- تاریخ ثبتنام
- 2020-08-11
- نوشتهها
- 5,387
- لایکها
- 26,150
- امتیازها
- 168
- محل سکونت
- جایی میون خلسهی مستور:)
- کیف پول من
- 24,930
- Points
- 253
کد:
باز هم نگرانی توی چشمهای سرمهایش موج میزد. لبخندی زدم که تلخیش کامِ هامین رو هم تلخ کرد:
- بانو! چرا اینقدر تلخ؟ تلخی این لبخند، از قهوههای مخصوصِ کافه جنون هم بیشتره!
گفتم:
- آقای راستین! اگر دوست دارین چند روزی بیشتر ما چهار نفر رو همراهی کنین، تا آخر این ماه هر روز بیاین کافه. چشمای کافه جنون فقط تا کمتر از یک ماه دیگه بازه!
و اون رو با یک دنیا سوال، تنها گذاشتم.
از سام خواستم تا سفارشش رو بگیره و خودم رفتم توی آشپزخونه. میخواستم تا وقتی هامین توی کافه هست، توی آشپزخونه بمونم تا باهاش رو به رو نشم. اما هامین هم تا آخر ساعت کاری منتظر من موند. توی این مدت هم سام اومد و بهم گفت که حرفام رو ماست مالی کرده و نذاشته هامین چیزی بفهمه و هامین الان، صرفاً نگران حال بد منه. مدام از پنجره آشپزخونه نگاهش میکردم. کلافه و نگران منتظر من مونده بود. دست آخر ساعت ده شب که می خواستیم کافه رو ببندیم، سام سراغ هامین رفت و بهش گفت که باید بره.
هامین هم پول سفارشهاش رو حساب کرد و به سمت در کافه رفت. قبل از خروج، نگاه نگرانش رو دوباره به پنجرهی آشپزخونه دوخت. من از دورتر داشتم نگاهش میکردم، اما اون من رو نمیدید. آخرش آهی کشید و بالاخره از پنجره دل کند و از کافه بیرون رفت...
*هامین*
کیفم رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم. دیروز که کلا توی کافه جنون بودم و اصلا شرکت نیومده بودم، همهی کارا مونده بود واسه امروز. تقهای به در خورد و با شنیدن بفرمایید من، منشیام، آقای احمدی، با یه عالمه پرونده داخل شد. پروندهها رو روی میزم گذاشت و گفت:
- آقا، باید این پروندهها رو امضا کنید. یک ساعت دیگه هم با آقای هدایت قرار دارین.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه. آقای احمدی، بگین عمو اسماعیل برام یه قهوه بیاره.
چشمی گفت و بیرون رفت. صندلیام رو به طرف دیوار شیشهای چرخوندم. من عاشق این اتاق بودم. اتاقی که یه دیوارش به طور کامل شیشهای بود و منظرهاش رو به یه عالم دار و درخت بود که با دیدنشون هم انرژی میگرفتی.
به سمت پنجره چرخیدم و به رنگ سبز درختها و صورتی شکوفههاشون که توی این اواسط اردیبهشت کاملا خبر بهار رو میدادن، خیره شدم. فکرم درگیر بود، درگیر دختری که توی این دو روز، با احوالش خواب رو از چشمام گرفته بود. چی باعث شده بود حال بانو کوچولوی کافه جنون اینقدر به هم بریزه؟ دختری که با خندههاش، شادی رو به تک تک مشتریهای اون کافه هدیه میکرد. صح*نه های اولین تصادفمون توی ذهنم فلش بک خورد. خیلی خوب یادمه، اولین روزی که دیدمش، رفتار خاصش فکرم رو مشغول کرد. اینکه اشتباهش رو پذیرفت، اما اجازه هم نداد من بهش توهین کنم خیلی برام جالب بود. مغرور و خودخواه و حق به جانب نبود، اما عزت نفس داشت و خودش هم به شخصیتش احترام میذاشت. تصور میکردم بعد یه مدت برام عادی میشه، مثل دخترای دیگه، اما نشد. اون دختر با همه دخترای اطرافم فرق داشت، راه رفتنش، عزت نفسش، اخمش، شرمندگیش، دویدنش، و حتی زمزمههای بلندش که شدیدا بامزهاش میکرد.
با یادآوری پنج روز بعدش و دیدار دوبارهاش توی کافه جنون، لبخندی مهمونِ ناخوندهی لبام شد. پول و تیپ و قیافهی من دخترای زیادی رو به سمتم میکشوند، ولی اون بانوی کوچولو با هر دختری که تا اون روز دیده بودم، فرق داشت و من رو نادیده میگرفت و به طرفم جذب نمیشد. نمیفهمیدم چرا اینطوریه، اما همین باعث میشد من به طرفش کشیده بشم و عطشم برای صمیمی شدن باهاش بیشتر و بیشتر بشه.
درک نمیکردم چرا این حالت رو دارم. من اینطوری نبودم، در کل نمیخواستم و نمیتونستم به هیچ دختری فکر کنم. اصلا یه دختر رو چه به بودن با هامین راستین؟! اصلا دختری پیدا میشد که بلد باشه همراهی کردن مردش رو؟! بود همچین دختری، اما به تعداد انگشت شمار. بقیهی دخترا فقط دنبال سرگرمی خودشون بودن، همین و بس. دنبال تیپ و قیافه و پول طرف مقابلن، نه خودش. این روزا عشق خیلی کمیاب شده تو دکان زندگی آدما...
با همهی اینها اون بانو کوچولو تمام فکر من رو درگیر خودش کرده بود، بانویی که دور خودش یه دیوار بلند کشیده بود و نمیذاشت هیچ مردی نزدیکش بشه. ای کاش دلیل این همه دوری رو می فهمیدم.
ناخودآگاه ذهنم معطوف به عسل شد و یادِ اون افتادم. عسل رو با بانو مقایسه کردم. عسل نمونهی کامل یه ملکه با زیبایی افسانهای بود، اما من زیبایی معمولی بانو رو به زیبایی هزاران ملکه ترجیح میدادم. من چشمای مهربون و معصومش رو، با چشمای خوشگل عسل عوض نمیکردم. چشمای بانو شفاف و زلال بود، یه جور شفافیتی که خبر از پاکی و معصومیتش میداد. صدای مهربونِ معصوم و عاری از هر جور عشوه و پو*ست گندمیش رو به پو*ست سفید و صدای ناز و عشوهدار عسل نمیدادم. تقریبا هم قد عسل بود، اما من قد و هیکل بغلیش رو به قد و هیکل زیبای عسل نمیدادم.
صبر کن ببینم! من چه مرگم شده بود؟ از کی تا حالا اینقدر به یه دختر فکر میکنم؟ من عاشق شدم؟! نه، معلومه که نه! این خیلی مسخره ست. هامین راستین و عشق؟! اینو به یه بچه هم بگی بهت میخنده! من هرگز قرار نیست عاشق بشم. یه بار عاشق شدم، برای هفت پشتم بسه. از این دختر فقط خوشم اومده و به عنوان یک دوست بهش فکر میکنم، همین و بس. ناراحتیای که به خاطر احوالش دارم، کاملا شبیه ناراحتی یه دوست معمولیه. هامین دیگه هرگز اجازه نمی ده احساسی به نام عشق در وجودش شکل بگیره. هرگز...!
آخرین ویرایش توسط مدیر: