Usage for hash tag: آخرین_شبگیر

ساعت تک رمان

  1. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌چهارده #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی با کلام صریح و قاطعش، خیالم را به کل راحت کرد. نفسی گرفتم و این‌بار من انگشتانم را عقب کشیدم تا دستانم را از عرق سردش نجات بدهم. - خب؟ می‌خوای چیکار کنی؟ کف دستانم را به روی شلوارم کشیدم و با تعجب پرسیدم: - در مورد چی؟ دستانش را در آ*غ*و*ش کشید و با...
  2. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌سیزده #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی به عکسی پاسخ داد و نوشت: - این ساده‌تره و بخاطر پارچه‌اش که می‌درخشه، خیلی به دلم نشسته. بالاتنه‌ی نگین‌دوزی‌اش چنان روی تنش خوش نشسته بود که فاتحه‌ی قلب دایی بی‌نوایم را خواندم. با هیجان برایش ویس فرستادم. - خیلی نازه هانی! باورکن دلم به حال داییم...
  3. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌دوازده #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی و نگاه من به سرعت به سمت یسنا چرخید که با لپ‌هایی سرخ، سر به زیر انداخت و با تشر نام روشنا را به زبان آورد. آرشا خنده‌ی محجوبی سر داد و با نوازش موهای دم اسبی او ل*ب زد: - ای پدرسوخته! لبخند دندان‌نمایش، خنده‌ی گرشا را نیز بلند کرد و من با حسرت به...
  4. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌یازده #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی خنده‌ی ریزش را با ب*وسه‌ای محکم به روی گونه‌ام رها کرد و عقب کشید. بدون آن‌که به روی مبارکش بیاورد، به همان حالت اولیه چرخید و به کارش ادامه داد. دستی به زیر پلک‌هایم کشیدم تا با هجوم احساسات، مرا رسوا نکنند. همین‌که سرم را بالا گرفتم، نگاه...
  5. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌ده #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی قدم بعدی را با استواری و استقامت بیشتری برداشتم و قدم‌های بعدی، تندتر و محکم‌تر. خودم را به هر طریقی که شد، به هتل و سوئیت رساندم. در را که باز کردم و وارد شدم، صدای عصبی و بلندی مرا خطاب قرار داد. - معلومه کجایی تو؟ چشمانم را بالا آوردم و همین که...
  6. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صدو‌نه #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی نگاهش را بلند کرد و لبخندی دلنشین به سمتم روانه کرد که مقابلش نشستم و دستانش را در دست گرفتم. با عشق به صورت گل انداخته‌اش خیره شدم و تمام اجزای دوست‌‌ داشتنی صورتش را رصد کردم. چشمان هم‌رنگ خودم با درشتی زیبا، بینی کوچک سرخ و آن ل*ب‌های زیبایش، او را...
  7. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌هشت #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی از تشبیه‌اش به شخصیت کارتونی ملکه‌ی برفی محبوبش خندیدم و ناخن‌های آمبره طلایی سفیدم را نشانش دادم. دستانش را به هم کوبید و خودش را به سمتم پرت کرد که خندان در آ*غ*و*ش کشیدمش. - ماما خیلی خوشگلی! من خیلی خیلی دوست دارم‌. بلندتر خندیم و او را در آغوشم...
  8. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌هفت #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی سرش را پیش کشید و ل*ب زد: - چی شدی عزیزم؟ امروز اصلاً خوب نبودی. دلم می‌خواست بگویم: «مگر مرا می‌بینی که از حالم باخبر باشی؟» اما جلوی زبانم را گرفتم و با فروخوردن بزاق دهانم راه برای کلمات‌ باز کردم. - چیزی نیست. نمی‌دانم چه شد که به سیم آخر زد و با...
  9. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌شش #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی لبخندی واقعی راه ل*ب‌هایم را در پیش گرفت. بالاخره او هم دلش بند کسی شده بود و من سراپا خوشحالی بودم. - چه عالی! خونه‌ی دامادیت پای من! با این که تو قبول نداری اما ما با ارثیه‌ات برات یه خونه خریدیم. و ردیف دندان‌هایم را نشانش دادم که برق چشمانش به...
  10. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌پنج #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی هوفی که کشید، توانستم از حرص خوردنش بخندم. آب دهانم را پایین فرستادم و پرسیدم: - چی میگی تو‌ غرغرو؟ نفس عمیق کشید و پاسخ داد: - می‌خوایی بیایی کارخونه که چی؟ یکم به خودت فکر‌ کن! استراحت کن. گردش برو! شاد باش. - ممنونم داداش. می‌دونم که به فکرمی؛...
بالا