوبه؟ زیبا بانو دل مهربونت نمیسوزه واسش؟ دِ باز کن چشمات رو لامصب!
همونطور که حرف میزدم، با تمام سرعت به سمت اورژانس دویدم. به اولین پرستاری که دیدم، شرایط رو گفتم. اونم من رو به یه اتاق برد و گفت باید منتظر بمونم. زیبا بانو رو روی تخت خوابوندم. خیلی زود، دکتر که مرد مسن و ریش سفیدی بود، اومد و دستش رو معاینه کرد. سوختگی از نوع درجه دو بود و دست زیبا بانو باید تا مدتها توی پانسمان میموند. دکتر گفت که خیلی شانس آوردیم سوختگی به درجه ۳ نرسیده. وقتی معاینه بالاخره تموم شد و دکتر خواست بیرون بره، با نگرانی صداش زدم:
- آقای دکتر؟
برگشت و پرسشگرانه نگاهم کرد. از شدت نگرانی، صدام به لرزه افتاده بود:
- چرا بیهوشه؟
- نگران نباش، از شدت د*ر*د و ضعفی که داشته از حال رفته.
حرف دکتر باعث نشد حتی ذرهای از اضطرابم کم بشه:
- کِی به هوش میاد؟
دکتر با دیدنِ این حالم، لبخندی به روم زد و با مهربونی گفت:
- پسر جان عاشقیا! الان میگم پرستار بیاد یه سرم بزنه که خانومت زودتر سرحال بشه.
برخلاف همیشه که هر وقت کسی حتی اگه به شوخی بهم میگفت عاشق، حسابی عصبانی میشدم و داد و بیداد راه میانداختم، اون لحظه، توی اون اتاق، عاشق زیبا بانو بودن اصلا عصبانیم نکرد. فقط یه جور غمِ عجیب نشست توی دلم، شاید یه جور... حسرت!
به زیبا که حسابی معصوم شده بود، چشم دوختم و با نگرانی و بیحالی زمزمه کردم:
- خانومم نیست؛ عاشقش هم نیستم.
تلخ خندیدم و به سمت دکتر چرخیدم که با مهربونی پدرانهای نگاهم میکرد:
- من کلا کاری با عشق و عاشقی ندارم. من هرگز عاشق نمیشم. این بانو هم فقط یه دوست خوبه که مثل یه دوست نگرانشم.
دکتر جلو اومد و دست روی شونهام گذاشت. لبخند پدرانهای به روم زد و گفت:
- امروز میگی من هرگز عاشق نمیشم. میگی این دختر فقط یه دوسته. امروز نگرانیت فقط نگرانی یه دوست برای دوست دیگهشه. اما پسر جان! عشق خودش میاد. نمیتونی ازش فرار کنی. عشق آروم آروم میاد. اول فکر میکنی مهمون یکی دو روزهی قلبته، اما ذره ذره اونقدر بزرگ میشه که کل وجودت رو توی مشتش میگیره؛ و اون روز تو عاجزی در برابرش. عشق که بیاد، میبینی دیگه نمیتونی بدون اون نفس بکشی!
نگاه گذرایی به زیبا بانو انداخت و ادامه داد:
- میگی این دختر فقط دوستته، نه معشوقه. اما چیزی که تو عمقِ نگاهته این رو نمیگه! نگرانی و دستپاچگی تو فقط در حد یک دوست نیست، خیلی غیرعادیه. خودت حسش نمیکنی؟
سکوت کردم. چی میگفتم؟ میگفتم زیبا دومین دختریه که اینقدر به من نزدیک شده، خودم میدونم حسم بهش فراتر از یه دوستی ساده است؟ میگفتم میدونم بدجوری وابستهاش شدم، اما به هزار و یک دلیل، به خاطر گذشتهام، نمیتونم حرفی بهش بزنم؟
دکتر که سکوت و سرگردونیِ من رو دید لبخند دیگهای زد. با سر به زیبا اشاره کرد و گفت:
- با چیزایی که من امروز دیدم، مطمئنم یه روزی به خودت میای و دلت رو بین خرابههایِ چشمایِ این دختر پیدا میکنی. اون روز تو هم این عشق رو قبول میکنی و به حرفم میرسی.
به سمت در رفت، اما قبل از اینکه بیرون بره، دوباره به سمتم چرخید و گفت:
- به ریشهای سفیدم اعتماد کن پسر. این دختر یه روزی خیلی مهم میشه برات، از همین الان هواش رو داشته باش!
و بیرون رفت و من رو با یه عالمه سوال و احساسات مختلف تنها گذاشت.
کنار تخت نشستم و به زیبا چشم دوختم. خیلی از رفتنِ دکتر نگذشته بود که پرستاری اومد و سرمِ زیبا رو زد.
زیبا بانوی من! چی میگه این دکتر؟ میگه من عاشق میشم؟! محاله! من هرگز عاشق نمیشم. هرگز! قبول دارم خیلی عزیزی برام، اما من هیچ وقت نمیذارم حسی به اسم عشق در من شکل بگیره. اصلا... اصلا عاشقی چهطوریه؟ نشونه داره؟ وقتی عاشق بشی حالت چطوریه؟ عاشقی همونیه که قبل یه بار تجربهاش کردم؟ یا اون احساس اسم دیگهای داشت؟!
زیبا بانو، تو عزیزی و من برای همین از این به بعد حواسم رو حسابی جمعِ تو میکنم. خودم تنهایی هوات رو دارم، نمیذارم دیگه تنهایی بکشی، د*ر*د و سختی رو احساس کنی. وقتی اون دخترِ توی گذشتهام برام همین قدر عزیز شد، من مواظبش نبودم. مواظبش نبودم و از دستش دادم. دلم هنوز هم بدجوری میخوادش، اما... اما مدتیه دو دلم بانو! تردید دارم نسبت به حسم. تا قبل از تو مطمئن بودمها، اما از وقتی تو رو دیدم...
زیبا بانو، انگار دارم اون حس رو دوباره با تو تجربه میکنم. تو دومین دختری هستی که برام عزیز شدی، نمیذارم همون اتفاق برای تو هم بیفته. شده جونم رو هم بدم، نمیذارم!
خاطراتِ قدیمی جلوی چشمم جون گرفتن. نمیذاشتم اینبار هم کسی که برام عزیز شده از دستم بره! قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید. پاکش کردم و اینبار به دست سوخته زیبا چشم دوختم. یک دفعه احساس توی قلبم اونقدر شدت گرفت و طوری وجودم رو پر کرد که ناخودآگاه سرم رو پایین بردم و روی سوختگی شدید دستش رو ب*وسه زدم. یک دفعه به خودم اومدم و سرم رو عقب کشیدم.
من چی کار کردم؟! چرا انگار هیچ چیز دست خودم نبود؟ من... من دستش رو ب*و*سیدم! مثل اون شبی که توی آشپزخونهی خونهاش، باز هم قلبم برای چند دقیقهای طوری برای زیبا بانو تپید که باز هم ناخودآگاه روی بانداژ رو ب*وسه زدم. چرا قلبم از ل*مس پو*ست دستش اینقدر تند زد؟ وای خدا، من چِمشده؟ مجنون که نشدم؟!
با کلافگی از جا بلند شدم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم. دستم رو بین موهام فرو بردم و موهام رو کشیدم. چند لحظهای همونطوری خیره به زیبا بانو موندم، اما کشش عجیبی که نسبت به این دختر داشتم، باعث شد با وجود نگرانی زیادم، از اتاق بیرون برم. میترسیدم اگر باز هم بمونم و به چهرهی معصومش نگاه کنم، یه کاری دست جفتمون بدم. کنترل رفتارم دیگه دست عقلم نبود، انگاری عقلم کلا بار و بندیلش رو جمع کرده بود و رفته بود تعطیلات و حالا قلبم داشت همه چیزم رو کنترل میکرد و بهم دستور میداد! جدیدا قلبم زیادی سرکش شده، باید یه فکری براش بکنم...
*زیبا*
با احساسِ د*ر*د شدیدی از طرف دستم چشم باز کردم. اول نور زیاد اتاق چشمم رو زد، اما خیلی زود و با چند بار پلک زدن، به شدت نور عادت کردم. مبهوت سرم رو توی این اتاق ناآشنا چرخوندم. بالاخره نگاهم رسید به مخزن سرمی که به دستم وصل بود و من جواب سوالم رو گرفتم. من بیمارستان بودم!
با باز شدنِ در، توجهام به سمت دیگه اتاق جلب شد. مرد مسنی که روپوش سفید رنگی پوشیده بود، وارد شد و به دنبالش صدایِ مهربونش به گوشم رسید:
- بالاخره بیدار شدی دخترم؟ بابا تو که این پسرِ عاشق رو سکته دادی!
هنوز کامل حواسم سر جاش نیومده بود و نمیفهمیدم برای چی بیمارستانم که با حرفی که پیرمرد زد، بیشتر گیج شدم. متعجب، با صدایی که انگار از ته چاه میومد، ل*ب زدم:
- پسر عاشق؟!
لبخندِ مهربونی زد و درحالیکه سرم رو دستکاری میکرد، گفت:
- همراهت.
گیج و منگ نگاهش کردم. با احساسِ خارش چشمام، خواستم دستم رو حرکت بدم تا روی چشمام بکشم که د*ر*د وحشتناکی توی تمامِ تنم پیچید. اشک توی چشمام جمع شد و بیاختیار نالهای سر دادم. نگاهی به دستم انداختم. با دیدنش وحشت کردم! دستم ک*بود شده بود و رنگش چیزی بین قرمز و سیاه بود. پوستم ور اومده بود و در کل خیلی ظاهر بدی داشت. با حس بدی که با دیدنِ ظاهرِ داغون دستم به سراغم اومده بود، چشمام رو م*حکم بستم و روی هم فشار دادم تا نگاهم به دستم نیوفته.
وقتی پیرمرد که حالا داشتم درک میکردم باید دکتر باشه، به آرومی دستم رو معاینه کرد، چشم باز کردم. شدیداً احساس ضعف میکردم و د*ر*د داشتم. نالیدم:
- خیلی د*ر*د دارم.
- میخوای بگم بیان یه مسکن بهت بزنن؟
بدون اینکه حتی بفهمم چی میگم و حرفم رو مزه مزه کنم، کلمات ناخودآگاه از اعماقِ قلبم روی زبونم جاری شدن:
- نه، مسکن فایده نداره. دکتر میشه به همراهم بگین زنگ بزنه به هامین تا بیاد؟ قول داده بود زود بیاد، پس چرا نیومد؟ اگه زود میاومد، خودش پانسمانم رو عوض میکرد، اون وقت دستم اینجوری نمیشد!
و قطرهی اشکی از گوشه چشمم چکید.
دکتر با مهربونی به اشکی که از چشمم چکیده بود، نگاه کرد و بعد نگاهش رو به چشمام برگردوند و گفت:
- فعلا که فقط یه نفر همراهته که همه رو کچل کرده که چرا بانو کوچولوش به هوش نمیاد. بذار بگم اون بیاد که خیالش راحت بشه خوبی، خودت بهش بگو زنگ بزنه هامین خان!
و با این حرف به طرف در رفت. توی درگاه ایستاد و سرش رو به سمتی چرخوند و صدا زد:
- پسر جان! بیا بابا، اینقدر گَز نکن تو اون راهرو رو. بانو کوچولوت به هوش اومد.
قلبِ بیقرارم، با شنیدن این حرف بهم نوید داد که فقط یک نفر توی دنیا میتونه من رو اینجوری صدا کنه. به شَک افتادم، و با ظاهر شدنِ قامت هامین جلوی دکتر، شکم به یقین تبدیل شد.
کد:
برخلاف همیشه که هر وقت کسی حتی اگه به شوخی بهم میگفت عاشق، حسابی عصبانی میشدم و داد و بیداد راه میانداختم، اون لحظه، توی اون اتاق، عاشق زیبا بانو بودن اصلا عصبانیم نکرد. فقط یه جور غمِ عجیب نشست توی دلم، شاید یه جور... حسرت!
به زیبا که حسابی معصوم شده بود، چشم دوختم و با نگرانی و بیحالی زمزمه کردم:
- خانومم نیست؛ عاشقش هم نیستم.
تلخ خندیدم و به سمت دکتر چرخیدم که با مهربونی پدرانهای نگاهم میکرد:
- من کلا کاری با عشق و عاشقی ندارم. من هرگز عاشق نمیشم. این بانو هم فقط یه دوست خوبه که مثل یه دوست نگرانشم.
دکتر جلو اومد و دست روی شونهام گذاشت. لبخند پدرانهای به روم زد و گفت:
- امروز میگی من هرگز عاشق نمیشم. میگی این دختر فقط یه دوسته. امروز نگرانیت فقط نگرانی یه دوست برای دوست دیگهشه. اما پسر جان! عشق خودش میاد. نمیتونی ازش فرار کنی. عشق آروم آروم میاد. اول فکر میکنی مهمون یکی دو روزهی قلبته، اما ذره ذره اونقدر بزرگ میشه که کل وجودت رو توی مشتش میگیره؛ و اون روز تو عاجزی در برابرش. عشق که بیاد، میبینی دیگه نمیتونی بدون اون نفس بکشی!
نگاه گذرایی به زیبا بانو انداخت و ادامه داد:
- میگی این دختر فقط دوستته، نه معشوقه. اما چیزی که تو عمقِ نگاهته این رو نمیگه! نگرانی و دستپاچگی تو فقط در حد یک دوست نیست، خیلی غیرعادیه. خودت حسش نمیکنی؟
سکوت کردم. چی میگفتم؟ میگفتم زیبا دومین دختریه که اینقدر به من نزدیک شده، خودم میدونم حسم بهش فراتر از یه دوستی ساده است؟ میگفتم میدونم بدجوری وابستهاش شدم، اما به هزار و یک دلیل، به خاطر گذشتهام، نمیتونم حرفی بهش بزنم؟
دکتر که سکوت و سرگردونیِ من رو دید لبخند دیگهای زد. با سر به زیبا اشاره کرد و گفت:
- با چیزایی که من امروز دیدم، مطمئنم یه روزی به خودت میای و دلت رو بین خرابههایِ چشمایِ این دختر پیدا میکنی. اون روز تو هم این عشق رو قبول میکنی و به حرفم میرسی.
به سمت در رفت، اما قبل از اینکه بیرون بره، دوباره به سمتم چرخید و گفت:
- به ریشهای سفیدم اعتماد کن پسر. این دختر یه روزی خیلی مهم میشه برات، از همین الان هواش رو داشته باش!
و بیرون رفت و من رو با یه عالمه سوال و احساسات مختلف تنها گذاشت.
کنار تخت نشستم و به زیبا چشم دوختم. خیلی از رفتنِ دکتر نگذشته بود که پرستاری اومد و سرمِ زیبا رو زد.
زیبا بانوی من! چی میگه این دکتر؟ میگه من عاشق میشم؟! محاله! من هرگز عاشق نمیشم. هرگز! قبول دارم خیلی عزیزی برام، اما من هیچ وقت نمیذارم حسی به اسم عشق در من شکل بگیره. اصلا... اصلا عاشقی چهطوریه؟ نشونه داره؟ وقتی عاشق بشی حالت چطوریه؟ عاشقی همونیه که قبل یه بار تجربهاش کردم؟ یا اون احساس اسم دیگهای داشت؟!
زیبا بانو، تو عزیزی و من برای همین از این به بعد حواسم رو حسابی جمعِ تو میکنم. خودم تنهایی هوات رو دارم، نمیذارم دیگه تنهایی بکشی، د*ر*د و سختی رو احساس کنی. وقتی اون دخترِ توی گذشتهام برام همین قدر عزیز شد، من مواظبش نبودم. مواظبش نبودم و از دستش دادم. دلم هنوز هم بدجوری میخوادش، اما... اما مدتیه دو دلم بانو! تردید دارم نسبت به حسم. تا قبل از تو مطمئن بودمها، اما از وقتی تو رو دیدم...
زیبا بانو، انگار دارم اون حس رو دوباره با تو تجربه میکنم. تو دومین دختری هستی که برام عزیز شدی، نمیذارم همون اتفاق برای تو هم بیفته. شده جونم رو هم بدم، نمیذارم!
خاطراتِ قدیمی جلوی چشمم جون گرفتن. نمیذاشتم اینبار هم کسی که برام عزیز شده از دستم بره! قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید. پاکش کردم و اینبار به دست سوخته زیبا چشم دوختم. یک دفعه احساس توی قلبم اونقدر شدت گرفت و طوری وجودم رو پر کرد که ناخودآگاه سرم رو پایین بردم و روی سوختگی شدید دستش رو ب*وسه زدم. یک دفعه به خودم اومدم و سرم رو عقب کشیدم.
من چی کار کردم؟! چرا انگار هیچ چیز دست خودم نبود؟ من... من دستش رو ب*و*سیدم! مثل اون شبی که توی آشپزخونهی خونهاش، باز هم قلبم برای چند دقیقهای طوری برای زیبا بانو تپید که باز هم ناخودآگاه روی بانداژ رو ب*وسه زدم. چرا قلبم از ل*مس پو*ست دستش اینقدر تند زد؟ وای خدا، من چِمشده؟ مجنون که نشدم؟!
با کلافگی از جا بلند شدم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم. دستم رو بین موهام فرو بردم و موهام رو کشیدم. چند لحظهای همونطوری خیره به زیبا بانو موندم، اما کشش عجیبی که نسبت به این دختر داشتم، باعث شد با وجود نگرانی زیادم، از اتاق بیرون برم. میترسیدم اگر باز هم بمونم و به چهرهی معصومش نگاه کنم، یه کاری دست جفتمون بدم. کنترل رفتارم دیگه دست عقلم نبود، انگاری عقلم کلا بار و بندیلش رو جمع کرده بود و رفته بود تعطیلات و حالا قلبم داشت همه چیزم رو کنترل میکرد و بهم دستور میداد! جدیدا قلبم زیادی سرکش شده، باید یه فکری براش بکنم...
*زیبا*
با احساسِ د*ر*د شدیدی از طرف دستم چشم باز کردم. اول نور زیاد اتاق چشمم رو زد، اما خیلی زود و با چند بار پلک زدن، به شدت نور عادت کردم. مبهوت سرم رو توی این اتاق ناآشنا چرخوندم. بالاخره نگاهم رسید به مخزن سرمی که به دستم وصل بود و من جواب سوالم رو گرفتم. من بیمارستان بودم!
با باز شدنِ در، توجهام به سمت دیگه اتاق جلب شد. مرد مسنی که روپوش سفید رنگی پوشیده بود، وارد شد و به دنبالش صدایِ مهربونش به گوشم رسید:
- بالاخره بیدار شدی دخترم؟ بابا تو که این پسرِ عاشق رو سکته دادی!
هنوز کامل حواسم سر جاش نیومده بود و نمیفهمیدم برای چی بیمارستانم که با حرفی که پیرمرد زد، بیشتر گیج شدم. متعجب، با صدایی که انگار از ته چاه میومد، ل*ب زدم:
- پسر عاشق؟!
لبخندِ مهربونی زد و درحالیکه سرم رو دستکاری میکرد، گفت:
- همراهت.
گیج و منگ نگاهش کردم. با احساسِ خارش چشمام، خواستم دستم رو حرکت بدم تا روی چشمام بکشم که د*ر*د وحشتناکی توی تمامِ تنم پیچید. اشک توی چشمام جمع شد و بیاختیار نالهای سر دادم. نگاهی به دستم انداختم. با دیدنش وحشت کردم! دستم ک*بود شده بود و رنگش چیزی بین قرمز و سیاه بود. پوستم ور اومده بود و در کل خیلی ظاهر بدی داشت. با حس بدی که با دیدنِ ظاهرِ داغون دستم به سراغم اومده بود، چشمام رو م*حکم بستم و روی هم فشار دادم تا نگاهم به دستم نیوفته.
وقتی پیرمرد که حالا داشتم درک میکردم باید دکتر باشه، به آرومی دستم رو معاینه کرد، چشم باز کردم. شدیداً احساس ضعف میکردم و د*ر*د داشتم. نالیدم:
- خیلی د*ر*د دارم.
- میخوای بگم بیان یه مسکن بهت بزنن؟
بدون اینکه حتی بفهمم چی میگم و حرفم رو مزه مزه کنم، کلمات ناخودآگاه از اعماقِ قلبم روی زبونم جاری شدن:
- نه، مسکن فایده نداره. دکتر میشه به همراهم بگین زنگ بزنه به هامین تا بیاد؟ قول داده بود زود بیاد، پس چرا نیومد؟ اگه زود میاومد، خودش پانسمانم رو عوض میکرد، اون وقت دستم اینجوری نمیشد!
و قطرهی اشکی از گوشه چشمم چکید.
دکتر با مهربونی به اشکی که از چشمم چکیده بود، نگاه کرد و بعد نگاهش رو به چشمام برگردوند و گفت:
- فعلا که فقط یه نفر همراهته که همه رو کچل کرده که چرا بانو کوچولوش به هوش نمیاد. بذار بگم اون بیاد که خیالش راحت بشه خوبی، خودت بهش بگو زنگ بزنه هامین خان!
و با این حرف به طرف در رفت. توی درگاه ایستاد و سرش رو به سمتی چرخوند و صدا زد:
- پسر جان! بیا بابا، اینقدر گَز نکن تو اون راهرو رو. بانو کوچولوت به هوش اومد.
قلبِ بیقرارم، با شنیدن این حرف بهم نوید داد که فقط یک نفر توی دنیا میتونه من رو اینجوری صدا کنه. به شَک افتادم، و با ظاهر شدنِ قامت هامین جلوی دکتر، شکم به یقین تبدیل شد.