#پست_نودوچهار
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
« بیشعور» گفتن من، با خندهی همه یکی شد و صدای مرصاد به خندیدنمان در وسط خیابان خاتمه داد:
- خیلی خب! بذارید زوج جوونمون برن به سلامت. الان سردم هست!
همه به سرعت خداحافظی کردند که با خداحافظی بلندی، سوار ماشین شدم و خیره به دستهگل کوچکی که...
#پست_نودوسه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
*فصل هشتم*
صدای خندهی آرشا یکلحظه هم قطع نمیشد و مسبب همهی اینها کسی نبود جز روشنا؛ دخترک مهربانم که امروز ظهر قدم در خاک مادریاش گذاشته بود که او را با غربت اشتباه میگرفت. از همان بدو رسیدنش، سوالات انبوهی ردیف کرد؛ از نوع پوشش گرفته تا...
#پست_نودودو
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
کلمهی آخر را چنان داد زدم که نگهبان هتل و چند عابر به سمتمان چرخیدند. هوف بلندی سر دادم و دستی به صورت د*اغ کردهام کشیدم. نگاه از اطراف گرفتم و بدون توجه به چشمان متعجبی که از لهجه و گویش من گرد شده بودند، پرسیدم:
- ماشین کجاست؟
و همین که در قسمت...
#پست_نودویک
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
به سمت در قدم تند کرد و بیرون زد. حرصی فریاد کشیدم و تنم را به روی تخت انداختم. سرم را میان دستانم گرفتم و به گردش در میان غوغای ذهنم پرداختم؛ اما هیچ چیزی به یاد نداشتم و تنها انگشتان مردانهی گرشا در سرم جولان میدادند که بیپروا به روی تتوی...
#پست_نود
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
دستم را محکمتر به روی سرم فشردم و از سردرد نالیدم. چشمانم را به سختی از هم باز کردم و نگاه کنجکاوم را به سمت ساعتی در اتاقم گرداندم؛ اما با دیدن اتاق ناآشنایی، ترسیده چشم گرد کردم و در جا میخکوب شدم. به سرعت به اطراف چرخیدم و همین که با هیکل مردانهای...
#پست_هشتادونه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
خندهی ریز بیصدایم را به سرعت تمام کردم و به آرامی از تخت کوچکش پایین خزیدم و همهی روشنایی اتاق به غیر از چراغخوابش را خاموش کردم. اتاق را ترک کردم و به همان چهاردیواری خوفناک خودم پناه بردم. نگاهی به ساعت انداختم که با دیدنش، ابرویی بالا...
#پست_هشتادوهشت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
دستم را مقابل دهانم قرار دادم تا بار دیگر خندیدنم مزاحم مکالمهی پدر و دختری نشود. نفسزنان مشت دیگری به شانهاش زدم و نالیدم:
- خدا لعنتت نکنه یسنا!
و آب دهانم را فرو دادم و جرعهای از قهوهای که سوزی آماده کرده بود، نوشیدم.
- رستا!
فنجان خالی...
#پست_هشتادوهفت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
املت اسپانیایی که سوزی درست کرده بود، روزهای تلخ زیادی را برایم رقم زد. روزهایی که تازه پا در این خاک گذاشته بودیم و با وجود آن که چندینبار با بابا برای مسافرت آمده بودیم؛ اما باز هم برایمان بو و عطر غربت را به همراه داشت. یسنا ساعتها مسکوت و...
#پست_هشتادوشش
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
خندهی ریز گرشا هم بلند شد و در کمال ناباوری لبخند محوی بر روی صورت مامان نشست. لبخندی زدم و گرشا را به نشستن دعوت کردم که در کنارم با اندک فاصلهای قرار گرفت و همان لبخند محو مامان هم از بین رفت. دورترین مبل از ما را برای نشستن انتخاب کرد و با...
#پست_هشتادوپنج
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
تشکرم مصادف شد با پیچیدن صدای بم و گیرای گرشا در سالن و بهت مامان و سکوت یسنا. نگاهم را میخ صورت مامان کردم. واکنشش از بهت به عصبانیت و در کمال ناباوری در ثانیههای بعد به خونسردی و نفسی عمیق تغییر کرد. سری تکان داد و نگاه قرمزش را گرفت و خود را...