و با انگشتان سفیدش، سطح آئینه را لمس کرد. گویا اژدهایی، نفسش را بیرون داده باشد، بر سطح آئینه ابري تشکیل و سپس ناپدید شد. در آئینه، روز بود. کورالین در حال نگاه به راهرو بود که به جلوي اتاق او منتهی میشد. در از بیرون
باز شد و پدر و مادر کورالین داخل شدند. چمدانهايشان را حمل میکردند.
پدر: واقعا...