کامل شده رمان کافه جنون | قسم همدم کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ghasam.H
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 11K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
باز هم نگرانی توی چشم‌های سرمه‌ایش موج می‌زد. لبخندی زدم که تلخیش کامِ هامین رو هم تلخ کرد:
- بانو! چرا اینقدر تلخ؟ تلخی این لبخند، از قهوه‌های مخصوصِ کافه جنون هم بیشتره!
گفتم:
- آقای راستین! اگر دوست دارین چند روزی بیشتر ما چهار نفر رو همراهی کنین، تا آخر این ماه هر روز بیاین کافه. چشمای کافه جنون فقط تا کمتر از یک ماه دیگه بازه!
و اون رو با یک دنیا سوال، تنها گذاشتم.
از سام خواستم تا سفارشش رو بگیره و خودم رفتم توی آشپزخونه. می‌خواستم تا وقتی هامین توی کافه هست، توی آشپزخونه بمونم تا باهاش رو به رو نشم. اما هامین هم تا آخر ساعت کاری منتظر من موند. توی این مدت هم سام اومد و بهم گفت که حرفام رو ماست مالی کرده و نذاشته هامین چیزی بفهمه و هامین الان، صرفاً نگران حال بد منه. مدام از پنجره آشپزخونه نگاهش می‌کردم. کلافه و نگران منتظر من مونده بود. دست آخر ساعت ده شب که می خواستیم کافه رو ببندیم، سام سراغ هامین رفت و بهش گفت که باید بره.
هامین هم پول سفارش‌هاش رو حساب کرد و به سمت در کافه رفت. قبل از خروج، نگاه نگرانش رو دوباره به پنجره‌ی آشپزخونه دوخت. من از دورتر داشتم نگاهش می‌کردم، اما اون من رو نمی‌دید. آخرش آهی کشید و بالاخره از پنجره دل کند و از کافه بیرون رفت...

*هامین*
کیفم رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم. دیروز که کلا توی کافه جنون بودم و اصلا شرکت نیومده بودم، همه‌ی کارا مونده بود واسه امروز. تقه‌ای به در خورد و با شنیدن بفرمایید من، منشی‌ام، آقای احمدی، با یه عالمه پرونده داخل شد. پرونده‌ها رو روی میزم گذاشت و گفت:
- آقا، باید این پرونده‌ها رو امضا کنید. یک ساعت دیگه هم با آقای هدایت قرار دارین.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه. آقای احمدی، بگین عمو اسماعیل برام یه قهوه بیاره.
چشمی گفت و بیرون رفت. صندلی‌ام رو به طرف دیوار شیشه‌ای چرخوندم. من عاشق این اتاق بودم. اتاقی که یه دیوارش به طور کامل شیشه‌ای بود و منظره‌اش رو به یه عالم دار و درخت بود که با دیدنشون هم انرژی می‌گرفتی.
به سمت پنجره چرخیدم و به رنگ سبز درخت‌ها و صورتی شکوفه‌هاشون که توی این اواسط اردیبهشت کاملا خبر بهار رو می‌دادن، خیره شدم. فکرم درگیر بود، درگیر دختری که توی این دو روز، با احوالش خواب رو از چشمام گرفته بود. چی باعث شده بود حال بانو کوچولوی کافه جنون اینقدر به هم بریزه؟ دختری که با خنده‌هاش، شادی رو به تک تک مشتری‌های اون کافه هدیه می‌کرد. صح*نه های اولین تصادفمون توی ذهنم فلش بک خورد. خیلی خوب یادمه، اولین روزی که دیدمش، رفتار خاصش فکرم رو مشغول کرد. اینکه اشتباهش رو پذیرفت، اما اجازه هم نداد من بهش توهین کنم خیلی برام جالب بود. مغرور و خودخواه و حق به جانب نبود، اما عزت نفس داشت و خودش هم به شخصیتش احترام می‌ذاشت. تصور می‌کردم بعد یه مدت برام عادی می‌شه، مثل دخترای دیگه، اما نشد. اون دختر با همه دخترای اطرافم فرق داشت، راه رفتنش، عزت نفسش، اخمش، شرمندگیش، دویدنش، و حتی زمزمه‌های بلندش که شدیدا بامزه‌اش می‌کرد.
با یادآوری پنج روز بعدش و دیدار دوباره‌اش توی کافه جنون، لبخندی مهمونِ ناخونده‌ی لبام شد. پول و تیپ و قیافه‌ی من دخترای زیادی رو به سمتم می‌کشوند، ولی اون بانوی کوچولو با هر دختری که تا اون روز دیده بودم، فرق داشت و من رو نادیده می‌گرفت و به طرفم جذب نمی‌شد. نمی‌فهمیدم چرا اینطوریه، اما همین باعث می‌شد من به طرفش کشیده بشم و عطشم برای صمیمی شدن باهاش بیشتر و بیشتر بشه.
درک نمی‌کردم چرا این حالت رو دارم. من اینطوری نبودم، در کل نمی‌خواستم و نمی‌تونستم به هیچ دختری فکر کنم. اصلا یه دختر رو چه به بودن با هامین راستین؟! اصلا دختری پیدا می‌شد که بلد باشه همراهی کردن مردش رو؟! بود همچین دختری، اما به تعداد انگشت شمار. بقیه‌ی دخترا فقط دنبال سرگرمی خودشون بودن، همین و بس. دنبال تیپ و قیافه و پول طرف مقابلن، نه خودش. این روزا عشق خیلی کمیاب شده تو دکان زندگی آدما...
با همه‌ی این‌ها اون بانو کوچولو تمام فکر من رو درگیر خودش کرده بود، بانویی که دور خودش یه دیوار بلند کشیده بود و نمی‌ذاشت هیچ مردی نزدیکش بشه. ای کاش دلیل این همه دوری رو می فهمیدم.
ناخودآگاه ذهنم معطوف به عسل شد و یادِ اون افتادم. عسل رو با بانو مقایسه کردم. عسل نمونه‌ی کامل یه ملکه با زیبایی افسانه‌ای بود، اما من زیبایی معمولی بانو رو به زیبایی هزاران ملکه ترجیح می‌دادم. من چشمای مهربون و معصومش رو، با چشمای خوشگل عسل عوض نمی‌کردم. چشمای بانو شفاف و زلال بود، یه جور شفافیتی که خبر از پاکی و معصومیتش می‌داد. صدای مهربونِ معصوم و عاری از هر جور عشوه و پو*ست گندمیش رو به پو*ست سفید و صدای ناز و عشوه‌دار عسل نمی‌دادم. تقریبا هم قد عسل بود، اما من قد و هیکل بغلیش رو به قد و هیکل زیبای عسل نمی‌دادم.
صبر کن ببینم! من چه مرگم شده بود؟ از کی تا حالا اینقدر به یه دختر فکر می‌کنم؟ من عاشق شدم؟! نه، معلومه که نه! این خیلی مسخره ست. هامین راستین و عشق؟! اینو به یه بچه هم بگی بهت می‌خنده! من هرگز قرار نیست عاشق بشم. یه بار عاشق شدم، برای هفت پشتم بسه. از این دختر فقط خوشم اومده و به عنوان یک دوست بهش فکر می‌کنم، همین و بس. ناراحتی‌ای که به خاطر احوالش دارم، کاملا شبیه ناراحتی یه دوست معمولیه. هامین دیگه هرگز اجازه نمی ده احساسی به نام عشق در وجودش شکل بگیره. هرگز...!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
با تقه‌ای که به در خورد، از این افکار جدا شدم. به سمت در برگشتم و اجازه ورود دادم. عمو اسماعیل، پیرمرد مهربونی که آبدارچی شرکت بود، با یه فنجون قهوه و روزنامه‌ی اون روز وارد شد. عمو اسماعیل بعد از این همه مدت کار توی شرکت، خوب می‌دونست که هر روز صبح همراه قهوه‌ام، روزنامه‌ی اون روز رو هم می‌خونم.
عمو سینی رو روی میز گذاشت. با لبخند گفتم:
- ممنون عمو اسماعیل. خسته نباشی!
با لبخند گفت:
- مونده نباشی پسرم.
و بیرون رفت. روزنامه رو روی میز پهن کردم و فنجون رو به دست گرفتم. همونطور که قهوه می‌خوردم، روزنامه رو هم ورق می‌زدم که چشمم خورد به یه آگهی:
- فوری! فروش یک کافی شاپ با تمام مبلمان. برای آگاهی از جزئیات بیشتر با شماره زیر تماس بگیرید. کافه جنون، آدرس:... توجه! ترجیحا اگر توانایی باز نگه داشتن کافه را دارید، برای خرید اقدام کنید.
چی؟! یک بار دیگه آدرس رو خوندم. آره، این کافه جنونِ خودمونه! همون کافه‌ای که این روزا شده محل آرامشم. یکهو صدای ظریف و مهربون بانو دوباره توی گوشم پیچید:
- چشمای کافه جنون فقط تا کمتر از یک ماه دیگه بازه.
پس منظورش این بود. عمو نادر قراره کافه رو بفروشه. همین بود که حال بانو کوچولو رو خ*را*ب کرده بود. یه لحظه از تصور بسته شدن کافه جنون، به معنای واقعی کلمه دیوونه و مجنون شدم. اگه کافه تعطیل می‌شد، من دیگه بانو رو از کجا پیدا می‌کردم؟ آرامشی که اون کافه با حضور بانو بهم می‌داد رو از کجا می‌آوردم؟ قهوه‌ام رو نصفه کاره روی میز ول کردم. دسته چکم و مدارکی که می‌دونستم مورد نیازه رو توی کیفم انداختم و روزنامه رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. قبل از رفتن، رو به آقای احمدی گفتم:
- آقای احمدی من دارم می‌رم، یه کار فوری پیش اومده. احتمالا تا آخر روز نیام. همه قرار ملاقات‌ها رو کنسل کنین و موکول کنید به فردا.
و قبل از اینکه چیزی بگه، از شرکت بیرون زدم. حاضر بودم هر کاری برای نگه داشتن پاتوق آرامشم و شاد کردن بانو انجام بدم، حتی اگه اون کار، به معنی خرید کافه و به عهده گرفتن مسئولیت‌هاش بود. عصبی شده بودم که چرا بچه‌ها چیزی در این باره بهم نگفته بودن. انتظار داشتم مشکلشون رو باهام درمیون بذارن.
نمی‌دونم با چه سرعتی خودم رو به کافه رسوندم، فقط می‌دونستم تمام سعیم رو کردم که سریع باشم. جلوی در کافه پارک کردم و با برداشتن کیف و روزنامه از ماشین پیاده شدم. به سرعت وارد کافه شدم و جلوی در با چشمام دنبالِ بانو گشتم. وسط کافه ایستاده بود و با صدای در به سمت در برگشته بود و داشت من رو نگاه می‌کرد. لبخند زد، اما با دیدن مشت گره خوردم و چهره سرخ از عصبانیتم، لبخندش خشک شد و آب دهنش رو قورت داد. به سمتش رفتم و روزنامه رو جلوش گرفتم:
- این بود؟ منظورت از بسته شدن چشمای کافه جنون این بود؟ چرا بهم نگفتی بانو؟! لعنتی چرا نگفتی؟ این بود چیزی که اینقدر حالت رو به هم ریخته؟
تقریبا داشتم فریاد می‌زدم. همه به سمت ما برگشته بودن. سام که همیشه حواسش به همه چیز بود، از مشتری‌ها عذرخواهی کرد و به سمت من اومد و گفت:
- هامین وسط کافه‌ای‌ها!
بانو کوچولوم، مثل یه گنجشک داشت از ترس می‌لرزید. با چشمای گرد شده از وحشت نگاهم می‌کرد و لباش از بغض می‌لرزید. خدایا! من تند رفته بودم! لعنت به من که بلد نیستم عصبانیتم رو کنترل کنم. کسانی که من رو کاملا می‌شناختن همیشه می‌گفتن موقع عصبانیت باید از هامین دور بشین، خیلی ترسناک می‌شه. و منِ احمق دوباره با این عصبانیتم بانو رو ترسونده بودم.
بانو قدرت حرکت نداشت و همونجا ایستاده بود و می‌لرزید. چشماش بین من و روزنامه در حرکت بود. روزنامه رو پایین آوردم و آروم ادامه دادم:
- ببخش بانو. ببخش که داد زدم. دِ آخه چرا بهم نگفتی چرا اینقدر ناراحتی؟ حالا بهم بگو، واقعا همین بود که حال بانوی کوچولوی شاد کافه جنون رو اینقدر به هم ریخته؟
بانو هنوز توی همون حالت ترسیده‌ش بود و جواب نمی‌داد. اونقدر مظلومانه بهم چشم دوخته بود که دلم می‌خواست هر کاری بکنم تا آروم بشه. وقتی سام دید بانو ساکته، گفت:
- آره. همین حالش رو اینقدر داغون کرده. اگه این کافه تعطیل بشه، از همه بیشتر اونه که صدمه می بینه.
زیر ل*ب گفتم:
- نه! با تعطیلی این کافه، من از همه بیشتر داغون می‌شم!
و سام رو با سوالاتی که در پی رفتارم و خصوصا حرف آخرم براش پیش می‌اومد، تنها گذاشتم.
به سمت دفتر مدیریت رفتم و در زدم. با شنیدن صدای بفرمایید وارد شدم. عمو نادر از جا بلند شد و گفت:
- سلام، بفرمایید. مشکلی پیش اومده؟
جواب دادم:
- من می خوام کافه جنون رو ازتون بخرم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
*زیبا*

چشمام رو با ناباوری بین هامین و عمو نادر می‌چرخوندم. حدود سه ساعت از وقتی که هامین اومد و سرم داد کشید می‌گذشت. بعد از اون هامین رفت داخل دفتر عمو نادر و بعد از مدتی با هم رفتن بیرون. حالا هم که برگشتن، کافه رو تعطیل کردن و ما چهار تا رو به دفتر عمو نادر احضار کردن. چیزایی که عمو میگه مثل خوابه! نگاهی به عسل و جاوید و سام انداختم. چشما و لبای عسل می‌خندید. جاوید مثل من کاملا جا خورده بود و سام هم با تعجب لبخند می‌زد. دوباره با همون چشمای گرد شده به سمت عمو نادر برگشتم:
- عمو، می‌شه لطفا یه بار دیگه بگین چی شده؟!
عمو نادر به این ناباوریم لبخند زد:
- ببین عمو جان، حدود سه ساعت پیش آقای راستین اومدن و گفتن که می‌خوان کافه رو بخرن. تمام شرایط رو هم پذیرفتن و قبول کردن که مسئولیت‌ها رو بپذیرن و کافه رو باز نگه دارن. بعد هم به دلیل عجله‌ای که داشتن، همین امروز رفتیم محضر و من کافه رو رسما به ایشون فروختم و از امروز آقای راستین رئیس شما هستن. من از فردا دیگه نمیام کافه، با خیال راحت به جمع و جور کردن وسایلم می‌رسم. امروز هم کافه رو با توافق آقای راستین تعطیل کردیم تا شما بیشتر با ایشون آشنا بشین و منم مفصل باهاتون خداحافظی کنم.
توی دلم خدا رو برای بار هزارم شکر کردم. نگاهم رو از عمو نادر گرفتم و قدرشناسانه به هامین چشم دوختم. فقط خدا می‌دونست هامین با همین کارش، چقدر نظرم رو راجع به خودش عوض کرده بود. حالا با دید خیلی مثبت‌تری بهش نگاه می‌کردم. ناخودآگاه لبخندی روی ل*بم نشست، لبخندی که تمام احساساتم رو توی خودش جا داده بود. انگار هامین همه چیز رو از توی لبخندم خوند که اونم لبخند عمیقی زد که چال لپ‌هاش رو نمایان کرد و یکی از همون چشمک‌های جذابش نثارم کرد.
غرق نگاهش بودم که صدای مهربون و شاد جاوید بلند شد:
- دمت گرم هامین! فقط، فقط می تونم بگم ما رو مدیون خودت کردی.
هامین چشمش رو از من گرفت و به جاوید نگاه کرد:
- فکرشم نکن داداش! رفیق به د*ر*د همین موقع‌ها می‌خوره دیگه.
حرفش تعجب رو مهمون وجودم کرد. واقعاً تنها دلیلش همین بود؟ چشم‌هام گرد شد و با حیرت گفتم:
- آقای راستین! تو به معنای واقعی کلمه مجنونی. آخه فقط به خاطر رفاقت رفتی زیر بار این همه مسئولیت؟!
هامین گفت:
- هم رفاقت، هم به خاطر دلخوشی خودم. حال من تو این کافه خوبه، حاضر نیستم به این آسونی محل آرامشم رو از دست بدم!
نگاهی به بقیه بچه ها انداخت و گفت:
- نظرتون درباره‌ی یه جشن چیه که عمو نادر رو با شادی بدرقه کنیم؟
عسل با خنده و شیطنت همیشگیش گفت:
- آره! من که موافقم.
جاوید هم نظر داد:
- پس دختر خانوم شیطون، بیا بریم یه کیک خوشمزه درست کنیم.
و همراه عسل بیرون رفتن. سام با هیجان گفت:
- منم می‌رم کافه رو تمیز کنم و تزئینش کنم.
و اونم بیرون رفت. عمو نادر سکوت رو شکست:
- خب ما هم بریم دیگه!
عمو بیرون رفت و منم داشتم پشت سرش بیرون می‌رفتم که هامین بی هوا گفت:
- اسمت کاملا برازندته زیبا!
میخکوب شدم. با حیرت چرخیدم و رو به هامین ایستادم. چشمام از شدت حیرت گرد شده بود. عمو نادر اسمم رو بهش گفته بود؟! بهم نزدیک شد و در یک قدمیم ایستاد. با لبخند گفت:
- وقتی کافه رو خریدم، این اجازه رو هم پیدا کردم که پرونده شماها، به خصوص پرونده‌ی تو رو بخونم.
خم شد و زمزمه وار دم گوشم ادامه داد:
- زیبا بانو!
و از اتاق بیرون رفت و من رو توی همون حالت خشک شده، با یه عالمه حیرت تنها گذاشت.
تا یک ساعت بعد، هم من و جاوید کیک رو پخته بودیم و هم عسل و سام کافه رو تزئین کرده بودن. یه جشن ۶ نفره برای خداحافظی عمو نادر گرفتیم. بعد عمو نادر رفت و ما هم تصمیم گرفتیم جشن رو ۵ نفریمون رو به مناسبت باز موندن کافه ادامه بدیم. برام عجیب بود که تا آخر اون شب، هامین اصلا صدام نکرد. نه اسمم رو گفت و نه حتی بهم گفت بانو. فقط وقتی باهام حرف می‌زد که رو بهش باشم. این برام سوال شده بود تا آخر شب داشتیم که کافه رو جمع و جور می‌کردیم دلیلش رو فهمیدم.
سام و عسل داشتن ظرف‌ها رو می‌شستن و جاوید و من و هامین هم سالن رو به حالت اول بر می‌گردوندیم. جاوید ظرف‌هایی که روی میز مونده بود رو برداشت و به آشپزخونه رفت و من و هامین تنها شدیم. داشتم جارو می‌زدم که هامین گفت:
- زیبا بانو؟
دست از جارو کردن کشیدم و بهش نگاه کردم. گفت:
- دوست داری زیبا صدات کنم، یا همون بانو رو بیشتر دوست داری؟
همون طور که فکر می کردم، گفتم:
- اوم، فرقی نداره!
و خسته از کار، صندلی‌ای که جلوم بود رو از پشت میز بیرون کشیدم و بی‌حواس روش نشستم. هامین نزدیکم اومد:
- ولی لطفا یکی رو بگو زیبا بانو! امروز هم صدات نکردم تا خودت اینو بهم بگی.
بشکنی زدم:
- همینه!
گیج نگاهم کرد:
- چی؟
با ذوق و شوق گفتم:
- زیبا بانو! درسته طولانیه و احتمالا خیلی خسته‌ت می کنه، ولی این قشنگ‌تره. راستش رو بخوای با شنیدنش یه احساس خاص بهم دست می‌ده، یه احساسی شبیه مورد احترام بودن و در عین حال صمیمیت!
از روی صندلی بلند شدم و به جارو زدن ادامه دادم:
- ولی اگه سخته، برام فرقی نمی‌کنه که زیبا صدام کنی یا بانو. هر کدوم که خودت بیشتر دوست داری صدام کن.
- ولی سلیقه‌ی منم با تو یکیه زیبا بانو!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
[THANKS]
به سمتش برگشتم و با لبخندش رو به رو شدم. لبخندی که باز هم باعث پیدا شدن چال لپ‌های خوشگلش شده بود. منم لبخندی زدم و چشم ازش گرفتم. بی توجه به حضور هامین زیر ل*ب زمزمه کردم:
- مطمئنم اگه یه لحظه دیگه به چال لپات خیره می‌شدم، صد درصد انگشتمو داخلشون می‌کردم!
یه دفعه هامین سرفه کرد. با تعجب به سمتش برگشتم. گفت:
- فکر کنم یا باید اجازه بدم یک‌بار انگشتت رو داخل چال لپم بکنی، یا اینکه جلوت دیگه لبخند نزنم و نخندم! البته خودم راه اول رو ترجیح می‌دم.
سرخ شدم و رو برگردوندم. اخمی روی پیشونیم اومد. با حرص، شروع کردم به غرغر کردن:
- حالا حتما باید به روم می‌آورد؟! به من چه که گاهی زمزمه‌هام بلندتر از حد معمول می‌شه؟ دست خودم نیست که. اِاِاِاِ! یعنی چی که راه اول رو ترجیح می‌دم؟! هامین بی‌حیا! دارم برات بدجنس.
توی افکارِ خودم، بی توجه به همه چی داشتم جارو می‌کردم که از پشت م*حکم خوردم به یه نفر و ک*م*رم داغون شد. فکر کردم بازم عسله و خواسته از اون شوخیای مسخره‌ش باهام بکنه که زیر ل*ب نالیدم:
- آی! لعنت بهت عسل! داغون شدم!
برگشتم تا مشتی نثارش کنم که دیدم به جای عسل، هامین با خنده جلوم ایستاده. چشمام گرد شد:
- هیع! خوردم به شما آقای راستین؟
سرش رو پایین آورد و خم شد تا جایی که صورتش رو به روم قرار گرفت. دستاش رو به زانوهاش تکیه داد و با خنده گفت:
- اولاً بله، خوردی به من. دوماً ببخشید، اشتباه از من بود که افکارت رو به روت آوردم. سوماً منظورم از اینکه راه اول رو ترجیح می‌دم، این بود که فکر کنم یه جورایی غیر ممکنه که هرگز پیش تو نخندم تا تو وسوسه نشی، پس باید اجازه بدم انگشت‌های ظریفت رو داخل چال لپم بکنی! چهارماً، چی میشه مثل افکارت صدام کنی هامین؟ چرا هنوز بهم میگی آقای راستین، در صورتی که توی افکارت هامینم؟
اونقدر تند تند و مسلسل‌وار حرفاش رو پشت سر هم چیده بود که کپ کردم. همچنان با چشمای گرد شده‌م بهش خیره موندم. هامین خنده‌ش رو خورد و آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- پنجماً، دیگه اونجوری بهم خیره نشو زیبا بانو!
و صاف ایستاد و به سرعت ازم دور شد و به آشپزخونه پناه برد. می‌دونستم منظورش چیه. خیلیا بهم می‌گفتن چشمام سگ داره و وقتی چشمام رو گرد می‌کنم، حسابی جذاب و خواستنی می‌شه. لبخندی روی لبام اومد. سری تکون دادم و به جارو کردن مشغول شدم...
***

وارد آشپزخونه شدم و به طرف میز و عسل که پشتش نشسته بود، رفتم. دستی پشت عسل زدم:
- ناهارتون تموم شد؟
سام به جای عسل جواب داد:
- آره، تمومه.
- پس زود برین توی سالن و به آقای راستینم بگین بیاد تا ناهار بخوریم. همینجوریش مریضی جاوید و غیبتش کلی عقبمون انداخته، دیگه نمی‌تونیم اینجوری هم وقت تلف کنیم.
عسل از جا بلند شد و سری تکون داد:
- باشه، پس ظرف‌های ناهار ما رو هم خودت جمع کن!
لبام به خنده‌ای باز شد:
- باشه تنبل درختی!
و قبل از اینکه فرصت کنه جیغ جیغ راه بندازه و بگه من تنبل درختی نیستم، هولش دادم و از آشپزخونه بیرونش کردم. سام هم پشت سر عسل بیرون رفت. به سمت میز برگشتم و مشغول جمع و جور کردن ظرف‌های ناهار عسل و سام شدم. چند لحظه‌ی بعد، هامین هم وارد آشپزخونه شد. ماهیتابه رو روی گ*از گذاشتم و به سمتش برگشتم:
- شما هم تخم‌مرغ می‌خورین نیمرو کنم؟
صندلی آشپزخونه رو عقب کشید و پشت میز نشست:
- بله. لطفا برای من دو تا تخم‌مرغ بزن!
سر تکون دادم و تخم‌مرغ‌ها رو توی ماهیتابه شکوندم. چند دقیقه ی بعد، نیمرو‌ها آماده شده بود. ماهیتابه و روی میز گذاشتم و سبد نون رو هم کنارش گذاشتم. دو تا قاشق برداشتم و پشت میز نشستم. یکی از قاشق‌ها رو به دست هامین دادم:
- بفرمایید. شروع کنید که باید زود تمومش کنیم.
و خودم مشغول شدم. بعد از گذشت مدتی، حوصله‌ام از سکوت بینمون سر رفت:
- چه خبرا؟ هنوز دارین می‌گردین؟
هامین لقمه ای که توی دهنش بود رو قورت داد و با تکون دادن سرش، حرفم رو تایید کرد:
- آره. یه چند نفری رو هم پیدا کردم که کاربلدن، اما نمی‌دونم می‌تونم بهشون اعتماد کنم یا نه!
- می‌خواین چیکار کنین؟ الان یه ماه از روزی که کافه جنون رو خریدین می‌گذره و شما پنج، شیش بار بیشتر نیومدین کافه!
- خب برای همین دنبال یه آدمی می‌گردم که قابل اعتماد باشه و به کار شرکت هم وارد. نمی‌تونم شرکت رو ول کنم به امون خدا، اونجا هم کلی کار داره.
با این حرف هامین، تمام خود درگیری هام توی این یک ماه برام مرور شد. توی تمام این یک ماه از یه طرف خیلی دلم می‌خواست اون آدم پیدا بشه تا هامین بیشتر همراه ما باشه، اما از طرف دیگه از ن*زد*یک*ی و صمیمیت زیاد می‌ترسیدم. نمی‌دونستم با خودم و احساسات و منطقم چند چندم. گیج بودم و معنی این درگیری‌های بین قلب و عقلم رو نمی‌فهمیدم. قلبم دوست داشت هامین رو به خودش نزدیک‌تر کنه و مثل یک دوست خوب همراهش باشه، اما عقلم می‌ترسید از این ج*ن*س مذکری که قبلا خوب منو بازی داده بودن. گاهی دلم برنده این کارزار بود و گاه عقلم. وقتایی که دلم یکه تازی می‌کرد، خودمم پنهانی هم‌مسیر هامین می‌شدم و بدون اطلاع همه دنبال یه آدم مطمئن می‌گشتم. اما بعد از اون، دور، دورِ عقلم بود و می‌زدم زیر هر نتیجه‌ای که گرفتم و آدمایی رو که پیدا کرده بودم به هامین معرفی نمی‌کردم.
با وجود این جنگ جهانی وجودم، اسم یک نفر توی ذهنم همیشه پر رنگ بود. پدرام پاینده، همسایه‌ی قدیمی‌ام که لیسانس مدیریت بازرگانی داشت و الان هم با وجود تغییر محل زندگیش، یکی از معدود مردایی بود که ر*اب*طه‌ی خوبی باهاش داشتم. آدم قابل اعتماد و کاربلدی بود. می‌دونستم اگه به هامین معرفیش کنم خیلی خوشحال می‌شه و به احتمال زیاد قبول می‌کنه. با این کارم، به پدرام هم کمک می‌کردم و باعث استخدامش توی یه شرکت خوب می‌شدم، هم کمکی به هامین کرده بودم و سبب بیشتر موندش توی کافه بودم. اما من هنوزم می‌ترسیدم.
دو روز دیگه هم گذشت. خود درگیری های من و جستجوی هامین هنوز هم ادامه داشت. تا اینکه بالاخره صبح روز سوم، خودم رو راضی کردم که پدرام رو به هامین معرفی کنم. از شانسم، اون روز هامین هم توی کافه بود و فرصت خوبی برام پیش اومد. صبر کردم تا موقعیت مناسبی پیش بیاد و این موقعیت، با رفتنِ هامین به اتاق مدیریت برای استراحت، جور شد.
جلوی در اتاق، دوباره دچار تردید شدم. آیا این کارم درست بود؟ نکنه هامین هم تبدیل بشه به یکی از مردای گذشته‌ام؟
[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
نه، اون آدم خوبیه! آهی کشیدم و تردیدم رو کنار زدم. تقه‌ای به در زدم و با شنیدن بفرمایید گفتن هامین، در رو باز کردم و داخل شدم. هامین آرنج‌هاش رو به میز تکیه داده بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود و پیشونیش رو ماساژ می‌داد. با دیدن من لبخند زد و گفت:
- بشین زیبا بانو!
روی مبل رو به روی میز نشستم و گفتم:
- خسته نباشین!
- سلامت باشی. چیزی شده؟
- اوم، چیزی که نشده، ولی خب یه خبرایی دارم واستون.
- خب؟
- قبلش می‌شه بگین کسی رو واسه شرکتتون پیدا کردین یا نه؟
هامین آه کشید:
- هنوز نه. توی دوست و آشنا کسی نیست و به غریبه هم نمی‌شه چشم و گوش بسته اعتماد کرد.
امیدوارانه لبخند زدم:
- خب، من یه نفر رو پیدا کردم.
حیرت‌زده به جلو خم شد و با تعجب گفت:
- پیدا کردی؟! مگه تو هم دنبالش بودی؟
حس کردم خ*ون به گونه‌هام هجوم آورد. جمع‌تر نشستم و با لبخند خجولی گفتم:
- خب، یه جورایی. در هر صورت شما دوست من هستین و منم ناراحت می‌شم وقتی می‌بینم این همه تلاش می‌کنین و خسته می‌شین. می‌خواستم کمکتون کنم.
هامین حیرت‌زده و ناباور خندید. حس شادی و تشکر توی چشم‌هاش غیرقابل انکار بود.
- ممنون زیبا بانو! ممنون.
سرم رو روی شونه کج کردم و گفتم:
- حالا نمی‌خواین بدونین کیه؟
هیجان‌زده سرش به نشونه‌ی تایید تکون داد.
- چرا، چرا بگو. راستش اونقدر از این کار قشنگت هیجان‌زده شدم که به کل همه چیز یادم رفت!
- ببین این مرد قبلا همسایه‌ام بوده و پسر قابل اعتماد و خوبیه. کلا سر به زیره و به سهم خودش قانع. اسمش پدرامه، پدرام پاینده و لیسانس مدیریت بازرگانی داره.
با لحن خجالت‌زده‌ای ادامه دادم:
- البته می‌دونم سطح شرکت شما بیشتر از اینه که بخواین لیسانس رو قبول کن...
هامین پرید وسط حرفم:
- نه نه، اصلا این حرف رو نزن! سطح شرکت من اونقدر هم که میگی بالا نیست و اینکه اگر طرف کار بلد و قابل باشه دیگه مدرکش چه اهمیتی داره؟
لبخند زدم:
- خب، ممنون بابت این محبتتون! داشتم می‌گفتم، ۲۱ سالشه و سابقه کار هم نداره. اما آدم خوبیه و قابل اعتماده.
هامین به وسعت صورتش لبخند زد:
- خیلی هم عالی!
کارتی رو به سمتم گرفت و ادامه داد:
- بگیرش، این کارت شرکته. به این آقا پدرام بگو در اولین فرصت بیاد شرکت تا باهاش مصاحبه کنم. خندیدم:
- باشه، حتما میگم!
و از جا بلند شدم و به طرف در رفتم. قبل از اینکه از اتاق خارج بشم، هامین صدام زد:
- زیبا بانو؟
به طرفش برگشتم. گفت:
- خیلی ازت ممنونم.
و لبخندی زد که باعث شد دوباره چال‌های خوشگلش معلوم بشن. با لبخندی عمیق گفتم:
- قابلتون رو نداشت!
و چشمکی زدم و بیرون رفتم. صبح شنبه هفته بعد، هامین ساعت نه صبح با یه جعبه شیرینی اومد. کافه هنوز باز نشده بود و من و عسل و سام و جاوید داشتیم توی آشپزخونه صبحونه می‌خوردیم. هامین داخل آشپزخونه شد و با شادی گفت:
- سلام، صبح عالیتون پرتقالی!
همه با خنده بهش سلام کردیم. سام با صدایی که می‌تونستی از توش رگه‌های خنده رو تشخیص بدی، گفت:
- خبریه هامین خان؟ اول صبحی کبکت خروس که نه، بلبل می‌خونه!
هامین خندید:
- بله. خبرایِ خیلی خوب!
و صندلی‌ای رو از پشت میز بیرون کشید و روش نشست. درِ جعبه‌ی شیرینی رو باز کرد و روی میز گذاشت:
- بخورین بچه‌ها.
عسل که معلوم بود حسابی کنجکاو شده، گفت:
- شیرینی رو بعدا هم می‌تونیم بخوریم. الان بگو چی شده که من یکی مردم از فضولی!
هامین با خنده گفت:
- بالاخره بعد از این همه مدت تلاش‌هام جواب داد و یه آدم کاربلد و مطمئن برای شرکت پیدا کردم.
هممون با شادی خندیدیم و تبریک گفتیم. هامین ادامه داد:
- یه پسر جوون ۲۱ ساله، به اسم پدرام پاینده. سابقه کار نداره اما کارش رو خوب بلده. البته ناگفته نماند اگر کمک یه دوست خیلی خوب نبود، من حالا حالاها علاف بودم!
و خیلی نامحسوس بهم چشمک زد. من به پهنایِ صورت می‌خندیدم. هم واسه پدرام کار پیدا شده بود و هم اینکه از این به بعد هامین بیشتر توی کافه می‌موند و این یعنی معامله برد-برد! اما شاید چندان هم اینطور نبود. یعنی ترسم نمی‌ذاشت که حتی لحظه‌ای مثبت فکر کنم و شاد باشم از اینکه مشکلمون حل شد. مغزم عین دشمنی بود که تا می‌اومدم از شیرینی عسلی ناب ل*ذت ببرم، زهری کشنده قاطی عسل می‌کرد و کام منو تلخ. لبخند روی ل*بم خشکید.
انگار هامین حواسش به من بود که تا دید غم به چشمام اومد پرسید:
- زیبا بانو؟ چرا ناراحتی؟ خوشحال نشدی از اینکه از این به بعد اینجام؟
صداش توی گوشم زنگ زد:
- از این به بعد اینجام...
مثل ناقوس مرگ بود برام. ترس دوباره رخنه کرده بود توی وجودم و داشت خودنمایی می‌کرد. لبخندی زورکی زدم و گفتم:
- چرا، خیلی هم خوشحال شدم. شما که بهتر از بقیه می‌دونین!
هامین خندید:
- خب خداروشکر. شاید این بودن‌هام باعث شد بالاخره از آقای راستین بشم هامین.
نه! این یعنی صمیمیت. یعنی خطر! تو حالا حالاها آقای راستین می‌مونی.
حس می‌کردم سرم داره می‌ترکه. دستام رو گذاشتم روی شقیقه‌هام و فشار دادم، اما تاثیری نداشت. این بار صدای نگران جاوید بلند شد:
- زیبا حالت خوبه؟
آروم گفتم:
- آره، فقط یه لحظه سرم تیر کشید.
از جا بلند شدم و ادامه دادم:
- بچه‌ها چند لحظه ببخشید. فکر کنم باید یه آبی به صورتم بزنم.
و به طرف دستشویی رفتم. شیر آب سرد رو باز کردم و چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم. خودم رو توی آینه نگاه کردم، چشم‌هام از شدت بغض سرخ شده بودن. چند دقیقه بعد عسل هم اومد:
- دختر چی‌شده؟
خودم رو بغلش انداختم:
- وای عسل!
عسل که همیشه با وجود شیطونی‌هاش، مثل خواهرم نگرانم بود، دستش رو پشت ک*م*رم کشید و گفت:
- بگو چی‌شده عزیزم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
- می‌ترسم عسل.
- از چی می‌ترسی؟
- عسل دوباره همه ترس‌های قدیمیم برام زنده شدن.
عسل چند لحظه سکوت کرد. بعد با تردید گفت:
- آریا؟
- اوهوم.
- خب مگه چی‌شده؟ باز اون ع*و*ضی پیداش شده؟
- نه، اصلا مشکلم این نیست. هامین...
ابروهای عسل بالا رفت و با تعجب گفت:
- هامین چی؟
- هامین دوباره اون ترس رو برام زنده کرده!
چشم‌هاش گرد شد. گفتم:
- می‌دونم، نمی‌خواد چیزی بگی. خودمم می‌دونم عجیبه. و عجیب‌تر اینکه حتی جاوید و سام هم ترسم رو ت*ح*ریک نکردن، اما هامین...
حرفم رو قطع کرد و عاقلانه گفت:
- چرت نگو زیبا! هامین خیلی آقاست، مال این حرفا نیست!
ناله‌گونه گفتم:
- این دلیل نمیشه عسل. اون ع*و*ضی هم خیلی ظاهر قابل اطمینانی داشت و خیلی کارا برام کرد، اما تهش شد ت*ج*اوز! شد رفتن تا مرز از دست دادن دخترونگیم!
چند لحظه سکوت کردم و باز ادامه دادم:
- فکر می‌کنی واسه چی جلوی خودش بهش میگم آقای راستین؟ من توی قلبم اون‌قدر باهاش احساس صمیمیت می‌کنم که صداش کنم هامین، اما از نزدیک شدن بهش می‌ترسم. فامیلیش رو صدا می‌زنم تا اونم سعی نکنه زیاد صمیمی بشه با من و تهش بشه یکی شبیه آریا! نمی‌خوام بهش تهمت بزنم‌ها، اتفاقا به نظر منم خیلی آدم خوبیه، ولی من ترسیدم.
عسل با درموندگی گفت:
- نمی‌دونم چی بگم. تو خودت هم می‌دونی که هامین با آریا فرق داره، اما خب مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید هم می‌ترسه. دلم می‌سوزه به حالت. تو خیلی مظلومی. لیاقتت بیشتر از این حرفاست زیبا!
گفتم:
- عسل اگه هامین بیشتر وقتش رو اینجا بگذرونه تلاش می‌کنه تا به من نزدیک بشه و من می‌ترسم از این. می‌ترسم!
و بغضم ترکید و زدم زیر گریه. عسل بغلم کرده بود و سعی می‌کرد آرومم کنه. داشتم توی ب*غ*ل عسل گریه می‌کردم که صدای افتادن چیزی از بیرون اومد. ساکت شدم و دستی به صورتم کشیدم تا اشکم رو پاک کنم. عسل با تعجب گفت:
- چی افتاد؟
شونه بالا انداختم. هر دو به طرف در رفتیم. گلدونی که کنار در دستشویی بود، چپه شده بود روی زمین. هر دو با تعجب به گلدون نگاه می‌کردیم. یعنی چی باعث شده بود این گلدون بیوفته؟!
گلدون رو صاف کردیم و داخل دستشویی برگشتیم. من صورتم رو شستم تا معلوم نشه گریه کردم و بعد با عسل به سمت آشپزخونه رفتیم. سام و جاوید پشت میز نشسته بودن و حرف می‌زدن. با تعجب پرسیدم:
- پس آقای راستین کو؟
جاوید با بیخیالی جواب داد:
- رفت.
عسل با چشمای گرد شده پرسید:
- رفت؟! کجا رفت به این زودی؟ اون که تازه اومده بود!
سام گفت:
- همون موقع که رفتی دنبال زیبا گوشیت زنگ خورد. هامین هم تلفن رو برداشت و پشت سرت بیرون اومد تا تلفن رو بهت برسونه. بعد چند دقیقه هم برگشت و تلفنت رو گذاشت اینجا و گفت که کاری براش پیش اومده و به سرعت رفت.
من و عسل ترسیده به هم نگاه کردیم. اگه هامین از همون اول اومده باشه دنبال عسل، پس تمام حرف‌های ما رو شنیده و اون بوده که گلدون رو انداخته. وای نه، اینطوری خیلی بد می‌شه! نکنه فکر دیگه‌ای راجع به من بکنه؟ من مدام تکرار کردم که ازش می‌ترسم، نکنه به همین خاطر دوباره بخواد کافه رو به یکی دیگه بسپاره و دیگه نیاد؟ خب نیاد! بهتر، اینطوری بهم نزدیک هم نمی‌شه. اما اون دوستمه و عزیزه واسم. من خیلی بد حرف زدم. نمی‌خوام ناراحت بشه از دستم. ای خدا، چی کار کنم؟
کاملا هنگ کرده بودم و نمی‌فهمیدم چی درسته و چی غ*لط. هامین تا آخر اون روز دیگه نیومد. منم فقط می‌تونستم توی اضطراب منتظر بمونم تا ببینم خدا صلاح رو توی چی دیده و چی پیش میاد.
فردای اون روز هم هامین نیومد. من دلم بدجوری آشوب بود. بچه ها هم نگران شده بودن، چون هامین بر خلاف همیشه حتی یک‌بار هم تماس نگرفته بود. از نظر عسل بهتر بود من زنگ بزنم، واسه همین رفتم توی آشپزخونه و از تلفن کافه به هامین زنگ زدم.
هامین بعد از پنج تا بوق تلفن رو برداشت:
- بله؟
صداش سرحال بود و خیالم راحت شد که اتفاقی نیفتاده. در آنی به ذهنم رسید که برای اولین بار اسمش رو صدا کنم، اگه حرفام رو شنیده باشه، بهتره از دلش در بیارم:
- الو؟ آقا هامین؟
هامین با شنیدن صدای من، اون سرحالیش رو از دست داد:
- خانم دادخواه شمایین؟
چی شد؟ الان هامین من رو با فامیلیم صدا زد؟! یعنی اینقدر از دستم ناراحت شده؟ یا اینکه شاید کسی پیششه و نخواسته جلوی اون اسم من رو صدا کنه؟ آره، حتما همین‌طوره، کسی پیششه. هامین آدم بخشنده‌ای هست، نمی‌تونه به دل گرفته باشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
صدای هامین توی گوشم پیچید:
- الو؟ خانم دادخواه، پشت خطین؟
- بله، هستم.
- چیزی شده که تماس گرفتین؟
- نه، فقط ما نگرانتون شدیم. آخه دیروز یهو از کافه زدین بیرون و امروز هم اصلا نیومدین و حتی زنگ هم نزدین.
- دیروز، خب مجبور شدم برم. راستش بیشتر نمی‌تونستم بمونم. امروز هم کار داشتم توی شرکت، می‌خواستم به پدرام کمک کنم راه بیفته.
با نگرانی گفتم:
 -آها. خب، تا آخر روز میای؟
ناخودآگاه فعل‌هام تبدیل به مفرد شدن. نمی‌دونم چرا، اما صدای هامین لرزید:
- دوست داری بیام؟
- خب آره!
صداش دوباره م*حکم و جدی شد و حرفی زد که بدجوری بوی کنایه داشت:
- نه، نمیام. اگه بیام نزدیک می‌شم بهتون، یه وقت صمیمی می‌شیم!
نفسم بند اومد و اشک توی چشمم جمع شد. با صدایی که بخاطر بغض خش‌دار شده بود، گفتم:
- خیلی خب، هر جور خودت صلاح می‌دونی!
- خب، کاری ندارین؟
بغضم رو پس زدم و با استرس، آروم گفتم:
- هامین؟
صدای بند اومدن نفسِ هامین رو شنیدم. حق داشت، برای اولین بار بود که هامین صداش می‌کردم، بدون هیچ پیشوندی. بالاخره بعد از این همه مدت تلاش‌هاش نتیجه داده بود. با صدایی که از هیجان می‌لرزید، گفت:
- جا...بله؟
با بغض گفتم:
- لطفا من رو قضاوت نکن. تو هیچی راجع به گذشته‌ام نمی‌دونی!
و دیگه دووم نیاوردم و بغضم ترکید. فکر کنم هامین صدایِ نفس‌هام رو شنید که با نگرانی گفت:
- خانم دادخواه؟ حالتون خوبه؟
با گریه درحالی‌که ناخن‌هام رو از شدت خشم می‌جویدم، گفتم:
- اسم من زیباست! من زیبا بانو‌ام نه خانمِ دادخواه!
و تلفن رو قطع کردم و سرم رو روی میز گذاشتم و با تمام وجود گریه کردم.
جاوید با نگرانی بالای سرم ایستاده بود:
- زیبا؟ زیبا جان؟ چی شده؟ هامین چیزیش شده؟
با شنیدن صداش تازه یادم افتاد که جاوید هم پیشمه. تند تند اشکم رو پاک کردم و رو به جاوید گفتم:
- نه، حالش خوبه. فقط کار داره تو شرکت.
جاوید کنار من روی زانوش نشست و گفت:
- پس چرا اینطوری گریه می‌کردی؟ نگرانم کردیا!
با چشمای سرخ و متورمم نگاهش کردم. نالیدم:
- گند زدم جاوید. گند!
و سرم رو روی میز گذاشتم. سام هم که همون موقع وارد آشپزخونه شده بود، با نگرانی بالای سرم اومد و از جاوید پرسید که چی‌شده؟ جاوید هم مختصر جواب داد که حالِ هامین خوبه، اما من با قطع کردن تلفن حالم بد شده. هر دو با نگرانی عسل رو صدا زدن. سام رفت جای عسل و عسل هم اومد توی آشپزخونه و کنارم نشست و گفت:
- جانم زیبا؟ چی‌شده؟
خودم رو انداختم توی بغلش و گفتم:
- وای عسل!
- جانِ عسل؟ چی‌شد عزیزم؟
- عسل دیگه زیبا بانو نیستم! شدم خانمِ دادخواه! همه چیز رو شنیده!
عسل فهمید دردم چیه. سام و جاوید رو دست به سر کرد تا سوال پیچمون نکنن. بعد گذاشت توی بغلش یه دل سیر گریه کنم. گریه‌ام که تموم شد، عسل گفت:
- زیبا الان مشکلت چیه؟ مگه تو همین رو نمی‌خواستی؟ که صمیمیتی بینتون نباشه؟
- نه، نمی‌خوام. می‌خوام هامین باهام صمیمی باشه. عسل به مهربونیاش عادت کردم.
- تو واقعا الان داری با دست پس میزنی و با پا پیش می‌کشی. دیروز میگی نمی‌خوام نزدیکم بشه و امروز می‌گی بهش عادت کردم؟ زیبا چه مرگته دقیقاً؟
- نمی‌دونم. واقعا نمی‌دونم.
- خیله خب، مهم نیست! الان بلندشو صورتت رو بشور و دیگه بهش فکر نکن. امروز سرت رو به کار گرم کن. هامین هم خیلی خوش قلبه، مطمئنم یکی دو روز بگذره همه چیز رو فراموش می‌کنه و می‌شه همون هامینِ قبلی!
آهی کشیدم:
- امیدوارم!
اما این امیدواری‌ام کاملا بیهوده بود. هامین فردا به کافه اومد. اما با نگاهی یخ زده نگاهم می‌کرد، رفتارش سرد و خشک بود و دیگه هم بهم نمی‌گفت زیبا بانو. من جدی جدی تبدیل شده بودم به "خانمِ دادخواه". این باعث می‌شد بدجوری بغض گره بخوره توی گلوم. من صداش می‌زدم هامین و تلاش می‌کردم اون هم برگرده به شکل قبل، اما تلاشم بی نتیجه بود. هر بار که هامین فامیلیم رو صدا می‌زد، حس خیلی بدی بهم دست می‌داد. یک هفته به همین منوال گذشت تا اینکه اتفاقی افتاد که باعث شد کاسه‌ی صبرم لبریز بشه.
صبح دوشنبه بود و من اون روز داشتم دیرتر از همیشه می‌رفتم سرکار. ساعت ده صبح بود و خیلی بی‌حال داشتم برای خودم قدم می‌زدم. توی خیابون جلوی کافه اصلا حواسم به اطرافم نبود و داشتم به رفتارای هامین فکر می‌کردم که یکهو چشمم خورد به هامین که داشت از رو به روی من به طرف کافه می‌اومد. دوباره ماشینش رو چند خیابون پایین‌تر پارک کرده بود و داشت پیاده به سمت کافه می‌اومد. لبخندی روی ل*بم نشوندم و وقتی نزدیک کافه به هم رسیدیم سلام کردم:
- سلام آقا هامین!
انتظار داشتم مثل تمامِ این یه هفته به سردی و خشکی و از روی اجبار جواب بده و فامیلیم رو صدا کنه، اما بر خلاف انتظارم لبخند گرمی زد و گفت:
- سلام بر زیبا بانو! صبحت بخیر.
خندیدم، از تهِ دل. چشم‌هام هم به معنی واقعی کلمه می‌خندیدن. هامین دوباره باهام صمیمی شده بود.
داشتیم با خنده خوش و بش میکردیم که یک دفعه هامین دستم رو گرفت و من رو به دیوار تکیه داد و خودش رخ به رخم ایستاد و تقریبا بهم چسبید. صورتم به س*ی*نه اش خورد. خشکم زد. هامین داشت چی کار می‌کرد؟! چند لحظه‌ای همونطوری مات مونده بودم و درک نمی‌کردم اطرافم چی می‌گذره. اما خیلی زود رادار‌هام به کار افتادن و از اون حالت مات در اومدم.
تقلا کردم از اون زندانی که هامین واسم ساخته بود، رها بشم:
- داری چی کار می‌کنی؟ ولم کن!
هامین سرش رو پایین آورد و توی چشمام خیره شد:
- یه لحظه آروم بگیر!
حسابی عصبانی شده بودم. بدون اینکه بفهمم چی کار می‌کنم، دستم بالا رفت و سیلی محکمی به صورت هامین زدم. هامین حسابی جا خورد. با چشمایِ گرد شده و سرخ از خشم نگاهم می‌کرد اما از جاش تکون نخورد. فریاد زدم:
- ع*و*ضی...
اما صدای جیغ و فریاد یک زن حرفم رو قطع کرد. از کنار بازوی هامین سرک کشیدم، موتوری از توی همون پیاده‌رو داشت می‌رفت و کیفی دستش بود و زنی که فاصله‌ی چندانی با ما نداشت، توی سر و صورتش می‌کوبید که:
- کیفم رو دزد برد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
هامین نگاهی سرد به من انداخت. نگاهش اونقدر یخ‌زده شده بود که سرماش برای خنک کردن کل تابستون کافی بود. توی یک لحظه فهمیدم چه اتفاقی افتاده. صدای هامین هم مهر تاییدی شد بر افکارم:
- هدف اون موتوری شما بودین خانمِ دادخواه!
اشک توی چشمام جمع شد. صورتم رنگ شرمندگی به خودش گرفت و با لکنت گفتم:
- من...من...
هامین شالم رو توی مشتش گرفت و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد. با این حرکتش، صدام توی گلو خفه شد. دوباره عصبانی شده بود و منم حسابی ترسیده بودم. عین یه بره بی‌پناه که توی چنگال گرگ افتاده، با ترس به چشمای سرخش خیره شدم.
هامین از لای دندون‌های به هم فشرده‌ش گفت:
- آره، من ع*و*ضی‌ام. ع*و*ضی‌ام که خواستم نجاتت بدم تا کوله‌ی تو رو جای اون زن نبرن. ع*و*ضی‌ام که فکر کردم یه هفته تنبیه برات کافیه تا بفهمی من شبیه اون آشغالی که بهت آسیب زده نیستم. اما اشتباه می‌کردم. تو خیلی بی‌لیاقتی. اشتباه از من بود که فکر می‌کردم یه دختر لیاقت اینو داره که بخواد برای هامین راستین یه دوست خوب باشه و همراهیش کنه. تو حتی ارزش نیم‌نگاهی رو هم نداری. نه قیافه داری نه هیکل، نمی‌دونم اون آدم گذشته‌ت چرا به سمتت جذب شده. ولی مطمئن باش من نمی‌تونم حتی نگاهت کنم!
شالم رو رها کرد و من چند قدمی به عقب پرت شدم. بغضم بزرگتر شد و اشک توی چشمام حلقه زد. حرفایِ هامین سنگین تموم شده بود برام. دردش خیلی بیشتر از سیلی‌ای بود که من به هامین زدم. من همونجا از درون شکستم. هامین بی‌توجه به من به سمت در کافه رفت اما قبل از اینکه داخل بشه، برگشت و نگاهم کرد. با همون سردی گفت:
- همه مردا مثل هم نیستن خانمِ دادخواه. همه با یک هدف سمتتون نمیان!
و بعد وارد کافه شد و ندید که من چطور شکستم و روی زمین فرو ریختم...
چند لحظه‌ای همونجا افتاده بودم و تویِ شوک حرفای هامین مونده بودم. با صدای نگران زنی، چشم از زمین گرفتم و سرم رو بالا بردم:
- خانوم؟حالتون خوبه؟
خوب بودم؟ نه!
تازه کم‌کم داشتم حرفایِ هامین رو درک می‌کردم. شوکم از بین رفت و عصبانیتی جای حیرتم رو گرفت. برای زن رهگذر که هنوز با نگرانی نگاهم میکرد، سری تکون دادم:
- خوبم.
و کوله‌ام رو که روی زمین افتاده بود، چ*ن*گ زدم و مقابل چشمای حیرت‌زده و نگران زن، به داخل کافه هجوم بردم. سام توی سالن بود و داشت سفارش می‌گرفت. به سمتش رفتم و با حرص و عصبانیتی نهفته توی وجودم که تازه بیدار شده بود، گفتم:
- هامین کجا رفت؟
- رفت دفترش.
به سمت دفتر مدیریت رفتم. تصمیمم رو گرفته بودم. درسته کار من اشتباه بود و زود قضاوت کردم، اما این ناشی از ترسی بود که توی وجودم زندگی می‌کرد. هامین چی؟ که بی‌رحمانه و بدون اینکه چیزی از گذشته‌م بدونه کل زندگی من رو زیر سوال برد! اگر کار من یک غ*لط داشت، کار هامین سرتاپا غ*لط بود.
به دفتر مدیریت رسیدم. بدون در زدن، در رو باز کردم. هامین پشت میز بود و دستاش رو کلافه توی موهاش فرو برده بود. با صدایِ در سرش رو بالا آورد. با دیدن من رنگ نگاهش از غم و کلافگی دوباره تبدیل شد به همون کوهستانِ یخ.
بدون اینکه فرصت حرف زدن به هامین بدم، کوبشی شروع به حرف زدن کردم:
- کار من اشتباه بود، درست. قبول دارم زود قضاوت کردم. اما این کارم از ترسی بود که خیلی وقته توی وجودم لونه کرده. کار تو صد برابر من اشتباه بود. تو بدون اینکه چیزی راجع به گذشته‌ی من بدونی، بی رحمانه قضاوتم کردی!
یه نفس عمیق کشیدم. سرم رو پایین انداختم و به کفشم چشم دوختم. آروم‌تر ادامه دادم:
- من خیلی بابت حرفم و اون سیلی متاسفم اما...
دوباره چشم به چشم هامین دادم و گفتم:
- تو هیچی راجع به من و گذشته‌م نمی‌دونی!
با گفتنِ آخرین جمله‌‌ام، انرژیم هم تموم شد. پاهام به شدت می‌لرزیدن. بغضم شکست و چند قطره اشک روی صورتم چکید. چرخیدم وبه سمت در رفتم. دم در دوباره برگشتم و گفتم:
- من از کارم این‌جا استعفا می‌دم.
و از اتاق بیرون زدم. کوله‌ام رو روی شونه‌م انداختم و از کافه بیرون رفتم.
نمی‌دونستم دارم کجا می‌رم، فقط داشتم بی‌هدف قدم می‌زدم. بغض کرده بودم و زیر لبی داشتم فحش می‌دادم. به خودم، به هامین، به آریا، به همه! حالم خوب نبود و ضعف کرده بودم. قدم‌هام کند شده بود و پاهام روی زمین کشیده می‌شد که صدای هامین رو شنیدم:
- بانو! زیبا بانو!
یه لحظه کپ کردم. نه بابا، اشتباه شنیدم، هامین اینجا چیکار می‌کنه؟! برای اینکه فکرم رو تایید کنم، برگشتم. اما بر خلاف تصورم، هامین داشت به طرفم می‌دوید.
با دیدنش جونی دوباره توی پاهام اومد. چرخیدم و شروع کردم به دویدن. هامین دنبالم می‌اومد و صدام می‌کرد:
- زیبا وایسا! زیبا!
اما من می‌دویدم. یه لحظه برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم، هامین دور بود. فرصت تاکسی گرفتن داشتم. کنار خیابون ایستادم و برای اولین ماشین دست تکون دادم. ماشین ایستاد و سوار شدم. راننده پرسید:
- کجا می‌رین؟
با نفس نفس و نگرانی گفتم:
- آقا دربست، برو بهت میگم. الان فقط برو!
و راننده که از مسافر دربستی سر ذوق اومده بود پاش رو روی گ*از فشار داد و ماشین از جا کنده شد. هامین پشت سرم درمونده ایستاده بود و ماشین رو نگاه می‌کرد.
نفس راحتی کشیدم و آدرس یه جاده خاکی، توی حومه‌ی شهر رو به راننده دادم. جایی که یه حالت دره داشت و گذر کسی به اون سمتا نمی‌افتاد. جای خیلی خوبی بود برای داد کشیدن، کسی هم نبود که صدات رو بشنوه. اما تو می‌تونستی از عمقِ وجودت فریاد بزنی و خالی بشی.
بالاخره به دره رسیدیم. کرایه‌ی راننده رو دادم و پیاده شدم. صبر کردم تا ماشین از اونجا دور شه، بعد کوله‌ام رو در آوردم و روی زمین انداختم. نزدیک دره ایستادم و شروع کردم به داد کشیدن:
- خدا! کجایی پس؟ اصلا من رو می‌بینی؟ تو که می‌دونی من می‌ترسم از قضاوت شدن، پس چرا به سرم آوردی؟
از شدت ضعف روی زمین افتادم و بغضم رو شکستم. زار میزدم و هق‌هق می‌کردم. اونقدری حواسم پرت و صدایِ گریه‌هام بلند بود، که نفهمیدم یه ماشین اومد و کنار جاده پارک کرد...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم تا اینکه بالاخره یه کمی آروم شدم. انگار با اون همه داد و گریه یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد. حتی حال نداشتم از توی کیفم دستمال بردارم. همونجا کنار دره زانو‌هام رو ب*غ*ل گرفتم و به تهران نگاه کردم.
غرق افکار خودم بودم که یک دفعه یکی یه دستمال جلوم گرفت. دستمال رو ازش گرفتم، اما تا خواستم برگردم و ببینم کی بوده، صدای مردونه هامین توی گوشم زنگ زد:
- خالی شدی؟
از جا پریدم. بلند شدم و به سمت هامین برگشتم. حسابی جا خورده بودم. چشمام گرد شده بود و لبام عین ماهی باز و بسته می‌شد، اما دریغ از یه صدای کوچیک.
بالاخره به خودم اومدم و سوالی رو که توی ذهنم چرخ می‌خورد، پرسیدم:
- تو چطوری پیدام کردی؟ مگه وقتی من سوار تاکسی شدم جا نموندی؟!
آرامش توی صدای هامین موج می‌زد:
- نه، پشت تاکسی جا نموندم. خیلی شانس آوردم که تو رفته بودی به سمت خ*یاب*ونی که ماشینم توش پارک بود و همونجا هم سوار تاکسی شدی!
و لبخندی زد که با وجود غمناک بودنش، باعث شد دوباره لپ‌هاش به اندازه یه چاهِ عمیق خالی بشن.
اخم کردم و دست به س*ی*نه ایستادم. طلبکارانه گفتم:
- که چی؟ الان اومدی اینجا که یه بار دیگه یادآوری کنی من خیلی قیافه و هیکل حال بهم‌زنی دارم و اخلاق‌هام هم مزخرفه و تو نمی‌تونی تحملم کنی؟
چهره هامین شرمنده شد. چشماشو به چشمام دوخت و گفت:
- نه، اومدم که بگم... هوف، بگم... ببخشید.
ابروهام بالا پریدن. الان از من عذرخواهی کرد؟! معلوم بود سختش بوده به ز*ب*ون آوردن این کلمه، اما گفت! عذرخواهی کرد!
صدایِ خجالت‌زده‌ی هامین اجازه نداد فکر کردنم طولانی‌تر بشه:
- من خیلی تند رفتم. با اون سیلی که حقم نبود حسابی عصبانی شدم و نفهمیدم دارم چی‌کار می‌کنم. من رو ببخش!
نگاهم غمگین شد. دلم رو غصه پر کرد و آروم گفتم:
- مهم نیست، تو هم چندان بیراه نگفتی.
هامین با عجله گفت:
- نه، اینطور نیست! زیبا تو واقعا خیلی خوشگلی. اخلاقات خاصه و خیلی دختر خوبی هستی. میتونی آرزویِ هر مردی باشی!
سرم رو پایین انداختم. لبخند تلخی زدم و گفتم:
- برای دلخوش کردن من اینا رو میگی، نه؟
لبخند روی ل*ب هامین نشست. صداش مهربون و در عینِ حال م*حکم شد:
- نه، این حرفا فقط برای دل‌خوشی تو نیست. من آدمی نیستم که فقط برای دل‌خوشی یا چاپلوسی از کسی تعریف کنم. من رُکَم! همیشه به هر قیمتی واقعیت رو میگم. اگه گفتم تو آرزوی هر مردی هستی، یعنی این واقعیته!
چشمام برق زد و رنگ غم از لبخندم پاک شد. دلم پایکوبی کرد و حالم بهتر شد. چه حس خوبیه وقتی یکی ازت تعریف می‌کنه!
با یادآوری همه مشکلاتم، گذشته‌ام و بدبختی‌هام، آهی کشیدم و به سمت دره برگشتم. روی یک تخته سنگ که کنار دره بود نشستم. زانوهام رو ب*غ*ل گرفتم و گفتم:
- ممنون از تعریفت. حالا که عذرخواهی کردی، می‌تونی بری دیگه.
هامین جلو اومد و کنارم روی زمین نشست. من همچنان به شهر نگاه می‌کردم، اما از گوشه‌ی چشم می‌دیدم که نگاه هامین، میخِ نیم‌رخِ من بود. گفت:
- فقط واسه این نیومدم. اومدم بلکه بتونم یکم کمک‌هات رو جبران کنم.
آروم سرم رو به طرفش چرخوندم و منتظر نگاهش کردم. اینبار نوبتِ هامین بود که نگاهش رو بدزده و به شهرِ زیر پامون خیره بشه:
- اومدم شاید بتونم هم‌د*ر*د بشم واسه دوست خوبم که گذشته‌اش پر از درده.
ناخودآگاه آه کشیدم و منم چشم به رو به‌رو دوختم:
- آخه تو چی می‌دونی از من و گذشته‌ام؟
به سمتش برگشتم، اما هامین سرسختانه به خونه‌هایی زل زده بود که از این بالا اندازه‌ی قوطی کبریت شده بودن. اخم، ابروهاش رو به هم گره زد و لحنش رنگ خشم گرفت:
- فقط همون چیزی که اون روز پشت در دستشویی راجع به اون به اصطلاح آدم شنیدم!
ذهنم سریع منظورش رو گرفت؛ داشت به آریا اشاره می‌کرد. سر هامین به سمتم چرخید. اخمش پاک شد و مهربونی، نگاهش رو پر کرد:
- اما تو بگو. بگو تا خالی بشی، بگو تا بدونم!
اون لحظه اونقدر د*ر*دهام روی هم تلنبار شده بود، که فقط می‌خواستم خالی بشم. می‌خواستم د*ر*دودل کنم، مهم نبود شخص رو به روم یه مرده یا اینکه ممکنه اونم بعد از شنیدن گذشته‌ام، ازم متنفر بشه. پس نگاهم رو به خونه‌های روبه‌روم که مثل قوطی کبریت‌های کوچیک بودن، دوختم، صدای عقلم رو ساکت کردم و با ندایِ دلم، شروع کردم به د*ر*د و دل با هامین:
- اولین دردم برمی‌گرده به لحظه‌ی اولی که چشم باز کردم. من توی یکی از فقیرنشین‌ترین محله‌های تهران زندگی می‌کردم. وضع زندگیمون داغون بود! اصلا یه چیزی می‌گم، یه چیزی می‌شنوی. پدرم آدم بدی بود و از صبح تا شب کار می‌کرد، اما چندرغاز بیشتر درنمی‌آورد. مشکلِ بابام این بود که از من بدش میومد، مدام توی خونه کتکم می‌زد و می‌گفت نصف بدبختی‌های من به خاطر توئه. می‌گفت تو نون‌خورِ اضافی هستی. بهم می‌گفت قدمت نحس بود، از روزی که به دنیا اومدی زندگیم خ*را*ب شد. باز خوبه حدالعقل مادرم دوستم داشت و مهر مادرانه‌اش رو تقدیمم می‌کرد، اما نه مثل مادرایِ دیگه. اون سپر نمی‌شد در برابر کتک‌ها و نفرین‌های بابام، اما بعدش بغلم می‌گرفت و نوازشم می‌کرد. آخه مگه من چند سالم بود؟ یه بچه چقدر تحمل داره؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253


کد:
بغضم بزرگ‌تر شد و باعث شد سکوت کنم. هامین که حالم رو دید، با نگرانی گفت:
- بانو می‌خوای ادامه ندی؟
نگاهی به چشمایِ نگرانش انداختم. بغضم رو پس زدم و تلاش کردم حرف بزنم:
- این زخم کهنه سر باز کرده، نمی‌تونم ادامه ندم.
دوباره سرم رو به طرف شهر چرخوندم و پوزخند زدم:
- این‌قدر زود خسته شدی از شنیدن دردایِ من؟!
هامین سریع حرفم رو قطع کرد:
- نه، اصلا خسته نشدم! فقط خواستم حالت بد نشه.
سر تکون دادم:
- من خوبم.
چند لحظه سکوت کردم. وقتی احساس کردم حالم یکم بهتره، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- د*ر*د بعدیم برمی‌گرده به ۸ سالگیم. چیزی راجع به این نپرس، چون نمی‌گم. حتی عسل هم از این موضوع خبر نداره. این یه راز کوچیکه واسه دلم. فقط همین‌قدر بدون که توی این سن یکی از پیشم رفت که خیلی برام عزیز بود. قول داد یه روزی برگرده اما... خب اون هیچ وقت برنگشت.
چهره‌اش جلوی چشمم نقش بست. حتی توی تصویر ذهنیم هم لبخند و چشماش پر از مهربونی بود. چشمایی که باعث شدن یه لبخند کوچیک، گوشه‌ی ل*بم جا بگیره. چشمم رو بستم و سرم رو به طرفین تکون دادم. وقتی بالاخره تصویر نقش بسته‌ی چهره‌اش از جلوی چشمام محو شد، به حرفام ادامه دادم:
- من از دار دنیا یه مادربزرگ داشتم و یه دایی. کل فامیلم خلاصه می‌شد تو همین دو نفر. این دو نفر هم بندر ماهشهر زندگی می‌کردن. ۱۰ ساله که شدم، مامان و بابام تونستن با پس‌انداز و فروختن طلاهایِ مامانم و دو تا بلیط هواپیما بخرن که برن دیدن مادربزرگ و دایی‌ام. بابام نذاشت من برم، من رو گذاشتن پیش همسایه‌مون، تا برن و برگردن.
بغص راهِ گلوم رو بست و صدام رو خفه کرد. هامین که متوجه حالم شد، بلند شد و از توی ماشینش یه بطری آب آورد. درش رو باز کرد و بطری رو به سمتم گرفت. چند قلپ خوردم و تلاش کردم بغضم رو همراهِ قطره‌های آب، قورت بدم. چند مشت آب هم به صورتم پاشیدم تا حالم بهتر بشه و ادامه بدم. بطری رو به هامین برگردوندم.
وقتی هامین دوباره کنارم نشست، ادامه دادم:
- خانوادم پرواز کردن جنوب. پروازشون توی آب نشست؛ برای همیشه پرواز کردن...
دوباره ساکت شدم. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید. پدر و مادرم هر چقدر هم که بهم بدی کرده بودن، بازم والدینم بودن! و من دوستشون داشتم. شاید زیاد نه، اما دوستشون داشتم. صدای غمناک هامین بلند شد:
- من... من واقعا متاسفم!
سری به نشونه‌ی تشکر تکون دادم و گفتم:
- مادربزرگم با شنیدن خبر فوت مامان و بابام سکته کرد و اونم خیلی زود رفت پیششون. داییم هم که تنها شخص زندگیم محسوب می‌شد، از ماهشهر اومد تهران تا با من زندگی کنه. تا ۱۸ سالگیم هم پیشم بود، اما اون سال دو تا د*ر*د دیگه، به دردای قبلیم اضافه شد. اولیش این بود که داییم به زور شوهرم داد. به نوه پیرزن همسایه‌مون. اسمش بهنام بود. خیلی هم آقا بود و هست. ته مرام بود خدایی. تا توی خونه‌اش بودم، اصلا بهم دست نزد. یه بار هم ازم طلب ر*اب*طه نکرد. خودش هم به زور با من ازدواج کرده بود و یکی دیگه رو می‌خواست.
با یادآوری پدرام، لبخندی روی ل*بم نشست. با خنده به سمت هامین برگشتم:
- پدرام برادر همین بهنامه.
چشمایِ هامین گرد شدن:
- واقعا؟!
با خنده سر تکون دادم:
- آره!
اتفاقات بعد اون، توی ذهنم فلش بک خورد و دوباره غصه، جای لبخندم رو پر کرد. دوباره به رو‌به‌رو نگاه کردم و دنباله داستانم رو گرفتم:
- بعد 18 سالگی درسم رو هم نتونستم ادامه بدم. رشته‌ی انسانی بودم و عاشق ادبیات، با نمره‌های خوب دیپلم ادبیاتم رو گرفتم، اما بعدش به خاطر وضعیت بد زندگی و مسائل مالی، نتونستم درسم رو ادامه بدم، وگرنه خیلی دوست داشتم توی دانشگاه ادبیات بخونم و یه نویسنده‌ی خوب بشم. همون ۱۸ سالگیم، داییم هم توی یه دعوای خ*یاب*ونی چاقو خورد و فوت شد. من موندم و بهنام، که حالا تنها کس و کارم توی این دنیا شده بود. ۲۰ سالگیم طلاق توافقی گرفتیم. بهنام واسم یه خونه اجاره کرد و قرار شد هر ماه اجاره‌اش رو خودم بدم. با یه نامه از پزشکی قانونی هم، شناسنامه‌ام سفید شد. محله‌ام رو هم عوض کردم. بقیه‌اش هم مهم نبود، کسی من رو نمی‌شناخت که بازم مهر مطلقه بخوره به پیشونیم. خود بهنام هم با دختر مورد علاقه‌اش ازدواج کرد و ما تبدیل شدیم به دو تا دوست خوب. تو همین روزا بود که کم کم داشتم رنگ خوشبختی رو می‌دیدم که یک دفعه سر و کله بزرگترین بدبختیم پیدا شد.
از گوشه‌ی چشم توجه‌ام به هامین جلب شد. دستاش آروم مشت شدن و اخمی پر‌رنگ، روی پیشونیش نشست. با حرصی که تلاش در پنهان کردنش داشت گفت:
- اون...
نذاشتم ادامه بده:
- آره، همون آشغال. آریا.
دوباره مشت‌های هامین گره خورد. دلیل این حرص خوردن‌هاشو نمی‌فهمیدم. آخه اون که هیچ کاره بود تو زندگیم، پس چرا اینقدر عصبی می‌شد؟ سر تکون دادم و بی توجه بهش ادامه دادم:
- از طریق محل کارم پیداش کردم. اولش مثل یه برادر بود برام. خیلی بهم محبت می‌کرد، منم که جز مادرم و همون راز کوچولوی قلبم از هیچ کس دیگه‌ای محبت ندیده بودم و روحم تشنه‌ی این محبت بود، خیلی زود خامش شدم. کار به جایی رسید که اون پیشنهاد ازدواج بهم داد و منم قبول کردم! اما وقتی خواست قبل از ازدواج ر*اب*طه برقرار کنیم... اون روز که با مخالفت شدید من رو به رو شد، به ظاهر قبول کرد که تا بعد از ازدواج دیگه خبری از ر*اب*طه نباشه، اما تو همون روزِ شوم...
نتونستم ادامه بدم. بغض بزرگی که قصد خفه کردنم رو داشت، بالاخره ترکید. اشکام توی خیس کردن صورتم مسابقه گذاشته بودن انگار. همین‌طور پشت سر هم می‌اومدن و من نمی‌تونستم جلوشون رو بگیرم. خاطرات بدی زنده شده بود برام. با هق هق ادامه دادم:
- نمی‌دونم من رو چطور به خونه‌اش کشوند. نمی‌دونم چطور خام شدم که تنها باهاش برم توی خونه‌اش. اما رفتم و اون... خدا دوستم داشت که نتونست به هدفش برسه... یکی سر رسید... و اون منو رها کرد... کسی که رسید، کمکم کرد فرار کنم... تقصیر من نبود... به زور وارد حریمم شد... من... من نمی‌خواستم...
هق‌هق‌هام نذاشتن ادامه بدم. دیگه برام مهم نبود که دارم این راز رو به کس دیگه‌ای هم میگم و اون فرد ممکنه با همین راز، پسم بزنه و رهام کنه. اون لحظه فقط دیگه خسته بودم از بس این بار رو تنهایی به دوش کشیدم. فقط می‌خواستم د*ر*د و دل کنم و خالی بشم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا