#پست_نهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
ل*بهایم را میان دندان کشیدم و چشمانم را محکم به روی هم فشردم تا هرچه اشک مانده، بریزد و به این حقارت پایان بدهد.
اشتباه میگفت، من ر*اب*طهمان را برهم نزدم و اصرار به ادامه دادن داشتم. ر*اب*طهمان را او تمام کرد. او تنها کسی بود که میتوانست من را تمام کند. حالا گرشا رستگار، مردی که روزی شیفته و شیدایش بودم، زنی دیگر را برای خود انتخاب کرده بود و من همچون احمقها با رفتنم به آن کافیشاپ لعنتی خریت بزرگی کرده بودم. حقارتی به جانم انداختم که میشد با کمی صبر، بهتر و کارسازتر رفتار کرد؛ اما رستا کرامت همین بود. یک احمق عجول!
با عصبانیت ماشین را پارک کردم و خودم را به اتاقم رساندم. تنم را به روی تخت رها کردم و سرم را میان دستانم به اسارت کشاندم.
این دشمنی کی و چهطور آن همه ریشه دوانده بود و جان گرفته بود که گرشا در چشمان من خیره میشد و ل*ب میزد منفورترین زنی هستم که دیده؟ مگر روزی در همین چشمها فریاد نکشیده بود که:
- کشته مردهتم دختر اردشیرخان!
حالا چه شده بود که، آه خدای من! به گمان من، سرنوشت، مردی بیرحم بود که زورش به تمام زنان عالم میچربید. وای از این مرد بیرحم که مرد من را به راحتی ربود و در زندان بیمعرفتی و بیاحساسی خود مبحوس کرد.
سر بلند کردم و نگاه د*اغ کردهام را به تصویر زنی در آینه دوختم که سفیدی موهایش را با رنگ کردن پنهان کرده بود و چینهای کنار چشمانش را با هزاران کرم از بین برده بود؛ اما میشد غمکدهی عظیمی که در وجودش شعله میکشید را یافت. ذهن سوختهام برای لحظاتی همهی آنچه که سعی در فراموشیاش داشتم را به اکران در آورد و مرا برد به سالهای خامیام.
*فلاش بک:
خمیازهای کشیدم و انگشتانم را نوازشوار و به حالت ماساژ به روی عضلات پشت گردنم کشیدم تا از خستگیام بکاهد. چشمان نمزدهام را برای لحظاتی محکم به روی هم فشردم و کتاب قطور را بستم. انگشتانم را به سمت گلویم سوق دادم و خمیازهی دیگری کشیدم و نگاهم را برای دیدن ماه در آسمان، بلند کردم که با دیدن چشمانی براق و ابهت مردی در میان چهارچوب پنجره، دستم را به روی د*ه*ان قرار دادم و جیغ خفیفی کشیدم. خندهی بیصدایی سر داد و تنش را بالاتر کشید و در یک حرکت، پاهایش را به روی کفپوش اتاق قرار داد. هیجانزده و ترسیده از جای برخاستم و به سرعت به سمت پنجره رفتم. نگاهی سراسر باغ تاریک انداختم و پنجره را بستم. پردهها را کشیدم و با عصبانیتی ساختگی به سمتش برگشتم و با صدایی که سعی در آرام بودنش داشتم، غریدم:
- داری چکار میکنی گر...
اما مجالی نداد و حریصانه و دلتنگ خودش را جلو کشید و صدایم را در گلو خفه کرد. همانند تمام زمانهایی که نزدیکم میشد یا شیطنتی اینچنینی انجام میداد، نفس در س*ی*نهام حبس شد و بدنم به لرز عجیبی افتاد. دستانم را به گ*ردنش رساندم و بیتوجه به موقعیتم، خودم را نزدیکتر کردم و وجود گرمش را از آن خود ساختم. چنگی به کمرم انداخت و صدایم را بلند کرد که به سرعت، عقب کشید و با لبخندی بزرگ به صورتم چشم دوخت.
چشمان وق زدهام را به حالت عادی دعوت کرده و نفسی چاق کردم که گوشهی ل*بش بالاتر رفت از عکسالعملم.
- گرشا!
صورتش به لبخندی از هم باز شد و نفسهای گرم و خوشبویش را مهمان گونههایم کرد. آب دهانم را بلعیدم و نگاه لرزانم را به پنجرهی بسته انداختم و به سرعت به سمت در رفتم. تمام راهرو را از نظر گذراندم و در اتاقم را چهار قفله کردم. دستی به کمر زدم و همین که اخمهای شاکیام را بیتعارف به سمتش روانه کردم، هوفی کلافه سر داد و تنش را به روی تخت رها کرد. دستانش را پشت سرش قلاب کرد و به بالشت فشرد.
پاهایش را سخاوتمندانه کشید و با چشمانی بسته ل*ب زد:
- اینهمه پلیسبازی در بیار که خانم رو بعد دوهفته ببین، بعد یککاره بیاد برات اخم و تخم کنه. اینم شانسه که من دارم؟
دلم برای آن قد رشیدش ضعف رفت که به سرعت و طبق عادتی که مامان داشت برایش چندین ماشالله و الله اکبر خواندم.
قدمهای هیجانزدهام را به سمتش هدایت کردم و گوشهی ل*بهایم را میان دندان کشیدم. روی تخت نشستم و به آرامی صدایش زدم که عکسالعملی نشان نداد و اخم را مهمان ابروهایم کرد.
زبان به روی ل*ب کشیدم و با دلجویی ل*ب زدم:
- ببخشید خب! میدونی که بابا چهقدر...
و هنوز جملهام تمام نشده بود که در یک حرکت آنی، مچم میان انگشتانش مبحوس شد و کمرم نرمی تشک را لمس کرد. با چشمانی گرد و نفسی حبس شده به چشمان خندانش چشم دوختم که پایین خزیدند و بیملاحظه به بازی با تنم پرداخت. شرمسار ل*ب گزیدم و نفسم را با هوفی بیرون فرستادم. زانوهایش را به رانهایم فشرد و تنش را سایهبان صورتم کرد.
- نمیدونی چهقدر دلم برات لهله میزد!
لبخندی عمیق و زیبا به زیبایی گلهای رز هلندی روی صورتم شکوفه زد. دستانم را بند لباسش کردم و میان مشت کشیدم و با صراحت تمام ل*ب زدم:
- منم.
#مهدیه_نوشت
پ.ن: یکم فضا رو عاشقونه کنیم اون سم پستهای قبلی رو بشوره ببره!
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
ل*بهایم را میان دندان کشیدم و چشمانم را محکم به روی هم فشردم تا هرچه اشک مانده، بریزد و به این حقارت پایان بدهد.
اشتباه میگفت، من ر*اب*طهمان را برهم نزدم و اصرار به ادامه دادن داشتم. ر*اب*طهمان را او تمام کرد. او تنها کسی بود که میتوانست من را تمام کند. حالا گرشا رستگار، مردی که روزی شیفته و شیدایش بودم، زنی دیگر را برای خود انتخاب کرده بود و من همچون احمقها با رفتنم به آن کافیشاپ لعنتی خریت بزرگی کرده بودم. حقارتی به جانم انداختم که میشد با کمی صبر، بهتر و کارسازتر رفتار کرد؛ اما رستا کرامت همین بود. یک احمق عجول!
با عصبانیت ماشین را پارک کردم و خودم را به اتاقم رساندم. تنم را به روی تخت رها کردم و سرم را میان دستانم به اسارت کشاندم.
این دشمنی کی و چهطور آن همه ریشه دوانده بود و جان گرفته بود که گرشا در چشمان من خیره میشد و ل*ب میزد منفورترین زنی هستم که دیده؟ مگر روزی در همین چشمها فریاد نکشیده بود که:
- کشته مردهتم دختر اردشیرخان!
حالا چه شده بود که، آه خدای من! به گمان من، سرنوشت، مردی بیرحم بود که زورش به تمام زنان عالم میچربید. وای از این مرد بیرحم که مرد من را به راحتی ربود و در زندان بیمعرفتی و بیاحساسی خود مبحوس کرد.
سر بلند کردم و نگاه د*اغ کردهام را به تصویر زنی در آینه دوختم که سفیدی موهایش را با رنگ کردن پنهان کرده بود و چینهای کنار چشمانش را با هزاران کرم از بین برده بود؛ اما میشد غمکدهی عظیمی که در وجودش شعله میکشید را یافت. ذهن سوختهام برای لحظاتی همهی آنچه که سعی در فراموشیاش داشتم را به اکران در آورد و مرا برد به سالهای خامیام.
*فلاش بک:
خمیازهای کشیدم و انگشتانم را نوازشوار و به حالت ماساژ به روی عضلات پشت گردنم کشیدم تا از خستگیام بکاهد. چشمان نمزدهام را برای لحظاتی محکم به روی هم فشردم و کتاب قطور را بستم. انگشتانم را به سمت گلویم سوق دادم و خمیازهی دیگری کشیدم و نگاهم را برای دیدن ماه در آسمان، بلند کردم که با دیدن چشمانی براق و ابهت مردی در میان چهارچوب پنجره، دستم را به روی د*ه*ان قرار دادم و جیغ خفیفی کشیدم. خندهی بیصدایی سر داد و تنش را بالاتر کشید و در یک حرکت، پاهایش را به روی کفپوش اتاق قرار داد. هیجانزده و ترسیده از جای برخاستم و به سرعت به سمت پنجره رفتم. نگاهی سراسر باغ تاریک انداختم و پنجره را بستم. پردهها را کشیدم و با عصبانیتی ساختگی به سمتش برگشتم و با صدایی که سعی در آرام بودنش داشتم، غریدم:
- داری چکار میکنی گر...
اما مجالی نداد و حریصانه و دلتنگ خودش را جلو کشید و صدایم را در گلو خفه کرد. همانند تمام زمانهایی که نزدیکم میشد یا شیطنتی اینچنینی انجام میداد، نفس در س*ی*نهام حبس شد و بدنم به لرز عجیبی افتاد. دستانم را به گ*ردنش رساندم و بیتوجه به موقعیتم، خودم را نزدیکتر کردم و وجود گرمش را از آن خود ساختم. چنگی به کمرم انداخت و صدایم را بلند کرد که به سرعت، عقب کشید و با لبخندی بزرگ به صورتم چشم دوخت.
چشمان وق زدهام را به حالت عادی دعوت کرده و نفسی چاق کردم که گوشهی ل*بش بالاتر رفت از عکسالعملم.
- گرشا!
صورتش به لبخندی از هم باز شد و نفسهای گرم و خوشبویش را مهمان گونههایم کرد. آب دهانم را بلعیدم و نگاه لرزانم را به پنجرهی بسته انداختم و به سرعت به سمت در رفتم. تمام راهرو را از نظر گذراندم و در اتاقم را چهار قفله کردم. دستی به کمر زدم و همین که اخمهای شاکیام را بیتعارف به سمتش روانه کردم، هوفی کلافه سر داد و تنش را به روی تخت رها کرد. دستانش را پشت سرش قلاب کرد و به بالشت فشرد.
پاهایش را سخاوتمندانه کشید و با چشمانی بسته ل*ب زد:
- اینهمه پلیسبازی در بیار که خانم رو بعد دوهفته ببین، بعد یککاره بیاد برات اخم و تخم کنه. اینم شانسه که من دارم؟
دلم برای آن قد رشیدش ضعف رفت که به سرعت و طبق عادتی که مامان داشت برایش چندین ماشالله و الله اکبر خواندم.
قدمهای هیجانزدهام را به سمتش هدایت کردم و گوشهی ل*بهایم را میان دندان کشیدم. روی تخت نشستم و به آرامی صدایش زدم که عکسالعملی نشان نداد و اخم را مهمان ابروهایم کرد.
زبان به روی ل*ب کشیدم و با دلجویی ل*ب زدم:
- ببخشید خب! میدونی که بابا چهقدر...
و هنوز جملهام تمام نشده بود که در یک حرکت آنی، مچم میان انگشتانش مبحوس شد و کمرم نرمی تشک را لمس کرد. با چشمانی گرد و نفسی حبس شده به چشمان خندانش چشم دوختم که پایین خزیدند و بیملاحظه به بازی با تنم پرداخت. شرمسار ل*ب گزیدم و نفسم را با هوفی بیرون فرستادم. زانوهایش را به رانهایم فشرد و تنش را سایهبان صورتم کرد.
- نمیدونی چهقدر دلم برات لهله میزد!
لبخندی عمیق و زیبا به زیبایی گلهای رز هلندی روی صورتم شکوفه زد. دستانم را بند لباسش کردم و میان مشت کشیدم و با صراحت تمام ل*ب زدم:
- منم.
#مهدیه_نوشت
پ.ن: یکم فضا رو عاشقونه کنیم اون سم پستهای قبلی رو بشوره ببره!
کد:
[HASH=13894]#پست_نهم[/HASH]
[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]
[HASH=2326]#مهدیه_سیفالهی[/HASH]
ل*بهایم را میان دندان کشیدم و چشمانم را محکم به روی هم فشردم تا هرچه اشک مانده، بریزد و به این حقارت پایان بدهد.
اشتباه میگفت، من ر*اب*طهمان را برهم نزدم و اصرار به ادامه دادن داشتم. ر*اب*طهمان را او تمام کرد. او تنها کسی بود که میتوانست من را تمام کند. حالا گرشا رستگار، مردی که روزی شیفته و شیدایش بودم، زنی دیگر را برای خود انتخاب کرده بود و من همچون احمقها با رفتنم به آن کافیشاپ لعنتی خریت بزرگی کرده بودم. حقارتی به جانم انداختم که میشد با کمی صبر، بهتر و کارسازتر رفتار کرد؛ اما رستا کرامت همین بود. یک احمق عجول!
با عصبانیت ماشین را پارک کردم و خودم را به اتاقم رساندم. تنم را به روی تخت رها کردم و سرم را میان دستانم به اسارت کشاندم.
این دشمنی کی و چهطور آن همه ریشه دوانده بود و جان گرفته بود که گرشا در چشمان من خیره میشد و ل*ب میزد منفورترین زنی هستم که دیده؟ مگر روزی در همین چشمها فریاد نکشیده بود که:
- کشته مردهتم دختر اردشیرخان!
حالا چه شده بود که، آه خدای من! به گمان من، سرنوشت، مردی بیرحم بود که زورش به تمام زنان عالم میچربید. وای از این مرد بیرحم که مرد من را به راحتی ربود و در زندان بیمعرفتی و بیاحساسی خود مبحوس کرد.
سر بلند کردم و نگاه د*اغ کردهام را به تصویر زنی در آینه دوختم که سفیدی موهایش را با رنگ کردن پنهان کرده بود و چینهای کنار چشمانش را با هزاران کرم از بین برده بود؛ اما میشد غمکدهی عظیمی که در وجودش شعله میکشید را یافت. ذهن سوختهام برای لحظاتی همهی آنچه که سعی در فراموشیاش داشتم را به اکران در آورد و مرا برد به سالهای خامیام.
*فلاش بک:
خمیازهای کشیدم و انگشتانم را نوازشوار و به حالت ماساژ به روی عضلات پشت گردنم کشیدم تا از خستگیام بکاهد. چشمان نمزدهام را برای لحظاتی محکم به روی هم فشردم و کتاب قطور را بستم. انگشتانم را به سمت گلویم سوق دادم و خمیازهی دیگری کشیدم و نگاهم را برای دیدن ماه در آسمان، بلند کردم که با دیدن چشمانی براق و ابهت مردی در میان چهارچوب پنجره، دستم را به روی د*ه*ان قرار دادم و جیغ خفیفی کشیدم. خندهی بیصدایی سر داد و تنش را بالاتر کشید و در یک حرکت، پاهایش را به روی کفپوش اتاق قرار داد. هیجانزده و ترسیده از جای برخاستم و به سرعت به سمت پنجره رفتم. نگاهی سراسر باغ تاریک انداختم و پنجره را بستم. پردهها را کشیدم و با عصبانیتی ساختگی به سمتش برگشتم و با صدایی که سعی در آرام بودنش داشتم، غریدم:
- داری چکار میکنی گر...
اما مجالی نداد و حریصانه و دلتنگ خودش را جلو کشید و صدایم را در گلو خفه کرد. همانند تمام زمانهایی که نزدیکم میشد یا شیطنتی اینچنینی انجام میداد، نفس در س*ی*نهام حبس شد و بدنم به لرز عجیبی افتاد. دستانم را به گ*ردنش رساندم و بیتوجه به موقعیتم، خودم را نزدیکتر کردم و وجود گرمش را از آن خود ساختم. چنگی به کمرم انداخت و صدایم را بلند کرد که به سرعت، عقب کشید و با لبخندی بزرگ به صورتم چشم دوخت.
چشمان وق زدهام را به حالت عادی دعوت کرده و نفسی چاق کردم که گوشهی ل*بش بالاتر رفت از عکسالعملم.
- گرشا!
صورتش به لبخندی از هم باز شد و نفسهای گرم و خوشبویش را مهمان گونههایم کرد. آب دهانم را بلعیدم و نگاه لرزانم را به پنجرهی بسته انداختم و به سرعت به سمت در رفتم. تمام راهرو را از نظر گذراندم و در اتاقم را چهار قفله کردم. دستی به کمر زدم و همین که اخمهای شاکیام را بیتعارف به سمتش روانه کردم، هوفی کلافه سر داد و تنش را به روی تخت رها کرد. دستانش را پشت سرش قلاب کرد و به بالشت فشرد.
پاهایش را سخاوتمندانه کشید و با چشمانی بسته ل*ب زد:
- اینهمه پلیسبازی در بیار که خانم رو بعد دوهفته ببین، بعد یککاره بیاد برات اخم و تخم کنه. اینم شانسه که من دارم؟
دلم برای آن قد رشیدش ضعف رفت که به سرعت و طبق عادتی که مامان داشت برایش چندین ماشالله و الله اکبر خواندم.
قدمهای هیجانزدهام را به سمتش هدایت کردم و گوشهی ل*بهایم را میان دندان کشیدم. روی تخت نشستم و به آرامی صدایش زدم که عکسالعملی نشان نداد و اخم را مهمان ابروهایم کرد.
زبان به روی ل*ب کشیدم و با دلجویی ل*ب زدم:
- ببخشید خب! میدونی که بابا چهقدر...
و هنوز جملهام تمام نشده بود که در یک حرکت آنی، مچم میان انگشتانش مبحوس شد و کمرم نرمی تشک را لمس کرد. با چشمانی گرد و نفسی حبس شده به چشمان خندانش چشم دوختم که پایین خزیدند و بیملاحظه به بازی با تنم پرداخت. شرمسار ل*ب گزیدم و نفسم را با هوفی بیرون فرستادم. زانوهایش را به رانهایم فشرد و تنش را سایهبان صورتم کرد.
- نمیدونی چهقدر دلم برات لهله میزد!
لبخندی عمیق و زیبا به زیبایی گلهای رز هلندی روی صورتم شکوفه زد. دستانم را بند لباسش کردم و میان مشت کشیدم و با صراحت تمام ل*ب زدم:
- منم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: