#پست_چهاردهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
نگاهش را به موهایم داد و با دست تمیزش، پریشانیشان را نوازش کرد.
- جانم؟
به یاد نوجوانیها و جوانیهایم که از رازهایم پیش او اعتراف می کردم، ل*ب زدم:
- من یه کار بد کردم.
به سرعت روی پیشانیاش چین افتاد و تشر زد:
- باز چه آتیشی سوزوندی دختر جان؟
خندهای...
#پست_سیزدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
نفسی چاق کردم و لبخند واقعی که از دیدن بهبودی او روی صورتم نشسته بود را با دیدن هانی که با دکتر مشغول صحبت بود، پررنگتر کردم. به سمتشان قدم برداشتم و همین که پشت سر هانی و در کنار ایستگاه پرستاری قرار گرفتم، با شنیدن صدای نگرانش، لبخندم پژمرد و تمام...
#پست_دوازدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
صورتم را با احتیاط و توسط دستمال مچالهی درون دستم پاک کردم و نفسی گرفتم تا احوالتم میزان شود. حضورش در بیمارستان او را از همیشه بدعنقتر کرده بود و تنها یک جمله در ذهنم برایش داشتم، بیچاره هانی!
البته هانی هم ترفندهای لعنتی خودش را داشت برای به زانو در...
#پست_یازدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
دستی به پیشانیام کشیدم و به چروکهای صورتش خیره شدم. قهوه و کیک را روی میز گذاشت که نفسی گرفتم و با محبت ل*ب زدم:
- ممنونم. زحمت کشیدید.
سینیاش را زیر ب*غ*ل زد و با لبخند گفت:
- خدا پدرت رو بیامرزه. وقتی جوشی میشی با خودش مو نمیزنی.
لبخندم به تلخی نشست...
#پست_دهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
از لفظ قلم آمدن و مظلوم نماییاش، خندهی حرصی عضلات صورتم را در بر گرفت. نگاه کاوشگرم را از گوشهی چشم به کارگرها دوختم که فاصلهشان را کمتر کرده و برای بهتر شنیدن مکالمهی خصوصی ما، سکوت مطلق اختیار کرده بودند. هوفی کلافه سر دادم و از میان دندانهایی که...
#پست_دهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
دستانش بازی را آغاز کردند که به سرعت ل*بهایم را میان دندان فرستادم تا مبادا صدایم بلند شود.
- گرشا!
سرش را پایین کشید و همین که تیزی بینیاش گلویم را لمس کرد، نفس بریدم و به سختی عقب کشیدم.
- خواهش میکنم!
با صدای ملتمسم، به آرامی عقب کشید و با صورتی...
#پست_نهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
ل*بهایم را میان دندان کشیدم و چشمانم را محکم به روی هم فشردم تا هرچه اشک مانده، بریزد و به این حقارت پایان بدهد.
اشتباه میگفت، من ر*اب*طهمان را برهم نزدم و اصرار به ادامه دادن داشتم. ر*اب*طهمان را او تمام کرد. او تنها کسی بود که میتوانست من را تمام کند...
#پست_هشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
نفسهایش را به زیر گوشم رها کرد و ل*ب زد:
- کسی که همهچی رو نابود کرد، تو بودی؛ اما همچنان، کسی که میتونه تو رو نابود کنه، منم.
سرش را که عقب کشید، نیش مار در بدنم بیشتر پیشروی کرد و بیحسی مطلق را به جانشان انداخت. صورت پیروزش، عصبانیتم را دوچندان کرد...
#پست_هفتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
دستش را بالا آورد و در صورتم غرید:
- شما خفه شو لطفا!
ل*بهایم را تابی دادم و کمر صاف کردم. ابرویی بالا انداختم و با حالتی نمایشی با ناراحتی زمزمه کردم:
- اینجور حرف زدن در شأن شما نیست بهار خانم!
دستانش را با عصبانیت به روی میز کوبید و فریاد کشید:
- ولی...
#پست_ششم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
دست گرمش را در دستم قرار داد و ل*ب زد:
- بهار.
سری تکان دادم و زبانم را در د*ه*ان چرخاندم. نگاهی کوتاه به نیمرخ عصبی گرشا انداختم و همین که ل*ب باز کردم تا نسبتم را عنوان کنم، آرشا پیشدستی کرد و با لبخندی اجباری و لحنی هولزده، مرا خطاب قرار داد:
- رستا جان...