اسم اثر: کورالین
نویسنده: نیل گیمن
مترجم: محمد بختیاری
تایپیست: ملینا نامور
ویراستار: Pegah.a
خلاصه: نترس! دوختن دکمهها روی چشمهایت اصلاً درد ندارد! کورالین، راجع به یه دختره که همراه خانوادش به یه خونه جدید میره و کورالین اونجا با همسایههای جدیدش آشنا میشه که همشون به نظرش یه تختهشون کمه!
توی اون خونه، کورالین سعی میکنه خودش رو سرگرم کنه؛ اما آخه توی یه خونه بزرگ که هیچ چیز خاصی توش نیست چجوری میشه سرگرم شد؟ درست فهمیدی!
کد:
اسم اثر: کورالین
نویسنده: نیل گیمن
مترجم: محمد بختیاری
تایپیست: ملینا نامور
خلاصه: نترس! دوختن دکمهها روی چشمهایت اصلاً درد ندارد! کورالین، راجع به یه دختره که همراه خانوادش به یه خونه جدید میره و کورالین اونجا با همسایههای جدیدش آشنا میشه که همشون به نظرش یه تختهشون کمه!
توی اون خونه، کورالین سعی میکنه خودش رو سرگرم کنه؛ اما آخه توی یه خونه بزرگ که هیچ چیز خاصی توش نیست چجوری میشه سرگرم شد؟ درست فهمیدی!
مدت کمی از ورود به خانه نگذشته بود که کورالین، در را پیدا کرد. خانه خیلی قدیمیای بود. زیر سقف، یک اتاق زیرشیروانی و زیر کف خانه، یک انباری داشت. بیرون از آن باغی با درختان قدیمی بزرگ بود. خانواده کورالین صاحب همهی خانه نبودند؛ چرا که خیلی بزرگ بود. در عوض بخشی از آن را خریده بوداند. افراد دیگری هم در خانهی قدیمی زندگی میکردند. دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل، زیر خانه کورالین و در یک آپارتمان زندگی میکردند. آنها هر دو پیر و چاق بودند. و در خانهی خود از سگهای تری کوهی که نامهایی مثل هیمیش، اندرو و ژاک داشتند، نگهداری میکردند. روزگاری دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل، بازیگر بودند. کورالین این واقعیت را از دوشیزه اسپینک هنگامی که برای اولینبار او را دید، شنیده بود.
دوشیزه اسپینک اسم کورالین را اشتباه تلفظ میکرد و میگفت:
- میدونی کارولین من و فورسیبل زمانی بازیگرهای مشهوری بودیم. خیلی زیبا. روی صح*نه راه میرفتیم. اوه، اجازه نده هیمیش اون کیک میوهای رو بخوره؛ وگرنه تا نیمه شب از شکم درد، بالا و پایین میپره.
- اسمم کورالینه، نه کارولین. کورالین!
بالای خانهی کورالین، درست زیر سقف، پیرمردی دیوانه با سبیل بزرگ زندگی میکرد. او به کورالین گفته بود که در حال آموزش سیرکی از موشهاست. به کسی هم اجازه نمیداد آن را ببیند.
پیرمرد گفت:
- کارولین کوچولو، یک روز اونها آماده میشن و کل جهان از دیدن سیرک موشهای من حیرت زده میشه. لابد از من میخوای اونها رو حالا ببینی، نه؟ این چیزی بود که میخواستی؟
کد:
مدت کمی از ورود به خانه نگذشته بود که کورالین، در را پیدا کرد. خانه خیلی قدیمیای بود. زیر سقف، یک اتاق زیرشیروانی و زیر کف خانه، یک انباری داشت. بیرون از آن باغی با درختان قدیمی بزرگ بود. خانواده کورالین صاحب همهی خانه نبودند؛ چرا که خیلی بزرگ بود. در عوض بخشی از آن را خریده بوداند. افراد دیگری هم در خانهی قدیمی زندگی میکردند. دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل، زیر خانه کورالین و در یک آپارتمان زندگی میکردند. آنها هر دو پیر و چاق بودند. و در خانهی خود از سگهای تری کوهی که نامهایی مثل هیمیش، اندرو و ژاک داشتند، نگهداری میکردند. روزگاری دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل، بازیگر بودند. کورالین این واقعیت را از دوشیزه اسپینک هنگامی که برای اولینبار او را دید، شنیده بود.
دوشیزه اسپینک اسم کورالین را اشتباه تلفظ میکرد و میگفت:
- میدونی کارولین من و فورسیبل زمانی بازیگرهای مشهوری بودیم. خیلی زیبا. روی صح*نه راه میرفتیم. اوه، اجازه نده هیمیش اون کیک میوهای رو بخوره؛ وگرنه تا نیمه شب از شکم درد، بالا و پایین میپره.
- اسمم کورالینه، نه کارولین. کورالین!
بالای خانهی کورالین، درست زیر سقف، پیرمردی دیوانه با سبیل بزرگ زندگی میکرد. او به کورالین گفته بود که در حال آموزش سیرکی از موشهاست. به کسی هم اجازه نمیداد آن را ببیند.
پیرمرد گفت:
- کارولین کوچولو، یک روز اونها آماده میشن و کل جهان از دیدن سیرک موشهای من حیرت زده میشه. لابد از من میخوای اونها رو حالا ببینی، نه؟ این چیزی بود که میخواستی؟
کورالین به آرامی پاسخ میدهد:
- نه، از شما خواستم که من رو کارولین صدا نزنید، اسم من کورالینه.
پیرمرد از بالاي پلهها ادامه داد:
- علت اینکه نمیتونی حالا سیرك موشهام رو ببینی اینه که آماده نیستن و خوب تمرین نکردن. همینطور اونها از اجراي آهنگی که نوشتم سر باز میزنن. همه آهنگهایی که براي اونها نوشتهام به صورت اومپا اومپا است؛ اما موشهاي سفید فقط آهنگ تودل اودل مینوازن. دارم به این فکر میکنم تا انواع مختلف پنیر را روي اونها امتحان کنم.
کورالین فکر میکرد اصلاً سیرك موشهایی وجود ندارد. خیال میکرد پیرمرد خالی میبندد. یک روز پس از اسباب کشی، کورالین براي جستجو از خانه بیرون آمد. باغ را بررسی کرد. باغ بزرگی بود، در پشت آن، زمین تنیس قدیمیاي قرار داشت؛ اما کسی در خانه بلد نبود تنیس بازي کند و همینطور حصارهاي اطراف زمین پر از سوراخ بود و تور هم کاملاً پوسیده بود. یک باغ رز قدیمی هم پر از بوتههاي رز بید خورده و ناقص قرار داشت. جایی هم بود که پر از سنگ بود. حلقهاي زیبا از قارچهاي قهوهاي وجود داشت که اگر پايتان را روي آن میگذاشتید، بوي وحشتناکی میسداد.
یک چاه هم بود. دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل، به کورالین گفته بودند که این چاه چقدر خطرناك است، روز اولی که خانواده کورالین به آنجا آمدند از او قول گرفتند که اطراف آن چاه نرود. پس هنگامی که کورالین میگشت و به خوبی میدانست که آن چاه کجا قرار دارد، از آن دوري میکرد.
او روز سوم آن را در چمنزاري کنار زمین تنیس، پشت انبوهی از درختان پیدا کرد. حلقهاي از آجر بود که تقریباً زیر علفهاي بلند چمن، پنهان شده بود. بالاي چاه با تختههاي چوبی گرفته شده بود تا کسی در آن نیفتد. در یکی از تختهها سوراخ کوچکی وجود داشت و کورالین یک بعدازظهر را با پرت کردن سنگ از سوراخ به داخل چاه، گذرانده بود. پس از پرت کردن سنگ، مدتی صبر میکرد و زمان را تا هنگامی که صداي قلوپ به گوش میرسید، محاسبه میکرد. کورالین به دنبال حیوانات هم گشت. او یک جوجه تیغی، یک پو*ست مار، یک سنگ شبیه قورباغه و یک وزغ شبیه سنگ پیدا کرد.
کد:
کورالین به آرامی پاسخ میدهد:
- نه، از شما خواستم که من رو کارولین صدا نزنید، اسم من کورالینه.
پیرمرد از بالاي پلهها ادامه داد:
- علت اینکه نمیتونی حالا سیرك موشهام رو ببینی اینه که آماده نیستن و خوب تمرین نکردن. همینطور اونها از اجراي آهنگی که نوشتم سر باز میزنن. همه آهنگهایی که براي اونها نوشتهام به صورت اومپا اومپا است؛ اما موشهاي سفید فقط آهنگ تودل اودل مینوازن. دارم به این فکر میکنم تا انواع مختلف پنیر را روي اونها امتحان کنم.
کورالین فکر میکرد اصلاً سیرك موشهایی وجود ندارد. خیال میکرد پیرمرد خالی میبندد. یک روز پس از اسباب کشی، کورالین براي جستجو از خانه بیرون آمد. باغ را بررسی کرد. باغ بزرگی بود، در پشت آن، زمین تنیس قدیمیاي قرار داشت؛ اما کسی در خانه بلد نبود تنیس بازي کند و همینطور حصارهاي اطراف زمین پر از سوراخ بود و تور هم کاملاً پوسیده بود. یک باغ رز قدیمی هم پر از بوتههاي رز بید خورده و ناقص قرار داشت. جایی هم بود که پر از سنگ بود. حلقهاي زیبا از قارچهاي قهوهاي وجود داشت که اگر پايتان را روي آن میگذاشتید، بوي وحشتناکی میسداد.
یک چاه هم بود. دوشیزه اسپینک و دوشیزه فورسیبل، به کورالین گفته بودند که این چاه چقدر خطرناك است، روز اولی که خانواده کورالین به آنجا آمدند از او قول گرفتند که اطراف آن چاه نرود. پس هنگامی که کورالین میگشت و به خوبی میدانست که آن چاه کجا قرار دارد، از آن دوري میکرد.
او روز سوم آن را در چمنزاري کنار زمین تنیس، پشت انبوهی از درختان پیدا کرد. حلقهاي از آجر بود که تقریباً زیر علفهاي بلند چمن، پنهان شده بود. بالاي چاه با تختههاي چوبی گرفته شده بود تا کسی در آن نیفتد. در یکی از تختهها سوراخ کوچکی وجود داشت و کورالین یک بعدازظهر را با پرت کردن سنگ از سوراخ به داخل چاه، گذرانده بود. پس از پرت کردن سنگ، مدتی صبر میکرد و زمان را تا هنگامی که صداي قلوپ به گوش میرسید، محاسبه میکرد. کورالین به دنبال حیوانات هم گشت. او یک جوجه تیغی، یک پو*ست مار، یک سنگ شبیه قورباغه و یک وزغ شبیه سنگ پیدا کرد.
گربه سیاه شر و شیطانی هم بود که روي دیوارها و شاخههاي درختان مینشست و به کورالین نگاه میکرد اما هنگامی که کورالین سعی داشت نزدیکش برود و با او بازي کند، از آنجا فرار میکرد. و به اینصورت یکی دو هفته اول پس از آمدن به خانه را سپري میکرد، با گشت و گذار در باغ و اطراف آن.
مادرش او را مجبور میکرد که براي شام و ناهار به خانه برگردد؛ و کورالین باید هر بار از این بابت که لباس گرم پوشیده است او را مطمئن میکرد، چرا که آن سال، تابستان خیلی سرد بود. اما او بیرون میرفت و میگشت تا اینکه روزي رسید که باران شروع به باریدن کرد و کورالین مجبور شد
در خانه بماند.
کورالین: حالا چیکار کنم؟
مادر: نمیدونم، کتاب بخون، فیلم تماشا کن، با اسباببازیهات بازي کن. برو خانوم اسپینک و فورسیبل یا اون پیرمرد دیوونه طبقه بالا رو اذیت کن.
کورالین: نه، نمیخوام اون کارها رو بکنم. میخوام برم بگردم.
مادر کورالین: برام مهم نیست چیکار میکنی، فقط تو دست و پا نباش!
کورالین کنار پنجره رفت و باران را که به آرامی به زمین میریخت، نگاه میکرد. از آن نوع بارانهایی نبود که بتوانید بیرون بروید، این یکی فرق داشت، از نوعی بود که از آسمان خود را پایین میانداخت و هر جا که فرود میآمد، پخش میشد. از آن بارانهایی بود که هدفمند میبارید و هدفش هم گل
کردن باغچه بود. کورالین همه فیلمها را نگاه کرده بود. از اسباببازيهایش خسته بود، و همه کتابها را هم خوانده
بود. تلویزیون را روشن کرد. کانالها را پیدرپی عوض میکرد، اما غیر از مردان کت و شلوار پوش که درباره سرمایه گذاري و برنامههاي تحصیلی حرف میزدند، چیزي پخش نمیشد. ناگهان چیزي براي تماشا کردن پیدا کرد، نیم ساعت پایانی برنامههاي تاریخی - طبیعی درباره چیزي به اسم رنگ
کد:
گربه سیاه شر و شیطانی هم بود که روي دیوارها و شاخههاي درختان مینشست و به کورالین نگاه میکرد اما هنگامی که کورالین سعی داشت نزدیکش برود و با او بازي کند، از آنجا فرار میکرد. و به اینصورت یکی دو هفته اول پس از آمدن به خانه را سپري میکرد، با گشت و گذار در باغ و اطراف آن.
مادرش او را مجبور میکرد که براي شام و ناهار به خانه برگردد؛ و کورالین باید هر بار از این بابت که لباس گرم پوشیده است او را مطمئن میکرد، چرا که آن سال، تابستان خیلی سرد بود. اما او بیرون میرفت و میگشت تا اینکه روزي رسید که باران شروع به باریدن کرد و کورالین مجبور شد
در خانه بماند.
کورالین: حالا چیکار کنم؟
مادر: نمیدونم، کتاب بخون، فیلم تماشا کن، با اسباببازیهات بازي کن. برو خانوم اسپینک و فورسیبل یا اون پیرمرد دیوونه طبقه بالا رو اذیت کن.
کورالین: نه، نمیخوام اون کارها رو بکنم. میخوام برم بگردم.
مادر کورالین: برام مهم نیست چیکار میکنی، فقط تو دست و پا نباش!
کورالین کنار پنجره رفت و باران را که به آرامی به زمین میریخت، نگاه میکرد. از آن نوع بارانهایی نبود که بتوانید بیرون بروید، این یکی فرق داشت، از نوعی بود که از آسمان خود را پایین میانداخت و هر جا که فرود میآمد، پخش میشد. از آن بارانهایی بود که هدفمند میبارید و هدفش هم گل
کردن باغچه بود. کورالین همه فیلمها را نگاه کرده بود. از اسباببازيهایش خسته بود، و همه کتابها را هم خوانده
بود. تلویزیون را روشن کرد. کانالها را پیدرپی عوض میکرد، اما غیر از مردان کت و شلوار پوش که درباره سرمایه گذاري و برنامههاي تحصیلی حرف میزدند، چیزي پخش نمیشد. ناگهان چیزي براي تماشا کردن پیدا کرد، نیم ساعت پایانی برنامههاي تاریخی - طبیعی درباره چیزي به اسم رنگ
محافظ بود. حیوانات، پرندگان و حشرات را میدید که براي صدمه نخوردن، خود را به رنگ برگها، شاخهها و حیوانات دیگر تبدیل میکردند. از آن ل*ذت میبرد، اما زود به پایان رسید، و پس از آن برنامهاي راجعبه کارخانه کیک پخش شد.
حالا موقع حرف زدن با پدرش بود. پدر کورالین در خانه بود. هم پدر و هم مادرش، هر دو در حال کار بودند، آنها با کامپیوتر کار میکردند، که بدین معنی بود زمان زیادي را در خانه میگذراندند. هر کدام اتاق مخصوص به خود را داشتند.
هنگامی که کورالین وارد اتاق شد، پدرش بدون اینکه سرش را برگرداند، گفت:
- سلام، کورالین.
کورالین: ممم، داره بارون میآد.
پدر: آره، داره میآد پایین.
کورالین: نه، فقط داره میباره، میشه برم بیرون؟
پدر: مادرت چی میگه؟
کورالین: میگه، تو این هوا نباید بري بیرون، کورالین جونز.
پدر: پس نمیتونی بري.
کورالین: ولی من میخوام برم بگردم.
پدر: پس تو خونه بگرد، بیا... این یه تیکه کاغذ، اینم یه خودکار. همه درها و پنجرهها رو بشمار. همه چیزهاي آبی رو توش بنویس. برو به سفر و مخزن آب گرم رو کشف کن. و دیگه بذار کارم رو بکنم.
کورالین: میشه برم تو اتاق نشیمن؟ ( اتاق نشیمن جایی بود که خانواده جونز، وسایل گرانقیمت خود را که از مادربزرگ به ارث برده بودند، نگه میداشتند. کورالین اجازه ورود به آنجا را نداشت. کسی آنجا نمیرفت. فقط جاي وسایل گرانقیمت بود.)
پدر: به شرطی که دردسر درست نکنی و به چیزي هم دست نزنی.
کد:
محافظ بود. حیوانات، پرندگان و حشرات را میدید که براي صدمه نخوردن، خود را به رنگ برگها، شاخهها و حیوانات دیگر تبدیل میکردند. از آن ل*ذت میبرد، اما زود به پایان رسید، و پس از آن برنامهاي راجعبه کارخانه کیک پخش شد.
حالا موقع حرف زدن با پدرش بود. پدر کورالین در خانه بود. هم پدر و هم مادرش، هر دو در حال کار بودند، آنها با کامپیوتر کار میکردند، که بدین معنی بود زمان زیادي را در خانه میگذراندند. هر کدام اتاق مخصوص به خود را داشتند.
هنگامی که کورالین وارد اتاق شد، پدرش بدون اینکه سرش را برگرداند، گفت:
- سلام، کورالین.
کورالین: ممم، داره بارون میآد.
پدر: آره، داره میآد پایین.
کورالین: نه، فقط داره میباره، میشه برم بیرون؟
پدر: مادرت چی میگه؟
کورالین: میگه، تو این هوا نباید بري بیرون، کورالین جونز.
پدر: پس نمیتونی بري.
کورالین: ولی من میخوام برم بگردم.
پدر: پس تو خونه بگرد، بیا... این یه تیکه کاغذ، اینم یه خودکار. همه درها و پنجرهها رو بشمار. همه چیزهاي آبی رو توش بنویس. برو به سفر و مخزن آب گرم رو کشف کن. و دیگه بذار کارم رو بکنم.
کورالین: میشه برم تو اتاق نشیمن؟ ( اتاق نشیمن جایی بود که خانواده جونز، وسایل گرانقیمت خود را که از مادربزرگ به ارث برده بودند، نگه میداشتند. کورالین اجازه ورود به آنجا را نداشت. کسی آنجا نمیرفت. فقط جاي وسایل گرانقیمت بود.)
پدر: به شرطی که دردسر درست نکنی و به چیزي هم دست نزنی.
کورالین به دقت گوش داد و سپس کاغذ و خودکار را برداشت تا در خانه به گشت و گذار بپردازد.
او مخزن آب گرم را پیدا کرد ( کنار یک کابینت در آشپزخانه بود.).
همه چیزهاي آبی رنگ را شمرد (153.)
همه پنجرهها را هم شمرد .(21)
همه درها را نیز شمرد (14)
از سیزده دري که پیدا کرده بود همه را باز و بسته کرد. در دیگر، بزرگ، روي آن حکاکی شده بود و قهوهاي رنگ بود و در گوشهاي از اتاق نشیمن، قفل بود.
از مادرش پرسید: این در به کجا میرسه؟
مادر: هیچجا عزیزم.
کورالین: ولی باید درِ یه جایی باشه.
مادرش سرش را تکان داد و رو به او گفت: ببین،
سپس از جایش بلند شد و یک دسته کلید از بالاي چارچوب در آشپزخانه برداشت. آنها را مرتب کرد و قدیمیترین، بزرگترین، سیاهترین و زنگزدهترین کلید را برداشت. به اتاق نشیمن رفتند. مادر در را با کلید باز کرد.
حق با مادرش بود. در به جایی نمیرسید و به دیواري آجري ختم میشد.
مادر کورالین: وقتی اینجا فقط یه خونه بود. این در به جایی میرسید. ولی وقتی به یه ساختمون چند طبقه تبدیل شد، اون رو با آجر بستند. اونطرف دیوار، یه خونه خالیه، همونی که هنوز فروخته نشده.
مادر، در را بست و دسته کلید را روي چارچوب در آشپزخانه گذاشت.
کورالین: قفلش نکردي.
مادر، شانههایش را بالا انداخت: چرا قفلش کنم؟ وقتیکه به جایی نمیرسه.
کد:
کورالین به دقت گوش داد و سپس کاغذ و خودکار را برداشت تا در خانه به گشت و گذار بپردازد.
او مخزن آب گرم را پیدا کرد ( کنار یک کابینت در آشپزخانه بود.).
همه چیزهاي آبی رنگ را شمرد (153.)
همه پنجرهها را هم شمرد .(21)
همه درها را نیز شمرد (14)
از سیزده دري که پیدا کرده بود همه را باز و بسته کرد. در دیگر، بزرگ، روي آن حکاکی شده بود و قهوهاي رنگ بود و در گوشهاي از اتاق نشیمن، قفل بود.
از مادرش پرسید: این در به کجا میرسه؟
مادر: هیچجا عزیزم.
کورالین: ولی باید درِ یه جایی باشه.
مادرش سرش را تکان داد و رو به او گفت: ببین،
سپس از جایش بلند شد و یک دسته کلید از بالاي چارچوب در آشپزخانه برداشت. آنها را مرتب کرد و قدیمیترین، بزرگترین، سیاهترین و زنگزدهترین کلید را برداشت. به اتاق نشیمن رفتند. مادر در را با کلید باز کرد.
حق با مادرش بود. در به جایی نمیرسید و به دیواري آجري ختم میشد.
مادر کورالین: وقتی اینجا فقط یه خونه بود. این در به جایی میرسید. ولی وقتی به یه ساختمون چند طبقه تبدیل شد، اون رو با آجر بستند. اونطرف دیوار، یه خونه خالیه، همونی که هنوز فروخته نشده.
مادر، در را بست و دسته کلید را روي چارچوب در آشپزخانه گذاشت.
کورالین: قفلش نکردي.
مادر، شانههایش را بالا انداخت: چرا قفلش کنم؟ وقتیکه به جایی نمیرسه.
کورالین دیگر حرفی نزد. هوا داشت تاریک میشد، باران هنوز میبارید، قطرهها روي پنجره میریختند و چراغ ماشینهاي
خیابان، تار دیده میشدند. پدر کورالین، دست از کار کردن کشید و براي آنها شام پخت. حال کورالین به هم خورد و گفت: بابا، بازم آشغال درست کردي؟
پدر: ترهفرنگی و خورشت سیب زمینیه، با چاشنی ترخون و پنیر گرویر آب شده روش.
کورالین آه کشید. سپس به سمت فریزر رفت و از آن چیپس و مینی پیتزاي مایکروویوي بیرون آورد. هنگامیکه اعداد قرمز رنگ روي مایکروویو به عدد صفر نزدیک میشدند، خطاب به پدرش
گفت:
- میدونی که از غذاهاي تو خوشم نمیآد.
پدر کورالین: شاید اگه امتحانش کنی، بدت نیاد.
کورالین به نشانه " نه " سرش را تکان داد. آنشب، کورالین بیدار روي تخت دراز کشیده بود. باران متوقف شده بود و او تقریبا داشت به خواب میرفت که ناگهان صداي تق تقی او را از خواب بیدار کرد. صداي "کریک" مانندي شنیده شد. کورالین از تخت بیرون آمد و اتاق را نگاه کرد اما چیز عجیبی
ندید. از راهرو پایین آمد. از اتاق والدینش صداي خرناس متعلق به پدرش و خروپفهاي مادرش شنیده میشد. خیال میکرد چیزي را که دیده بود، خواب بوده. چیزي مثل سایه حرکت کرد و سریع از راهروي تاریک پایین رفت.
خدا خدا میکرد عنکبوت نباشد. عنکبوتها کورالین را خیلی میترساندند. موجود سیاهرنگ وارد اتاق نشیمن شد و کورالین او را با اضطراب تعقیب کرد. اتاق تاریک بود. تنها منشا نور از راهرو بود، و کورالین که در چارچوب در ایستاده بود، سایهاي بزرگ روي فرش ، مانند زنی لاغر و غولپیکر روي فرش اتاق نشیمن ایجاد کرده بود.
کد:
کورالین دیگر حرفی نزد. هوا داشت تاریک میشد، باران هنوز میبارید، قطرهها روي پنجره میریختند و چراغ ماشینهاي
خیابان، تار دیده میشدند. پدر کورالین، دست از کار کردن کشید و براي آنها شام پخت. حال کورالین به هم خورد و گفت: بابا، بازم آشغال درست کردي؟
پدر: ترهفرنگی و خورشت سیب زمینیه، با چاشنی ترخون و پنیر گرویر آب شده روش.
کورالین آه کشید. سپس به سمت فریزر رفت و از آن چیپس و مینی پیتزاي مایکروویوي بیرون آورد. هنگامیکه اعداد قرمز رنگ روي مایکروویو به عدد صفر نزدیک میشدند، خطاب به پدرش
گفت:
- میدونی که از غذاهاي تو خوشم نمیآد.
پدر کورالین: شاید اگه امتحانش کنی، بدت نیاد.
کورالین به نشانه " نه " سرش را تکان داد. آنشب، کورالین بیدار روي تخت دراز کشیده بود. باران متوقف شده بود و او تقریبا داشت به خواب میرفت که ناگهان صداي تق تقی او را از خواب بیدار کرد. صداي "کریک" مانندي شنیده شد. کورالین از تخت بیرون آمد و اتاق را نگاه کرد اما چیز عجیبی
ندید. از راهرو پایین آمد. از اتاق والدینش صداي خرناس متعلق به پدرش و خروپفهاي مادرش شنیده میشد. خیال میکرد چیزي را که دیده بود، خواب بوده. چیزي مثل سایه حرکت کرد و سریع از راهروي تاریک پایین رفت.
خدا خدا میکرد عنکبوت نباشد. عنکبوتها کورالین را خیلی میترساندند. موجود سیاهرنگ وارد اتاق نشیمن شد و کورالین او را با اضطراب تعقیب کرد. اتاق تاریک بود. تنها منشا نور از راهرو بود، و کورالین که در چارچوب در ایستاده بود، سایهاي بزرگ روي فرش ، مانند زنی لاغر و غولپیکر روي فرش اتاق نشیمن ایجاد کرده بود.
در حالی که درگیر بود چراغ را روشن کند یا نه، دید که موجود سیاه رنگ از زیر مبل بیرون آمد و بیسروصدا میان فرش، به سمت دورترین قسمت اتاق رفت. چیزي در آن گوشه اتاق نبود. کورالین چراغ را روشن کرد. چیزي جز دري که به دیوار آجري باز میشد، نبود. اطمینان داشت که مادرش آن موقع در را بست، اما حالا کمی باز شده بود، فقط کمی. کورالین به سمتش رفت و داخل آن را نگاه کرد. چیزي غیر از یک دیوار آجري قرمز ندید. در چوبی را بست، چراغ را خاموش کرد و به تخت خوابش برگشت. رویاي موجودات سیاه رنگی را میدید که از جایی به جاي دیگر میخزیدند و از نور دوري میجستند
تا زمانی که همه زیر ماه جمع شدند. موجودات سیاه رنگ با چشمان قرمز و دندانهاي تیز و زرد، شروع به سرودن کردند:
کوچکیم اما زیاد
زیادیم، کوچکیم
قبل از تو اینجا بودیم
وقتی بروی اینجا ھستیم.
صدايشان بلند و پچ پچ مانند و کمی غرغرو بود. باعث شدند کورالین احساس ترس کند. سپس کورالین کمی دیگر خواب دید و بعد از آن هیچ خوابی ندید.
کد:
در حالی که درگیر بود چراغ را روشن کند یا نه، دید که موجود سیاه رنگ از زیر مبل بیرون آمد و بیسروصدا میان فرش، به سمت دورترین قسمت اتاق رفت. چیزي در آن گوشه اتاق نبود. کورالین چراغ را روشن کرد. چیزي جز دري که به دیوار آجري باز میشد، نبود. اطمینان داشت که مادرش آن موقع در را بست، اما حالا کمی باز شده بود، فقط کمی. کورالین به سمتش رفت و داخل آن را نگاه کرد. چیزي غیر از یک دیوار آجري قرمز ندید. در چوبی را بست، چراغ را خاموش کرد و به تخت خوابش برگشت. رویاي موجودات سیاه رنگی را میدید که از جایی به جاي دیگر میخزیدند و از نور دوري میجستند
تا زمانی که همه زیر ماه جمع شدند. موجودات سیاه رنگ با چشمان قرمز و دندانهاي تیز و زرد، شروع به سرودن کردند:
کوچکیم اما زیاد
زیادیم، کوچکیم
قبل از تو اینجا بودیم
وقتی بروی اینجا ھستیم.
صدايشان بلند و پچ پچ مانند و کمی غرغرو بود. باعث شدند کورالین احساس ترس کند. سپس کورالین کمی دیگر خواب دید و بعد از آن هیچ خوابی ندید.
روز بعد، باران تمام شده بود اما مه بزرگی خانه و اطراف آنرا در بر گرفته بود.
کورالین: دارم میرم بیرون.
مادر: زیاد دور نشی، لباس گرمم بپوش.
کورالین کت آبی کلاه دارش را پوشید، روسري قرمز به سر کرد، چکمههاي مارك ولینگتون زرد رنگش را هم پایش کرد و بیرون آمد. دوشیزه اسپینک که با سگهایش براي پیاده روي آمده بود، رو به کورالین گفت: سلام کارولین، هواي بدیه!
کورالین: آره.
دوشیزه اسپینک: یه بار تو نمایش پورتیا بازي کردم، فورسیبل از نمایش اوفلیاش حرف میزنه ولی این پورتیاي من بود که همه اومدن تا ببینن. وقتی رو استیج قدم میذاشتیم. دوشیزه اسپینک، پیراهن و ژاکت پشمی پوشیده بود، خیلی گرد و کوچکتر از همیشه به نظر میرسید. شبیه یک تخم مرغ بزرگ و پرزدار شده بود. عینک ته استکانی زده بود و چشمانش خیلی بزرگ شده بودند.
دوشیزه اسپینک: قبلاً وقتی تو اتاق لباسم بودم، اونها برام گل میفرستادن.
کورالین: کیها؟
دوشیزه اسپینک، محتاطانه اطرافش را نگاه کرد، نگاهی از روي یکی از شانههایش انداخت و سپس از روي شانه دیگرش هم نگاهی دیگر انداخت، طوري در مه نگاه میکرد که نکند کس دیگري هم آنجا باشد و حرفش را بشنود.
کد:
روز بعد، باران تمام شده بود اما مه بزرگی خانه و اطراف آنرا در بر گرفته بود.
کورالین: دارم میرم بیرون.
مادر: زیاد دور نشی، لباس گرمم بپوش.
کورالین کت آبی کلاه دارش را پوشید، روسري قرمز به سر کرد، چکمههاي مارك ولینگتون زرد رنگش را هم پایش کرد و بیرون آمد. دوشیزه اسپینک که با سگهایش براي پیاده روي آمده بود، رو به کورالین گفت: سلام کارولین، هواي بدیه!
کورالین: آره.
دوشیزه اسپینک: یه بار تو نمایش پورتیا بازي کردم، فورسیبل از نمایش اوفلیاش حرف میزنه ولی این پورتیاي من بود که همه اومدن تا ببینن. وقتی رو استیج قدم میذاشتیم. دوشیزه اسپینک، پیراهن و ژاکت پشمی پوشیده بود، خیلی گرد و کوچکتر از همیشه به نظر میرسید. شبیه یک تخم مرغ بزرگ و پرزدار شده بود. عینک ته استکانی زده بود و چشمانش خیلی بزرگ شده بودند.
دوشیزه اسپینک: قبلاً وقتی تو اتاق لباسم بودم، اونها برام گل میفرستادن.
کورالین: کیها؟
دوشیزه اسپینک، محتاطانه اطرافش را نگاه کرد، نگاهی از روي یکی از شانههایش انداخت و سپس از روي شانه دیگرش هم نگاهی دیگر انداخت، طوري در مه نگاه میکرد که نکند کس دیگري هم آنجا باشد و حرفش را بشنود.
دوشیزه، آرام به حرف آمد: مردها.
سپس سگها را به سمت جورابهایش کشید و به طرف خانهاش برگشت.
کورالین به راهش ادامه داد. هنوز کامل دور خانه نچرخیده بود که دوشیزه فورسیبل را دید که در چارچوب در خانهاي که با دوشیزه اسپینک در آن زندگی میکرد، ایستاده است.
دوشیزه فورسیبل: کارولین، دوشیزه اسپینک رو دیدي؟
کورالین به او گفت که دوشیزه اسپینک را در حالی که با سگهایش میگشت دیده.
دوشیزه فورسیبل: امیدوارم گم نشده باشه، اگه گم شده باشه بخاطر بیماري زوناشه. آدم باید خیلی وارد باشه که تو این مه بتونه راهش رو پیدا کنه.
کورالین: من خیلی واردم.
دوشیزه فورسیبل: البته که هستی، قربونت برم. ولی مواظب باش که گم نشی.
کورالین به راهش در مه خاکستري، در باغ ادامه داد و همیشه مسیرش را طوري انتخاب میکرد که خانه در قلمرو دیدش باشد. ده دقیقه بعد خود را در جایی دید که پیادهروياش را از آنجا آغاز کرده بود. موي بالاي چشمانش خیس و شل شده بود و احساس میکرد صورتش نمناك شده است.
پیرمرد دیوانه طبقه بالایی صدایش کرد: آهاي! کارولین!
کورالین: اوه، سلام.
به سختی میتوانست پیرمرد را در مه ببیند. او از پلههاي خانه، که از جلوي آپارتمان کورالین شروع و تا جلوي در خانه خودش ادامه داشت، پایین آمد. خیلی آهسته راه میرفت. کورالین زیر پلهها منتظر بود.
پیرمرد: موشها از مه خوششون نمیآد، باعث میشه سبیلهاشون شل بشه.
کورالین: منم زیاد از مه خوشم نمیآد.
کد:
دوشیزه، آرام به حرف آمد: مردها.
سپس سگها را به سمت جورابهایش کشید و به طرف خانهاش برگشت.
کورالین به راهش ادامه داد. هنوز کامل دور خانه نچرخیده بود که دوشیزه فورسیبل را دید که در چارچوب در خانهاي که با دوشیزه اسپینک در آن زندگی میکرد، ایستاده است.
دوشیزه فورسیبل: کارولین، دوشیزه اسپینک رو دیدي؟
کورالین به او گفت که دوشیزه اسپینک را در حالی که با سگهایش میگشت دیده.
دوشیزه فورسیبل: امیدوارم گم نشده باشه، اگه گم شده باشه بخاطر بیماري زوناشه. آدم باید خیلی وارد باشه که تو این مه بتونه راهش رو پیدا کنه.
کورالین: من خیلی واردم.
دوشیزه فورسیبل: البته که هستی، قربونت برم. ولی مواظب باش که گم نشی.
کورالین به راهش در مه خاکستري، در باغ ادامه داد و همیشه مسیرش را طوري انتخاب میکرد که خانه در قلمرو دیدش باشد. ده دقیقه بعد خود را در جایی دید که پیادهروياش را از آنجا آغاز کرده بود. موي بالاي چشمانش خیس و شل شده بود و احساس میکرد صورتش نمناك شده است.
پیرمرد دیوانه طبقه بالایی صدایش کرد: آهاي! کارولین!
کورالین: اوه، سلام.
به سختی میتوانست پیرمرد را در مه ببیند. او از پلههاي خانه، که از جلوي آپارتمان کورالین شروع و تا جلوي در خانه خودش ادامه داشت، پایین آمد. خیلی آهسته راه میرفت. کورالین زیر پلهها منتظر بود.
پیرمرد: موشها از مه خوششون نمیآد، باعث میشه سبیلهاشون شل بشه.
کورالین: منم زیاد از مه خوشم نمیآد.