کورالین دیگر حرفی نزد. هوا داشت تاریک میشد، باران هنوز میبارید، قطرهها روي پنجره میریختند و چراغ ماشینهاي
خیابان، تار دیده میشدند. پدر کورالین، دست از کار کردن کشید و براي آنها شام پخت. حال کورالین به هم خورد و گفت: بابا، بازم آشغال درست کردي؟
پدر: ترهفرنگی و خورشت سیب زمینیه، با چاشنی ترخون...