#پست_پنجم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
خندهی کوتاهی سر داد و با دست به سالن اشاره کرد.
- بریم داخل دفتر من که خیلی حرف دارم.
نیم نگاهی روانهی سالن نیمه تاریکی که در سمت راست و بعد از پیشخوان بود، انداختم و ل*ب زدم:
- ممنون میشم اگه توی سالن و روی همون میز همیشگی ازم پذیرایی کنی.
رنگ که از...
#پست_چهارم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
ریموت را زدم و کفشهای پاشنهدار میخیام را به روی سنگفرشهای مقابل کافه قرار دادم. مقابل در از حرکت ایستادم و نگاهی کوتاه به اطراف انداختم.
بغضی که به عضلات گلویم چنگ انداخت را با فرو دادن بزاق دهانم پایین فرستادم و برای آرام شدن اضطراب و استرسی که در...
#پست_سوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
#انجمن_تک_رمان
به سرعت درون کیفم چنگ انداختم و گوشیام را بیرون کشیدم. شمارهی هانی را سیو کردم و حینی که نیمی از حواسم را به جاده داده بودم تا مبادا تصادف کنم، برایش تنها یک کلمه تایپ کردم:
- گرشا!
همین کافی بود تا ته همهچی را در آورد و برای کم شدن درد من...
#پست_دوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
#انجمن_تک_رمان
- جانم! خدا میدونه چقد دلمون برات تنگ شده.
موجود ناحسابی و ناکوکی که در س*ی*نهام بود، با محبتش به تب و تاب افتاد و حرکاتش را شدت بخشید.
- منم همینطور. دایی چطوره؟
نفسی عمیق چاق کرد و لحن بذلهگو و شوخش به یکباره کنار رفت.
- تو رو ببینه...
#پست_اول
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
#انجمن_تک_رمان
«فصل اول»
چمدانم را درون جعبهی عقب ماشینی که به سفارش دایی و توسط رانندهاش در پارکینگ پارک شده بود، جای دادم و به سرعت پشت رول قرار گرفتم. کفشهای پاشنه میخی مشکیام را در آوردم و حرکتی به انگشتهای کرختم دادم که درد کوچکی را به...
...همانند او که درمانده و دلشکسته میانهی راه ایستاده بود، میدانستی که این آخرین شبگیر است. آخرین صبح زودی که با او آغاز میشد؛ اما نگاه منتظرش که قاب پنجره را شکار کرد، تاب نیاوردی و مقابل غرور مردانهات ایستادی و برای رسیدن به آن چشمهای زیبا دویدی!
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف_الهی
#انجمن_تک_رمان