...افتاد، نمیشه.
بیمعطلی، از اتاق بیرون رفت و درب را محکم بست. با چند قدم بلند، خودش را به آسانسور رساند و به محض سوار شدن، به آینهی دیواریاش تکیه داد. دستی بر روی صورتش کشید و گوشهی ل*بش را به دندان گرفت. چرا هیچ چیز، طبق برنامهاش پیش نمیرفت؟!
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان