کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 127
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_نهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



ل*ب‌هایم را میان دندان کشیدم و چشمانم را محکم به روی هم فشردم تا هرچه اشک مانده، بریزد و به این حقارت پایان بدهد.
اشتباه می‌گفت، من ر*اب*طه‌مان را برهم نزدم و اصرار به ادامه دادن داشتم. ر*اب*طه‌مان را او تمام کرد. او تنها کسی بود که می‌توانست من را تمام‌ کند. حالا گرشا رستگار، مردی که روزی شیفته‌ و شیدایش بودم، زنی دیگر را برای خود انتخاب کرده بود و من هم‌چون احمق‌ها با رفتنم به آن کافی‌شاپ لعنتی خریت بزرگی کرده بودم. حقارتی به جانم انداختم که می‌شد با کمی صبر، بهتر و کارسازتر رفتار کرد؛ اما رستا کرامت همین بود. یک احمق عجول!
با عصبانیت ماشین را پارک کردم و خودم را به اتاقم رساندم. تنم را به روی تخت رها کردم و سرم را میان دستانم به اسارت کشاندم‌.
این دشمنی کی و چه‌طور آن‌ همه ریشه دوانده بود و جان گرفته بود که گرشا در چشمان من خیره می‌شد و ل*ب می‌زد منفورترین زنی هستم که دیده؟ مگر روزی در همین چشم‌ها فریاد نکشیده بود که:
- کشته مرده‌تم دختر اردشیرخان!
حالا چه شده بود که، آه خدای من! به گمان من، سرنوشت، مردی بی‌رحم بود که زورش به تمام زنان عالم می‌چربید. وای از این مرد بی‌رحم که مرد من را به راحتی ربود و در زندان بی‌معرفتی و بی‌احساسی خود مبحوس کرد.
سر بلند کردم و نگاه د*اغ کرده‌ام را به تصویر زنی در آینه دوختم که سفیدی موهایش را با رنگ کردن پنهان کرده بود و چین‌های کنار چشمانش را با هزاران کرم از بین برده بود؛ اما می‌شد غمکده‌ی عظیمی که در وجودش شعله می‌کشید را یافت. ذهن سوخته‌ام برای لحظاتی همه‌ی آن‌چه که سعی در فراموشی‌اش داشتم را به اکران در آورد و مرا برد به سال‌های خامی‌ام.
*فلاش بک:
خمیازه‌ای کشیدم و انگشتانم را نوازش‌وار و به حالت ماساژ به روی عضلات پشت گردنم کشیدم تا از خستگی‌ام بکاهد. چشمان نم‌زده‌ام را برای لحظاتی محکم به روی هم فشردم و کتاب قطور را بستم. انگشتانم را به سمت گلویم ‌سوق دادم و خمیازه‌ی دیگری کشیدم و نگاهم را برای دیدن ماه در آسمان، بلند کردم که با دیدن چشمانی براق و ابهت مردی در میان چهارچوب پنجره، دستم را به روی د*ه*ان قرار دادم و جیغ خفیفی کشیدم. خنده‌ی بی‌صدایی سر داد و تنش را بالاتر کشید و در یک حرکت، پاهایش را به روی کفپوش اتاق قرار داد. هیجان‌زده و ترسیده از جای برخاستم و به سرعت به سمت پنجره رفتم. نگاهی سراسر باغ تاریک انداختم و پنجره را بستم. پرده‌ها را کشیدم و با عصبانیتی ساختگی به سمتش برگشتم و با صدایی که سعی در آرام بودنش داشتم، غریدم:
- داری چکار می‌کنی گر...
اما مجالی نداد و ‌حریصانه و دلتنگ خودش را جلو کشید و صدایم را در گلو‌ خفه کرد. همانند تمام زمان‌هایی که نزدیکم می‌شد یا شیطنتی این‌چنینی انجام می‌داد، نفس در س*ی*نه‌ام حبس شد و بدنم به لرز عجیبی افتاد. دستانم را به گ*ردنش رساندم و بی‌توجه به موقعیتم، خودم را نزدیک‌تر کردم و وجود گرمش را از آن خود ساختم. چنگی به کمرم انداخت و صدایم را بلند کرد که به سرعت، عقب کشید و با لبخندی بزرگ به صورتم چشم دوخت.
چشمان وق زده‌ام را به حالت عادی دعوت کرده و نفسی چاق کردم که گوشه‌ی ل*بش بالاتر رفت از عکس‌العملم.
- گرشا!
صورتش به لبخندی از هم باز شد و نفس‌های گرم و خوش‌بویش را مهمان گونه‌هایم کرد. آب دهانم را بلعیدم و نگاه لرزانم را به پنجره‌ی بسته انداختم و به سرعت به سمت در رفتم. تمام راهرو را از نظر گذراندم و در اتاقم را چهار قفله کردم. دستی به کمر زدم و همین که اخم‌های شاکی‌ام را بی‌تعارف به سمتش روانه کردم، هوفی کلافه سر داد و تنش را به روی تخت رها کرد. دستانش را پشت سرش قلاب کرد و به بالشت فشرد.
پاهایش را سخاوتمندانه کشید و با چشمانی بسته ل*ب زد:
- این‌همه پلیس‌بازی در بیار که خانم رو بعد دوهفته ببین، بعد یک‌کاره بیاد برات اخم و تخم کنه. اینم شانسه که من دارم؟
دلم برای آن قد رشیدش ضعف رفت که به سرعت و طبق عادتی که مامان داشت برایش چندین ماشالله و الله اکبر خواندم.
قدم‌های هیجان‌زده‌ام را به سمتش هدایت کردم و گوشه‌ی ل*ب‌هایم را میان دندان کشیدم. روی تخت نشستم و به آرامی صدایش زدم که عکس‌العملی نشان نداد و اخم را مهمان ابروهایم کرد.
زبان به روی ل*ب کشیدم و با دلجویی ل*ب زدم:
- ببخشید خب! می‌دونی که بابا چه‌قدر...
و هنوز جمله‌ام ‌تمام نشده بود که در یک حرکت آنی، مچم میان انگشتانش مبحوس شد و کمرم نرمی تشک را لمس کرد. با چشمانی گرد و نفسی حبس شده به چشمان خندانش چشم دوختم که پایین خزیدند و بی‌ملاحظه به بازی با تنم پرداخت. شرمسار ل*ب گزیدم و نفسم را با هوفی بیرون فرستادم. زانوهایش را به ران‌هایم فشرد و تنش را سایه‌بان صورتم کرد.
- نمی‌دونی چه‌قدر دلم برات له‌له می‌زد!
لبخندی عمیق و زیبا به زیبایی گل‌های رز هلندی روی صورتم شکوفه زد. دستانم را بند لباسش کردم و میان مشت کشیدم و با صراحت تمام ل*ب زدم:
- منم.


#مهدیه_نوشت
پ.ن: یکم فضا رو عاشقونه کنیم اون سم پست‌های قبلی‌ رو‌ بشوره ببره!


کد:
[HASH=13894]#پست_نهم[/HASH]

[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]

[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]







 ل*ب‌هایم را میان دندان کشیدم و چشمانم را محکم به روی هم فشردم تا هرچه اشک مانده، بریزد و به این حقارت پایان بدهد.
اشتباه می‌گفت، من ر*اب*طه‌مان را برهم نزدم و اصرار به ادامه دادن داشتم. ر*اب*طه‌مان را او تمام کرد. او تنها کسی بود که می‌توانست من را تمام‌ کند. حالا گرشا رستگار، مردی که روزی شیفته‌ و شیدایش بودم، زنی دیگر را برای خود انتخاب کرده بود و من هم‌چون احمق‌ها با رفتنم به آن کافی‌شاپ لعنتی خریت بزرگی کرده بودم. حقارتی به جانم انداختم که می‌شد با کمی صبر، بهتر و کارسازتر رفتار کرد؛ اما رستا کرامت همین بود. یک احمق عجول!
با عصبانیت ماشین را پارک کردم و خودم را به اتاقم رساندم. تنم را به روی تخت رها کردم و سرم را میان دستانم به اسارت کشاندم‌.
این دشمنی کی و چه‌طور آن‌ همه ریشه دوانده بود و جان گرفته بود که گرشا در چشمان من خیره می‌شد و ل*ب می‌زد منفورترین زنی هستم که دیده؟ مگر روزی در همین چشم‌ها فریاد نکشیده بود که:
- کشته مرده‌تم دختر اردشیرخان!
حالا چه شده بود که، آه خدای من! به گمان من، سرنوشت، مردی بی‌رحم بود که زورش به تمام زنان عالم می‌چربید. وای از این مرد بی‌رحم که مرد من را به راحتی ربود و در زندان بی‌معرفتی و بی‌احساسی خود مبحوس کرد.
سر بلند کردم و نگاه د*اغ کرده‌ام را به تصویر زنی در آینه دوختم که سفیدی موهایش را با رنگ کردن پنهان کرده بود و چین‌های کنار چشمانش را با هزاران کرم از بین برده بود؛ اما می‌شد غمکده‌ی عظیمی که در وجودش شعله می‌کشید را یافت. ذهن سوخته‌ام برای لحظاتی همه‌ی آن‌چه که سعی در فراموشی‌اش داشتم را به اکران در آورد و مرا برد به سال‌های خامی‌ام.
*فلاش بک:
خمیازه‌ای کشیدم و انگشتانم را نوازش‌وار و به حالت ماساژ به روی عضلات پشت گردنم کشیدم تا از خستگی‌ام بکاهد. چشمان نم‌زده‌ام را برای لحظاتی محکم به روی هم فشردم و کتاب قطور را بستم. انگشتانم را به سمت گلویم ‌سوق دادم و خمیازه‌ی دیگری کشیدم و نگاهم را برای دیدن ماه در آسمان، بلند کردم که با دیدن چشمانی براق و ابهت مردی در میان چهارچوب پنجره، دستم را به روی د*ه*ان قرار دادم و جیغ خفیفی کشیدم. خنده‌ی بی‌صدایی سر داد و تنش را بالاتر کشید و در یک حرکت، پاهایش را به روی کفپوش اتاق قرار داد. هیجان‌زده و ترسیده از جای برخاستم و به سرعت به سمت پنجره رفتم. نگاهی سراسر باغ تاریک انداختم و پنجره را بستم. پرده‌ها را کشیدم و با عصبانیتی ساختگی به سمتش برگشتم و با صدایی که سعی در آرام بودنش داشتم، غریدم:
- داری چکار می‌کنی گر...
اما مجالی نداد و ‌حریصانه و دلتنگ خودش را جلو کشید و صدایم را در گلو‌ خفه کرد. همانند تمام زمان‌هایی که نزدیکم می‌شد یا شیطنتی این‌چنینی انجام می‌داد، نفس در س*ی*نه‌ام حبس شد و بدنم به لرز عجیبی افتاد. دستانم را به گ*ردنش رساندم و بی‌توجه به موقعیتم، خودم را نزدیک‌تر کردم و وجود گرمش را از آن خود ساختم. چنگی به کمرم انداخت و صدایم را بلند کرد که به سرعت، عقب کشید و با لبخندی بزرگ به صورتم چشم دوخت.
چشمان وق زده‌ام را به حالت عادی دعوت کرده و نفسی چاق کردم که گوشه‌ی ل*بش بالاتر رفت از عکس‌العملم.
 - گرشا!
صورتش به لبخندی از هم باز شد و نفس‌های گرم و خوش‌بویش را مهمان گونه‌هایم کرد. آب دهانم را بلعیدم و نگاه لرزانم را به پنجره‌ی بسته انداختم و به سرعت به سمت در رفتم. تمام راهرو را از نظر گذراندم و در اتاقم را چهار قفله کردم. دستی به کمر زدم و همین که اخم‌های شاکی‌ام را بی‌تعارف به سمتش روانه کردم، هوفی کلافه سر داد و تنش را به روی تخت رها کرد. دستانش را پشت سرش قلاب کرد و به بالشت فشرد.
پاهایش را سخاوتمندانه کشید و با چشمانی بسته ل*ب زد:
- این‌‌همه پلیس‌بازی در بیار که خانم رو بعد دوهفته ببین، بعد یک‌کاره بیاد برات اخم و تخم کنه. اینم شانسه که من دارم؟
دلم برای آن قد رشیدش ضعف رفت که به سرعت و طبق عادتی که مامان داشت برایش چندین ماشالله و الله اکبر خواندم.
قدم‌های هیجان‌زده‌ام را به سمتش هدایت کردم و گوشه‌ی ل*ب‌هایم را میان دندان کشیدم. روی تخت نشستم و به آرامی صدایش زدم که عکس‌العملی نشان نداد و اخم را مهمان ابروهایم کرد.
زبان به روی ل*ب کشیدم و با دلجویی ل*ب زدم:
- ببخشید خب! می‌دونی که بابا چه‌قدر...
و هنوز جمله‌ام ‌تمام نشده بود که در یک حرکت آنی، مچم میان انگشتانش مبحوس شد و کمرم نرمی تشک را لمس کرد. با چشمانی گرد و نفسی حبس شده به چشمان خندانش چشم دوختم که پایین خزیدند و بی‌ملاحظه به بازی با تنم پرداخت. شرمسار ل*ب گزیدم و نفسم را با هوفی بیرون فرستادم. زانوهایش را به ران‌هایم فشرد و تنش را سایه‌بان صورتم کرد.
- نمی‌دونی چه‌قدر دلم برات له‌له می‌زد!
لبخندی عمیق و زیبا به زیبایی گل‌های رز هلندی روی صورتم شکوفه زد. دستانم را بند لباسش کردم و میان مشت کشیدم و با صراحت تمام ل*ب زدم:
- منم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_دهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


دستانش بازی را آغاز کردند که به سرعت ل*ب‌هایم را میان دندان فرستادم تا مبادا صدایم بلند شود.
- گرشا!
سرش را پایین کشید و همین که تیزی بینی‌اش گلویم را لمس کرد، نفس بریدم و به سختی عقب کشیدم.
- خواهش می‌کنم!
با صدای ملتمسم، به آرامی عقب کشید و با صورتی ناراحت، ابرو در هم‌ کشید.
- چت شده رستا؟
نفس گرفتم و لباس‌اش را به سمتم کشیدم که از آن جایی‌که توقعش را نداشت، در کنارم به پهلو فرود آمد که همانند بچه گربه‌ای بی‌پناه سرم را در آغوشش فرو‌ کردم و نالیدم:
- بهم خبر ندادی اومدی!
خنده‌اش بلند شد و من بیشتر در میان تاروپود لباس‌اش فرو رفتم و نفس‌های عمیق کشیدم.
- پس قهری!
اوهومی درون گلو ‌گفتم که دستانش را محکم به دورم تنید و سرش را میان موهایم فرو برد.
- می‌خواستم سورپرایزت کنم عزیزم.
با بدعنقی پیشانی‌ام را به س*ی*نه‌اش کشیدم و نالیدم:
- دروغ نگو! بس که اون‌جا دخترای رنگارنگ دیدی، پاک ‌منو یادت رفت.
دستانش محکم‌تر شدند و صدایش جدی:
- دخترای اجنبی به گرد پات نمی‌رسن بانو. تو قلب منو داری! قلب یه مرد که منطقه‌ی زلزله‌خیز نیست که با دیدن هر دختر بور روسی بلرزه!
از جمله‌ی زیبایش، لبخندی عمیق مهمان صورتم شد و سرم را عقب راند که چشمان زیبایش برایم لبخند زدند و وجودم را شاد کردند.
- فدای لبخندهای تو بشم من.
ته‌ریش جذابش را با سرانگشتانش لمس و ‌نجوا کردم:
- خدانکنه، همه‌چی خوب بود؟
انگشتانش به بازی با تار و پود موهای ل*خت‌ام پرداختن و چشمانم را طبق عادت خمار و م*ست خواب کردند.
- کلاس‌ها در سطح یک بودن و همه‌چی خوب بود. انشالله به زودی مدرکم رو می‌گیرم و دیگه تموم می‌شه.
خوبه‌ای زیر ل*ب زمزمه کردم و با چشمانی بسته در آ*غ*و*ش گرم مردانه‌اش فرو رفتم. مردی که اسم و قلبش را به نامم زده بودند.
*****


*زمان حال*
دستانم را محکم‌تر در هم گره کردم و با چشمانی برزخی تمام سالن را از نظر گذراندم. نگاه خصمانه‌ای روانه‌ی صورت انباردار کردم و با صدایی رسا و عصبی داد زدم:
- انباردار اخراج!
سر بلند کردم و بلندتر داد زدم:
- مدیر فروش اخراج! رئیس حسابداری اخراج!
در میان بهت و تعجب تمامی حضار، گر*دن کشیدم و پا در میان سالن گذاشتم و کمی از شدت اخم‌هایم کاستم تا کارگرها بیشتر از آن آزرده نشوند.
- خانم کرامت! می‌شه دلیل...
به سرعت به عقب چرخیدم و چشمان عصبی و به خون نشسته‌ام را در صورت رنگ باخته‌ی آقای عظیمی، مدیر فروش، کوبیدم. دندان‌ به روی هم سابیدم و قدمی به سمتش برداشتم.
- دلیل می‌خوایند از من؟ چه دلیلی بالاتر از این‌که نمک خوردید و نمکدون شکستید؟ مگه اون حقوق کوفتی با مزایای هنگفت‌اش کفاف قر و فر شماها رو نمی‌ده که باهم ساخت و پاخت می‌کنید؟
به سرعت ابرو در هم کشید و با این که سعی داشت خودش را حفظ کند و عرق‌های روی پیشانی‌اش را پای فشارخون بالایش بگذارد، پا پیش گذاشت و لحنی طلبکار به خود گرفت:
- کدوم ساخت و پاخت خانم حسابی؟ یهویی از اون سر دنیا پا شدین اومدید و تهمت می‌زنید که چی بشه؟
پوزخندی روی ل*ب‌های کبود مردانه‌اش نشاند و دستمال مچاله‌ی درون مشتش را به روی پیشانی چروکش کشید.
- می‌خوایند تعدیل نیرو کنید و ضررهاتون رو لاپوشونی، چرا تهمت و افترا به ریش ما فقیر بیچاره‌ها می‌بندید؟


کد:
[HASH=13960]#پست_دهم[/HASH]

[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]

[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]





دستانش بازی را آغاز کردند که به سرعت ل*ب‌هایم را میان دندان فرستادم تا مبادا صدایم بلند شود.
- گرشا!
سرش را پایین کشید و همین که تیزی بینی‌اش گلویم را لمس کرد، نفس بریدم و به سختی عقب کشیدم.
- خواهش می‌کنم!
با صدای ملتمسم، به آرامی عقب کشید و با صورتی ناراحت، ابرو در هم‌ کشید.
- چت شده رستا؟
نفس گرفتم و لباس‌اش را به سمتم کشیدم که از آن جایی‌که توقعش را نداشت، در کنارم به پهلو فرود آمد که همانند بچه گربه‌ای بی‌پناه سرم را در آغوشش فرو‌ کردم و نالیدم:
- بهم خبر ندادی اومدی!
خنده‌اش بلند شد و من بیشتر در میان تاروپود لباس‌اش فرو رفتم و نفس‌های عمیق کشیدم.
- پس قهری!
اوهومی درون گلو ‌گفتم که دستانش را محکم به دورم تنید و سرش را میان موهایم فرو برد.
- می‌خواستم سورپرایزت کنم عزیزم.
با بدعنقی پیشانی‌ام را به س*ی*نه‌اش کشیدم و نالیدم:
- دروغ نگو! بس که اونجا دخترای رنگارنگ دیدی، پاک ‌منو یادت رفت.
دستانش محکم‌تر شدند و صدایش جدی:
- دخترای اجنبی به گرد پات نمی‌رسن بانو! تو قلب منو داری. قلب یه مرد که منطقه‌ی زلزله‌خیز نیست که با دیدن هر دختر بور روسی بلرزه!
از جمله‌ی زیبایش، لبخندی عمیق مهمان صورتم شد و سرم را عقب راند که چشمان زیبایش برایم لبخند زدند و وجودم را شاد کردند.
- فدای لبخندهای تو بشم من.
ته‌ریش جذابش را با سرانگشتانش لمس و ‌نجوا کردم:
- خدانکنه، همه‌چی خوب بود؟
انگشتانش به بازی با تار و پود موهای ل*خت‌ام پرداختن و چشمانم را طبق عادت خمار و م*ست خواب کردند.
- کلاس‌ها در سطح یک بودن و همه‌چی خوب بود. انشالله به زودی مدرکم رو می‌گیرم و دیگه تموم می‌شه.
خوبه‌ای زیر ل*ب زمزمه کردم و با چشمانی بسته در آ*غ*و*ش گرم مردانه‌اش فرو رفتم. مردی که اسم و قلبش را به نامم زده بودند.

*****





 *زمان حال*
دستانم را محکم‌تر در هم گره کردم و با چشمانی برزخی تمام سالن را از نظر گذراندم. نگاه خصمانه‌ای روانه‌ی صورت انباردار کردم و با صدایی رسا و عصبی داد زدم:
- انباردار اخراج!
سر بلند کردم و بلندتر داد زدم:
- مدیر فروش اخراج! رئیس حسابداری اخراج!
در میان بهت و تعجب تمامی حضار، گر*دن کشیدم و پا در میان سالن گذاشتم و کمی از شدت اخم‌هایم کاستم تا کارگرها بیشتر از آن آزرده نشوند.
- خانم کرامت! می‌شه دلیل...
به سرعت به عقب چرخیدم و چشمان عصبی و به خون نشسته‌ام را در صورت رنگ باخته‌ی آقای عظیمی، مدیر فروش، کوبیدم. دندان‌ به روی هم سابیدم و قدمی به سمتش برداشتم.
- دلیل می‌خوایند از من؟ چه دلیلی بالاتر از این‌که نمک خوردید و نمکدون شکستید؟ مگه اون حقوق کوفتی با مزایای هنگفت‌اش کفاف قر و فر شماها رو نمی‌ده که باهم ساخت و پاخت می‌کنید؟
به سرعت ابرو در هم کشید و با این که سعی داشت خودش را حفظ کند و عرق‌های روی پیشانی‌اش را پای فشارخون بالایش بگذارد، پا پیش گذاشت و لحنی طلبکار به خود گرفت:
- کدوم ساخت و پاخت خانم حسابی؟ یهویی از اون سر دنیا پا شدین اومدید و تهمت می‌زنید که چی بشه؟
پوزخندی روی ل*ب‌های کبود مردانه‌اش نشاند و دستمال مچاله‌ی درون مشتش را به روی پیشانی چروکش کشید.
- می‌خوایند تعدیل نیرو کنید و ضررهاتون رو لاپوشونی، چرا تهمت و افترا به ریش ما فقیر بیچاره‌ها می‌بندید؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_دهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


از لفظ قلم آمدن و مظلوم‌ نمایی‌اش، خنده‌ی حرصی عضلات صورتم را در بر گرفت. نگاه کاوش‌گرم را از گوشه‌ی چشم به کارگرها دوختم که فاصله‌شان را کمتر کرده و برای بهتر شنیدن مکالمه‌ی خصوصی ما، سکوت مطلق اختیار کرده بودند. هوفی کلافه سر دادم و از میان دندان‌هایی که برای کنترل خشم و صدایم به روی هم کشیده می‌شدند، ل*ب زدم:
- دوست ندارم به پاس این چندسال خدمت‌تون برای روز آخر حضورتون، توی ذهن کارگرها از شما یه چهره‌ی دزد و خیانتکار باقی بمونه. پس بهتره با پلیس و بنده همکاری کنید و خودتون برید داخل دفتر من.
با آمدن نام پلیس، رنگش از زردی به سفیدی نشست و دانه‌های عرق‌های روی پشانی‌اش درشت‌تر و لرزش ل*ب‌هایش مشهودتر گشت. چشمانم را برای حفظ آرامش به روی هم فشردم و بعد از مکثی کوتاه باز کردم. از فشارخون بالایش می‌ترسیدم و نمی‌خواستم قاتل یک‌ پدر باشم برای همین از ابتدای صبح‌ خودم را کنترل و مبادای آداب رفتار کرده بودم.
- برای این‌که مشکلی پیش نیاد، خواهشا آقای رحیمی و مسئول حسابداری رو هم با خودتون همراه کنید.
دستان لرزانش را بالا آورد که اخم‌هایم با دیدن دست‌های چروکیده و فرتوتش شدت گرفتند.
آخر پیری در عوض آن‌که به دنبال آخرت و ثوابش باشد، دست به دزدی و ناجوانمردی زده بود. خدای من! پول، با انسان چه‌ها که نمی‌کرد!
با دست به راهروی منتهی به سالن‌های بالا و قسمت اداری اشاره کردم که با درماندگی ل*ب زد:
- خانم دکتر! به خدا...
شاکی و کلافه غریدم:
- خواهشا پای خدا رو ‌وسط نکشید. به خاطر خداست که این‌جا طوفان به پا نمی‌کنم و نگذاشتم نیروهای پلیس با ماشین و لباس مخصوص بیان.
و فریاد کشیدم:
- بفرمایید بیرون!
و با سر به مأموری که در کنار راه‌پله‌ها ایستاده بود اشاره کردم که سری جنباند و نزدیک‌تر آمد. در کنار آقای‌ عظیمی ایستاد و به آرامی سرش را به سمتش گرداند.
- بفرمایید آقای عظیمی.
آقای عظیمی با التماس قدمی به سمتم برداشت و ناله کرد:
- خانم کرامت! به روح ‌پدرت قسمت می‌دم منو بی‌آبرو نکن. بیست ساله توی بازار کار می‌کنم و تا حالا...
بدون آن‌که توجهی به ادامه‌ی جمله‌اش کنم، مسیرم را به سمت راه‌پله‌ها ‌کج ‌کردم و خودم به طبقه‌ی بالای سالن اداری رساندم. صدای داد و فریادشان از پایین می‌آمد و ذره‌ای برایم اهمیت نداشت. من طبق خواسته‌ی پدرم عزت و احترام کارمندان را حفظ کرده بودم و تمام این سال‌ها با این‌که دایی شادمهر بالای کار ایستاده بود و مردانه جور ما را به دوش می‌کشید، من هم از راه دور کمک حالش بودم و همیشه حلال و حرام و حق کارگر اولویتم بوده. حالا نمی‌توانستم با کسانی که حق آن‌ها را به خانه‌ی خود برده بودند، با ملایمت رفتار کنم. بخاطر کارگران هم شده، نمی‌توانستم.
در مقابل بهم ریختگی سالن و هرج و مرجی که از ابتدای صبح و ورودم اتفاق افتاده بود، سکوت اختیار کردم و وارد اتاق مدیریت شدم. بدون بستن در، به سمت میز و صندلی چرمی که انتهای اتاق قرار داشت، قدم برداشتم. روی صندلی قرار گرفتم و نگاهی کوتاه سراسر اتاق انداختم. کاناپه‌های راحتی مشکی، میز جلسه‌ی دوازده‌نفره و کتابخانه‌ی بزرگ تشکیلات اتاق ساده‌ی دایی بودند.
نگاهم که به کت مشکی‌اش که در کمد لباسی آویزان بود، افتاد، دلم برایش به چنگ آمد و غصه تمام قلبم را در بر گرفت؛ اما کار واجبی داشتم که باید تا پایان ساعت اداری انجام می‌دادم. خودش از من درخواست کرده بود برگردم و در غیابش گندهایی که آن سه نفر زده بودند را جمع کنم.
قلب بی‌نوایش در این سن از دست ناجوانمردی امثال واعظی گرفت و‌گوشه‌نشین بیمارستان کذایی شد.
تقه‌ای به در خورد که به سرعت نگاهم را از کت گرفتم و به آقا نریمان دوختم که سینی به دست داخل آمد و لبخند را مهمان صورتم کرد.
- گرد و خاک کردی خانم دکتر!

کد:
[HASH=13966]#پست_دهم[/HASH]

[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]

[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]





از لفظ قلم آمدن و مظلوم‌ نمایی‌اش، خنده‌ی حرصی عضلات صورتم را در بر گرفت. نگاه کاوش‌گرم را از گوشهی چشم به کارگرها دوختم که فاصله‌شان را کمتر کرده و برای بهتر شنیدن مکالمه‌ی خصوصی ما، سکوت مطلق اختیار کرده بودند. هوفی کلافه سر دادم و از میان دندان‌هایی که برای کنترل خشم و صدایم به روی هم کشیده می‌شدند، ل*ب زدم:
- دوست ندارم به پاس این چندسال خدمت‌تون برای روز آخر حضورتون، توی ذهن کارگرها از شما یه چهره‌ی دزد و خیانتکار باقی بمونه. پس بهتره با پلیس و بنده همکاری کنید و خودتون برید داخل دفتر من.
با آمدن نام پلیس، رنگش از زردی به سفیدی نشست و دانه‌های عرق‌های روی پشانی‌اش درشت‌تر و لرزش ل*ب‌هایش مشهودتر گشت. چشمانم را برای حفظ آرامش به روی هم فشردم و بعد از مکثی کوتاه باز کردم. از فشارخون بالایش می‌ترسیدم و نمی‌خواستم قاتل یک‌ پدر باشم برای همین از ابتدای صبح‌ خودم را کنترل و مبادای آداب رفتار کرده بودم.
- برای این‌که مشکلی پیش نیاد، خواهشا آقای رحیمی و مسئول حسابداری رو هم با خودتون همراه کنید.
دستان لرزانش را بالا آورد که اخم‌هایم با دیدن دست‌های چروکیده و فرتوتش شدت گرفتند.
آخر پیری در عوض آن‌که به دنبال آخرت و ثوابش باشد، دست به دزدی و ناجوانمردی زده بود. خدای من! پول، با انسان چه‌ها که نمی‌کرد!
با دست به راهروی منتهی به سالن‌های بالا و قسمت اداری اشاره کردم که با درماندگی ل*ب زد:
- خانم دکتر! به خدا...
شاکی و کلافه غریدم:
- خواهشا پای خدا رو ‌وسط نکشید. به خاطر خداست که این‌جا طوفان به پا نمی‌کنم و نگذاشتم نیروهای پلیس با ماشین و لباس مخصوص بیان.
و فریاد کشیدم:
- بفرمایید بیرون!
و با سر به مأموری که در کنار راه‌پله‌ها ایستاده بود اشاره کردم که سری جنباند و نزدیک‌تر آمد. در کنار آقای‌ عظیمی ایستاد و به آرامی سرش را به سمتش گرداند.
- بفرمایید آقای عظیمی.
آقای عظیمی باالتماس قدمی به سمتم برداشت و ناله کرد:
- خانم کرامت! به روح ‌پدرت قسمت می‌دم منو بی‌آبرو نکن. بیست ساله توی بازار کار می‌کنم و تا حالا...
بدون آن‌که توجهی به ادامه‌ی جمله‌اش کنم، مسیرم را به سمت راه‌پله‌ها ‌کج ‌کردم و خودم به طبقه‌ی بالای سالن اداری رساندم. صدای داد و فریادشان از پایین می‌آمد و ذره‌ای برایم اهمیت نداشت. من طبق خواسته‌ی پدرم عزت و احترام کارمندان را حفظ کرده بودم و تمام این سال‌ها با این‌که دایی شادمهر بالای کار ایستاده بود و مردانه جور ما را به دوش می‌کشید، من هم از راه دور کمک حالش بودم و همیشه حلال و حرام و حق کارگر اولویتم بوده. حالا نمی‌توانستم با کسانی که حق آن‌ها را به خانه‌ی خود برده بودند، با ملایمت رفتار کنم. بخاطر کارگران هم شده، نمی‌توانستم.
در مقابل بهم ریختگی سالن و هرج و مرجی که از ابتدای صبح و ورودم اتفاق افتاده بود، سکوت اختیار کردم و وارد اتاق مدیریت شدم. بدون بستن در، به سمت میز و صندلی چرمی که انتهای اتاق قرار داشت، قدم برداشتم. روی صندلی قرار گرفتم و نگاهی کوتاه سراسر اتاق انداختم. کاناپه‌های راحتی مشکی، میز جلسه‌ی دوازده‌نفره و کتابخانه‌ی بزرگ تشکیلات اتاق ساده‌ی دایی بودند.
 نگاهم که به کت مشکی‌اش که در کمد لباسی آویزان بود، افتاد، دلم برایش به چنگ آمد و غصه تمام قلبم را در بر گرفت؛ اما کار واجبی داشتم که باید تا پایان ساعت اداری انجام می‌دادم. خودش از من درخواست کرده بود برگردم و در غیابش گندهایی که آن سه نفر زده بودند را جمع کنم.
قلب بی‌نوایش در این سن از دست ناجوانمردی امثال واعظی گرفت و‌گوشه‌نشین بیمارستان کذایی شد.
تقه‌ای به در خورد که به سرعت نگاهم را از کت گرفتم و به آقا نریمان دوختم که سینی به دست داخل آمد و لبخند را مهمان صورتم کرد.
- گرد و خاک کردی خانم دکتر!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_یازدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

دستی به پیشانی‌ام کشیدم و به چروک‌های صورتش خیره شدم. قهوه و کیک را روی میز گذاشت که نفسی گرفتم و با محبت ل*ب زدم:
- ممنونم. زحمت کشیدید.
سینی‌اش را زیر ب*غ*ل زد و با لبخند گفت:
- خدا پدرت رو بیامرزه. وقتی جوشی می‌شی با خودش مو نمی‌زنی.
لبخندم به تلخی نشست و قلبم سیخ زد از یادآوری عصبانیت‌های بابا.
- ممنونم عموجون. می‌بینی پول با آدمیزاد چی‌کار می‌کنه؟ این‌همه سال نمک خوردن و یه‌باره نمکدون شکستن.
سری از تأسف تکان داد و با اشاره‌ی دستم روی کاناپه جای گرفت.
- طمع! ریشه‌ی بیشتر این بی‌دین و ایمونی‌ها طمعه دخترم.
سری به طرفین تکان دادم و بحث را عوض کردم:
- از خودتون بگین عمو. سمیرا خوبه؟
با آمدن اسم دخترش، چشمانش برق زدند و به هیجان افتاد.
- سمیرا دیگه خانمی شده برای خودش. جای مادر خدا بیامرزش رو توی خونه گرفته. دیگه امسال باید کنکور بده. اسم شما مدام ورد زبونشه.
- عزیزم! سمیرا همیشه به من لطف داشته. عین بچگیاش که وقتی همراه‌تون می‌اومد، شکلاتاش رو با من تقسیم می‌کرد.
خنده‌ای کوتاه سر داد که با صدای خانم ریاحی، هر دو به سمت در چرخیدیم.
- ببخشید خانم کرامت.
آقا نریمان به سرعت عذرخواهی و اتاق را ترک‌ کرد. با سر به خانم ریاحی اشاره کردم که وارد اتاق شد و مقابلم ایستاد. پرونده‌های مالی را مقابلم قرار داد و ل*ب‌های صورتی رنگش را از هم باز کرد:
- آقای کاشفی هم قبلاً این‌ها رو بررسی کردن.
مورداعتماد دایی کسی جز دستیار شخصی‌اش، خانم ریاحی، نبود. دخترک دانشجویی که در شرف گرفتن مدرک ارشدش بود تا بعداً در همین دستگاه مشغول به کار شود.
- ممنونم عزیزم. می‌تونی بری.
سری تکان داد و به سمت در رفت؛ اما قبل‌ از رفتنش ایستاد و به سمتم برگشت.
- راستی!
نگاهم را از پارچه‌ی مانتوی تیره‌اش گرفتم و به صورتش دوختم که ادامه داد:
- دست‌نوشته‌های کاری‌شون رو می‌ذارن توی کشوی پایین میزشون. درش قفله. کلیدشم توی گاوصندوقه.
سری تکان دادم و با ممنونمی که گفتم، اتاق را ترک کرد. رمز گاوصندوق را وارد کردم و کلید را برداشتم. دفترچه‌ی نت برداری‌اش را باز کردم و در کنار سایر مدارک قرار دادم و به بررسی پرداختم.
بعد از یک روز سخت و درگیری با پلیس و آن سه مرد خیانتکار، بالاخره توانستم خودم را تا ساعت سه بعدازظهر به بیمارستان برسانم و نفس‌زنان اتاق دایی را بپرسم. پرستار مرا راهنمایی کرد و حالا بعد از یک دور استقبال گرم از سوی دایی و هانی، فین فین کنان کنارش روی تخت نشسته بودم و دست قدرتمندش را رها نمی‌کردم.
- بس کن دخترجون!
پشت دستم را به روی گونه‌هایم کشیدم و با بغض نالیدم:
- دایی من خودمون رو نمی‌بخشم. ما رفتیم اون سر دنیا پی کیف و‌ حال، تو رو این‌جا گذاشتیم با این همه مسئولیت.
طبق انتظارم چینی به روی پیشانی‌اش نشست و رگ‌های کنار شقیقه و موهای یک در میان سفیدش به نبض در آمدند از عصبانیت:
- ببند دهنت رو دختر! اومدی این‌جا منو عصبی‌تر کنی و بفرستی مراقبت‌های ویژه؟
ل*ب گزیدم و خدانکنه‌ای زیرلب زمزمه کردم و چشمان عسلی زیبایش را مورد هدف نگاهم قرار دادم.
- نگو این‌جور! الهی قربونت بشم.
چشمانش را با حرص به روی هم فشرد و‌از میان دندان‌های کلید شده‌اش به جانم غر زد:
- عید قربون هنوز نرسیده که مدام داری برای من قربونی میدی.

کد:
[HASH=13982]#پست_یازدهم[/HASH]

[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]

[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]



دستی به پیشانی‌ام کشیدم و به چروک‌های صورتش خیره شدم. قهوه و کیک را روی میز گذاشت که نفسی گرفتم و با محبت ل*ب زدم:
- ممنونم. زحمت کشیدید.
سینی‌اش را زیر ب*غ*ل زد و با لبخند گفت:
- خدا پدرت رو بیامرزه. وقتی جوشی می‌شی با خودش مو نمی‌زنی.
لبخندم به تلخی نشست و قلبم سیخ زد از یادآوری عصبانیت‌های بابا.
- ممنونم عموجون. می‌بینی پول با آدمیزاد چی‌کار می‌کنه؟ این‌همه سال نمک خوردن و یه‌باره نمکدون شکستن.
سری از تأسف تکان داد و با اشاره‌ی دستم روی کاناپه جای گرفت.
- طمع! ریشه‌ی بیشتر این بی‌دین و ایمونی‌ها طمعه دخترم.
سری به طرفین تکان دادم و بحث را عوض کردم:
- از خودتون بگین عمو. سمیرا خوبه؟
با آمدن اسم دخترش، چشمانش برق زدند و به هیجان افتاد.
- سمیرا دیگه خانمی شده برای خودش. جای مادر خدا بیامرزش رو توی خونه گرفته. دیگه امسال باید کنکور بده. اسم شما مدام ورد زبونشه.
- عزیزم! سمیرا همیشه به من لطف داشته. عین بچگیاش که وقتی همراه‌تون می‌امد، شکلاتاش رو با من تقسیم می‌کرد.
خنده‌ای کوتاه سر داد که با صدای خانم ریاحی، هر دو به سمت در چرخیدیم.
- ببخشید خانم کرامت.
آقا نریمان به سرعت عذرخواهی و اتاق را ترک‌ کرد. با سر به خانم ریاحی اشاره کردم که وارد اتاق شد و مقابلم ایستاد. پرونده‌های مالی را مقابلم قرار داد و ل*ب‌های صورتی رنگش را از هم باز کرد:
- آقای کاشفی هم قبلاً این‌ها رو بررسی کردن.
مورداعتماد دایی کسی جز دستیار شخصی‌اش، خانم ریاحی، نبود. دخترک دانشجویی که در شرف گرفتن مدرک ارشدش بود تا بعداً در همین دستگاه مشغول به کار شود.
- ممنونم عزیزم. می‌تونی بری.
سری تکان داد و به سمت در رفت؛ اما قبل‌ از رفتنش ایستاد و به سمتم برگشت.
- راستی!
نگاهم را از پارچه‌ی مانتوی تیره‌اش گرفتم و به صورتش دوختم که ادامه داد:
- دست‌نوشته‌های کاری‌شون رو می‌ذارن توی کشوی پایین میزشون. درش قفله. کلیدشم توی گاوصندوقه.
سری تکان دادم و با ممنونمی که گفتم، اتاق را ترک کرد. رمز گاوصندوق را وارد کردم و کلید را برداشتم. دفترچه‌ی نت برداری‌اش را باز کردم و در کنار سایر مدارک قرار دادم و به بررسی پرداختم.
بعد از یک روز سخت و درگیری با پلیس و آن سه مرد خیانتکار، بالاخره توانستم خودم را تا ساعت سه بعدازظهر به بیمارستان برسانم و نفس‌زنان اتاق دایی را بپرسم. پرستار مرا راهنمایی کرد و حالا بعد از یک دور استقبال گرم از سوی دایی و هانی، فین فین کنان کنارش روی تخت نشسته بودم و دست قدرتمندش را رها نمی‌کردم.
- بس کن دخترجون!
پشت دستم را به روی گونه‌هایم کشیدم و با بغض نالیدم:
- دایی من خودمون رو نمی‌بخشم. ما رفتیم اون سر دنیا پی کیف و‌ حال، تو رو این‌جا گذاشتیم با این همه مسئولیت.
طبق انتظارم چینی به روی پیشانی‌اش نشست و رگ‌های کنار شقیقه و موهای یک در میان سفیدش به نبض در آمدند از عصبانیت:
- ببند دهنت رو دختر! اومدی این‌جا منو عصبی‌تر کنی و بفرستی مراقبت‌های ویژه؟
ل*ب گزیدم و خدانکنه‌ای زیرلب زمزمه کردم و چشمان عسلی زیبایش را مورد هدف نگاهم قرار دادم.
- نگو این‌جور! الهی قربونت بشم.
چشمانش را با حرص به روی هم فشرد و‌از میان دندان‌های کلید شده‌اش به جانم غر زد:
- عید قربون هنوز نرسیده که مدام داری برای من قربونی میدی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_دوازدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

صورتم را با احتیاط و توسط دستمال مچاله‌ی درون دستم پاک کردم و نفسی گرفتم تا احوالتم میزان شود. حضورش در بیمارستان او را از همیشه بدعنق‌تر کرده بود و تنها یک جمله در ذهنم برایش داشتم، بیچاره هانی!
البته هانی هم ترفندهای لعنتی خودش را داشت برای به زانو در آوردن این مرد خشمگین. دایی، برای ما فقط برادر مادرم نبود، برادر بود، پدر بود و حتی رفیق. اینکه در سن چهل و اندی سالگی دچار سکته‌ی قلبی شده و پا به بیمارستان گذاشته بود را از چشم خودم می‌دانستم.
نباید برای رهایی از غصه‌ی بی‌پدری و نبود اردشیرخان کرامت، یار بیست و خورده ساله‌ی مادرم، این مسئولیت سنگین را به دوش دایی می‌گذاشتیم و رهایش می‌کردیم.
او‌ حق داشت جوانی کند و نامزدبازی‌های هیجانی را برای خود و هانی فراهم سازد؛ اما ما لگد زدیم به خوشی‌هایش. از امروز صبح بود که قصه‌ی گرشا و دیوانگی‌ام همانند خوره به جانم افتاده بود و می‌گفت که نباید هم‌چین رفتار احمقانه‌ای از خود نشان می‌دادم و این تصمیم و سرزنش با رفتن به کارخانه و دیدن اوضاع و احوال بهم ریخته، هم‌چنین چهره‌ی خسته‌ی دایی، مرا مصمم‌تر کرد که الویت‌های بازگشتم را به یاد بیاورم. من، برای حال نابسمان دایی و سروسامان دادن به اوضاع بهم ریخته کاری به ایران آمدم، نه لجاجت‌های دخترانه. من دیگر زنی ۲۹ساله بودم که دغدغه‌های بیشتری داشتم برای پردازش‌شان. گرچه مردی به نام گرشا، مرا در میان راه با غمی بزرگ رها کرد و به اعتمادم خیانت. او نباید مانع من برای حل و فصل کردن مشکلات خانوادگی‌ام می‌شد، رستگارها برای یک‌بار مرا از خانواده‌ام دور کردند و من دیگر این اجازه را نمی‌دادم. به هرحال از قصه‌ی عاشقی ما هفت سال می‌گذشت و نباید پایبندی به عشقی نافرجام را از گرشا انتظار می‌داشتم. احمقانه بود، تمام رفتارهای دیشیم احمقانه و خریت محض بود.
- رفتی کارخونه؟
یکه‌ای خوردم و به اتاق ویژه‌ی دایی برگشتم و به مردی خیره شدم که دستانش را در آ*غ*و*ش کشیده بود و با اخم به صورتم دقیق بود. لبخندی به رنگ پریدگی صورت‌اش زدم و دست راستم را روی بازوی قطورش قرار دادم که لباس‌های گشاد بیمارستان را تحت فشار قرار داده بودند. بیماری هم در مقابل این هیبت کم می‌آورد.
- نگران نباش! تو زود خوب شو و با هانی برید یه مسافرت.
چین‌های روی پیشانی‌اش بیشتر شد و خلقش تنگ‌تر‌:
- مسافرت رفتن یه‌کاره برای چی؟
چشمی در حدقه گرداندم و دستمال درون دستم را به سطل زباله انتقال دادم و حینی که چنگالم را درون کمپوت آناناس فرو‌ می‌کردم، با تخسی تمام ل*ب زدم:
- برای آوردن یه دختر دایی خوشگل.
چشمان گردش را با خنده‌ی کوتاهم، گردتر کرد و با جدیت تشر زد:
- زهرمار بی‌حیا!
ل*ب گزیدم و آناناس را درون دهانم قرار دادم و با لپ‌هایی باد کرده به صورت اخم‌آلودش خیره شدم. سری به معنای چیه به طرفین تکان دادم که هوفی کلافه سر داد و غرید:
- ما نامزدیم احمق! این‌جا کانادا که نیست اول توانایی تولید مثل رو بسنجن، بعد اقدام به جفت‌گیری کنن.
شیرینی کمپوت با جمله‌ی حرص‌دارش به گلویم نشست و سرفه‌ی ریزی را به بار آورد که به سرعت به سمتم خیز برداشت و دستش را با احتیاط پشت کمرم زد.
- کوفت بخوری! این مال من بود، نه تو.
خند‌ه‌ای بلند سر دادم و با سرفه‌ی خشکی گلو صاف کردم و گفتم:
- خسیس شدن از عوارض متأهلیه؟
چینی به روی ابروهای پر پشتش نشاند و سرش را به دیوار پشتش تکیه داد و ل*ب زد:
- تحمل هانیه بهتر از توعه. نمی‌خوایی بری؟
ل*ب‌هایم را به عادت کودکی‌هایم برایش لو‌چ کردم و نام مخفف شده‌اش را به زبان آوردم:
- شادی!
به سرعت دستش به سمتم آمد و ضربه‌ی کاری‌اش به روی بازویم نشست که جیغ پر دردم را بلند کرد. خودم را عقب کشیدم و با تعجب دست دیگرم را روی بازوی دردناکم قرار دادم. کف دستم را جای ضربه کشیدم و با صورتی در هم غریدم:
- چرا هم‌چین می‌کنی؟ هانی اذیتت می‌کنه سر من در می‌آری؟
با جمله‌ی چند پهلویم، ل*ب‌هایش بیشتر به روی هم فشرده شدند و با عصبانیتی واقعی غرید:
- گمشو بیرون! نمی‌خوام صدای نحست رو بشنوم بی‌حیا.
دستم را پایین انداختم و با اخم‌هایی ساختگی از روی صندلی برخاستم و کیفم را روی دست انداختم. با حالت قهر قدمی به عقب برداشتم و گفتم:
- زودتر خوب شو دایی بداخلاق، وگرنه بابای هانی به مردی که عین لامپ نیمه‌سوخته کار کنه، دختر نمی‌ده.
دندان به روی هم سایید و چشم درشت کرد:
- آخر از دست تو می‌میرم.
شانه‌ای بالا انداختم و پشت چشمی نازک کردم.
- تا دیروز که به‌خاطر یکی دیگه می‌مردی! چه زود نظرت عوض شد.
دیگر طاقتش طاق شد که ناله‌ای سر داد و سرش را به سوی سقف و آسمان بلند کرد:
- خدایا! این بچه تقاص کدوم‌ گناهمه؟
ابرویی بالا انداختم و باشیطنت ل*ب زدم:
- زن جوون گرفتنت.
همین که با صورتی برافروخته به سمتم خم شد، جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت پا به فرار گذاشتم. صدای فحش‌های آبدار و سخاوتمندانه‌اش پشت سرم ردیف شد که خنده‌ای سر دادم و در را پشت سرم بستم.



#مهدیه_نوشت
این روی رستا رو هم دوست دارم🤤 همش که نمیشه عین گربه‌ی وحشی پنجول بکشه! یه‌بارم گربه‌ی خونگی مامانی باشه🤩



کد:
[HASH=13982]#پست_دوازدهم[/HASH]

[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]

[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]



صورتم را با احتیاط و توسط دستمال مچاله‌ی درون دستم پاک کردم و نفسی گرفتم تا احوالتم میزان شود. حضورش در بیمارستان او را از همیشه بدعنق‌تر کرده بود و تنها یک جمله در ذهنم برایش داشتم بیچاره هانی!
البته هانی هم ترفندهای لعنتی خودش را داشت برای به زانو در آوردن این مرد خشمگین. دایی، برای ما فقط برادر مادرم نبود، برادر بود، پدر بود و حتی رفیق. اینکه در سن چهل و اندی سالگی دچار سکته‌ی قلبی شده و پا به بیمارستان گذاشته بود را از چشم خودم می‌دانستم.
 نباید برای رهایی از غصه‌ی بی‌پدری و نبود اردشیرخان کرامت، یار بیست و خورده ساله‌ی مادرم، این مسئولیت سنگین را به دوش دایی می‌گذاشتیم و رهایش می‌کردیم. او‌ حق داشت جوانی کند و نامزدبازی‌های هیجانی را برای خود و هانی فراهم سازد؛ اما ما لگد زدیم به خوشی‌هایش. از امروز صبح بود که قصه‌ی گرشا و دیوانگی‌ام همانند خوره به جانم افتاده بود و می‌گفت که نباید هم‌چین رفتار احمقانه‌ای از خود نشان می‌دادم و این تصمیم و سرزنش با رفتن به کارخانه و دیدن اوضاع و احوال بهم ریخته، هم‌چنین چهره‌ی خسته‌ی دایی، مرا مصمم‌تر کرد که الویت‌های بازگشتم را به یاد بیاورم. من، برای حال نابسمان دایی و سروسامان دادن به اوضاع بهم ریخته کاری به ایران آمدم، نه لجاجت‌های دخترانه. من دیگر زنی ۲۹ساله بودم که دغدغه‌های بیشتری داشتم برای پردازش‌شان. گرچه مردی به نام گرشا، مرا در میان راه با غمی بزرگ رها کرد و به اعتمادم خیانت. او نباید مانع من برای حل و فصل کردن مشکلات خانوادگی‌ام می‌شد، رستگارها برای یک‌بار مرا از خانواده‌ام دور کردند و من دیگر این اجازه را نمی‌دادم. به هرحال از قصه‌ی عاشقی ما هفت سال می‌گذشت و نباید پایبندی به عشقی نافرجام را از گرشا انتظار می‌داشتم. احمقانه بود، تمام رفتارهای دیشیم احمقانه و خریت محض بود
- رفتی کارخونه؟
یکه‌ای خوردم و به اتاق ویژه‌ی دایی برگشتم و به مردی خیره شدم که دستانش را در آ*غ*و*ش کشیده بود و با اخم به صورتم دقیق بود. لبخندی به رنگ پریدگی صورت‌اش زدم و دست راستم را روی بازوی قطورش قرار دادم که لباس‌های گشاد بیمارستان را تحت فشار قرار داده بودند. بیماری هم در مقابل این هیبت کم می‌آورد.
- نگران نباش! تو، زود خوب شو و با هانی برید یه مسافرت.
چین‌های روی پیشانی‌اش بیشتر شد و خلقش تنگ‌تر‌:
- مسافرت رفتن یه‌کاره برای چی؟
چشمی در حدقه گرداندم و دستمال درون دستم را به سطل زباله انتقال دادم و حینی که چنگالم را درون کمپوت آناناس فرو‌ می‌کردم، با تخسی تمام ل*ب زدم:
- برای آوردن یه دختر دایی خوشگل.
چشمان گردش را با خنده‌ی کوتاهم، گردتر کرد و با جدیت تشر زد:
- زهرمار بی‌حیا!
ل*ب گزیدم و آناناس را درون دهانم قرار دادم و با لپ‌هایی باد کرده به صورت اخم‌آلودش خیره شدم. سری به معنای چیه به طرفین تکان دادم که هوفی کلافه سر داد و غرید:
- ما نامزدیم احمق! این‌جا کانادا که نیست اول توانایی تولید مثل رو بسنجن، بعد اقدام به جفت‌گیری کنن.
شیرینی کمپوت با جمله‌ی حرص‌دارش به گلویم نشست و سرفه‌ی ریزی را به بار آورد که به سرعت به سمتم خیز برداشت و دستش را با احتیاط پشت کمرم زد.
- کوفت بخوری! این مال من بود، نه تو.
خند‌ه‌ای بلند سر دادم و با سرفه‌ی خشکی گلو صاف کردم و گفتم:
- خسیس شدن از عوارض متأهلیه؟
چینی به روی ابروهای پر پشتش نشاند و سرش را به دیوار پشتش تکیه داد و ل*ب زد:
- تحمل هانیه بهتر از توعه. نمی‌خوایی بری؟
ل*ب‌هایم را به عادت کودکی‌هایم برایش لو‌چ کردم و نام مخفف شده‌اش را به زبان آوردم:
- شادی!
به سرعت دستش به سمتم آمد و ضربه‌ی کاری‌اش به روی بازویم نشست که جیغ پر دردم را بلند کرد. خودم را عقب کشیدم و با تعجب دست دیگرم را روی بازوی دردناکم قرار دادم. کف دستم را جای ضربه کشیدم و با صورتی در هم غریدم:
- چرا هم‌چین می‌کنی؟ هانی اذیتت میکنه سر من در می‌آری؟
با جمله‌ی چند پهلویم، ل*ب‌هایش بیشتر به روی هم فشرده شدند و با عصبانیتی واقعی غرید:
- گمشو بیرون! نمی‌خوام صدای نحست رو بشنوم بی‌حیا.
دستم را پایین انداختم و با اخم‌هایی ساختگی از روی صندلی برخاستم و کیفم را روی دست انداختم. با حالت قهر قدمی به عقب برداشتم و گفتم:
- زودتر خوب شو دایی بداخلاق، وگرنه بابای هانی به مردی که عین لامپ نیمه‌سوخته کار کنه، دختر نمی‌ده.
دندان به روی هم سایید و چشم درشت کرد:
- آخر از دست تو می‌میرم.
شانه‌ای بالا انداختم و پشت چشمی نازک کردم.
- تا دیروز که به‌خاطر یکی دیگه می‌مردی! چه زود نظرت عوض شد.
دیگر طاقتش طاق شد که ناله‌ای سر داد و سرش را به سوی سقف و آسمان بلند کرد:
- خدایا! این بچه تقاص کدوم‌ گناهمه؟
ابرویی بالا انداختم و باشیطنت ل*ب زدم:
- زن جوون گرفتنت.
همین که با صورتی برافروخته به سمتم خم شد، جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت پا به فرار گذاشتم. صدای فحش‌های آبدار و سخاوتمندانه‌اش پشت سرم ردیف شد که خنده‌ای سر دادم و در را پشت سرم بستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_سیزدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

نفسی چاق کردم و لبخند واقعی که از دیدن بهبودی او روی صورتم نشسته بود را با دیدن هانی که با دکتر مشغول صحبت بود، پررنگ‌تر کردم. به سمت‌شان قدم برداشتم و همین که پشت سر هانی و در کنار ایستگاه پرستاری قرار گرفتم، با شنیدن صدای نگرانش، لبخندم پژمرد و تمام تنم به اضطراب نشست:
- یعنی این‌قدر حالش وخیمه دکتر؟
دکتر، نیم نگاهی به سمتم روانه کرد و دوباره مشغول نوشتن چیزی در پرونده شد و پاسخ داد:
- قلب، با کسی شوخی نداره دخترم. متاسفانه الان سکته‌ و نارسایی قلبی میان جوون‌هامون شیوع پیدا کرده که بیشترش هم بخاطر فشار عصبی و استرس‌هاست. تا می‌تونید ایشون رو از استرس دور کنید. استرس که نباشه، دیگه نگرانی وخیم شدن هم نیست.
- اما، کارش پس چی می‌شه؟
عینکش را روی بینی جا‌به‌جا کرد و پرونده را به سمت پرستار گرفت و با لبخند گفت:
- قرار نیست که برای همیشه خونه‌نشین بشن. من گفتم تا بهتر شدن حال‌شون بهتره از استرس دوری کنن. مثلا یکی دو ماهی رو به یه مسافرت برن. مسافرت به یه روستای آروم یا یه شهر خوش آب و هوا. از این ‌دود و دم هم هر چی دور‌تر بمونند بهتره.
سری تکان داد و قدمی به عقب برداشت.
- من باید به بیمارام رسیدگی کنم. بازم کاری داشتین، توی بخش هستم.
صدای ضعیف هانی را نشنیدم و به تماشای رفتن دکتر ایستادم. چیزی درون قلبم به ولوله‌ای دردناک افتاد.
ما، چی به سر دایی آورده بودیم؟ چرا بار زندگی‌مان را به دوشش انداختیم و دم‌ نزدیم؟
ل*ب‌های لرزانم با برگشتن هانی به عقب و درگیری نگاه‌مان، به، به زبان آوردن نامش منتهی شدند. لبخند تلخی روی صورت نشاند و گونه‌های خیسش را با پشت دست پاک کرد. فاصله‌ی میان‌مان را به سرعت پر کردم و آ*غ*و*ش خواهرانه‌اش را برای لحظاتی قرض گرفتم. دستانم را به روی کتف‌هایش قرار دادم و پارچه‌ی لطیف مانتوی سفیدش را میان انگشتانم کشیدم. بینی‌ام را در کنار شال و موهای خوشبویش قرار دادم و با بغض نالیدم:
- ببخشید. همش تقصیر من بود، من...
به سرعت عقب کشید و با اخم‌هایی که به روی ابروهای روشنش نشانده بود، تشر زد:
- از این چرت و پرت‌ها نزن رستا! شادمهر بشنوه بلوا به پا می‌کنه.
بغضم را به سختی فرو دادم و ل*ب‌هایم را درون د*ه*ان فرستادم. دستش را روی بازویم کشید و برای آن که جو را عوض کند، پرسید:
- کارخونه خوب بود؟
آهی که از گلویم‌ خارج شد کاملا غیرارادی بود. باید برای دایی کاری می‌کردم، به هر قیمتی که شده. باید برای خوب شدن روحیه‌اش هر کاری می‌کردم. باید!
- آره. همه‌چی مرتبه.
نفسی چاق کردم و با نیم‌چه لبخند کمرنگی ادامه دادم:
- باید برم. تو هم تا می‌تونی دایی رو مجبور کن به یه مسافرت کوچیک. مکان و زمانش با من.
سری از تأسف تکان داد و نیم‌نگاهی روانه‌ی اتاق دایی کرد و گفت:
- مگه می‌شه راضیش کرد؟ انگاری به این شلوغی و آلودگی عادت کرده.
شانه‌اش را فشردم و ل*ب زدم:
- اون دیگه پای تو!
*****


*فصل دوم*

گوشی را به شانه‌ی راستم منتقل کردم و با خنده گفتم:
- ای کاش زودتر می‌فهمیدم سند ویلای باباته. اون‌وقت یه پا*ر*تی خفن می‌گرفتم.
خنده‌ی مردانه‌اش در گوشی پیچید و صدای مژده از آن سوی خط آمد که صدایش می‌زد.
- باید برم. بازم خوش برگشتی. مهمونی رو از یاد نبری که امشب همه منتظرتن.
چشمی در حدقه گرداندم و به اجبار ل*ب زدم:
- خیلی خب مرصاد. مجبورم ‌دیگه، من اصلا از فامیل شما خوشم نمیاد.
آمدمی به مژده گفت و با لحنی شوخ‌، تشر زد:
- دست مریزاد خانم دکتر! دیگه ما اَخ شدیم؟
ل*ب گزیدم و با خنده پاسخ دادم:
- اختیار دارید، منو می‌خوان ببینن که‌ چی بشه؟
- دیدیشون از خودشون بپرس.
از آن‌جایی که عجله داشت، با چند کلمه‌ی کوتاه خداحافظی کردم و مکالمه را پایان دادم. گوشی را روی تخت رها کردم و به کاور لباسم چشم‌ دوختم. چرا باید درست در زمانی که با هزار ترفند و بدبختی شادمهر و هانیه را روانه‌ی تورنتو می‌کردم، به این مهمانی کذایی دعوت می‌شدم؟ من، فقط چندین‌بار با خانواده‌ی مادری هانیه دیدار داشتم که در آن چند جلسه هم به شدت از آن‌ها و رفتارهای به شدت مسخره‌ و کودکانه‌شان بیزار شده بودم، حالا باید به اصرار مرصاد به آن‌جا می‌رفتم و جمع کسل‌بارشان را متحمل می‌شدم. بدتر از این هم مگر می‌شد؟ معلومه! بدتر از آن، شماتت مرصاد بود. یک‌ساعت تمام مرا به‌خاطر رفتار ناشایستی که در رستورانش داشتم توبیخ‌ و نصیحت کرد و از شانس گند بنده، نیمی از حرف‌هایش درست بود. درست می‌گفت که من با آن کارم، جایگاهم را به گند کشیده بودم و شخصیت خودم را خرد کرده بودم. من، گرشا را دوست داشتم؛ اما قصه‌ی ما هفت‌سال پیش به اتمام رسیده بود و آن حرف‌هایی که تنها برای چزاندن خودش و نامزدش به کار برده بودم، شخصیتم را به گند کشیده بود. من در این هفت‌سال یک‌بار هم پایم را خارج از خط قرمزهایم نگذاشته بودم، پس چرا آن ‌پیشنهاد بی‌شرمانه را به زبان آوردم؟! لعنت به من، لعنت به من که باز هم بخاطر او خودم را کوچک کرده بودم.
- رستا جان!
به سرعت به عقب چرخیدم که خورشید با لبخند از چارچوب در گذشت و پرسید:
- جایی می‌ری؟
با نارضایتی سری تکان دادم و تن خسته‌ام را به روی تخت رها کردم که تشک نرمش هم‌چون یویو، بالا و پایین شد. جلوتر آمد و حینی که با دستمال مرطوبش روی میز توالت می‌کشید، سوال بعدی‌اش را بیان کرد:
- پس شام نپزم؟
سرم را به عقب پرت کردم و با جیغی خفیف و نارضایتی تنم را رها کردم. صدای هول‌زده‌اش که در سرم پیچید، لبخندی بدجنس صورتم را احاطه کرد:
- وا! ترسیدم دخترجون.
خنده‌ای سر دادم و نگاهم را به قامتش دوختم. با دست، به کنارم ضربه‌ای زدم که لبخند مادرانه‌اش را روانه‌ی صورتش کرد و در کنارم نشست.
- خورشید؟

کد:
[HASH=14085]#پست_سیزدهم[/HASH]

[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]

[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]



 نفسی چاق کردم و لبخند واقعی که از دیدن بهبودی او روی صورتم نشسته بود را با دیدن هانی که با دکتر مشغول صحبت بود، پررنگ‌تر کردم. به سمت‌شان قدم برداشتم و همین که پشت سر هانی و در کنار ایستگاه پرستاری قرار گرفتم، با شنیدن صدای نگرانش، لبخندم پژمرد و تمام تنم به اضطراب نشست:
- یعنی این‌قدر حالش وخیمه دکتر؟
دکتر، نیم نگاهی به سمتم روانه کرد و دوباره مشغول نوشتن چیزی در پرونده شد و پاسخ داد:
- قلب، با کسی شوخی نداره دخترم. متاسفانه الان سکته‌ و نارسایی قلبی میون جوون‌هامون شیوع پیدا کرده که بیشترش هم بخاطر فشار عصبی و استرس‌هاست. تا می‌تونید ایشون رو از استرس دور کنید. استرس که نباشه، دیگه نگرانی وخیم شدن هم نیست.
- اما، کارش پس چی می‌شه؟
عینکش را روی بینی جا‌به‌جا کرد و پرونده را به سمت پرستار گرفت و با لبخند گفت:
- قرار نیست که برای همیشه خونه‌نشین بشن. من گفتم تا بهتر شدن حال‌شون بهتره از استرس دوری کنند. مثلا یکی دو ماهی رو به یه مسافرت برن. مسافرت به یه روستای آروم یا یه شهر خوش آب و هوا. از این ‌دود و دم هم هر چی دور‌تر بمونند بهتره.
سری تکان داد و قدمی به عقب برداشت.
- من باید به بیمارام رسیدگی کنم. بازم کاری داشتین، توی بخش هستم.
صدای ضعیف هانی را نشنیدم و به تماشای رفتن دکتر ایستادم. چیزی درون قلبم به ولوله‌ای دردناک افتاد.
ما، چی به سر دایی آورده بودیم؟ چرا بار زندگی‌مان را به دوشش انداختیم و دم‌ نزدیم؟
ل*ب‌های لرزانم با برگشتن هانی به عقب و درگیری نگاه‌مان، به، به زبان آوردن نامش منتهی شدند. لبخند تلخی روی صورت نشاند و گونه‌های خیسش را با پشت دست پاک کرد. فاصله‌ی میان‌مان را به سرعت پر کردم و آ*غ*و*ش خواهرانه‌اش را برای لحظاتی قرض گرفتم. دستانم را به روی کتف‌هایش قرار دادم و پارچه‌ی لطیف مانتوی سفیدش را میان انگشتانم کشیدم. بینی‌ام را در کنار شال و موهای خوشبویش قرار دادم و با بغض نالیدم:
- ببخشید. همش تقصیر من بود، من...
به سرعت عقب کشید و با اخم‌هایی که به روی ابروهای روشنش نشانده بود، تشر زد:
- از این چرت و پرت‌ها نزن رستا! شادمهر بشنوه بلوا به پا می‌کنه.
بغضم را به سختی فرو دادم و ل*ب‌هایم را درون د*ه*ان فرستادم. دستش را روی بازویم کشید و برای آن که جو را عوض کند، پرسید:
- کارخونه خوب بود؟
آهی که از گلویم‌ خارج شد کاملا غیرارادی بود. باید برای دایی کاری می‌کردم، به هر قیمتی که شده. باید برای خوب شدن روحیه‌اش هر کاری می‌کردم. باید!
- آره. همه‌چی مرتبه.
نفسی چاق کردم و با نیمچه لبخند کمرنگی ادامه دادم:
- باید برم. تو هم تا می‌تونی دایی رو مجبور کن به یه مسافرت کوچیک. مکان و زمانش با من.
سری از تأسف تکان داد و نیم‌نگاهی روانه‌ی اتاق دایی کرد و گفت:
- مگه می‌شه راضیش کرد؟ انگاری به این شلوغی و آلودگی عادت کرده.
شانه‌اش را فشردم و ل*ب زدم:
- اون دیگه پای تو!

*****





 *فصل دوم*

گوشی را به شانه‌ی راستم منتقل کردم و با خنده گفتم:
- ای کاش زودتر می‌فهمیدم سند ویلای باباته. اون‌وقت یه پا*ر*تی خفن می‌گرفتم.
خنده‌ی مردانه‌اش در گوشی پیچید و صدای مژده از آن سوی خط آمد که صدایش می‌زد.
- باید برم. بازم خوش برگشتی. مهمونی رو از یاد نبری که امشب همه منتظرتن.
چشمی در حدقه گرداندم و به اجبار ل*ب زدم:
- خیلی خب مرصاد. مجبورم دیگه، من اصلا از فامیل شما خوشم نمیاد.
آمدمی به مژده گفت و با لحنی شوخ‌، تشر زد:
- دست مریزاد خانم دکتر! دیگه ما اَخ شدیم؟
ل*ب گزیدم و با خنده پاسخ دادم:
- اختیار دارید، منو می‌خوان ببینن که‌ چی بشه؟
- دیدیشون از خودشون بپرس.
از آن‌جایی که عجله داشت، با چند کلمه‌ی کوتاه خداحافظی کردم و مکالمه را پایان دادم. گوشی را روی تخت رها کردم و به کاور لباسم چشم‌ دوختم. چرا باید درست در زمانی که با هزار ترفند و بدبختی شادمهر و هانیه را روانه‌ی تورنتو می‌کردم، به این مهمانی کذایی دعوت می‌شدم؟ من، فقط چندین‌بار با خانواده‌ی مادری هانیه دیدار داشتم که در آن چند جلسه هم به شدت از آن‌ها و رفتارهای به شدت مسخره‌ و کودکانه‌شان بیزار شده بودم، حالا باید به اصرار مرصاد به آن‌جا می‌رفتم و جمع کسل‌بارشان را متحمل می‌شدم. بدتر از این هم مگر می‌شد؟ معلومه! بدتر از آن، شماتت مرصاد بود. یک‌ساعت تمام مرا به‌خاطر رفتار ناشایستی که در رستورانش داشتم توبیخ‌ و نصیحت کرد و از شانس گند بنده، نیمی از حرف‌هایش درست بود. درست می‌گفت که من با آن کارم، جایگاهم را به گند کشیده بودم و شخصیت خودم را خرد کرده بودم. من، گرشا را دوست داشتم؛ اما قصه‌ی ما هفت‌سال پیش به اتمام رسیده بود و آن حرف‌هایی که تنها برای چزاندن خودش و نامزدش به کار برده بودم، شخصیتم را به گند کشیده بود. من در این هفت‌سال یک‌بار هم پایم را خارج از خط قرمزهایم نگذاشته بودم، پس چرا آن ‌پیشنهاد بی‌شرمانه را به زبان آوردم؟ لعنت به من، لعنت به من که باز هم بخاطر او خودم را کوچک کرده بودم.
- رستا جان!
به سرعت به عقب چرخیدم که خورشید با لبخند از چارچوب در گذشت و پرسید:
- جایی می‌ری؟
با نارضایتی سری تکان دادم و تن خسته‌ام را به روی تخت رها کردم که تشک نرمش هم‌چون یویو، بالا و پایین شد. جلوتر آمد و حینی که با دستمال مرطوبش روی میز توالت می‌کشید، سوال بعدی‌اش را بیان کرد:
- پس شام نپزم؟
سرم را به عقب پرت کردم و با جیغی خفیف و نارضایتی تنم را رها کردم. صدای هول‌زده‌اش که در سرم پیچید، لبخندی بدجنس صورتم را احاطه کرد:
- وا! ترسیدم دخترجون.
خنده‌ای سر دادم و نگاهم را به قامتش دوختم. با دست، به کنارم ضربه‌ای زدم که لبخند مادرانه‌اش را روانه‌ی صورتش کرد و در کنارم نشست.
- خورشید؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_چهاردهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

نگاهش را به موهایم داد و با دست تمیزش، پریشانی‌شان را نوازش کرد.
- جانم؟
به یاد نوجوانی‌ها و جوانی‌هایم که از رازهایم پیش او اعتراف می کردم، ل*ب زدم:
- من یه کار بد کردم.
به سرعت روی پیشانی‌اش چین افتاد و تشر زد:
- باز چه آتیشی سوزوندی دختر جان؟
خنده‌ای سر دادم و به سرعت مقابلش چهارزانو نشستم و با هیجانی عجیب اعتراف کردم:
- به مادر هانیه گفتم، دخترش حامله است.
فریاد متعجبش که در گوشم پیچید، یکه‌ای خوردم و به سرعت تنم را عقب کشیدم تا از حملات احتمالی‌اش در امان بمانم‌.
با دستمال ضربه‌ای به بازویم زد که با جیغ خفیفی عقب‌تر رفتم و صدای توبیخگرش در سرم پیچید:
- چرا با آبروی دختره بازی کردی تو؟ نگفتی مادر بیچاره‌اش سکته می‌کنه؟
ابروهایم را در هم کشیدم و حق به جانب دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم.
- اونا عقد کرده‌ان خورشید. نمی‌دونم چه اصراری دارن روی ر*اب*طه‌ی زن و شوهری این دوتا، مارکِ نامزدی بچسبونن. بعدشم، من که یه کاره هم‌چین دروغی نگفتم!
چشمی در حدقه گرداند و ضربه‌ی دیگری به بازویم زد که با اعتراض نامش را به زبان آوردم و او بیشتر اخم کرد.
- زهرمار بگیری مادر! تو که اخلاق گند این خانواده رو می‌شناسی.
شانه‌ای بالا انداختم.
- باید یکی حالی‌شون کنه که دایی من داره بهشون احترام می‌ذاره که نمیاد دست زنش رو بگیره و ببره.
- داییت خوب می‌کنه که حرمت حالیشه. حالا تو رفتی چی گفتی؟
گوشه‌ی ل*بم را از میان دندانم آزاد کردم و به حالت قبل برگشتم. نگاهم را به سقف سفید دوختم و پاسخ دادم:
- گفتم این مدتی که من این‌جا بودم، چندین‌بار هانیه از صبح اومده تو اتاق دایی و تا عصر بیرون نیومدن. یه‌بار این سختگیری‌هاتون باعث نشه دایی من به سیم آخر بزنه؟ من حدس می‌زنم همین الانشم هانیه حامله باشه.
- رستا!
صدایش تلفیقی از بهت و خنده بود، او هم همانند من باورش نمی‌شد چنین گندی زده باشم. خنده‌ای کردم و به پهلو و به سمتش چرخیدم و در صورت مبهوت سرخ و سفیدش ادامه دادم:
- مادر هانیه رنگ عوض کرد بیچاره! گفتم اگه نذارید این‌ها برن مسافرت، گندش بیشتر در میاد. دایی من کله‌خرابه و هزارتا حرف دیگه. آخرشم بیچاره گفت شوهرش رو راضی می‌کنه؛ اما به شرطی که هانیه تست بده.
چنگی به صورتش زد که دلم برای گونه‌ی سرخش سوخت.
- خدا منو ‌مرگ بده.
اخمی روی صورت نشاندم و به سرعت تشر زدم:
- خدانکنه!
دستمال را روی زمین پرت کرد و نیشگون ریزی از دستم گرفت که آیی سر دادم و مچش را میان انگشتانم اسیر کردم.
- آبروی دختره رو حراج‌ کردی و افتخارم می‌کنی؟
دستش را رها کردم و با بدخلقی از خودم دفاع کردم:
- ای بابا! یه تست بارداری که این همه لوس بازی نداره که شما و هانیه منو دق دادین. هانیه خانمم قهر کرده مثلا!
ایشی پر حرص سر دادم و به سرعت قامت راست کردم و حینی که به سمت توالت می‌رفتم به جانش نق زدم:
- این مدت خیلی بداخلاق شدیا! دست بزن هم پیدا کردی.
خودم را درون توالت انداختم که صدای آه و ناله‌اش بلند شد:
- خدایا! خودت، آخر و عاقبت این دختر رو به خیر کن.
قلبم از دعای مادرانه‌اش به سوزش افتاد. همیشه همین دعا را در حقم می‌کرد، بعد از اتفاقات هفت‌سال پیش هنوز هم به دنبال آخر و عاقبت نیک برای من بود؟ من در همان هفت سال پیش که بابا را از دست دادم، نابود شدم.
- کاری داشتی صدام کن!
باشه‌ای گفتم و آبی به دست و صورتم زدم. نگاه غم‌زده‌ام را در آینه‌ی توالت جا گذاشتم و با نقابی جدید بیرون زدم. اتاق را ترک ‌کرده و لباسم را از رگال در آورده بود. دستی به صورت و موهایم کشیدم و لباس شب سیاهم را به تن زدم. کفش‌های پاشنه بلند و شالم را پوشیدم و مانتوی همرنگش را به روی ماکسی بلند و مخملم انداختم. نگاهی کوتاه به مشکی‌پوش درون آینه انداختم. نیشخندی تلخ روانه‌ی صورتم شد. این سیاهی، سال‌ها در میان زندگی و رویاهایم خودنمایی می‌کرد، دیگر، رنگ‌های کمتری در دنیای من یافت می‌شد. دنیای من خیلی وقت بود که سیاه شده بود، به سیاهی شب‌‌های آخر اسفند. آه غلیظم را با تن زدن پالتوی پاییزه‌ام هم‌قدم کردم و سوئیچ لکسوس و مایحتاجم را درون کیف دستی‌ام انداختم. با نارضایتی از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخانه، مخفیگاه خورشید، هجوم بردم. مشغول تمیز کردن گ*از بود و با وسواس تمام، صفحه‌ی لمسی گ*از را دستمال می‌کشید تا مبادا خش و خمی بیوفتد.
- دارم میرم.
به سرعت سر بلند کرد و همین که مرا با آن تیپ و پشت جزیره یافت، اخمی روی صورتش نشاند که یقیناً از رنگ تیره‌ی لباس بود. ب*وسه‌ای برایش فرستادم که با گفتن خدا به همراهت بدرقه‌ام کرد. چندی بعد بود که ماشین را به قصد خانه ویلایی دختر دایی هانیه به حرکت در آوردم و با نارضایتی تمام در خیابان‌های آشنا گ*از دادم.
فاصله‌ی میان خانه و ویلای آن‌ها را تماماً با نقشه پیش رفتم و رفته‌رفته با خیابان‌های آشنای هفت‌سال پیش آشنا شدم. خیابان‌هایی که شاهد خنده‌های بلند خانواده‌ی کرامت بودند و پیک‌نیک‌های ساده‌ی اخرهفته‌هایشان در یکی از پارک‌های تفریحی. مسافت یاد شده را بیست دقیقه‌ای پیمودم و در اخر، بعد از پارک کردن ماشین در محوطه‌ی باغ و معرفی کردن خودم به نگهبان، قدم در خانه‌ای گذاشتم که از همان ابتدا با دیدن تجملات اغراق‌آمیزش، کلافه و سردرگم شدم. من را چه به مهمانی‌های شلوغ و پر هیاهو؟ من، خیلی وقت بود که سکوت و سکون را به هر چی شادی و شلوغی بود ترجیح می‌دادم. با بالا آمدن دستی مردانه که لیوانی در میان انگشتان داشت، نگاه از اطراف گرفتم و به مرصاد لبخندی کوتاه تحویل دادم. بی‌توجه به مابقی حضار، لباس‌هایم را به دست خدمتکارشان سپردم و خودم را از میان ولوله و هیاهوی دختر و پسرهای رقصان، به خلوتی سالن و مرصاد رساندم. با رسیدن در یک قدمی‌اش، هوف کلافه‌ای کشیدم و چشمان طلبکارم را روانه‌ی صورت خندانش کردم. قبل از آن که لیچار درشتی بارش کنم، صدای بشاش مژده در سرم پیچید و به اجبار نگاه دزدیدم:
- سلام رستا جان. خیلی خوش اومدی عزیزم!


#مهدیه_نوشت
بریم به یه مهمونی‌ جنجالی!🤤🖐️ رستا معلوم نیست دوست هانیه است یا دشمنش!😂



کد:
[HASH=14115]#پست_چهاردهم[/HASH]

[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]

[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]



نگاهش را به موهایم داد و با دست تمیزش، پریشانی‌شان را نوازش کرد.
- جانم؟
به یاد نوجوانی‌ها و جوانی‌هایم که از رازهایم پیش او اعتراف می کردم، ل*ب زدم:
- من یه کار بد کردم.
به سرعت روی پیشانی‌اش چین افتاد و تشر زد:
- باز چه آتیشی سوزوندی دختر جان؟
خنده‌ای سر دادم و به سرعت مقابلش چهارزانو نشستم و با هیجانی عجیب اعتراف کردم:
- به مادر هانیه گفتم، دخترش حامله است.
فریاد متعجبش که در گوشم پیچید، یکه‌ای خوردم و به سرعت تنم را عقب کشیدم تا از حملات احتمالی‌اش در امان بمانم‌.
با دستمال ضربه‌ای به بازویم زد که با جیغ خفیفی عقب‌تر رفتم و صدای توبیخگرش در سرم پیچید:
- چرا با آبروی دختره بازی کردی تو؟ نگفتی مادر بیچاره‌اش سکته می‌کنه؟
ابروهایم را در هم کشیدم و حق به جانب دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم.
- اونا عقد کرده‌ان خورشید. نمی‌دونم چه اصراری دارن روی ر*اب*طه‌ی زن و شوهری این دوتا، مارکِ نامزدی بچسبونن. بعدشم، من که یه کاره هم‌چین دروغی نگفتم!
چشمی در حدقه گرداند و ضربه‌ی دیگری به بازویم زد که با اعتراض نامش را به زبان آوردم و او بیشتر اخم کرد.
- زهرمار بگیری مادر! تو که اخلاق گند این خانواده رو می‌شناسی.
شانه‌ای بالا انداختم.
- باید یکی حالی‌شون کنه که دایی من داره بهشون احترام می‌ذاره که نمیاد دست زنش رو بگیره و ببره.
- داییت خوب می‌کنه که حرمت حالیشه. حالا تو رفتی چی گفتی؟
گوشه‌ی ل*بم را از میان دندانم آزاد کردم و به حالت قبل برگشتم. نگاهم را به سقف سفید دوختم و پاسخ دادم:
- گفتم این مدتی که من این‌جا بودم، چندین‌بار هانیه از صبح اومده تو اتاق دایی و تا عصر بیرون نیومدن. یه‌بار این سختگیری‌هاتون باعث نشه دایی من به سیم آخر بزنه؟ من حدس می‌زنم همین الانشم هانیه حامله باشه.
- رستا!
صدایش تلفیقی از بهت و خنده بود، او هم همانند من باورش نمی‌شد چنین گندی زده باشم. خنده‌ای کردم و به پهلو و به سمتش چرخیدم و در صورت مبهوت سرخ و سفیدش ادامه دادم:
- مادر هانیه رنگ عوض کرد بیچاره! گفتم اگه نذارید این‌ها برن مسافرت، گندش بیشتر در میاد. دایی من کله‌خرابه و هزارتا حرف دیگه. آخرشم بیچاره گفت شوهرش رو راضی می‌کنه؛ اما به شرطی که هانیه تست بده.
چنگی به صورتش زد که دلم برای گونه‌ی سرخش سوخت.
- خدا منو ‌مرگ بده.
اخمی روی صورت نشاندم و به سرعت تشر زدم:
- خدانکنه!
دستمال را روی زمین پرت کرد و نیشگون ریزی از دستم گرفت که آیی سر دادم و مچش را میان انگشتانم اسیر کردم.
- آبروی دختره رو حراج‌ کردی و افتخارم می‌کنی؟
دستش را رها کردم و با بدخلقی از خودم دفاع کردم:
- ای بابا! یه تست بارداری که این همه لوس بازی نداره که شما و هانیه منو دق دادین. هانیه خانمم قهر کرده مثلا!
ایشی پر حرص سر دادم و به سرعت قامت راست کردم و حینی که به سمت توالت می‌رفتم به جانش نق زدم:
- این مدت خیلی بداخلاق شدیا! دست بزن هم پیدا کردی.
خودم را درون توالت انداختم که صدای آه و ناله‌اش بلند شد:
- خدایا! خودت، آخر و عاقبت این دختر رو به خیر کن.
قلبم از دعای مادرانه‌اش به سوزش افتاد. همیشه همین دعا را در حقم می‌کرد، بعد از اتفاقات هفت‌سال پیش هنوز هم به دنبال آخر و عاقبت نیک برای من بود؟ من در همان هفت سال پیش که بابا را از دست دادم، نابود شدم.
- کاری داشتی صدام کن!
باشه‌ای گفتم و آبی به دست و صورتم زدم. نگاه غم‌زده‌ام را در آینه‌ی توالت جا گذاشتم و با نقابی جدید بیرون زدم. اتاق را ترک ‌کرده و لباسم را از رگال در آورده بود. دستی به صورت و موهایم کشیدم و لباس شب سیاهم را به تن زدم. کفش‌های پاشنه بلند و شالم را پوشیدم و مانتوی همرنگش را به روی ماکسی بلند و مخملم انداختم. نگاهی کوتاه به مشکی‌پوش درون آینه انداختم. نیشخندی تلخ روانه‌ی صورتم شد. این سیاهی، سال‌ها در میان زندگی و رویاهایم خودنمایی می‌کرد، دیگر، رنگ‌های کمتری در دنیای من یافت می‌شد. دنیای من خیلی وقت بود که سیاه شده بود، به سیاهی شب‌‌های آخر اسفند. آه غلیظم را با تن زدن پالتوی پاییزه‌ام هم‌قدم کردم و سوئیچ لکسوس و مایحتاجم را درون کیف دستی‌ام انداختم. با نارضایتی از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخانه، مخفیگاه خورشید، هجوم بردم. مشغول تمیز کردن گ*از بود و با وسواس تمام، صفحه‌ی لمسی گ*از را دستمال می‌کشید تا مبادا خش و خمی بیوفتد.
- دارم میرم.
به سرعت سر بلند کرد و همین که مرا با آن تیپ و پشت جزیره یافت، اخمی روی صورتش نشاند که یقیناً از رنگ تیره‌ی لباس بود. ب*وسه‌ای برایش فرستادم که با گفتن خدا به همراهت بدرقه‌ام کرد. چندی بعد بود که ماشین را به قصد خانه ویلایی دختر دایی هانیه به حرکت در آوردم و با نارضایتی تمام در خیابان‌های آشنا گ*از دادم.
فاصله‌ی میان خانه و ویلای آن‌ها را تماماً با نقشه پیش رفتم و رفته‌رفته با خیابان‌های آشنای هفت‌سال پیش آشنا شدم. خیابان‌هایی که شاهد خنده‌های بلند خانواده‌ی کرامت بودند و پیک‌نیک‌های ساده‌ی اخرهفته‌هایشان در یکی از پارک‌های تفریحی. مسافت یاد شده را بیست دقیقه‌ای پیمودم و در اخر، بعد از پارک کردن ماشین در محوطه‌ی باغ و معرفی کردن خودم به نگهبان، قدم در خانه‌ای گذاشتم که از همان ابتدا با دیدن تجملات اغراق‌آمیزش، کلافه و سردرگم شدم. من را چه به مهمانی‌های شلوغ و پر هیاهو؟ من، خیلی وقت بود که سکوت و سکون را به هر چی شادی و شلوغی بود ترجیح می‌دادم. با بالا آمدن دستی مردانه که لیوانی در میان انگشتان داشت، نگاه از اطراف گرفتم و به مرصاد لبخندی کوتاه تحویل دادم. بی‌توجه به مابقی حضار، لباس‌هایم را به دست خدمتکارشان سپردم و خودم را از میان ولوله و هیاهوی دختر و پسرهای رقصان، به خلوتی سالن و مرصاد رساندم. با رسیدن در یک قدمی‌اش، هوف کلافه‌ای کشیدم و چشمان طلبکارم را روانه‌ی صورت خندانش کردم. قبل از آن که لیچار درشتی بارش کنم، صدای بشاش مژده در سرم پیچید و به اجبار نگاه دزدیدم:
- سلام رستا جان. خیلی خوش اومدی عزیزم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_پانزدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

لبخندی به صورت ملیحش زدم و آ*غ*و*ش بازش را پاسخ دادم و حینی که به قصد احترام گونه‌اش را ب*وسه‌ای می‌نشاندم محبتش را پاسخ دادم:
- ممنونم عزیزم. خوشحال شدم دیدمت.
- منم همین‌طور گلم.
عقب کشیدم و نگاهی کوتاه به سراسر هیکلش انداختم و با صداقت تمام ل*ب زدم:
- واو! اصلا تغیری نکردی مژده. چطوری دوتا زایمان انجام دادی؟
خنده‌ای خجول سر داد و ضربه‌ی ارامی به بازویم زد و گفت:
- خجالتم نده عزیزم!
به سمت مرصاد برگشتم و با لحنی که دیگر طلبکار نبود او را خطاب قرار دادم:
- مژده حاصل کدوم کار خیری هست که انجام دادی؟
لبخندی پهن صورتش را در برگرفت و نگاه عاشقش را عمیقا به چشمان سبز مژده دوخت و دستش را حصاری برای شانه‌هایش قرار داد.
- حاصل دعای خیر مادرم.
و ب*وسه‌ای به روی پیشانی‌اش نشاند که لبخندم گسترش یافت از محبت میان آن دو. عشق میان آن دو را دوست داشتم، از آن دسته عشق و دوست‌ داشتن‌هایی بود که جبر روزگار در مقابلش کم می‌آورد. مژده مرا دعوت به نشستن کرد که با تشکر آن‌ها را همراهی کردم و روی صندلی قرار گرفتم. مرصاد با عذرخواهی کوتاهی جمع‌مان را ترک‌ کرد و به سمت چندین مرد که خطابش قرار داده بودند رفت.
- خب! چه خبر؟
به سمت مژده برگشتم و دستی که میان دستم قرار گرفته بود را به آرامی فشردم و صادقانه پاسخ دادم:
- درگیر مشکلات کارخونه‌ی بابام.
ابروهایش را چین انداخت و با نگرانی موهای ل*خت زاغش را پشت گوش سپرد و ل*ب زد:
- بی‌خبر نیستم. هانیه و شادمهر خیلی ناراحت بودن که مجبور شدن تو رو برگردونن، آخه، بعد از اون قضایا...
مژده و مرصاد جدای از فامیل هانیه بودن، رفاقت‌های صمیمی با دایی داشتند و تمام آن روزها را به خوبی به یاد داشتند. مگر کسی هم مانده بود که از قلب شکسته‌ی ما بی‌خبر باشد؟ از اعتماد نابود شده و عشق نافرجام دختر ارشد اردشیرخان کرامت؟ خیر! نمانده بود.
دستم را به آرامی عقب کشیدم و با تلخی لبخندم را گسترش دادم و نگاه بی‌تفاوتم را به نگرانی‌ چشمانش دوختم.
- بالاخره باید برمی‌گشتم. حالا که برگشتم و این مدت رو توی هوای کشورم موندم، فهمیدم که چقدر دلم برای این‌جا تنگ شده. حتی برای جیغ و ‌دادهای بچه‌ها لنگه‌ی ظهر.
سری تکان داد و پرسید:
- کسی هم توی زندگیت داری؟
با آمدن پیش‌خدمت، سری برایش تکان دادم و تنم را عقب کشیدم تا راحت‌تر سرویس جدید روی میز را جایگزین کند و مژده را مخاطب قرار دادم:
- یه جورایی.
خنده‌ای سر داد و با چشمکی ریز ل*ب زد:
- ژن ایرانی یا کانادایی؟
خنده‌ای به شیطنتش سر دادم و تا ل*ب گشودم تا در مورد آن شخص دقیق‌تر توضیح بدهم، صورتش در کسری از زمان در هم شد و با عصبانیت غرید:
- چرا یلدا نگفته بود این‌هام هستن؟
ابرویی بالا انداختم و همین که پیش‌خدمت کنار رفت، با تعجب به عقب برگشتم و در میان جمعیت، با دیدن چهره‌های خندان و آشنایی، تمام وجودم به اندوهی دردناک‌ رسید و چشمانم قفل دستانی شدند که یاغی‌گرایانه بازوی آشنایی را میان سرخی انگشتانش می‌فشردند. موزیک سرسام‌آوری که در حال پخش بود، در یک حرکت آرام گرفت و ریتم خواب‌آوری را از آن خود کرد. چشمانم هم‌نوا با موزیک مخمور گشتند و همین‌که سوزشی در قلبم ایجاد شد، به سرعت حفظ ظاهر کردم و ماسکم را روی صورت خونسردم نشاندم. گرشا و آرشا با مرصاد احوالپرسی کردند و بهار هم با ناز مخصوص زنانه‌اش حضار را متوجه‌ی خود ساخت.
نیشخندی به آن صورت بشاش زدم و نگاهم را با وسواسی خاص به روی هیکل گرشا گرداندم.
سن، در چهره و هیکلس به خوبی نشسته و از او یک مرد ایده‌آل ساخته بود. اوایل نامزدی‌مان او صاحب یک باشگاه ورزشی ساده بود و بدنی روی فرم داشت؛ اما حالا به مدد مدارکی که از روسیه گرفت و کلاس‌های فشرده و هزینه، فرد به نامی در عرصه‌ی فوتبال شده بود. مربی بدنسازی یکی از تیم‌های لیگ برتر ایران. گرشای چندسال پیش در نبود رَستایش، تاوانِ خوبی داده بود، او‌ موفق شده بود و من در فراغش سوختم و جان دادم. او به جایی که می‌خواست رسید و من در غصه‌ی خانواده‌ام مو سپید کردم. آه از دروغگویی این مرد!
بهار، زیبا بود، مخصوصا آن چشم‌های عملیاش که دل می‌برد. اندام ریز و زنانه‌اش بکر بود و مسلما مردی مثل گرشا را جذب می‌کرد. آرشا پخته‌تر از سابق بود، پخته‌تر از زمانی که به گرشا کمک می‌کرد تا مخفیانه به اتاقم بیاید و نامزدبازی مخفیانهمان را رقم بزنیم.
آب دهانم را راهی خشکسالی گلویم کردم و به عقب چرخیدم که با صورت در هم و گرفته‌ی مژده روبه‌رو شدم.
نفسی چاق کردم و لیوان آب را لاجرعه سر کشیدم و با لبخندی نمایشی گفتم:
- چه عیبی داره مژده جون؟ شاید خانواده‌ی رستگار دوستای یلدا باشن و دلیل نمی‌شه به‌خاطر گذشته و ما قطع ارتباط کنن.
چین‌های روی ابروهایش شدت یافت و دندان به روی هم سایید و غرید:
- این مرصادم احمقه ها! یه‌کاره دارن میان این طرف.
قلبم بی‌تابانه درخواست کرد تا خودی نشان بدهد؛ اما مخالفت کردم و حصاری به دور خودم پیچیدم که از محکم بودنش، فاتحه‌ی رستا گذشته را خواندم.
- سلام.
مژده از روی مهمان‌نوازی‌اش لبخندی روی صورت نشاند و برخاست. دستش را به سمت آرشا گرفت و پاسخش را محترمانه ادا کرد. گوش‌هایم را برای چندثانیه کر گرفتم تا خوش‌وبش گرشا و بهار را نشوم؛ اما باید نشان می‌دادم که رستا دیگر ضعیف نبود‌. به آرامی به سمت‌شان برگشتم که با نگاه خیره‌ی گرشا روبه‌رو شدم و همین که یکی از حصارها شل شد، در دل تشر زدم و گره را محکم‌تر کردم. لبخندم را حفظ کردم و با آرامش خاطر ل*ب زدم:
- سلام.
آرشا شخصیت جالبی داشت، از همان کودکی زود می‌بخشید و کنترل رفتارهایش راحت‌تر بود. سری تکان داد و دستم را به آرامی فشرد و ل*ب زد:
- خوشحالم می‌بینمت.
دروغ نمی‌گفت، حداقل این‌بار برعکس آن شب کذایی، نفرتی در چشمانش نبود.
- ممنونم.
نگاهم را به روانه‌ی چشمان ریز بهار کردم و قدمی به سمتش برداشتم که گیر کردن نفس در س*ی*نه‌اش را به وضوح احساس کردم. نباید در این جمع بیشتر از این خودم را کوچک می‌کردم. چرا باید برای گرشا دل دل می‌زدم و در جمع خودم را به خفت و ‌خاری می‌کشاندم؟ باید همان‌طور که از من انتظار می‌رفت رفتار می‌کردم.
- خوشحالم دوباره زیارت‌تون می‌کنم بهار خانم.
نیشخندی تحویلم داد و با تمسخری آشکار ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- جداً؟
باید پاسخ می‌دادم: بله! جداً، تو باعث شدی که من برای محکم بودنم اراده‌ای قوی‌تر پیدا کنم ؛ اما به لبخندی حرص در بیار اکتفا کردم و نگاه کش‌دارم را از روی صورت و انگشتان محکمش که بازوی گرشا را چنگ زده بودند گرفتم و به مردی دوختم که روزی مرا از پدرم خواستگاری کرد و با حجب و حیای مردانه‌ای سر به زیر گفت:
- دوسش دارم عمو!
اما دوست داشتن‌ها در میان فریب و خیانتش کمرنگ و کمرنگ‌تر شد. به آرامی بازویش را جلو کشید و همین‌که از بند بهار آزاد شد، قدمی به سمتم برداشت و من ناخواسته ل*ب زدم:
- متأسفم.
در یک قدمی‌ام ایستاد و نگاه عجیبش را در تمام اجزای صورتم گرداند که ل*ب گزیدم و جلوتر رفتم و با صدایی ضعیف‌تر و با صداقت ل*ب زدم:
- هنوزم وقتی عصبی می‌شم حرفای بدی می‌زنم.
چشمان خوش رنگش را بار دیگر در تمام اجزای صورتم گرداند و با صدای بم و مردانه‌اش نیشخند زد:
- باید باور کنم؟



#مهدیه_نوشت
یه موزیک خوب بذارم که یکی از مخاطبام برام فرستاده. یه قسمتایی از ترجمه‌اش حرف دل رستاست🥲



کد:
[HASH=14123]#پست_پانزدهم[/HASH]

[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]

[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]



لبخندی به صورت ملیحش زدم و آ*غ*و*ش بازش را پاسخ دادم و حینی که به قصد احترام گونه‌اش را ب*وسه‌ای می‌نشاندم محبتش را پاسخ دادم:
- ممنونم عزیزم. خوشحال شدم دیدمت.
- منم همین‌طور گلم.
عقب کشیدم و نگاهی کوتاه به سراسر هیکلش انداختم و با صداقت تمام ل*ب زدم:
- واو! اصلا تغیری نکردی مژده. چطوری دوتا زایمان انجام دادی؟
خنده‌ای خجول سر داد و ضربه‌ی ارامی به بازویم زد و گفت:
- خجالتم نده عزیزم!
 به سمت مرصاد برگشتم و با لحنی که دیگر طلبکار نبود او را خطاب قرار دادم:
- مژده حاصل کدوم کار خیری هست که انجام دادی؟
لبخندی پهن صورتش را در برگرفت و نگاه عاشقش را عمیقا به چشمان سبز مژده دوخت و دستش را حصاری برای شانه‌هایش قرار داد.
- حاصل دعای خیر مادرم.
و ب*وسه‌ای به روی پیشانی‌اش نشاند که لبخندم گسترش یافت از محبت میان آن دو. عشق میان آن دو را دوست داشتم، از آن دسته عشق و دوست‌ داشتن‌هایی بود که جبر روزگار در مقابلش کم می‌آورد. مژده مرا دعوت به نشستن کرد که با تشکر آن‌ها را همراهی کردم و روی صندلی قرار گرفتم. مرصاد با عذرخواهی کوتاهی جمع‌مان را ترک‌ کرد و به سمت چندین مرد که خطابش قرار داده بودند رفت.
- خب! چه خبر؟
به سمت مژده برگشتم و دستی که میان دستم قرار گرفته بود را به آرامی فشردم و صادقانه پاسخ دادم:
- درگیر مشکلات کارخونه‌ی بابام.
ابروهایش را چین انداخت و با نگرانی موهای ل*خت زاغش را پشت گوش سپرد و ل*ب زد:
- بی‌خبر نیستم. هانیه و شادمهر خیلی ناراحت بودن که مجبور شدن تو رو برگردونن، آخه، بعد از اون قضایا...
مژده و مرصاد جدای از فامیل هانیه بودن، رفاقت‌های صمیمی با دایی داشتند و تمام آن روزها را به خوبی به یاد داشتند. مگر کسی هم مانده بود که از قلب شکسته‌ی ما بی‌خبر باشد؟ از اعتماد نابود شده و عشق نافرجام دختر ارشد اردشیرخان کرامت؟ خیر! نمانده بود.
دستم را به آرامی عقب کشیدم و با تلخی لبخندم را گسترش دادم و نگاه بی‌تفاوتم را به نگرانی‌ چشمانش دوختم.
- بالاخره باید برمی‌گشتم. حالا که برگشتم و این مدت رو توی هوای کشورم موندم، فهمیدم که چقدر دلم برای این‌جا تنگ شده. حتی برای جیغ و ‌دادهای بچه‌ها لنگه‌ی ظهر.
سری تکان داد و پرسید:
- کسی هم توی زندگیت داری؟
با آمدن پیش‌خدمت، سری برایش تکان دادم و تنم را عقب کشیدم تا راحت‌تر سرویس جدید روی میز را جایگزین کند و مژده را مخاطب قرار دادم:
- یه جورایی.
خنده‌ای سر داد و با چشمکی ریز ل*ب زد:
- ژن ایرانی یا کانادایی؟
خنده‌ای به شیطنتش سر دادم و تا ل*ب گشودم تا در مورد آن شخص دقیق‌تر توضیح بدهم، صورتش در کسری از زمان در هم شد و با عصبانیت غرید:
- چرا یلدا نگفته بود این‌هام هستن؟
ابرویی بالا انداختم و همین که پیش‌خدمت کنار رفت، با تعجب به عقب برگشتم و در میان جمعیت، با دیدن چهره‌های خندان و آشنایی، تمام وجودم به اندوهی دردناک‌ رسید و چشمانم قفل دستانی شدند که یاغی‌گرایانه بازوی آشنایی را میان سرخی انگشتانش می‌فشردند. موزیک سرسام‌آوری که در حال پخش بود، در یک حرکت آرام گرفت و ریتم خواب‌آوری را از آن خود کرد. چشمانم هم‌نوا با موزیک مخمور گشتند و همین‌که سوزشی در قلبم ایجاد شد، به سرعت حفظ ظاهر کردم و ماسکم را روی صورت خونسردم نشاندم. گرشا و آرشا با مرصاد احوالپرسی کردند و بهار هم با ناز مخصوص زنانه‌اش حضار را متوجه‌ی خود ساخت.
نیشخندی به آن صورت بشاش زدم و نگاهم را با وسواسی خاص به روی هیکل گرشا گرداندم.
سن، در چهره و هیکلس به خوبی نشسته و از او یک مرد ایده‌آل ساخته بود. اوایل نامزدی‌مان او صاحب یک باشگاه ورزشی ساده بود و بدنی روی فرم داشت؛ اما حالا به مدد مدارکی که از روسیه گرفت و کلاس‌های فشرده و هزینه، فرد به نامی در عرصه‌ی فوتبال شده بود. مربی بدنسازی یکی از تیم‌های لیگ برتر ایران. گرشای چندسال پیش در نبود رَستایش، تاوانِ خوبی داده بود، او‌ موفق شده بود و من در فراغش سوختم و جان دادم. او به جایی که می‌خواست رسید و من در غصه‌ی خانواده‌ام مو سپید کردم. آه از دروغگویی این مرد!
بهار، زیبا بود، مخصوصا آن چشم‌های عملیاش که دل می‌برد. اندام ریز و زنانه‌اش بکر بود و مسلما مردی مثل گرشا را جذب می‌کرد. آرشا پخته‌تر از سابق بود، پخته‌تر از زمانی که به گرشا کمک می‌کرد تا مخفیانه به اتاقم بیاید و نامزدبازی مخفیانهمان را رقم بزنیم.
آب دهانم را راهی خشکسالی گلویم کردم و به عقب چرخیدم که با صورت در هم و گرفته‌ی مژده روبه‌رو شدم.
نفسی چاق کردم و لیوان آب را لاجرعه سر کشیدم و با لبخندی نمایشی گفتم:
- چه عیبی داره مژده جون؟ شاید خانواده‌ی رستگار دوستای یلدا باشن و دلیل نمی‌شه به‌خاطر گذشته و ما قطع ارتباط کنن.
چین‌های روی ابروهایش شدت یافت و دندان به روی هم سایید و غرید:
- این مرصادم احمقه ها! یه‌کاره دارن میان این طرف.
قلبم بی‌تابانه درخواست کرد تا خودی نشان بدهد؛ اما مخالفت کردم و حصاری به دور خودم پیچیدم که از محکم بودنش، فاتحه‌ی رستا گذشته را خواندم.
- سلام.
مژده از روی مهمان‌نوازی‌اش لبخندی روی صورت نشاند و برخاست. دستش را به سمت آرشا گرفت و پاسخش را محترمانه ادا کرد. گوش‌هایم را برای چندثانیه کر گرفتم تا خوش‌وبش گرشا و بهار را نشوم؛ اما باید نشان می‌دادم که رستا دیگر ضعیف نبود‌. به آرامی به سمت‌شان برگشتم که با نگاه خیره‌ی گرشا روبه‌رو شدم و همین که یکی از حصارها شل شد، در دل تشر زدم و گره را محکم‌تر کردم. لبخندم را حفظ کردم و با آرامش خاطر ل*ب زدم:
- سلام.
آرشا شخصیت جالبی داشت، از همان کودکی زود می‌بخشید و کنترل رفتارهایش راحت‌تر بود. سری تکان داد و دستم را به آرامی فشرد و ل*ب زد:
- خوشحالم می‌بینمت.
دروغ نمی‌گفت، حداقل این‌بار برعکس آن شب کذایی، نفرتی در چشمانش نبود.
- ممنونم.
نگاهم را به روانه‌ی چشمان ریز بهار کردم و قدمی به سمتش برداشتم که گیر کردن نفس در س*ی*نه‌اش را به وضوح احساس کردم. نباید در این جمع بیشتر از این خودم را کوچک می‌کردم. چرا باید برای گرشا دل دل می‌زدم و در جمع خودم را به خفت و ‌خاری می‌کشاندم؟ باید همان‌طور که از من انتظار می‌رفت رفتار می‌کردم.
- خوشحالم دوباره زیارت‌تون می‌کنم بهار خانم.
نیشخندی تحویلم داد و با تمسخری آشکار ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- جداً؟
باید پاسخ می‌دادم: بله! جداً، تو باعث شدی که من برای محکم بودنم اراده‌ای قوی‌تر پیدا کنم؛ اما به لبخندی حرص در بیار اکتفا کردم و نگاه کش‌دارم را از روی صورت و انگشتان محکمش که بازوی گرشا را چنگ زده بودند گرفتم و به مردی دوختم که روزی مرا از پدرم خواستگاری کرد و با حجب و حیای مردانه‌ای سر به زیر گفت:
- دوسش دارم عمو.
اما دوست داشتن‌ها در میان فریب و خیانتش کمرنگ و کمرنگ‌تر شد. به آرامی بازویش را جلو کشید و همین که از بند بهار آزاد شد، قدمی به سمتم برداشت و من ناخواسته ل*ب زدم:
- متأسفم.
در یک قدمی‌ام ایستاد و نگاه عجیبش را در تمام اجزای صورتم گرداند که ل*ب گزیدم و جلوتر رفتم و با صدایی ضعیف‌تر و با صداقت ل*ب زدم:
- هنوزم وقتی عصبی می‌شم حرفای بدی می‌زنم.
 چشمان خوش رنگش را بار دیگر در تمام اجزای صورتم گرداند و با صدای بم و مردانه‌اش نیشخند زد:
- باید باور کنم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_شانزدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


خنده‌ای با حرص سر دادم و شانه‌هایم را به بالا انداختم.
- اونی که طلبکاره منم آقای رستگار. اونی هم که تا هزارسال بدهکاره...
نگاهی به سرتاپایش انداختم که در آن کت و شلوار اسپرت، عجیب می‌درخشید و با تحکم ادامه دادم:
- تویی!
و بدون کلامی دیگر، به روی پاشنه چرخیدم و در مقابل لبخند رضایتمند مژده، صندلی را تسخیر کردم. صدای نفس عمیقش که در گوشم پیچید، به یاد آن اتفاقی افتادم که برای من بهترین شب زندگی دونفره‌مان را رقم زد و تا مدت‌ها سرکوفت و عصبانیت مادر را به بار آورد. سرکوفتی که هم‌چنان در گوشم سیلی می‌زد که:
- به‌خاطر هوس شبونه‌ات پدرت رو فروختی؟ دختره‌ی بی‌حیا!
به خدا که من بی‌حیا و بی‌عفت نبودم، من، من فقط شبی را در آ*غ*و*ش گرم مردی ماندم که خطبه‌ی عقد را رسماً و شرعاً برایمان اَدا کرده بودند. آه از قضاوت‌های مادر و سرسنگینی‌هایش با من. هنوز هم گاهی در میان آه و نفرین‌هایش، چشم غره‌ای به من می‌رفت و زیرلب کلماتی زمزمه می‌کرد که دلم را می‌سوزاند. حق داشت، حق داشت که زمانی که مرا به طلاق تشویق کرد و با خوشحالی مرا نزد دکتر برد تا با برگه‌ی سلامتم ننگ اسم گرشا رستگار را از شناسنامه‌ام پاک‌ کند و من با گریه و زاری کمرش را شکستم، کینه به دل بگیرد و دخترک خطاکارش را نبخشد؛ اما من خطایی نکرده بودم. من، به درخواست همسر شرعی‌ام پاسخ دادم و تنها آ*غ*و*ش او را احساس کردم. نه مرد دیگری! پس چرا مادرم در مطب دکتر و میان همه بر فرق سرم کوبید و نفرینم کرد؟ چرا در مقابل گریه‌ها و هق‌هقم ننگ بی‌حیایی و بی‌عفتی را به من زد؟ چرا؟ چرا بعد از شش‌سال، آمد سراغم و با چشم‌های گریان حلالیت گرفت؟ در صورتی که دل شکسته‌ی من همان شش‌سال پیش نابود شد و دیگر جایی برای بخشش نداشت؛ اما برای حفظ غرورش گفتم که او را بخشیده‌ام؛ اما باز هم گاهی نیش زبانش مرا بی‌رحمانه می‌گزید.
نفسی عمیق در هوای گرفته‌ی سالن کشیدم و بی‌توجه به بوی سیگارهای مارکی که برای خودنمایی در دست زنان و مردان قرار داشت، دم عمیق دیگری گرفتم و به آرامی سنگینی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام را بیرون فرستادم. مژده و مرصاد و بقیه با خوش و بش‌های معمول خود را مشغول کرده بودند و تنها کسی که در جمع ساکت بود و کمرنگ، من بودم. جمعی که روزی دوستش داشتم، حالا برایم عذاب‌آور بود. نه به خاطر حضور «گرشا» که همسر سابقم بود. به خاطر یادآوری دردهایی که به جانم نشانده بودند. با قضاوت‌ها و نابود کردن اعتمادم.
- مشغول چه کاری هستی رستا؟
با به میان آمدن نامم، یکه‌ای خوردم و نگاه خیره‌ای که روی گلدان گران‌قیمت سالن مانده بود را به سمت مژده برگرداندم و با گیجی پرسیدم:
- جانم؟ با من بودی؟
لبخندش را گسترش داد و با محبت ل*ب زد:
- مگه چندتا رستا داریم؟
لبخندی به صوت زیبایش زدم و منتظر سوالش ماندم که تکرار کرد و من به اجبار و سکوتی که جمع به خود گرفته بود، برای پاسخ دادن، نفسی چاق کردم و دستانم را در هم گره زدم.
- این‌جا که مدت کارای کارخونه رو انجام میدم، وقتی هم که مشکلات تموم بشن و بشه یه شخص مورداعتماد به جای شادمهر پیدا کرد، برمی‌گردم.
لبخند روی ل*ب‌هایش به سرعت رنگ باخت و ناباور پرسید:
- یعنی موندنی نیستی؟
سری به طرفین تکان دادم و بی‌ملاحظه پاسخ دادم:
- این‌جا برام عذابه. دوست ندارم بمونم.
گوشه‌ی ل*بش را به نیش کشید و ل*ب گشود تا سوالی دیگر بپرسد که با سوال آرشا، به اجبار به سمتی چرخیدم که از ابتدای نشستن‌مان سعی کردم گذری به آن‌سو نداشته باشم. اخم کرده بود و با گیجی ل*ب زد:
- شادمهر پس چی؟ مگه کارخونه...
میان کلامش پریدم و با چینی به روی ابروهایم گفتم:
_یه مدته حال قلبش خوب نیست. فشار کاریش زیاد شد و کارش به بیمارستان کشید.
ابروهایش به بالا پریدند و با ناراحتی زمزمه‌ کرد:
- خدای من!
این‌بار مخاطب گرشا قرار گرفتم که با چشم در چشم شدنش، باز هم حصار قلبم لرزید.
- الان چطوره؟ ما اصلا خبر نداشتیم، وگرنه میومدیم عیادت.
خبر نداشت که آمدنش د*اغ خانواده‌ی مرا تازه می‌کرد؟ یا خود را به خریت زده بود؟
هوفی نامحسوس کشیدم و چشمانم را در نگاهش دقیق کردم و پاسخ دادم:
- ممنون! خوبن، فعلا که رفتن پیش مامان اینا آب و هوایی عوض کنن. راضی به زحمت نیستیم جناب رستگار‌.
و چشمان سرد شده‌ام را برگرداندم و باز هم آن گلدان کذایی را مخاطب نگاهم قرار دادم. دیدن آن گلدان بهتر از چشمان او بود که هم‌چون قدیم برای دیدنم ریز می‌شدند و برق می‌زدند و دلم را هدف قرار می‌دادند. در اعماق چشمانش کلماتی را احساس می‌کردم؛ اما توان خواندن‌شان را نداشتم. آن نگاه‌های خیره آن هم در مقابل بهار و حرص خوردن‌هایش، برایش دردسر درست می‌کرد. مخصوصا حالا که توجه‌ی دوربین‌های زیادی را به خود جلب کرده بود. آه رستا! امان از تو! در این شرایط هم او را در الویت قرار می‌دادی؟ امان!
- چرا برگشتی؟
با پچ پچ آرشا به زیرگوشم، به آرامی به سمتش چرخیدم؛ اما هدف نگاهم به جایی رسید که به قلبم چنگ انداخت و هم‌چون خاری در چشمم فرو‌رفت. ل*ب‌های نارنجی بهار، همان شریانی را هدف قرار داده بودند که روزی مأمن صورت من بود. پلک پراندم و به رنگی خیره شدم که گرشا عاشقش بود، نارنجی. نارنجی ل*ب‌های بهار چطور می‌توانستند بی‌ملاحظه باشند و او اخطار ندهد؟ مگر روی این موارد حساس نبود؟ چشم‌های بی‌پروایم به بالاتر از چانه و گلو خزیدند و برای آن گونه‌های استخوانی مردانه دلتنگ شدند؛ اما واقعیت همین تصویر بود. من، رستایی دیگر بودم و او مرد جدیدی. با دیدن برق نگاهش، گلویم سفت و خشک شد و دهانم از تولید بزاق سر باز زد. اخم‌های پر پشتش را بیشتر به هم نزدیک کرد و با آن نگاه لعنتی‌اش برایم پوزخند زد. به خداوندی خدا که چشمانش داشتند به ریش نداشته‌ام می‌خندیدند و ل*ب‌هایش در کمال ناباوری تکان نمی‌خوردند. مگر می‌شد نگاهی این‌چنین روح زنی را به تمسخر بگیرد و در هم بشکند؟ گرشا به این ویژگی کثیف رسیده بود که خارهای اطراف قلبم یکی یکی باز شدند و در خود دلِ دردناکم فرو رفتند. آه و ناله‌ام را در همان گلوی خشکیده خالی کردم و نگاهم را به بی‌تفاوتی و سردی زمستانی رساندم که عاشقانه‌های زیادی از من به خود دیده بود. زبانم را به روی سرخی ل*ب‌هایم کشیدم و به سختی به سمت آرشا برگشتم. در صورتم دقیق شده بود و خوشحال شدم که در تمام این مدت به خوبی یاد گرفتم رستایی دیگر از خود نشان بدهم. درواقع روزگار، آموزگار خوبی بود.
دستانم را به روی میز در هم قلاب کردم و تلخ، خندیدم.
- فکر کردی اومدم زندگی‌تون‌ رو خ*را*ب کنم؟
چینی که روی پیشانی و اطراف چشمان قهوه‌ایش افتاد را به معنی پاسخ مثبت تعبیر کردم که دندان‌هایم با تلخند بعدی، در معرض دید قرار گرفتند.
- اون‌قدر سمن دارم، که...
نیم‌نگاهی به گرشا انداختم و نیشخندی عصبی تحویل بهاری که به زیر گوشش نجوا می‌کرد و مرد مثلا باغیرت مقابلم نگاهش پیش من مانده بود تا جار بزند برنده‌ی این میدان است، دادم و دوباره آرشا را خطاب قرار دادم:
- که یاسمن توش کمه!


کد:
#پست_شانزدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


خنده‌ای با حرص سر دادم و شانه‌هایم را به بالا انداختم.
- اونی که طلبکاره منم آقای رستگار. اونی هم که تا هزارسال بدهکاره...
نگاهی به سرتاپایش انداختم که در آن کت و شلوار اسپرت، عجیب می‌درخشید و با تحکم ادامه دادم:
- تویی!
و بدون کلامی دیگر، به روی پاشنه چرخیدم و در مقابل لبخند رضایتمند مژده، صندلی را تسخیر کردم. صدای نفس عمیقش که در گوشم پیچید، به یاد آن اتفاقی افتادم که برای من بهترین شب زندگی دونفره‌مان را رقم زد و تا مدت‌ها سرکوفت و عصبانیت مادر را به بار آورد. سرکوفتی که هم‌چنان در گوشم سیلی می‌زد که:
- به‌خاطر هوس شبونه‌ات پدرت رو فروختی؟ دختره‌ی بی‌حیا!
به خدا که من بی‌حیا و بی‌عفت نبودم، من، من فقط شبی را در آ*غ*و*ش گرم مردی ماندم که خطبه‌ی عقد را رسماً و شرعاً برایمان اَدا کرده بودند. آه از قضاوت‌های مادر و سرسنگینی‌هایش با من. هنوز هم گاهی در میان آه و نفرین‌هایش، چشم غره‌ای به من می‌رفت و زیرلب کلماتی زمزمه می‌کرد که دلم را می‌سوزاند. حق داشت، حق داشت که زمانی که مرا به طلاق تشویق کرد و با خوشحالی مرا نزد دکتر برد تا با برگه‌ی سلامتم ننگ اسم گرشا رستگار را از شناسنامه‌ام پاک‌ کند و من با گریه و زاری کمرش را شکستم، کینه به دل بگیرد و دخترک خطاکارش را نبخشد؛ اما من خطایی نکرده بودم. من، به درخواست همسر شرعی‌ام پاسخ دادم و تنها آ*غ*و*ش او را احساس کردم. نه مرد دیگری! پس چرا مادرم در مطب دکتر و میان همه بر فرق سرم کوبید و نفرینم کرد؟ چرا در مقابل گریه‌ها و هق‌هقم ننگ بی‌حیایی و بی‌عفتی را به من زد؟ چرا؟ چرا بعد از شش‌سال، آمد سراغم و با چشم‌های گریان حلالیت گرفت؟ در صورتی که دل شکسته‌ی من همان شش‌سال پیش نابود شد و دیگر جایی برای بخشش نداشت؛ اما برای حفظ غرورش گفتم که او را بخشیده‌ام؛ اما باز هم گاهی نیش زبانش مرا بی‌رحمانه می‌گزید.
نفسی عمیق در هوای گرفته‌ی سالن کشیدم و بی‌توجه به بوی سیگارهای مارکی که برای خودنمایی در دست زنان و مردان قرار داشت، دم عمیق دیگری گرفتم و به آرامی سنگینی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام را بیرون فرستادم. مژده و مرصاد و بقیه با خوش و بش‌های معمول خود را مشغول کرده بودند و تنها کسی که در جمع ساکت بود و کمرنگ، من بودم. جمعی که روزی دوستش داشتم، حالا برایم عذاب‌آور بود. نه به خاطر حضور «گرشا» که همسر سابقم بود. به خاطر یادآوری دردهایی که به جانم نشانده بودند. با قضاوت‌ها و نابود کردن اعتمادم.
- مشغول چه کاری هستی رستا؟
با به میان آمدن نامم، یکه‌ای خوردم و نگاه خیره‌ای که روی گلدان گران‌قیمت سالن مانده بود را به سمت مژده برگرداندم و با گیجی پرسیدم:
- جانم؟ با من بودی؟
لبخندش را گسترش داد و با محبت ل*ب زد:
- مگه چندتا رستا داریم؟
لبخندی به صوت زیبایش زدم و منتظر سوالش ماندم که تکرار کرد و من به اجبار و سکوتی که جمع به خود گرفته بود، برای پاسخ دادن، نفسی چاق کردم و دستانم را در هم گره زدم.
- این‌جا که مدت کارای کارخونه رو انجام میدم، وقتی هم که مشکلات تموم بشن و بشه یه شخص مورداعتماد به جای شادمهر پیدا کرد، برمی‌گردم.
لبخند روی ل*ب‌هایش به سرعت رنگ باخت و ناباور پرسید:
- یعنی موندنی نیستی؟
سری به طرفین تکان دادم و بی‌ملاحظه پاسخ دادم:
- این‌جا برام عذابه. دوست ندارم بمونم.
گوشه‌ی ل*بش را به نیش کشید و ل*ب گشود تا سوالی دیگر بپرسد که با سوال آرشا، به اجبار به سمتی چرخیدم که از ابتدای نشستن‌مان سعی کردم گذری به آن‌سو نداشته باشم. اخم کرده بود و با گیجی ل*ب زد:
- شادمهر پس چی؟ مگه کارخونه...
میان کلامش پریدم و با چینی به روی ابروهایم گفتم:
_یه مدته حال قلبش خوب نیست. فشار کاریش زیاد شد و کارش به بیمارستان کشید.
ابروهایش به بالا پریدند و با ناراحتی زمزمه‌ کرد:
- خدای من!
این‌بار مخاطب گرشا قرار گرفتم که با چشم در چشم شدنش، باز هم حصار قلبم لرزید.
- الان چطوره؟ ما اصلا خبر نداشتیم، وگرنه میومدیم عیادت.
خبر نداشت که آمدنش د*اغ خانواده‌ی مرا تازه می‌کرد؟ یا خود را به خریت زده بود؟
هوفی نامحسوس کشیدم و چشمانم را در نگاهش دقیق کردم و پاسخ دادم:
- ممنون! خوبن، فعلا که رفتن پیش مامان اینا آب و هوایی عوض کنن. راضی به زحمت نیستیم جناب رستگار‌.
و چشمان سرد شده‌ام را برگرداندم و باز هم آن گلدان کذایی را مخاطب نگاهم قرار دادم. دیدن آن گلدان بهتر از چشمان او بود که هم‌چون قدیم برای دیدنم ریز می‌شدند و برق می‌زدند و دلم را هدف قرار می‌دادند. در اعماق چشمانش کلماتی را احساس می‌کردم؛ اما توان خواندن‌شان را نداشتم. آن نگاه‌های خیره آن هم در مقابل بهار و حرص خوردن‌هایش، برایش دردسر درست می‌کرد. مخصوصا حالا که توجه‌ی دوربین‌های زیادی را به خود جلب کرده بود. آه رستا! امان از تو! در این شرایط هم او را در الویت قرار می‌دادی؟ امان!
- چرا برگشتی؟
با پچ پچ آرشا به زیرگوشم، به آرامی به سمتش چرخیدم؛ اما هدف نگاهم به جایی رسید که به قلبم چنگ انداخت و هم‌چون خاری در چشمم فرو‌رفت. ل*ب‌های نارنجی بهار، همان شریانی را هدف قرار داده بودند که روزی مأمن صورت من بود. پلک پراندم و به رنگی خیره شدم که گرشا عاشقش بود، نارنجی. نارنجی ل*ب‌های بهار چطور می‌توانستند بی‌ملاحظه باشند و او اخطار ندهد؟ مگر روی این موارد حساس نبود؟ چشم‌های بی‌پروایم به بالاتر از چانه و گلو خزیدند و برای آن گونه‌های استخوانی مردانه دلتنگ شدند؛ اما واقعیت همین تصویر بود. من، رستایی دیگر بودم و او مرد جدیدی. با دیدن برق نگاهش، گلویم سفت و خشک شد و دهانم از تولید بزاق سر باز زد. اخم‌های پر پشتش را بیشتر به هم نزدیک کرد و با آن نگاه لعنتی‌اش برایم پوزخند زد. به خداوندی خدا که چشمانش داشتند به ریش نداشته‌ام می‌خندیدند و ل*ب‌هایش در کمال ناباوری تکان نمی‌خوردند. مگر می‌شد نگاهی این‌چنین روح زنی را به تمسخر بگیرد و در هم بشکند؟ گرشا به این ویژگی کثیف رسیده بود که خارهای اطراف قلبم یکی یکی باز شدند و در خود دلِ دردناکم فرو رفتند. آه و ناله‌ام را در همان گلوی خشکیده خالی کردم و  نگاهم را به بی‌تفاوتی و سردی زمستانی رساندم که عاشقانه‌های زیادی از من به خود دیده بود. زبانم را به روی سرخی ل*ب‌هایم کشیدم و به سختی به سمت آرشا برگشتم. در صورتم دقیق شده بود و خوشحال شدم که در تمام این مدت به خوبی یاد گرفتم رستایی دیگر از خود نشان بدهم. درواقع روزگار، آموزگار خوبی بود.
 دستانم را به روی میز در هم قلاب کردم و تلخ، خندیدم.
- فکر کردی اومدم زندگی‌تون‌ رو خ*را*ب کنم؟
چینی که روی پیشانی و اطراف چشمان قهوه‌ایش افتاد را به معنی پاسخ مثبت تعبیر کردم که دندان‌هایم با تلخند بعدی، در معرض دید قرار گرفتند
- اون‌قدر سمن دارم، که...
نیم‌نگاهی به گرشا انداختم و نیشخندی عصبی تحویل بهاری که به زیر گوشش نجوا می‌کرد و مرد مثلا باغیرت مقابلم نگاهش پیش من مانده بود تا جار بزند برنده‌ی این میدان است، دادم و دوباره آرشا را خطاب قرار دادم:
- که یاسمن توش کمه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هفدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

موهای بازم را با انگشت اشاره کنار فرستادم و صادقانه ادامه دادم:
- وقتی رسیدم و خبر آوردن توی این مدتی که کرامت‌ها د*اغ به دل‌شون نشسته، پسر ارشد رستگار داره نامزد می‌کنه.
دستم به سمت شیرینی خامه‌ای روی میز رفت و رولت پر از خامه را انتخاب کرد. نه! داشت شروع می‌شد آن مشکل کذایی، شیرینی را با حرص جلو‌ کشیدم و ادامه دادم:
- عصبی شدم! کلی بهم ریختم وقتی فهمیدم شماها اصلا غصه‌ای ندارین و من دارم زیر بار این زندگی کمر خم می‌کنم. می‌خواستم آبرو و حیثیت گرشا رو ببرم و اومدم اون‌جا تا نامزدیش رو زهرمار کنم، اما...
شیرینی را به د*ه*ان بردم و با ولعی غیر قابل کنترل مشغول خوردن شدم. از خوردن رولت که فارغ شدم، چندشیرینی دیگر درون بشقابی قرار دادم و به ظرف چشم‌ دوختم. نفسی چاق کردم و انگشتم را روی خامه کشیدم.
- اما این‌قدر درد دارم که دیگه آبروی برادرت برام ارزش نداره. می‌خواد ازدواج کنه؟ به من چه!
خامه را به د*ه*ان بردم و به سمت نگاه مبهوت آرشا برگشتم. توقع این صداقت را نداشت؟ پورخندی زدم و ادامه دادم:
- اصلا بره به جهنم! دغدغه‌ی من، مادرمه و افسردگیش. درد من، خواهرم بود که پیر شده. درد من شادمهره که هنوز بابا نشده و موهاش داره یک دست سفید میشه. درد من می‌دونی چیه آرشا؟
بغضی که می‌خواست به بالا راه پیدا کند را با تشر پایین فرستادم و با درد به این گفتگو خاتمه دادم:
- درد من، بی‌پدر شدنمه!
چشمانش برق زدند، برق اشکی که شاید به حال من بود و شاید به حال خودش. به حال خانواده‌ی رستگار که آن‌ها هم هفت‌سال پیش بی‌پدر شدند. روی صندلی مرتب نشستم و هر چه تلاش کردم تا با ولع و عطشم نسبت به شیرینی‌ها بجنگم، نتوانستم و آخر هوس پیروز میدان شد. بی‌تعارف یکی پس از دیگری را داخل د*ه*ان فرستادم و بی‌توجه به نگاه مبهوت مژده و مرصاد، سعی داشتم بغضم را با همان خامه‌های حال بهم‌زن کنترل کنم و موفق هم شدم. نگاهم را از زوجی که خار چشمم بودند کنترل کردم و صدای طناز بهار را که برای گرشا از جو مهمانی و لباس و غیره صحبت می‌کرد را نشنیده گرفتم. من، دردهای بزرگ‌تری داشتم و در رأس آن‌ها بی‌پدری‌ام بود که عجیب در چشم بود.
معده‌ی بی‌نوایم که از چربی و شیرینی خامه پر شد، انگشت اشاره‌ی دست راستم را طبق عادت دور ل*ب‌هایم کشیدم و‌سرخی‌شان را با به روی هم کشیدن‌شان، یک‌دست کردم.
نفسم به سختی بالا می‌آمد و صدای موزیک سرسام آور و جیغ و دادهای جوانان به این تنگی نفس دامن می‌زد. سوزش معده‌ام به دقیقه نرسیده، شروع شد و مزه‌ی ترش و توأم تلخی تا گلویم بالا آمد. لبخندی عصبی‌ام با بروز تک به تک‌علائم، گسترش یافت و به اجبار قامت راست کردم. نگاه خندان مژده از مرصاد فاصله گرفت و پرسید:
- جایی می‌ری؟
سری جنباندم و تنها با گفتن، زود برمی‌گردم، میز را به سرعت ترک‌ کردم و خودم را به توالتی رساندم که خدمتکار نشانم داد. نفس‌های عصبی و تپش قلبم شدت یافت و قلوه سنگی آتشین در شکمم به حرکت در آمد که لگدی عصبی به درب چوبی توالت زدم و همین که اولین قطره‌ی اشک روانه‌ی گونه‌ام شد، روی روشور خم شدم. دست راستم را اطراف سنگ مشکی خاص روشور قرار دادم و دستم چپم را با انزجار و گریه در دهانم فرو کردم که عقم گرفت و هر آنچه منتظرش بودم، رخ داد. تمام محتویات معده‌ام با یک حرکت بالا آمدند و زودتر از موعد مرا از درد عصبی نجات دادند. شیره‌ی جانم را با همان چند عق بیرون کشیدم و در آخر با نفسی عمیق سر بلند کردم. چشمان قرمزم را از آینه به صورتم‌ دوختم که بی‌حال و‌ نزار شده بود و سرخی چشمانم خبر از حال بدم می‌داد. دهانم را آب کشیدم و با دستمال عرق صورتم را گرفتم. دستانم را شست‌و‌شویی دادم و همین که احوالم بهتر شد، از دستشویی بیرون زدم. در را بستم و همین که به عقب چرخیدم با فرو رفتن در انبوهی از عضله، هعی ترسیده سر دادم و لرزان قدمی به عقب برداشتم. نگاهم دو دو زنان به بالا خزید و در اجزای صورت مرد مقابلم به گردش در آمد که فاصله‌ی میان‌مان را پر کرد و با اخم پرسید:
- خوبی؟
نفس حبس شده‌ام را به سختی رها کردم و پشت دستم را روی گونه‌ام کشیدم و بی‌توجه به سوالش قدمی به راست برداشتم که به سرعت و چابکی، مقابلم قرار گرفت و راهم را سد کرد.
کلافه و سردرگم چشمی در حدقه گرداندم و دامن لباسم را میان مشت کشیدم و با صدایی کنترل شده غریدم:
- معلوم هست چه غلطی می‌کنی؟
نگاهی تفریحی به سر تا پایم انداخت و نیم‌قدمی به سمتم برداشت که غیرارادی به در چسبیدم و اخم‌هایم شدت یافت. از ن*زد*یک*ی عطر بدنش به بینی‌ام، قلبم به هیجان افتاد و نگاه ناباورم در صورتی چرخ زد که فاصله‌اش را به اندازه‌ی یک نفس عمیق کم کرده بود. آب دهانم را به آرامی فرو دادم و ناخودآگاه به ل*ب‌هایی خیره شدم که برای نفس‌های د*اغ‌دارش از هم باز شده بودند. دست آزادم را به روی بازویش قرار دادم تا فاصله‌ای میان‌مان ایجاد کنم؛ اما در یک حرکت ناگهانی عریانی کمر و پشتم در اسارات انگشتانش قرار گرفت و تنم را محکم به دیوار مجاور توالت کوبید. ناله‌ام را در گلو‌ خفه کردم و مبهوت و درمانده به صوت برزخی و سرخش خیره شدم که فاصله‌اش کمتر شده بود. حرکت دیوانه‌وار انگشتانش داشت اراده‌ی تازه قدرت گرفته‌ام را سست می‌کرد و دستی دیگر که دور گلویم تنیده شد، تنم را مهمان گرمایی کرد که اوج ‌درماندگی‌اش با صدایم ‌بلند شد:
- گـَ.، گرشا!
پو*ست ل*ب‌هایم از شدت داغی خشمش به سوزش افتادند و حرکات جنون‌وار انگشتانش به آزاردهنده‌ترین نوازش عمرم تبدیل شدند. نگاهش را نمی‌توانستم بخوانم؛ اما خمشمش را به خوبی احساس می‌کردم. ل*ب گشودم تا کلامی دیگر به زبان بیاورم که سرش را جلوتر کشید و چانه‌ام را با فشار انگشتانش بالاتر قرار داد. زبری صورت مردانه‌اش را مهمان چانه‌ی لرزانم کرد و همین که چشمانم به لرزش ناباوری نشستند، در همان حالت غرید:
- اومدی که چی بشه؟ دنبال چی هستی رستا؟
پس دردش آمدنم بود؟ اگر چندشب پیش می‌پرسید، با صداقت تمام می‌گفتم نابودی رویاهای تو؛ اما با دیدن اوضاع نابسامان زندگی‌ام، مسلماً دیگر تلاشی برای او نمی‌کردم.
داغی کف دستش را بی‌ملاحظه بالا کشید و به روی کتف‌هایم قرار داد که نفس کشیدن برایم دشوارتر شد و با حرکت جنون‌آمیز و غیرقابل باورش، در یک لحظه احساس پوچی خالصی تمام تنم را در بر گرفت. فاصله‌اش هیچ بود و ضربان قلب من صدبرابرش، چشم‌هایش به روی عملش بسته شدند و ‌چشم‌های من ناباور و مبهوت گرد گشتند، دستانش به ر*ق*ص در میان اندامم پرداختند و دستان من بی‌جان و بلاتکلیف در کنارم رها شدند.


کد:
#پست_هفدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

 موهای بازم را با انگشت اشاره کنار فرستادم و صادقانه ادامه دادم:
- وقتی رسیدم و خبر آوردن توی این مدتی که کرامت‌ها د*اغ به دل‌شون نشسته، پسر ارشد رستگار داره نامزد می‌کنه.
 دستم به سمت شیرینی خامه‌ای روی میز رفت و رولت پر از خامه را انتخاب کرد. نه! داشت شروع می‌شد آن مشکل کذایی، شیرینی را با حرص جلو‌ کشیدم و ادامه دادم:
- عصبی شدم! کلی بهم ریختم وقتی فهمیدم شماها اصلا غصه‌ای ندارین و من دارم زیر بار این زندگی کمر خم می‌کنم. می‌خواستم آبرو و حیثیت گرشا رو ببرم و اومدم اون‌جا تا نامزدیش رو زهرمار کنم، اما...
شیرینی را به د*ه*ان بردم و با ولعی غیر قابل کنترل مشغول خوردن شدم. از خوردن رولت که فارغ شدم، چندشیرینی دیگر درون بشقابی قرار دادم و به ظرف چشم‌ دوختم. نفسی چاق کردم و انگشتم را روی خامه کشیدم.
- اما این‌قدر درد دارم که دیگه آبروی برادرت برام ارزش نداره. می‌خواد ازدواج کنه؟ به من چه!
خامه را به د*ه*ان بردم و به سمت نگاه مبهوت آرشا برگشتم. توقع این صداقت را نداشت؟ پورخندی زدم و ادامه دادم:
- اصلا بره به جهنم! دغدغه‌ی من، مادرمه و افسردگیش. درد من، خواهرم بود که پیر شده. درد من شادمهره که هنوز بابا نشده و موهاش داره یک دست سفید میشه. درد من می‌دونی چیه آرشا؟
بغضی که می‌خواست به بالا راه پیدا کند را با تشر پایین فرستادم و با درد به این گفتگو خاتمه دادم:
- درد من، بی‌پدر شدنمه!
چشمانش برق زدند، برق اشکی که شاید به حال من بود و شاید به حال خودش. به حال خانواده‌ی رستگار که آن‌ها هم هفت‌سال پیش بی‌پدر شدند. روی صندلی مرتب نشستم و هر چه تلاش کردم تا با ولع و عطشم نسبت به شیرینی‌ها بجنگم، نتوانستم و آخر هوس پیروز میدان شد. بی‌تعارف یکی پس از دیگری را داخل د*ه*ان فرستادم و بی‌توجه به نگاه مبهوت مژده و مرصاد، سعی داشتم بغضم را با همان خامه‌های حال بهم‌زن کنترل کنم و موفق هم شدم. نگاهم را از زوجی که خار چشمم بودند کنترل کردم و صدای طناز بهار را که برای گرشا از جو مهمانی و لباس و غیره صحبت می‌کرد را نشنیده گرفتم. من، دردهای بزرگ‌تری داشتم و در رأس آن‌ها بی‌پدری‌ام بود که عجیب در چشم بود.
معده‌ی بی‌نوایم که از چربی و شیرینی خامه پر شد، انگشت اشاره‌ی دست راستم را طبق عادت دور ل*ب‌هایم کشیدم و‌سرخی‌شان را با به روی هم کشیدن‌شان، یک‌دست کردم.
نفسم به سختی بالا می‌آمد و صدای موزیک سرسام آور و جیغ و دادهای جوانان به این تنگی نفس دامن می‌زد. سوزش معده‌ام به دقیقه نرسیده، شروع شد و مزه‌ی ترش و توأم تلخی تا گلویم بالا آمد. لبخندی عصبی‌ام با بروز تک به تک‌علائم، گسترش یافت و به اجبار قامت راست کردم. نگاه خندان مژده از مرصاد فاصله گرفت و پرسید:
- جایی می‌ری؟
سری جنباندم و تنها با گفتن، زود برمی‌گردم، میز را به سرعت ترک‌ کردم و خودم را به توالتی رساندم که خدمتکار نشانم داد. نفس‌های عصبی و تپش قلبم شدت یافت و قلوه سنگی آتشین در شکمم به حرکت در آمد که لگدی عصبی به درب چوبی توالت زدم و همین که اولین قطره‌ی اشک روانه‌ی گونه‌ام شد، روی روشور خم شدم. دست راستم را اطراف سنگ مشکی خاص روشور قرار دادم و دستم چپم را با انزجار و گریه در دهانم فرو کردم که عقم گرفت و هر آنچه منتظرش بودم، رخ داد. تمام محتویات معده‌ام با یک حرکت بالا آمدند و زودتر از موعد مرا از درد عصبی نجات دادند. شیره‌ی جانم را با همان چند عق بیرون کشیدم و در آخر با نفسی عمیق سر بلند کردم. چشمان قرمزم را از آینه به صورتم‌ دوختم که بی‌حال و‌ نزار شده بود و سرخی چشمانم خبر از حال بدم می‌داد. دهانم را آب کشیدم و با دستمال عرق صورتم را گرفتم. دستانم را شست‌و‌شویی دادم و همین که احوالم بهتر شد، از دستشویی بیرون زدم. در را بستم و همین که به عقب چرخیدم با فرو رفتن در انبوهی از عضله، هعی ترسیده سر دادم و لرزان قدمی به عقب برداشتم. نگاهم دو دو زنان به بالا خزید و در اجزای صورت مرد مقابلم به گردش در آمد که فاصله‌ی میان‌مان را پر کرد و با اخم پرسید:
- خوبی؟
نفس حبس شده‌ام را به سختی رها کردم و پشت دستم را روی گونه‌ام کشیدم و بی‌توجه به سوالش قدمی به راست برداشتم که به سرعت و چابکی، مقابلم قرار گرفت و راهم را سد کرد.
کلافه و سردرگم چشمی در حدقه گرداندم و دامن لباسم را میان مشت کشیدم و با صدایی کنترل شده غریدم:
- معلوم هست چه غلطی می‌کنی؟
نگاهی تفریحی به سر تا پایم انداخت و نیم‌قدمی به سمتم برداشت که غیرارادی به در چسبیدم و اخم‌هایم شدت یافت. از ن*زد*یک*ی عطر بدنش به بینی‌ام، قلبم به هیجان افتاد و نگاه ناباورم در صورتی چرخ زد که فاصله‌اش را به اندازه‌ی یک نفس عمیق کم کرده بود. آب دهانم را به آرامی فرو دادم و ناخودآگاه به ل*ب‌هایی خیره شدم که برای نفس‌های د*اغ‌دارش از هم باز شده بودند. دست آزادم را به روی بازویش قرار دادم تا فاصله‌ای میان‌مان ایجاد کنم؛ اما در یک حرکت ناگهانی عریانی کمر و پشتم در اسارات انگشتانش قرار گرفت و تنم را محکم به دیوار مجاور توالت کوبید. ناله‌ام را در  گلو‌ خفه کردم و مبهوت و درمانده به صوت برزخی و سرخش خیره شدم که فاصله‌اش کمتر شده بود. حرکت دیوانه‌وار انگشتانش داشت اراده‌ی تازه قدرت گرفته‌ام را سست می‌کرد و دستی دیگر که دور گلویم تنیده شد، تنم را مهمان گرمایی کرد که اوج ‌درماندگی‌اش با صدایم ‌بلند شد:
- گـَ.، گرشا!
پو*ست ل*ب‌هایم از شدت داغی خشمش به سوزش افتادند و حرکات جنون‌وار انگشتانش به آزاردهنده‌ترین نوازش عمرم تبدیل شدند. نگاهش را نمی‌توانستم بخوانم؛ اما خمشمش را به خوبی احساس می‌کردم. ل*ب گشودم تا کلامی دیگر به زبان بیاورم که سرش را جلوتر کشید و چانه‌ام را با فشار انگشتانش بالاتر قرار داد. زبری صورت مردانه‌اش را مهمان چانه‌ی لرزانم کرد و همین که چشمانم به لرزش ناباوری نشستند، در همان حالت غرید:
- اومدی که چی بشه؟ دنبال چی هستی رستا؟
پس دردش آمدنم بود؟ اگر چندشب پیش می‌پرسید، با صداقت تمام می‌گفتم نابودی رویاهای تو؛ اما با دیدن اوضاع نابسامان زندگی‌ام، مسلماً دیگر تلاشی برای او نمی‌کردم.
 داغی کف دستش را بی‌ملاحظه بالا کشید و به روی کتف‌هایم قرار داد که نفس کشیدن برایم دشوارتر شد و با حرکت جنون‌آمیز و غیرقابل باورش، در یک لحظه احساس پوچی خالصی تمام تنم را در بر گرفت. فاصله‌اش هیچ بود و ضربان قلب من صدبرابرش، چشم‌هایش به روی عملش بسته شدند و ‌چشم‌های من ناباور و مبهوت گرد گشتند، دستانش به ر*ق*ص در میان اندامم پرداختند و دستان من بی‌جان و بلاتکلیف در کنارم رها شدند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا