زن: خب، برو دیگه.
کورالین وارد راهرو شد، جایی که اتاق پدرش قرار داشت. در را باز کرد. مردي آنجا، پشت به کورالین، پشت کیبورد نشسته بود.
کورالین: سلام، اون گفت که ناهار حاضره.
مرد به طرف کورالین برگشت. چشمهاي او هم از دکمههاي بزرگ سیاه و براق بود.
مرد: سلام کورالین، خیلی گرسنمه.
مرد از جایش بلند...