Usage for hash tag: آخرین_شبگیر

ساعت تک رمان

  1. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_چهاردهم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی نگاهش را به موهایم داد و با دست تمیزش، پریشانی‌شان را نوازش کرد. - جانم؟ به یاد نوجوانی‌ها و جوانی‌هایم که از رازهایم پیش او اعتراف می کردم، ل*ب زدم: - من یه کار بد کردم. به سرعت روی پیشانی‌اش چین افتاد و تشر زد: - باز چه آتیشی سوزوندی دختر جان؟ خنده‌ای...
  2. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_سیزدهم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی نفسی چاق کردم و لبخند واقعی که از دیدن بهبودی او روی صورتم نشسته بود را با دیدن هانی که با دکتر مشغول صحبت بود، پررنگ‌تر کردم. به سمت‌شان قدم برداشتم و همین که پشت سر هانی و در کنار ایستگاه پرستاری قرار گرفتم، با شنیدن صدای نگرانش، لبخندم پژمرد و تمام...
  3. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_دوازدهم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی صورتم را با احتیاط و توسط دستمال مچاله‌ی درون دستم پاک کردم و نفسی گرفتم تا احوالتم میزان شود. حضورش در بیمارستان او را از همیشه بدعنق‌تر کرده بود و تنها یک جمله در ذهنم برایش داشتم، بیچاره هانی! البته هانی هم ترفندهای لعنتی خودش را داشت برای به زانو در...
  4. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_یازدهم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی دستی به پیشانی‌ام کشیدم و به چروک‌های صورتش خیره شدم. قهوه و کیک را روی میز گذاشت که نفسی گرفتم و با محبت ل*ب زدم: - ممنونم. زحمت کشیدید. سینی‌اش را زیر ب*غ*ل زد و با لبخند گفت: - خدا پدرت رو بیامرزه. وقتی جوشی می‌شی با خودش مو نمی‌زنی. لبخندم به تلخی نشست...
  5. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_دهم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی از لفظ قلم آمدن و مظلوم‌ نمایی‌اش، خنده‌ی حرصی عضلات صورتم را در بر گرفت. نگاه کاوش‌گرم را از گوشه‌ی چشم به کارگرها دوختم که فاصله‌شان را کمتر کرده و برای بهتر شنیدن مکالمه‌ی خصوصی ما، سکوت مطلق اختیار کرده بودند. هوفی کلافه سر دادم و از میان دندان‌هایی که...
  6. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_دهم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی دستانش بازی را آغاز کردند که به سرعت ل*ب‌هایم را میان دندان فرستادم تا مبادا صدایم بلند شود. - گرشا! سرش را پایین کشید و همین که تیزی بینی‌اش گلویم را لمس کرد، نفس بریدم و به سختی عقب کشیدم. - خواهش می‌کنم! با صدای ملتمسم، به آرامی عقب کشید و با صورتی...
  7. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_نهم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی ل*ب‌هایم را میان دندان کشیدم و چشمانم را محکم به روی هم فشردم تا هرچه اشک مانده، بریزد و به این حقارت پایان بدهد. اشتباه می‌گفت، من ر*اب*طه‌مان را برهم نزدم و اصرار به ادامه دادن داشتم. ر*اب*طه‌مان را او تمام کرد. او تنها کسی بود که می‌توانست من را تمام‌ کند...
  8. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_هشتم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی نفس‌هایش را به زیر گوشم رها کرد و ل*ب زد: - کسی که همه‌چی رو نابود کرد، تو بودی؛ اما هم‌چنان، کسی که می‌تونه تو رو نابود کنه، منم. سرش را که عقب کشید، نیش مار در بدنم بیشتر پیشروی کرد و بی‌حسی مطلق را به جان‌شان انداخت. صورت پیروزش، عصبانیتم را دوچندان کرد...
  9. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_هفتم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی دستش را بالا آورد و در صورتم غرید: - شما خفه شو لطفا! ل*ب‌هایم را تابی دادم و کمر صاف کردم. ابرویی بالا انداختم و با حالتی نمایشی با ناراحتی زمزمه کردم: - این‌جور حرف زدن در شأن شما نیست بهار خانم! دستانش را با عصبانیت به روی میز کوبید و فریاد کشید: - ولی...
  10. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_ششم #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی دست گرمش را در دستم قرار داد و ل*ب زد: - بهار. سری تکان دادم و زبانم را در د*ه*ان چرخاندم. نگاهی کوتاه به نیم‌رخ عصبی گرشا انداختم و همین که ل*ب باز کردم تا نسبتم را عنوان کنم، آرشا پیش‌دستی کرد و با لبخندی اجباری و لحنی هول‌زده، مرا خطاب قرار داد: - رستا جان...
بالا