Usage for hash tag: آخرین_شبگیر

ساعت تک رمان

  1. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_هشتاد‌و‌چهار #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی سرش را جلوتر کشید و همانند من با طلبکاری دنباله‌ی دعوای به شدت مسخره و خنده‌دار را گرفت: - جانم؟ حالا که یه گندی زده به ژن رستگاریش می‌چسبونی؟ اتفاقاً این اخلاق غدی که‌ میگی فقط از کرامت جماعت برمیاد. اتفاقات یک روز پیش و خبر تصادف جزئی روشنا...
  2. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_هشتاد‌و‌سه #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی - چرا این‌جوری شدی تو؟ چرا داغی؟ به یک‌باره صدای روشنا در سرم جیغ کشید که یکه‌ای خوردم و ترسیده سر بلند کردم. دوباره مشتم را به روی قلب بی‌قرارم گذاشتم و به سمت آوش نگران چرخیدم. ریاحی به سرعت داخل شد و نفس‌زنان کنارم ایستاد. - خانم کرامت، چی...
  3. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_هشتاد‌و‌دو #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی منِ بی‌پشتوانه، کارم اشک و ناله و درد شده بود. ای کاش بابا بود، مامان شرایط روحی‌ خوبی داشت و ای کاش یسنا در مسابقات رزمی‌اش خود را خفه نمی‌کرد! ای کاش آوش را از خود نرنجانده بودم که این‌گونه بی‌پناه می‌ماندم. بی پناه و دردمند! من، رستا کرامت، چقدر...
  4. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_هشتاد‌و‌یک #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی ردیف دندان‌هایم را برایش در آوردم و حوله را برداشتم و همین‌‌که به کار سابقم مشغول شدم پاسخی دادم که عقلم بعد از دیدارهای پر از شاید نفرت و شاید حسرتش در سرم انداخت و قلب بی‌نوایی که طاقت بلاتکلیفی را نداشت، پاسخ مثبت داد. - این‌جور محبت‌ها و لمس‌ها...
  5. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_هشتاد #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی سری تکان دادم و با امیدواری در ذهنم روشنایی را تصور کردم که با خنده در آ*غ*و*ش مردانه‌ی گرشا جولان می‌داد. با به صدا در آمدن زنگ، یکه‌ای خوردم و متعجب به سمت آیفون چرخیدم. آوش همان‌طوری که نگاهش به صفحه بود، به سمت آیفون رفت و پاسخ داد. - بفرمایید. لبخندی...
  6. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_هفتاد‌و‌نه #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی صدای جیغش بلندتر شد. - داری اون‌جا چه غلطی می‌کنی رستا؟ با انگشت شصت و اشاره دو طرف بینی و نزدیک چشمانم را فشردم و برای هزارمین‌بار تکرار کردم: -گفتم که! من و دخترم می‌خوایم این‌جا زندگی کنیم مامان و خوشحال میشم داد و فریاد رو تموم کنی و منطقی به...
  7. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_هفتاد‌و‌هشت #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی دستم را به دیوار زدم و بدون آن‌که به عقب برگردم، هردو را با دلی خونین خطاب قرار دادم. - در عوض، شما هم برای خوب شدن مادرم دعا کنید‌. گفتم و به سرعتم افزودم تا هرچه سریع‌تر از ‌جایی که روزی برایم مأمن آرامش بود، فرار کنم. بوت‌هایم را به پا کردم و...
  8. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_هفتاد‌و‌هفت #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی توقع لبخند و حتی خوش‌آمدگویی را نداشتم. من، زندگی برادر بزرگش را به گند کشیده بودم؛ اما آرشا خط بطلانی کشید بر روی تصوراتم از او. لبخند بزرگی به روی صورت نشاند و قدمی به سمتم برداشت و با صدای رسا و غرایش مرا خطا قرار داد: - خوش اومدی زن‌داداش...
  9. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_هفتاد‌و‌شش #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی گلاب را با دقت به روی خط نستعلیق و سفید قبرش ریختم و ل*ب زدم: - می‌دونم عود خیلی دوست داری؛ اما لحظه‌ی آخر فراموشش کردم. ببخشید! شیشه را کنارم قرار دادم و با کف دست مشغول پخش کردن عطرناب گل‌های محمدی شدم و کمی خودم را برایش لوس کردم: - تقصیر من...
  10. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_هفتاد‌و‌پنج #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی و با دست به کنارش ضربه زد که لبخندی به سمتش روانه کردم و کنارش قرار گرفتم. دستان گرم و مهربانش که خیلی وقت بود از بند اور کت آزاد شده بودند و در میان بلوز ساده‌ی مشکی‌اش خودنمایی می‌کردند را به دورم تنید و با نفس‌های عمیق و کش‌دارش در میان...
بالا